کلبه بارون و آسمون شماره ۳

به نام خدا
سلام بارون و سلام آسمون
اگه بدونید چقدر خوشحال شدم هستید!
با اجازه یک کلبه جدید می سازم حتی اگر سختی کارها باعث کمتر بودنتان باشد.
دلمان برایتان تنگ شده بود.

ممنون
استاد

نظرات 46 + ارسال نظر
استاد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ

باز نویسی از پست پیتزا با طعم شهدا:

امام صادق(ع) در گفتاری هشدار می‌دهد که: نگاه نکنید به بسیاری نماز و روزه افراد و یا این که زیاد به حج می‌رود و در ظاهر کارهای نیک انجام می‌دهند و شبها دعا و زمزمه دارند، این اعمال شما را فریب ندهد، شما فقط به راستگویی و امانت افراد توجه کنید.(۱) از منظر پیشوای صادق شیعیان امانتداری۳ مرحله دارد و کسی را نمی‌توان امین به حساب آورد مگر این که در این۳ مرحله امانتداری خود را اثبات کند: در حفظ اموال ، حفظ اسرار و رازهای پنهانی و پاسداری از ناموس مردم. اگر فردی ۲ مورد را رعایت کند، اما در یکی دیگر از عهده بر نیاید او امین نخواهد بود.(۲)

۱) امالی صدوق، ص۳۷۹٫

۲) مستدرک سفینه البحار، ج۱، ص۲۲۳٫

سلمان رحمانی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان عزیز
شاد باش از برای حضورتان
به یاری خدا باشید و ما از وجودتان استفاده کنیم
پاینده و سرافراز در پناه خدا

معماری پناه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:25 ب.ظ

سلام بارون وآسمون
کلبه جدید رو شما تبریک میگم.موفق باشید.با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر شما

البته ممکن است نتوانند خیلی سر بزنند.در هر حال آرزوی موفقیت آنها را داریم.

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام بارون و آسمون وقت بخیر خوشحالم از دیدار دوبارتون

این شعر که کاندیدای شعر برگزیده ی سال 2005 شده سروده ی یک بچه ی آفریقایی است و استدلال زیبا و شگفت انگیزی دارد :


This poem was nominated poem of 2005.
Written by an African kid, amazing thought :

"When I born, I Black, When I grow up, I Black,
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black,
When I sick, I Black, And when I die, I still black...
And you White fellow,
When you born, you pink, When you grow up, you White,
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue,
When you scared, you yellow, When you sick, you Green,
And when you die, you Gray...


وقتی به دنیا میام، سیاهم،
وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم،
وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم،
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم ...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای،
وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی،
وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی،
وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای ...

و تو به من میگی رنگین پوست ؟؟؟!!!

این که چند رنگی ظاهری است اگربرای ریاکاران می سرود چه می سرود؟!

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ

من همانم همانکه می‌گفتی، بچه ام بچه زود می گرید
بچه از روزهای اول تا، چشم خود را گشود می گرید
کودکی که به فکربازی بود ،خسته از مشق وجمله سازی بود
آه! حالا نشسته یک گوشه، با تمام وجود می گرید
در نگاهت مسیح غمگینی،بر صلیبی شکسته می خندد
در تو دریا به گریه افتاده ست، چشمه ای رود رود می گرید
فکر کردی فقط ارسطوها، مات اشراق شرقی ات بودند ؟
سهره وردی نشسته در چشمت، بین کشف و شهود می گرید
در کنارت چگونه خوش باشم، آه! وقتی که اینقدر خوبی
خنده مال قدیم بود اینجا، هر کسی زنده بود می گرید

مرتضی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

به نام خدا
سلام بارون
سلام آسمون
کجا یهو رفتین؟ من با کلمه کلمه مطالبتون ساعت ها لذت می برم
مخصوصا مناجات های قشنگی که میارید
بابا جون واسطه ای هستین تا قدری با خدای خودم خلوت کنم
ای انرژی های اکتیواسیون من!
بی نهایت از بازگشتتون خوشحالم
باشید و همیشه سرافراز باشید

یا علی

رحیمی نژاد یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

به نام خدا
سلام
آقا امین شعر"من همانم همانکه می‌گفتی، بچه ام بچه زود می گرید" قشنگ بود.ممنون

سعید دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

سلام.
------------------

از عزاداران کسی آن عید را باور نکرد
قصه ی صبحی پر از خورشید را باور نکرد

تا ابد در حبس می مانیم ما زندانیان
چون کسی پایان این تبعید را باور نکرد

کی دلیلی می توان آورد؟ اینجا هیچ کس
آن چه با چشمان خود می دید، را باور نکرد

باد ما را می بَرَد! زیرا کسی از جمع ما
ماجرای "سرو ِ بی تردید" را باور نکرد

سرو کی در باد می لرزد؟ نمی بینی که سرو
قصه ی این باد با آن بید را باور نکرد

خواب مان برده ست و جز شب هیچ کس بیدار نیست
هیچ کس! چون هیچ کس خورشید را باور نکرد

--------
شرم‌سارم که نام شاعر را نیافتم

گلچین دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ


آرزو هـــایـم را

ســوار بر تاب زندگی کردم!

تاب، آرزو هایم را به این طرف و آن طرف میــ برد

و من فقط، به بازی آرزوهـــا نگاه میــ کنم!!

گلچین سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ق.ظ

آمدم با زندگی کلاغ پر بازی کنم!


زندگی یکی یکی میگفت

و من

یکی یکی همه را پر دادم!!!
------------------------------------------------

استاد سلام ... تو این کلبه جاش خوبه؟

استاد ارسال مطلب با نام مستعار نشانه ی ضعفه درسته؟
یعنی در حقیقت یه جور نقطه ضعف محسوب می شه؟
نمی تونم با نام خودم چیزی بفرستم نمی دونم علتش چیه
به هر حال اگه بپذیرید همینطوری مطالب گلچین شده رو برای وبتون ارسال می کنم اگر نه که هیچی ... فقط خواننده باقی می مونم

سلام
از تیپ سوال و انتخابهایتان بر می آید که همراه صندوقچه اید پس جواب را باید بدانید.
در هر حال حق شما محفوظ است و حق ما هم محفوظ.
اگر همه به حق و حقوق خود قانع باشیم هیچ مشکلی نخواهد بود ان شاالله.

بروبچ علوم پزشکی سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام استاد خوبین چه خبرا؟؟؟دلمون براتون تنگ شده!!برای شعرخوندناتون(دانی کف دست از چه بی موست زیرا کف دست مو ندارد)برا یهویی دادزدنای شما و از خواب پریدن ما!!!
خواستیم عیدو پیشاپیش بهتون تبریک بگیم

به نام خدا
سلام
خدا را شکر
شما چطورید؟
اصول و کلیات روش تدریس و روانشناسی می گویند که معلم نباید متکلم وحده باشد. نباید کلاس خشک و کسل باشد و ...
شعر-حکایت-حدیث-روایت هر یک اگر در جای خود استفاده شوند سبب پویایی کلاس می شوند. این مطلب که دل دانشجویان عزیزم برای کلاس تنگ می شود را بسیاری به من گفته اند-حتی برخی به من گفته اند که ما بنا به دلایلی هر چند با شما سمپاتی نداشته ایم اما اکنون دلمان تنگ می شود! بگذریم من شعار گنده نمی دهم این روش من است روشی که از اساتیدم و در راسشان مرحوم جوادیان یاد گرفته ام و از همانها نیز یاد گرفته ام که ارزشیابی کلاسی است که تعیین می کند معلم موفق بوده یا نه و خدا را شکر نمرات ارزشیابی من همواره بالا بوده اند. نمراتی که خود شماها داده اید و من به دموکراسی معتقدم بر خلاف بسیاری که لاف می زنند اما هیچ ملاکی را قبول ندارند. من هر ترم از ارزشیابیها بازخورد می گیرم.
در هر حال ببخش طولانی شد حس کردم لازم است.
عید شما هم پیشاپیش مبارک
به سایرین لطفا سلام مرا برسانید.
ممنون

120 سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی
از بچه های کلاس را دیدم. اسمش کایل بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به
خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر
خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها،
مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به
راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را
به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرف تر، ‌روی چمن ها پرت شد. سرش را که
بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد
و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در
چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ” این بچه ها یه مشت آشغالن!“
او به من نگاهی کرد و گفت: ” هی ، متشکرم!“ و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم
نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین کسی اشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی
از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و
دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر کایل را می شناختم، بیشتر
از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره کایل را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او
گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه
کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!“ کایل خندید و نصف کتابها را در
دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و کایل بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر
دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. کایل تصمیم داشت به جورج
تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها
فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
کایل کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم
که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من کایل را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که
توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد.!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ” هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!“
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و
لبخند زد: ” مرسی“.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ” فارغ التحصیلی زمان سپاس از
کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما،
معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه،
دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که
شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.“
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز
آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات اخر هفته قصد
داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش
بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.
کایل نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: ”خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار
غیر قابل بحث، باز داشت.“
من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر
خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می
داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر
از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید
زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم
اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
حالا شما دو راه برای انتخاب دارید:
1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید،
2) یا آن را پاک کنید گویی دلتان آن را حس نکرده است.
همانطور که می بینید، من راه اول را انتخاب کردم.
” دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می کنند، زمانی
که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.“
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد...
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده،
اما امروز یک هدیه است

استاد چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ق.ظ

سلام
غزلی با حافظ:

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

۱۲۰ چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

۱۳ پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

به نام خدا

درود بر همه عزیزان

به نوبه خودم از زحمات شما تشکر می کنم.راستش اکثر کلبه ها رو میخونم ولی بیشتر وقت ها نظری ندارم که بنویسم.اما غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم که یکسری به کلبه ۱۳ بزنید و به سوالاتی که در مورد امتحان ارشد هست پاسخ بدهید(اسم کامنت مورد نظر ارشد شیمی کاربردی هست)

یا حق

سعید جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

خدایا!سرده این پایین ، از اون بالا تماشا کن
اگر میشه فقط گاهی ، بیا دست منو ها کن
خدایا! سرده این پایین ببین دستامو می لرزه
دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه
تو اون بالا من این پایین چرا دو تاییمون تنها
اگر لیلی دلش گیره بگو مجنون چرا تنها؟
بگو گاهی که دلتنگم از اون بالا تو می بینی
بگو گاهی که غمگینم تو هم دلتنگ و غمگینی
خدایا! من دلم قرصه کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت که حتی روز روشن نیست
کسی این جا نمی بینه که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته
فراموشم میشه گاهی که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا بازم پیش تو برگردم
خدایا! وقت برگشتن یکم با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت اگر میشه مرا جا کن

گلچین شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ


در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم،
شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...

رخشان بنی اعتماد

یه روز یه ترکه...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان...
خیلی شجاع بود، خیلی نترس...
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.

یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.

یه روز یه قزوینه...
به نام علامه دهخدا،
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.


یه روز ما همه با هم بودیم... ترک و کرد و رشتی و لر و بلوچ و اصفهانی و ...


تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند...
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم!!!

این از فرهنگ ایرونی به دور است.

۱۲۰ یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ

خدایا!
مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.

خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.

خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.

خدایا!
اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.

استاد یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

بارون و آسمون عزیز لطفا تماسی با من بگیرید.
ممنون

مرتضی دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.


بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

گلچین پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ


اگر کسی گفت به سمنان علاقمند شده ...
با قطعیت نگید که تو این شهر عاشق شده
شاید هم عاشق شده باشه ...
اما عاشق طلوع و غروب این شهر
عاشق سکوت و سکون و آرامشش
سخته گم شدن تو ازدحام و شلوغی شهر های بزرگ
زیبایی سمنان به آسمان پاک و کم بودن ارتفاع ساختمان هاست
زیبایی اش به اینه که وقتی راه می رویم انگار آسمان به
جای اینکه بالای سرمون باشه روبرومونه
کاش ترکیب این شهر و همینطور دانشگاه رو به هم نمی زدند

گلچین جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ


چقدر سخته که واسه آینده تصمیم بگیری،
و چه راحت آینده برات تصمیم میگیره!!

شمسی سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

کامنت گلچین عزیز منو یاد یکی از بچه های ورودی ۸۸ انداخت که فقط یک ترم با ما بود.اهل اراک بود و به اصفهان انتقالی گرفت.
یه روز داشتیم با هم از سلف دانشکده فنی به سمت دانشکده علوم پایه می رفتیم که سرش رو بلند کرد به آسمون نگاه کرد و با یه حس عجیب( نمی دونم بگم حسرت؛تعجب؛یا ...)گفت:وای آسمون چقدر نزدیکه!

سلام
وصف برترین شهر را از نگاه علی ع بیابید و بخوانید.


کسانی که خوبی ها را می بینند انسانهای مثبت اندیشی هستند که برای دوستی شایسته اند.
و بر عکسش...!!!

شمسی چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ

سلام
وصف برترین شهر رو نتونستم پیدا کنم. میشه بگید چه کتابی (کتاب هایی) در موردش هست؟

به نام خدا
سلام
نقل به مضمون: برترین شهر شهری است که تو را در خود بپذیرد-بپرورد وزمینه پیشرفت تو را فراهم کند ...

منتظر جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

هوالحی

سلام بارون و آسمون عزیز
خوب هستید؟

اینشاا... اگه امام حسین بطلبه قراره برم زیارتش
اومدم تا از شما حلالیت بطلبم هر چند برخورد رو برویی نداشتیم اما اگر در دنیای مجازی هم اشتباهی از م سر زده حلالم کنید که خدا این زیارت رو از من بپذیره.

سال نو رو هم پیشاپیش بهتون تبریک می گم
انشاا... سال خوبی داشته باشید.

یاعلی

سلام
بارون و آسمون هنوز با من تماس نگرفته اند.
کماکان منتظرم.
استاد

از طرف بارون و آسمون شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

انسانها به ناگهان شکسته نمی شوند این ماییم که دیر به دیر نگاهشان می کنیم.

بارون واسمون سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام به همه.سلام استاد خیلی مرسی.سال نو همه مبارک میدونیم خیلی دیر شده ولی بازم مبارک.
شاید انقدر سرمون شلوغه که وقتی دلمون میگیره میایم ودلگرم از اینکه شمارو داریم میریم .

سلام
سال نوبر شما وخانواده های عزیزتان مبارک
ممنون
خدا جای همه نداشته های آدم را میگیرد.

بارون واسمون سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ب.ظ

منتظرعزیز زیارتت قبول.کاش برای ماهم دعا کرده باشی.اونجا خود بهشته .خوش به حالتون

بارون واسمون سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

" کلاغ پر"

گفتند : «کلاغ»، شادمان گفتم : «پر»
گفتند : «کبوترانمان»، گفتم : «پر»

گفتند : «خودت»، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم : «پر»

گفتند : «مگر پرنده ای؟»، خندیدم
گفتند : «تو باختی» و من رنجیدم


در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آنروز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند

گفتند : «پرنده» ، گریه ام را دیدند
دیوانه خاک بودم و فهمیدند
گفتم که «نمی پرد» ، نگاهم کردند
بر بازی اشتباه من خندیدند ...

بارون واسمون سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ب.ظ

به سراغ من اگر میایی دگر اهسته نیا...
چندوقتیست که فولاد شده چینی نازک تنهایی من...
استاد برامون دعا کنین... یا علی

سلام
من همیشه دعاگوی دانشجویان عزیزم هستم
اگر خدا بپذیرد

سلمان رحمانی سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ

به به به
بارون و آسمون گرامی
رسیدن به خیر
سال نوتان مبارک
دلمان برایتان تنگ شده بود
باشد که به یاری خدا در سال جدید پیروز و سلامت باشید و ما بیشتر از محضر شما بزرگواران استفاده کنیم
پیروز و سربلند در پناه خدا
یا علی

بارون واسمون شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام استاد
سلام اقای رحمانی متشکر سال نو شما هم مبارک .امیدوارم امسال بهترینها برای شما وهمه ی بچه های صندوقچه باشه.

سلام
ممنون
ان شاالله بر شما و خانواده های محترم نیز مبارک باشد.
ان شاالله

بارون واسمون پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ق.ظ

انروزها میگفتم:مشقهایم راخط بزن مرانزن،روی تخته خط بکش گوش مرانکش،مهر رادر دلم جاری کن جریمه نکن،هرچه تکلیف میدهی بده امتحان سخت نگیر!
اماامروز مرابزن،گوشم رابکش!جریمه بکن،امتحان سخت بگیرولی مرایک لحظه به دوران خوب گذشته باز گردان...
استاد میدونیم خیلی دیر شده ماهم شرمنده ایم‎ ‎روزتون مبارک

سلام
ممنونم
اس ام استون هم رسیده بود
پایدار باشید ان شاالله

گندم جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

باید استفاده بهینه کرد
از دل
عشق کجاست؟؟؟

سلام
ببخشید بابت تاخیر
چندروزی جایتان خالی مسافرت بودم.

گندم جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

بقا از آن خداست باور ندارید از گذشتگان بپرسید.

گندم پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 ب.ظ

دلم!
به نجوای جهان گوش کن
با تو عشق می ورزد!

گندم سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ

زندگی شیرینی لحظه هایمان را خورد....
و ما همچنین بحث می کردیم
که نیمه خالی لیوان چای را ببینیم
یا نیمه پر آن را؟!...

بارون واسمون چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام استاد
دوباره تاخیر ...
شاید تنها چیزی که از ما به یاد دارید همین نبودن ها باشه.ببخشید استاد .
ولی ما همیشه دوستون داریم شما و همه ی بچه های صندوقچه کاش اون روزها بر میگشت و ما دوباره تو کلاس با شما...
کاش دوباره الی 2 رو مینداختم ولی بازهم تو اون کلاسا با شما و هم کلاسیام نشسته بودم .دلتنگی .دلتنگی و دلتنگی...
دعا مون کنید

سلام
ممنونم. با این که آلی ۲ افتادین(؟الان فهمیدم) ولی باز هم لطف دارین
راستی افتادین؟

در هر حال ممنونم که هستید
اس ام اس های زیباتون هم رسیده
ممنون

بارون واسمون دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ

سلام استاد
سلام به همه ی بچه ها۰
سال نوتون مبارک

سلام
ممنون
سال نوی شما هم مبارک

استاد جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ

بارون و آسمون عزیز انسانهای بزرگ بی ادعا!
نبودنتون حس می شه.
موفق باشید.

بارون واسمون شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام.هزاربار نه بیشتر به اندازه ی همه ی اون سلامهایی که جواب ندادیم.
سخت شد زندگیرو میگم :در گیر همه ی اون چیزهایی که ادمهارو از علایقشون دور میکنه شدیم. کارو زندگی بدجوری درگیرمون کرد.دلمون تنگ شده بود واقعا.
استاد سلام.از امروز سعی میکنم هر روز صبح یه سری بزنم بهتنون. منو یاد روزها وخاطرات و دلخوشی های گذشته میندازه.

سلام
دل ما هم براتون تنگ شده بود
این صندوقچه کهنه شده. پر از خاطره
تو صندوقچه ۲۰۱۲ کلبه بسازم براتون؟

بارون واسمون شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ

زخمی ام کردند...
ولی میبخشمشان ...
یادم نبود که نباید کاکتوسهارا نوازش کرد.

بارون واسمون شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ق.ظ

دندانم شکست برای شن ریزه ای که در غذایم بود
درد کشیدم وگریستم نه برای دندانم بلکه برای کم سو شدن چشمان مادرم...
(حسین پناهی)

[ بدون نام ] یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ب.ظ

تابلو نقاش را ثروتمند کرد.
شعر شاعر به چند زبان ترجمه شد.
کارگردان جایزه ها را درو کرد...
و هنوز سر همان چهارراه واکس میزند کودکی که بهترین سوژه بود...

[ بدون نام ] یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام استاد...
اره ولی شاید زیاد نشه سر زد.عیبی نداره؟

سلام
نه!
ممنونم

استاد شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ق.ظ

سلام
کلبه جدید خیلی وقته ساخته شده ها!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد