کلبه دوری و دوستی-۳ (خانمها طالبی-شمسی-ماهور)

به نام خدا 

سلام 

من از این سه دوست ممنونم که با این که دیگر با من درس ندارند و وبلاگ خوبی هم دارند باز هم وقت می گذارند. 

همان طور که بارها گفته ام و یک بار دیگر هم می گویم نمی خواهم صندوقچه تحمیلی بر کسی باشد. هر وقت خسته شدید یا احساس خستگی کردید رودربایستی برای مطلب گذاشتن نداشته باشید. فقط بدانید صندوقچه منتظر اصحابش می ماند. 

ممنون

نظرات 245 + ارسال نظر
غلامرضا رنجبری چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

سلام خدمت استاد بزرگواری به نام دکتر عموزاده
شاید مرا به جا نیارید........اما تنها پسر جامانده رشته شیمی ورودی ۸۸ هستم
همان شخصی که تک و تنها در میان ۴۸ دختر سر کلاس شما گوش به درستون میدادم
بعد از ۲ جلسه حس کردم شما با حرفاتون میخواین منو خورد کنید!!!!!!!!!!!!!!و درس آلی ۱ را حذف کردم.شاید کار اشتباهی کردم و دلیلش هم آگاه نبوذن با خلق و خوی شما بود.
.من دوستون دارم.در ضمن شعر هم میگم استاد.حس میکنم اهل شعر و شاعری باشید.امری بود در خدمتم.

سلام
ممنون
می تونید به دفترم بیایید حضورا صحبت کنیم؟
ممنون

شمسی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام استاد
ممنون بابت کلبه جدید

سلام
ما ممنونیم.

شمسی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ق.ظ

من اکنون احساس می کنم ،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،

تنها مانده ام .

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی ؟

امروز به خودم گفتم :

من احساس می کنم ،

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین .
دکترشریعتی

طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.
ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.
و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن.
این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.
اگه این رو بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست.

ممنون خانم طالبی

طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند.
وقتی ناراحتی جواب نده.
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر.
دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن.
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.!
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.
زندگی چون پیچک است،
انتهایش میرسد پیشه خدا

طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار
همه همسایه دیوار به دیوار همند

طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

ما را زفهمیدن عشق غافل کردند

فهمیدن عشق را چه مشکل کردند

انگار کسی به فکر ماهیها نیست

سهراب بیا که آب را گل کردند


طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ

خداوندا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به خانه تو باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گوئئ
نمی گوئئ؟
خداوندا!!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گوئئ
نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از این قصه خلقت از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی،
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر علی شریعتی


طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو رامی‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند.
دکتر شریعتی

یاسمن قاسمی پور چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
سلام به همه دوستان خوبم
راستش آقای رنجبر (اگه اشتباه نکنم) از من خواستن این جا پیداشون کنم در مورد شعر تبادل نظر داشته باشیم
آقای رنجبر منتظرتون هستم
در پناه حضرت حق

سلام
چطورین؟
اگر منظورتون آقای رنجبری است ایشون چند کامنت بالاتر اینجان.

شمسی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ب.ظ

لیلی و مجنون( شعر طنز):
گله میکرد ز مجنون لیلی
که شده رابطه مان ایمیلی

حیف از آن رابطه ی انسانی
که چنین شد که خودت میدانی

عشق وقتی بشود داتکامی
حاصلش نیست بجز ناکامی

نازنین خورده مگر گرگ ترا
برده یا دات نت و دات ارگ ترا

بهرت ایمیل زدم پیشترک
جای سابجکت نوشتم به درک

به درک گر دل من غمگین است
به درک گر غم من سنگین است

به درک رابطه گر خورده ترک
قطع آنهم به جهنم به درک

آنقدر دلخور از این ایمیلم
که به این رابطه هم بی میلم

مرگ لیلی نت و مت را ول کن
همه را جای OK کنسل کن

OFF کن کامپیوتر را جانم
یار من باش و ببین من ON ام

اگرت حرفی و پیغامی هست
روی کاغذ بنویسش با دست

نامه یک حالت دیگر دارد
خط تو لطف مکرر دارد

خسته از font و ز format شده ام
دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام …

کرد ریپلای به لیلی، مجنون
که دلم هست از این سابجکت خون

باشه فردا تلفن خواهم کرد
هرچه گفتی که بکن خواهم کرد

زودتر پیش تو خواهم آمد
هی مرتب به تو سر خواهم زد

راست گفتی تو عزیزم لیلی
دیگر از من نرسد ایمیلی

نامه ای پست نمودم بهرت
به امیدی که سرآید قهرت

وبدین گونه به لب زمزمه کرد
رنگ دیگر بزنی ای نامرد!
آه از رنگ و دورویی و ریا
وای از قلب و روانهای سیا(ه)

امین چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ http://miniboo3.blogfa.com/

سلام --- تبریک می گم

شمسی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام به همگی
سلام به استاد عزیز
شرمنده روزی سه وعده مزاحمتون میشم-و گاها ۴ وعده!-

ممنون آقای امین . هم بابت تبریک هم بابت حضورتون

دوست عزیزم interfierence تو کلبه قبلی کامنت گذاشته!بازگشت پر غرورش رو تبریک می گم!!!!!!!!! D-:
امیدوارم اسمتم درست نوشته باشم که پس فردا بهم گیر ندی!


و یه سلام ویژه خدمت هم کلاسی قدیمی آقای رنجبری
خوش آمدید آقای رنجبری. شخصا خوشحال می شم شعر هاتون رو بخونم. دلیلتون برای حذف آلی برام خیلی عجیب بود!من فکر می کردم به خاطر این که تنها بودید حذفش کردید حتی فکر می کردم با ما دختر ها میونه خوبی ندارید برای همین موقع ایجاد وبلاگ خبرتون نکردم.
اما همین جا ازتون عذر خواهی می کنم . اگر خواستید وبلاگ هم سری بزنید و نظرتون رو بگید _ بقیه بچه ها که کم لطفی کردن نیومدن شما افتخار بدین تشریف بیارین_ براتون آرزوی موفقیت می کنم چه از ما عقب تر باشید چه جلوتر

سلام
ممنون از این که سر می زنید

غلامرضا رنجبری چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام دکتر عمو زاده
خسته نباشید
چشم حتما میرسم خدمتتون

سلام
ممنون

غلامرضا رنجبری چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ

سلام خدمت سرکار خانم قاسمی پور.رنجبری هستم.تعریف از خودم نباشه اما خواستم بدونم در چه زمینه هایی شعر میگید بیشتر و اشعار چه کسایی رو مطالعه میکنید؟
امیدوارم بتونیم توی پیشرفت شعرهامون به هم کمک کنیم.
شب آمده است آه!ماه اینجا نیست
یک شاعر خورشید نگاه اینجا نیست
دریا خفه کرده شاه ماهی هی را
یک ماهی کوچک سیاه اینجا نیست

آفرین رباعی زیبایی است
ماهی ها اشتباه تایپی دارد.

ترکیب آه ماه خیلی به دلم نشست.
از خودتان است؟

غلامرضا رنجبری چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ

تیر برق چوبیم در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن تنها برای روستا

آمدم روشن شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم ، کاش آن نجار پیر
راهیم میکرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته ست
بد نگاهم میکند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست،اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

زیباست

قدر یک (ارزن؟) نمی ارزم برای روستا

از خودتان است؟

اگر آن رباعی و این شعر از خودتان است شاعر توانمندی هستید.

طالبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ

زائری دل شکسته ام / آه معصومه جان سلام

دل به مهر تو بسته ام / بانوی مهربان سلام

ای ضریحت حریم مهر / یاد سبزت شمیم دل

نام پاکت نسیم مهر / رحمت اسمان سلام

روی تو قبلگاه دل / لطف تو شمع راه دل

آستانت پناه دل / ای دل بی دلان سلام

هرکه یکسردلش شکست / از طبیبان نظر گسست

آمد رشته بر تو بست / ای امید جهان سلام

هم شفا هم شفاعتی / هم دعا هم اجابتی

هم ولا هم ولایتی / ای زمین را آمان سلام

آنکه مهرتوبرگرفت / ورغمت شور شر گرفت

بیکران زیرپرگرفت / بر تو تا بیکران سلام


میلاد حضرت معصومه و روز دختر مبارک.

یاسمن قاسمی پور پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
سلام آقای رنجبری
خدمت استاد عزیزم عرض کنم رباعی برای آقای جلیل صفربیگی و غزل از کاظم بهمنی باید باشه
آقای رنجبری دوست داشتم شعری از شما می خوندم تا بیشتر با زمینه شعرشما آشنا بشم و باب نقد و تبادل اطلاعات باز بشه
پرسیده بودید اشعار چه کسانی رو مطالعه می کنم...تقریبا تمام شاعران هم نسل خودم رو اگر گم نام نباشن می شناسم مثل نجمه زارع فاضل نظری کاظم بهمنی حامدعسکری ... اکبر زاده ...بدیع و .....
چه بسیار شاعرانی که به قول استاد نه دسترسی به اینترنت دارند و نه توانایی چاپ کتاب اما خیییییلی زیبا می نویسن و گم نام هستند
در پناه حق

سلام
ممنون

interference پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام
آخه interference انقد سخته؟ معلومه که اشتباه نوشتی! (Interfierence)
کاریش نمیشه کرد دوست جونی دیگه!
:d

interference پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ


زن ازدیدگاه دکتر شریعتی: زن عشق زاید و تو برایش نام انتخاب می کنی او درد میکشد و تو نگران از اینکه بچه دختر نباشد او بیخوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی می بینی او مادر می شود و همه جا میپرسند:نام پدر

........................................................

دم هر چی دختره گرم ، رو هرچی پسره کم
دوستای گلم روزتون مبارک

ضمن تبریک ولادت حضرت معصومه(س) خدمت استاد عزیز

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام خدمت دکتر عمو زاده عزیز
شعر ها که از بنده نبود.اما شعرهایی از خودم قرار میدم . اون قسمت جا افتاده ارزن بود که ننوشتم

سلام
ممنون

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ

سلام خدمت خانم شمسی
خانم شمسی اصلا چنین نیست که من میانه خوبی با خانم ها نداشته باشم.من واقعا سختم بود.تک و تنها بودم
شاید هضم کردنش برای دوستان دیگه سخت باشه اما واقعا سختم بود ...............برای همین خودمو عقب انداختم

من تازه درک کردم دکتر عموزاده چقدر مهربون و دوست داشتنیه
آرزوی موفقیت برای شما و تک تک همکلاسیهارو دارم
ایام به کام

سلام
ممنون
خیلی مهربون نیست ولی کلا مهربون هست!
بعضی ها دوستشدارند واو هم بعضی ها را وبعضی ها ازش متنفرند و او هم از بعضی ها (دبه این بغض افتخار می کند!)
اما با همه بدیها یک حسن دارد که روراست است نه مثل لافزنان پرمدعای دروغگو که با کمال وقاحت دروغ می گویند و اسمش را هم زرنگی گذاشته اند!

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ

مگسی را کشتم ...........نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بد است یا که چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم..................یا که آن اغذیه مشهورش تا به این حد گندم
مگس خوبی بود ................... ای دو صد نور به قبرش بارد
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسک را کشتم

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

شعر زیبایی را به سروده دوست خوب شاعرم مهدی فرجی تقدیم میکنم به روح آسمانی شهدا


گل شد،برامد پیکرم،آهسته آهسته
انگار دارم میپرم،آهسته آهسته

انگشترم،مهرم،پلاکم،چفیه ام،عطرم
پیدا شد از دور و برم،آهسته آهسته

آهسته آهسته سرم از خاک میروید
از خاک میروید سرم،آهسته آهسته

جز نیمه ای از من نمی یابید،روزی سوخت
در شعله نیم دیگرم،آهسته آهسته

امروز بعد از سالها زاییده خواهد شد
ققنوس از خاکسترم ،آهسته آهسته

خوابیده ام بر شانه ها و می برندم...نه
تابوت را من میبرم ،آهسته آهسته

آن پیر زن این زن به چشمم آشنا هستند
دارم به جا می آورم،آهسته آهسته

خواندم: پدر خالیست جایش این خبر میریخت
از چشم های خواهرم ،آهسته آهسته

دیگر برای آستین بالا زدن دیر است
این را بگو مادرم ،آهسته آهسته

شمسی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ http://www.chemistry881semnan.blogfa.com/

سلام به همگی
تولد حضرت معصومه رو به همه اهالی صندوقچه تبریک می گم

تو کامنت قبلی آدرس وبلاگ رو یادم رفت.

خطاب به دوست جون! ای بابا! یه دونه i زیاد گذاشتم. نباید که به روم بیاری.

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام خدمت همه دوستان
همونطور که خانم قاسمی پور فرمودن رباعی از آقای صفر بیگی اهل ایلام هست و غزل هم از کارهای بی نظیر شاعر جوان کشورمون کاظم بهمنی هستش

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ

شعری از بنده حقیر
کی به پایان برسد این ره طولانی من؟
یا به فردا برسد این شب بارانی من؟

من که عمریست به تاریکی شب زل زده ام
پس چرا ماه نیامد به چراغانی من؟

کار من سجده شکر است به درگاه حبیب
نقش این این عشق بخوانید ز پیشانی من

من به فکر تو و دانم که تو در فکر دگر
همه بیدارو تو در خواب زمستانی من

تو بیا و گره از کار من زار گشا
که به فرجام رسد بی سرو سامانی من




اگر شعر هنوز پخته نیست شرمنده.به بزرگواری خودتون ببخشید. یا حق

نه خوب بود
یعنی قواعد شعری را که کاملا رعایت کرده اید
مضمون هم که خوب بود
خوب طبیعی است که حافظ نمی شوید!

شمسی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ

مادر مفقود الاثر

و آخرین شعر از مجموعه اشعار زنده یاد بهزاد (ابوالفضل) سپهر در کتاب زیبای او «دفتر سرخ»:
آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه
نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه
یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده
روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه
یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده
یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه
کـــه چــادرش خــاکیـــــــه
روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه
دست میذاره رو زانــــــــوش
زانـــــوشــــو هی میمالــــه
تندتند میـگه یا علــــــــــــی
درد میــــــکشـــــه مینالــــه
شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده
صــــورت خیــس و گلفـــــام
دست میکشه روی قبــــــــر
قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام
آب میـــــریـــزه روی قبــــــــر
با دستـــــــــای ضعیـفــــش
قبـرو مـیشــــــــوره و بـعــــد
دست میکنه تـــو کیفـــــش
از تـــــو کـیفش یـه جـعبــــه
خــــرما میـــــاره بیـــــــــرون
میـــــــذاره روی اون قبــــــــر
بــهش میگه مادرجـــــــون
به قربـــون بـی کسیـــــــــت
چـــــــــرا مــــــادر نـــــداری؟
پنج شنبـــــــه هـا بــــه روی
پــای کــــی سر میــــذاری؟
بابات کجاســـت عزیــــــزم؟
بــــــــــــرادرت خـــــــواهرت؟
حــرفــــی بزن عــزیــــــــــزم
منــــــم جـــــــای مـــــــادرت
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم
نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی
راست میگم عزیزم!
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم
نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی
بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود
بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
میـــــــزنه زیــــــر گریـــــــــــه
ســـــرش رو تکون میـــــــده
درمیـــــــاره یــه عکســــــی
از کیفش نشــــــون میــــده
عکســـــو میبوسـه و بــــــعد
میــــــــذاره روی ســـــرش
عکـــــــس بچـه خوبــــــــش
عــــکس علــــــــــی اکبرش
تو هم عین بچّــــه مــــــــی
بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود
بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
همون که آخرین بــــــــــــــار
وقتــــــی که ترکـــــم می کـرد
نذاشت بـــرم دنبالـــــــــــش
گفت که مامان تــو برگـــــرد
بــــــــــرو کنــــــــــــــار بـابـا
نمــــــی تونــــــه راه بیـــــاد
من خودم دارم میـــــــــــــرم
اونــــــه که تو رو مـــی خواد
گریه ش یهــــو بند میــــــــاد
فکـــــــر میکنــــه و با مکـــث
بغض میــــکنه دوبـــــــــــــاره
خیـــره میشه به اون عکس
دلــم رضــــــا نمـــــــــــی داد
ولـــــــــی بـــــه خـــاطـر اون
دیگه پی اش نـــــرفتــــــــــــم
گفتـــــــم برو مــــــادرجــــون
صورت مـــــن رو بوســــــــــید
بـــــرگشتـــــش و دویــــدش
لبخنـــد زدم زورکـــــــــــــــــی
ســـــــر کــــــوچه رسیــدش
تحملـــــــم تـموم شــــــــــــــد
بــــــه دنبالـــــــش دویــــــدم
ولـــــــــی دیــگه بچـــــــــــه مو
ندیـــــــــــدم و ندیـــــــــــــدم
وقتــــــی رسیدم خونــــــــــــــه
بــابــای پیــــــــــرمــــــــردش
یواشــی زیــــــــر پتــــــــــــــــــو
داشتـــــش گریه میــکردش!
چه شبــــــــــها که به یــــــادش
با گریـــــــــه خوابم می بــرد
باباش چقــــــــدر زورکــــــــــــی
بغضشــــو فرو مـــی خــورد
لـبخنـــــــــدهای زورکــــــــــــــی
اون بغض هــــــای پیرمــــــرد
کارشـــــــو آخــرش کـــــــــــــــرد
مــرد خونـــــم سکتـــه کــــرد
الهـــــــــــــی که بمیـــــــــــــــرم
چشماش به در سفید شــد
آخر نفهمیـــــــــد علـــــــــــــــی
اسیــــــــره یا شهیــــد شـــد
ســــــــــــــــرت رو درد آوردم؟
بگـــــــم بــــــازم یا بســـــــه؟
آخ الهـــــــــی بمیــــــــــــــــــرم
سنگــــــت چـــــرا شکستـــه؟
عـــــــــیب نـــداره مــــــــــــادرم
یه کمــی طاقــــــــت بیـــــــــار
یــه کار نـــــــــــــو دستمــــــــــه
دنـــدون رو جیـــــــگر بــــــــذار
سرویســـــــه نــو عروســــــــــه
دختـــــــــر عـــــــذرا پیــــــــــره
تمــــــــــوم بشه ، یه پولـــــــی
دســــــت منــــــو میگیــــــــره
یـــــه سنگ قبر خوشـــــــــــگل
خــــــــودم بـــرات میــــــــــارم
با فاطمـــــــــــه میــــامــــــــــــو
رو قبـــــــــر تـــــــو میـــــــذارم
گفتم راستـــــــی فاطـــــــــــمه
رفتـــــــــه به خونـــــه بخـــــت
خیلـــــــــی خونــدم توگوشش
راضــی شدش خیلی سخت
اون نامـــــزدعلـــــــــــــی بــــود
همیـــــــــن علــــــــی اکبــرم
عینهـــــــو دختـــــــــرم بــــــــود
صـــــــدام میـکرد مـــــــــادرم
راستــــــــــــی تو زن گرفتـــــی؟
یا که هنـــــــــوز نامـــــــزدی؟
کاشکی مــــــادرت مـیگفـــــــت
هیچ وقت بهش قـول نـــــدی
راستــــــــی یادم رفت بگـــــــم
از دختــــــــــــرم بهــــــــــــاره
اونم شـــــوهر کرد و رفــــــــــت
شوهرشـــــــو دوســــت داره
خواســـــــتگارکه زیاد داشـــــت
ولـــــی جـــــواب نمــــی داد
میگفت عروســی باشــــــــــــه
وقتــــــــی داداشــــــم بیــاد
بـــــــــــــرای ازدواجـــــــــــــــش
داشتـــش خیلی دیر میشد
به پــــای باباش و مــــــــــــــــن
اونــــــم داشت اسیر میشد
همسنگــــــــر علــــــــــی بـــود
دامــــــــاد و میـــــــــگم ننــه
بــــرای مــــــن از علــــــــــــــی
یــــــــه حرفهایـــــــی میزنـه
میــــــــــگه شــــب حـمله بــود
تــــــــو خیبــــر و تو مجنــون
میــــــــــون تیـــــر و تـــرکــــــش
تــــــــو اون گلولــــــــه بارون
یــــــــه ترکــــــــــش خمپـــــــاره
خــورده تـــــــوی گردنــــــش
دیگه تــــــــــو اون شلوغـــــــــی
بچـــــــــــه ها ندیدنـــــــــش
همه اش چــــرا تو حرفـــــــــــام
یاد علــــــــی می افتــــــــم
کجا بودیــــــــــــم عزیــــــــــــــزم
دختـــــرمــــــــو می گفتـــــــم
کنــــــــار ســـــــــفره عقـــــــــــد
وقتــــــــی اونو نشــــونـــدن
یادم نمیره هــــــــــیچ وقـــــــــت
وقتـــــــی خطبـــه رو خوندن
وقتــــــــــی که گفتــــــــن عروس
رفتـــــــــــه که گل بچینـــــــه
با گریــــــــه گفت که رفتــــــــــــه
داداششـــــــــــو ببینــــــــــه
دوبـــــــــــاره و ســــــــــــه بــاره
جلـــــــــوی چشـــــم دامـاد
تمــــــام جبهـــــه رو گشـــــــت
گریـــــــه کرد و جـــــواب داد
رویـــــــــــم سیــاه مـــــــــــادرم
ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
آخ آخ ، راستــــــــــــی ببینــــم
قـــــــــرص قلبمـــــو خــوردم
بغضــی کـرد و دستــــــــــــــای
لرزونـــــــــو کرد تو کیفــــش
دســـتـــــــــای پینــه بستـــش
اون دستــــــــای ضعیفـــش
دست هایــی که جــــــــــا داره
آدم بــــــــــراش جـــــون بده
اون دستـــــای ضعیفـــــــــــــش
کـــــــه عرشـــو تکــون میده
اون دستـــــــای ضعیفــــــــــــی
کــــــــه پرشـــــــده ز پینـــــه
اون دستــــــای ضعیفــــــــــــی
کـــــــــــه مـــــــرد آفرینــــــــه
دســـــت گذاشت رو زانـــوش
همـــــون کوه عشق و صبـــر
با یاعلــــــــــــــــــی بلند شـــد
بلنــــد شــــــد از روی قبــــر
گفت دیـــــگه بــاید بــــــــــــرم
قرص هامــــــــو نخـــــــوردم
حـــــلال بکـــــــن عزیــــــــــــزم
ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
بازم مــــــــــــــیام کنـــــــــــارت
عزیزکـــــــــم شنیـــــــــدی؟
تــــــو هم عین بچه مـــــــــــی
بـــــــــوی اکبــــــرو میــــدی
هــــــــی اشــــــــکهای پیــرزن
زصورتـــــــــش میچکیـــــــد
دور شــــــــد از ســــــر قبــــــــر
ســــــــر قبــــــــر اون شهید
شهیدی که سکتـــه کــــــــــرد
بـــابـــای پیرمــــــــــــــردش
خواهر اون وقت عقــــــــــــــد
همـــــــه ش گریه میکردش
اون که تا حــــالا غیـــــــــــر از
فاطمــــه مــادر نداشـــــــت
تیرخــــــورده بود گردنـــــــــش
روی تنـــــش سر نداشــــت
دستـــــهای اون شهیــــــــــد
بــــه پشــت مــــادرش بـود
مـــــادر نفهمیــــــــــــد که اون
علــــــــی اکبـــرش بــــــود
مـــــادرو همراهــــــــــــی کرد
گفــــــــت که مهربونــــــــم
غصـــه نـــــخور مـــــــــــــادرم
تمامشــــــو مـــی دونـــــم
آی قــصـــه قــصـــه قــصـــه
نــــون و پنیـــــــر و پسـتــــه
خواهــــــری که با گریـــــــــــه
ســــــــر سفره نشستـــــه
یــــــک زن قـــد خمیـــــــــــده
ســــنگ قبــــر شکستـــــه
گریــــــــه هـــای پیرمــــــــــرد
بگـــــــــم بازم یا بســـــــــه؟

شمسی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام استاد
هر چند دقیقه یکبار کامنت ها رو تایید می کنید؟
آخه از صبح آنلاینم چند بار سر زدم هر بار یک سری نظر جدید تایید شده بود!
تازه این که چیزی نیست!کامنتی که توش آدرسه وبلاگه رو براتون فرستادم رفتم شعر ابوالفضل سپهر رو کپی کنم . برگشتم دیدم نظرم تایید شده!کپی کردنش دو دقیقه هم طول نکشید ها!

سلام
بعضی ها را سریع
بعضی ها را دیرتر

کلا برای صندوقچه وقت می گذارم
تازه چون به خاطر افاضات بوقلمون صفتان لافزن تعداد زیادی نظر تایید نشده دارم که آنها را در چند نسخه (از جمله در وبلاگ) نگه می دارم تا خصلتهاشان از یادم نرود-کمی نظرات تایید نشده سنگین شده و دیر بالا می آید.
کلا برای کاری که دوست دارم وقت می گذارم
شما باور می کنید که مشاوره های شرکتهای بزرگی را با پول خوب نپذیرفته ام تا آزاد باشم و از وقتم هر طور که می خواهم استفاده کنم.
لافزنان تمامیت خواه این را هم بر نمی تابندو چون تو دهنی سختی خورده اندعرض خود می برند و زحمت ما هم نمی دارند!
بگذریم.

جهان پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام خسته نباشید
مطالب کلبه تون خیلی قشنگه.
موفق باشید

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام استاد عزیز
ممنونم از لطفتون
استاد من کجا و حافظ کجا؟ مسلما هیچ شاعری در حد حافظ ۲ تا بیت هم نمیتونه بگه
چه برسه به من
در کل ممنونم

سلام
ای بابا! دارم کسانی را که خود را از حاثظ هم بالاتر می پندارند و فرق ردیف و قافیه را نمی دانند

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ق.ظ

تفاوت زنده بودن و زندگی کردن:
زنده بودن" حرکتی افقی است از گهواره تا گور!
ولی "زندگی کردن" حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ق.ظ

کدام یک احمق ترند؟
کودکی که از تاریکی می ترسد،
یا مردی که از روشنایی می ترسد؟

و خود را عاقل ترین می پندارد!

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

حرف آخر
به تو که فکر می‌کنم،
قند توی دلم آب می‌شود !
ولی نمی‌فهمم
چرا اشک‌هایم شورند این‌قدر !
عجب شوره ‌زاری‌ست خاکِ تنم !
...
هوایت که به سرم می‌زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی‌توانم نفس بکشم !
عجب نفس‌گیر است
هوایِ بی تویی !

پایِ تو که به میان می‌آید
دیگر پایِ رفتن ندارم !

حرفِ تو که می‌شود،
هیچ حرفی برای گفتن !

مرا قدم بزن
در پیاده ‌روهایی که تمام نمی‌شوند!

مرا بگو
با لب‌هایی که تکلم نمی‌دانند

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ

بهترین قصه عشق

-- STUPID RAIN WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بنش آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”
باران احمق
THAT’S MOM!!

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ

گاهی باید از خانه گریخت

به کوچه

خیابان

پارک

و در خود فرو رفت



گاهی باید از خود گریخت

به جاده‌های مه‌آلود

خانه‌های موهوم

خیال او

که تو را از خود کرده‌است

که تو را بی خود کرده‌است

گاهی باید از او گریخت

به کجا


از : شهاب مقربین

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ

سکوت کار همیشگی ام بود
از کودکی ... نفهمیدم کی بزرگ شدم به این بُهتِ در من فرو ریخته
بازی های کودکی هنوز در دلم جا خوش کرده
هنوز بوی درخت گردو را دوست دارم
و بالای دست دایی رقصیدن.
...
آه
...
در خیالم به دنبال بازگشت زمان می گردم
و به باغ بی بی نگاه می کنم و می خندم
به خود که می آیم
جز کوچه و ساختمان چیزی نیست ... و البته آه.
مبهوتم از جنس لبخندهای دیروز که امروز ترش و خمیده اند؛
از داییِ دیروز خندان و امروز مجنون.
گاهی فکر می کنم هنوز درونم پر از کودکی است
پر از شادی های گمشده
حیف ... حیف که پریدن و شلوغ بازی از نگاه مردم عیب است
وگرنه صدبار لباسم را در جوی آب خیس می کردم و ده بار دزدکی از اتاق بی بی شیرینی می قاپیدم.
حیف ... حیف
بی بی دیگر نمی خندد.
می دانی اصلش این است که حس می کنم دیوانه شدم
دلتنگ باغ و کوچه های خاکی روستا هستم
سادگی کودکی ام را می خواهم
نیلبک ... معلم بازی ... شیطنت ... خاله بازی یادم رفت.
عاشق خل خل بازی توی شالیزارها.
حالا بازی کودکان، رقص لبانم را زنده می کند
وقتی به من دروغ می گویند؛ می فهمم، می خندم، ... نمی فهمند!
بلوغ کودکانه شان را دوست دارم
غوطه ور شدنشان در بازی های خیال
و خیس کردن پیراهن در برکه ها و جوی ها.
نرم نرمک این بازی به پایان می رسد
و در وامانده ترین ثانیه های رفتن ... چه دلگیر و تب آلود
قِصه ی غُصه ی ماندگان می بینم...
من سخت دلتنگ کودکی ام.

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ

چه حرف بی ربطیست
که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری
که فقط باید مرد باشی
تا بتوانی گریه کنی !!!

طالبی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ


گاهـی

" سکـــــــــــــــــــــــوت "

علامت رضایت نیســـت !

.
.

شـــــــــاید کســـی داره

خفـــــــــــــه می شـــــه

پـشـــــــت سنگیـــنــــیِ

یـــــــک درد...!

آفرین

یاسمن قاسمی پور جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام
شعر زیبایی بود تبریک میگم چارچوب غزل کاملا رعایت شده

زبان شعرتون یه جاهایی قدیمی می شد کلماتی مثل ره دگر گشا حبیب... کاربرد قبل رو در غزل معاصر ندارن البته نمیشه همه جا به عنوان یه نقطه ضعف بهش اشاره کرد داریم شعرهایی رو که با وجود این دست کلمات شعر به روزی از کار دراومده
ارتباط طولی با آوردن بیت سوم شکسته شده شاید بشه با جابجایی ابیات برطرف کرد
فضای شعر فضایی اعتراضیه (نه به معنای اجتماعیش)که در بیت سوم فضا کلا تغییر می کنه البته قابل توجیهه
نکته ای که به نظرم باید بیشتر رعایت بشه تصویر سازیه
شعر به جز یک یا دو تصویر تصویر دیگه ای به مخاطب ارائه نمیده
ببخشید که بی مقدمه به حرف اومدم
در پناه حق

امین جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ http://miniboo3.blogfa.com/

سلام
انصافاْ دو روز ۳۱ کامنت رکوردیه واسه خودش -- دست مریزاد می گم

بازرس های شاه!!!

گویند ناصرالدین شاه شیری نحیف داشت که دستور داده بود روزی ده تا کله گاو به او بدهند تا پروار شود، شیربان که مسئول اجرای امر ملوکانه بود روزانه یکی از کله ها را کش میرفت و نه تای دیگر را به شیر می داد!

بعد از چندی شاه به این فکر افتاد که ممکن است شیربان از کله ها برباید، به این جهت مفتشی را مامور بازرسی نمود، در جریان بازرسی شیربان جریان را صادقانه معترف شد و قول یک سر را به مفتش داد.

اوضاع به همین منوال سپری گشت تا اینکه شاه بعد از مدتی دید نه تنها وضع شیر بهبود نیافته بلکه روز به روز نحیف تر هم می شود، مشکوک شد و مفتش دیگری را برای تفتیش عملکرد اولی برگزید صد البته شیربان با دومی هم زد و بندی راه انداخت و بازم شیر باید جور این بازرسیها را می کشید…!

شیر روز به روز نحیف تر می شد و شاه روز به روز مشکوک تر و هر روز شخص دیگری را به نظارت می گماشت تا اینکه نهایتا تعداد بازرسان به نه تن رسید و اوضاع شیر از همیشه بدتر گشت!

ناصرالدین شاه شیربان را خواست و با عصبانیت گفت: چرا این شیر روز به روز نحیف تر و مردنی تر می شود؟

شیربان صادقانه پاسخ داد: قربان سر همایونی، شیر منتظر آخرین بازرس است تا از گرسنگی تلف شود …!!!


زیبا بود

غلامرضا رنجبری جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

رباعی از بنده

سودای مرا اگر چه در سر دارد
ای کاش که دست از سرم بردارد

در گور پناه برده ام از دستش
او نقشه ی نبش قبر در سر دارد


امیدوارم لذت برده باشید. یا حق

آفرین بسیار زیبا

شمسی جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ب.ظ

سلام به همگی
ای بابا فقط یه ۲۶ ساعت خونه نبودم اینترنت نداشتم. ببین اینجا تعداد نظراتش چی شده!!!!!!!!!!!!!!
(بزنم به تخته...)
استاد احتمالا باید سقف تعداد کامنت ها رو دوبرابر کنید!D-:

سلام

شاید سنگین بشه خوب بالا نیاد.

شمسی شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

به تخته زدن هم فایده نداشت!سرعت همه رو چشم زدم !

شمسی شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ب.ظ

مردی بسیار شیک و موقر قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.
منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !

دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!
مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست

sakinha یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ

هنوز روی خاکیمو یادمان نمی کنند
وای به روزی که خاکمان کنند

این وبلاگ بنا به دلایلی که بارها عرض کرده ام باید کامنت گذارهای خود را بشناسد. می توانید نام مستعار داشته باشید ولی باید هویتتان برای من روشن باشد.
گفتم که شرمنده نشویم.
ممنون از درکتان

طالبی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ،جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت....
*****
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر….

قیصر امین پور

sakinha دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

با سلام خدمت شما استاد محترم.من مطیع قوانینی که عرض کردید هستم فقط از شما در خواست دارم که پیام های من به صورت اسم مستعار باقی بماند در صورت پذیرش شما من تمام وکمال خودم رو معرفی میکنم

سلام
اگر به پاسخ قبلی ام التفات می کردید همین خواسته شمادر آن بود:

این وبلاگ بنا به دلایلی که بارها عرض کرده ام باید کامنت گذارهای خود را بشناسد. می توانید نام مستعار داشته باشید ولی باید هویتتان برای من روشن باشد.
گفتم که شرمنده نشویم.
ممنون از درکتان



این حق شماست.

interference سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ب.ظ

طرز تفکر یک سگ: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. پس حتما اونا خدای من هستند
طرز تفکر یک گربه: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن. حتما من خدای اونا هستم
اگر خوب به این جملات فکر کنید، می‌بینید که انسان ها نیز از همین نوع تفکرها برخوردار هستند.
عده‌ای خودشون رو به خاطر توجه و محبت دیگران مدیون تصور می کنند
و عده‌ای هم به خاطر همین موضوع دچار خود بزرگ بینی‌های کاذب می‌شوند.

دقیقا همین طور است
گربه بی چشم و رو است
از این خصلت حذر باید کرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد