عید مبعث مبارک-کلبه دوری و دوستی (خانمها طالبی-شمسی-ماهور)

به نام خدا 

سلام 

در شب بعثت پیامبر رحمت (که متاسفانه ایشان نیز به نوعی از نظر من مظلوم واقع شده اند) کلبه این سه تفنگدار افتتاح می شود. 

ان شاالله که گرم باشد و پایدار. 

 

ممنون 

استاد

نظرات 202 + ارسال نظر
دوری و دوستی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ب.ظ

ای قبله آسمان سرایت جان من و صد چو من فدایت

روزگاری بود میوه اش فتنه ، خوراکش مردار ، زندگی اش آلوده ، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند . تازیانه ستم ، عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی ، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه ، در خاک سرد زنده به گور می شدند . و در این هنگام بود که محمد (ص) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید.


عید بزرگ مسلمین بر همگان مبارک.

آفرین

شمسی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

شمسی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ

باریدن مهتاب از دعای مادر است

ماه مرشد بر بالای بسطام بود، سخن می‌گفت. یعنی که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتی نور بر مزار بایزید پاشید، بر سنگی چلیپایی که مناجاتی بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاین مزار می‌گذرد.
ماه مرشد گفت: او که اینجا خوابیده است و نامش سلطان‌العارفین است روزگاری اما کوچک بود و نام او طیفور بود و من از او شب‌های بسیاری به یاد دارم، که هر کدامش ستاره‌ای است، شبی اما از همه درخشان‌تر بود و آن شبی است که او هنوز کودک بود، خوابیده بود و مادرش نیز، سرد بود و زمستان بود و برف می‌بارید و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طیفور لحظه‌ای چشم باز کرد و زیر لب گفت: عزیز‌کم، تشنه‌ام، کمی آب به من می‌دهی؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بیاورد، اما کوزه خالی بود. با خود گفت: حتماً در سبو‌ آبی هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالی بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بیاورد. سوز می‌آمد و سرد بود و زمین لیز و یخبندان. و من می‌دیدمش که می‌لرزید و دست‌های کوچکش از سردی به سرخی رسیده بود. و دیدم که بار‌ها افتاد و برخاست و هر بار خراشی بر سر و روی‌اش نشست.
چشمه یخ زده بود و او با دست‌های کوچکش آن را شکست و آبی برداشت. به خانه برگشت، ساعتی گذشته بود. آب را در پیاله‌ای ریخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نیامد که بیدارش کند. و همان‌طور پیاله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من دیگر رفتم. فردا اما از شیخ آفتاب شنیدم که مادرش چشم باز کرد و دید که پسرش با پیاله‌‌ای در دست کنارش نشسته پرسید: چرا نخوابیده‌ای پسرم.
پسر گفت: ترسیدم که بخوابم و شما بیدار شوید و آب بخواهید و من نباشم. مادر گریست و برایش دعایی کرد.
و از آن پس او هر چه که یافت از آن دعای مادر بود. من نیز از آن شب تاکنون هر شب بر او باریده‌ام. که باریدن بر او تکلیفی‌ست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد این را گفت و به نرمی رفت زیرا شیخ آفتاب از راه رسیده بود.
عرفان نظرآهاری

شمسی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

عرفان نظرآهاری

ماهور چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

سلام استاد حالتون چطوره؟خوب هستین؟
عیدتون مبارک.استاد دلمون براتون خیلی تنگ شده برای شما برای کلاس آلی.انشاا..ترم بعد جبران درس نخوندن های این ترم رو میکنیم. ممنون بابت کلبه امیدوارم بتونیم از پسش بربیایم.

سلام مقدسه جونم خوبی؟عیدت مبارک.
دلم برات تنگ شده.برای اذیت کردنت وای که حرص می خوردی چقدر مزه میداد!!! عزیزم!! واقعا الان فهمیدم اسم کلبه مون درست ترین اسم بود.مقدسه همیشه به این موضوع فکر کن که یه ماهور بیشتر نداری من برم غصه میخوری!باشه ؟ یادت نره هااااااااااااااااااااا

سلام شم۳۰ .عیدت مبارک.
چطوری؟خوفی؟خوش میگذره بدون من؟تهنا؟عزیزم..!!دلم واسه توهم تنگ شده. هردوتونو از ۳۰۰ کیلومتر اون ورتر ماچ موووووووووووووووووووووووووووووووچ

بدون من شیطنت نکنید ها مخصوصا تو شم۳۰!! کلاغه به گوشم می رسونه.بذار بیام سمنان باهم دیگه.باشه؟
یادت نره یه ماهور بیشتر نداری هااااااا!!!!

سلام
خدا را شکر.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ

یانور

سلام

عید مبعث را به همه ی اهالی صندوقچه

وبه خصوص استاد و دوستای خوبم خانم طالبی و شمسی و ماهور تبریک میگم


حضرت عطار:

یارسول الله بس درمانده ام باد در کف خاک بر سر مانده ام

بی کسان را کس تویی در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو کس

یک نظر سوی من غمخواره کن چاره ی کار من بی چاره کن

گرچه ضایع کرده ام عمر از گناه توبه کردم عذر من از حق بخواه

روز و شب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشی یک دمم

ای شفاعت خواه مشتی تیره روز لطف کن شمع شفاعت بر فروز

حاجتم آن است ای عالی گوهر که از سر فضلی کنی در من نظر

زآن نظر در بی نشانی داریم بی نشانی جاودانی داریم.....................
منطق الطیر

سلام
ممنون. بر شما نیز مبارک
لطفا نامتان یادتان نرود که سانسور می شوید!
دلیلش را بارها گفته ام (همان لافزنان متکبر هیدروژن صفت...)

ممنون

زهرا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

یانور

سلام

عید مبعث را به همه ی اهالی صندوقچه

وبه خصوص استاد و دوستای خوبم خانم طالبی و شمسی و ماهور تبریک میگم

حضرت عطار:

یارسول الله بس درمانده ام باد در کف خاک بر سر مانده ام

بی کسان را کس تویی در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو کس

یک نظر سوی من غمخواره کن چاره ی کار من بی چاره کن

گرچه ضایع کرده ام عمر از گناه توبه کردم عذر من از حق بخواه

روز و شب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشی یک دمم

ای شفاعت خواه مشتی تیره روز لطف کن شمع شفاعت بر فروز

حاجتم آن است ای عالی گوهر که از سر فضلی کنی در من نظر

زآن نظر در بی نشانی داریم بی نشانی جاودانی داریم.....................
منطق الطیر

یاعلی.


آشنا پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ق.ظ

سلاه به همه و سلام به صاحبان کلبه
مبارکتون باشه
عید مبعث هم بر همه مبارک

طالبی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!!
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است..
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری ، آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

طالبی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:46 ق.ظ

آرامش چیست؟
نگاه به گذشته و شکر خدا.
نگاه به آینده و اعتماد به خدا.
نگاه به اطراف و جستجوی خدا.
نگاه به درون و دیدن خدا .
” لحظه هایتان سرشار از بوی خدا”

۱۳ پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ق.ظ

به نام خدا

سلام بر همگی

عید عظیم مبعث را خدمت تمامی شما عزیزان تبریک می گم.و همچنین تبریک دیگرم برای صاحبان کلبه است به خاطر کلبه جدیدشان



واقعیت ‏بعثت از نگاه اهل بیت


نویسنده: على دوانى

بعثت پیغمبر اسلام یا برانگیخته شدن آن حضرت به مقام عالى نبوت و خاتمیت، حساس‏ترین فراز تاریخ درخشان اسلام است. بعثت پیغمبر درست درسن چهل سالگى حضرت انجام گرفت. پیغمبر تا آن زمان تحت مراقبت روح القدس قرار داشت، ولى هنوز پیک وحى بر وى نازل نشده بود. قبلا علائمى ازعالم غیب دریافت مى‏داشت، ولى مامور نبود که آن را به آگاهى خلق هم برساند.
میان مردم قریش و ساکنان مکه مرسوم بود که سالى یک ماه را به حالت گوشه گیرى و انزوا در نقطه خلوتى مى‏گذرانیدند. (1)درست روشن نیست که انگیزه آنها از این گوشه‏گیرى چه بوده است، اما مسلم است که این رسم در بین آنها جریان داشت و معمول بود.
نخستین فرد قریش که این رسم را برگزید و آن را معمول داشت عبدالمطلب جد پیغمبر اکرم بود که چون ماه رمضان فرا مى‏رسید، به پاى کوه حراء مى‏رفت، و مستمندان را که از آنجا مى‏گذشتند، یا به آنجا مى‏رفتند، اطعام مى‏کرد. (2)
به طورى که تواریخ اسلام گواهى مى‏دهد، پیغمبر نیز پیش از بعثت ‏به عادت مردان قریش، بارها این رسم را معمول مى‏داشت. از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مى‏گرفت و به نقطه خلوتى مى‏رفت و به تفکر و تامل مى‏پرداخت.
در مدتى که بعدها در «حراء» به سر مى‏برد،غذایش نان «کعک‏» و زیتون بود، و چون به اتمام مى‏رسید، به خانه بازمى‏گشت و تجدید قوا مى‏کرد. گاهى هم همسرش خدیجه برایش غذا مى‏فرستاد. غذائى که در آن زمان‏ها مصرف مى‏شد، مختصر و ساده بود. (4)
پیغمبر چند سال قبل از بعثت، سالى یک ماه در حرا به سر مى‏برد، و چون روز آخر باز مى‏گشت، نخست ‏خانه خدا را هفت دور طواف مى‏کرد، سپس به خانه مى‏رفت. (5)
کوه حراء امروز در حجاز به مناسبت این که محل بعثت پیغمبر بوده است «جبل النور» یعنى کوه نور خوانده مى‏شود. حراء در شمال شهر مکه واقع است و امروز تقریبا در آخر شهر در کنارجاده به خوبى دیده مى‏شود. کوه‏هاى حومه مکه اغلب به هم پیوسته است و از سمت ‏شمال تا حدود بندر «جده‏» واقع در 70 کیلومترى مکه و کنار دریاى سرخ امتداد دارد.
این سلسله جبال که از یک سو به صحراى «عرفات‏» و سرزمین «منا» وشهر «طائف‏» و از سوى دیگر به طرف «مدینه‏» کشیده شده است، با دره‏ها و بیابان‏هاى خشک و سوزان و آفتاب طاقت ‏فرساى خود شاید بهترین نقطه‏اى است که آدمى را در اندیشه عمیق خودشناسى و خداشناسى و دورى از تعلقات جسمانى و تعینات صورى و مادى فرو مى‏برد.
کوه نور از بلندترین کوه‏هاى اطراف مکه است، و جدا از کوه‏هاى دیگر به نحو بارزى سر به آسمان کشیده و خودنمائى مى‏کند. هرچه بیننده به آن نزدیک‏تر مى‏شود، مهابت و جلوه کوه بیشتر مى‏گردد. از آن بلندى در زمان خود پیغمبر قسمتى از خانه‏هاى مکه پیدا بود، و امروز قسمت زیادترى از شهر مکه پیداست. قله کوه نیز درپشت‏بام‏ها و از داخل اطاق‏هاى بعضى از طبقات ساختمان‏هاى مکه به خوبى پیدا است.
«غار حراء» که در قله کوه قرار دارد، بسیار کوچک و ساده است. در حقیقت غار نیست، تخته سنگى عظیم به روى دو صخره بزرگ‏ترى غلت‏خورده و بدین گونه تشکیل دهنه غار حراء داده است. دهنه غار به قدری است که انسان مى‏تواند وارد و خارج شود. کف آن هم بیش از یک متر و نیم براى نمازگزاردن جا ندارد.
غار حراء جائى نبوده که هرکس میل رفتن به آنجا کند، و محلى نیست که انسان بخواهد به آسانى در آن بیاساید. فقط یک چیز براى افراد دوراندیش در آنجا به خوبى به چشم مى‏خورد، و آن مشاهده کتاب بزرگ آفرینش و قدرت لایزال خداوند بى زوال است که در همه جاى آن نقطه حساس پرتو افکنده و آسمان و زمین را به نحو محسوسى آرایش داده است! براساس تحقیقى که ما نموده‏ایم پیغمبر مانند جدش عبدالمطلب در پاى کوه حراء فى‏المثل در خیمه به سر مى‏برده و رهگذران را پذیرائى مى‏کرده و فقط گاهگاهى به قله کوه مى‏رفته و به تماشاى جمال آفرینش مى‏پرداخته است که از جمله لحظه نزول وحى، در روز 27 ماه رجب بوده است.
به طورى که قبلا یادآور شدیم، پیغمبر قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشته و تحت مراقبت روح‏القدس گاهى تراوشاتى غیبى مى‏دیده و اسرارى بر آن حضرت مکشوف مى‏شده است. هنگامى که پانزده سال بیش نداشت، گاهى صدائى مى‏شنید، ولى کسى را نمى‏دید.
هفت‏سال متوالى بود که نور مخصوصى مى‏دید و تقریبا شش سال مى‏گذشت که زمزمه‏اى را مى‏شنید، ولى درست نمى‏دانست موضوع چیست؟
چون این اخبار را براى همسرش خدیجه بازگو مى‏کرد، خدیجه مى‏گفت: «تو که مردى امین و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رئوف و خوئى پسندیده دارى و در مهمان‏نوازى و تحکیم پیوند خویشاوندى سعى بلیغ مبذول مى‏دارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نیست. (6)
هنگامى که به سن سى و هفت‏سالگى میل به گوشه گیرى و انزواى از خلق پیدا کرد، چندین بار در عالم خواب، سروش غیبى، سخنانى به گوشش سرود، و او را از اسرار تازه‏اى آگاه ساخت، بعدها نیز در پاى کوه حراء و میان راه‏هاى مکه بارها منادى حق بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مى‏شنید ولى صاحب صدا را نمى دید!
در یکى از روزها که در دامنه کوه حراء گوسفندان عمویش ابوطالب را مى‏چرانید، شنید کسى از نزدیک او را صدا مى‏زند و مى‏گوید: یا رسول الله! ولى به هرجا نگریست کسى را ندید. چون به خانه آمد و موضوع را به خدیجه اطلاع داد، خدیجه گفت: امیدوارم چنین باشد. (7)
روز بیست وهفتم ماه رجب محمد بن عبدالله مرد محبوب مکه و چهره درخشان بنى هاشم در غار حراء آرمیده بود و مانند اوقات دیگر از آن بلندى به زمین و زمان و ایام و دوران و جهان و جهانیان مى‏اندیشید. مى‏اندیشید که خداى جهان جامعه انسانى را به عنوان شاهکار بزرگ خلقت و نمونه اعلاى آفرینش خلق نمده و همه گونه لیاقت و استعداد را براى ترقى و تعالى به او داده است. همه چیز را برایش فراهم نموده تا او در سیر کمالی خود نانى به کف آرد و به غفلت نخورد. ولى مگر افراد بشر به خصوص ملت عقب مانده و سرگردان عرب و بالاخص افراد خوش‏گذران و مال دوست و مال‏دار قریش در این اندیشه‏ها هستند؟ آنها جز به مال و ثروت خود و عیش و نوش و سود و نزول ثروت خود به چیزى نمى‏اندیشند. شراب و شاهد و ثروت و درآمد، ربا و استثمار مردم نگون ‏بخت و نیازمند، تنها اندیشه‏اى است که آنها در سر مى‏پرورانند...
اینک «او» درست چهل سال پرحادثه را پشت‏سر نهاده است. تجربه زندگى و پختگى فکر و اراده‏اش و استحکام قدرت تعقلش به سرحد کمال رسیده، و از هر نظر براى انجام سؤولیت‏بزرگ پیغمبرى آماده است. در تمام قلمرو عربستان و دنیاى آن روز جز او چه کسى بود که از جانب خداوند عالم شایستگى رهبرى خلق را داشته باشد؟
رهبرى که سرآمد رهبران بزرگ و گذشته جامعه انسانى باشد، و انسان‏هاى شرافتمند بر شخصیت ذاتى و تربیت‏ خانوادگى و سوابق درخشان و ملکات فاضله و صفات پسندیده او صحه بگذارند؟ او نوه ابراهیم بت ‏شکن خلیل خدا و اسماعیل ذبیح و فرزند هاشم سید و سرور عرب و نوه عبدالمطلب، بزرگ و داناى قریش است. پدر در پدر و مادر در مادر شکوفان و درخشان و فروزان است.
او از سلامتى کامل جسم و جان برخوردار بود که نتیجه وراثت صحیح و سالم است. وراثتى که پدران پاک و مادران پاک سرشت‏برایش باقى گذارده بودند. به طورى که دنیاى جاهلیت هم با همه پلیدى و تیرگى و تاریکیش، نتوانست آن را آلوده سازد، و چیزى از شرافت و حسب و نسب او بکاهد. (8)

نگاهى به احادیث ‏بعثت


دراینجا باید اعتراف کرد که ماجراى بعثت پیغمبر با همه اهمیتى که داشته است،در تواریخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسیر قرآنى و احادیث اسلامى و تواریخ اولیه آمده است،عایشه همسر پیغمبر یا خواهرزادگان او عبدالله زبیر و عروة بن زبیر یا عمرو بن شرحبیل یا ابومیسره غلام پیغمبر، گفته‏اند: جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدایت; «اقرا باسم ربک الذى خلق‏» و پیغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى‏» یا من خواننده نیستم; «لست‏بقارى‏». جبرئیل سه بار پیغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانست‏ بخواند!
در صورتى که: اولا جبرئیل از پیغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در یک حدیث که آن هم قابل اهمیت نیست. بیشتر مى‏گویند منظور جبرئیل این بوده که هرچه او مى‏گوید پیغمبر هم آن را تکرار کند. در این صورت باید از ناقلین این احادیث پرسید: آیا پیغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آیه کوتاه اول سوره اقرا یعنى; «اقرا باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم‏» را همان طور که جبرئیل آیه آیه مى‏خوانده او هم تکرار کند؟ این کار براى یک کودک پنج ‏ساله آسان است تا چه رسد به داناى قریش!
از این گذشته «وحى‏» به معناى صداى آهسته است. وقتى جبرئیل امین آیات قرآنى را بر پیغمبرنازل کرده است آن را آهسته تلفظ مى‏نموده و همان دم در سینه پیغمبر نقش مى‏بسته است. بنابراین هیچ لزومى نداشته که هرچه را جبرئیل مى‏گفته است پیامبر مانند بچه مکتبى تکرار کند تا آن را از حفظ نماید، و فراموش نکند!
ثانیاً کسانى که بعثت را بدین گونه نقل کرده‏اند هیچ کدام از نظر شیعیان قابل اعتماد نیستند. عایشه همسرپیغمبر هم که شیعه و سنى ماجراى بعثت را در کلیه منابع تفسیر و حدیث و تاریخ اسلامى بیشتراز وى نقل کرده‏اند، پنج ‏سال بعد از بعثت متولد شده و از کسى هم نقل نمى‏کند، بلکه حدیث وى به اصطلاح مرسل است که قابل اعتماد نیست، و از پیش خود مى‏گوید: آغاز وحى چنین و چنان بوده است.
ثالثاً معلوم نیست جمله «بخوان به نام خدایت‏» که در ترجمه آیه اول درهمه تفسیرهاى اسلامى اعم از سنى و شیعى آمده است ‏یعنى چه؟ از حفظ بخواند، یا از رو بخواند؟ و گفتم که هر دوى آنها خلاف واقع است.
رابعاً مگر خدا و جبرئیل نمى‏دانسته‏اند پیغمبر درس نخوانده بود و چیز نمى‏نوشته که دو بار از وى مى‏خواهند بخواند؟ و چون پیغمبر مى‏گوید: نمى‏توانم بخوانم، گرفتن آن حضرت و فشار دادن وى را چگونه مى‏توان توجیه کرد؟ آیا اگر کسى را فشار دادند باسواد مى‏شود؟ این معنا درباره پیغمبران پیشین بى‏سابقه بوده است تا چه رسد به پیامبر خاتم (صلى الله علیه و آله)!!
خامساً هیچ کدام از مفسران اسلامى نگفته‏اند چرا اولین سوره قرآنى «بسم الله الرحمن الرحیم‏» نداشته است! بلکه همگى گفته‏اند آنچه روز بعثت نازل شد پنج آیه اوایل سوره اقرا بوده است از «اقرا بسم ربک الذى خلق‏» تا «ما لم یعلم‏».
سادساً دنباله حدیث عایشه و دیگران که مى‏گوید: «وقتى پیغمبر از کوه حراء برگشت‏ سخت مضطرب بود! و چون به نزد خدیجه آمد گفت: «زملونى زملونى‏» مرا بپوشانید، مرا بپوشانید. و او را پوشانیدند، و پس ازآن ماجرا را براى خدیجه نقل کرد و گفت: «از سرنوشت‏ خود هراسانم‏» و «خدیجه او را برد نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل که نصرانى شده بود، و تورات و انجیل را مى‏نوشت و آن پیر کهنسال نابینا گفت: اى خدیجه! آنچه او دیده است همان پیک مقدسى است که بر موسى نازل شده است‏» همگى برخلاف اعتقاد ما درباره پیامبر و ظواهر امر است. (9)
علامه فقید شیعه سید عبدالحسین شرف الدین عاملى در کتاب پرارج «النص والاجتهاد» تنها کسى است که براى نخستین بار متوجه قسمتى از اشکالات این حدیث ‏شده و مى نویسد: «مى‏بینید که این حدیث (حدیث عایشه) صریحا مى‏گوید پیغمبر بعد از همه این ماجرا هنوز در امر نبوت خود و فرشته وحى پس از آن که فرود آمده، و درباره قرآن بعد از نزول آن و از بیم و هراسى که پیدا کرده نیاز به همسرش داشت که او را تقویت کند، و محتاج ورقة بن نوفل مرد غمگین نابیناى جاهل مسیحى بوده است که قدم او را راسخ کند، و دلش را از اضطراب و پریشانى در آورد! محتواى این حدیث ضلالت و گمراهى است. آیا شایسته پیغمبر است که از خطاب فرشته سر در نیاورد؟ بنابراین حدیث عایشه از لحاظ متن و سند مردود است.» (10)
در حدیث دیگر مى‏گوید: «پیغمبر چنان از برخورد با جبرئیل بیمناک شده بود که مى‏خواست‏خود را از کوه به زیر بیندازد»، یعنى حالت ‏شبیه بیمارى صرع! در روایت دیگر هم مى‏گوید: «تختى مرصع روى کوه حراء گذاشته شد، و تاجى مکلل به جواهر بر سر پیغمبر نهادند، و بعد به وى اعلام شد که تو خاتم انبیا هستى‏»! و چیزهاى دیگر که بازگو کردن آن چندش ‏آور است.
راستى چقدر باعث تاسف است که پانزده قرن پس از بعثت هنوز مسلمانان به درستى ندانند موضوع چه بوده و بعثت‏خاتم انبیا چه سان انجام گرفته است؟!! این کوتاهى ازآن مورخان و دانشمندان اسلامى از شیعه و سنى است که در این قرون متمادى غفلت نموده و به تحقیق پیرامون آن نپرداخته‏اند، و فقط به ذکر و تکرار گفتار عایشه و دیگران اکتفا نموده‏اند!
ما پس از نقدى که دانشمندان عالى‏ مقام شیعه سید شرف الدین عاملى بر یکی از حدیث‏ بعثت (حدیث عایشه) نوشته و توفیق ترجمه آن را یافتیم، به قسمت عمده‏اى از تفسیر و حدیث و تاریخ سنى وشیعى مراجعه نمودیم، و با کمال تاسف به این نتیجه رسیدیم که احادیث‏بعثت کاملا مغشوش است، و بیشتر آنها از راویان عامه است، که نزد ما اعتبارى ندارند.متن همه آن احادیث نیز مضطرب و متناقض و برخلاف معتقدات شیعه و سنى است، و اسناد آن نیز مخدوش مى‏باشد.

ایراد ما به احادیث‏بعثت


کلیه این احادیث که نخست از طریق اهل تسنن نقل شده و در کتاب‏هاى آنها آمده است و سپس به نقل از آنها به کتب شیعه هم سرایت کرده است، از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد. در اینجا به چند نکته آن اشاره مى‏کنیم، و تفصیل را به کتاب «شعاع وحى برفراز کوه حراء» که براى نخستین بار پرده از روى ماجراى مبهم بعثت ‏برداشته است، حوالت مى‏دهیم. (12)
1- چنانکه گفتیم پیغمبر از زمان کدکى و ایام جوانى تا سى و هفت‏سالگى، بارها علائمى مى‏دید که از آینده درخشان او خبر مى‏داد. مانند ابری که برسر او سایه افکنده بود، و خبرى که راهب شهر «بصرى‏» در اردن راجع به پیغمبرى او به عمویش ابوطالب داد، و آنچه روح القدس به وى مى‏گفت، و صداهائى که مى‏شنید. بنابراین هیچ معنا ندارد که هنگام نزول وحى و برخورد با جبرئیل این طور دست و پاى خود را گم کند، و نداند که چه اتفاقى افتاده است، و باید ورقة بن نوفل به داد او برسد!
2- پیغمبر از لحاظ نبوغ و استعداد و عقل بر همه مرد و زن مکه و قبائل عرب و مردم عصر برترى داشت. با توجه به این حقیقت چگونه او پس از اعلام نبوت دچار وحشت و تردید شده و به همسرش خدیجه متوسل مى‏شود که او را بگیرد تا به زمین نیفتد یا تقویت کند که از شک و تردید به در آید؟
3- آیا پس از دیدن پیک وحى و آوردن پنج آیه قرآن و اعلام این که تو پیغمبر خدائى و من جبرئیل هستم، و مشاهده جبرئیل با آن عظمت، دیگر جاى این بود که پیغمبر درباره وحى آسمانى و تکلیف خود دچار تردید شود، یا احتمال دهد موضوع حقیقت نداشته باشد؟!
4- تخت و تاج و سایر تشریفات تعینات صورى است و تناسب با سلاطین و پادشاهان دارد، نه مقام معنوى نبوت که باید با کمال سادگى و دور از هرگونه تشریفات مادى انجام گیرد. دور نیست که سازندگان این حدیث‏به تقلید از تاج‏گذارى پادشاهان ایران، خواسته‏اند براى پیغمبر عربى هم در عالم خیال چنین صحنه‏اى بسازند!

واقعیت‏بعثت از دیدگاه شیعه


ماجراى بعثت‏ بدان گونه که قبلا گذشت موضوعى نبود که یک فرد مسلمان معتقد به آن باشد، و پى‏برد که خاتم انبیا چگونه به مقام عالى پیغمبرى رسیده است. ما پس از بررسى‏هاى لازم از مجموع نقل‏ها به این نتیجه رسیده‏ایم که آنچه در منابع شیعه و احادیث‏خاندان نبوت رسیده است، واقعیت‏بعثت را چنان روشن مى‏سازد که هیچ یک از اشکالات گذشته مورد پیدا نمى‏کند.
از جمله احادیثى که بازگو کننده حقیقت‏بعثت است و آغاز وحى را به خوبى روشن مى‏سازد، روایتى است که ذیلا از لحاظ خوانندگان مى‏گذرد:
پیشواى دهم ما حضرت امام هادى (علیه السلام) مى‏فرماید: «هنگامى که محمد (صلى الله علیه و آله) ترک تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشیده بودبه مستمندان بخشید، هر روز به کوه حراء مى‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مى‏نگریست، و شگفتى‏هاى رحمت و بدایع حکمت الهى را مورد مطالعه قرار مى‏داد.
به اطراف آسمان‏ها نظر مى‏دوخت، و کرانه‏هاى زمین و دریاها ، دره‏ها ، دشت‏ها و بیابان‏ها را از نظر مى‏گذرانید، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مى‏آموخت.
ازآنچه مى‏دید، به یاد عظمت‏خداى آفریننده مى‏افتاد. آن گاه با روشن بینى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مى‏وزید. چون به سن چهل سالگى رسید خداوند نظر به قلب وى نمود، دل او را بهترین و روشنترین و نرمترین دلها یافت.
در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمان‏ها گشوده گردد. محمد (صلى الله علیه و آله) از آنجا به آسمان‏ها مى‏نگریست، سپس خدا به فرشتگان امر کرد فرود آیند، و آنها نیز فرود آمدند، و محمد (صلى الله علیه و آله) آنها را مى‏دید. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمان‏ها به سر محمد (صلى الله علیه و آله) و چهره او معطوف داشت.
در آن لحظه محمد (صلى الله علیه و آله) به جبرئیل که در هاله‏اى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئیل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تکان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟
جبرئیل گفت: «نام خدایت را بخوان که جهان و جهانیان را آفرید. خدائى که انسان را از ماده پست آفرید (نطفه). بخوان که خدایت‏بزرگ است. خدائى که با قلم دانش آموخت و به انسان چیزهائى یاد داد که نمى‏دانست‏». پیک وحى، رسالت‏ خود را به انجام رسانید، و به آسمان‏ها بالا رفت. محمد (صلى الله علیه و آله) نیز از کوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسیله وحى دیده بود که از شکوه و عظمت ذات حق حکایت مى‏کرد،بى‏هوش شد، و دچار تب گردید.
از این که مبادا قریش و مردم مکه نبوت او را تکذیب کنند، و به جنون و تماس با شیطان نسبت دهند، نخست هراسان بود. او ازروز نخست‏خردمندترین بندگان خدا و بزرگترین آنها بود. هیچ چیز مانند شیطان و کارهاى دیوانگان و گفتار آنان را زشت نمى‏دانست.
در این وقت‏خداوند اراده کرد به وى نیروى بیشترى عطا کند، و به دلش قدرت بخشد. بدین منظور کوه‏ها و صخره‏ها و سنگلاخها رار براى او به سخن در آورد. به طورى که به هر کدام مى‏رسید، به وی اداى احترام مى‏کردند. و مى‏گفت: السلام علیک یا حبیب الله! السلام علیک یا ولى الله! السلام علیک یا رسول الله! اى حبیب خدا مژده باد که خداوند تو را از همه مخلوقات خود، آنها که پیش از تو بوده‏اند، و آنها که بعدها مى‏آیند برتر و زیباتر و پرشکوه‏تر و گرامى‏تر گردانیده است.
از این که مبادا قریش تو را به جنون نسبت دهند، هراسى به دل راه مده. زیرا بزرگ کسى است که خداوند جهان به وى بزرگى بخشد، و گرامى بدارد! بنابراین از تکذیب قریش و سرکشان عرب ناراحت مباش که عنقریب خدایت تو را به عالى‏ترین مقام خواهد رسانید، و بالاترین درجه را به تو خواهد داد.
پس از آن نیز پیروانت‏به وسیله جانشین تو على بن ابیطالب (علیه السلام) ازنعمت وصول به دین حق برخوردار خواهند شد، و شادمان مى‏گردند. دانش‏هاى تو به وسیله دروازه شهر حکمت و دانشت على بن ابیطالب در میان بندگان و شهرها و کشورها منتشر مى‏گردد.
به زودى دیدگانت‏به وجود دخترت فاطمه (سلام الله علیها) روشن مى‏شود، و از وى و همسرش على، حسن و حسین که سروران بهشتیان خواهند بود، پدید مى‏آیند.
عنقریب دین تو در نقاط مختلف جهان گشترش مى‏یابد. دوستان تو و برادرت على پاداش بزرگى خواهند یافت. لواى حمد را به دست تو مى‏دهیم، و تو آن را به برادرت على مى‏سپارى. پرچمى که در سراى دیگر همه پیغمبران و صدیقان و شهیدان در زیر آن گرد مى‏آیند، و على تا درون بهشت پرنعمت فرمانده آنها خواهد بود.
من در پیش خود گفتم: «خدایا! این على بن ابیطالب که او را به من وعده مى‏دهى کیست؟ آیا او پسر عم من است؟ ندا رسید اى محمد! آرى، این على بن ابیطالب برگزیده من است که به وسیله او این دین را پایدار مى‏گردانم، و بعد از تو برهمه پیروانت‏برترى خواهد داشت. (13)
در این حدیث همه چیز راجع به آغاز کار پیغمبر گفته شده است. جاى تعجب است که مفسران اسلامى به خصوص مفسران شیعه از این حدیث‏ شریف و نقل آن درتفسیر سوره اقرا غافل مانده‏اند، با اینکه نکات جالب و تازه‏اى از تاریخ حیات پیغمبر را بازگو مى‏کند، که مى باید مسلمانان از آن آگاه گردند.
ملاحظه مى‏کنید که پیغمبر بدون هیچ گونه تشریفات مادى یا اشکالاتى که در احادیث اهل تسنن بود، به مقام عالى پیغمبرى رسید. با قدم‏هائى شمرده و دیدى وسیع و قدرتى خارق العاده به خانه بازگشت.
همین که وارد خانه شد پرتوى از نور و بوئى خوش فضاى خانه را فرا گرفت. خدیجه پرسید این چه نورى است؟ پیغمبر فرمود: این نور نبوت است. اى خدیجه! بگو لا اله الا الله و محمد رسول الله. سپس پیغمبر ماجراى بعثت را چنانکه اتفاق افتاده بود براى خدیجه شرح داد و افزود که جبرئیل به من گفت: «از این لحظه تو پیغمبر خدائى‏».
خدیجه که از سالها پیش هاله‏اى از نور نبوت درسیما درخشان همسر محبوب خود دیده و از کردار و رفتار و گفتار او هزاران راز نهفته و شادى بخش خوانده بود گفت: به خدا دیر زمانى است که من در انتظار چنین روزى به سر برده‏ام، و امیدوار بودم که روزى تو رهبر خلق و پیغمبر این مردم شوى. (14)
بدین گونه محمد بن عبدالله برازنده‏ترین مردم قریش که سوابق درخشان او نزد عموم طبقات روشن و از لحاظ ملکات فاضله و سجایاى اخلاقى و خصال روحى شهره شهر بود، برفراز کوه حراء از جانب خداوند یکتا به مقام عالى نبوت و رهبرى خلق برگزیده شد، و خاتم انبیا گردید.

نظر ما پیرامون بعثت پیغمبر (ص)


نکته اساسى که قرآن در نزول وحى به پیغمبر بازگو مى‏کند، و متاسفانه کسى توجه نکرده است،این است که همه مفسران اسلامى نوشته‏اند، و در تمام احادیث نیز هست که در روز بعثت فقط پنج آیه آغاز سوره «اقرا» بر پیغمبر نازل شد.
این پنج آیه از «اقرا باسم ربک الذى خلق‏» آغاز مى‏گردد. و به «مالم یعلم‏» ختم مى‏شود. هیچ کس نگفته است «بسم الله‏» این سوره کى نازل شده؟ و آیا نخستین سوره قرآن بسم الله داشته است‏یا نه؟ اگر داشته است چرا نگفته‏اند، و اگر نداشته است آیا بعدها آمده است، یا طور دیگر بوده؟ همگى سؤالاتى است که پاسخى براى آن نمى‏بینیم.
ما پس از تحقیقات زیاد به این نتیجه رسیده‏ایم که جبرئیل از پیغمبر خواست آیه «بسم الله الرحمن الرحیم‏» را که در آغاز سوره بود، به زبان آورد. «اقرا باسم ربک‏» نیز به همین معنا است. باء «بسم‏» هم به گفته بعضى از مفسرین زائده است‏یعنى معنا ندارد و فقط براى زینت در کلام است. درحقیقت جبرئیل پس از قرائت «بسم الله الرحمن الرحیم‏» از آن حضرت خواست که نام خدا یعنى بسم الله الرحمن الرحیم را قرائت کند. و آنرا به زبان آورد. ولى چون پیغمبر درآغازکارو اولین برخورد با پیک وحى نمى‏دانست نحوه قرائت نام خدا که جبرئیل از وى مى‏خواست چگونه است، پرسید: ما اقرا؟ یعنى; چه بخوانم، و نام خدا که باید قرائت کنم چیست و ترکیب آن چگونه است؟ جبرئیل بار دیگر تکرار کرد و گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم - اقرا بسم ربک الذی خلق -» یعنى نام خدایت را قرائت کن و بگو بسم الله الرحمن الرحیم.
در این مورد چند حدیث معتبر و بسیار جالب در چند منبع مهم اسلامى و شیعه هست که از هر نظر جالب مى‏باشد. ولى جاى کمال تاسف است که چرا مفسران ما این دو حدیث را در تفسیر سوره «اقرا» نیاورده‏اند. حدیث اول درکتاب «کافى‏» باب (فضل قرآن) است که امام صادق (علیه السلام) مى‏فرماید: «نخستین چیزى که بر پیغمبر نازل شد بسم الله الرحمن الرحیم - اقرا بسم ربک بود»!
حدیث دوم در «عیون اخبارالرضا» شیخ صدوق از امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) روایت مى‏کند که فرمود: «اولین بار که جبرئیل بر پیغمبر (صلى الله علیه و آله) نازل شد گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم - بسم الله الرحمن الرحیم - اقرا بسم ربک الذى خلق ...»
حدیث‏سوم در «محاسن برقى‏» ج 1 ص 41 ازصفوان جمال روایت مى‏کند که گفت‏حضرت صادق (علیه السلام) قرمود: هیچ کتابى ازآسمان نازل نشد مگر اینکه در آغاز آن «بسم الله الرحمن الرحیم‏» بود. (15)
با توجه به این سه حدیث ارزنده و گویا، مى‏گوییم که پیک وحى الهى سوره اقرا را به عکس آنچه مشهور است نخست هنگام بعثت‏باشش آیه آورد: آیه اول همان «بسم الله الرحمن الرحیم‏» بود. و از پیغمبر خواسته بود همان آیه اول یعنى; «بسم الله الرحمن الرحیم‏» را قرائت کند، یعنى قبل از هر چیز «بسم الله‏» بگوید و سرآغاز کارنبوت خود را با نام خدا آن هم بدان گونه که خدا خواسته بود، هماهنگ سازد.
پس «اقرا بسم ربک‏» یعنى; نام خدایت را بخوان. مطابق نقل على بن ابراهیم قمى در تفسیرش، پیغمبر پرسید چه بخوانم؟ جبرئیل مجددا گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم - اقرا بسم ربک الذى خلق‏». یعنى نام خدا را که مامور هستى بخوانى، همین «بسم الله الرحمن الرحیم‏» است، و پیغمبر بار دوم «بسم الله‏» را براى نخستین بار خواند و با آن آشنا شد. همان که خود پیغمبر بعدها به ما دستورداده است که هیچ کارى را آغاز نکنید مگر این که اول بگویید: «بسم الله الرحمن الرحیم‏».
آرى، هنگامى که حقایق اسلامى را برگزیدگان الهى بیان کنند، چنین خواهد بود، که مردم بى‏خبر را با آنچه واقعیت دارد آشنا مى‏سازند.
به عبارت روشن‏تر آنچه خداوند به وسیله جبرئیل در آغاز وحى و اولین لحظه پیغمبرى خاتم انبیا (صلى الله علیه و آله) ازآن حضرت خواسته بود بهزبان آورد و قرائت کند فقط گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم‏» بود! بقیه آیات همان طور که پیک وحى می خواند مانند موارد بعدی دردم در سینه مقدس آن حضرت نقش مى‏بست و دیگر نیازى به تکرار پیغمبر نداشت تا از حفظ کند. این بود واقعیت‏بعثت از زبان ائمه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، و توضیح ما به طور اجمال.

پى‏نوشت:


1- سیره ابن هشام - ج 1 ص 154 سیره ابن هشام که آنرا قدیمترین تاریخ حیات پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دانسته‏اند، تلخیص از «سیره النبى ص‏» تالیف محمد بن اسحاق بن یسار مطلبى متوفاى سال 151 ه است که ابن حجر عسقلانى شافعى در کتاب «تقریب‏» رمى به تشیع او نموده است. ابن هشام، یعنى عبدالملک بن هشام حمیرى، خود در سال 218 ه وفات یافته است.)
2- سیره حلبه - ح 1 ص 381
3- همان کتاب - ج 1 ص 382
4- همان کتاب - ج 1 ص 382
5- تاریخ طبرى - ج 3 ص 1149 - سیره ابن هشام، ج 1 ص 155
6- سیره حلبیه - ج 1 ص 380 - 391
7- مناقب ابن شهر آشوب - ج 1 ص 44
8- در زیارت وارث حضرت سید الشهداء امام حسین علیه السلام مى‏خوانیم که: «گواهى مى‏دهم تو نورى بودى در صلب‏هاى شامخ پدرانت و رحم‏هاى پاک مادرانت، به طورى که ایام جاهلیت نتوانست آن را با اخلاق و آداب و رسوم پلید خود آلوده سازد، و چهره درخشان آن را دگرگون گرداند».
9- حدیث عایشه درباره آغاز وحى که مستند همگى دانشمندان سنى و شیعى است در جزء اول «صحیح بخارى‏» و تفسیر سوره اقرا جزء سوم آن، و باب ایمان «صحیح مسلم نیشابورى‏» و تفسیر سوره اقرا در «صحیح ترمذى‏» و سنن نسائى آمده است.
10- کتاب «اجتهاد در مقابل نص‏» ترجمه النص و الاجتهاد مرحوم شرف الدین به قلم نویسنده این سطور - ص 412
11- «سیره حلبیه‏» جلد اول از33 تا 42
12- به یارى خداوند این کتاب با تفصیل بیشتر و تحقیق کامل در آینده منتشر خواهد شد.
13- «بحار الانوار» علامه مجلسى - ج 18 ص 205 و ج 17 ص 309 چاپ جدید.
14- مناقب ابن شهر اشوب ج 1 ص 36
15- مفاخر اسلام - تالیف نویسنده - ج 1 ص 368


منبع: کتاب تاریخ اسلام
به نقل ار راسخون

طالبی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:52 ب.ظ

عشق یعنی خود را فراموش کردن و به خدا پیوستن.
عشق یعنی فقط ندای معشوق را شنیدن.
عشق یعنی فقط روی زیبای معشوق را دیدن.
عشق یعنی مثل شمع آب شدن در لقای دوست.

طالبی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

عشق بازی کار هر صیاد نیست این شکار و صید هر صیاد نیست عشق بازی را لیاقت لازم است عاشق حق را حقیقت لازم است.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ

به نام خدا
سلام
تبریک میگم
استاد ما دیگه به تاریخ پیوستیما اولا بچه های وبلاگو میشناختم کم کم دیگه همه دارن ناشناس میشن الان ۲ سال از لیسانسم میگذره چه زود گذشت

سلام
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

منتظر پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ

هوالحی

سلام استاد عزیزم خوبید؟
این عید بزرگ رو به شما وخانواده محترمتون تبریک می گم


سلام به ماهور عزیز و دوستان گرامی خانم شمسی و طالبی
خوبید؟
عیدتون مبارک
کلبه دار شدنتون رو هم تبریک می گم

یا علی

به نام خدا
سلام
ممنون
بر شما و بر خانواده و خانواده هاتون هم مبارک ان شاالله

شمسی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام به همگی
آشنا و ۱۳ گرامی ؛ خانم رحیمی نژاد ؛ زهرا و منتظر عزیز ممنون از تبریکتون


ماهور جان ! شما که همیشه تو اینترنت بودی بیرون از اون پیدا نمیشدی! حالا کجا غیبت زده . حالا خوبه باز اینجا رویت شدی!
شیطونی هم کار خودته ببین تهران رو به آتیش نکشی!! من اینجا از همه ساکت تر و سر به زیر ترم.

شمسی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم

من خدا را دارم

شمسی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ق.ظ

محض خنده. آقایان جدی نگیرند
***********************
دروغ‌های مردانه

روزنامه «دیلی اکسپرس» گزارش داده است که: «مردان 2 برابر زنان به همسر، همکاران و رؤسای خود دروغ می‌گویند.
مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند».
درست است، بنده هم همین نظر را دارم که مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند، لذا دروغ‌های چند نفر را بررسی می‌کنیم.

نفر اول:
دروغ اول: سلام عزیزم. صبحت به خیر، چقدر خوشگل شدی امروز!
دروغ دوم: وا، چه خوب. بابات اینا شب میان خونه‌مون؟ چه عالی، خیلی خوشحالم کردی.
دروغ سوم: حتماً برات می‌خرم.
دروغ چهارم: الو، عزیزم من الان توی جلسه‌ام.
دروغ پنجم: خورده به در ماشین قرمز شده!
دروغ ششم: اگه بدونی امروز چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!



نفر دوم:
دروغ اول: به خدا قیمت خریدش همینه.
دروغ دوم: نه حاج آقا روزه‌ ام، نوش‌جان.
دروغ سوم: بحمدالله، اوضاع بهتره.
دروغ چهارم: نه خیر حاج‌آقا، مادر بچه‌ها هستند. تماس گرفتند گفتند التماس دعایشان را به سمع حضرتعالی برسانم.
دروغ پنجم: محتاجیم به دعا.
دروغ ششم: بذار، بچه به دنیا بیاد، براش شناسنامه می‌گیرم. صیغه‌ای و عقدی نداره، بچه‌م، بچه‌مه.



نفر سوم:
آقای محترم بنده از صبح تا حالا 6 مرتبه عرض کرده‌ام که در اغتشاشات اخیر هیچ نقشی نداشته‌ام. من رفته بودم نون بخرم.



نفر چهارم:
دروغ اول: دوستت دارم.
دروغ دوم: دوستت دارم.
دروغ سوم: دوستت دارم.
دروغ چهارم: دوستت دارم.
دروغ پنجم: دوستت دارم.
دروغ ششم: خیلی خیلی دوستت دارم.



نفر پنجم:
دروغ اول: به نام خدا
دروغ دوم: به گزارش خبرنگار ما همانطور که در تصاویر می‌بینید.
دروغ سوم: توجه شما را به گزارش مردمی جلب می‌کنم.
دروغ چهارم: کلیه مسئولان خدوم و زحمت‌کش. . .
دروغ پنجم: . . . وی افزود. . .
دروغ ششم: . . . شاد و سربلند باشید.



نفر ششم:
دروغ اول: لطفاً مساعدت شود. امضا: مدیر
دروغ دوم: اقدام مقتضی مبذول گردد. امضا: مدیر
دروغ سوم: در تسریع این امر بکوشید. امضا: مدیر
دروغ چهارم: کاملاً موافقم. امضا: مدیر
دروغ پنجم: انجام شود. امضا: مدیر
دروغ ششم: همکاری گردد. امضا: مدیر


از ایمیل دوستان!!

شمسی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ

قالی ظریف و دستباف او

قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
***
شب که می شود خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه میرود
***
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
***
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟
***
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
***
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
***
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لا ی تار و پودش است
هد هد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

عرفان نظرآهاری

ماهور جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام به همگی.آشنا ، ۱۳ ،خانم رحیمی نژاد ومنتظر عزیزم!
حال همگی خوبه؟ممنون که به ما سه تفنگدار سر زدین.بازم بیاین خوشحال میشیم.

منتظر جونم خوبی عرووووووووس؟خوش میگذره مارو نمی بینی؟ انقدرررررررررررررررررررر دلم برات تنگ شده .اون موقع که سمنان بودم هفته ای یکی دوبار می دیدمت اما حالا چی!! من منتظر خودمو میخوام!!

سلام شم30 جووووووووووون .چطوری؟ منو شیطنت ؟ شوخی میکنی؟

interference شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.chemistry881semnan.blogfa.com/

با تو ای درس شبی باز این خانه گذشتم
همه شب خیره شدم، ثانیه ای چشم نبستم
شوق یک نمره ی بیست باز پدیدار شد اندر رخ زردم
باز افزود دو صد درد به دردم
یادم آمد شبی با تو در این خانه نشستم
اولین بار در آن ترم، که یک جزوه به دستم
جزوه را مرتبه ها باز همی کردم وبستم
یادم آمد تو به من گفتی از این بیست حذر کن
لحظه ای چند به آینده نظر کن
آه آینده برای تو گران است
تو که امروز به یک بیست امیدت نگران است
باش فردا که دو پایت پی استاد روان است
تا فراموش کنی، چندی از این نمره حذر کن
با تو گفتم حذر از بیست ندانم
گذر از نوزده هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از چشم فرو ریخت
نوزده ناله ی تلخی زد و بگریخت
هجده آهسته ز افکار من آهنگ سفر کرد
شب و سرما و من و ترس
همه دل داده به یک پانزده از درس
روز اول که به صد شوق ز کنکور گذشتم
شاد و خندان به سوی خانه دویدم
خویش را عالم این دهر بدیدم
تو به من پند بدادی نشنیدم، نشنیدم
باز گفتم که تو آسانی و من عالم دهرم
می توانم که بگیرم ز تو من پانزده آسان
یادم آمد که از این صفحه به آن صفحه پریدم
سوی هر درد که رفتم به دوایی نرسیدم
پای در خواب کشیدم
صبح شد زیر پتو، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتم دگر از درس خبر هم
نکند یازده بر بنده گذر هم
با ده اما، به چه حالی من از این ترم گذشتم!

مرتضی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه مخصوصا این سه دوستی که معروف به سه تفنگدار شدن
یادش بخیر تو ورودی ما هم سه تفنگدار داشتیم
دالتون ها هم داشتیم
به من هم O2 می گفتن
بگذریم
کلبه دار شدنتون رو تبریک میگم

ببینم شما سه تا همکلاسی هستین؟
یکیتون رو که میشناسم، مونده دوتای دیگه که شناساییتون کاری نداره

نقل دوری و دوستی واسه اونهایی هست که همیشه با هم مشکل دارن یا در برهه ای از زمان با هم اختلاف پیدا می کنن اما اونایی که عاشقانه همدیگه رو دوست دارن و دوستانی واقعی هستن، دوری نه تنها دوستی نمیاره بلکه یه عالمه دلتنگی میاره
قبول ندارین؟


شمسی خانم نگران تهران نباشید
اولا مثل شیر بالای سر شهرم ایستادم
دوما عمرا کسی جرات آتیش کشیدن اینجا رو داشته باشه چون تا چندی دیگه تهران منتظر عزیزم قدم بر چشمان این شهر میذاره و هرکه بخواد شیطنت کنه با من طرفه
سوما هم بماند واسه بعد


به به منتظر عزیز
نمی دونم چرا هرجا اسمت را می بینم بی اختیار لبخند می زنم
چه کنم دیگه
بودنم با تو معنا پیدا کرده


راستی قابل توجه خانم رحیمی نژاد:
کم سر می زنی بعد گله میکنی چرا دیگه بچه هارو نمی شناسی؟
مواظب باش خودت ناشناس نشی. اگه ناشناسی بیاد بعد از مدتی شناس می شه اما اگه شناسی نباشه کم کم ناشناس می شه
افتاد؟

یا علی

شمسی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

نگاه خلاقانه یک کوککامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل قدیمی را داشت، بین سطح جاده و تیرهای سقف زیر گذر گیر کرد. تلاش کارشناس مربوط به آزاد کردن آن بی نتیجه و در نتیجه

تا کیلومتر ها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد.پسرکی سعی می کرد تا توجه سر دسته ی کارسناسان را به خود جلب کند.اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده می شد و

عاقبت کارشناس که از دست سماجت پسرک عصبانی شده بود گفت:«نکند تو می خواهی به من یاد بدهی که چکار کنم؟؟»و پسر گفت:«شما کافی است مقداری از باد لاستیک ها را خارج کنید.»


نتیجه:

سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی همیشه نتایج موثرتری دارد

تا راه حل های پیچیده و مبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سخت تر می کند.

شمسی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

ز مثل...زندگی
ابتدا می مردم برای اینکه دبرستان را تموم و دانشگاه را شروع کنم.

بعد از آن می مردم برای آن که تحصیلم در دانشگاه تمام شود و کار را شروع کنم.

بعد از آن می مردم برای آن که ازدواج کنم و بچه دار شوم.

بعد از آن می مردم برای آن که بچه ها بزرگ شوند و به مدرسه بروند

و من بتوانم به کار باز گردم.

بعد از آن می مردم برای آن که باز نشسته شوم

و حالا لحظه ی مردنم فرا رسیده ناگهان دریافتم که فراموش کردم زندگی کنم...

شمسی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن




شعر از:کیوان شاهبداغی




تو هم ای خوب من گاهی دعایم کن
مهربان

interference شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام
مبارک باشه
استاد ...

شازده کوچولو شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام سلام به روی ماه سه تفنگدار خودم
مبارکه مبارکه خیلی مبارکه

زهرا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ

یانور

سلام

پیامبر(صلوات الله علیه وآله)

نشانه ی نیکوکار:

1. برای خدا دوست دارد

2. برای خدا دشمن دارد

3. برای خدایار می شود

4. برای خدا جدامی شود

5. برای خدا خشم می کند

6. برای خدا خشنود می شود

7. برای خداکار می کند

8. خداجواست

9. خدا ترس است در هراس وخوف پاک وبا اخلاص ،شرمنده ومراقب

10. برای خدا احسان می کند

یاعلی.

ممنون

طالبی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند...

آفرین

طالبی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

رؤیاهایت را فرو مگذار که بی آنان امیدی نیست و بی امید زندگی را آهنگی نباشد.

طالبی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

سلام به ماهور عزیزم.
خوبی؟
دل منم برات تنگ شده.حالا دیگه از اذیت کردن من لذت میبردی؟دستم بهت برسه میدونم باهات چیکار کنم.راستشو بگو دلت واسه من و شم۳۰ بیشتر تنگ شده یا منتظر یا دوستای دیگت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام بهinterference عزیزم.
چطوری؟خوبی؟یادم میاد برامون نقشه هایی کشیده بودی.پس چی شد؟

سلا م به آقای صفر دوست.
اولا بله.ما هرسه تا یک ترم و همکلاسی هستیم.(شیمی۸۸۱)
ثانیا مثل شیر بالای سر شهرتون وایستین.چون برای ماهورجون به آتیش کشیدن شهری مثل تهران آب خوردنه.
ثالثا گفتین(نقل دوری و دوستی واسه اونهایی هست که همیشه با هم مشکل دارن یا در برهه ای از زمان با هم اختلاف پیدا می کنن اما اونایی که عاشقانه همدیگه رو دوست دارن و دوستانی واقعی هستن، دوری نه تنها دوستی نمیاره بلکه یه عالمه دلتنگی میاره)تا حدودی با قسمت اول حرفتون موافقم.اما دوری و دوستی گذاشتیم چون سه تا دوستیم و هر کدوم توی یک شهر و توی تابستون همدیگرو اصلا نمیبینیم.اما با این حال با هم دوستیم.(برای اطلاعات بیشتر به ماهور مراجعه شود.ماهور جون این اسمو انتخاب کردن.)




طالبی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید.شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می میرم......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت

شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد

ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید.........
سپس شروع به گریه کرد...........

پــــــــس شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن امـــید هستم با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد.
نور امید هرگز نباید از زندگی محو شود
هر یک از ما در این صورت می توانیم امید،ایمان،آرامش و عشق را در خود زنده نگه داریم

آری...
تا شقایق هست زندگی باید کرد...!

طالبی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

خدایا هر کس به یادم هست به یادش باش....
اگر کنارم نیست کنارش باش....
اگر تنهاست پناهش باش....
و اگر غم دارد غمخوارش باش....

شمسی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:39 ب.ظ

به به interference
قدم رنجه فرمودید . سرافرازمون کردید. شما و صدوقچه . عجیبه
خوشحالم که اومدی.
اون شعری که نوشتی وصف حال آلی ۲ بود؟




سلام آقای صفردوست
نه تنها همکلاسی هستیم بلکه دوست های خوبی هم هستیم . یه خواهش ازتون داشتم لطفا منو شمسی خانم خطاب نکنید. شمسی فامیل منه نه اسم کوچیکم. ممنون میشم.

زهرا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ


یانور

سلام
""" اوشو آقای دانشمند پائولوکوئیلو """"

حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟


نمی دانم از کجا وچطور باید شروع کنم اما...وظیفه ی خودم می دانم که....

قبول بعضی از واقعیت ها خیلی سخته،خیلی سخت!

مثلا وقتی که فهمیدم """"اوشو""""
عارف محبوب من!!
یک شیاد بزرگ است! و بزرگترین کاواره در هند برای اوست و اساسا با اصل بنیان خانواده مخالف است و کمال انسان را در به کمال رساندن شهوت می داند و...نزدیک بود ازغصه
دق کنم!


یا وقتی شنیدم آقای دانشمند جزء انجمن حجتیه هستندو مدافع شیخ محمود حلبی!!!!!!!!!!

و پائولوکوئیلو.....بگذریم این یکی دیگر آنقدر دور از انسانیت هست که ...شرم می کنم....
.
.
.

خوشا دلی که مدام ازپی نظر نرود
به هر درش که بخوانند((( بی خبر))) نرود


....یاعلی.

interference شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

سلام استاد
سلام به روی ماهتون (خانم ها شمسی و طالبی)
دست من نیست استاد صلاح ندیدند، سانسور شد:D

سلام

سانسووووور شد

امین شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام به استاد عزیز و دوستان
----------
نگاه کن!
همه‌چیز می‌چرخد:
همین پنکه‌ی سقفی مثلاً
همین لاستیک‌‌های ماشین بابا
همین پروانه، به دور شمع
همین زندگی حتی
چرخش همیشه می‌چرخد
بی من
می‌چرخد
می‌چرخد
می‌چرخد...
----------------
خوب به سلامتی امتحان کنکور آبجیم هم تموم شد و کامپیوتر رو دوباره وصل کردیم --- بابام می گفت "استعمال کامپیوتر باٌی نحو کان حرام و در حکم مبارزه با فتوای من محسوب میشه "که من رو هم جو گرفت و گفتم بزنم مانیتورو بیارم پایین بعد به خودم گفتم ول کن نه بابات میرزا شیرازیه و نه مانیتور قلیون و این شد که به جمع کردن pc رضایت دادیم.
و اما در پایان
عرض ارادت دارم خدمت استاد عزیزم
راستی استاد اگه منم یه کلبه داشته باشم خیلی بهتر می تونم در خدمت باشم ممنونم.

به نام خدا
سلام امین
رسیدن به خیر

ببین چقدر خوبه هر کس آزاد باشه بره و بیاد.

ما نپرسیدیم چرا رفتی چون می دانستیم دلیلی داری ولی خوشحالیم که آمدی.
کلبه جدیدبسازم یا کمی قبلی را مطلب می گذاری؟
در هر حال خوشحالیم که آمده ای امین دانشمند.

امین شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

سام و وقت بخیر

ان الانسانَ لفی بغض، ان الانسانَ لفی درد

کاش انسان نطفه نمی بست، کاش انسان رشد نمی کرد

هی می کوشی که بمانی، هی می مانی که ببازی

هی می بازی که بکوشی، هی می ... هی می ... هی می... درد!

[ از این جا شعر روایتِ زوجی ست جوان ساکن در
یک واحدِ شصت و دو متری واقع در وردآورد]

زن بعضاً شکل ِ خودش می شد: موزائیکِ شکنجه
تنها در ساحلی از بغض، اما رویا می گسترد
و عطرش را
(همه جا حتی رو کاغذ دیواری)
پا می شد، اس ام اس می زد: «لطفاً تا 9 برگرد»

مرد اما گیرِ تقلا، در قرض و مشغله مدفون

(مترو از سگ دو زدن مملو بود و مثلِ جسد سرد)

می رفت و می آمد، می آمد و می رفت و دوباره
خُرد و خراب و بی خواب و قبضِ آب و ... از خود طرد

تا که یک روز سه شنبه، دولت از فرطِ تورم
حتی خورشید و هوا را ملی کرد و هر فرد

تنها یک کُد شد، یک کُد یعنی: هر آنچه که هستی
یعنی: هر آنچه که داری یک کُد شد با فونتی زرد

اما اوضاع فقط بدتر شد، بدتر تا دولت
فردا را سهمیه بندی و ساعت را قدغن کرد!

آن دو نزدیکِ چهل شب با هم بیدار نشستند
شاید خورشید ... که مُرد و یک پاکت صبح نیاورد

هر دو تسلیم شدند و کم کم بی رنگ شد و محو
رویا از خاطره ی زن، فردا از حافظه ی مرد
ــــ

حالا والعصر، ولی انسانی در این واحد نیست!
ان الانسانَ لفی رفت، ان الانسانَ لفی هیچ!

سلام

برچسبت نزنند ...

ماهور یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:35 ق.ظ

کویر تشنه باران است
تشنه خوبی

به من محبت کن !
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
...به جای خار بیابان
بنفشه می روئید
و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست

چرا هراس ؟
چرا شک ؟
بیا
که من
- بی تو
درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست
امید بارش باران نو بهارم نیست

حمید مصدق

ماهور یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ق.ظ

رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم
خدایا ...
می شود استعـــــفا دهم؟؟
......کم آورده ام ...

نه!
تکلیف خلیفه اللهی و مقام جانشینی خدایی اجازه استعفا نمی دهد!

ماهور یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ق.ظ

سلام استاد حالتون خوبه؟


سلام به همگی.حالتون چطوره؟خوبین؟

شمسی جونم چطوری؟فکر کنم خواب موندی من کلی تک زدم بیدار نشدی بچتیم.از بس که گفتی چقدر میری نت؟حالا دیگه نمیدونم چراطسم شده یا نمیتونم بیام یا نمیتونم کامنت بذارم.تقصیر خودته.خیالتم که راحت شد داداش ما امنیت تهران تضمین کرد اما یکی طلب تو تا من بیام سمنان.انوقت معنی واقعی آتیش سوزوندن سه بعدی بهت نشون میدم که دیگه نگی ماهور آتیش می سوزونه!!

*************************

سلام داداش.خوبی؟منتظر من چطوره؟خیلی خوشحال شدم به این سه تفنگدار سر زدین.بازم از این کارا بکنید.این پیشنهاد دوری دوستی هم بخاطر این بود که هر کدوممون توی یه شهریم و دیر همدیگرو میبینیم.شدیم یه مثلث طلسم شده که عمرا کسی بتونه مارو جدا کنه
راستی حالا که منتظرجونم داره میاد تهران با آتش نشانی هماهنگی کن چون عزمم جزم کردم یه آتیشی بسوزونم البته اصل کاریش رو می ذارم واسه سمنان چون ظاهرا شم۳۰ جووووون دلش برا شیطنت تنگ شده دیگه هرکی ندونه خودشو مقدسه خوب میدونن که پایه اصلی شیطنت خودشه. خودش میدونه آخر شیطنت من چیه آخر شیطنت خودش چیه.
بگم شمسییی؟
حالا محض اطمینان آتش نشانی هم بیاد کار از محکم کاری که عیب نمیکنه.
ولی خدا خیرت بده این بچه مون داشت سکته میکرد ولی حالا که مثل شیر بالاسر تهرانی دیگه بچه خیالش راحت شد دیشب اس داده میگه حالا جرات داری آتیش بسوزون
نه شمسییییییییییییییی؟
درمورد دوما هم که از اونجایی که منتظر جونم منو تشویق کنه دیگه نمیدونم دیگه.والا!!
اون سوما چیه جریانش؟

***********************

سلام مقدسه جونم چطوری؟
معلومه که اذیت کردنت مزه میده آخه اون موقع که داری حرص میخوری قیافه خودتو که نمی بینی مثلا ان موقع که تو سایت میگی بیا بریم و من نیمیاااااااااااااااام.یادته که؟
منو تهدید نکن مقدسه جون میدونی که دستت به من برسه هم بازم نمی تونی کاری کنی.میدونی چرا؟چون یه ماهور بیشتر نداری من برم غصه میخوری!! حالا خود دانی!!
درضمن مگه من چقدر رفتم پیش بقیه؟بجون ماهور من همتونو دوست دارم.
راستی مقدسه آدرس اون سایتی که گفتی کلی مطالب قشنگ داره چی بووووووود؟خودت که آشنایی داری عزیزم؟؟

******************

سلام interference
خوبی؟خوش میگذره تعطیلات؟لطف کردی اومدی بازم سر بزن

*******************

سلام آقای امین لطف کردید اومدید.انشاا... خواهرتون موفق میشن اخه این تحریم های مامانا و باباها همیشه جواب میده من به چشم خودم دیدم که جواب داد.
بازم به دوری و دوستی سر بزنین

سلام
خدا را شکر

شمسی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ق.ظ

از ایمیل دوستان:
بیشرمانه زیستناز زنده یاد نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چتد خط زیر را که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام به نظرم بهترینِ نوشته های اوست. روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند. حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت... گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقای محترم! ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند... گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.

گفت گل گفتی و شکر گفتی
از همه چیز راست تر گفتی

طالبی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ

سلامinterferenceجون.مگه چی نوشته بودی که استاد سانسورش کرد؟واجب شد یه روز حضوری ببینمت.
**************************************
آقا امین سلام.ممنون که به کلبمون سر زدین.
****************************
و سلام به شازده کوچولوی عزیزم.
چطوری؟خوبی؟دلم واست یک ذره شده.ممنون از تبریکت.

طالبی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام استاد.خوبین؟
ببخشین یک سوال داشتم؟فردا دانشگاه هستین؟

سلام بله ان شاالله اول وقت هستم تا حداکثر ۱۱

شمسی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

interference صبر می کردی پات به صندوقچه باز شه بعد می رفتی تو لیست سانسوری ها.
اولش شک داشتم همون مطلب رو نوشتی سانسور شدی یا چیز دیگه بود. ولی حالا که فهمیدم همون بوده حقته. می خواستی به ما توهین کنی ای interference ؛ای تداخل گر ؛ ای مزاحم ؛ ای ...( خودم بقیه رو سانسور کردما)

استاد بسیار بسیار سپاسگذارم بابت این سانسووووور . خیلی خوب بود.

خواهش می کنم
اگر ایشان اسم مستعار نمی داشت (یعنی همه اورا می شناختند) و مطمئن نبودم دوست صمیمی هستید این پیغام شما هم سانسووووور می شد!

شمسی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ

ای عزیز خداوند
از خدا یک کمی وقت خواست
وای ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد
*
آمد و توی قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد
*
او قسم خورد و گفت
آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت قلب تو را می خرد
*
آمد دور روح تو پیچید
بعد با قیچی تیز نامریی اش
پیش از آنکه بفهمی
بالهای تو را چید
*
آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پرهای نور
وشدی کم کم از آسمان دور دور
*
برد شیطان دلت را کجا، کو؟
قلب تو آن کلید خدا ، کو؟
*
ای عزیز خداوند
پیش از آنکه درآسمان را ببندند
پیش از آنکه بمانی
توی این راههای به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری.
عرفان نظرآهاری

شمسی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

روی تخته سیاه جهان

زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.
***
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود

عرفان نظرآهاری

مرتضی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

به نام خدا

سلام خانم طالبی
چون ماهور رو می شناسی میگی واسش آتیس سوزوندن کاری نداره اما اگه منو میشناختین به این باور میرسیدین که ماهور یه دختر مظلوم و بی آزاری است
البته منظورم این نیست که من ظالم ام
منظورم این است که در حالت عادی یه بمب منفجره ام که پس مانده هایم آتیشه
افتاد؟


سلام خانم شمسی
یه معذرت خواهی بهتون بدهکار شدم
می دونم که فامیلی تون شمسی است اما حین تایپ دچار اشتباه شدم
خانم شمسی
خانم شمسی
خانم شمسی
خانم شمسی
خانم شمسی
انقدر می گم تا دیگه تکرار نشه


سلام ماهور
اوستای اسم انتخاب کردنی؟ یادم باشه هر وقت خواستم اسمی انتخاب کنم سراغ تو رو بگیرم
نمی دونم چرا یهو دلم هوای کلبه ی مجنون رو کرد. یادش بخیر چه ماجراهایی واسه انتخاب اسمش داشتم
حالا دوری دوستی آورده یا دلتنگی؟


انشالله که دوستی هاتون مستمر و پایدار و مستحکم باشه
و همچون تار عنکبوت سست و شکننده نباشه
امیدوارم که همیشگی باشید
نه مثل کسانی که ادعای برادری می کردند و اثری از برادریشون به چشم نمیاد
لفظ دوست لفظی بسیار پرمسئولیت است همونطور که لفظ زن یا شوهر مسئولیت های زیادی رو بر گردن آدمی میذاره
قدر این روزهار بدونید که این روزگار، روزگار بسیار نامردی است

یا علی

[ بدون نام ] دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام آقای صفردوست.
ممنون از حضورتون.شاید همینطور که میگین باشه.نمیدونم.ولی افتاد.
دوری ما هم دوستی آورده هم دلتنگی.

**********************************************
حالا میرسیم به ماهور خانم:
سلام ماهور جونم چطوری؟
یادم باشه اون موقع که دارم حرص میخورم قیافه خودمو تو آینه ببینم. آره یادمه.مگه میشه یادم بره.دیگه هم با تو تو سایت نمیام که حرصم ندی.حرص خوردن پیری زودرس میاره.نمیخوام تو باعثش بشی.صبر کن مهر بیاد ایندفعه نوبت منه که حرصت بدم.اونوقت قیافه تو رو هم میبینیم.حالا اون موقع که دارم حرص میخورم زشت میشم یا خوشگل؟؟؟؟؟؟؟؟
ماهور جونم اگه بدونی چه نقشه هایی واست کشیدم.این ترم من حرصت میدم قیافتو میبینم.نترس.یک کاری میکنم نری.
در مورد جواب(بجون ماهور من همتونو دوست دارم.)آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خودم خوب میدونم.خودم بزرگت کردم.
زرنگی آدرس سایتو بدم بری ازم جلو بزنی تند تند تو کلبه مطلب بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

**********************************************
شمسی جون تو کجایی؟نه تکی نه پیامی؟(البته دو بار زنگ زدی)دلم برات یه ذره شده.خوبی؟؟؟؟؟

**********************************************

طالبی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ق.ظ

ببار باران

که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم

ببار باران

کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد

که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد

ببار باران

بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن

که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد

ببار باران

که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش

ببار باران

درخت و برگ خوابیدن

اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن

ببار باران

جماعت عشق را کشتن

کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن

ولی باران ، تو با من بی وفایی

توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من

میشوی یک ابر تو خالی

ببار باران

ببار باران.......که تنهایم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد