کلبه آقای رنجبری

به نام خدا 

 

سلام 

پیرو صحبتهای امروز صبحم با آقای رنجبری کلبه ایشان افتتاح می شود. آقای رنجبری خوب شعر می گوید ضمن تشکر از ایشان امیدوارم کلبه با برکتی شود. 

 

ممنون

نظرات 68 + ارسال نظر
استاد دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

مرگ چیست؟

مرگ یعنی...
نام کسی را به نکویی نبردن...

شمسی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام
مبارک باشه آقای رنجبری.
امیدوارم چرخش بچرخه!!

طالبی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

سلام استاد.خوب هستین؟
سلام آقای رنجبری.کلبه نو مبارک.انشاالله موفق باشید.

سلام
خدا را شکر
عالی
واقعا وقتی فکر می کنم سلامتی دارم
امنیت دارم
خانواده-دوستان-... و دانشجویان خوبی چون شما دارم
چه اهمیت دارد
گاه گاهی اگر می رویند
قارچ های غربت
نا شکری است اگر خرده ناملایمات را ببینیم!

خدا را شکر که ما را مسلمان و شیعه علی آفرید
اگر باشیم.

مرتضی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقای رنجری
با اینکه سرم خیلی خیلی شلوغه جست و گریخته تونستم کامنتهای قبلتون رو بخونم
فکرکنم تنها ورودی پسر 89 باشی؟
درست حدس زدم؟
میشه بپرسم کلاستون چندتا دختر داره؟

بگذریم
معلومه انسان شایسته ای هستید که استاد حاظر شده باهاتون چایی بخوره و براتون کلبه ای اختصاصی ساخته
انشالله که در این راه موفق باشید

قدر استاد رو بدون
به خدا قسم که از روزی که دانشگاه قبول شدم تا به حال (حدود 7-8 سال) استادی نظیر ایشون با مرام و با معرفت و لوطی و خاکی و راحت و مرد و بزرگ ووووووو ندیدم

تا دانشگاه هستی از وجود استاد استفاده کن


در آخر پیوستنتون رو به جمع کلبه دارها تبریک میگم
موفق باشید

یاعلی

به نام خدا
سلام
ا-رنجرش هم کردی؟!! پسرم مجید اون رنجبره رنجبر
رنجر نوعی سربازه!
۲-هیچ دوستی ای تا ابد پایدار نمی مونه (الزاما) با خیلی از لافزنان دروغگو و نامرد هم حشرو نشر داشتم تا ماهیت منافقانه خود را نشان دادند. تا ماهیت ریایی خود را آشکار کردند. البته با ظن هیچ کسی را طرد نمی کنم تا حجت تمام شود وگرنه ماهیت خیلی ها در کامنتهی حتی تایید شده شان نمایان است و الان که تفسیر پذیر هم شده نشان از عمق دورویی برخی دارد! مثل همانهایی که در کامنت بعدی گفته ای!
۳-این قدر مرا شرمنده نکن. من فقط سعی می کنم حتی الامکان تکرار می کنم حتی الامکان با تو و با هرکس همانی باشم که با رییسم هستم یا با پسرم هستم.

ممنون

یاسمن قاسمی پور سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
همیشه از خواهرم جویای احوالتون هستم علوم کامپیوتر می خونه
راستی امسال معلم علوم مقطع راهنمایی هستم و متاسفانه از فضای کودکانه دانش آموزانم دور افتادم
براتون آرزوی سلامتی دارم
کلبه ی جدید هم مبارک آقای رنجبری راستش من نفهمیدم تبادل اطلاعات ادبی از نظر شما یعنی چی؟!!!!!
من خیلی دوست دارم اشعاری رو که به نظر شما و بقیه دوستان فوق العاده زیباست این جا بخونم.البته تنها پیشنهاده و می دونم سابقا کلبه ای بوده که اختصاص داده شده به شعرو ...
موفق باشید
در پناه حق

سلام
ممنونم
یکی اش همینه!

راستی شماهم افتخار بدید با کمال میل کلبه ای برایتان می سازیم.

غلامرضا رنجبری سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام خدمت استادعزیزم که بنده را لایق دونستن و کلبه ای به من اختصاص دادن

سلام
من ممنونم

غلامرضا رنجبری سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام خدمت شما آقا مرضی.
رنجبری هستم ورودی ۸۸۱
امیدوارم لیاقت این همه تمجید رو داشته باشم
مطمئن باشید قدر استاد را خواهم دانست
یا حق

رنجبری سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام خدمت خانم طالبی و شمسی
ممنون از حضورتون.بزرگوارید

رنجبری سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ

بااجازه استادچند شعر از خودم را اینجا قرار میدم

سودای مرا اگر چه درسر دارد
ای کاش که دست،از سرم بردارد

در گور پناه برده ام از دستش
او نقشه ی نبش قبر در سر دارد

******************************************

از بس که دلم برایتان لک زده است
دل،دست به یک کار مبارک زده است

تا روی تورا کم بکند، باور من
از پشت به باور تو پاتک زده است

*****************************************

امشب سر من هزار سودا دارد
در خاک شده،تورا تمنا دارد

هر طور شده تورا خبر خواهم کرد
این قبر برای هر دومان جا دارد

******************************************

حیرت زده ام،دهان من وا مانده
در دامن کوه ردی از پامانده

فرهاد ،خودت بگو نمردی،آخر
یک تیشه کنار بیستون جا مانده

امیدوارم لذت برده باشید

سلام
زیبا بود

رحیمی نژاد سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ب.ظ

به نام خدای دانا به تمام اسرار و خدای بزرگ واقعآ بزرگ
سلام استاد
سلام به همه ی بزرگواران
لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
شناخت انسانها کار بسیار سختی است گفته می شود اگر دیدید که کسی گناهی کرده روز پس از آن او را گناه کار نبینید شاید شب توبه کرده باشد.
دوستی که بسیار برایم عزیز است و به جرأت به خداوند بزرگ قسم یاد میکنم که پاکتر و بزرگتر از او انسانی را ندیده ام و از لطف خدا در بدترین شرایط زندگی ام بر سر راهم قرار گرفت و از پوچی رهاییم داد و الفبای بودن و درست بودن را یادم داد نکته ای را برایم متذکر شد و هر چه بیشتر می اندیشم به عمق سخنانش بیشتر پی می برم.و بسیار برایم زیباست که هر آنچه گفته ابتدا در مورد خود ایشان مرا به تفکر وا می دارد وبه وضوح می بینم که خود دقیقآ پایبند به کلام خویش است .
از لطف خدا بی نیاز به دوستی کسانی هستم که گفتار و رفتار بسیار متفاوت دارند . از لطف خدا بی نیاز به دوستی کسانی هستم که خیر خواهی تو را دشمنی حساب کرده و عزم خود را جزم می کنند تا به شخصیت تو توهین کرده و آبروی تو را ببرند و گناهکار ترین و بی ایمان ترین انسان نشانت دهند. و خدا را شکر و خدا را هزاران مرتبه شکر که مهربانی خدا نجات می دهد بنده اش را از اسیر و گرفتار شدن به دست کسی که تا مطیع باشی مهربان است و با کوچکترین خطا و یا حرف حق اما تلخ شمشیر دشمنی از رو می بندد .و خدا را شکر در زندگی دل نسوزاندم و حق بنده ای از بندگان خدا را به ناحق نخوردم . و خدا را شکر خانواده ام از پاکترین خانواده هاست و خدا را شکر از پدرم توکل و صداقت و ایستادگی و از مادرم پاکی و مهربانی و از برادرم مردانگی و حمایت و از دوستانم بخشش و محبت را آموختم . و خدا را شکر که تمام کسم خود اوست . خدا را شکر برای آرامش دعایم این است : که خدایا شکرت که هستی ،بودنت بهترین نعمت برای من است ،ممنون که هستی تا بگویم خدا با این که بنده ی خوبی نیستم اما بخشندگی تو را شکر که خدا ی من گنه کار هم هستی و مرا با خشم نمی رانی و با محبت در آغوش خداوندی خود قرار می دهی . و چه زیباست هیچ نداشتن ولی او را داشتن .
روز ها ی زندگی ام می گذرند و هر روز درسی تازه می گیریم و خدا کند ایمان در کلام نباشد در عمق جانم نفوذ کند و چه بدبخت است کسی که به بهای دنیا خدای مهربانش را از دست بدهد. و شکر می کنم خدا را که اگر این همه مشکل بر سر راهم قرار نمی داد آنچنان که باید نمی شناختمش و شاید خدا گفتن را هرگز یاد نمی گرفتم و اعتراف میکنم که برخلاف سن و سالم بسیار بچه بودم پاک و بی آلایش و خدا را شکر که مرا از خواب غفلت بیدار کرد تا بدانم بدی وجود دارد و باید در برابر آن ایستاد و کوته بینی است همه کس و همه چیز را خوب دیدن.و خدا را شکر قدرت بخشیدن به من عطا کرده ویژگی ای که تمام دوستانم به آن معترف اند و این گفته ی آنهاست. من بخشیدم هر آنکه را در حقم خواسته و ناخواسته بدی کرد و در مقابل بخشش خداوند را با تمام وجود خواهانم.خدایا شکرت که اگر توان دفاع از حقم را ندارم تو خود آگاهی به همه چیز. خدایا دلم از کینه پاک است به عشق و یاد تو مبتلا است اگر به دنیا غم نسیبست به آنجا نزد خود شادی نسیبم کن.

سلام
عارف شدین!

خارج از شوخی
عالی بود.

یاسمن قاسمی پور سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام استاد
باعث افتخاره برام و آرزوی قلبیم اینه که همه ی همکلاسیای خودم رو هم اینجاببینم
اما استاد راستش فکر نمی کنم چیزی تو چنته داشته باشم جز یه مشت شعر
بچه هایی که کلبه دارند مطالب جالبی می ذارن
و شاید مطالبی که برای من شیرینه برای بقیه جذابیتی نداشته باشه
در پناه حق

سلام
از شعرها و مطالبتون استفاده می کنیم
پس ان شاالله به زودی کلبه ای می سازم
نام خاصی می خواهید بگویید
ممنون

interference سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:27 ب.ظ

سلام
مبارک باشد

...............................................

بشر به خوشبختی خیلی زود عادت می کند و چون خیلی زود عادت می کند خیلی زود هم فراموش می کند که خوشبخت است!

مرتضی سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

به نام خدا
سلام

حالا خوبه یه ب جا انداختم وگرنه اگه اشتباه تایپی نبود چی میشد!!!!

استاد همین اخلاقتونه که منو کشته و البته خانمم رو و صد البته خانواده هامون رو (بند 3 رو میگم)

استاد یادتونه یه برهه ای از زمان مشاجراتی داشتیم
اون چند روز که از دست هم عصبانی بودیم و خیلی بهتون سر نمیزدم قده یه دنیا دلم براتون تنگ میشد که به لطف کلاس سنتز رفع میشد
یادش بخیر اون روزی رو بهم زنگ زدید و گفتین کجایی و وقتی فهمیدین دفتر انجمن با امید و محسن هستم، گفتین پاشید بیاین دفترم کارتون دارم. ما هم هراسون اومدیم و فقط گفتین "دلم براتون تنگ شده مخصوصا شما دوتا -من و محسن- که ترم آخری هستید" و یادش بخیر شعر آفتاب مهتاب رو خوندین و ...
اگه عکسای اون روزو پیدا کردم واستون ایمیل میکنم


و اما آقای رنجببببببری
من هم امیدوارم
و با اینکه ندیدمت حس میکنم این لیاقت رو داری
انشالله که در آینده ای نزدیک همدیگه رو ببینیم


راستی استاد از قاصدک خبری ندارین؟

به نام خدا

سلام
ممنون آره خودم رفتم ببینم بند ۳ چی بود:



۳-این قدر مرا شرمنده نکن. من فقط سعی می کنم حتی الامکان تکرار می کنم حتی الامکان با تو و با هرکس همانی باشم که با رییسم هستم یا با پسرم هستم.


دعا کن خدا این اخلاقو از من نگیره.




آره یادم می آد

نه یادم نمی آد!

چرا می بینمش

تو یه روز گرم تابستونی هم تو خیابون بابام اینا دیدمش از سر کار بر می گشت
چقدر این آدما را دوست دارم
بی ادعا
بی ادعااااااا.
ان شاالله همیشه موفق باشه.

مرتضی سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

به نام خدا
سلام

واقعا مرگ چیست؟
مرگو نمیدونم چیه فقط میدونم که بزرگترین مردان روزگار خیلی به مرگ تاکید داشتن
به فرموده مولا علی (ع):
با هر نفسی که می کشیم یک قدم به مرگ نزدیکتر می شویم

یا علی خودت شب اول قبر به فریادمون برس

....

حالا خوبه یه ب جا انداختم وگرنه اگه اشتباه تایپی نبود چی میشد!!!!

استاد همین اخلاقتونه که منو کشته و البته خانمم رو و صد البته خانواده هامون رو (بند 3 رو میگم)

استاد یادتونه یه برهه ای از زمان مشاجراتی داشتیم
اون چند روز که از دست هم عصبانی بودیم و خیلی بهتون سر نمیزدم قده یه دنیا دلم براتون تنگ میشد که به لطف کلاس سنتز رفع میشد
یادش بخیر اون روزی رو بهم زنگ زدید و گفتین کجایی و وقتی فهمیدین دفتر انجمن با امید و محسن هستم، گفتین پاشید بیاین دفترم کارتون دارم. ما هم هراسون اومدیم و فقط گفتین "دلم براتون تنگ شده مخصوصا شما دوتا -من و محسن- که ترم آخری هستید" و یادش بخیر شعر آفتاب مهتاب رو خوندین و ...
اگه عکسای اون روزو پیدا کردم واستون ایمیل میکنم


و اما آقای رنجببببببری
من هم امیدوارم
و با اینکه ندیدمت حس میکنم این لیاقت رو داری
انشالله که در آینده ای نزدیک همدیگه رو ببینیم


راستی استاد از قاصدک خبری ندارین؟

یا علی

سلام
زنده باد کپی-پیست!

به سوالات بالا جواب دادم.

ممنون

interference چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

پند عابد
گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست .
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست .
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

آفرین

رنجبری چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام خدمت استاد عزیز
و سلام خدمت خانم قاسمی پور
از تبادل اطلاعات ادبی منظورم نوشتن اشعار داخل کلبه است
همونطور که گفتید اشعار زیبایی را داخل کلبه قرار بدیم که دیگران هم لذت ببرن
و اگر شعری هم از خودم قرار میدم (اگر البته لیاقت داشته باشم)هدفم این است که استاد عموزاده و دوستان دیگر که در زمینه شعر اطلاعات دارن اشعارم رو نقد و بررسی کنن
و بهم کمک کنن تا نقایص را برطرف کنم
ممنون از شما

سلام

رنجبری چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
بزرگوارید
ما هیچ نیستیم به جز سایه ای ز خویش
من هم منتظر زیارتتون هستم
یا علی

یاسمن قاسمی پور چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
درمورد کلبه خیلی خیلی ممنونم دوست دارم اسم کلبه از تو چه پنهون باشه البته به من فرصت بدید تا هم مطلب جمع آوری کنم هم دوستای قدیمی رو پیدا کنم انشاالله
در پناه حق

سلام
ممنون
پس من ان شاا... اوایل آبان می سازمش.
بازم ممنون

غلامرضا رنجبری چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ

با سلام خدمت اهالی کلبه به خصوص استاد عزیزم

غزلی زیبا و دلنشین از کاظم بهمنی را آماده کردم تا لذت ببرید

تا تو بودی در شبم من ماه تابان داشتم
رو به روی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال گر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد غریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله سخت ایمان داشتم

لحظه تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم


امیدوارم لذت برده باشید

سلام

مصرع من به این یک جمله سخت ایمان داشتم به نظر مشکل وزنی دارد

یاسمن قاسمی پور پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ق.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
ممنونم از لطف همیشگی شما
سلام به همگی

این یکی از شعرهای جون دار کاظم بهمنیه که اسم کتابش رو هم از همین سروده ش انتخاب کرده (پیشامد)
من این بیتش رو بی نهایت دوست دارم


حال گر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم...

اون بیت هم که استاد فرمودند اشکال وزنی داره درسته چون یک کلمه جا افتاده (من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم)

آقای رنجبری نقد شعر موقعی بازتاب خوبی داره که طرفین رو به بحث بکشه این که من گوینده باشم و صرفا نظر خودم رو بگم کافی نیست (شاید به اون قضیه ی مرگ مولف معتقدید نمیدونم اما من بحثی رو دوست دارم که منو به نتیجه ای برسونه)
نمی دونم منظورم رو رسوندم یا نه...
استاااااد کمک!!
در پناه حق

به نام خدا
سلام

شعر قشنگی است.

یک شباهت بسیار بزرگ زندگی با تحقیقات داره و اون اینه که تو هردوتا ایده ها بسیار سریعتر از واقعیات حرکت می کنند.
اگه با این نکته کنار نیایی کم می آری.

غلامرضا رنجبری پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام استاد
بله . کاملا مشخصه
دقت نکرده بودم
ممنون از نکته بینی تون

سلام

مرتضی پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
مخصوصا استاد عزیز
و آقای رنجبببببری

خانم قاسمی پور، همکلاسی روزهای تلخ و شیرین دوران لیسانسم
سلام
دنبال من نگردین، من همینجام، دو سه تا کلبه پایین تر

پس بالاخره راهنمایی ای شدین؟ حالا چی درس میدین؟ علوم؟

راستی اگه جز دوستان قدیمی تون که از ورودی های خودمون بودن رو پیدا کردین راجع به اون دور هم جمع شدن هم صحبت کنید و ببینید نظر اونا چیه
خبرشو هم بدین!
من که دیگه یک عمر بین تهران و سمنان در رزونانسم
تازه دارم دعا میکنم که انارهای استاد خوب عمل بیاد
والا

این هم ایمیل ام - محض احتیاط:

morteza.safardoost@gmail.com

سلام

رنجبری پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ

نمیدانم کدامین قصه ی پر غصه را من بازگویم؟

چگونه در سیاهی ها دو چشم کورسو را بازجویم؟

هزاران بار با امید، هنگام سحر بیدار گشتم

بازهم غنچه شدم بررنگ تلخی چشم بستم

من به چه؟؟ میلیاردها نه، ناشمارا بار بر رخساره نخوت نشاندم خنجر امید!!!!!!!!!

باز عشق!!

دوستانم رنگ امیدم به صدها ابروان کشمکش کردند ریشخند

روی خود گرداندم و زنهار گفتم

مسلک من معنوی ست / دختران زشت را هم دوست دارم

گاه در ذهنم کتابی میکنم اغاز/ اما، رنگ خطی نیست در این کارزار

ارزو در این حوالی میزند سوسو ...اما...قبل نقطه بر سر خط نیست جز احساس من



سلام استاد.حالتون خوبه؟
چطور بود این شعر؟

نثر (!) خوبی بود.
اما مخاطب چندانی مخواهد یافت (به نظر من)

رنجبری جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام استاد عزیز
تشکر

سلام

غلامرضا رنجبری جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام
غزلی زیبا از کاظم بهمنی

من به بعضی چهره ها چون زود عادت میکنم
پیششان سر بر نمیارم رعایت میکنم

همچنانکه برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه ی رنج تو هستم رفع زحمت میکنم

این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش
آنقدر جذابیت داری که حیرت میکنم

کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رویت میکنم

فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتن های تو دقت میکنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم

ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم

یاسمن قاسمی پور جمعه 15 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
سلام آقای صفردوست
بله علوم راهنمایی بالاخره قسمت شد!
اگه دوستان رو پیدا کردم چشم حتما
در پناه حق

سلام

آشنا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام به آقای رنجبری
کلبه دار شدنتون رو تبریک میگم
با اجازه یک شعر از استاد شهریار اوردم


ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد
که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

شازده کوچولو شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ http://www.shazdekochulu.blogfa.com

سلام
کلبه جدبد مبارک
خوش آمدین

شازده کوچولو شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:37 ب.ظ http://www.shazdekochulu.blogfa.com

راستی چه زیبا شعر میگید.

استاد شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ

مرگ یعنی...
بترسی از این که حتی نام خود را ببری...

مرتضی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ب.ظ

مرگ یعنی خوشبختی



دیگر چاره ای نداشت .این تنها راه نجات بود که باقی مانده بود.با اینکه از شدت سرما تمام بدنش سرد وبی حس شده بود ولی باید مقاومت می کرد وآخرین تلاش های خود را به خرج میداد.یک چوب گوگردرا از داخل قوطی کشیدو خواست با اخرین رمق هایی که در وجودش مانده است .گوگرد را چلان کند .ولی باد وسوز سرد ناشی از برف مانع از روشن شدن گوگرد می شد.هوا بسیار سرد وخشن بود و سوزبسیار دردناک وسختی تمام فضای خرابه را اشغال کرده بود.انگار سوز زمستانی نیز به دنبال سرپناهی میگشت و نیز این ویرانه را مامن خویش قرارداده بود.

چهار روز شده بود که لقمه نانی را به دهان نمانده بود و تنها برای رفع گرسنگی وتشنگی خود از برف که تنها طعامی بود که خدا رایگان در اختیار او نهاده بود استفاده می کرد. ای کاش خداوند تمام نعمت های خود را مانند برف وباران درهمه جا وبه همه کس یکسان تقسیم می نمود.از ترس نفرهای حاجی نمی توانست داخل قریه شود.اگر نفرهای حاجی اورا گیر میکردند.او مجبور میشد.به خانه حاجی برود. بارها وبارها بربخت بد خود نفرین می فرستاد .چرا باید چنین سرنوشت شومی را می داشت.

پدرش چندین لک پیسه به حاجی که پرنفوذ ترین وپیسه دارترین آدم قریه شان بود،قرضدار شده بود.وبه همین خاطرپدرش چند سال شده بود که مزدورکاری حاجی را میکرد.ولی قرضداریها خلاصی نداشت.هنوزمقدارزیادی از قرضداری ها باقی مانده بود.هرروز برادر خوردش برای پدر خود نان چاشت را می برد .ولی دو روز شده بود که او هم مریض شده بود و او مجبور بود که برای پدر خود نان را به زمین حاجی ببرد.روز دوم که به زمین حاجی می رفت.حاجی نیز برای گرفتن احوال از مزدوران و زمین کشت خود به مزرعه آمده بود.او که به زمین رسید،حاجی مشغول گپ زدن با پدراو بود.از همان زمانی که خیلی خورد بود از حاجی می ترسید.به همین دلیل هم هیچ وقت به او نزدیک نمی شد .با امتناع وبه سختی قدم های خود را به سوی پدر خود کشال می کرد.

--: برادرت جورشده بود یانه؟

_: بهتر شده بود فقط یک کم تب داشت. نان وچای خود را هم خورده بود

مسیرنگاهش به طرف حاجی افتادو متوجه چشم های حاجی شد که به طرف او دوخته شده بود.نگاه حاجی روح را از کالبد نحیف وضعیف اش بیرون می کشید. تازه سیزده ساله شده بود و بااینکه معنی ومفهوم این نگا ههای آمیخته با شهوت حاجی را درک نمی کرد .ولی با این حال از نوع نگاه حاجی نفرت داشت.بقچه نان را درگوشه ای گذاشت .وخواست که هرچه زودتر انجا را ترک کند .وجود حاجی را نمی توانست تحمل کند.هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای حاجی او را درجای خود ایستاد کرد.انگار او عسکری بود که قوماندان ولی او را دریش داده بود.مانند مجسمه ای بی حرکت ایستاد شد.او نمی خواست جواب حاجی را بدهد.ولی می دانست که اگر کدام بی ادبی نسبت به حاجی کند پدرش به شدت او را لت خواهد کرد.دهانش خشک شده و نمی توانست گپ بزند.انگار تمام کلمات و حروف از یاد او رفته بود.خود را گنگ احساس می کرد.آهسته به پشت سر برگشت:

_: بَ..بَ..بله ..حا ..حا .حاجی صاحب مره صدا کردید؟

_: ها سکینه دخترم.!نام خدا چی کلان ومقبول شدی!مثل حوری های بهشتی گشتی!جای مادریته درخانه پر کدی.

سکینه نمی دانست از تعریف حاجی باید خوشحال شود یا خفه..با خود میگفت: ای کاش خدا این زیبایی را نمی داد تا این حاجی از مه تعریف کند. ولی حتما حاجی کدام منظوری ندارد.او مرا دختر خود گفته بود.و هیچ کس به دختر خود نگاه بد کرده نمی تواند.نه..حاجی حتما کدام منظوری نداره..

_: حاجی صاحب تشکر.اگه اجازه باشه مه برم که درخانه برادرم مریض است.شاید به چیزی احتیاج داشته باشه.بد است که تنها باشه

_: ها دخترم برو بخیر ..مه قد پدرت گپ میزنم

با پدرم گپ می زنه ..اما چی گپی ..حاجی دیگه رقم گپ میزد.حتما کدام چیزی در دلش بود..خدا به خیر کنه..

یک چوب گوگرد دیگه از داخل قوطی کشید..دستهایش به شدت کرخت شده بود.حتی نمی توانست چوب گوگرد را به درستی کش کند.ای خدا ..گوگرد هم حتی با سکینه دشمنی را گرفته بود.

.سکینه دیگر طاقت حتی یک ثانیه زندگی را نداشت.حتی در این لحظات آخر هم شانس همراهش نبود.

_: ای خدا ! چرا هرچی بلا ومشکلات که است برای آدمهای غریب وبیچاره است.چرا پیسه دارها مریض نمی شوند.چرا پیسه دارها مجبور به عروسی نمی شوند.چرا حتی قمار زدن وشراب خوردن پیسه دارها را کسی گناه حساب نمی کرد.ولی این که یک دختر غریب وبیچاره از حق خود دفاع کند.بزرگترین گناه را مرتکب شده است. چرا ما باید همیشه تسلیم آدمهای پیسه دار شویم.

سکینه یک نگاه به داخل قوطی گوگرد انداخت .آه خدای من ..تنها یک دانه چوب گوگد باقی مانده بود.تنها یک روزنه امید برای او تا اینکه خود را از تمام رنج ها و سختی ها خلاص کند..

-: این دفعه بایدچلان شود. ای خدا مه از تو تا حالی هیچ چیز نخواستم .خود تو شاهد هستی که نماز خود را همیشه خواندم وروزه خود را گرفته ام.خدا جان اگه مره دوست داری .این گوگرد را روشن کن .خدا مه میخواهم که پیش تو باشم .پیش تو دیگه کسی مره لت نمیکنه،دیگه مجبور نمی شوم که زن حاجی شوم.دیگه گشنه نمی مانوم و کارهای سخت خانه را نمی کنم.. خدایا مره پیش خود ببر!

با هزاران امید چوب گوگرد را کش کرد. ولی نه انگار که روشن نمی شد.باز دوباره کش کرد .ولی فایده ای نداشت..خدا هم انگار حرفها ی سکینه را نمی شنید.

چشم هایش را اشک گرفته بود وبا صدای بلند گریه میکرد: خدا هم حرف آدمهای غریب را گوش نمی کند...خدا هم برای آدمهای پیسه دار است

سکینه با تمام نا امیدی یک بار دیگر چوب گوگرد را به قوطی نزدیک کرد.انگار قدرتی تازه گرفته بود.قدرتی که منشا آن را نمی دانست از کجاست. چوب را کش کرد . ناگهان شعله زردی دستهای سکینه را گرم کرد.با روشن شدن آتش انگار تمام وجود سکینه را گرما گرفته بود.دیگر احساس سرما نمی کرد .با خود می گفت : بالاخره خدا صدای من را شنید.خدا هنوز مره دوست دارد.از ته قلب وبی نهایت خوشحال بود.شاید آخرین خوشحالی زندگی کوتاه مدت اش.

چوب شعله گرفته را آهسته به پیراهن خود نزدیک کرد .عجیب بود حتی ذره ای احساس ترس نمی کرد.با اینکه پیراهن سکینه نمناک بود ولی به راحتی اتش گرفت. انگاربه آتش وظیفه داده بودند.تا هرچه زودتر سکینه را درکام خود بگیرد. در روشنایی آتش افروخته شده سکینه چهار روز پیش را به خاطر آورد.

زمستان شده بود و پدر سکینه نیز در خانه می ماند.برف همه قریه را سفید پوش کرده بودو از شدت سرما حتی سگ هانیز از وغ زدن مانده بودند. تازه خورشید طلوع کرده بود که حاجی به خانه پدر سکینه آمده بود.حاجی یک ساعت درخانه باپدر سکینه حرف زد .سکینه که آشپزخانه بود .نتوانسته بود که بفهمد حاجی برای چه کاری آمده بود.بعد از رفتن حاجی پدر سکینه اورا صدا کرد .سکینه که از هیچ چیز خبرنداشت رفت و درکنار پدرنشست.پدر رنگ چهره اش عوض شده بود و بسیار خوشحال بود.بعد از چند سال این اولین بار بود که سکین پدرخودراخوشحال می دید.و این باعث نگرانی سکینه شده بود.حتما کدام گپی شده است.

پدر سکینه شروع کرد به حرف زدن: دخترم حالی تو کلان شدی وباید کم کم فکر عروسی تو ره کنم .وقتی من مادر خدا بیامرز تو را گرفتم او هم سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. دختر که زیاد درخانه پدر ماند.پشت سر او هزار گپ وسخن می خیزه. آرمان وآرزو من هم این است که تو ره درخانه شوهر روان کنم و از غم تو بی غم شوم. عروسی شریعت پیامبر است.و باید او ره به جای کرد. امروزهم حاجی از خاطر خواستگاری تو اینجا آمده بود.

سکینه تا این حرف را از دهان پدرشنید ناگهان قلبش ایستاد و رنگش سرخ شد.چشم هایش سیاهی رفت وقریب که بی هوش شده بود.حاجی یک پیرمرد شصت ساله است و سه زن و دوازده اولاد وچند نواسه دارد. کل مردم قریه هم خبردارند که حاجی معتاداست وهرشب با دوستانش قمارزده وشراب میخورند ومست به خانه برمیگردد.

_: سکینه ! سکینه! گپ مره میشنوی یانه؟ گوش بگیر مه سر گپ حاجی گپ زده نتوانستم وقبول کدم.حاجی همه قرضداری ها را بخشید و یک لک پیسه هم وعده شده است .و قول داده است که تو ره خوشبخت کنه ..دیگه از دنیا چی کار داری ؟ صاحب خانه وزندگی گرم و پیسه زیاد مشی؟

سکینه با خود میگفت: یعنی مه باید زن حاجی شوم .آیا این عدالت و رسم پیامبر است .ایا پیامبرراضی است که یک دختر سیزده ساله با یک پیرمرد شصت ساله عروسی کنه...نه ..نه...این ظلم است . این یک کابوس وحشتناک است یا یک حقیقت تلخ ...

سکنیه هنوز در دل با خود بحث و جدل می کرد. که پدرسکینه گفت: حاجی صبا می اید و کل گپ ها را خلاص کرده و تو را به خانه خود میبرد ..صبا گفته که طوی میکند وتمام قریه را نیزامروز خبر میکند.

_ این قدر زود همه حرفها تمام شد .حتی یک نفر هم از من نپرسید که تو چه میخواهی! یعنی من حق نداشتم برای خود زندگی کنم. نه..مه باید یک کاری کنم .من حتی یک ثانیه هم نمی توانم کنا حاجی ایستاده شوم حال چطور من زن آن شده وبه خانه او بروم..من باید یک کاری کنم...

شعله ها ی آتش خرابه ای که سکینه تا چند لحظه پیش از شدت سرما درآنجا یخ بسته بود را به خوبی گرم کرده بود. حال خرابه دیگر سرد و سوزناک نبود ولی سکینه دیگر نمی توانست گرمای خرابه را حس کند .

چند روز بعد دختری دیگر که او نیز به دنبال سرپناهی وارد خرابه شده بود در کنارجنازه نیم سوخته و بی جان سکینه این نوشته را روی دیوار دید : مرگ یعنی خوشبختی

دختر با خواندن این جمله به فکرفرو رفت و بعد از چند لحظه مکث دستها را به طرف جیب دامن خود برد....

آره مرتضی
برای بعضی مرگ خوشبختی است

برای بعضی اول بدبختی.

غلامرضا رنجبری یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام خدمت استاد عزیزم و دیگر اهالی کلبه
سلام شازده کوچولو
بزرگوارید....نظر لطفتان است

سلام

استاد یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ب.ظ

از خبر

میلاد امام رضا ع مبارک:


یکی از اصحاب مریض شده بود و حضرت به عیادتش رفت. مرد از سختی بیماری گفت
و گفت: قبل از حضور شما دیگر مرگ را ملاقات کردم.
- مرگ را چگونه دیدی؟
- سخت و دردناک.
حضرت لبخندی زد و فرمود: مرگ را ملاقات نکردی؛ سختی آن را حس کردی...
مردم نسبت به مرگ دو دسته‌اند: گروهی با مردن راحت می‌شوند و گروهی با
مردن، دیگران را راحت می‌کنند. پس ایمان به پروردگار و ولایت ما اهل
بیت(ع) را تازه کن تا از قسم اول باشی و راحت شوی.

مرتضی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ب.ظ

مرگ یعنی ...
بعد از مردنت همه خوشحال شوند ...

بانوی ایرانی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ http://sobhan88.blogfa.com

مرگ یعنی همین الان هیچ کاره ایم


سلام

شاید اگه بخایم دنیا را خلاصه کنیم بشه تو یک کلمه گفت: رضایت...
شاید وجه تسمیه امام رضا (ع) هم همین بوده اما برام سواله چرا توبین این همه امام لقب امام هشتم رضا شد؟


ضمن تبریک ایام هرکی نظری داره بیاد تو گود نظرات سبحانی ها...

سلام

رحیمی نژاد دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام به استاد خوبم
خوب هستید استاد؟
دوستم دفاع داره هفته ی دیگه .منم دعوت کرده دلم خیلی می خواد بیام فعلآ فقط به مامانم گفتم خیلی موافق نبود:-(
راستی استاد عارف بشم مگه بده؟!
دنیای عرفان خیلی باید قشنگ باشه اما من هنوز توی دنیای خودم گیر کردم:-) نه عارف نشدم.
استاد چی عالی بود ؟ مفهوم نوشتم یا طرز نوشتنم؟
استاد امروز یه آیه قرآن خوندم برام جالب بود :به نام خدا . که انسان مخلوقی طبعآ سخت حریص و بی صبر است.
چون شر و زیانی به او رسد سخت جزع و بی قراری کندوچون مال و دولتی به او رو کند منع(احسان) نماید.مگر نماز گزاران حقیقی.
استاد سیستم کامپیوتر خونمونو داداش مهدیم و بابا جونم برام درست کردن اینترنت پر سرعت هم الان دارم . این ترم و ترم بعد هم کلآ کتاب ندارم کارم فقط با اینترنته در نتیجه اگه خدا بخواد بیشتر سر می زنم . دلم خیلی برای وبلاگ تنگ شده.
البته قبلش یه اجازه از یه کسی که برام خیلی عزیزه باید بگیرم دلم نمی خواد ازم خدای نکرده ناراحت بشه آخه یه روزی یه قولی بهش داده بودم. بگذریم.
اگه اجازشو گرفتم برام یه کلبه ی نو می سازید؟(البته میدونم حق کلبه ی قبلی رو ادا نکردم)

سلام آقای رنجبری
ببخشید مطالب رو در کلبه ی شما گذاشتم .
کلبه دار شدنتون رو هم تبریک می گم. یکی از شعر هاتون رو خوندم خوشم اومد. استاد درست فرمودن خوب شعر می گید .

سلام
خدا را شکر
نه!
هر دو
بله ان شاالله

sakinha دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ

مبر از پینه ی پیشانی من
گمان بر رتبه ی عرفانی من

ز خاطر بردن ذکر سجود است
دلیل سجده ی طولانی من

رحیمی نژاد دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ب.ظ

به نام خدا
سلام
استاد خیلی بزرگوارید.
ممنونم .
استاد اسم کلبم می خوام (حقیقت) باشه.البته اگه شما اجازه بدید.
دوست دارم این شعر هم باشه:

آیا صدای باران را می شنوی؟!!

گوش کن...

ببین چه ندای اشنایی ما را به سوی خود می خواند!

گوش کن...

خدای دارد می خواند...

گوش کن...

آیا صدای باران را می شنوی؟!!

سلام
کلبه را کی بسازم؟

رحیمی نژاد سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ق.ظ

به نام خدا
سلام
استاد هر وقت که خودتون صلاح دونستید.
ممنون

سلام

غلامرضا رنجبری چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام خدمت استاد عزیزم و اهالی کلبه
رباعی دیگری از بنده حقیر

یکروز تورا دیدم و دلشاد شدم
رفتی و پی ات همسفر باد شدم

از درد جدایی به خودم میپیچم
بد جور به چشمان تو معتاد شدم

سلام

interference پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ق.ظ

زندگی دفتری از خاطره هاست
یکنفر در دل شب
یکنفر در دل خاک
یکنفر همدم خوشبختیهاست
یکنفر همسفر سختیهاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفر و رهگذریم ‏
آنچه باقیست فقط خوبیهاست

interference پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ

کوتاه ترین داستان دنیا
.
.
.
روزی روزگاری خدا ما را آفرید , تا آدم باشیم
قصه ما به سر رسید.
خدا به خواستش نرسید...

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ق.ظ

به نام خدا
سلام

آن رهگذر آزاد

از راه رسید

آهسته گفت :

سلام رنگ پریده

عصر زندانی شما بخیر!

چه میکنی با دیوار ؟ ؟ ؟

تا از تلخی نگاهش

یک فنجان قهوه نوشیدم

به رسم تعارف!

تازه دانستم

که (( سالهاست تنهایم ...!))

آرمان صورتگر

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:38 ب.ظ

به نام خدا
سلام
نوشتم این چنین نامه به الله// فرستادم دوقبضه سوی درگاه

به نام تو که رحمان و رحیمی// خدای قادرو رب کریمی

منم فرزند آدم، پور حوا // سلامت می کنم من ازهمین جا
همان آدم که اورا آفریدی // ولی از خلقتش خیری ندیدی

ازاوّل او به راهی بس خطا رفت// به سوی کشتن و جرم و جفا رفت

زتو بخشش ازاوعصیان گری بود// زتو نرمش از اوویرانگری بود

خدایا از خودم شرمنده هستم // ازاینکه ظاهراً من بنده هستم

نیاوردم به جا من بندگی را // وبالم کرده ام شرمندگی را

ندادم گوش برفرمانت ای دوست// ومی دانم که می گویی چه پُررّوست

زبس از آدمیّت گشته ام دور// نکردم اعتنا بر لوح و منشور

لذا با عرض پوزش من ازامروز// وبا شرمندگی واز سر سوز

شوم مستعفی از شغلی که دادی// و نام آدمی بر آن نهادی

اگر باشد جواب نامه مثبت// و استعفا قبول افتد زسویت

خدایی را در حق ّ این خطا کار// در حق بندۀ مستعفی زار

به جا آور زروی لطف و یاری// که باشد از صفات ذات باری

به جای دستمزد این همه سال // که بودم بنده ات باری به هر حال
عطا کن خانه ای در کنج جنّت// برای دورۀ خوب فراغت

بکن هم خانه ام یک حور زیبا // که تا تنها نباشم من در آنجا

چو نامه خوانده شد از سوی یزدان// ندا آمد زسوی حی سبحان

توای« جاوید » گرچه پررّو هستی// ودست سنگ پا از پشت بستی

ولی چون برگنُه اقرار کردی// به نادانی خود اصرار کردی

قبول افتاده شد موضوع خانه// چه چیزی را دگر گیری بهانه ؟

به عزراییل گفتم تا بیاید// تورا فوراً به این خانه رساند

بلرزیدم زنام مالک موت// چنان گویی که دارم می کنم فوت

پریدم من زخواب خوش به یکبار//نگشتم لاجرم نائل به دیدار


سلام

رحیمی نژاد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:38 ق.ظ

به نام خدا
سلام
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی


خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.

زیبا بود

رنجبری پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام خدمت همه دوستان
سلام خدمت استاد عزیزم
به علت نبودنم به مدت یک هفته امیدوارم منو ببخشید
شرمنده
استاد بابت کتاب ممنون
عالی بود . تشکر از لطفتون

سلام
خواهش می کنم.

رنجبری پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ب.ظ

چراغ خانه را روشن کنید، آواز بگذارید
کسی دارد می آید، لای در را باز بگذارید

بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد
که در بالای مجلس چهار بالش ناز بگذارید

بجنبید و بیندازید نقلی در دهان غم
به پا خیزید و در دستان شادی‌ ساز بگذارید

الا دل‌های تمرین کرده دور از او پریدن را
از اینجا تا رسیدن‌ْگاه او پرواز بگذارید

بیاید، بیشتر گل می‏ دهد بیشْ‌انتظاران را
اگر دل کنده ‏اید از این صبوری باز بگذارید

نگاهش راهزن بسیار دارد من که می ترسم‏
مگر در رهگذار چشم او سرباز بگذارید

رنجبری پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

غزلی برای امام حسن(ع)

هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

نسیم پنجرهء وحی! صبح زود بهشت
"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم تو

تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد
شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو

به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز عِزّةُ للّه نقش خاتم تو

من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو

تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو

چقدر جملهء"احلی من العسل " زیباست
و سالهاست همین جمله است مرهم تو

هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من می نویسد از غم تو

گریز می زند از ماتمت به عاشورا
گریز می زند از کربلا به ماتم تو


فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

سید حمیدرضا برقعی

sakinha شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

دوست محمدی و مزدارانی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ

بسمه تعالی


خوشبختی شکل ظاهری ایمان است ،تا ایمان و امید و سخت کوشی نباشد ،هیچ کاری را نمی توان انجام داد .

هلن کلر

آفرین دو سوم سه یار دبستانی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد