کلبه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه (شماره ۴)

سلام به همه 

   

امروز اول بهمن است 

و این کلبه خانم رحیمی نژاد وبوی فیروزه است 

بر طبق درخواست خانم رحیمی نژاد

و لطفی که به صندوقچه دارند 

ممنون از همه

نظرات 110 + ارسال نظر
رحیمی نژاد شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

به نام خدا
سلام
کنارجاده می نشینم

راننده لاستیک ماشین را عوض می کند

جایی را که از آن آمده ام…دوست ندارم

جایی را که راهی اش هستم…دوست ندارم

چرا چنین بی صبرانه…چشم دوخته ام

به تعویض لاستیک…***
.........................................

دل به دریا هم اگر بزنی

شاید همین فردا

جنازه ات را باز پس فرستد

به ساحلی

که ایستاده است...*
...................................


چندی ست که سخت از خودم لبریزم

آن گونه که باید از خودم بگریزم

انگار که شیر آب هرزی هستم

چک چک چک چک به پای خود می ریزم...*

.................................................


دیوانه و سرگشته ومستیم هنوز

در میکده ها باده به دستیم هنوز

گفتی که چه می کنی کجایی چه خبر؟

تنها خبر این است که هستیم هنوز...*
.......................................

غم قفس به کنار

آن چه عقاب را پیر می کند

پرواز زاغ بی سر و پاست...****

....................................

مرتضی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

به نام خدا
سلام
فرصتی گشت و گذاری تو این کلبه زدم
حیفم اومد خدا قوت نگم و برم

بوی فیروزه امروزه راحت ترین کار جهان جای خود نبودنه
تو دنیای امروز کسی که خودش باشه یا تمسخرش می کنند یا دیوانه می پندارنش

صادق باشی آخرش متهم می شی به دروغگویی
ساده باشی می گن گرگ بیابون دیده ی هفت خط روزگاری
و ...

متاسفانه تو این زمونه آدمهای کمی هستند که معنی سادگی و صداقت رو درک میکنند

یا علی

گفت گل گفتی و شکر گفتی
از همه چیز راست تر گفتی

اما لاتخف مرتضی! لا تخف
انسان سالم را تاریخ قضاوت شایسته و بایسته می کند.

امین یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام
سلام به استاد و دوستان و خانم رحیمی نژاد




روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: «سقراط! می دانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟»

سقراط پاسخ داد: «لحظه ای صبر کن. پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش «سه پرسش» است پاسخ دهی. مرد پرسید: «سه پرسش؟» سقراط گفت: «بله درست است. پیش از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش، حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟» مرد جواب داد: «نه، فقط در موردش شنیده ام.» سقراط گفت: «بسیار خب، پس واقعا نمی دانی که خبر درست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم: «پرسش خوبی» آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟» مرد پاسخ داد: «نه، برعکس...» سقراط ادامه داد: «پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟» مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد: «و امّا پرسش سوم سودمند بودن است. آنچه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی، برایم سودمند است؟» مرد پاسخ داد: «نه، واقعا...»

سقراط نتیجه گیری کرد: «اگرمی خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟»



و وقبی فاسقی خبری برایتان آورد ...
اگربه تعالیم اسلامی برگردیم...

رحیمی نژاد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام دوستان
این روز بزرگ رو به همه تبریک میگم .
این روز روز خوبیه شاید روز خوبی هم برای خداحافظی باشه .
از تابستان ۸۸ بود فکر کنم تا الان در خدمت استاد عزیز و دوستان خوبم بودم این وبلاگ چیز های زیادی بهم یاد داد خیلی وقت ها شیطونی کردم خیلی وقت ها از شادی هام گفتم گاهی هم از غم هام گفتم خلاصه وقت ارزشمند دوستان رو گرفتم امیدوارم به خاطر همه ی بدی هام ببخشیدم .
از همه ممنونم
خداحافظ

به نام خدا
خداحافظ!
هر چند دلمان برایتان تنگ می شود.
هر وقت خواستید با کمال میل این جا جا دارید.

به شما و همه هم تبریک

باز هم ممنون

سلمان رحمانی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

به نام خدا
درود بر خانم رحیمی نژاد
خداحافظ!!!!!
یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
متوجه نشدم؟؟؟؟؟

یحتمل خیلی قبل ترها توضیح داده!!

مرتضی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
- اگه فشار روزگار و غم و غصه آزارت میده کمی استراحت کن و وقتی که دوباره سرحال و پر از انرژی شدی برگرد
که اهالی صندوقچه دلتنگ و نگرانت میشن
من که به وضوح میبینم روزی رو که مجدد سلام میکنید و مثل قبل ترها می گید مشکلتون برطرف شده

شما روح خیلی خیلی خیلی بزرگی دارین
این آدم های دور و برتون هستن که قدرتون رو نمیدونن و ناخواسته ناراحتتون میکنن
انشالله که خدا همگیمون رو به راه راست هدایت کنه و عاقبتون رو ختم به خیر کنه!

به نام خدا
سلام به مرتضی و سلام به خانم رحیمی نژاد و سلام به همه

مرتضی! ایشان حق دارد برای خودش تصمیم بگیرد هر چندتو داری شوخی می کنی ولی بگویم که تمام حرف من این است که به عقاید هم و به تصمیمات هم احترام بگذاریم.
اگر تورا نشناسیم فکر می کنیم همانند پرمدعایانی که خود را کر می دانند و همه را با نخوت و غرور می نگرند و خود را غقل کل می پندارند و به همه امرو نهی می کنند داری از موضع بالا نصیحت می کنی!
مرتضی این اخلاقی است که آب اصحاب صندوقچه با صاحبانشان در یک جوی نخواهد رفت. در حقیقت ما به دشمنی اینان با خود افتخار می کنیم.
پس خواهش می کنم حتی در مقام شوخی رعایت کن.

خانم رحیمی نژاد
امیدوارم زود برگردید اگر هم ما را لایق ندانید که ما به تصمیم شما احترام می گذاریم. همان گونه که مرتضی اقرار کرده شما روح بزرگی دارید.

ممنون
استاد

امین سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ

سلام

خانم رحیمی

دوست دارم باور کنید خوندن نوشته هاتون مثل گرمی کلام مرتضی و صداقت سلمان عزیز مثل...
برای ما اعتیاد آور است نمی توانیم شما را مجبور به ماندن کنیم نه نمی توانیم

اما می توانیم بگوییم وقتی حالتان بهتر شد برگردید برگردید منون

سلام امین عزیز
ان شاالله

رحیمی نژاد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

به نام خدا
سلام
اشکم در اومد دارم گریه میکنم
کاش بتونم محبت های شما رو جبران کنم
حتمآ برمی گردم اما یه کم وقت میخوام حالم خوب بشه
استاد خوبم آقا مرتضی خوبیشو ثابت کرده دعواش میکنید دلم میشکنه راستش این جور حرف زدن آقا مرتضی آرومم میکنه امید خوب شد و شاد شدن دوباره رو بهم میده طفلک چیز بدی نگفتن که .
آقای رحمانی آقا امین آقا مرتضی چقدر امروز خوشحالم کردید
خدا کنه همیشه شاد باشید.
شما دوستان خوبی هستید به داشتنتون افتخار میکنم.
دلم میخواست بیشتر از خوشحالیم بگم اما میترسم بد بشه
بدونید خیلی آروم و خوشحال شدم با دیدن توجه و محبتتون.
ممنونم
ممنونم
ممنونم

سلام
دعواش نکردم!
گوششو پیچوندم!!!
البته ملایم.

مرتضی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
شوخی ای نکردم
این همون صداقتی بود که چندتا کامنت بالاتر گفتم
صادقانه گفتم که ایشون روح خیلی خیلی خیلی بزرگی دارند و حسم می گه از موضوعی ناراحت هستن که نمی خوان باشن
تنها کاری که از دستم برمیاد دعا کردنه و دلگرمی دادن!!!

من دوست ندارم کسانی رو که خیلی واسشون احترام قائلم به این راحتی ها از دستشون بدم
مگر اینکه خودش نخواد (یعنی همون احترام به آزادی ای که شما میگید)

به عنوان کسی که خودشو دوست معرفی کرده وظیفه دارم تو مواقع گرفتاری به داده دوستم برسم
کاری هم به دشمنان ندارم. من اون کاری رو می کنم که وجدانم بهم می گه که الان بهم میگه بشینم و دعاشون کنم

و اقرار می کنم که عقل ناقصی دارم. نمی دونم چرا از نوشته هایم چیز دیگه ای برداشت میشه

اما حرف آخرم اینه که چه تو صندوقچه باشن و چه نباشن همیشه لباشون سرشار از خنده و شادی باشه
کسانی که روح اینچنین بزرگی دارند از دست اطرافیان غم و غصه ی زیادی می خورن

خدا عالمه تا به حال اشک چند نفر رو خواسته و ناخواسته درآوردم

و کور بشه چشم دشنی که طاقت دیدن این همه صفا و صمیمیت رو نداره

یا علی

سلام مرتضی
می دانم!
حسنات الابرار سیئات المقربین
درشرایط دیگه اصلا چیزی نمی گفتم!
یا علی!

سلمان چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:58 ق.ظ

به نام خدا
درود بر خانم رحیمی نژاد عزیز
دوست گرامی
ما به وجود عزیزان در صندوقچه عادت کردیم و دوست نداریم که دوستانمون رو از دست بدیم
بدون تعارف می گم که یه جورایی ترک اینجا سخت است و به راحتی صورت نمی گیره
اونم به دلیل صفا و صمیمیتی است که اینجا وجود داره
به خاطر احترام به حقوق همدیگر است
احترام به آزادی فردی که هرکس می تواند داشته باشم
اینکه همه یک رنگ هستند و زبان و دلشان یکی است
و باید هم در چنین جوی افرادی که با آنها در ارتباطیم برایمان مهم باشند و مهم نیز هستند
روزی که من تصمیم گرفتم که دیگه صندوقچه نیام ته دلم مطمئن بودم که باز خواهم گشت و برگشتم
البته همه می دانیم که شما حق دارید که هرگاه که مایل بودید باشید و ما از وجودتان بهره بریم
ما می توانیم به کسی بگوییم دوستت دارم ولی نمی توانیم بگوییم که دوستمان داشته باش
درست است که دنیا رو نامردا فرا گرفتن ولی در این دنیا بایستی دل نازک بود و پوست کلفت
باشد که دوباره از وجودتان بهره مند گردیم
هرچند که لایق نیستم-ولی برای بهبود وضعیت و بازگشت دوباره اتان دعا خواهم کرد
به امید دیدار
یا علی

معماری پناه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام خانوم رحیمی نزاد
ببخشید یک مدتی نبودم.وقتی این مطالب رو میخوندم شکه شدم. نمیدونم چرا میخواید خداحافظی بکنید ولی امیدوارم همیشه خوب باشید و مشکلی که دارید به زودی حل بشه و دوباره شما با روحیه ی خوبتون که همیشه داشتید به صندوقچه برگردید.

***
یا حق

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

به نام خدا
سلام به استاد خوبم
سلام به دوستان عزیزم
خیلی ناراحتتون کردم ببخشید
دیروز حالم ۸۰ درصد خوب شد خدارو شکر وقتهایی که به نا امیدی مطلق می رسم و یک جورایی به پوچی! آیات قرآن و توکل بر خدا خیلی زود حالمو می آورد سر جاش ولی نوشته های شما دوستان عزیزم هم خیلی کمکم کرد اینو جدی میگم
۲۰ درصد هم نیاز به فرصت داره تا ببینم این ۸۰ درصد پایدارهست یا زود گذر خواهد بود احساسم میگه انشاالله که حل شده.
استاد خوبم و آقا مرتضی شما لطف دارید ولی این جوری که شما از من گفتید احساس کردم با خودم بیگانه ام من روح بزرگی ندارم مگر این که بشه عاطفی بودن و احساساتی بودن رو روح بزرگ نامید!! اگه روح بزرگی داشتم ...

آقا مرتضی اتفاقآ برعکس اطرافیان من فوق العاده هستن و این منم که با کارام ناراحتشون میکنم داداشم تا حالا اسمشو نگفتم حالا میگم اسمش مهدی است. مهدی همیشه به من میگه اعظم تو اخلاقت خیلی بده !!
من هم برای شما احترام زیادی قائلم و ممنون از دعاهاتون .

آقا امین ممنون از شما چشم برگشتم :-) خوب من اهل کلاس گذاشتن نیستم چی میشه زود حرف گوش بدیم و قیافه ی الکی نگیریم!. باورتون دارم خدارو شکر تنها جایی که به احساس آدم ها اعتماد دارم و به صداقتشون همین وبلاگه.

آقا سلمان من هم دوست ندارم دوستانم رو از دست بدم. بله روزی که رفتید یادمه کلی خاطره انگیز شد استاد به من گفت میتونم نویسنده بشم رفتنتون باعث کشف استعدادم شد :-) شوخی میکنم رفتنتون ناراحتمون کرده بود و برگشتتون خوشحالی به همراه داشت.

خانم معماری پناه ممنونم که اومدی و برام دعا کردی میگن دعا در حق دیگری زودتر مستجاب میشه انقدر مشکلم جگر سوز بود که اگه این همه محبت و دعاهای خیر شما دوستان نبود از
پا در می اومدم دوشنبه و سه شنبه آرزوی مرگ داشتم وسه شنبه ظهر سر نماز حالم دگرگون شد جون تازه ای گرفتم این چند روز ذکر رو لبام و دلم دعای موقع عید بود از خدا میخواستم دلمو زیرو رو کنه .
بخشیدن و گذشتن از آدم ها و امید به آینده و توکل به خدا و صبوری کردن به امید رضایت خدا . دردها هرچند هم بزرگ باشن از خدا بزرگتر نیستن من به امید این که روزی به خدا بگم صبوری کردم و ناشکری نکردم زنده ام . نه بهشت میخوام نه نعمتهاشو .دوست دارم تو آخرت فقط خدارو داشته باشم و شرمنده ی ۱۴ معصوم نباشم همین.

راستی دیشب خواب دیدم:
بین دانشکده ی فنی و هنر رو پیاده داشتم می رفتم تو خاکیها. بین راه بودم که آقا سلمان و آقا مرتضی که باهم بودن رو دیدم اول با آقا سلمان سلام علیک کردم بعد با آقا مرتضی . آقا سلمان منو شناخت و گرم احوالپرسی کرد ولی آقا مرتضی اول منو نشناخت خودمو معرفی کردم و بعد خیلی رسمی احوالپرسی کرد دوتاییتون روبه روی من ایستاده بودید و زمین زیر پاتون بلند تر بود خندیدمو به شوخی بهتون گفتم شما جفتتون که قدتون بلندتر از منه حداقل جاهامونو عوض کنیم گردنم درد گرفت بعد بیدار شدم .قیافه ی جفتتون عوض شده بود انگار چندسالی بزرگتر شده بودید چهره ی پخته تری داشتید نمیدونم شاید سال ۹۶ بود .

استاد نرفته برگشتم اجازه هست ؟
یکشنبه شروع به خیاطی کردم اما سه روز به هیچی دست نزدم اتاقم سه روز به هم ریخته است پارچه ی برش خورده یه گوشه افتاده کاغذ الگو یه گوشه ی دیگه حتی نخ ها و خرده پارچه ها رو هم از وسط اتاق جمع نکردم مامانم تا حالا خیلی سعی کرده که دعوام نکرده . این یک ماه هم خیاطم هم امتحان زبان دارم هم باید تو کارای خونه به مامانم کمک کنم ولی بعد از عید با ادامه ی همین کلبه در خدمتم البته اگه اجازه بدید . (این بار نمی خواستم از ناراحتیهام بگم اما توجه دوستان باعث شد باز از احساس بگم ببخشید استاد )


به نام خدا

سلام
خدا را شکر-زندگی از مشکلات سرشاره-ان شاالله خدا ما را تنها نگذاره.

شما صاحب خانه اید.

من می اندیشم آیا ریا کاران و دورویان در زندگی های خود ارزش این کلمات را حس می کنند؟:

باورتون دارم خدارو شکر تنها جایی که به احساس آدم ها اعتماد دارم و به صداقتشون همین وبلاگه.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
صاحب خانه که شما هستید میتونید ما رو بندازید بیرون:-)
نه استاد درک نمی کنن میگن آدم ساده همه رو مثل خودش می بینه آدم های دو رو هم احتمالآ همه رو مثل خودشون می بینن.و چه عذابی تو زندگی میکشن .

سلمان رحمانی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوست عزیز خانم رحیمی نژاد
بسیار شادمان گشتیم از حضورت
چقدر خوبه که آدم دوستای خوبی مثل شما داشته باشه
اینکه صادق باشه و با آدم رو بازی کنه و چیزی تو دلش نباشه
براتون آرزوی سلامتی و شادمانی در تمام مراحل زندگی دارم
به یاری خدا هیچگاه گرد غم و اندوه بر چهره اتان ننشیند و همیشه در کنار خانواده اتان زندگی سرشار از شادمانی داشته باشید

ما کوچیک همه ی دوستان هستیم چه برسد به بزرگوارانی مثل شما.
دود اگر بالا نشیند کثر شان شعله نیست
راستش بقیه اش یادم نمیاد

خیر باشه شما لطف دارید و بدانید که دلهای پاک حتی در خواب نیز به یاد دوستانشان هستند
باشد که لایق چنین دوستی هایی باشیم (البته خودم را عرض می کنم)

چقدر خوبه که ما همیشه یاد خدا رو داریم و به رحمتش امید داریم
به بخشندگی اش
به اینکه در موارد سختی تنها از او مدد جوییم و در تمامی کارها او را ناظر و بینا ببینیم
چقدر دلنشین است زندگی کسی که خدا را در همه حال پیش رویش می بیند
همیشه شاد است و دل کنده از این دنیا
خدامون بسیار مهربان است و بخشنده. چیزی هم از ما نمی خواد تنها ایمان به او.
خدایا ما را به حال خود وامگذار

خانم رحیمی نژاد یه نکته در مورد این ریاکاران بوقلمون صفت بگم و آنم اینکه حتی برای گفتن همین جملات زیبای شما حسادت می کنند. به صداقتتون و صفای موجود در سخنانتان
به اینکه در این فضا اینقدر همه نسبت به وجود همدیگر حساس هستند و نه تنها بدون بی احترامی بلکه در نهایت احترام متقابل و واقف به ارزش دوستی و رابطه ی سالم در کنار هم و در یک محیط مجازی با هم در ارتباطیم
به اینکه دوستی بازاری نمی کنیم و نون به نرخ روز خور نیستیم
به اینکه خانم رحیمی نژاد را برای خودش و برای اخلاق و صداقتش دوست داشتنی اش دوست داریم نه برای موقعیتش
به اینکه دوست داشتنمان پایدار و همیشگی است و به ضرورت نیست که از میان رود

نمی دونم که چرا هرگاه از این افراد سخن به میان میاد اینقدر سخنم به درازا می کشد

به هر حال بسیار شادمانم از شادی اتان
و اینکه هستید
پیروز و سربلند در پناه خدا باشید

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ

از شادی دوستان خرسند و خوشحالم
باشد همیشه همین گونه باشد
به قول -محسن جلالى فراهانى- خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست شاید این است رهاورد خدا می داند

کى به پایان برسد درد، خدا مى داند

ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند

در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب

گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند

مردم شهر همه منتظر یک نفرند

چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند

برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند

راز این مرثیه زرد خدا مى داند

خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست

شاید این است رهاورد، خدا مى داند

مرتضی شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

نام ام در کامنت قلبی جا افتاد

راستی نیما سپاس از حضورت
از اینکه هستی خوشحالم
دیدن نام ات منو یاد تمام خاطره های خوبمون می ندازه
در راس همه شون کل کل شیرینی خوردنت با استاد و توطئه خیس کردن!

چه خبر از کار و بار؟
به همکلاسی عزیزمون هم سلام برسون!!!

یا علی

رحیمی نژاد یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

به نام خدا
سلام
آقای رحمانی از این که این همه دعاهای قشنگ برام کردید ممنونم
شما به من لطف دارید ممنونم.
"به اینکه دوست داشتنمان پایدار و همیشگی است و به ضرورت نیست که از میان رود" این جمله رو خیلی دوست دارم.
سخنتون به درازا میکشه چون این جور افراد خون به دل آدم می کنن .ایرادی نداره هروقت دوست داشتید حرف بزنید ما گوش میدیم.

آقا امین ممنونم شعر زیبایی بود از لطفتون و دعاتون هم ممنون.

مرتضی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ

به نام خدا
سلام
دیدین استاد گفتم خانم رحیمی نژاد برمیگرده
این بوی فیروزه است که بویی ازش نمیاد

راستی خوابتون تعبیر شد اما فقط اون قسمت هاییش که منو سلمان توش بودیم و تا اینجاش شما نیومدین
الان خوابگاه پیش سلمانم
چون دارن برقارو خاموش میکنن بخوابن ادامه حرفام باشه واسه بعد

یا علی

به به !
رسیدن به خیر
پس ایام ایام دید و بازدیدهاست!!!

رحیمی نژاد دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

به نام خدا
سلام
امیدوارم بهتون خوش بگذره .
من فعلآ امکانش نیست بیام سمنان.


بوی فیروزه سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام
اعظم بد قول بدونی سمنون چه هوایییه!!!!!

رحیمی نژاد چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

به نام خدا
سلام بوی فیروزه
بوی فیروزه دوست داشتم بیام اما به چند دلیل نشد . انشاالله سر فرصت.

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

دردودل با خدا

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جمله آخر:



توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی!! تو....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن...
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنـد
دنیــای خــود توست...!!! ٍ

















گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جمله آخر:



توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی!! تو....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن...
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنـد
دنیــای خــود توست...!!! ٍ















ممنون

ممنون

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

من تعجب می کنم

چطور روز روشن

دو ئیدروژن

با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند

وآب ازآب تکان نمی خورد!

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

خدایا ، آنان که به من بدی کردند مرا هوشیار کردند ،



آنان که از من انتقاد کردند به من راه و رسم زندگی آموختند ،



آنان که به من بی اعتنایی کردند به من صبر و تحمل آموختند ،



آنان که به من خوبی کردند به من مهر و وفا آموختند. پس خدایا ،



به همه اینان که باعث تعالی دنیا و آخرت من شدند ،



خیر و نیکی برسان

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ،



وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم



پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ،



گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم



یادمان باشد سر سجاده عشق ،



جز برای دل محبوب دعایی نکنیم



یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد ،



طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

استاد پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ق.ظ

سلام به همه

از یک پیام کوتاه وارده:

از دوست چه می ماند در آینه فردا
جز حرف دل انگیزی جز خاطره ای زیبا

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

به نام خدا

چه عجب پس از مدت ها نام بوی فیروزه را با نوشته های زیبا دیدیم.
زیبا و دلنشین بودند بوی فیروزه
درد و دل با خدا حالب بود
باشد که ما را به فکر فرو برد
خدا قوت
در پناه خدا

بوی فیروزه پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام به رفقای همیشگی
ممنون لطف دارین.


راستی واقعن علت رفتن برق چی بود؟!

بوی فیروزه پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

پیش از پاسخ دادن مطمئن شوید سئوال را به خوبی متوجه شده اید و جواب آنرا می دانید

!!!



کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست



مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید



پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟



کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است



مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد



بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟



مردک گفت من روماتیسم ندارم



اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است

بوی فیروزه پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ

عشق شیرازی:


دلُم میخاد برم بالوی یه‌ی کوه بلندی از ته دلُم با تمام وجودُم با صِدوی بلند جار بزنم دوسِت دارم، حوصلم نمیشه.

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

به نام خدا
درود بر بوی فیروزه عزیز
مطالبت زیبا هستند

ای بابا!!!
چقدر خندیدم امروز.
علتش همون بود که آخر که می خواستی بری گفتی!!!!
می خواستم که خلوت بشه بعد کارام رو ردیف کنم.
خودت می دونی من رابطه ی قوی دارم و با خیلی ها رفیقم. بالاخره روی ما رو زمین نمی ذارن.
تازه بعد از اینکه شما رفتید کارای اساسی کردم. کمی به تقسیم صحیح امکانات سر و سامان دادم.
خوشحالم که هستی
راستی عشق شیرازی جالب بود. شیرازی هم بلدی!!!
پیروز و سربلند در پناه خدا

به نام خدا
آفرین بوی فیروزه!
حدس می زنم مساله چه بوده.
این جاست که نقش یک ریش سفید با کیاست (نه به معنای سن بالاتر الزاما) روشن می شود.
در هر جامعه ای وجود آنها غنیمت است. این را نیز همه می فهمند.
البته برخی به این طور افراد حسادت می کنند و چون در جامعه سالم تحویل گرفته نمی شوند حسادت آنها را به دروغ-ریا و گناهان دیگر می کشاند.
غافل از این که شخصیت یک شبه و خلق الساعه ایجاد نمی شود.
از لقمه لقمه سفره خانواده و قبلتر از شیری که مادر به فرزند می دهد و ... تعلیم و تربیت ایجاد می گردد.

امید که به جای حسادت به دنبال اصلاح خود باشیم.
شعار و ادعا کاری را انجام نمی دهد.

بوی فیروزه جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام استاد
واقعن حضور بچه های سال بالایی توآزمایشگاه مثل آقای رحمانی ُآقای اطمینانی برامون دلخوشی دلگرمیه
به شرطی برقا نره!

والا مصاحبت با شیرازیا منو به این روز کشونده!

بله
هم سلمان و هم سعید پخته اند و عمیق.
کم می گویند و بیشتر عمل می کنند!
این است آن خصلت دوست داشتنی.
خدا خیرشان دهد.

سلمان رحمانی جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

به نام خدا
درود بر بوی فیروزه عزیز
شما لطف دارید
در کنار دوستان قدیمی و جدید بودن افتخار ماست و خیلی نکات را از آنها یاد می گیرم. انسان های افتاده و شکست نفس و مبادی ادب و اخلاقی در آزمایشگاه هست که باعث افتخار منه کار کردن در کنار آنها و حضور در چنین فضایی موجب بهبود اخلاق و از بین رفتن بخش های نکوهیده آن می شود.

باشه. چشم. قول میدم که تمام تلاشم رو کنم تا دیگه برقا نرن!!!

البته تنها مصاحبت نیست. استعداد شما در این زمینه هم ستودنی است.

استاد شما هم لطف دارید
این ویژگی که فرمودید اگر در کسی وجود داشته باشد آن شخص توانایی بالایی خواهد داشت
در من که وجود ندارد ولی دوست دارم که به آن برسم.
راه سختی است ولی حضور بزرگانی مانند شما اساتید گرامی و دوستان بزرگواری همانند نزدیکانم به من کمک می کند که از آنها الگو بگیرم.

پایدار و سربلند در پناه خدا

رحیمی نژاد شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

به نام خدا
سلام
به به بوی فیروزه چه عجب !!!
آقای رحمانی خلاصه بوی فیروزه هنرهاشو نشون داد ؟
حالا ببینید من حق داشتم درس نخونم با این چنین دوستایی میشه درس خوند مگه ؟!!
وای دلم برات تنگ شده بوی فیروزه برای تمام کارات و هنرهات:-) برای چایی خوردن های 2 ساعتمون:-) برای شبای امتحان توی سالن مطالعه:-) برای شوخی های تو و سحر ترم آخر و عکسی که بنا بر همون موضوع به هم پشت کردید و انداختید :-) و هردوتون به زور خندتونو جمع کردید .(یادته؟)
دلم خواست سمنان می بودم چقدر بهتون خوش میگذره .
انشاالله همیشه همه ی روزاتون شاد باشه . سمنان شهر خاطرات رنگی یادش بخیر
راستی بوی فیروزه بچه های لیسانس برات کارت دعوت به جشن فارغ التحصیلی نیاوردن ؟هرچی باشه ارشدی:-) یادت میآد:-)
یادش بخیر.

بوی فیروزه شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام اعظم خوبم.
حالت چطوره؟
می بلا تی سر!
آه....... واقعن هر چی میگذره دیگه خنده هام اون عمق نداره اصلا از ناامیدی نمیگم. شاید یادم رفته چه جوری می خندیدم.

این روزا رولام طرفدار و تماشاچی نداره.
بعضی وقتا چایی مونده می خورم.
یاد همه چیز بخیر خوشم میاد برمیگردیم عقب همش خوشی شیرینی....




الان داری واسم گریه می کنی.......
ههههههههههههههههههههه...چی کنیم دیگه؟!
باید استراحت کنم بعدشم دو ساعت بخوابم.گیگیلی

بوی فیروزه شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

افسانه خارپشتها



در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند
ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست
و این چنین توانستند زنده بمانند


درس اخلاقی تاریخ

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

می گویند در عوض گرگها با چشم باز می خوابند! چرا که می ترسند دوستانشان (!) در خواب آنها را تکه پاره کنند.

بوی فیروزه شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

تقدیم به شیرازیا و شیرازی دوستا:

دستور العمل های شیرازی

· سعی کنید روزها استراحت کنید تا شبها راحت بتوانید بخوابید

· در نزدیکی تخت خوابتان صندلی بگذارید تا اگر از خواب بیدار شدید روی آن نشته و استراحت کنید

· ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد

· جایی که می‌توانید بنشینید چرا می‌ایستید؟

· کار امروز را به فردا موکول کنید و کار فردا را به پس فردا

· اگر حس کار کردن به شما دست داد کمی صبر کنید تا این حس از شما بگذرد

· از همه دیرتر سر سفره رفته و زودتر بلند شوید تا زحمت چیدن و جمع کردن سفره به شما تحمیل نشود

· برای کار همیشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشوید

· در میهمانی‌ها حتماً با خود بالش ببرید شاید فرصتی برای استراحت بدست آوردید

· به خواب نگویید کار دارم به کار بگویید خواب دارم

بوی فیروزه یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ق.ظ

یک نظریه از عبید زاکانی


-

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

نچ نچ نچ!
به سیاه نمایی متهمتان نکنند (لاف زنان حزب باد!)
این را گفتم تا حال و هوای برخی افاضات وارده را بدانید!

ممنون که هستید.

رحیمی نژاد یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ

به نام خدا
سلام
بوی فیروزه ، دوست من، ببین تو چی کم داری که باعث بشه از ته دل نخندی؟ داری درس میخونی اونم ارشد، خدارو شکر یه شریک زندگی خوب خدا بهت داده ، یه خانواده ی خوب داری پدر مادر خواهر برادر خوب و سلامتی باید شاد باشی این همه نعمت های قشنگ خدا بهت داده
چند تا نکته می گم که کمکت کنه : اول این که با ارزش های خودت زندگی کن. دوم این که به هر قیمتی نباید همرنگ جماعت شد، کاری که میبینی رضایت خدا در اون قرار داره رو انجام بده حتی اگه کل دنیا گفتن نه.
یاد بگیر برای حرف و رفتار بعضی ها تره هم خرد نکنی این حرف استادو من تازه دارم درک میکنم. بگذریم میدونم تو بهتر از من این چیزارو میدونی فقط برای یاد آوری گفتم.
حالا یه خاطره تعریف کنم بخندی اونم از ته دل:- ) :
یادته رفتیم پیتزا بخوریم یادم نیست کیا همراهمون بودن چند نفری بودیم آخرش من رفتم حساب کنم برگشتم نگاتون کردم گفتم آقاه از پله ها رفته بالا فقط پاش معلومه چکار کنم؟ تو با شیطنت اومدی گفتی ببینم ، بعد با صدای بلند گفتی آقای پا ، آقاه شنید اومد پایین جفتمون خندمون گرفته بود تو فرار کردی من نمی تونستم خندمو جمع کنم و حرف بزنم آقاه هم خندش گرفته بود خلاصه به زور حساب کتاب کردم اومدیم بیرون :- ) دیوونه اون روز آبروی منو بردی:- ) ولی اومدیم بیرون چقدر خندیدیم .:-) یادش بخیر.

استاد قرار بود چندتا خاطره تعریف کنم امروز کلآ به گذشته فکر کردم .
استاد در مورد کلاس استاد دکتر بهزاد قرار بود یه خاطره بگم : با بچه های شبانه ی ترم پایینی هم کلاس بودیم جلسه ی قبل کلاس نرفته بودم وقتی اومدم بچه ها گفتن قرار استاد شیرینی بده من ته کلاس نشسته بودم استاد به گفتن خسته نباشید حساس بود و دوست نداشت کسی این جمله رو بگه ساعت 11 بود و هنوز نیم ساعت تا پایان کلاس مونده بود از ته کلاس گفتم استاد خسته نباشید . استاد سرشو بلند کرد یه نگاهی به بچه ها انداخت بعد فرمودند کی بود خودش بگه می خوام پدرشو در بیارم ! بعد یه لبخندی زدند و فرمودند بذارید ببینم بعد از این مدت میتونم صداتون تشخیص بدم! بعد فرمودند خانم صحتی شما بودید خانم صحتی طفلک گفت نه استاد من نبودم . دیدم قضیه جدی شده گفتم استاد من بودم استاد خندید و فرمودند خانم رحیمی نژاد شما بودید!!
منم خندیدمو گفتم بله استاد بعد فرمودند خوب یه علامت جلوی اسمتون بذارم یادم باشه ، گفتم استاد مگه قرار نبود شیرینی بدید استاد صدامو نشنیدن و گفتن چی گفتی ؟! بچه های شبانه کنارم بودن شروع کردن به بال بال زدن که نگو با ترس نگاشون کردم گفتم چرا مگه چی گفتم ؟ ! گفتن آخه بهت شیرینی نمیده !. حاضر بودم خفشون کنم سکتم داده بودن گفتم نده خوب ترسوندینم . دوباره رو به استاد کردم با پرروییه تمام گفتم استاد ، گفتم مگه قرار نبود شیرینی بدید درس بسته شیرینی بدید . استاد خندیدن وگفتن خوب شد شفاف سازی کردی وگرنه من میدونستمو تو!!! بعد شروع کردن به درس دادن و در حالی که رو به تخته در حال نوشتن بودن گفتن نگران نباشید شیرینیتونو هم می دم .

استاد یه خاطره از کلاس شما : استاد هیچ میدونستید یک بار به من گفتید آفرین ولی حقم نبوده؟!
از بس درس نخونده اومده بودم سر کلاس دیگه خیلی ناراحت بودم از خودم بدم اومده بود فردا با شما کلاس داشتم و یادم بود که الان چند جلسه ای هست که همش میگم جلسه ی بعد درس می خونم شب ساعت 10 -11 کتابو برداشتم شروع کردم به خوندن نه خیلی خوب، فقط در حد نگاه و یک آشنایی. ساعت 2.5 -3 شده بود خوابم می اومد تا جایی که درس داده بودید رو خوندم با خودم قرار گذاشته بودم پیش مطالعه هم بکنم با خودم دعوا کردم تا راضی شدم برم سر درس بعدی فکر کنم سیگماتروپی بود حوصله ی خوندن متن درسو نداشتم به واکنشها نگاه میکردم چیزی نمی فهمیدم خلاصه دیدم خیلی خوابم مییاد خوابیدم سر کلاس شما شروع کردید به درس دادن یه مثال نوشتید من به خیال خودم که همون مثال کتابه ، هرچی دقت کردم دیدم انگار دیشب یه شکل دیگه ای داشت! گفتم استاد درست نوشتید ؟ ! شما نگاه کردید و یه اشتباه کوچیک داشت گفتید آفرین و درستش کردید . بعد اومدم خوابگاه فهمیدم این مثال اصلآ مثال کتاب نبوده:- )
پنج شنبه و جمعه کلاس داشتم کلی سر کلاس بر خلاف دوره ی کارشناسی درس جواب دادم باعث شد این خاطره یادم بیاد .
یادش بخیر از درس جواب دادن های دوره ی لیسانس چندتا خاطره ی جالب دارم حتمآ تعریف میکنم الان دیگه خسته میشید :- )


بوی فیروزه عصر یخبندان خیلی قشنگ بود ، میگم استاد نیاد روزی که آدم ها مجبور بشن با چشم باز بخوابن؟!!!


سلام
ممنون
بعضی ها مجبورن همیشه با چشم باز بخوابن!

مرتضی دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

به نام خدا
سلام به صاحبان کلبه

واااااای چقدر بوی فیروزه دیده می شه
یکی یه بیشگون بگیره ببینم خواب نمی بینم!!!
کاش زودتر می یومدم سمنان
احیانا TLC حلالی کارتو جلو ننداخته که وقتت کمی آزاد شده؟
هاها هوهو

خانم رحیمی نژاد هم که دوستشو بعد از مدتها دیده و خاطره گویی هاش گل انداخته
خاطرات قشنگی بود، راستی چرا ترم پایینی ها گفتن نگو "استاد شیرینی بدین"؟
با دکتر بهزاد کنفرانس معدنی زاهدان همراه بودم. بازار رفتیم خرید و چقدر بهمون خوش گذشت
خاطره شو نمی تونم بگم چون سیکوریته!!!
ترم آخرم باهاشون نظریه گروه داشتم، با حسین کیانی کل انداختن که اگه پرس پولیس قهرمان بشه یکی 1نمره به همره ارفاق کنه
و پیروزی قهرمان شد و 1.5 نمره به همه اضافه کرد
کلکل های حسین و استاد خیلی جالب بود

خاطره ی آفرین نوشتن استاد رو هم بعدا میگم، استاد یادتونه یه دفعه جزوه آلی 3 امو گرفتین و در حالیکه روی تخته گذاشته بودین یه آفرین با ماژیک روش نوشتین؟
هنوز دارمش!

بوی فیروزه سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام اعظم حالت خوبی نه واقعن حرفات در حد المپیک بزرگ و قشنگه ایفتزاح.......
مرسی

استاد پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ

آی صاحبان کلبه!
نوروزتان پیروز.

استاد پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام
پس چی شد خاطره؟!

منتظر جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

هوالحی

سلام خواهر گلم
سلام بوی فیروزه ی عزیز
خوبید؟

انشاا... اگه امام حسین بطلبه قراره برم زیارتش
اومدم ازتون حلالیت بطلبم.
خطاهام رو به بزرگی خودتون ببخشید و حلالم کنید.

پیشاپیش عید رو بهتون تبریک میگم امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید.
موفق باشید

یا علی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ

به نام خدا
درود بر استاد عزیز
خدا قوتت بده

استاد از دوستان عزیزمون خیلی وقته خبری نیست!!!
بوی فیروزه و خانم رحیمی نژاد رو عرض می کنم.
نگرانشون شده ام. شما خبری ندارید؟
البته بوی فیروزه رو می بینم ولی نمی دونم چرا اینجا حضورشون کمرنگ شده؟

به نام خدا

سلام
ممنون
چرا هستند ولی نیاز به آرامش و استراحت دارند.
ما هم گاه گاه نیاز به استراحت داریم.
این جا همواره جا برای آنها و انسانهای بی غل و غش هست.

سلمان رحمانی جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ق.ظ

به نام خدا
خدا رو شکر که هستند
خیالم راحت شد
البته چنین است که می فرمایید
قسمت دومش رو هم باهاتون موافقم که این دو عزیز جز این دسته هستند.
باشد که دوباره از حضورشان بهره مند گردیم
پیروز و سربلند در پناه خدا

رحیمی نژاد چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

به نام خدا
سلام به استاد خوبم
استاد هستیم همین گوشه کنارا:-) سال خوبی داشته باشید سال ۹۰ من که کمی هیجان انگیز شده!!!:-)

سلام به منتظر عزیز
شما خطایی نداشتید
خوش به سعادتون
نیت کردم سال دیگه بعد از تموم شدن ارشد برم کربلا حالا قسمتم میشه یا نه نمی دونم. خدا کنه که برم.
و
سلام به آقای رحمانی
ممنونم که نگران حال ما شدید
به داشتن دوستان خوبی چون شما افتخار میکنم
شما و استاد گرامی لطف دارید
من از وبلاگ دست نمی کشم چون دوسش دارم اما گاهی شرایط سخت میشه
من که یک ماه دیگه امتحانام شروع میشه یک کتاب ۸۰۰ صفحه ای با یه ۴۰۰ صفحه ای با یکی هم که کتابشو پیدا نکردم و یکی از درسا هم که دست استاده و جزوه میگن درس این ترممه تا تابستون نمی تونم زیاد تو وبلاگ بیام ازاواخر تیر ماه انشاالله میشم رحیمی نژاد قبلی:-)

سلام
موفق باشید

سلمان رحمانی چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ب.ظ

به نام خدا
درود بر خانم رحیمی نژاد گرامی
من همیشه به یاد دوستانم هستم
تازه شما که از قدیمی تر ها هستید که جای خود را دارید
به یاری خدا سال جدید برایتان سرشار از پیروزی و کامیابی باشد

شاد باش
بانگ خروش از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مریزاد
هشت حافظ به همره تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سرآمد
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت اتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است
بلبل عاشق! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام تو پر نوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینم
بوم از این بام رفت و خوش خبر آمد
ه. ا. سایه

همیشه شادمان و سلامت در پناه خدا باشید
یا علی

رحیمی نژاد شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ

به نام خدا
سلام
ممنون آقای رحمانی
از شعر زیبایتان هم کمال تشکر را دارم.

رحیمی نژاد شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
استاد یادم رفت بگم موضوع پایان نامه ام معلوم شده نسبتآ.
استادم دکتر کرمی گفتن از تابستون باید کار کنی تازه گفتن حتمآ ثبت اختراع و مقاله هم باید داشته باشی!!
اولش کلی سر به سرم گذاشت گفت چون تجزیه دستگاهی کم شدی قبولت نمی کنم خندیدم گفتم اذیتتون نمی کنم استاد . استاد هم خندید گفت من اذیت نمی شم تو اذیت می شی من نمی ذارم دفاع کنی پوستتو می کنم :-) خلاصه راضی شد که قبولم کنه خیلی استاد خوبیه دانشجوی خوبی باشی مهربونی هاشو حس می کنی اما با دانشجو های بد خیلی بد اخلاقه :-)

سلام
هیچ استاد واقعی بد دانشجویش را نمی خواهد
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد