کلبه امین شماره ۵

ا ی  امین  مرد  عاقل   دانا

این تو این گوی اینت میدانا

نظرات 67 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام
تبریک میگم آقا امین
شاد و سلامت و پیروز باشید.

رحیمی نژاد یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام
شادو سلامت و پیروز باشید

آشنا یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام
این شعر بسیار خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان
یادتون هست؟؟

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند

------------------------

و حالا نسخه جدید این شعر زیبا از همان شاعر

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز آن رهگذران آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پائیزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا خوب در حال من تأمل کن
ریشه‌هایم ز خاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه کاج ها فرو می ریخت دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد ده ما نام یافت کاجستان



سلام آشنا
چه اشعار قشنگی
زمان ما این شعر نبود
چقدر خوب است که انسانهای فرهیخته ای چون شما و سایرین حضور دارند.

معماری پناه یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام آقا امین
کلبه جدید رو به شما تبریک میگم.با آرزوی موفقیت روزافزون
یاحق

استاد دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ق.ظ

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل توفانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکر خنده‌‌لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته‌تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هرچند «امین»، بسته دنیا نیم اما
دل بسته یاران خراسانی خویشم

بانوی ایرانی دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.sobhan88.blogfa.com

شعری که تو کامنت بالا بود خداییش آخر صفاست
امین...کسی که که پابندمون کرد
هرچند به ذائقم نمیخورم از شخص بگم اما وجود این شخص و شخصیت بود که از چپ کردن تو دره ۸۸نجاتمون داد

بهرحال قدم رنجه کردید و موجبات دلگرمی این قلم فراهم اومد...

به نام خدا
سلام
بله این شعر شعر عمیقی است که در حقیقت برای ۱۳ عزیر و در رابطه با مطلبش باز نویسی کردم. این شعر آن قدر زیباست که طالب را به دنبال کشف شاعرش و نیز کشف ظرایفش می کشاند.
متاسفانه به خاطر جفای برخی بی هنران دوست نما و تمامیت خواه انسان مجبور به خود سانسوری است. آنها که ادعای دوستی شان می شود و با دفاع بد بدترین تخریبها را انجام می دهند اگر خدای ناکرده قصدشان واقعا تخریب نباشد.
بگذریم.
به امید روزی که همه به حق و حقیقت تمکین کنیم.

سلمان رحمانی دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

به نام خدا
درود بر امین گرامی
شاد باش از برای کلبه ی نو
به یاری خدا که همچون همیشه ما از نوشته های زیبا و پندآموزت استفاده کنیم.
در پناه خدا
یا علی

و ان شاالله که کسانی که انسان نمی خواهد با آنها چای بخورد تشریفشان را ببرند جای دیگر چایشان را نوش جان بفرمایند. دنیا برای همه جا دارد.
البته اگر باز عصبانی نمی شوند و بد و بیراه نمی گویند!

امین سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام بر استاد و دوستان عزیزم ممنونم ممنونم
خانم رحیمی نژاد تشکر می کنم
سلمان عزیزم ممنون از حضورت که دلگرمی و پشت گرمی ماست
استاد عزیز می خواستم بگویم که سرم شلوغ است از شما و حضور فعالتون با اونهمه کار و مشغله که می دونیم دارید شرمنده شدم بگم سرم شلوغ شده اما کمی مشغله شیرین دارم که گر زمانه مجالم دهد از شیرینی این مشغله شیرین کام زمانه را هم شیرین می کنم.

و باز همدوستان را به خوندن شعری بدون آهنگ دعوت میکنم

شبا همش به صندوقچه می یام من
سراغ جک و طنزونه می یام من
توی این کلبه ها همیشه هردم
به دنبال کلبه خودم می گردم
کلبم آپ شده زیباش می کنم من
هرکی سر نزنه
وای به حالش
افشاش می کنم من
وای به حالش
افشاش می کنم من

یادم میاد یه اردویی به نام طرح ولایت شرکت کرده بودم که توی اون حاج آقایی رفت پامنبر از بدی و زشتی و کراهت آهنگ های مبتذل گفت و گفت بعد من گفتم حاجی آهنگ مبتذل یعنی چه؟
یه نیگاه به من یه نیگاه به جمعیت سینه داد جلو گفت خوب هر آهنگی که در مقامی قرار گیره که حس کنی داره پاهات میلرزه بهش میگن آهنگ مبتذل دیگه
اینها رو جهت اطلاع گفتم تا بدونین و دو دستی پاهاتونو محکم بگیرین در نره بلرزه شر شه
راستی بانوی ایرانی چه اسم با مسما و قشنگی از وبلاگ زیباتون خوشم اومد سلامت باشید.

سلام امین
خدا امام را رحمت کند.
نمی دانم چرا این روزها زیاد به یادش هستم.

امین سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

دنیای این روزای من، هم قد ِ این میزم شده
اونقدر خسته ام از کارم، کند این ذهن ِ تیزم شده

دنیای این روزای من درگیر خَرکاری شده
آخر ساعت غش می کنم، کارم فقط زاری شده

هر شب تو رویای خودم، کفش ِ سفر پام میکنم
میرم شمال میرم جنوب، خیالای خام میکنم

در حسرت یه خواب خوش، از صبح له له میزنم
توی خیالم از خوشی، سوت میزنم، چَه میزنم

هم سنگ ِ این احوال ِ من، ناخوش بودن که چیزنیست!
اینجا بجزکاغذ، قلم چیزی روی این میز نیست
********
تقلب! دوستان دانشجوی ما نخونن بهتره بد آموزی داره

اگه دینامیک افتادم
اگه الان پر از دردم
یه کاری میکنم این ترم
که تا امروز نمی کردم

چه آسون میشه پاس شم از
درسی که خیلی حالگیره

که از این سخت ترم باشه
تقلب حالشو میگیره

نمیترسم اگه گاهی
درسخوندن بی اثر میشه

همیشه لحظه ی آخر
تقلب کارگر میشه

تقلب از اون استادی
که از حالم خبر داره

که حتی ازم چشماشو
یه لحظه بر نمیداره

تو(برگه تقلب)امید منی اما
داری از دست من میری

بی خودکار قرمز استاد
همه نمره رو میگیری

دعا کردم خدا پاس شم
از این درس نمالیده*

مگه میذاره این استاد
مگه نمره ی ده میده

مریضم کرده دینامیک
ببین حالم چه داغونه

من اونقدر درس می خونم
تو خوابگاه یا؟کتابخونه

حسابش اومده دستم
روزایی که نمی خوندم

اگه تقلب می کردم
توی این درس نمی موندم

نمیترسم اگه گاهی
درسخوندن بی اثر میشه

همیشه لحظه ی آخر
تقلب کارگر میشه

تقلب از اون استادی
که از حالم خبر داره

که حتی ازم چشماشو
یه لحظه بر نمیداره
-----
نمالیده:واژه ای گلپایگانی است به معنای نا کوک/هر آنچه که مالیده نشده باشد/غیر مالیده
**************

به نام خدا
سلام امین پر مشغله
ممنونیم از تو به خاطر مهربانی ات.

امین سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ

استاد گفتید امام
اول: زمانی که ما طفلکانی خرد بودیم و هنوز حضرت امام در قید حیات بودند، به ویژه در شب های داغ تابستان سال های جنگ، همه دلخوشی مان این بود که شب هنگام کناری بایستیم و با دوستان تصویر امام را در ماه نشان هم دهیم، یکی می گفت صندلی امام را ببین، یکی دیگر عمامه ایشان را نشان می داد و به همین ترتیب دیگران هم. ما یقین مان این بود که تصویر امام در ماه است و تصورمان هم، که بالطبع دنباله رو یقینمان بود. برای ما در آن حال و هوای کودکانه، امام آنقدر ارزش داشت که عکسش در دل ماه بنشیند.

دوم: همان موقعی که ما طفلکانی دبستانی بودیم، صبح هنگامان در صفوف صبحگاهی مدرسه پس از قرائت قرآن و تکرار شعار هفته، یک بیت همیشگی زمزمه لبانمان بود که:

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا

سوم: همان زمانها، دیوار نوشته های متعددی دیوارهای کوچه ها و شهرها را در برگفته بود، یکی از مضامین اصلی این دیوار نوشته ها این بود که: «امام را دعا کنید.»

چهارم: برخی مواقع درست خاطرم نیست، احتمالا شب های جمعه که تلویزیون سخنرانی امام را پخش می کرد و احیانا امام مطالبی را می گفت که حضار به خاطرش گریه می کردند، ما هم، همان طفلکان خرد، گریه می کردیم. الان نمی دانم چرا گریه می کردیم، اما واقعیت این بود که گریه می کردیم. شاید زمانی که امام به رزمنده ها می گفت من به چهره نورانی شما غبطه می خورم و در مقابل شما احساس حقارت می کنم، ما هم گریه کرده باشیم. برای ما امام یک حس دوست داشتنی بود که آرامش، صبوری و متانتش تکیه گاه بود و صداقتش خاصه بر دل می نشست.

اینک سال های است که آن حس دوست داشتنی، هجرت کرده و ما هم به اصطلاح بزرگ شده ایم و ما کودکان آن زمان و جوانان امروز، گرفتار انبوهی مفاهیم ریز و درشت درباره همان امام سابقمان شده ایم. یکی می گوید امام، امام سیاست داخلی بود، دیگری می گوید امام، امام سیاست خارجی بود. یکی امام را امام تنش زدایی و جامعه مدنی می داند و دیگری امام را امام اصولگرایی و مقاومت می داند و به همین ترتیب... و جالب اینکه هنوز نفهمیده اند که امام، جامع همه اینها بود!
اکنون من در این شلوغی و آشفتگی بزرگسالی خودم و مفاهیم دیگران ، به این می اندیشم که چگونه می توان قدرت و سیاست و هر چه را سیاست بازان دوست دارند به آنان داد ، تا آنان دست از سر ما و تصویر کودکی مان از امام بردارند تا ما آن حس خوب و دوست داشتنی امام را بی دغدغه سیاست و جناح و حزب و قدرت تجربه کنیم؟امامی که در دل ماه نشسته است و به این سیاست بازی های من و ما می خندند. واقعاْ میخندد شاید منتظر روزی است تا پرچمش را به امامش پس بدهیم. اما به هر حال نمی دانم چرا دیگه اون حس تمیز و پاک بچه گی رو موقع دیدن امام حداقل من ندارم شاید علمم حجاب شده نمی دانم

آشنا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم.....

این شعر از اشعار اقای خامنه ایه آره مطمئنم.......

مرتضی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

به نام خدا
سلام امین
چطوری جییییییییییگر؟
امروز اومدم دانشگاه پایان نامه ام رو پرینت بگیرم بدم استادم بخونه که از شانسم فلشم رو خونه جاگذاشته ام
از طرفی استادم هم نیومده بود
فقط خواستم بگم سرم داره خلوت می شه و بیشتر به کلبه ات سر می زنم

ماجرای آهنگهای مبتذل خیلی جالب بود
من اونجا بودم در ادامه می پرسیدم اگه یکی با آهنگ فیلم محمد رسول الله پاهاش بلرزه اون آهنگ حکم مبتذل بودن داره؟

انقدر بدم میاد از آدمهایی که همش شعار می دن و خودشون ذره ای عمل نمی کنن

معماری پناه پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

خدا چراغی به او داد

روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....تنها کمی از خودت.تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

***
یاحق

استاد جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ق.ظ

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما

مال اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و می تواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و می تواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

و می تواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و می تواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم می خواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم

که در خیابانها گم می شوم

چرا پدر که این همه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمی شود

کاری نمی کند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمی کنند

چرا کاری نمی کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

من پله های یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

کسی می آید

کسی می آید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در

صدایش با ماست

کسی که آمدنش را

نمی شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای کهنه یحیی بچه کرده است

و روز به روز

بزرگ می شود، بزرگ می شود،

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ

گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آ ید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت می کند

و پپسی را قسمت می کند

و باغ می را قسمت می کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و روز اسم نویسی را قسمت می کند

و نمره ی مریضخانه را قسمت می کند

و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند

و سینمای فردین را قسمت می کند

درختهای دختر سید جواد را قسمت می کند

و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند

و سهم ما را می دهد

من خواب دیده ام ...

این شعر متعلق به حدود ۵۰ سال پیش است.

بانوی ایرانی جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.sobhan88.blogfa.com


درس من اکر باعشق به عظیم ترن و تواناترین و ترین ترینها و مرگ بر ظالنم نباشد حرامم باد...
پاسخی که جوابش را باید در ل نگاه داشت:
چرا فقط با بحرین این جنایت عظیم معنا یافت؟

بنده کامنت گذاران این کلبه ها را نمی شناسم
بهرحال از بذل توجه همگی ممنون

امین شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان
adsl من تمام شده تا وصل مجدد در کافی نت بسر می برم

مرتضی جان شیرینی من باید پر ملات باشه با نون اضافه تا شاید بتونه نقش صدا خفه کن رو به خوبی بازی کنه و گرنه من تضمین نمیدم به دوستان عزیزم در صندوقچه چیزی نگم

استاد شعرتون محشر بود تکید ممنونم

بانوی ایرانی و خانم معماری پناه مثل همیشه عالی هشپستید مطمئنن در کلبتان تلافی می کنم ممنونم

تا درودی دیگر بدرود

سلام امین
چو محرم شدی محرم راز باش!

امین شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام ببخشید دیر شد با ترجیع بندی در خدمتم

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

سلام امین
زیبا بود

امین شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

طبیب نسخه ی درد مرا چنین پیچید :
دو وعده خوردن چایی به وقت چاییدن

معاونی که مشاور شده است می داند
چقدر شغل شریفی است کشک ساییدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت : ژاژ خاییدن

حکیم کاردرستی به همسرش فرمود:
شنیده ایم که درد آور است زاییدن ....

بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن
جماعت شعرا را مدام پاییدن

خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن
زبان گشودن و دُر ریختن ... " مشاییدن "

صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو :
که آزموده خطا بود آزماییدن

تمام قافیه ها ته کشید غیر یکی
خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن !

امین یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم.
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد:
عزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها:
۱.با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم.
۲.معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم.
۳..صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد.
۴.سایر موارد ۴۰ بوس.
نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم

تکفیرت نکنند کاتولیک های از پاپ کاتولیک تر؟!

امین یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام استاد و سام دوستان
استاد محرم به چشم اما خواستم فقط به مرتضی بگم شیرینیم باید یه جورایی بچسبه

دفتر شعر مرا باد به هم ریخت و رفت
باد، این قالب آزاد، به هم ریخت و رفت
لب گشودی تو و این کلبه درویشی را
جمله «خانه ات آباد» به هم ریخت و رفت
کیش تو ناب ترین لحظه رو در رویی ست
شهر را آن چه که رخ داد به هم ریخت و رفت....
دست بر گردنم ائداختی و فهمیدم
بید را شاخه شمشاد به هم ریخت و رفت ...
*******
چوبه دار به دنبال تنت می آید
بوی گردنکشی از پیرهنت می آید
چقدر سرخی لبهای تو دامنگیر است
مثل این است که خون از دهنت می آید

*******
به تو از عشق به مقدار تلاشت دادند
تا که مشغول شوی عقل معاشت دادند
تاج فرّاش ازل از سرت افتاد و شکست
در زمین فرصت تجدید فراشت دادند
******
بیا که تازه کنی داغ ارغوانها را
عوض کنی تو مگر مزه دهانها را
قیام کردی و خواندم شهادتین ام را
اقامه ات به کجا می کشد اذان ها را
به مهر و قهر تو راضی شدم ، چنان که دلم
ضمیمه کرد به الغوث ، الامان ها را ...
**********

سلاام امین دلاور!!

امین یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند. همان ها که برای همه
لبخند
دارند. همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاهاست.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند
**********
عشق یعنی اینکه تو باور کنی
می توانی یک نفر را خر کنی
کذب را هنگام فعل مخ زنی
آنچنان گویی که خود باور کنی
با دروغی جور شد گر امر خیر
راست را هرگز مبادا شرکنی
عشق همچون طایری توخالی است
راست گر در آن رود پنچر کنی
می شود چون موم در دستت اگر
از خودت حرف قلمبه در کنی
می توانی گر چه هستی بی سواد
شعرهای خوشگلی از برکنی:
"تن مپوشانید از باد بهار”
نقل قول از شخص پیغمبر کنی
"بر سر عشاق گو طوفان ببار”
چتری از اغراق را بر سر کنی
"خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر”
وصف جام و باده و ساغر کنی
بعد یک مقدار تمرین، کذب محض
می شود جاری چو لب را تر کنی
می شود او عا شق تعریف هات
اندکی لب را اگر ترتر کنی!
نزد اختر چون که بنشینی مباد
وصف چشم و ابرو ی زیور کنی
پیش زیور نیز چون هستی مباد
نقل رنگ گیسوی آذر کنی
روی هم رفته نباید پیش زن
صحبت از معشوقه ای دیگر کنی
از دروغت خار گل میگردد و
می شود تقدیم یک جیگر! کنی
گر پسر هستی بیابی دختری
یا اگر هم دختری، شوهر کنی
- – -
اینچنین عشقی است عشق پرفروغ
زندگی روی ستونها ی دروغ…

آه چه فرازهای زیبایی داری امین!

نوستالژیک است نوستالژیک!

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند.
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بوی ناب
“آدم” می دهند.

درست نقطه مقابل لافزنان دروغگو و ریاکار متکبری که به خود نیز رحم نمی کنند! دست دوستی به دوستانشان می دهند و به همانها نیزخنجر می زنند! باید مواظب آنها بود؟!.

زندگی روی ستونها ی دروغ…

امین یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

چیری نمانده است از این ایل بگذریم
من ماندم و جنازه هابیل ...بگذریم
آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود
از خیر نان این دو سه زنبیل بگذریم
با این عصا که معجزه ای هم نمی کند
باید دوباره از وسط نیل بگذریم
هر روز کارمان شده شعر سپید و جنگ
یعنی غزل مزل همه تعطیل ! بگذریم ...
**********
حتی اکر هزار هزار بار دگر بد بیاورد
هرگز کسی به جز تو دلش را نمی برد

دیوانه ! زیر قیمت تو قلب خویش را
حتی اکر کسی بفروشد ، نمی خرد !

«شاعر شنیدنی ست …» نه خانم ! پریدنی ست !!
اما به روی شانه هر کس نمی پرد !!

این گرگ با نژادترین گرگ گله است
آهوی هم قبیله خود را نمی درد

او پیش از این که گرگ شود ، بره بوده است
اصلا بعید بوده که دندان در آورد !

با مهره های اسب اگر کیش می شود
او مات چشم توست … و بی تو نمی برد

دیگر پیاده شو … و رخت را نشان بده !
بانو ! مخواه فیل تو از شاه بگذرد !!

بر صفحه شطرنج زندگی ، شاه دلتان همیشه پیروز باد !

آمین

امین دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ق.ظ

سلام می دونم زیاده اما خوندنیه ممنون میشم بخونید

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل، از دل من سنگ می برند

فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز می کنند مرا قورباغه ها

از یاد می برند مرا دیگری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند

درباره ی زنی که منم داوری کنند

با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان

در حقّ ما برادری و خواهری کنند!!

چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود

با ابرهای غمزده خاکستری کنند

ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجن

بگذار تا خران چمن! نوکری کنند

ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!

در وصف عشق و .........شاعری کنند
از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!

بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!

از دعوی ِ برادری ِ باسبیل ها!

تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!

از تخت های یک نفره تا فشار قبر

خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها

در جنگ بین باطل و باطل که باختم

دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!

دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم

امروز می برند مرا جرثقیل ها

چیزی که نیست را .........
اثبات می کنند تمام ِ دلیل ها

در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای

آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!

ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند

دارند بیت هام به من فحش می دهند

پرونده ای رها شده در بایگانی ام

از لایه های متن بیا تا بخوانی ام

باران نبود، امشب اگر گونه ام تر است

بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!

از نام ها نپرس، از این بازی ِ زبان!

قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است

از کودکیت، اکثر ِ اوقات درد بود

تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود

شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر

شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!

داری من و جنون مرا حیف می کنی

داری شعار می دهم و کِـیف می کنی

در شهر ما پرنده ی با پر نمی شود!

آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود

اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق

جز وقت ارث با تو برادر نمی شود

از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!

نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود!!

می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم

از شعر گریه می کنم و شعر می شوم!

از کاج هام موقع چاقو زدن توام

بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!

افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلـّه ها

محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها

تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها

از دادن ِ تمامی ِ ... در جشنواره ها

شب های حرف و ... ِ به سیگار متـّصل

و اشک های شعر، کنار ِ در ِ هتل

دارم سؤال می شوی از بی جواب ها

بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها

تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم

تا کز کنم دوباره به کنج ِ کتاب ها

از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست

در ابتدای قصّه که یک جور انتهاست!

تا صبح عر زدن ...
بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست

از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها

از آسمان محو شده پشت دودها

از قصّه ی دروغی ِ آدم بزرگ ها

تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!

تسلیم باد/ رفتن ِ ناموس ِ باغ ها

آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها

یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد

افتادن ِ من از همه ی اتفاق ها

جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند

و بار می برند کماکان الاغ ها!

در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات

از خانه ام! به گوشه ی امن ِ اتاق ها

پاشیدن ِ لجن به جهان ِ مؤدّبت!

عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!

لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!

بهتت زده! شکسته در این شهر باورت

به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!

خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست

ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست

از زنگ بی جواب ِ کسی در کیوسک ها

از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!

از بحث روزنامه سر ِ کارمزدها

از بوی دست های تو در جیب دزدها

تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها

از پاک کردن ِ همه با آفتابه ها

از چند تا معادله و چند تا فلش

از یک پری که آمده از راه دودکش

از انحراف من وسط ِ مستقیم ها!

از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!

از گریه ی تمام شده بعد ِ چند روز

از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز

از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست

از اینهمه بپرس:

چرا حال من بد است؟!!

*سید مهدی موسوی*

استاد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام
این مطلب را از کلبه منتظر برای یادآوری بازنویسی می کنم:

اکثر افراد حسود فکر می کنند که حق آنان ضایع شده و آنها کمتر از دیگری به حقشان رسیده اند . حسودانی که می پذیرند دیگری حقش بوده که بیشتر بهره ببرد ، رنج بیشتری می کشند . این حسودان سعی می کنند با یک رفتار خشونت آمیز به فرد مورد حسادتشان حمله کنند . یعنی آنها با تمام قوا عملی انجام می دهند که طرف مقابل از امکانات بهتری که دارد لذت نبرده و به این وسیله هر آنچه باعث یادآوری عدم موفقیت او می شود نابود می کنند . این افراد،محبوب دیگران نیستند و معمولاً چهره واقعی خود را نشان نمی دهند و همیشه تظاهر می کنند که دیگری را تحسین می کنند ، ولی در واقع بسیار رنج می کشند .

حسادت یک احساس مطلق نیست ، بلکه مخلوطی است از خشونتو شکست.خشونتی که حسود احساس می کند مانع از رنج بیشتر او از شکست می شود .

اگر شخص حسود جلوی خشونتش را بگیرد بیشتر از شکست رنج می کشد . چنین شخصی متوجه می شود که اگر او تمام قدرتش را هم بهکار ببرد به حق دیگری نخواهد رسید . به همین دلیل فرد دچار افسردگی شدید و فلج کننده ای می شود . زیرا از خودش سؤال نمی کند که به چه وسیله ای فرد مورد نظر به خوشبختی رسیده است

استاد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ

درسی از قرآن:
چرا می گویید چیزی را که عمل نمی کنید؟

امید که درس بگیریم.

سلمان رحمانی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

به نام خدا
درود بر امین گرامی
خدا قوتت دهد
نوشته های بسیار زیبایی خواندم
به راستی که عالم توانایی هستی
نه مثل برخی بی بته ها

ترجیع بندت بسیار بسیار زیبا و دلنشین بود
من که خیلی خوشم اومد و استفاده کردم

نسخه دردت شنیدنی بود

۱۰۰ بوسه ات واقعیتی پنهان جامعه امان را نشان می دهد و چه تلخ است

چقدر زیباست این جملات
هرچند قبل خوانده بودم ولی بارها ارزش خواندن دارند
آدمهای ساده را دوست دارم
.
.
.
بوی ناب آدم می دهند
عشق
تاسف که هرکس نام آنرا بر خود می گذارد
.
بعد یک مقدار تمرین، کذب محض
می شود جاری چو لب را تر کنی
.
از ایل گذشتنت زیباست
.
این گرگ با نژادترین گرگ گله است
آهوی هم قبیله خود را نمی درد
.
چقدر سخته که باکسی اینچنین زندگی کنی
«با جرثقیل، از دل من سنگ می برند»

به یاری خدا که همیشه با توان بالا کار کنی و ما از نوشته هایت بهره بریم.
پیروز و سربلند در پناه ایزد پاک

معماری پناه دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 ب.ظ

گلچینی از جملات پر معنی از برخی کتابها

شاد بودن خیلی خوبه اما شاد زیستن خیلی بهتره

حداکثر شادی و خشنودی انسانها زمانی بدست می آید که در شغل هم راستا با شخصیت –هوشمندی- خود به کار گمارده شوند – کتاب کلیدهای طلایی مدیریت منابع انسانی


بهترین سیاست در زندگی صداقت است

داشتن کافی نیست باید اقدام کرد خواستن کافی نیست باید کاری کرد – کتاب مدیریت برخود

توان یادگیری و به کار بستن با شتاب آموخته ها بزرگترین امتیاز رقابتی را در اختیار سازمان میگذارد- کتاب کسب و کار بر بال اندیشه

موفقیت اغلب باعث غرور شده و غرور منجر به شکست میشود – کتاب شرکتهای بزرگ مشکلات بزرگ

صدای کردار از گفتار پر طنین تر است –کتاب مدیران کهنه کار –زمانه ای نو

صدای کردار از گفتار پر طنین تر است

دو صد گفته چون نیم کردار نیست!

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ

عکس من است ـ این عکس ـ عکاس کم‌هنر نیست

حتا منِ من از من، این‌گونه باخبر نیست

عکاس در یقین‌اش یک چهره آفریده است

ـ شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست

حسی سمج به تکرار، می‌گوید: این خود توست

لب می‌گزم:نه،ـ وهم است وهم است وبیشترنیست

باور کنید از من شاعرتر است این عکس

اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست

من چشم و گوش خود را از یاد برده‌ام ـ او

عکس من است یعنی: عکسی که کور و کر نیست

روشن‌ترین دلیل‌ام در قاب بودن اوست

من دربدرترینم، این قاب دربدر نیست

درگیر خویش کرده است ذهن مشوشم را

ـ این عکس ـ شرح‌اش اما آسان و مختصر نیست

سلام امین عزیز
سعادتی بود امروز زیارتت کردیم.

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام استاد عزیز استاد خیلی دلم واستون تنگ شده بود

استاد مثل همیشه جوونید و کلامتون گرمه و به دل میشینه حالا می خواد محاسنتون سفید باشه مثل برف یا سیاه باشه مثل من اما به چشم ظاهر بینانی مثل من که دوست دارن استادشون (مرادشون) همیشه جوون بمونن شاید محاسن سفید حکایت دیگه ای داشته باشه
خیلی دوستون دارم



به نام خدا
سلام امین
ممنونم من هم خیلی خوشحال شدم دیدمت.
همان امین قبلی.

امین استادت باشم افتخار می کنم اما مرادت را از انسانهای برتر انتخاب کن.

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ

به یک نا تراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی
اگر برکه ای پر شود از گلاب
(سگی) در وی افتد کند( منجلاب)
سعدی
************
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست

آواره شدن حکایت سختی نیست

از پاکی اشکهای خود فهمیدم

لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
کیوان برآهنگ
*********
یک دسته کبوتر از کنارش پرزد

او کنج قفس نشسته و می لرزد

تحریر صدای هر قناری یعنی

ای مرگ سگت به زندگی می ارزد
کیوان برآهنگ
*********
در بستر تیغ آهنین می افتد

بر چهره ی شاخه هاش چین می افتد

سروی که فقط به آسمان می خندید

یک ثانیه بعد بر زمین می افتد
کیوان برآهنگ

آفرین بر استاد سخن

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ب.ظ

زندگی اگر چه تلخ، مرگ نازنین که هست

مارهای فربه ی درون آستین که هست

گرچه دختران شهر شوربخت مانده اند

روی گوش ماه گوشوار صد نگین که هست

صد هزار شکر اگرچه فصل اعتقاد نیست

باز هم هزار مدعی برای دین که هست

اسب اگرچه تشنه آمده ست و تیر در گلو

صد سوار مرده روی شانه های زین که هست

گرچه سیب تازه ای نریخت با تکان باد

نعش کودکان شیرخواره بر زمین که هست

راه آسمان اگرچه بسته تر شده ست باز

روی زخم های میهنم هنوز مین که هست

شهر ناز شعرهای تلخ را نمی خرد

شعر را شهید کن عزیز نقطه چین که هست

هر چه دارم و ندارم این دل شکسته است

خواستی برای تو نخواستی همین که هست
**********


چه ابیات زیبایی دارد!

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ب.ظ

اول قدم در راه او من را شکستم

در یک نبرد تن به تن، تن را شکستم

کلک قضا می‌خواست بدمشقی نماید

فاق قلم، ساق قلمزن را شکستم

تابوت آمالم به دست باد می‌رفت

من کف زنان تفسیر مردن را شکستم

**************
بغض گلویم گر دهد آزار اینبار

می‌پاشمش بر سینه‌ی دیوار اینبار

از ایل عنقاییم و خود را می‌کشانیم

تا قاف حتی با طناب دار اینبار

محمل نشین دوشمان آماس زخم است

سرمی‌کشم از کوله‌ی این بار اینبار

روئین تنان! پیکانمان زانو به زانوست

ما چشم می‌دوزیم رستم وار اینبار
***********

بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی
زمین با ماه تابانت مجاور می شود روزی

صدایت می رسد از پشت پرچین ها و دالانها
سکوت راه، در گامت مسافر می شود روزی

به جز رنگین کمان در شهر، دیواری نمی ماند
خدا در کوچه های شهر عابر می شود روزی

بیابانها به گرد کوهها چون تاک می پیچند
زمین، سرمست از این رقص مناظر می شود روزی

تمام برکه ها را خوی دریا می دهی ای ماه
درخت از شوق تو مرغ مهاجر می شود

ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد
حریر نور و گل فرش معابر می شود روزی

بتان بر شانه ی محراب و منبر سایه افکندند
تو می آیی، خدا سهم منابر می شود روزی

چه باک از طعنه ی ناباوران؟ ما خوب می دانیم
که شب می میرد و خورشید ظاهر می شود روزی

سمند نور، زلف تیرگی ها را برآشوبد
به فرمانی که از چشم تو صادر می شود روزی

تو باقی مانده ی حقی، به زیتون و زمان سوگند
تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی

در و دیوار دیوان غزلهای تو خواهد شد
و حتی سنگ با نام تو شاعر می شود روزی




امین تمام نشدنی!

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ

امیدوارم مضمون بدی که من از این شعر به ذهنم رسید درست نباشه اما به هر حال شعر قشنگیه

همسایه -چشم بد نرسد- صاحب زر است
چون صاحب زر است، یقیناً ابوذر است

کم‌کم به دست مرده‌دلان غصب می‌شود
باغی که در تصرّف گُلهای پرپر است

چون و چرا مکن که در این کشتزار وهم
هرکس که چون نکرد و چرا کرد، بهتر است

صبح از مزار خط‌‌ شکنان زنده می‌شود
شاعر هنوز در شکن زلف دلبر است

ای بُرده هرچه بوده! چه داری که پس دهی؟
اصلاً بیا و فرض کن امروز محشر است

گفتید؛ «لب ببند که با هم برادریم»
من یوسفم، که است که با من برادر است؟

ما دل به رهنمایی اینها نبسته‌ایم
پایی اگر دراز کنی، جاده رهبر است

با سنگها بگو که چه اندیشه می‌کنند
حتّی بدون بال، کبوتر کبوتر است

محمدکاظم کاظمی

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

نان به خون جگر درآوردن
از شعف بال و پر درآوردن

سالها توی مرغداری ها
از تن مرغ پر درآوردن

با صدای کلفت یک سی دی
را به نام قمر درآوردن

مثل یک خر به گل فرو رفتن
و ادای بشر درآوردن

سالها در کنار یک نجار
میخ از پشت در درآوردن

به شکم روی تخته خوابیدن
میخ کج را دمر درآوردن

مدتی هم کنار یک قناد
نخ و مو از شکر درآوردن

پیش یک نعلبند ناوارد
نعل از پای خر درآوردن

شهره بودن کنار یک جراح
به نخاع از کمر درآوردن

یا اگر از کمر نشد ناچار
از پس پشت سر درآوردن

با سبد آب تا حلب بُردن
پنبه از گوش کر درآوردن

به گدایی به روستا رفتن
چیزی از برزگر درآوردن

چون گدایان شهر سامرا
خرج از رهگذر درآوردن

بعد یک عمر جنگ و خونریزی
از نفر بر نفر درآوردن

تن سپردن به خفت و خواری
پول با دردسر درآوردن

نان خود با تحر‌ّک موزون
از طریق کمر درآوردن

یا به محض عبور یک خودرو
از چراغ خطر درآوردن

هندوانه فروختن با شرط
هی ببُرّ و ببَر درآوردن

بیشتر هرچه را فرو بردن
هرچه را بیشتر درآوردن

با درآوردن پدر از خود
گاهی از خود پدر درآوردن

بعد یک هفته کار طاقت سوز
لقمه ای مختصر درآوردن

و به رغم شکست در هر کار
هی ادای ظفر درآوردن

در ستاد حوادث ناجور
از ته دره خر درآوردن

و ادای حمایت از مردم
با حقوق بشر درآوردن

خیر گفتن به پرسش مردم
آخر الامر شر درآوردن

مثل یک برده کفش و جوراب از
پای شیخ قطر درآوردن

یا که در سیرک ها صدا از خود
مثل یک جانور درآوردن

در میادین شهر با اسفند
چشم از بدنظر درآوردن

کندن چرم روکش اتوبوس
شد اگر، شافنر درآوردن

ماهی خشک در دهان بردن
بعد یک هفته تر درآوردن

به خدا بیشتر شرف دارد
به معاش از هنر درآوردن!

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

کی لحظه‌ی افسردن‌شان می‌آید
پایان دل آزردنشان می‌آید

دیدیم زمین‌خواریشان را یا رب!
کی روز زمین‌خوردنشان می‌آید؟!
***********
آن یک، مشغول خوردن و بردن شد
این مسئول شکم در آوردن شد

در عصر بخوربخور نخوردن جرم است
تکلیف من و تو خون دل خوردن شد
*******
آن شنیدستی که روزی دختری با مادرش
گفت: این «عباس احمد ریزه» خیلی بی حیاست
می رود آهسته هر مهتاب شب بر پشت بام
چونکه آنجا کاملاً مشرف به بام خانه هاست
دفتری همراه دارد و اندر آن تا نیمه شب
می نویسد چیزهایی را که حتماً نارواست
واقف از این داستان تنها فقط من نیستم
دختر «کبری کچل» هم واقف از این ماجراست
شاید او بر گونة پرجوش من دل بسته است
کز پس صد من کرم هم باز آثارش بجاست
گر چنین باشد که من پنداشتم پس این پسر
واقعاً‌ بدجنس و بدکردار و رند و ناقلاست
چند شب زین پیشتر «بی‌بی‌نسا» با دخترش
گفته این عباس، خیلی پخمه و بی دست و پاست
گرچه «دانشجوی دانشگاه آزادست»، لیک
وضع دخلش صدبرابر کمتر از بابای ماست
اتفاقاً دختر «کلثوم جان» هم، پارسال
رد شد از کنکور و الان همسر «حاجی رضاست»
پول باید داشت مادر جان که هر کس علم‌جوست
و، بلا نسبت به «مولانا جلال الدین» گداست
بالاخص تحصیل در جایی که باید پول داد
تازه از اینها گذشته، مدرکش پا در هواست
گر ببینم بار دیگر روی بام عباس را
سنگ خواهم زد به او هر چند با ما آشناست
مادرش خندید و گفت: او را مزن کاین بینوا
خورده چندی چوب دانشگاه و عمرش برفناست
نیست این بیچاره در فکر تو و امثال تو
گر در این اندیشه‌ای پندارت ای دختر خطاست
خود نمی دانی مگر کاین خاک برسر، شاعر است
پس حسابش از حساب اکبر و اصغر سواست
صرفه جویی می کند در برق و هر مهتاب شب
روی بام از بی کسی هم صحبت باد صباست

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

دل-بی تو- درون سینه‌ام می‌گندد
غم از همه سو راه مرا می‌بندد

امسال بهار بی تو یعنی پاییز
تقویم به گور پدرش می‌خندد

***
کم نامه‌ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست

دارم خفه می‌شوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست

***
هرچند که خشک‌چوب این جالیزم
از جای خودم درخت بر‌می‌خیزم

از زندگی مترسکی خسته شدم
دارم به خودم کلاغ می‌آویزم

***
ما با تو که روبه‌رو شدیم آقاجان!
پیش تو بی‌آبرو شدیم آقاجان!

خواندیم تو را و خودمان خوابیدیم
چوپان دروغگو شدیم آقاجان!

******
چندیست دلم به کوچه‌ی عقل زده‌ست
-دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است؟-

عشق تو به غیر درد سر نیست ولی
قربان سری که درد کردن بلد است
*******
گیسوی تو قصه‌ای پر از تعلیق است
جمعی‌ست که حاصلش فقط تفریق است

موهات چلیپایی و ابرو کوفی
خط لب تو چقدر نستعلیق است

امین پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ق.ظ

قدر اهل درد، صاحب درد می داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد می داند که چیست
وحشی بافقی


حال اهلِ حال، صاحب مال می داند که چیست
مرد صاحب مال، عشق و حال می داند که چیست

آنکه یک چندی در ایران کرده باشد زندگی
حیف و میلِ مال بیت المال می داند که چیست

...

فکر کردی آن زمین خواری که پشتش محکم است
حرمت اوقاف یا انفال می‌داند که چیست؟

"شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام"
بار عشق و مفلسی حمّال می داند که چیست!

"سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت کوش"
کار آسان را فقط دلال می‌داند که چیست

در پی درس و هنر رفتن تهش بیچارگی است
زندگی بازیکن فوتبال می داند که چیست

آن پزشکی که بگیرد زیرمیزی از کجا
حال آن اورژانسی بد حال می داند که چیست؟

فرد مستضعف بدان از چند نقطه، چند عضو
سوز حقی را که شد پامال می‌داند که چیست

نکته ای را که در این اشعار باشد مستتر
یک جوان انتِلکتوآل می داند که چیست

ور نه اینها را که ما عریان و روشن گفته ایم
هر کسی حتی خر دجّال می‌داند که چیست

قدر زر زرگر شناسد قدر شعر بنده را
شاطر و کلّه پز و بقال می‌داند که چیست

ارتباط بین این ابیات پیچاپیچ را
غالباً تنها "شکرتیغال"1 می‌داند که چیست

مادر بچه‌ها پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام آقا امین
هر دم از این باغ بری می‌رسد
تازه‌تر از تازه‌تـری مـی‌رسـد
فکر کنم معدنی چیزی پیدا کرده باشید از مطالب ناب. و صد البته فراموش نکنیم قدر زر زرگر شناسد!

سلام
مسلما همین طوره.
ممنون

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام به استاد و دوستان
سلام به مادر بچه ها ممنونم بله حق با شماست
قدر زر زرگر شناسد قدر مادر مادری
********
دل عاشق به پیغامی بسازد

خمارآلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی است

ریاضت کش به بادامی بسازد
******
برای مَه پرستان می شوی ماه

برای شَه پرستان می شوی شاه

مسلمانیم و آرامش نداریم

برامان می شوی .. استغفر الله
**********
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است
همنشین سایه های اضطرابش کرده است

حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است

برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است

شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است

ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود؛
طفلکی لالایی این برکه خوابش کرده است

طفلکی یک لحظه غفلت کرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهمیدم کسی آدم حسابش کرده است!!!

تازگی ها، آه اما تازگی ها ،تازگی...
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است


امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ

روایت آیت‌الله بهجت از حیات امام موسی صدر.
خبرگزاری فارس: آیت‌الله بهجت امام صدر را ذخیره الهی روی زمین خوانده بود که در تحولات آینده منطقه‌ای تأثیرگذار است.

محمد علی مهتدی کارشناس مسائل خاورمیانه در نشست خبری بررسی آخرین وضعیت امام موسی صدر با اشاره به وجود شواهد فراوان مبنی بر زنده بودن امام صدر گفت: در دیداری که چند سال پیش با آیت‌الله بهجت داشتم، از وی در خصوص سرنوشت امام صدر سؤال کردم که وی پاسخ داد او زنده است.
وی افزود: آیت‌الله بهجت تأکید کرد که حوادثی در آینده رخ می‌دهد که امام موسی صدر بازخواهد گشت و یادآور شد که وی ذخیره الهی است و خداوند خواسته که زمانی بازگردد و نقش مهمی را در منطقه ایفا کند.

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ

در سجده هنوز با تو سرسنگینیم

دلبسته ی این زندگی رنگینیم

دیوار وضوخانه پر از آیینه است

این است که در نماز هم خودبینیم
*********
ای من! زبان دل‌شکنی از خدا بخواه
روح سوار بر بدنی از خدا بخواه

هرگاه بغضی آمد و چشمت جلا گرفت
دستی بر آر و نم‌زدنی از خدا بخواه

ای هر چه راه رفته و نارفته‌ات خراب!
عمر دوباره ساختنی از خدا بخواه

ای دل اگر لیاقت گل را نداشتی
انگشت های خارکنی از خدا بخواه

ای من! مریض روز و شب خلق تندرست!
یا زنده‌ باش یا کفنی از خدا بخواه

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ

تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد
تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد
در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد
تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌
مرا بر روی خرمن برده خرمنکوب می‌سازد
تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می‌افتد
مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد
تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانة یعقوب می‌سازد
مرا سر می‌دهد تا دشتهای آتش و آهن‌
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

حال بیندیشید کسانی که تزلزل شخصیتی دارند و وصفشان را بارها گفته ام در خرده فرمایشات بیگاهشان به خاطر مصزع اول امین را به سیاه نمایی متهم کنند!!!
این را برای عزیزانی که کمتر می دانند گفتم که روشنتر شوند.
این طور آدمها-که روانشناسی شخصیتی شان را بیان کرده ایم- یک فرصت طلب به معنای واقعی هستند. حسادتشان انتهایی ندارد و در ابتدا با نقابها و صورتکهایی در اجتماعات سالم نفوذ می کنند و بعد ماهیت خود را آشکار می کنند.

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

صد بار گفته بودی: "سارا پدر ندارد
از آسمان هفتم اصلا خبر ندارد"
سارا نگاه خیسش بر آسمان نشسته
بر شیشه ها نوشته سارا که پر ندارد
هر روز گفته با خود: بابای من می آید
بـابا پریـده اما سارا خبـر ندارد
بر دفترش نوشتی: بابات مرده سارا
او گفت جمله تو ربطی به پـر ندارد
" بابای مــُرده"را او "بابای مَــرده" خوانده
آخر کلاس اول زیر و زبر ندارد
بابا پریده امشب باور نکرده سارا
بابای او کجا و مردی که سر ندارد
**********
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

سرِ مویی اگر با عاشق داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه‌ی پیوندهای ما

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما

شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن

که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم

که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

همین حالا بیاید وعده‌ی آینده های ما

استاد شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ

نقل از سایت خبر:


پاسخ دکتر شریعتی به «چرا برخی دخترها با مینی‌ژوب می‌آیند پای سخنرانی شما؟»
کتاب - وقتی سخنرانی بود همه می‌آمدند، نمی‌شد جلودارشان شد، با حجاب و بی‌حجاب، ‌آنوقت مخالفین خرده می‌گرفتند که: چرا عده‌ای دختر با مینی‌ژوپ می‌آیند پای سخنرانی‌تان؟! دکتر هم جواب زیرکانه‌ای می‌داد: آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه می‌کنین؟

به گزارش خبرآنلاین، هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه «کتاب‌دانشجویی» با عنوان «علی شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم منتشر شد.

این کتاب که در شمارگان 2500نسخه منتشر شده است، در قالب داستانک‌هایی جذاب از زندگی و مبارزات دکتر شریعتی در کنار ذکر برگزیده‌ای سخنان و پندهای این چهره محبوب نسل‌های مختلف کشور، در 96صفحه به زیور طبع آراسته شده است.

کتاب که ضمیمه‌ای از برخی سخنان بزرگان از جمله امام راحل(ره)، شهید بهشتی، رهبر انقلاب و شهید چمران در مورد دکتر شریعتی را نیز در خود جای داده، با سروده‌ای از مرحوم شریعتی برای امام خمینی(ره) به پایان می رسد.

خبرآنلاین بخش‌هایی از این کتاب خواندنی را که به همت الهام یوسفی و با قیمت 1100تومان روانه بازار شده است، با اجازه ناشر برای کاربران و علاقمندان دکتر شریعتی منتشر می‌کند:

فحش بده تا آزادت کنم
صدای ضجّه‌هایش را به وضوح می‌شنیدم، لابه‌لای بازجویی، اسم شریعتی هم از زبان دختر دانشجو شنیده می‌شد.
نزدیک‌های غروب صدای در سلول خبر از ورود زندانی جدید می‌داد، از گفتگوی ماموران ساواک فهمیدم علی شریعتی است. هنوز صدای بازجویی دخترک از سلول روبه‌رویی به گوش می‌رسید:

ـ دکتر شریعتی تو رو به این روز انداخته، اگه به شریعتی فحش بدی آزادت می‌کنم.
این صدای زمخت شکنجه‌گر ساواک بود که هر لحظه بلندتر می‌شد، دختر از حضور علی در چند سلول آن طرف‌تر بی‌خبر بود فقط فریاد می‌زد: من فحش بلد نیستم، بلد نیستم.

دکتر میله‌های سلول را با یک دستش می‌فشرد و با دست دیگر به میله‌ها می‌کوفت، رنگ از رخسارش پریده بود، ناگهان خطاب به دختر فریاد کشید:
ـ شریعتی منم دخترم، به من فحش بده، به من فحش بده.
صدای خفه و ناله‌های پی در پی دخترک همه را بی‌تاب کرده بود، آتش سیگار شکنجه‌گر که به صورت دختر می‌نشست فریادش را جانسوز و ناله‌های دکتر را شدیدتر می‌کرد و این وضع تا سپیده‌دم ادامه داشت ...

*
با مینی‌ژوپ پای منبر
وقتی سخنرانی بود همه می‌آمدند، نمی‌شد جلودارشان شد، با حجاب و بی‌حجاب، ‌آنوقت مخالفین خرده می‌گرفتند که: چرا عده‌ای دختر با مینی‌ژوپ می‌آیند پای سخنرانی‌تان؟!
دکتر هم جواب زیرکانه‌ای می‌داد:
ـ آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه می‌کنین؟
آن روز هم یکی رو به دکتر ایستاد و گفت: «آقا، شما نمی‌خوای هیچ‌کاری بکنی؟! یه عده نسوان جلوی در جمع شدن، با یک وضع بدی!»
دکتر پرسید: یعنی باز هم یکی بی‌حجاب آمده؟
ـ نه آقا! ولی زیر چادرش دامن پوشیده!
دکتر خندید و در حالی که زیر چشمی نگاهش می‌کرد، گفت:
ـ مومن! زیر چادر دامن پوشیدن منکر است یا از توی جمعیت زیر چادر مردم رو دید زدن!؟

*
زنِ روز
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت‌زنی توی یک دهِ کوچک. آن‌جا بود که چشم‌مان افتاد به پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی‌شان. اول علی سرصحبت را با پیرزن باز کرد و همه‌ این حرف‌ها را از زبانش کشید؛ بعد رو کرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت:
«زنِ روز اینه، نه اون قرطی‌ها و عروسک‌ها و دختر و زنهای بی‌کاره که به اسم زنِ روز،‌قالبمون می‌کنن!»
*

رحیمی نژاد یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

به نام خدا
سلام
آقا امین" بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد" قشنگ بود.
تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد" قشنگ بود.
در سجده هنوز با تو سرسنگینیم" خیلی زیبا بود.
استاد چقدر زیبا بود متنی که از دکتر شریعتی گذاشتید بیشتر از ایشان خوشم آمد.
صدای ضجّه‌هایش را به وضوح می‌شنیدم، لابه‌لای بازجویی، اسم شریعتی هم از زبان دختر دانشجو شنیده می‌شد.
نزدیک‌های غروب صدای در سلول خبر از ورود زندانی جدید می‌داد، از گفتگوی ماموران ساواک فهمیدم علی شریعتی است. هنوز صدای بازجویی دخترک از سلول روبه‌رویی به گوش می‌رسید:

ـ دکتر شریعتی تو رو به این روز انداخته، اگه به شریعتی فحش بدی آزادت می‌کنم.
این صدای زمخت شکنجه‌گر ساواک بود که هر لحظه بلندتر می‌شد، دختر از حضور علی در چند سلول آن طرف‌تر بی‌خبر بود فقط فریاد می‌زد: من فحش بلد نیستم، بلد نیستم.

دکتر میله‌های سلول را با یک دستش می‌فشرد و با دست دیگر به میله‌ها می‌کوفت، رنگ از رخسارش پریده بود، ناگهان خطاب به دختر فریاد کشید:
ـ شریعتی منم دخترم، به من فحش بده، به من فحش بده.
صدای خفه و ناله‌های پی در پی دخترک همه را بی‌تاب کرده بود، آتش سیگار شکنجه‌گر که به صورت دختر می‌نشست فریادش را جانسوز و ناله‌های دکتر را شدیدتر می‌کرد و این وضع تا سپیده‌دم ادامه داشت ...
و استاد عشق معنی شد

امین دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان
ممنون خانم رحیمی از توجهی که به کامنتهام داشتید ممنونم
استاد کامنتون واقعا زبا بود به خصوص بخش مینی ژوبش
چندیست دلم به کوچه‌ی عقل زده‌ست

-دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است؟-

عشق تو به غیر درد سر نیست ولی

قربان سری که درد کردن بلد است
********
در حنجره‌ام شور صدا نیست رفیق
یک لحظه دلم ز غم جدا نیست رفیق
بگذار که قصه را به پایان ببرم
آخر غم من یکی دو تا نیست رفیق
******
دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک چک چک چک چکار با پنجره داشت؟
***

سلام امین
منبع خبررا ذکر کرده بودم
اگر به حرف حق و قانون تمکین کنیم...

استاد چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ق.ظ

به نام خدا

سلام امین عزیز
راجع به عشاق ریایی مطلبی داری؟
کسانی که لاف عاشقی و شیدایی می زنند و با پقی حتی معشوق را رها می کنند؟


امین دلمان برایت تنگ شده.
ممنون
استاد

رحیمی نژاد چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقا امین
خواهش میکنم از شعر ها و متن هاتون استفاده میکنم.
چه شعر های غمگینی گذاشتید قبول دارید وقتی آدم غمگین بره دنبال کلام های غمدار بیشتر غمگین میشه گرچه یه جور آرامش هم به آدم میده .
براتون آرزوی شادی میکنم .
استاد طرف عاشق نبوده مطمئن باشید.
استاد زمونه جوری شده که عشق به جای فنا شدن در معشوق فنا کردن معشوق در عاشق معنی شده .
کی حاضر از خودش برای کسی که دوست داره بگذره .
از روزی که زن مرد شد و مرد زن به نظر من داستان لیلی و مجنون هم مرد .خدارو شکر میدونم کسایی هستن که هنوز عاشقن دیدن این جور آدم ها حتی از راه دور امید زندگی به آدم میده امید به این که هنوز انسان پیدا میشه.

مرتضی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام امین جووووون
دو سه روزی مهمون شهر و محله تون بودم
زنگ هم زدم که بر نداشتی٬ گفتم شاید سرت شلوغ باشه و دیگه مزاحمت نشدم
۲-۳ سالی هست که ندیدمت
دلم برات خیلی خیلی خیلی تنگ شده

هفته دیگه که دفاع کردم شیرینی ات رو هم می دم

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد