کلبه مرتضی

کلبه مرتضی  

کلبه مرتضی  

کلبه مرتضی   

  

نظرات 167 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام سلام

شاید از خودتون بپرسین علت تغییر نام کلبه ام چیه
خوب شاید بخاطر این می تونه باشه وبلاگ جدید می طلبه اسم جدیدهم داشته باشه
یا شاید هم چون از شماره دار شدن خوشم نمی یاد
یا شاید چون کلبه ی مجنون فقط به یه موضوع می پرداخت ( عشق از این نگاه و از اون نگاه ) اما این کلبه مطالبش درهم بر هم می تون بشه
یه روز داستان های باحال
فرداش حکایت های جالب
پس فرداش جوک و لطیفه ( البته جا پای قاصدک نمی گذارم )
یه روز دیگه هم خاطره می نویسم و بحث راه می ندازم و ...
یا شاید مجنون های زیادی پیدا شدن که با من اشتباه گرفته شده٬ مجنون هایی که شاید اصل اولیه مجنون بودن رو نمی دونن.
اما دلیل اصلی تغییر نام اینه که هر روز از خواب پا می شم یه احساس کاملا متفاوتی با روز قبل دارم و دلم می خواد مطابق با احساس همون روزم مطلب بذارم.

خلاصه ما در هر شرایطی هستیم
چه مجنون چه مرتضی
راستی چرا من مجون باشم؟ چرا مجنون ها مرتضی نباشن؟

نخندین٬ چرا می خندین؟

یه روز استاد راهنمایم گفت چرا مقالات انگلیسی نمی خونی و همه انرژی ات رو گذاشت رو مطالب فارسی
و گفتم چون اعتقاد دارم باید زبان علم دنیا فارسی بش و تا اونها مجبور بشن زبان فارسی رو ترجمه کنن
همه خندیدن
اما همین چند شب پیش تو تلویزیون دیدم که رهبر معظم انقلاب فرمودند:
به جوانان توصیه می کنن در زمینه های علمی و ... انقدر تلاش کنن تا روزی برسه ک زبان علم جهان فارسی شود

در آخر
تشکر از استاد عزیزم
دعوت از همه ی دوستان خوبم ((( سلمان که نیست پس می مونه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه٬ ۱۳ و منتظر٬ بارون و آسمون٬ رفیق شفیقم امین ابراهیمیان یا همون آقای استاندارد و ... ))) جهت کمک به کلبه ی مرتضی
انشالله کلبه ی خوب و آموزنده ای شود

یا علی

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام سلام

شاید از خودتون بپرسین علت تغییر نام کلبه ام چیه
خوب شاید بخاطر این می تونه باشه وبلاگ جدید می طلبه اسم جدیدهم داشته باشه
یا شاید هم چون از شماره دار شدن خوشم نمی یاد
یا شاید چون کلبه ی مجنون فقط به یه موضوع می پرداخت ( عشق از این نگاه و از اون نگاه ) اما این کلبه مطالبش درهم بر هم می تون بشه
یه روز داستان های باحال
فرداش حکایت های جالب
پس فرداش جوک و لطیفه ( البته جا پای قاصدک نمی گذارم )
یه روز دیگه هم خاطره می نویسم و بحث راه می ندازم و ...
یا شاید مجنون های زیادی پیدا شدن که با من اشتباه گرفته شده٬ مجنون هایی که شاید اصل اولیه مجنون بودن رو نمی دونن.
اما دلیل اصلی تغییر نام اینه که هر روز از خواب پا می شم یه احساس کاملا متفاوتی با روز قبل دارم و دلم می خواد مطابق با احساس همون روزم مطلب بذارم.

خلاصه ما در هر شرایطی هستیم
چه مجنون چه مرتضی
راستی چرا من مجون باشم؟ چرا مجنون ها مرتضی نباشن؟

نخندین٬ چرا می خندین؟

یه روز استاد راهنمایم گفت چرا مقالات انگلیسی نمی خونی و همه انرژی ات رو گذاشت رو مطالب فارسی
و گفتم چون اعتقاد دارم باید زبان علم دنیا فارسی بش و تا اونها مجبور بشن زبان فارسی رو ترجمه کنن
همه خندیدن
اما همین چند شب پیش تو تلویزیون دیدم که رهبر معظم انقلاب فرمودند:
به جوانان توصیه می کنن در زمینه های علمی و ... انقدر تلاش کنن تا روزی برسه ک زبان علم جهان فارسی شود

در آخر
تشکر از استاد عزیزم
دعوت از همه ی دوستان خوبم ((( سلمان که نیست پس می مونه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه٬ ۱۳ و منتظر٬ بارون و آسمون٬ رفیق شفیقم امین ابراهیمیان یا همون آقای استاندارد و ... ))) جهت کمک به کلبه ی مرتضی
انشالله کلبه ی خوب و آموزنده ای شود

یا علی

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ

چه کشکی، چه پشمی؟! ...

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد ....

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

(( احمد شاملو ))

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

مدارس استرالیا ! ...

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت.
دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است.
دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت.
بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

بــــادکـــنـکهـــــا ! ...

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.


حالا ببینم باز ه اعتقاد دارین نمی شه روزی زبان علم دنیا فارسی بشه یا مجنون ها مرتضی بشن یا ... ؟

۱۳ شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام اقای صفر دوست به خاطر کلبه جدیدتون تبریک میگم
موفق باشید

مرتضی یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

تست IQ
جای علامت سوال چه عددی میگذارید؟؟؟؟

اگر:

5 = 1

25 = 2

125 = 3

625 = 4

? = 5

برای مشاهده جواب پائین بروید ...
ولی قبل از آن که جواب را ببینید، دوباره فکر کنید ...

.

.

.

.

.

.

.

.


.

.

.

جای علامت سوال باید عدد 1 را قرار داد.
اگر قبول ندارید خط اول را به یاد بیاورید

5=1



نتیجه‌گیری اخلاقی:
مسائل ساده زندگی را بیخود پیچیده نکنید.

مرتضی یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

انـشــاء یک پسر بچه ی دبستانی
مـــوضــوع انـشــاء: خارجی ها! ...

پدرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"
البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم.. ایران با خارج خیلی فرغ دارد.
خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.
تازه دایی دختر عمه پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم.. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
این بود انشای من!

... ... ... ... ... ...

کسی هست که بخواهد در این باره بحث کند؟

چرا فرزندان ما باید اینگونه تحت تاثیر رسانه باشند؟

آیا رسانه های غربی برای انحراف اذهان کودکان هوشمندانه و هدفمندانه برنامه تولید نمی کنند؟

به راستی چه فکری برای جلوگیری از انحراف فرزندانمان باید کنیم؟

کلبه ی مرتضی همه شما دوستان عزیز را به بحث در این باره دعوت می کند؟

مرتضی یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

تـــــاجــر مـیـمــون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

امین یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام مرتضی جان کلبه نو مبارک ایشالله عروس بیار باشه واست
اگه لطف هم کنید اسم محل کارم رو نیارید ممنون میشم

به لطف حضرت باری تعالی

بساط طنز ما اینجاست برپا

به نام حق ستون را باز کردیم

سخن باعشق او آغاز کردیم

ستونی را که ما کردیم دایر

نظیرش نیست درکل بنادر !

نه در چین و ، نه هند وحیدر آباد

رقیبش نیست حتی برج میلاد !

ستون ما ، نه از سیمان و سنگ است

سرو کارش نه با بیل و کلنگ است !

ستونی این چنین آیا کسی دید ؟

ندارد دست کم از مال جمشید !

خلاصه ، ویژگی هایش زیاد است

ملاتش خنده است و انتقاد است
----------------------------------------------
سماور قل زد و جوشید و سر رفت
شهنشه پهلوی ترسید و در رفت

چه دزدی ها که کرد از مال ایران
ولی با ناله و با چشم تر رفت

کلاه سلطنت برداشت با خود
به رسم بچه ها نزد پدر رفت

به دوشش آنقدر از پول ما بود
که آن هنگام با درد کمر رفت

چنان شد بنده ی هر ناکس و کس
که حتی وقت رفتن هم دمر رفت

چو آمد شادی از دل ها برون شد
وطن گلزار شادی شد اگر رفت

به فکرش ملت از هجرش غمینند
ز شور و شوق مردم بی خبر رفت

شهنشه رفت و خلق از شوق همچون
سماور قل زد و جوشید و سر رفت
-------------------------------------------------
چیزهایی را که من با چشم خویش ،

دیده ام در شهر ! آیا دیده ای ؟

زشت و زیبا هر کجا باشد، ولی

زشت ها را گاه یک جا دیده ای؟!

آدم مسوولِ خوش قولی بگو،

اتفاقی این طرف ها دیده ای؟

بر سر تقسیم بیت المال، گاه

عده ای در حال دعوا دیده ای؟

در میان سفره ی بی چاره ها

جز کمی نان و مربا دیده ای؟

از خوشی مُردیم ! جداً مثل ما،

ملتی را توی دنیا دیده ای؟!

چیز خاصی از هنر در دختران

جز دماغ رو به بالا دیده ای؟!

(بیت قبلی از دهانم رفت در!

شاعری بی ذوق چون ما دیده ای؟!)

روی تک پوش پسرها چهره ای

غیر لیلا و شکیلا دیده ای؟!
--------------------------------------هوای خانه طوفانی است امشب

و شاید وضع ! بحرانی است امشب

زنم از توده های پرفشار است

دو چشم بنده بارانی است امشب

« نه راه پس، نه راه پیش دارم »

روابط رو به ویرانی است امشب

شبیه گربه های بی حیایم!

درِ دیزی ولی وانیست امشب

جهان در کار زن حیران بماند

بشر در بُهت و حیرانی است امشب

از اخلاق سگش این گونه پیداست

که مرد خانه زندانی است امشب

خداحافظ گروه زن ذلیلان

گمانم شعر پایانی است امشب!
-------------------------------------------
بلندای قدش پهنا ندارد

در این جا نردبان معنا ندارد

برای چیدن سیبی،‌اناری

دریغا باغبان هم نا ندارد

مَثل های قدیمی یادمان نیست

از این پس مرغِ ما یک پا ندارد

خروش خشم او را می شناسم

که این ناخواهری (1) دریا ندارد

به زیبایی کسی مانند او نیست

صدا دارد، ولی سیما ندارد!

هزاران بیت دیگر می شود گفت

ولی دیگر کامنتم جا ندارد!
-------------------------------------------------
پسرم مدتیه تب می کنه

بیشترش تو نیمه ی شب می کنه

خوابیده تو رختخوابش همیشه

هر چی دارو می خوره ، خوب نمی شه

اگه کاردش بزنی،خون نداره

مثه اقتصادمون،جون نداره!

تب این بچه که هی بالا می ره

ارزش و قیمت وی ،بالا می ره

مامانش تا صب می ره بالا سرش

می پره هی این ور و هی اون ورش

می گم عاشق شده حتما پسره

یه دیازپام بده خوابش ببره!

پاهای بچه که می ذاره تو آب

می گه دیر وقته حاجی برو بخواب

خدا جون،بچه مو زود شفا بده

مثه سابق به دلا صفا بده

آخه ده بیس شبه که کوه غمیم

یکی نیس بگه عیال ،مام آدمیم!

مرتضی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام به امین ابراهیمیان
عزیز دلم
ندیدم که قبلا واکنش به محل کارت نشون بدی وگرنه اون شوخی رو نمی کردم

بابا دیدی الکی نمی گم ایول داری
اشعارت جالبی بود خیلی حال مخصوصا با:

سماور قل زد و جوشید و سر رفت
شهنشه پهلوی ترسید و در رفت

ممنون که سر زدی امین جان

قاصدک سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

قاصدک


سلام


ای مجنون مرتضی

کلبه جدیده مبارک

امیدوارم مثل صایران باشی

هر روز بهتر از دیروز

یا حق

ببخشید کم سر میزنم

امتحانا نمیذاره

بعد امتحان حضور راه راه پر رنگ دارم

فعلا یا حق

محفوظ سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام استاد
چرا بلاگ اسکای امکان خصوصی کردن کامنتو نداره؟؟؟؟؟

مثل اینکه ...
سپردم که اگه خبری شد بگه


استاد ۱۸...... فکر نمی کردم دل کندن از سمنان انقدر برام سخت باشه
دارم از گوشه گوشه ش عکس می گیرم با خودم ببرم که دلم تنگ شده نگاش کنم
شما چطوری تونستید از کشورتون... شهرتون خانواده تون برای تحصیل دور باشید؟
...

به نام خدا
سلام

دوستی وطن از ایمان است. قدرش را بدانید.

براتون از صمیم قلب آرزوی موفقیت می کنم.
راجع به اون مساله صلاح دونستید با من یک تماس بگیرید.
ممنون
استاد

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن.
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.
پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم، وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه.

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد

عالی بود مرتضی
عالی
شمه ای از آدمهای دیکتاتور پر مدعا
گربه مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد که تا کنون هیچ کس نتوانسته است او را گول بزند.
بهلول هم که در آنجا حضور داشت.
به داروغه گفت : گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت : چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم، و گر نه به تو ثابت می کردم.

داروغه لبخندی زد و گفت : برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت کن.
بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
یکی دو سا عتی داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبری نشد.
آنگاه داروغه در یافت که چه آسان از یک " رنــــد " گول خورده است!

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

خانواده



در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .

سامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می­شود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ­گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم .

بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می­کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم

ضرر نمی­کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .

قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

مادر !.!.!.!.

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

آفرین
از آن تکراریهای جذاب و تمام نشدنی

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند:
که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟

پاسخ داد:
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باری تعالی را بفهمند و بهتر از همه الگوی کودکان است.

گفتند:
کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .

او پاسخ داد:
سخت در اشتباهید. کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم:
۱- همیشه بی دلیل شاد است
۲- همیشه سرش به کاری مشغول است
۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ

یــــــک لـــبـــخـــنـــد

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است.

در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت‌آمیز نگهبان‌ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:

«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دست‌های لرزان آن را به لب‌هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نرده‌ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه‌هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک‌تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی‌اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی‌توانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی‌خواهد.... ولی گرمای لبخند من از میله‌ها گذشت و به او رسید و روی لب‌های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دست‌های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه‌ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم‌هایم هجوم آورد. گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه‌هایم چطور بزرگ می‌شوند.
چشم‌های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد...

استاد سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

کلامی از شیخ بهائی:

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :

اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !

اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!

اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!

اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!

و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین .....!!!

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛

مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.

رحیمی نژاد سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
با این که دیره ولی تبریک منو بپذیرید
امیدوارم همیشه شاد باشید
اسم کلبتونو عوض کردید؟! البته دلیلشو جایی تو نوشته های خودتون خوندم.
براتون آرزوی موفقیت دارم
چند تا از مطلب های شمارو خوندم قشنگ بودن
خیلی وقت بود کسی مطالب این شکلی نذاشته بود
در مورد یادداشتی که تو کلبه ی من و بوی فیروزه گذاشتید باید بگم حق با شماست.
خداحافظ

ویتامین M چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ

ببخشید
هنوزهم اون کامنتتون که راجع به مدارس استرالیا نوشته بودید واسم مبهمه ها ؟!

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام به استاد خوش اخلاق ما بچه های شیمی( البته اگه منم هنوز به عنوان شاگردتون قبول داشته باشید حتی از نوع تنبلش)
چه عجب استاد خلاصه یه مطلبی هم شما گذاشتید
خیلی جالب بود فقط گاهی یادمون میره برای خودمون ولی خوب زندگی کنیم. استاد یادتونه که یه بار من گفتم کسی منو نمیفهمه و شما بهم گفتید (از طریق همین اینترنت) که مطمئن باشید که آدما میفهمن و درک میکنن . استاد چند روزی هست که قشنگ دارم این موضوع رو حس می کنم
و گفتید که نمیشه همرو راضی نگه داشت ولی هنوز این یه جمله خوب برام جا نیفتاده البته شاید ظاهرآ ساده باشه ولی خیلی عمیقه و عمل بهش خیلی سخت.
مطلب دیگتون هم که تو پیتزا گذاشتید خوندم اون هم قشنگ
بود.
از این که هستید ممنون

سلام
ممنون
و دیگر هیچ

نه یک چیز دیگه!
واونوقت برخی روشنفکرنمایان دیکتاتور و پرمدعا فکر می کنند سرشان را که زیر برف کنند کسی آنها را نمی بیند.
انسانهای زبونی که نه تنها دوست نداریم از ما راضی باشند بل که از دشمنی آنها با خود بر خود می بالیم!
دور و بر را نگاه کنید هستند.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
!!!!!!!!!!!!!!!!
..............

رحیمی نژاد جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام استاد
هستند
اما روابط اجتماعی من خیلی مثل شما زیاد نیست یعنی آدمای کمتری دورو بر من هستند.
ولی راست میگید گاهی دشمن داشتن معنی خیلی خوبی داره ساده ترینش اینه که میشه گفت کسی که دشمن داره بوقلمون صفت نیست(اینجوری میگن دیگه؟)منظورم اینه که هی رنگ عوض نمیکنه و معلومه که چییه کییه و...
(انسانهای زبونی که نه تنها دوست نداریم از ما راضی باشند بل که از دشمنی آنها با خود بر خود می بالیم!)
این هم حقیقتیست که فقط انسانهایی با روح بزرگ اینگونه می اندیشند.کسانی که به خاطر دنیا در برابر هر کسی سر به سجده نمی گذارند و دنیا همه ی زندگیشان معنا نمیشود.
ممنونم استاد

به نام خدا
سلام

البته علی گونه ها این تیپی هستند
ما باید تلاش کنیم و دعا تا درصدی هر چند کوچک در آن مسیر حرکت کنیم.
اما متاسفانه در دنیایی هستیم که معاویه صفتان با کمال وقاحت شعار علی می دهند (و این از نظر من بزرگ ترین مظلومیت علی است)
پس چاره چیست و چگونه باید مدعیان را از اشخاص واقعی شناخت؟

استاد جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

مرتضی لطفا جواب سوال--M-- را بده
ممنون

ویتامین M جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ب.ظ

موافقم !

رحیمی نژاد جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام استاد
آه واقعآچطور میشه شناخت؟
استاد یک بار با کسی برخورد کردم که میگفت جوری که دیگران فکر میکنند نیست(دیگران فکر بدی در بارش داشتند) و قسم این شکلی خورد که به مرتضی علی من اون جوری که دیگران فکر میکنن نیستم و بیخودی چوب لا چرخ من میذارن!
استاد و جالب این که سر موضوعی معلوم شد که حق با دیگران بوده. استاد هنوز قسمش یادمه که چه راحت اسم مولا علی (ع) را آورد.!! هنوز هم نمیتونم این برخوردو هضم کنم برام خیلی عجیب و سخته.

به نام خدا
سلام
وقتی هدف وسیله را توجیه کرد هر امری ممکن می شود.
به راحتی می توان با چند برخورد و صحبت افراد را تا حد زیادی شناخت در آن صورت حق دارید با آن فرد صمیمی نباشید یعنی به زبان ساده با او چای نخورید اما حق ندارید حق و حقوق او را ندهید.
هر چند به احتمال اولین خائنان به شما اینان خواهند بود ولی نباید حقوق آنها را رعایت نکرد.
آینده معمولا این طور افراد را آن چنان کیفری دهد که عبرت بقیه شوند.
اگر بد شانس باشند و کیفر دورویی های خود و بازی با مفاهیم مقدس را در این دنیا ندهند خدا در آن دنیا با آنان حساب خواهد کرد.
سنت خدا غیر قابل تغییر است.
نکته مهم اما این است که ما انتظار بیش از حد از افراد نداشته باشیم و در عین حالی که بدبین نباشیم اما با کیاست نیز باشیم.
ممنون
استاد

بوی فیروزه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

سلاممممممممممممممم
آقا مرتضی خیلی قوی ودوست داشتنی شده اینجا تبریک می گم.

مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

تشخیص شیر ناخالص

برای تشخیص اینکه شیر ناخالص است یا مواد دیگری از قبیل آب ، نشاسته و غیره دارد می توان آزمایش زیر را انجام داد :
یک سوزن خیاطی پاکیزه را که از هرگونه چربی و آلودگی ها پاک شده است به طور عمودی در شیر فرو برده سپس بیرون بکشید. اگر قطره ای از شیر در نوک سوزن باقی ماند شیر خالص است. در غیر این صورت اگر چیزی باقی نماند و به سرعت چکید به آن آب اضافه شده است.

خوب بود

مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ

روز پدر مبارک!!!

عکس زیر نقشه جغرافیایی موقعیت هدایای روز پدر در مقایسه با روز مادر است.
در این تراکم نقاط هدایا با رنگ سفید مشخص گردید است.


http://up.iranblog.com/Files/35b7c48bebf74cdb85e7.jpg

مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

کاریکاتوری تکان دهنده و جالب از فرشته ای به نام مادر !!!!!

http://up.iranblog.com/Files/d955824976dd4b31a6e4.jpg


نه

فردا نه

...چند ساعت بعد هم نه

...چند ثانبه دبگر هم نه...

...همین الان


برای مادرت یک کاری بکن


اگر زنده است دستش را

اگر به آسمان رفته است ...قبرش را

اگر پیشت نیست ...یادش را

اگر قهری...چهره اش را

اگر آشتی هستی پایش را...

ببوس...

برای خدا...

تا فرشته ها...میهمانت شوند...

الان که حرفم را گوش کردی...قلبت را ببین...بهشت خداوند آنجاست

مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

مروارید چگونه بوجود می آید؟

مروارید اصل ، بسیار گرانبهاست ولی جالب است بدانید که این مروارید زیبا و درخشان را یک موجود دریایی کوچک به نام صدف تولید می کند .
صدف نوعی نرم تن است که گاهی اوقات در ساحل نیز می توان آن را در حال خزیدن دید.
این نرم تنان کوچک غذای لذیذی برای ماهیها و همنوعان بزرگتر از خودشان هستند. حتی انسان هم از این جانور تغذیه می کند به همین دلیل نرم تن برای محافظت از خود به کمک ماده ای که از بدنش ترشح می شود ، پوسته (صدف) سخت و محکمی می سازد و داخل آن زندگی می کند . در واقع جنس مروارید نیز از همین ماده سخت است. مرواریدها داخل این پوسته ها بوجود می آیند.
گاهی اوقات یک ذره خارجی مثل دانه ای شن یا یک موجود ریز دریایی وارد پوسته یا صدف این نرم تنان می شود و با بدن نرم و حساس آنها تماس پیدا می کند. این تماس باعث تحریک و خارش بدن نرم تن می شود. نرم تن برای تسکین خود ماده ای از جنس صدف به دور این ذره خارجی ترشح می کند . جنس این ماده از کربنات کلسیم است . پس از مدتی ، مرواریدی گرد ، سفید و درخشان در داخل صدف شکل می گیرد . به این نوع مروارید ، مروارید اصل میگویند البته همه مرواریدها سفید نیستند. برخی از آنها سیاه، قرمز، آبی، زرد و یا سبزند.
امروزه از روش های مختلفی برای تولید مصنوعی مروارید استفاده می شود . با استفاده از این روش ها ، ذرٌات شن ، داخل صدف قرار می گیرند . بعد از دو الی سه سال صدف را از آب خارج می کنند و مروارید را از داخل آن بر می دارند .
به این نو مروارید ها مروارید پرورشی می گویند .
از آنجا که مروارید های طبیعی و اصل ، بسیار گران قیمت هستند ، اکثر مردم ، مروارید های را که از روش مصنوعی به وجود آمده اند خریداری می کنند .
در سال ۱۹۳۴ میلادی مروارید های به قطر ۱۳ سانتی متر در فیلیپین پیدا شد . وزن این مروارید ۳۷/۶ کیلو گرم بود .

مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

ویتامین عزیز سلام
منظور اون مطلب واضح بود
آموزش تو ایران از سطح ضعیفی برخورداره
یه مثال می زنم
دوم دبیرستان سرکلاس شیمی بهم گفتن آمونیاک بوی خیلی بدی می ده
اما ۴-۵ سال بعد تو آزمایشگاه شیمی عمومی ۲ اولین بار آمونیاک رو بو کردم و اصلا انتظار نداشتم تا این حد بوی فلج کننده ای داشته باشه

اگه باز هم متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم

چلیپا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

لطفا به آهنگ نخوانید)



می دن یارانه ها را خوشه خوشه ،
همه شونو می ذارن توی پوشه ،
اگه خوشه ت شده سه غم نداره ،
می خندیم هردوتا باهم یه گوشه .....

...........

..................
...............

سلام
چون نمی شود به آهنگ نخواند
مجبور شدم صورت مساله را پاک کنم!
ببخش دیگر

مندلیف جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام
کلبه ی قشنگی دارید!
مطالبش فوق العاده است و لا اقل آدم رو برای چند دقیقه هم که شده به فکر فرو می بره.
انتقاد: شما که دوست دارید فارسی زبان بین المللی بشه چرا اصرار به استفاده از نام های لاتین و یا الفاظی مثل سنت و دلار و ...دارید؟
فردی تصمیم گرفته بود که جهان را عوض کنه.بعد از مدتی تلاش فهمید که نمی تونه...
بعد تصمیم گرفت یه قاره رو تغییر بده....باز نتونست
تصمیم گرفت یه کشور رو تغییر بده... باز نتونست
خواست یه شهر رو تغییر بده ... باز هم نتونست
گفت لا اقل یه روستا رو که میتونم عوض کنم.... متاسفانه باز نتونست
در آخر به این نتیجه رسید که اول از همه باید خودش رو تغییر بده ...
اگه هر کسی سعی در تغییر خودش به سوی بهتر شدن و پیشرفت کنه بعد کم کم اول روستا بعد شهر بعد کشور بعد قاره و در آخر کل دنیا عوض خواهدشد...
در مورد اون انشا هم میخواستم نظرم رو بگم:
مشکل از رسانه های اونا نیست مشکل از ما و رسانه های خودمونه!
وقتی بیشتر کارتون هایی که تلویزیون نشون میده برای اونور آبه و بچه ها چاره ای ندارن جز اینکه اونها رو الگو قرار بدن...ریشه ی مشکل کجاست؟ وقتی دست هر بچه ای عروسک یا برچسب یا هر نماد دیگه ای ازمرد عنکبوتی و بت من و ... است؟در حالیکه شاید از هر ۱۰۰بچه ۵ تاشون رستم و سهراب و اسطوره های ایران رو می شناسن...
چرا یه بازی با مضمون مرد عنکبوتی و... به راحتی و با قیمت ارزان و حتی قابل رایت میتونه خریداری بشه
ولی بازی prance of persia ( یا همون شاهزاده ی ایرانی) با قیمتی گزاف و غیرقابل رایت....
باید قانون کپی رایت اجرا بشه ولی یا برای همه یا برای هیچ کدوم.
جالبتر از همه نرم افزارهای قرآنیه که علاوه بر قیمت گرونش بیشتر قاری هاش سنی اند...
ببخشید که خیلی پر حرفی کردم ولی اینا واقعا درد جامعه ماست و باید همه با کمک همدیگه سعی در رفعشون کنیم چون همین بچه ها فردا جای من و شما رو توی دانشگاه می گیرن...پس به جای اینکه بقیه رو مقصر بدونیم و خودمون از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنیم بهتره که به فکر چاره باشیم.
ممنون که به کلبه ی ما سر زدین.
اگه هنوزم علاقه به داشتن اطلاعات در زمینه متالورژی صنعتی دارید یه مطلب گذاشتم که خوندنش خالی از لطف نیست.
در پناه حق


ممنون مندلیف عزیز
نمره هاتونو زدم
به کلبه تون مراجعه کنید
به بقیه هم لطفا خبر بدین
ممنون
استاد

سایه روشن جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ب.ظ

به نام خدا
سلام

اول با اجازه ی استاد خطاب به آقا مرتضی چند نکته رو عرض کنم:
1.کلبه ی جدید مبارک ... ( البته به قول استاد رسیدن بخیر!!!!) تو کلبه ی ما 88ها که شما صاحب کلبه بودید چی شد رفتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2.تو کلبه ی ما هرچی دلتون میخواست با خانوم رحیمی نژاد ....؟؟؟؟ حالا میاینو تو کلبه خودتون متن های قشنگ میذارین ...
باشه اشکالی نداره شما بزرگتریدو احترام بزرگترها واجججججججججججججججججججججب
(راستی اگر این چند وقت نبودیم امتحان بود دیگه خودتون میدونید!!)

***اینهم تقدیم شما و همه
همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باشی
و از انچه که هستی و هستند فاسله بگیری این رسالته دائمی توست

در پناه مهربانترین مهربان

کل کل های همکلاسانه بوده
راستی رسیدن به خیر!

رحیمی نژاد جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام سایه روشن عزیز
من بابت مزاحمتهام عذرخواهی می کنم.
شروع کننده من بودم نه آقا مرتضی.

بوی فیروزه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ق.ظ

بی دل

آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست.


شبی بارانی

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم



مرتضی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ


از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست

عمریست که از خانه خرابان جهانم

بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست

بگذشته ام از خویش ولی از تو گذشت

مرزیست که مشکل تر از آن مرحله ای نیست

سر گشته ترین کشتی دریای جهانم

می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست

یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن

رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست

مرتضی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام چلیپا
حیف شد که متن به اون قشنگی سانسووور شد

سلام مندلیف
مثال خوبی نزدی
سنت و دلار و ... مثل ریال و تومان خودمون می مونه که همه جای دنیا با این اسم می شناسنش
اما کلماتی چون فوتبال٬ کولر٬ تلویزیون و ... رو می شه مثال زد و فکر نکنم دیگه بشه کاری کرد.

سلام سایه روشن
اون موقع کلبه ای نداشتم تازه کلی هم هواتون رو داشتم.
درضمن قبول داری آدم ها هر روز پوست می اندازن و تغییر فاز می دن؟
تازه چون امتحان داشتین دلم نمی خواست کلبه تون از رونق بیوفته !!!
فاصله درسته یا فاسله؟

سلام خانم رحیمی نژاد
چه خبر؟
در جواب حرفاتون تو کلبه تون باید بگم که:
بایستی همه چیز در حد تعادل باشه
شعر و داستان و مطالب علمی و آموزنده و حتی کل کل ها و بحث های دوستانه جای خودش رو داره
زندگی صرفا شعر نیست٬ صرفا داستان نیست
اما خودم معتقدم که لا به لای بحث ها می شه درسهای زیادی از زندگی گرفت
و شخصا بحث کردن رو ترجیح می دم به شعر
آقا اصلا من با شعر میونه ی خوبی ندارم
اما داستان و بحث و کل کل و ... خوراکمه

بوی فیروزه سلام
شعر جالبی بود.
لذت بردم مخصوصا از « تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم »

و تشکر از همه که به کلبه ی این بنده ی حقیر سر زدین
باز هم بیاین که این کلبه بدون وجود و حضور شما دوستان هیچ رنگ و بویی نداره

پیشاپیش عید مبعث رو تبریک می گم
یا علی

مرتضی شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

" مبعث " پیام آور عدالت و کرامت انسانی

آن روز که در غار حرا ندا بر پیامبر (ص) آمد که بخوان ؛ رسالت نبوی با پیام خروج انسان از ظلمات و حرکت به سوی نور اغاز شد .

بعثت پیامبر اکرم (ص)سرآغاز راهی شد تا انسان از شرک ؛ بی عدالتی ؛ تبعیض ؛ جهل و فساد بیرون آمده و به سوی توحید ؛ معنویت ؛ عدالت و کرامت حرکت کند.

مبعث نبوی با نهضت معنوی شروع شد و انقلابی در عالم بشری ایجاد کرد که هنوز دامنه آن ادامه دارد . این تحول روحی ؛ مردم مادی بت پرست را به مبدا آفرینش راهنمایی کرد و از کردار زشت برحذر ساخت و به نیکویی دعوت نمود . پیامبر (ص) پیروان خود را به این منقبت ستود که شما بهترین امت من هستید و می توانید دنیای بشریت را با اجرای قانون متین قرآن به سعادت مطلوب برسانید .

حضرت محمد(ص) دین مبین اسلام را به مردمی عرضه کرد که جملگی در آتش جهل می سوختند و دعوت او چنان دلنشین بود که به سرعت دیوارهای جهل و خرافات را فرو ریخت و مردم موج موج به اسلام گرویدند .

عید مبعث بر همگان مبارک باد

امین شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

یک ذره هم به فکر دلم باش ، خوب من!

وقتی نگاه میکنی از روبرو به من. . .

من یک مترسکم که شکسته ولی هنوز

محکمتر از دهان کلاغست چوب من

با این که سنگ آینه را خرد می کند

اما بیا و حرف ِ دلت را بگو به من

تو همچنان به شیوه ی رفتن مرا بکش

دیگر چه فرق حال بد و حال خوب من؟

فردا بیا به قله ی این کوه ها ببین

خورشید را که محو شده در غروب من...

مرتضی یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

هزینه بلیط
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
- ۲۰ دلار!

پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .

پست پیتزا با طعم شهدا
کامنت اول!

بوی فیروزه دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام داش مرتضی احوالت؟
سلامت باشی بزرگواریت.
از خانم رحیمی نژاد پرسیدید باید بگم حالش خوبه ولی یکم سرش گرم کاراشونه
مهرُ عروسی داداشه!
من یکم برای درمان فوضولیت بت کمک می کنم ٬(چون خودمم یه ذره ذاتا فوضولم)
فقط یه داداش داره!
هیسسسس!!!!!

مرتضی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام بوی فیروزه

جمعه با دایی ام دعوام شد. طبقه بالای ما می شینه.
به قیمت تمیز کردن خونه ی خودش٬ تمام اسباب اثاثیه مون رو به گند کشید و چون اولین بارش نبود قاطی کردم.
به خودمون اومدیم دیدیم وسط اتاقمون شده دریاچه آب و گل
سه روزه داریم می شوریم و می سابیم. الان خرد و خاکشیر هستیم.
بعضی ها چه راحت از موقعیتشون سوء استفاده می کنن.
جالب تر اینجاست که حتی یه بار پایین نیومد و دیروز با زن و بچه اش رفت مسافرت.

احوالم رو که گفتم بهتره بر گردم سر موضوع خودمون
ما هم عروسی دعوتیم؟
می شه آدم ذاتا فضول باشه و فقط یه ذره فضولی کنه؟
حالا که درمانی بر فضولی ام هستین طلفی بکینید و خودتون رو معرفی کنید!!!
چرا بوی فیروزه رو انتخاب کردی؟ بوی بنفشه یا بوی نیلوفر یا ... رو انتخاب نکردی؟ نکنه اسمت فیروزه است؟ مثل خانم دکتر فیروزه نعمتی؟

راستی فقط شما و دامادمون منو داش مرتضی صدا می زنید ...
از این کلمه خوم میاد


یا علی

بوی فیروزه سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ

سلام
نه خسته داش مرتضی!
بعضی وقتا اعتقاد پیدا می کنم که فامیلای امروزی گوشت و استخوون همو می خورن!متاسفانه! جسارت نشه!

منم (بوی فیروزه) رو دوست دارم ِ چون یه خاطره ی خوب توی کلاس دکتر عموزاده است. فی البداهه سر زبونم اومد در اولین نظر. اسمم فیروزه نیست اما ارادت شدیدی به خانم دکترفیروزه
نعمتی دارم !
امیدوارم حس فوضولیت یکم خوابید حالا بگو عروسی کی دعوتید به سلامتی(حالا نوبت من شد)!

مرتضی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
نه جسارتی نکردی. درست زدی وسط خال
بعضی از فامیل ها حسابی از موقعیتشون سوءاستفاده می کنن
نمونه اش دایی خودم که بارها و بارها کارش رو تکرار کرده و به اسم فامیلی تمومش کرده

بوی فیروزه حس فضولی ام رو بدتر بیدار کردی!!!
اون خاطره ی خوب رو تعریف کن ما هم لذت ببریم و هنوز اسمت را نگفتی
آخه همه می شناسنت الا من٬ گناه دارماااااااااااا

درباره عروسی جمله ام سوالی بود نه خبری٬ به نظر قبلی ات مراجعه کن متوجه می شی درباره ی عروسی کی حرف زدم (داداش خانم رحیمی نژاد)

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد