کلبه امین ۳

امین عزیز 

سلام 

کلبه ات خیلی طرفدار داره. 

ممنون

نظرات 136 + ارسال نظر
سلمان رحمانی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ

به نام خدا
سلام امین عزیز
تبریک میگم.
ان شا الله همچون گذشته پر توان ادامه بدی.
راستی چهارشنبه ۷ مهر ماه ساعت ۱۰:۳۰ آمفی تئاتر علوم پایه دفاعیه دارم. وقت کردی تشریف بیار خوشحال می شم.
در پناه حق

مرتضی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام به صاحب کلبه٬ صاحب فضل و کمالات٬رئیس اتحادیه ی ایولی ها
این شماره گذاری ها منو یاد ارتقاء تحصیلی میندازه
ترم ۱ ٬ ترم ۲ ٬ ترم ۳ و ...
امیدوارم هزار ترمه بشی یعنی هرگز فارغ التحصیل نشی
تا همیشه اینجا باشی

راستی امین واسه دفاع سلمان که میام سمنان ردیف کن ببینمت که خیلی دلتنگتم
احتمالا سه شنبه عصر میام
برنامه ام هروقت صد در صد شد خبرت می کنم
یا علی

رحیمی نژاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام آقا امین
کلبه ی شما هم مبارک
ممنونم از تبریکتون

امین سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام استاد آقا اجازه
سلام وقت بخیر سلمان جان به هفته استاندارد داریم نزدیک می شیم و کار رو سرم زیاد ریخته شرمندم اما مطمئن باش دلم لحظه لحظه باهاته داداشی در تعجبم از این همه فکر منظم که پشت اون همه موی پریشون پنهون شده انصافا دلتنگ لحن کلام جنوبی و خونگرم و موهای پریشونت شدم سلامت باشی و موفق

مرتضی جان باهات هماهنگ می کنم ممنون از اینکه بیادمی

و اما ورژن سوم کلبم رو به لطف استاد کلید می زنم ممنون استاد

با دستهای پینه بسته مادر من
پیراهن و شلوارهایم را اتو کرد
سوراخ جورابم که بوی گند می داد
با دست های مهربان خود رفو کرد

باید شکم های تمام اهل خانه
روزی سه وعده پر کند با دست پختش
اما خودش در قید وبند خوردنش نیست
از گشنگی بیچاره دارد می کند غش

هی پختن و هی شستن و هی گرد گیری
آهنگ تکراری که پایانی ندارد
در آخر شب مادر بیچارۀ من
از خستگی وامانده و جانی ندارد

من بی خیال او لمیده روی مبلی
با هدفونی در گوش ویک لبخند برلب
دارد قراری می گذارد آبجی رویا
پای تلفن با کسی در آخر شب

چشم تقی چون گربه بر تی وی براق است
دارد تما شا می کند بازی فوتبال
گلنار هم آهسته دور از چشم مادر
رفته سراغ میوه های توی یخچال

بابا به دستش جدولی از یک مجله
نزدیک مادر بی خیال او نشسته
در قسمت دواز ستون های عمودی
می پرسد از مادر: بگو معنای خسته

مادر جوابش می دهد،یک فرد خسته
این جا نشسته با حکایت های بسیار
یک چار حرفی با هزاران حرف در دل
هر حرف آن را داخل یک خانه بگذار

خندید بابا ، آفرین حدست درست است
(بابا) جوابش بود آری همسر من
داری سراغ آیا میان هرچه باباست
بیچاره و درمانده و خسته تر از من

« جاوید» اما گفت پاسخ این چنین نیست
بی خود نکن بهر خودت نوشابه را باز
بگذار هریک از حروف نام (مادر)
در خانه های جدولت ای مرد لجباز

سلام
دیر هم شده بود!

امین سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام استاد با اجازتون

آیینه سر بدزد که کورند سنگ ها

فرسنگ ها ز عاطفه دورند سنگ ها

تا آب ها دوباره بیافتد ز آسیاب

این روزها چه قدر صبورند سنگ ها

آیینه چون شکست به تکثیر می رسد

بیهوده در تدارک گورند سنگ ها

باید قدم گذاشت ولیکن به احتیاط

کز دیر باز سد عبورند سنگ ها

این است حرف تیشه آتش زبان که گفت

مثل همیشه تابع زورند سنگ ها

از سنگ جز سقوط توقع نمی رود

در قله بس که مست غرورند سنگ ها

آفرین آفرین

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

فرق دیوانه و احمق

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا

از آن زیباهای تمام نشدنی

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام
این مطلب رو قبلا تو یکی از کلبه ها آورده بودم اما چون دوباره خوندم و لذت بردم (شاید علتش این باشه که بچه هارو خیلی دوست دارم) مجدد آوردم

الگوی بهتر چیست ؟
از عارفی پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باری تعالی را بفهمند.
بهتر از همه الگوی کودکان است.
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند. هنوز نمی داند واقعیت چیست .
عارف پاسخ داد : سخت در اشتباهید. کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم:
۱- همیشه بی دلیل شاد است
۲- همیشه سرش به کاری مشغول است
۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

این مطلب هم تکراریه اما چون باز حالی به حالی شدم٬ مجدد آوردم

از عارفی پرسیدند:
چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟
او پاسخ داد:
اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید.
اما سوالت را بی جواب نمی گذارم. خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد

امین چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام استاد شرمنده از این که یکم زندگی واسم تلخه کار باعث شده چرخ دنده های زندگی واسم نچرخه و نگرده انگاری زندگی هم از روی جبر داره میگذره اما این تلاطم کاری موقتی است

سلام مرتضی جان و خانم رحیمی ممنون

کامنت موانا رو خوندم واقعا قشنگ بود نتونستم این کامنت رو ننوسم شعری از مولاناست اگر چه شاید تکراری اما شنیدنیست

مومنان معدود لیک ایمان یکی

جسمشان معدود لیکن جان یکی

جان گرگان و سگان از هم جداست

متحد جان های شیران خداست

جمع گفتم جانهاشان من به اسم

کان یکی جان صد بود نسبت به جسم

همچو آن یک نور خورشید سما

صد بود نسبت به صحن خانه ها

لیک یک باشد همه انوارشان

چونکه برداری تو دیوار از میان
---------------------------------
یه کتاب کوچک دستم رسید غزلهای امام خمینی بعضی از شعرهاش چقدر زیباست و برخلاف اکثر شعرهای عرفانی برقراری ارتباط باهاش چقدر راهته

در دلم بود که آدم شوم اما نشدم

بی خبر از همه عالم شوم اما نشدم

بود در پیر خرابات نهم روی نیاز

تا به این طایفه محرم شوم اما نشدم

هجرت از خویش کنم،خانه به محبوب دهم

تا به اسما معلم شوم اما نشدم

از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق

رسته از کوثر و زمزم شوم اما نشدم

فارغ از خویشتن و والی رخسار حبیب

همچنان روح مجسم شوم اما نشدم

سر و پا گوش شوم پای به سر هوش شوم

کز دم گرم تو ملهم شوم اما نشدم

از صفا راه بیابم به سوی دار فنا

در وفا یار مسلم شوم اما نشدم

خواستم بر کنم از کعبه دل هر چه بت است

تا بر دوست مکرم شوم اما نشدم

آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیس

در دلم بود که آدم شوم اما نشدم

سروده «امام خمینی (ره
----------------------------
قصه ای که می خوام واستون بگم جدید نیست . مربوط به سال ها پیشه .

جونم واستون بگه سال ها پیش تو یه عصر و زمان دیگه تو یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ""شجاعت یعنی چه؟""

معلم موقع تصحیح اوراق که البته در مورد انشا شامل خوندن و نظر دادن در باره مطلب میشه به برگه جالبه برخورد کرد .

محصلی در باره موضوع انشا فقط یک جمله نوشته بود : ""شجاعت یعنی این"" و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !

برگه ی آن محصل در ان مقطع تحصیلی در بین دست به دست بین دبیران و معلمان تهران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند.

فکر می کنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟

..
.
. . . . . . . . . دکتر علی شریعتی .
-----------------


به نام خدا
سلام
با هر سختی آسانی است امین.
بترس از وقتی که هیچ سختی ای به تو رو نکند.

امین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام استاد بله حق با شماست شکایتی نیست از زمانه شاید بهتر باشه بگم در لایتناهای هستی آنجا که من ساکنم همه چیز خوب عالی و تمام عیار است

افسوس که با رنگ و ریا بُر خوردیم

نان از قبل ننگ تظاهر خوردیم

تقصیر کسی نیست زمین خوردنمان

ما روی گناه خودمان سر خوردیم

-------------
دیباچه دفتر دلم، چشمانت

خورشید نشسته در کف دستانت

افسوس،همیشه آخر قصه ماست

ابروی کشیده در هم مامانت
-----------------
ترمزهای قدیم و جدید
به قلم احسان آهنی
روزی روزگاری پادشاهی بود تپل مپل و عادل و خلاصه آخر شاه بود و در تمام قلمرو حکومتش حتی یه فقیر هم پیدا نمیشد (توضیح از بنده ی نگارنده : خوانندگان عزیز تو افسانه ها اینجور چاخانا متداول و عادیه)
پادشاه با خودش هر روز فکر می کرد که چی کارکنه تا اوضاع مردم و مملکتش بهتر بشه . از اونجایی که مثل همه ی شاه ها اینم یه وزیر زیرک و باهوش و مدبری کنار دست خودش داشت یه روز دید که وزیرش تند و تند داره میاد سراغش که آی پادشاها یافتم :
پادشاه متعجب پرسید چیچی رو یافتی ؟
وزیر در جواب گفت : فهمیدم چی کار کنیم تا اوضاعمون از اینم بهتر بشه . الآن که بنده خدمت شما هستم تو ولایت بغل دستی یه چی میسازن که بهش میگن خودروی ملی و کلی هم باحاله، یه چی تو مایه های همین خر خودمون . فی الفور دستور دادم یکی از اونا رو خریدن آوردن دادم بررسی کردن دیدم که هیچ فرقی با این خرمون که نداره هیچی تازه یه چی هم کم داره
پادشاه تپل مپل گوگوری مگوری خوشحال و شاد و خندان شروع کرد به اجرای حرکات موزون و شادی و گفت حالا این خر ما چی داره که خودروی ملی اونا نداره
وزیر باهوش شاه لبخندی ملیحانه زد و گفت البته خلی چیزا ولی یه چیزی هست که اونه که خیلی مهم و اساسیه .
پادشاه گفت خوب حالا چی هست اون . تو که ما رو نصفه جون کردی ؟
وزیر گفت : قربونت برم خر های ما مجهزند به ترمز ABS(ای بی اس) که اون خودروها اینو ندارند .
شاه بلافاصله گفت : چی بی اس ؟
وزیر سریع پاسخ داد ای بی اس قربان ای بی اس . که به زبون ما میشه همون هش کردن به خره که سیم ثانیه خر رو نگه می داره .
شاه در حالی که دهانش از تعجب باز باز باز مانده بود و مدام میگفت اَاَاَاَاَاَاَاَاَ رو کرد به وزیر زیرک خود و گفت یعنی خودروی ملی اونها وای نیسته و ترمز مرمز نداره ؟
وزیر اینبار با لبخندی مرموزانه گفت : چرا فدات شم وا میسته اما نه با این کیفیت و سرعت و دقت و …
خلاصه پادشاه هم که خودش کلی آدم باسواتی بود و اینا ورداشت کارخونه ی تولیدی خودرویی زد و مارک و سیستم و دم و دستگاه و خلاصه تشکیلاتی راه انداخت بیا و ببین و محصولاتش رو صادر کرد و از این راه دوباره رونقی انداخت به جون مردم ولایتش
ما از این افسانه نتیجه می گیریم که هش همون جد اعلای ترمز ABS هستش و خر هم که حیوان خوبیه

امین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

رد می شوند از بی کسی ام چند عابر

از رستوران های سر راهی جاده

سر می کشد تنهایی ام را توی پپسی

نوشابه های مشکی بی خانواده

تنها شدم در جنس های مارک دارت

من روی دستت مانده ام بی استفاده

با مُهر استاندارد پوچی روی لب هام

باید فرو می رفتم از تو...توی شب هام

له می شوم هی زیر پایت مثل سیگار

که من زیادی ام همیشه...طبق آمار

در سرشماری تمام دلخوشی هات

هی پارس می کردم میان سگ کشی هات

با کارد یک شب می رسی تا استخوانم

دیگر نمی خواهم...نمی خواهم بمانم

من دست در دست خودم یک روز با قهر

در می روم از خستگی ام در تن شهر

شهر نفس تنگی و دل تنگی و سنگی

دارد به خرجم می رود با دست تنگی

می افتم از بی خوابی این چند ساله

در گریه های مضحک ِ سطل ِ زباله

یک بار مصرف بوده ام در ظرف دنیا

که کشف می کردند من را رفتگرها

جارو شدم با دور ریز خاطراتم

می گفت در گوشم کسی که:"من باهاتم!"

سر می کنم با بودن عشق خیالی ت

از شب پُرم این روز ها با جای خالی ت

جای هزاران زخم مانده روی دستم

که بطری نوشابه ها را "من شکستم!"

امین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

بچه که بودم به من آموختند

فحش نباید بدهی گوسفند

بی ادبی بوده از این خانه دور

حرف رکیکی نزنی بی شعور

بچه ی همسایه به من فحش داد

پند پدر مادرم آمد به یاد

بر دهنش مشت ادب کوفتم

البته با غیظ و غضب کوفتم

شب که پدر قصه ی ما را شنید

نوبت آموزه دوم رسید

پای مرا بست به یک ریسمان

بر کفل و بر کف پایم زنان –

- گفت نباید به کسی زور گفت

من چه کنم با توی گردن کلفت

بچه که بودم پدرم یاد داد

عشق بورزم به نبات و جماد

عشق به سوراخ ازن فی المثل

عشق به بوی خوش زیر بغل

عشق به انسان و طبیعت ، گیاه

عشق به ارتش به بسیج و سپاه

عشق به هم نوع ولو دشمنت

عشق به هر کس شده ، حتی زنت

عشق به مفرد به مثنی به جمع

عشق به اینها که رساندم به سمع

تربیتم سیر صعودی گرفت

هیکل من رشد عمودی گرفت

ریش و سبیلی به هم آمیختم

زشت شدم تیغ زدم ریختم

ریختم از صورت خود پشم را

باز عیان کرد پدر خشم را

فرصت اندرز و نصیحت نبود

چاره به جز فحش و فضیحت نبود

گفت: پسر ریش تراشیده ای

نفله ! مگر دختر ترشیده ای

کافر حربی شده ای ظاهرا

قرتی و غربی شده ای ظاهرا

بر سر این صورت صافت مباد

مورچه ای می بکند بکس باد

صورت سیرابی و بی ریش تو

عین حرام است و نجس ، دور شو

تا نشدی مومن و اهل ثواب

زیر پل و روی مقوا بخواب

رفتم و ریشم که به زانو رسید

برگشتم پیش پدر رو سپید

دید که تی شرت به تن کرده ام

پارچه ای زرت به تن کرده ام

گفت: مگر پارچه کم داشتی

لخت و پتی آمده ای آشتی

این که شمایی پسر بنده نیست

کسوت کفار برازنده نیست

پیرهن و دکمه ی تقوات کو؟

سبحه و انگشتر و اینهات کو؟

هیزم دوزخ شده ای نره خر

زود برو پیرهنی نو بخر

مختصری بود ز بسیارها

این همه مشتی است ز خروارها

منحنی تربیتم رشد کرد

حیثیت و شخصیتم رشد کرد

حاصل این شیوه ارزنده ، من

این من خوش ذوق ولی بد دهن

امین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

این شعر شعری جدی و چند منظوره است


چیزی نمانده بود که انسان خدا شود

ترکیبی از تغافل و عصیان خدا شود

حوا اگر به میوه ی ممنوعه دست برد

می خواست با تبانی شیطان خدا شود

آدم اگر به وسوسه خود را نمی فروخت

می رفت در نها یت ایمان خدا شود

این ناخدای کشتی تقدیر قصد داشت

در گیر و دار هجمه ی طوفان خدا شود

وقتی برای یخ زده یک جرعه آفتاب

در زمهریر فصل زمستان خدا شود

وقتی که در نگاه عطشناک تشنگا ن

حتی سرابهای بیابان خدا شود

وقتی که طفلهای گرسنه به چشمشان

شیری که می مکند ز پستا ن خدا شود

چیزی نمانده است که از گندم هوس

بر سفره های خالی مان ، نان خدا شود

چیزی نمانده بود... ولیکن خدا نخواست

انسان خدا نکرده بد ینسان خدا شود

امین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

و اما شعری از یک دوست

که می گفت

طی این چند روز در حال و هوای متفاوتی بودم. در جایی که خدا بیشتر یاد میشد.

صحنه های عجیبی بودند...

در یک بیمارستان کودک. دختر بچه ای که به دلیل ابتلا به بیماری سرطان تمام موهای خودش را به باد دهد و سر به زیر گریه کند و مادر و پدرش روز ها را بشمارند که بعد از 17 روز چه خواهد شد؟! مرگ یا معجزه.

ومن که دایی اش بودم در کنار تختش تکیه داده و فقط شعر بنویسم

_او در دی ماه 1384 دیده به جهان گشوده بود

_او چادر سفید خیلی دوست داشت ولی هیچ وقت نتوانست سر کند.

_او لواشک دوست داشت ولی دکترا ممنوعش کرده بودند.

_او به دلیل نبودن موهایش خجالت میکشید و همیشه سرش پایین بود.

_او از من خواسته بود تا برایش عروسک بخرم ولی زمانی خریدم که دیگر برایش ارزشی نداشت.

_ او رها بود و رها خواهد شد...

ومن تنها کاری که از دستم بر می آید فقط شعر گفتن است...

و شعری تقدیمش میکنم...

و او هم چنان می گفت برایش دعا کنید

بگیر روسریت را به سمت باد بدو

به گوش باش اگر رود ایستاد بدو

بگیر روسریت را به دست،داد بزن

بدو،بایست، بچرخ و دل از زمانه بکن

برقص هلهله کن وقت مرگ نزدیک است

دو روز حوصله کن وقت مرگ نزدیک است

من از شکنجه ی منت پذیر می گویم

من از دلاوری یک اسیر می گویم

من از صدای غم انگیز شرشر اشکش

از آن خجالتی سر به زیر می گویم

از او که سرو شد و شاخه ها خمش کردند

از آن سه ساله ی هر چند پیر می گویم

خبر رسیده که مویی نمانده روی سرت

و در تولد تو شانه می خرد پدرت

به جای شانه نگفتی که روسری بخرد؟

کلاه گیس و یا چیز دیگری بخرد؟

تمام پنجره های اتاق تو ابریست

کسی نخواست بداند که آه از دل کیست

کسی نخواست بداند چگونه شب کردی

در انجماد زمین و زمانه تب کردی

بیا ببین که برایت لواشک آوردم

به خیمه ی شب کورت عروسک آوردم

به شرط آنکه به پای خودت قدم بزنی

کنار من بنشینی و بوسه ام بزنی

از این فضای مه آلود تنگ می برمت

از این اتاق پر از دنگ و فنگ می برمت

به سمت باد دویدی و گردباد آمد

صدای روسری از فرق بامداد آمد

فقط یکی دو قدم مانده تا رها بشوی

رهای داخل چادر سفید ها بشوی

کبوترم به خدا می سپارمت چه کنم؟!

فدای بال و پرت دوست دارمت چه کنم؟!

به نظرم شعر زیبایی بود اما به شان نزولش نمی ارزید

منتظر جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ

اول آ

حکایت مهر تمام شدنی نیست، مهدیه و مائده رفتند کلاس اوّل دبیرستان، و من برای چهلمین بار برگشتم به همان کلاس " اوّل آ " و دلتنگ پدر شدم و دلتنگ بچه های جنگ...

اوّل مهر رسید و من در همان " اوّل آ " بودم

مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود

پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه

من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود

نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود

هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد

آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند

هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: هی هی! تو کجایی؟ تو ... راست می گفت، کجایم من؟

تو نبودی... تو چهل سال است... من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...

من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟


علیرضا قزوه

بارون و آسمون جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام.
شرمنده دیر شد.
تبریک میگیم.

[ بدون نام ] شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام استاد
ممنون باران و منتظر و مرتضی عزیز

اما روایتی از یک دوست که می گفت اتفاق مذکور ۴ ترم برای ۳ دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه سمنان افتاده است. بررسی صحت و سقم این حرف هم بماند با شما عزیزان

شب قبل از امتحان ۳ دانشجو تا ساعت ۱ نیمه شب در مراسم عروسی یکی از دوستان قدیمی بسر می بردند و تازه حدود ۱:۳۰ نیمه شب که به خانه برگشتند کاسه چه چه کنم دست گرفتند که امتحان فردا را چه کنیم؟

طی بحث و تبادل نظر و مشورتهای صورت گرفته ( که البته خداوند هم در تصمیمات جمعی بارها به مشورت تاکید کرده)
نظر جمع بر این شد که ...

فردا صبح آن ۳ دانشجو با لباس کثیف روغنی و پاره و سیاه و قیافه کاملا خسته نیم ساعت از زمان امتحان گذشته پیش استاد رفتند و عجز و لابه را به پیش گرفتند که استاد بین راه لاستیک ماشین پنچر شد و ما مجبور شدیم تا اینجا ماشین را هل بدیم تا به جلسه برسیم الان هم اصلا تمرکز برای امتحان نداریم تازه ما رو راهم نمیدن سر جلسه اگه میشه به این دلیل که وضعیت ما در این امتحان کاملا استثنای و اتفاقی بود از ما ۳ نفر یک روز دیگر امتحان بگیرید هی از این دانشجویان اصرار و التماس از استاد انکار و انکار تا بالاخره دل سنگی استاد به رحم میاد و وعده انتحان را برای پس فردای همن روز مذکور می گذارند آن ۳ تا دانشجو برای گرفتن نمره تاپ اگر چه می دانستند احتمالا استاد امتحن سختی از آنها خواهد گرفت ۷۲ ساعت بی اغراق درس خواندند و خواندند و خواندند و خوش و خرم برای امتحان حاضر شدند استاد به دانشجیان گفت چون شرایط شما اختصاصی است هر کدام از شما در یک کلاس بنشینید و بعد سه تا نمونه سوال به دانشجویان که هر کدام در یک کلاس نشسته بودند داد تا جواب بدهند در هر برگه سوال دو سوال وجود داشت

سوال اول: نام و نام خانوادگی ۲ نمره

سوال دوم: کدام یک از لاستیک های ماشین ژنچر شده بود؟۱۸ نمره
۱)راست جلو
۲) راست عقب
۳)چپ جلو
۴)چپ عقب

و هر ۳ دانشجو با کمال تاسف با نره ۲ افتادند و فکرش رو بکنین چه تراژدی شده

جالب بود نه؟

سلام

مرتضی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند

مرتضی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهیگیر: مدت خیلی کمی.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری.

ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی
و برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت
میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم
لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهیگیر:این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال.

ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.

ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! می ری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی

و مرد مکزیکی جواب داد:
خوب همه این کارها را الان انجام می دهم!

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام میکنم و بعد از آن با خشابی پر حاصل جمع بوسه ها را به روی ماهتان شلیک میکنم و خوب میدانم اگر کلبه ها را از من منها کنند کمرم زیر بار نبودنش خم خواهد شد حس میکنم با این کلبه ها یکی شده ام مسلماْ یکی شده ام که در لبخند دوستانم در این کلبه روزگار می گذرانم و در اشک شوقشان آبتنی می کنم گاهی در جشن یکی شدنم با این کلبه دوستان با دستانم تایپ می کنند و من با چشمانشان می بینم واااااااااای
شاید لازم باشد گاهی برای معالجه هم که شده قرص لبخند را همراه یک لیوان اشک شوق دیدار همین دوستان بالا یندازم شاید افاقه کند
به اندازه آبی که در لیوان انتظار آدم تشنه را می کشد منتظر دیدن روی خیلی از عزیزان این جمع هستم که در بالای این لیست استادی است که گویی حاصل جمع مهربانی ها از دست نوازشگرش سرچشمه میگیرد وقتی جواب کامنتهایمان را می دهد
می گویند تمام دنیا به یک زبان سکوت می کنند اما لعنت به این لعنت به این دنیا لعنت به این سکوت در حاصل جمع همین سکوتهای لعنتی دنیوی غرق شنیدن صدای تایپتان هستم
نگویید خوب می دونم آدم پر گو وجودتان را سرشار از خداحافظی میکند پس سلام


بدلیل مشغله کاری و دویدنهای زیاد ضربان قلبم کفاف شمارش ضربان قلب شما را نمی دهد مجبورم مدتی دوستان را با عذر موجه ترک کنم البته با اجازه استاد اما برمی گردم اگر قابل دونستید در این کلبه با کامنتهای خودتون جای خالی نبودنم را (هر چند سعی میکنم غیبتم کوتاه باشد) پر کنید ممنون می شوم

من همیشه سعی کردم که کسی رو با حرفهام ناراحت نکنم اما باز هم
اگر خدایی نکرده، نا خواسته باعث ناراحتی کسی شدم معذرت میخوام...
دلم براتون تنگ میشه...

دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم

آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید

این قدر آینه ها را به رخ من نکشید

این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد

بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید

آخرین حرف من این است زمینی نشوید

فقط... از حال زمین بی خبرم نگذارید...

امینتو برو صدا و سیما
حیفی

امین یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

راستی در کامنت قبلی اسم خودم رو فراموش کردم بنویسم خوش باشید با اجازه

محمد باسوتی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سلام
وقت کردی بیا دانشگاه
دل تنگت شدیم

دانشجو یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

حیف شد امین غیر از این اواخر واقعا مباحث مربوط به کلبت جالب بودند.
اگه دپرسی امیدوارم زودتر برطرف بشه اگه که سرت شلوغه که هیچی! .امیدوارم زود برگردی

با ارزوی سعادت و توفیق

به نام خدا
سلام
از نظر من و خیلیها مطالب امین جالبند حتی بسیاری از آنها را که سانسووووور یا سانسور می کنم از باب محکم کاری (!) است وگرنه از نظر من در چارچوب آزادی بیان می گنجند. همین جا هم از امین عذر می خواهم و امیدوارم باز هم قویتر از قبل با ما باشد.

امین عزیز پس از هر سختی آسانی است. مسلما پس از هر سختی آسانی است.

ممنون

مرتضی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

آیا فکر کرده اید چرا؟
با خواندن همین چند مطلب فکر کنید چرا؟ چرا؟
حکمت چه بوده؟
اینها همه دلایلی دارد که اگر بع آنها پی ببریم چیزی جز سبحان الله نمی توان گفت.

▪ هر چه از استوا به سمت قطب پیش میرویم اندازه موجودات بزرگتر میشود مثل پنگوئن ها روباه وال.

▪ گاو نر کور رنگ است و فقط نسبت به حرکات شنلی که گاو باز در مقابل چشمانش تکان میدهد به خشم میاید و دیگر فرقی نمیکند که شنل به چه رنگی باشد.

▪ وزن کل موریانه های جهان ده برابر وزن کل انسانها است.

▪ ادرار موش در زیر اشعه ماورا بنفش میدرخشد و همین امر باعث میشود که بازها بتوانند آنها را شکار کنند.

▪ کانگروها قادر نیستند بسوی عقب راه بروند.

▪ قدرت بینایی جغد هشتاد و دو برابر انسان است.

▪ دلفینها و فیلها فقط ۲ ساعت در شبانه روز می خوابند.

امین سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

خوب به سلامتی سر منم یکم خلوت تر شده ادامه می دهم رسم دیرینه کامنت گذاریمو راستی استاد واسم اصلا خوشایند نیست کسی که واسم عزیزه و دوسش دارم عذرخواهی کنه ممنون که دوسم دارید بدونید شما هم برای خیلی ها دوست داشتنی هستید.

با دستهای پینه بسته مادر من
پیراهن و شلوارهایم را اتو کرد
سوراخ جورابم که بوی گند می داد
با دست های مهربان خود رفو کرد

باید شکم های تمام اهل خانه
روزی سه وعده پر کند با دست پختش
اما خودش در قید وبند خوردنش نیست
از گشنگی بیچاره دارد می کند غش

هی پختن و هی شستن و هی گرد گیری
آهنگ تکراری که پایانی ندارد
در آخر شب مادر بیچارۀ من
از خستگی وامانده و جانی ندارد

من بی خیال او لمیده روی مبلی
با هدفونی در گوش ویک لبخند برلب
دارد قراری می گذارد آبجی رویا
پای تلفن با کسی در آخر شب

چشم تقی چون گربه بر تی وی براق است
دارد تما شا می کند بازی فوتبال
گلنار هم آهسته دور از چشم مادر
رفته سراغ میوه های توی یخچال

بابا به دستش جدولی از یک مجله
نزدیک مادر بی خیال او نشسته
در قسمت دواز ستون های عمودی
می پرسد از مادر: بگو معنای خسته

مادر جوابش می دهد،یک فرد خسته
این جا نشسته با حکایت های بسیار
یک چار حرفی با هزاران حرف در دل
هر حرف آن را داخل یک خانه بگذار

خندید بابا ، آفرین حدست درست است
(بابا) جوابش بود آری همسر من
داری سراغ آیا میان هرچه باباست
بیچاره و درمانده و خسته تر از من

« جاوید» اما گفت پاسخ این چنین نیست
بی خود نکن بهر خودت نوشابه را باز
بگذار هریک از حروف نام (مادر)
در خانه های جدولت ای مرد لجباز

به نام خدا

سلام امین رسیدن دوباره به خیر
ممنونم که با خلوت تر شدن سرت سر می زنی
خیلی ها منتظر مطالب زیبایت هستند

بله امین تو می دانی و من هم می دانم که هم دوست دارم و هم دشمن
به دوستی دوستانم افتخار می کنم و دوستشان دارم
به دشمنی دشمنانم هم افتخار می کنم و تا دشمنی شان نماد خارجی نیافته به آنها کاری ندارم اما با آنها چای نمی خورم
اگر نماد خارجی یافت به یاری خدا پاسخ درخور می دهم

اما نمی دانم چرا یکی از دانشجویان عزیزم روزی به من گفت: استاد دشمنان شما نیز می خواهند با شما چایی بخورند!

در هر حال ممنون که هستی

امین و سنگها سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ

سلام
راستی دانشجو جان شما که همیشه کنار مایی
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن

منتظر کامنتهات هستم زکات خوندن کامنتهای من کامنت گذاشتن است ممنون

آیینه سر بدزد که کورند سنگ ها
فرسنگ ها ز عاطفه دورند سنگ ها
تا آب ها دوباره بیافتد ز آسیاب
این روزها چه قدر صبورند سنگ ها
آیینه چون شکست به تکثیر می رسد
بیهوده در تدارک گورند سنگ ها
باید قدم گذاشت ولیکن به احتیاط
کز دیر باز سد عبورند سنگ ها
این است حرف تیشه آتش زبان که گفت
مثل همیشه تابع زورند سنگ ها
از سنگ جز سقوط توقع نمی رود
در قله بس که مست غرورند سنگ ها

آفرین

امین سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ

سلام

از دیروز تا امروز شهدای همیشه زنده برای من دیدنیست برای شما چطور؟

میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرویم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

آفرین آفرین به شاعرش و به نویسنده اش.
چقدر به دل می نشیند.

دانشجو چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام استاد سلام امین

واقعا خوشحالم که برگشتی، از این به بعد بیشتر سر می زنم
و اما ...
می خوانیم بدون زکات!!! اگه وقت و حوصله یاری کنه حتما کامنت می ذارم اگه نه ببخشید دیگه .

2 تا شعر قبلی هم واقعا زیبا بودند ...

سلام

امین و لوله واکن چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام میگن عاقل تا کنار جو پی پل می گشت دیوانه پا برهنه از آب گذشت. گاهی وقتها بعضی از آشناهای دور و نزدیکی که درس نخوندن و به همه چی (منظورم از همه چی پول است که نوعی ستارالعیوب است و تمام مشگلها را حل می کنه ) رسیدن رو می بینه به عاقل بودن خودش هم شک می کنه ببینید...

کاش من هم لوله واکن می شدم

صاحب پول و تمکُن می شدم

سال ها رفتم کلاس و مدرسه

روز و شب خواندم حساب و هندسه

زنگ املا و زبان و اقتصاد

جایتان خالی کتک خوردم زیاد

تا که این تاریخ را از بر شدم

در حدودسی کیلو لاغر شدم

نصف جانم را ارشمیدس گرفت

هرچه باقی ماند اقلیدس گرفت

عینکم ته استکانی شد خفن

کاملا سرویس شد چشمان من

در امید جایگاه و منزلت

یک لیسانسی هم گرفتم عاقبت

من دبیر یک دبیرستان شدم

با حقوقم سال ها نالان شدم

پس پریشب پیش آمد فرصتی

پای اینترنت نشستم ساعتی

تا که وب گردی کنم خیر سرم

ناگهان از در در آمد دخترم

داد زد حالا چه وقت دانلوده

راه آب دستشویی کپ شده

لوله واکن را خبر کردیم زود

آمد و با یک فنر آن را گشود

با تشکر گفتم ای اقای من

لطف فرمودید ،این هم ده تومن

ناگهان انداخت بر ابرو گره

با بداخلاقی کامل گفت که

اجرتم صد تا هزاری می شود

تازه آن هم مایه کاری می شود

خرج ایاب و ذهاب است این فقط

جزئی از کل حساب است این فقط

گفتم از کازا بلانکا آمدی ؟

یا که با بوئینگ این جا آمدی؟

بین ما بد جر و بحثی در گرفت

آنچه را فرموده بود آخر گرفت

از تعجب این دهانم ماند وا

با دلی پرسوز گفتم ای خدا

کاش من هم لوله واکن می شدم

صاحب پول و تمکّن می شدم

امین جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ق.ظ

مقام معلم والاست اما خوب و بد هه جا هستند و معلم می تواند درست مثل یک نقاش بر صفحه دل یک دانش آموز طرحی خوب (احتمالا خوب) و شاید هم بد بکشد.
با چوب خود زدی کف دستم ببخشمت؟

از درس و م شق ومدرسه رستم ببخشمت؟

روزی سر کلاس ریاضی به سنگ تو

مثل بلور و شیشه شکستم ببخشمت؟

تهمت زدی به من که تقلب نموده ام

گفتی که من روانی و پستم ببخشمت؟

روزی کنار تخته سیاهی زدی به من

شد رنگ تخته ناخن شستم ببخشمت؟

روزی که خسته بودم و بیمار و نا توان

گفتی به من که لاتم و مستم ببخشمت؟

عمری سر کلاس تو درجا زدم چقدر

چشم انتظار نمره نشستم ببخشمت؟

دیدم به خواب خوش که کتک می زنی مرا

از خواب خوش رمیدم و جستم ببخشمت؟

روز معلم است و ندارم هدیه ای

جز شعرکی که مانده بدستم ..ببخشمت؟

امین شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام وقت بخیر

بعد از افطاری ،همین یکشنبه شب

رفته بودم منزل مشتی رجب

در حدود هشت یا نه هفته بود

همسرش از دار دنیا رفته بود

طفلکی کلی برایم گریه کرد

مرد همسر مرده یعنی کوه درد

مرد همسر مرده یعنی گیج و منگ

بی زن اصلا زندگی یعنی جفنگ

تسلیت گفتم که غمخواری کنم

این مصیبت دیده را یاری کنم

در همین هنگام آمد خا له اش

خاله ی هشتاد یا صد ساله اش

او نشست و باب صحبت را گشود

من حواسم پیش ظرف میوه بود

گفتم ای جانم که بعد از سال ها

یک هلو دیدم از این باحال ها

ناگهان آن پیرزن از جا پرید

بیخ گوشم جیغ ناجوری کشید

گفت ای سردسته ی الاف ها

دست بردار از سر ما داف ها

یک کم آدم باش این هیزی بس است

داستان گربه و دیزی بس است

مردکِ کم جنبه ی بی چشم و رو

تو غلط کردی به من گفتی هلو

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

هلاک کن همه را با نگاه سرسری ات
امان مان نده با آن مرام دلبری ات

تو می توانی از این بیشتر سیاه کنی
مرا شبیه به موهای زیر روسری ات

به ابروی مغولی خوب زهر چشم بگیر
که بشنوی سرِ هر کوچه از ستمگری ات

تویی که ارث طلب داری از همه مردم
به گرگ مان بده ثابت شود برادری ات

تو را نمی شود این گونه خانگی کردن
پریدی از قفس کوچک کبوتری ات

هزار پیر هرات است چشم روشن تو
هزار شاخه نبات است لهجه ی دری ات

قشنگ بود

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

و اما به یاد قصه های مادربزرگ:
من که هیچ وقت مثل بچه آدم حرف نزدم این متنم روش
همیشه یکی بوده و دیگری حق نداشته باشد و همیشه آسمان کبود و خاکستری تا زیر این آسمان یا همان گنبد کبود هیچ کس نباشد که آبی دریایی را بفهمد ...
اما همه اینها به کناری و این به کناری که جنایت بشر است که پایان هیچ شاهنامه ای واقعا !! خوش نیست و انتهای هیچ داستانی کلاغها بنا نیست به خانه شان برسند
خوب که فکر می کنم می بینم تمام قصه های مادر بزرگ دروغ بود .آنهم دروغهای بزرگ دوغکی !
ما که هیچ وقت نفهمیدیم بالا کجاست که برویم ببینیم ماستی هست که راست باشد یا نه ولی این پایین همیشه بساط دوغ و دروغ فراهم بود . همیشه شب و سیاهی بود ، همیشه غم و گریه بود ، همیشه کسی بود که نباشد در حالی که باید باشد و...
عشق همیشه بود در حالی که هیچ وقت نبود و خدا هیچ وقت نبود در حالی که همیشه بود ولی بین اینهمه تو ( این تو خطاب به شخص خاصی نیست ) هیچ وقت نبودی ، نیستی و نخواهی بود-
زنی از ارتفاع افکار پیچ در پیچش خودش را پرت کردو تازه فهمید آن بالا هم نه ماست بود و نه راست ، نه دوغ بود و دروغ ، نه ... و فقط هیچ بود ، هیچ هیچ و در این هیچها یک هیچ کوچکِ بزرگِ نازکِ شیشه ای یا چینی هست که یا مال سهراب است یا من یا .... هر کسی که پی به وجود هیچش برده باشد . در طول زمان نگارش من سه چیز وجود دارد : مداد و کاغذ و یک مشت فکر و واژه از هم گسیخته و البته زمان که آنقدر بی ارزش است که به حساب نمی آید .حالا باید بین این چند یا دیکتاتوری سزاریسم بر قرار باشد یا حکومت الیت و در غیر اینصورت باید این نوشتن ها نتیجه هرج و مرج و بی نظمی افکار سازماندهی نشده ای باشد که مدتی ست توی سلول انفرادی اش هذیانهای ! افلاطون و ارسطو و کانت و وبر و مارکس و روسو و راسل و هزار جور موجود جهش یافته دیگر را به مخ بینوایش تزریق می کند
اما بگذریم تا هنوز ...

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

چیری نمانده است از این ایل بگذریم
من ماندم و جنازه هابیل ...بگذریم
آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
از خیر نان این دو سه زنبیل بگذریم
با این عصا که معجزه ای هم نمی کند
باید دوباره از وسط نیل بگذریم
هر روز کارمان شده شعر سپید و جنگ
یعنی غزل مزل همه تعطیل ! بگذریم ...
------------
کدام راه مرا می برد به ترکستان
ببین به کعبه رسیدیم راه بسیار است
بیا و از خر شیطان پیاده شو خاتون
غلام با تو زیاد است و شاه بسیار است ...
اگر کلاه سرم می رود ملالی نیست
در این زمانه سر بی کلاه بسیار است
-----------
بیا که تازه کنی داغ ارغوانها را
عوض کنی تو مگر مزه دهانها را
قیام کردی و خواندم شهادتین ام را
اقامه ات به کجا می کشد اذان ها را
به مهر و قهر تو راضی شدم ، چنان که دلم
ضمیمه کرد به الغوث ، الامان ها را ...
---------
به تو از عشق به مقدار تلاشت دادند
تا که مشغول شوی عقل معاشت دادند
تاج فرّاش ازل از سرت افتاد و شکست
در زمین فرصت تجدید فراشت دادند
-----------
چوبه دار به دنبال تنت می آید
بوی گردنکشی از پیرهنت می آید
چقدر سرخی لبهای تو دامنگیر است
مثل این است که خون از دهنت می آید
-------------
دفتر شعر مرا باد به هم ریخت و رفت
باد، این قالب آزاد، به هم ریخت و رفت
لب گشودی تو و این کلبه درویشی را
جمله «خانه ات آباد» به هم ریخت و رفت
کیش تو ناب ترین لحظه رو در رویی ست
شهر را آن چه که رخ داد به هم ریخت و رفت....
دست بر گردنم ائداختی و فهمیدم
بید را شاخه شمشاد به هم ریخت و رفت ...

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

نه بانو ! نگو عشق ، شر می شوند
همین مردم خوب ، خر می شوند !!

همین ها که از عشق دم می زنند
برای شما دردسر می شوند !

نه محصول عشقند این مردمان
هوس می کنند و پدر می شوند !

هنوزم برای شما وقت هست
نجنبید از این پست تر می شوند

کجا سیب روییده ؟! این دانه ها
پس از کاشت فورا تبر می شوند !

نگوئید حوا گناهی نداشت !
بگوئید ، آدم مگر می شوند ؟!

هوای بدی می شود ، نپّرید !
ملائک در این باد ، پر می شوند !


نه بانو! نگو عشق ! شر می شوند !
نه بانو ! نگو ! دردسر می شوند …!!
---------------
وقتی که خانه عشق بیا برو ندارد
اصلا به ما چه سارا لباس نو ندارد !

اینجا شکستن دل در پای دوست حتمی ست
این شهر بی ترحم پیاده رو ندارد !

جان می دهد رفاقت ، با این همه حماقت
اصلا نکن شکایت ... ربطی به تو ندارد !!

در این فضای دلگیر هر جا نشسته ای باش
این پلکان مرگ است : عقب جلو ندارد !!

این حرف حرف قرن است ، شکلش کمی قدیمی ست :
افسوس قلب انسان حق وتو ندارد !!

****
سارا (2)

یک سیب حق ساراست ، بگو مگو ندارد
سارا همین طرفهاست ، او جستجو ندارد !

وقتی زمین بزرگ است با قلبهای کوچک
خورشید یا حقیر است ، یا آبرو ندارد !

ما چشمهایمان را بستیم و گول خوردیم
بازیچه است شیطان.... ربطی به او ندارد !!

ای کاش در دل شب ... هر شب گلی بروید
هر جور هست باشد ... گل پشت و رو ندارد !!...

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ب.ظ

جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت،بشر اختراع شد !
«هابیل» ها مزاحم« قابیل» می شدند
افسانه ء « حقوق بشر» اختراع شد !
مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سکهء زر اختراع شد
فکر جنایت از سر آدم نمی گذشت
تا اینکه تیغ وتیر وسپر اختراع شد
با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد !
اینگونه شدکه مخترع ازخیر ما گذشت
اینگونه شدکه حضرت«شر» اختراع شد !
دنیابه کام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر کنید؛ اگر اختراع شد !!
---------------
نگاه کرد دل کافرم شبانه به ماه
وگفت : اشهد ان لا اله الا الله !
بلند گفت که یا ماه لا شریک لکی !
بلند گفت که ای کهکشان تو باش گواه !
نبود حاجت شق القمر عزیزک من
دو تا هلال فرا هشته بود بر یک ماه ! …
---------

دانشجو جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"

کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"،

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" ... ،

مقداری خرد پشت نمی دونم و اندکی درد پشت اشکال نداره .

مرتضی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام امین جووون
چطوری عزیز دلم
امروز دلم اندازه ی سوراخ جوراب مورچه واست تنگ شد
دلم می خواد بغلت کنم

میدونی اولین بار کجا دیدمت؟
کتابخونه علوم پایه
با بهنام اومده بودیم کتاب فیزیک عمومی 1 بگیریم که اونجا بودی. سلام علیک کردیم و کمی خوش و بش کردیم.
یادته کتابخونه ی اون موقع قبل از بازسازی چه شکلی بود؟
اونجا یه درس شیمیایی دادی. یعنی درس شیمی عمومی1 2هفته بعد دکتر عموزاده رو دادی.
بهمون یاد دادی چطور کربن 4 وجهی (متان) توی یه مکعب قرار می گیره!!!

استاد چه جالب، دیروز داشتین درباره ی مصاحبه دکتری و کربن 4 وجهی حرف می زدین، یادتونه؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ

سلام

میگم اگه نمی خوای بیای و آپ کنی

یه خبر بده دیگه اینورا نیاییم !!!

تا همین جا هم از امین ممنونیم
بسیار ممنون
امیدوارم باز هم فرصت داشته باشد
اما به آرامشش و به تصمیمش احترام می گذاریم
استاد

امین پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام ممنون که هستید ممنونم من شرمنده استاد و دوستانم اما سعی میکنم زود به زود بیام بازم شرمندم انگار دیروز بود مرتضی یادته اون روز بهنام آمپرش سر ۱۰۰۰ بود

این غزل نافه آهوست، بیا تا بخوریم
حاصل طبع سخن گوست، بیا تا بخوریم
منطقی پشت همین خوردن و خوابیدن ماست
شوکران دست ارسطـوست، بیا تا بخوریم
مال هر آدمی اندازه ی تعیین شده است
مال ما روی تـرازوسـت، بیا تا بخــوریم
روزه دارم من و افـطارم از آن لعـل لبـت
لب، لواشک شده، آلوست، بیا تا بخوریم
من به بخت خودم ای دوست، لگد خواهم زد
پشت پا خورده ام ای دوست، بیا تا بخوریم
آخر فیلم نمردیم، جوانمرگ شدیم
نان ما قوت بازوست، بیا تا بخوریم...

سلام امین

امین پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام استاد می دونستید فدایی دارید؟

راستی دوستان اگر خودشونو معرفی کنن هم بد نیست ها

ممنون از مجتبی عزیزم

روی قبرم بنویسید که طاهر بوده
سر هر سفرۀ پهنیده ای حاضر بوده
هرکجا بوده بساط وک و ولمی دایر
پر زده سویش و چون مرغ مهاجر بوده
بنویسید که چون عاشق مسئولین بود
دست بر سینه و فرمانبر و چاکر بوده
و به لطف دوسه من پشم و دوتا انگشتر
او به هر کار ،خودش یک تنه قادر بوده
داغ پیشانی اش البته بماند تا بعد
او در این داغ زدن وه که چه ماهر بوده
بار صد شغل به دوش و نشده خم کمرش
و به هر کوچۀ پر مشغله عابر بوده
بنویسید که او محنت بسیار کشید
لیک ماتم که چرا این همه صابر بوده؟
هر کسی رنِگی و سازی زده او رقصیده
بنویسید که توی کمرش قر بوده
یاطاقان گرچه زده باطن پر خط خطی اش
او در اندیشۀ نقاشی ظاهر بوده
گاه لطفیده و نان همه آجر می کرد
چه کسی گفته که این طفلکی شاطر بوده؟
جای هر گونه عمل یک سره می داد شعار
چون که این تحفۀ پر مشغله شاعر بوده
گر نیامد خوشتان از سخن نغز حقیر
ننویسید که حرفش همگی زر بوده



ما که رندیم و خرابیم جهان ما را بس
در جهان هر چه که باشد یک از آن ما را بس
با قناعت بشود هر چه که کار است ردیف
پس دو تا خانه و ویلای گران ما را بس
تا که از پیش برم کار خود و اهل و عیال
یک زبان از مدل چرب و چاخان ما را بس
پول چرک کف دست است ولی ناچاراً
دوسه خروار از این چرک، همان ما را بس
من در انجام عبادت نکنم کوتاهی
خوردن روزۀ ماه رمضان ما را بس
چون در اندیشۀ فردای زن و اولادم
دور میدان ونک سه تا دکان ما را بس
گر نشد جور دکان های ونک اشکل نیست
توی جُردن دو سه پاساژ کلان ما را بس
چون که داریم در این جامعه قحطی رجال
دوسه تا پُست پر از واتر و نان ما را بس
بابت روز مبادا و پس انداز و کذا
زیر خاکی و کمی گنج نهان ما را بس
گرچه از (بنز )صمیمانه خوشم می آید
دو تا( بی ام و )و یک دانه( مگان )ما را بس
چون مرا حوصلۀ نق زدن و غرغر نیست
چند فروند زن لال زبان ما را بس
گرچه یک عالمه دل باخته دارم اما
دو تا از رشت و سه تا از همدان ما را بس
شاعران عاشق پاییز و خزانند ،لذا
دیدن یکصد وسی چل تا خزان ما را بس
یک نفر گفت چه نامیم تورا؟ فرمودم
لقب شاعرة الملک ِ زمان ما را بس




آخرین پیک است این، ساغر نمی گوید دروغ
مادرش آمد ، صدای در نمی گوید دروغ

از شروع مدرسه بابا همینطور آب داد!
دسته گل هایی که شد پرپر نمی گوید دروغ

من نبودم بود او، من آمدم بابا نبود
بچه یعنی تخم جن!! مادر نمی گوید دروغ

بود اخراجت صحیح، آدم خطایت محرز است
هر چه باشد حضرت داور نمی گوید دروغ

خواب دیدم رفته ام مکه عنایت شد به من
بر سرم این فضله کفتر نمی گوید دروغ!

من نمی گویم خدا مرده است.. نیچه راست گفت..
مطمئن هستم ولی کافر نمی گوید دروغ

حال ما این روزها بد نیست اما می شود..
آتش در زیر خاکستر نمی گوید دروغ

گر میسر نیست حرف بد زدن از روبرو
می توان از پشت زد، خنجر نمی گوید دروغ

می توان زیر فشار عده ای خر همچنان
سبز ماند و سبز شد، شبدر نمی گوید دروغ

یا که عمری در کثافت غلت زد با اینهمه
حس خوبی داشت نیلوفر نمی گوید دروغ

تا ابد نتوان دهان خانه ها را گل گرفت
زیر سقف، این درز شرم آور نمی گوید دروغ

کار هر خر نیست شاخ انداختن، نه! واقعا ــ
کار هر خر نیست! گاو نر نمی گوید دورغ

هیچ چیزی در جهان مانند مردن راست نیست
بعد مرگش آدمی دیگر نمی گوید دروغ

بی گمان هر کس که باشد کارش از این ور درست
هیچ وقت اینقدر از آن ور نمی گوید دروغ!!

کی به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند؟
حافظ! آدم بر سر منبر نمی گوید دروغ!

ما مسلمانیم و ایرانی، هزاران بار شکر!
یک نفر حتی در این کشور نمی گوید دروغ!

راست فرمودند الشعرو لسان الصادقین
هیچکس از شاعران بهتر نمی گوید دروغ


سلام امین
۱-تو لطف داری تو واقعا به این جمله مولا که من علمنی حرفا... اعتقاد داری-من شهادت می دم
اما امین باور کن نیاز ندارم (هرچند به مقتضای انسان بودنم خوشم می آید)
۲-شعرها هریک باید با آب طلا نوشته شود. بسیار زیبا هستند.
ممنون

امین پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

چکیده ای از کارهای مشترک ناصر فیض و مرحوم حافظ!!

- به آب روشن می عارفی طهارت کرد
و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد!

- برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
لیلی آمد دم در،گفت:بیا برق آمد!

- آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا خیس آمد!

- سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
بی خبر بود که ما مشترک کیهانیم!!

- مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
گفت:دنیاشده از مشکل پر،این هم روش!

- ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
اما نه فرت و فرت!که یکبار دیده ایم!

- اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به دستش می دهم کاری که بار آخرش باشد!

- پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
آنقدر عربده زد آبروی ما را برد!

- وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چراغ موشی دشمن کنار لیزر دوست!!

- چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
ولی از روی پایم خواهشاً بردار دستت را!

- من بیچاره هم از اهل سلامت بودم
بس که رفتم به چکاپ این همه بیمار شدم

- سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت بر خیز که معشوق تو از چین آمد!

- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
اگر چه له شود اما شکایتی نکند!

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
رند باید چیز دیگر را نگهداری کند!

به هر که می نگری کرده اقتدا به یزید
مگر نسیم مروت در این هوا نوزید!؟

تو را که حسن خداداده است و حجله ی بخت
چرا به مهریه کردی شرایطت را سخت ؟!

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
مرا فقط نگرانی ز گشت ارشاد است!

سایر اعضای خود را امتحان کردی،کنون
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید!

در خانه ات اگر که به جز رخت پاره نیست
جانا گناه طالع و بخت ستاره نیست!

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز!!!

تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی
دائما دل نگرانم نکند برگردی!

حاصل کار گه کون و مکان این همه نیست!
ظاهرا حاجت تفسیر و بیان این همه نیست!

زیبا بودند.

بوی فیروزه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام امین خان
حالتون چطوره ؟
مــا را که به جز توبه شکستن هنری نیست

بــا زاهــد بی مایـــه نشستن ثمـری نیست

برخیـــز جز این چاره نداری که در این جـــــــا

جز جام می و مطرب و ساقی خبری نیست

مـا خانه به دوشیـــــم مـا بـــــاده فروشیـــــم

جـــز بـــــــــاده ننوشیـــــم، ننوشیـــــم، ننوشیـــــم

ما حلقه به گوش، حلقه به گوش، حلقه به گوشیم



در کلبـــه مــا سفره ارباب و فقیرانــــه جــــدا نیست

در حلقه ما جنگ و نزاعی به سر شاه و گدا نیست

ما مطرب عشقیم

در مکتب ما جنگ رسیدن به خدا نیست



ای ساقی فرزانه وا کن در میخانـــه

می زن دو سه پیمانه که ناخورده می و رفته ز هوشیم

باده بده، باده بده، باده بنوشیم



سراینده: همای

دانشجو جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام امین سلام استاد ( البته الان که دیگه افتخار دیدن شما رو هر روز داریم)

اون شعرهای ترکیبی خیلی جالب بودن (خنده دار)

دیر به دیر بیای همین یه مشتری کلبت رو هم از دست می دی
( آیکون نیشخند)

کامنت قبلی هم من بودم

به نام خدا
سلام
به خلوت امین احترام می گذاریم و هر چند دوست داریم بیشتر از او مطلب ببینیم اما من به شخصه نمی خواهم کوچکترین تحمیلی از جانب من بر او باشد.
امین عزیز و با حیا
بودی بودی فبها
نبودی هم هستی (به راحتی ات و تصمیم ات احترام می گذارم)
ممنون
استاد

رحیمی نژاد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام آقا امین
اومدم یه حالی بپرسم
خوبید انشاالله؟

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام بر استادم استاد ممنونم یادم هست زمانی رو که پدر ارجمند استاد می خواست کتابی رو که ما فیهای آن غنی از نظم و نثر ادب فارسی بود چاپ کنه اون موقع که پدر ایشون در پی کسی می گشت برای اینکه مطالبش را تایپ و سپس چاپ کنه من در فکر این بودم که چقدر دست نوشته هایشان باید زیبا و جالب باشد اما حالا به لطف دوستان فکر می کنم بتوان کشکول ماندگار و زیبایی از نظرات ارزشمند همین خانه استاد و هم خانه قبلیشان ( که واقعا صندوقچه ای شدند درخور مرحباگویی )چاپ کرد باشد که باشد به یادگار از مرتضای عزیزم ممنون انشائ ا.. هر جا هست خوب و خوش و سلامت باشد
بوی فیروزه خیلی وقت بود نبودی و نبودم خداوند روزهای خوب را از هیچ کس نگیرد
خرسند شدیم از این که امروز رنگی دگر است نه رنگ دیروز
خرسند شدیم از این که هستیم ما می نخورده ایم و مستیم
و خانم رحیمی نژاد سلام ممنونم در لایتناهای حیات آنجا که من ساکنم همه چیز خوب و عالی و تمام نشدنی است
کمی مشغله کاری اسب سرکش جوانیم را رام و خسته کرده اما از خدا و زندگیم راضیم شما چطورید؟
و اما بعد
شعر از حضرت گل آقا

پشه و ازدواج مجدد!!!

توجه: لطفا ( پشه را با تشدید بخوانید!!)

آن شنیدم پشه ء زن مرده ای!

پشه زن مرده و افسرده ای!

چون عیالش مرد در مرگش گریست

مدتی بی همسر و بی زن بزیست!

عاقبت گفتند اورا دوستان!

هست فیلی ( ماده) در ( هندوستان)!!

شوهر او زد از این دنیا به چاک!!

زیر ماشین رفت ناگه شد هلاک!!

خواستگاری کن که آید در برت!

چون که تنهایی. شود او همسرت!

این نصیحت پشه را خوشحال کرد!!

زود از این گفتار استقبال کرد

بال پر بگشود در روی هوا

رفت سوی فیل . با شورو نوا

پشه او را خوشگل و زیبا بدید

عشقی از وی آمدش در دل پدید

گفت ای فیل ملوس و عشوه گر!!

از همه خوبان عالم خوبتر!

آن شنیدم شوهرت رفته ز دست

مانده ای تنها که این خیلی بد است

من هم از روزی که بی زن مانده ام

پشه ای آواره و در مانده ام!

حرف مردم را نباید کم گرفت

بایدت این آبرو محکم گرفت

چاره این درد و هم راه علاج!!

ازدواج است ازدواج است ازدواج!!

تو زن من باش من نان آورت!!!!

فخر کن بر شوهر نام آورت !!!

فیل ماده چون شنید این حرف گفت:

ازدواج ما بود یک حرف مفت!

در نظر آور کنون آینده را

کی توانی داد خرج بنده را؟؟!

کودکی آید اگر از ما پدید ؟!

از عجایب باشد و نوع جدید!!

مانع دیگر که اصل مطلب است!؟

باعث تشویش در روز و شب است!!

این که تو در آسمان پر میزنی!

کی دگر روی هوا فکر (( زنی)) ؟؟

شب نیایی گر به منزل . من کجا؟

دسترس دارم به تو ای نا قلا؟؟؟

من چه می دانم کجا خوابیده ای ؟؟

یا برای من چه خوابی دیده ای؟؟

روز و شب من در زمین تو در هوا

وصلتی اینسان نمی باشد روا !!

بی تناسب چونکه باشد ازدواج

جز طلاق آنرا نباشد خود علاج!

این طلاق و این جدایی ها همه

بین آدمها بود بی واهمه!!

پند من بشنو تو در ختم سخن!!
بی تناسب زن مگیر ای هم وطن!!


سلام امین
من می خواستم برای پدر چاپ کنم که متاسفانه هنوز نتوانسته ام.

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ

باز هم سلام

شعر از ابوالقاسم حالت در باب آزادی بیان :



نطق آزاد و بیان آزاد است

روح آزاد و روان آزاد است

همه جا زمزمه ی آزادی ست

پیر آزاد و جوان آزاد است

گله آزاد نباشد ورنه

گرگ آزاد است و شبان آزاد است

در هدف ساختن سینه ی خلق

تیر آزاد است و کمان آزاد است

از پی ریختن خون بشر

تیغ آزاد است و سنان آزاد است

اگر از وضع جهان نالانی

ناله آزاد و فغان آزاد است

بر سر خود بزن و نعره بکش

دست آزاد و دهان آزاد است

گرگ آزاد و شبان آزاد است

تیر آزاد و کمان آزاد است

امین وخیام دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ


آن قصر که جمشید در او جام گرفت// از بهر خریدنش همش وام گرفت

چون قسط نداد بانک مسکن با زور// آن قصر زجمشید سرانجام گرفت

*********
آنان که به صحرای علل تاخته اند»// درمرکز شهر برجها ساخته اند

یک واحد از آن به حقه و صد ترفند// با قیمت دوبله به من انداخته اند

*****************
برخیز زخواب تا شرابی بخوریم// صبحانه به جای شیر آبی بخوریم

درحسرت گوشت برّه سرگردانیم// از گوشت خر بیا کبابی بخوریم

*****************
از تن چو برفت جان پاک من و تو// یا کود شد آن زمان که خاک من و تو

سهمیۀ سوخت ما فزون می گردد// لبریز شود دوباره باک من وتو·

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام بر استاد و حضرات
خدایا ما را آنی و کمتر از آنی از شر فکر بد دور فرما الهی آمین

مایه رنج و سختی است و عذاب / ب
چه دیرخواب زودنخواب!
خواب اصلاً نمی زند به سرش /
تا نخوابند مادر و پدرش
من به اجبار کار و هنجارم /
غالباً تا به صبح، بیدارم
شب که شد، بی خیال دیر و کنشت /
می شود بی عذاب، خواند و نوشت
نه روم در پی وصول کوپن /
نه کسی می زند به من تلفن
الغرض، شب که وقت کار من است /
پسر بنده هم کنار من است
هرچه گویم به التماس و عقاب /
که پسرجان، برو بگیر بخواب
می کند بر و بر به بنده نگاه /
بچه، جن است و خواب، بسم الله!
بارها حقه در جواب زدم /
الکی خویش را به خواب زدم
ابتدا اره بر عصب سابید /
بعدش آمد کنار من خوابید
صبر کردم که مست خواب شود /
نکند حقه ام خراب شود
بعدش آرام و نرم و پاورچین /
نم نم از تخت، آمدم پایین
تا بیایم از آن محل، بیرون /
بچه فریاد می زند: «آخ جون!»
توی این سالها نشد یک شب /
بنویسم بدون او مطلب
شیطنت گرچه در اساسش هست /
زیر چشمی به من حواسش هست
راست گفت آن حکیم دانشمند /
که بدین شیوه، بچه ها شده اند
باعث حفظ صلح و امنیت / مانع ازدیاد جمعیت!

سلام حضرت مستطاب جلالت مآب امین بذله گوی خوش الحان

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

و دوستی می گفت تا بگویم چنین

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
مدرک دیپلمم اینجاست ولی کار کجاست؟
هر کجایی که من مدرک خود را بردم
پاسخ این بود که یک پارتی پولدار کجاست؟
روز و شب هر چه دویدم پی همسر گفتند
از برای چو تویی همسر و غمخوار کجاست؟
پدر دختره تا دید مرا با فریاد
گفت اوٌل تو بگو درهم و دینار کجاست؟
خانه در جردن و شمران چه داری بچه؟
پست و عنوان و یا حجره و انبار کجاست؟
ست الماس و گلوبند زمرد که به آن
بکند دختر من فخر در انظار کجاست؟
یک عدد بنز مدل 98 دو در
تا کند فیس در آن در بر اغیار کجاست؟
اعتیاد ار که نداری و سلامت هستی
برگی پاکی ژن ار دکتر و بهیار کجاست؟
هر چه فریاد زدم حرف مرا کس نشنید
که به دادم برسد؟ گوش بدهکار کجاست؟
نیست چون بهر جوان عیب اکنون حمٌالم
توی میدان بکنم باربری، بار کجاست؟
مدرک دیپلم خود را بفروشم به دو پول
ایهالناس بگویید خریدار کجاست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد