کلبه درویشان ۶

از سلمان و همراهان ممنونیم.

نظرات 125 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ

وااااای کلبه درویشان ۶ چه شود
سلمان عزیزم سلام
تبریک و صد تبریک
انشائ ا... موفق و پیروز باشید.
امین

سلام امین
احتمالا مدتی سرش شلوغ باشد.

در هر حال تصمیم گرفته ام هر وقت کلبه ای ۱۰۰ را رد کرد شماره اش بالا برود. بعدی تویی؟!

مرتضی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان جوووووون
من که تصمیم گرفتم هروقت کلبه مرتضی 1365 تاسیس شد خداحافظی کنم
آخه تاریخ تولدمه
جریان همون شیطونی ایه که تو چت بهم گفتی!!!!

موفق باشی عزیزم

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ

به نام آنکه نا امیدی از رحمتش کفر است
درود بر همه ی دوستان
سپاسگذارم استاد عزیز
خودمم مثل امین تعجب کردم چون خیلی زود بود. خوب شد که توضیح دادید.
باشد که بتونم از پسش بر بیام.

درود بر امین بزرگوار
حضورت موجب بسی شادمانی است
اگر با بیانات دلنشین و شیوای خودت کلبه ی ما را آراسته کنی چه نیکو می شود.
سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن

راستی یادم رفت بگم که ۱ هفته ای به مسافرت می روم. برادرم دانشجوی تبریز است و چون به تدریس نیز مشغول است درگیر است و ۵ ماهی است که از او را ندیده ام. پس از بازگشتم سعی می کنم که در خدمت دوستان عزیزم باشم. البته پروژه ای دارم که به مراحل حساس خودش رسیده و نیاز به تمرکز و بررسی مرحله به مرحله ی نوع واکنش مواد مختلف موجود و میزان تاثیر هر یک در محصول نهایی دارد. شاید نتوانم خیلی سر بزنم پیشاپیش عذر مرا بپذیرید.
پاینده و پیروز در پناه خدا

ماهور جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

سلام آقای رحمانی. کلبه نو مبارک.موفق باشید

معماری پناه جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
تبریک به خاطر کلبه جدید
موید باشید.

مدرس جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام اقای رحمانی به خاطر کلبه جدیدتون تبریک میگم

ماهور جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

ترا با غیر می بینم٬ صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم٬ باده خوردم٬ خون گریستم٬ کنجی افتادم

تحمل می رود٬ اما شب ِ غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن٬ لیک

چه گویم جور هجرت٬ چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگیها٬ بیقراریها؟

تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور٬ ای زلف٬

که این دیوانه گر عاقل شود ٬ دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ٬بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟



ماهور جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

ا چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬

آگاه ز هر بگو مگوی هم.

هر روز سلام و پرسش و خنده٬

هر روز قرار روز آینده.

عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته هست٬

زیرا یکی از دریچه ها بسته هست.

نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬

نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.

معماری پناه شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

.
الهی بهرچه نظرکنم تورامیبینم

الهی هرصداکه گوش کنم تورامیشنوم

الهی هرگلی راکه بوکنم تورامیبویم

الهی بهرچه میل کنم تورامییابم

الهی بهرجاکه میروم نشان تومیبینم

الهی بهرچه نظرکنم کمال تومیبینم

الهی بهرسوکه مینگرم جمال تومیبینم

الهی زهرنشان کهمیگذرم مثال تو میبینم

الهی تودوای هردردی

الهی تووفای هرعهدی

الهی توصفای هرچمنی

الهی توشفای هرمرضی

الهی توعشقی توروحی توماهی

الهی تودردی تودرمان توآهی

الهی تودلبرتودلکش تودلجوی

الهی تودارا توبیدارتوهمسوی

الهی الهی الهی

دلم درپی ات گشته راهی

برای وصالت ندارم بجز

گناه وخطا واشگ وآهی

رحیمی نژاد شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

به نام خدا
سلام
سلام آقای رحمانی
تبریک میگم آقای رحمانی دقیقآ چند روز بود یاد داداشتون بودم قبلآ هم گفته بودید که داداشتون تبریزه کنجکاو بودم برگشتن پیش خانواده یا هنوز تبریزن ؟ انشاالله به سلامتی درسشون تموم میشه برمی گردن خونه این دلتنگی ها هم تموم میشه.
موفق باشید

ماهور یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

این عشق ماندنی

این شعر بودنی

این لحظه های با تو نشستنی

سرودنی نیست

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تو شنیدنی است
این سر

- نه مست باده ٬

این سر که مست

مست دو چشم سیاه توست

اینک به خاک پای تو می سایم

کاین سر به خاک پای تو با شوق ستودنی ست ...



ماهور یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ق.ظ

حمید مصدق


در میان من و تو فاصله هاست



گاه می اندیشم ،



- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !



تو توانایی بخشش داری



دستهای تو توانایی آن را دارد ،



- که مرا



زندگانی بخشد



چشم های تو به من می بخشد



شورِ عشق و مستی



و تو چون مصرعِ شعری زیبا ،



سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی .




معماری پناه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ


خدایا!

ذهن من
چون قایقی توفان زده در تلاطم است
آیا این قایق را آرامش می بخشی
تا من در خواست تو را دریابم؟

خدایا!

آیا توان انجام خواست خود را به من می بخشی؟
توان انجام خواست تو با عشق ، ملایمت، ایمان و پاکی و شرافت
بدون تهلل و بدون توجه به سخنان دیگران
با انجام خواست توست
که آدمی به آرامش و بالاترین نیکی ها دست می یابد.

ماهور دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ق.ظ



غریب است دوست داشتن. وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش می‌گیریم

هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر،هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم ‌تر ...

تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...

*******

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم،

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم،

وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم وچه سخت است تنها شدن!

******

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ،

تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. و چشمه که خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی ،

بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید

و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه ی آب گردی و نه آتش!!!

و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت ...!

******

رسم زندگی این است

یک روز کسی را دوست داری

و روز بعد تنهائی

به همین سادگی او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک میهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگیست

تو نمی توانی آن را تغییر دهی

******

کسی را دوست میدارم.....

خداوندا

از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام،

و کسی را دوست می دارم، می گویند:

فراموشش کن.

******

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر

و از این دو دردناکتر ان است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش!!!!

******

حرفهایی است که هیچ گاه زبانها بهم نمیگویند....

حرفهایی است که فقط دستها میتوانند بهم بگویند.

******

دلی که از بی کسی غمگین است،هر کسی را می تواند تحمل کند.هیچ ﮐس بد نیست.

دلی که در بی اویی مانده است،برق هر نگاهی جانش را می خراشد.

اما چه رنجی است لذت را تنها بردن و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است .....

*******

خداوندا.....

برای همسایه که نان مرا ربود، نان !!

برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی !!

برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش !!

و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم.....

********

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.

زندگی چون گل سرخی است

پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.

******

تا آسمان راهی نیست

اما تا آسمانی شدن راه بسیار است..

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم،

چون آنها از روی عشق می رقصند و اینها از روی عادت نماز می خوانند.

*******

چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند و چه اندکند کسانی که حرفی نمی زنند اما بسیار می گویند

با تو.... همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم

خدا دکتر را بیامرزد روح لطیفی داشت
این قطعه هم در قالب شعر زیباست!

رحیمی نژاد دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ

سلام
سلام بر ماهور
بسیار زیبا بود
ممنون

یاسمن قاسمی پور دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام استاد
این روزا خیلی خیلی به یادتون هستم
این هوا خیلی منو به یاد دانشگاه میندازه و صحبتایی که تو اتاق شما بین من و شما و خانم فامیلی و خانم ترحمی رد و بدل میشد! یادش بخیر برامون اون شعرو رو خوندید که چقدررررر غمگین بود
سلام به همه ی آشناها برسونید!
در پناه حق

به نام خدا
سلام
ممنون
شعر را یادم نمی آد اما ماجرا را الان به یاد می آورم.
چشم. شما هم سلام برسانید.

ماهور سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ق.ظ



دل من باز گریست

قلب من باز ترک خورد و شکست

باز هنگام سفر بود و من از چشمانت خواندم

که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد

و از این عشق گذر خواهی کرد

و نخواهی فهمید:

بی تو این باغ پر از پاییز است...!

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

سلمان رحمانی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
امیدوارم که همه ی دوستان خوب و خوش باشند
ببخشید که دیر پاسخ دادم

سلام مرتضی عزیز
بسیار سپاسگذارم که حضور داری و از برای تبریکت
مرتضی شما هر زمان که بخواهی می توانی خداحافظی کنی و کسی هم نمی تواند تو را از این کار منع کند البته دوستان نزدیک می توانند با همدیگر مشورت کنند ولی اجباری در کار نیست
برای اون قضیه هم که گفتی خوبه ولی راههای بهتری هم برای رساندن داده ها هست
میدونی که؟

درود بر ماهور عزیز
سپاس از برای حضور و تبریکت
باشد که جبران کنیم
در پناه خدا

درود بر خانم معماری پناه
بسیار سپاسگذارم
به یاری خدا که شما هم در زندگی پیروز و کامیاب باشید
یا علی

درود بر مدرس عزیز
بسیار سپاسگذارم
باشد که جبران کنم
سالم و پیروز در پناه خدا

درود بر خانم رحیمی نژاد
سپاس از برای حضور و تبریکتان
شما لطف دارید که به یاد مایید
هنوز باز نگشته اند ولی به یاری خدا ترم آخر است و دیگر درسش رو به پایان است
سپاس از برای دعایتان
آری دوری و دلتنگی سخت است
غربت سخت است
ولی خدا نزدیک و یار بی کسان است
با امید به اوست که آرامش به دست می آید
پایدار و کامیاب در پناه خدا

درود بر ماهور و خانم معماری پناه
سپاس بسیار از برای نوشته های زیبایتان
مناجات هایتان به دلمان نشست
چقدر دلنشین است سخن گفتن با خداوند در خلوت دل
نزدیک شدن به اوج
گویی وجودت آرامش یافته

بازم به ما سر بزنید

درود بر خانم قاسمی پور
هرچند که با ما کاری ندارد ولی ما عادت داریم که هر کس به خونمون سر بزنه رو بی پاسخ نذاریم
به هر حال خیلی خوش اومدید
بازم به ما سر بزنید
خوشحال می شیم از وجود دوستان قدیمی
پایدار باشید

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

سلمان رحمانی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ


کلمه ی خروج اگر به «علی» متعدی شود دو معنای نزدیک به یکدیگر دارد: یکی در مقام پیکار و جنگ برآمدی و دیگری تمرد و عصیان و شورش.
کلمه ی خوارج که معادل فارسی آن «شورشیان» است از خروج به معنای دوم گرفته شده است. این جمعیت را از آن نظر خوارج گفتند که از فرمان علی تمرد کردند و علیه او شوریدند و چون تمرد خود را به یک عقیده و مسلک مذهبی مبتنی کردند نحله ای شدند و این اسم به آنها اختصاص یافت و لذا به سایر کسانی که بعد از آنها قیام کردند و بر حاکم وقت طغیان نمودند خارجی گفته نشد. اگر اینها مکتب و عقیده ی خاصی نمی داشتند مثل سایر یاغیهای دوره ی بعد بودند ولی اینها عقایدی داشتند وب بعدها خود این عقاید موضوعیت یافت. اگرچه هیچوقت موفق نشدند حکومتی تشکیل دهند اما موفق شدند فقه و ادبی برای خود بوجود بیاورند (به ضحی الاسلام - جلد ۳- ص ۳۴۰-۳۴۷ طبع ششم مراجعه شود).

جاذبه و دافعه ی علی (ع) - مرتضی مطهری

حال در زمان خود بایستی این خوارج را شناخت.
آنها که با نام دین کار خود را توجیه می کنند و از دین استفاده ی ابزاری کرده اند تا به پست های دنیودی رسده اند. به دنبال حقیقت دین نیستند و تنها در ظاهر آن مانده اند. نان به نرخ روز می خورند و جانماز آب می کشند. دین را برای پیشبرد اهداف خبیث خود می خواهند و جای بسی حیرت است که چرا اینگونه است!!!

































نیما سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

درود به همه دوستان
سلمان عزیز کلبه جدید مبارک مطمئنم مثل هم پربار موفقه

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

مرتضی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
وبه آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست

ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
و گرفتیم کتابی سر دست
که بگوییم که دانا هستیم

بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت هارا
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

امین پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان سلام سلمان جان وقتت بخیر و شادی

آرتور اش (Arthur Ashe متولد 1943 ، در گذشته در 6 فوریه 1993) ، تنیس باز برجسته آمریکایی بود .او در ریچموند ایالت ویرجینیا به دنیا آمد و بزرگ شد .او در دوران بازی خود 3 بار عنوان مسابقات بزرگ جهانی تنیس – مشهور به گرنداسلم – را برد. اش در سال 1993 به دلیل ابتلا به بیماری ایدز درگذشت .



درسی که آرتور اش به دنیا داد :

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون ، به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد ، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او در سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت می کرد . یکی از طرفدارانش نوشته بود : چرا خدا تو را برای چنین بیماری ای انتخاب کرد ؟

او در جواب گفت :

در دنیا 50000000 کودک ، بازی تنیس را آغار می کنند.

۵۰۰۰۰۰۰ نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند
۵۰۰۰۰۰ نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند
۵۰۰۰۰ نفر پا به مسابقات می گذارند
۵۰۰۰ نفر سرشناس می شوند
۵۰ نفر به مسابقات راه پیدا می کنند
۴ نفر به نیمه نهایی می رسند
و 2 نفر به فینال می روند و تنها 1 نفر قهرمان می شود
و آن هنگام که من جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ، هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟
امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز ، نمی گویم خدایا چرا من ؟

استاد (واپس گرایان مقدس نما) یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ق.ظ

واپس گرایان مقدس نما
حضرت علی (ع) در راه احیای حق و به اهتزاز درآوردن لوای فضیلت رنجهای فراوانی دید و سختیهای طاقت فرسایی تحمل کرد . رفتار اهل زمانش آنگاه که ناجوانمردانه از تسلیم به حق و فضیلت سر بر می تافتند و در اجرای فرمانش سستی نشان می دادند، قلب آن حضرت را مشحون از درد و الم می ساخت و در واقع، در محیط خود غریب و تنها بود . بیش از همه، گروهی مقدس نما با ظواهر فریبنده خویش آن وجود بزرگوار را آزرده ساختند . آنان در شهرهای اسلامی به آشوبگری پرداختند و هر جا حامیان حضرت علی (ع) را می دیدند می کشتند . اگرچه آن حضرت این متحجران دور از خرد و فرورفته در خمود و جمود را در نبرد نهروان سرکوب نمود، ولی در مسجد کوفه به هنگام نماز، برخی از آنان امام را به شهادت رسانیدند . امام خمینی به مبارزه حضرت علی (ع) با این فرقه منحط اشاره ای آشکار دارند: «. . . امیرالمؤمنین - سلام الله علیه - با آن همه عطوفت، با آن همه رحمت، وقتی که ملاحظه فرمود خوارج مردمی هستند که فاسد و مفسد هستند، شمشیر کشید و تمام آنها را الا بعضی که فرار کردند از دم شمشیر گذراند . » (15) و در سخنان دیگر یادآور شدند: «. . . یوم خوارج، روزی که امیرالمؤمنین - سلام الله علیه - شمشیر کشید و این فاسدها را، این غده های سرطانی را درو کرد این هم یوم الله بود . این مقدسهایی که پینه بسته بودند پیشانیشان، لکن خدا را نمی شناختند . همین ها بودند که کشتند امیرالمؤمنین (ع) را، قیام کردند در مقابل امیرالمؤمنین . . . و امام (ع) دید که اگر اینها باقی باشند فاسد می کنند ملت را، تمامشان را کشت، الا بعضی که فرار کردند . . .» و این نکته را متذکر گردیدند که: «. . آن قدر که اسلام از این مقدسین روحانی نما ضربه خورده است، از هیچ قشر دیگری نخورده است و نمونه بارز آن مظلومیت و غربت امیرالمؤمنین (ع)، که در تاریخ روشن است . . . .»

.. و خود را استغفرالله خدا می پندارند
به راحتی به دیگران دستور می دهند
و برای همه تکلیف تعیین می کنند
و کمینه آزادی شخصی را نیز بر نمی تابند
برای همین بود که علی (ع) با آن همه لطافت روح در باره آنان فرمود
این من بودم که چشم فتنه را از حدقه در آوردم و جز من کسی قادر به این مهم نبود.. اما این تفکری است که نسل به نسل منتقل می شود...

آرام دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com/

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
******************
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته است.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته است
***********************
نقش آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
*********************
دست جادویی شب
در بروی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
**********************
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
**********************
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری
.......................................................................
سلام، کلبه جدیدتون مبارک.

بچه های سمنان دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://shimisemnan.blogfa.com

سلام یه سری هم به وبلاگ انجمن شیمی بزنید لطفا

به نام خدا
سلام
ممنون از حضورتون
واز لطفتون متاسفانه بنا به دلایل عدیده (که اگر خواستید حضورا توضیح می دهم) از لینک اشخاص حقیقی و حقوقی معذورم.
در هر حال همین می تواند نشانی شما باشد. برخی فکر می کنند ممیزی وبلاگها هم با من است!!! به آن عده قلیل عرض می کنم ممیزی با من نیست. ممکن است وبلاگی قواعد را رعایت نکند در آن صورت باید به مراجع ذی ربط مراجعه فرمایید.
ممنون از درک بالایتان

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همگی

درود بر نیمای عزیز
بسیار سپاسگذارم
از اینکه هستی و ما رو مورد لطف خودت قرار می دهی بسیار شادمانم
وجودتان گرامی است و حضورتان مایه ی نشاط و شادی
به یاری خدا همیشه پیروز و کامیاب باشی
بازم به کلبه ی فقیرانه ی ما سر بزنید
در پناه خدا

سلام مرتضی
زیبا بود
ممنون از اینکه هستی
بازم به ما سر بزن
پیروز و پاینده در پناه خدا


درود بر امین دانا
خیلی خوش آمدی
امین عزیز نوشته هایت بسیار جالب و مفید هستند و من خوشحالم که این کلبه رو قابل می دونی و از نوشته های گرانقدر و ارزشمندت در اینجا نگارش می کنی.
بازم به ما سر بزن
به یاری خدا پیروز و کامیاب باشی
یا علی

درود بر استاد گرامی
بسیار شادمان می گردیم از حضور بزرگان در کلبه ی حقیر خود و پروردگار مهربان را سپاسگذارم از برای اینکه ما را لایق دوستی با بزرگان قرار داده است.
نوشته ی مولا علی (ع) بسیار آموزنده بود. من که استفاده کردم.
بازم با حضورتان ما را دلگرم کنید.
پیروز و سربلند باشید
در پناه خدا

سلام بر ارام
شعر زیبایی بود ولی حس غریبی داشت
چون از سهراب سپهری بود و چندی پیش در سفری که رفته بود دوستی را دیدم که (از نظر ظاهری شباهت بسیاری به سهراب سپهری داشت و ترم ۵ کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی بود) پس از مدت ها به این نتیجه رسیده بود که فکر کردن در مورد مشکلات و با دید منفی به مسائل نگریستن نه تنها مشکلی را برطرف نمی کند بلکه موجب ناامیدی و یاس می شود که سبب از بین بردن عمری می شود که بسیار با ارزش است. پیشنهادش این بود که چنانچه دید خود را نسبت به زندگی عوض کنیم و به مسائل با دیده ی خوش بینی بنگریم خلی از مسائل و مشکلات خو به خود از بین می روند.
البته قصد پند و نصیحت ندارم. ولی چون از شعرت این را برداشت کردم گفتم که بد نباشد بیانش کنم.
به یاری خدا پیروز و سربلند باشید
در پناه یزدان پاک

درود بر دانشجویان شیمیدان انجمن شیمی
خیلی خوش آمدید
خوب است که پل ارتباطی میان بچه های انجمن و دیگر دانشجویان وجود داشته باشد
به یاری خدا در کارتان پیروز شوید.
خوشحالم که بنده رو هم قابل دونستید. منم در حد توانم در خدمت شما شیمیدانان هستم ولی من شاید نتونم خیلی فعال باشم
شما به بزرگواری خودتان مرا ببخشید
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

به نام خدا
سلام سلمان
ارادت داریم! ارادتی واقعی نه مثل هیدروژن صفتان لافزن.
راستی جناب سلمان آیا حسادت وجود خارجی دارد یا فقط در داستانهاست؟
آیه تا به حال به کسی حسادت کرده ای یا مورد حسادت واقع شده ای؟
وقتی می بینی کسی از حسادت دارد منفجر می شود چگونه نهی از منکرش می کنی؟ چگونه امربه معروفش می کنی؟
کاش همه به تکالیف خود عمل کنیم!

تا بعد ان شاالله

راستی استاد!:‌سپاسگزار پسزم مجید سپاسگزار
نه سپاسگذار

ممنون از درکت

دانشجو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام
من هستم همانیکه هویت مرا سوء استفاده کرده بودند!
استاد می شود این شعر را معنی کنید؟!

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد


سلام
کدام واقعی یه هستید؟!!
در هر حال بعید می دانم معنی شعر را ندانید! مزاح می فرمایید یحتمل.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان گرامی
چندی پیش نزد یکی از دوستانم بودم که در رشته ی حقوق درس می خواند و به عنوان کار تحقیقاتی در دادگاه های خانواده حضور پیدا می کرد و تجربه های فراوان و گرانقدری در این زمینه داشت.
از قضا دوست گرامی ام سرپرست یکی از خوابگاه های عمومی بود که فکر می کنم دانشجویی بود. حکایتی را نقل می کرد که من از قول ایشان برایتان بازگو می کنم.

دوستم می گفت که روزی در دفتر کارش در خوابگاه نشسته بوده که فردی از ساکنین یکی از اتاق های خوابگاه به ایشان مراجعه کرد و از وضعیت اتاقش گله مند بود. اینکه یکی از هم اتاقی هایش مزاحم او می شود و آرامشش را از بین می برد.

سرپرست هم بر طبق وظیفه ای بر گردن او بود پی گیر قضیه شد و از فرد معترض دلیل را پرسید؟

فرد معترض پاسخ داد که یکی از هم اتاقی های او در اتاق به طور پیوسته موسیقی گوش می دهد که این موضوع موجب آزار اوست.

سرپرست پرسید که ایا هم اتاقی شما هنگام گوش دادن آهنگ صدای انرا زیاد می کند که موجب برهم زدن ارامش شما می شود؟

«قسمت جالب این داستان اینجاست»

معترض پاسخ داد که نه!!! ایشان هنگام گوش دادن آهنگ صدای آنرا زیاد نمی کند بلکه او از هندس فری استفاده می کند و صدای وسیله ی صوتی اش هم در نمی آید ولی من از اینکه او آهنگ گوش می دهد ناراحت می شوم!!!!!!!!!

سپس دوست سرپرستم ادامه داد که:
با توجه به تجربه ای که در دادگاه های خانواده داشت می گفت که ریشه ی چنین تفکراتی به خانواده ی این افراد بازمی گردد. چنانچه جستجوی در وضع خانواده و موقعیت اجتماعی این افراد صورت گیرد به این نتیجه خواهیم رسید که نبود موقعیت اجتماعی و مشکلات عدیده بین اعضای خانواده در خانواده ی چنین افرادی موجب ایجاد عقده های فراوان گشته است. چنین افرادی تمام تلاششان در زندگی این است خود را به نوعی مطرح کنند. از هر ابزاری استفاده می کنند تا خود را نشان بدهند.
در واقع کمبودهای بسیار زیادی که در خانواده ی خود دارند موجب شده که چنین افرادی عقده ای بار بیایند و نون به نرخ روز خور شوند.
چنین افرادی در جامعه پذیرفته نیستند و این عامل در کنار عقده ها و کمبودهایی که از درون خانواده ی خود دارند موجب مشکلات فراوان در این افراد می شود که ارامش را از آنها سلب می کند.
تمام تلاش آنها این است که در دل دیگران جای باز کنند. برای رسیدن به هدف خود مجبور به نقش بازی کردن می شوند و نمی توانند که شخصیت واقعی خود را در ابتدای دوستی نشان دهند. از آنجا که ماه همیشه پشت ابر نمی ماند پس از گذشت مدت زمانی که شخصیت و اخلاق حقیقی او روشن شد دیگر کسی مایل به دوستی با او نیست و در جامعه فردی سرخورده می شود که از مشکلات روانی رنج می کشد. در واقع او تبدیل به یک بیمار روانی شده است که دائم در پی اثبات خود است.

اینان مجبورند که خود را در لباس دوست نشان دهند ولی چندی نمی گذرد که نقاب آنها می افتد و مشخص می شود که گرگانی در لباس میش بوده اند. بوقلمون صفتانی بوده اند که تنها سود و زیان شخصی اشان موجب دوستی گشته است و وقتی ضرورت از میان رفت دیگر پیوندی وجود ندارد.
برایشان بایستی تاسف خورد که بجای برطرف ساختن مشکل شخصیتی خود در پی پاک کردن صورت مسئله هستند.

سخن به درازا کشید
نمی دانم چرا هرگاه از سخن از این نون به نرخ روز خوران بی تفاوت نسبت به اصول اخلاقی و طبل های تو خالی سخن به میان می آید ساز ما کوک می شود.
باشد که دیگر دوستان گرامی که به این کلبه ی حقیرانه سر می زنند از ما دلگیر نشوند.
پیروز و سربلند در پناه خدا

مرتضی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان عزیز
دیشب یه خواب عجیبی دیدم
واب دیدم که صبح مطالب پایان نامه ام رو به استادم دادم و بهم گفت که فردا صبحش ساعت ۸ باید دفاع کنم
منم قاطی کردم و گفتم چجوری سلمان خودشو برسونه. شاید واسه فرداش کلی برنامه ریزی کرده باشه
دکتر عموزاده رو چه کنم؟
خلاصه اجبارا دفاع کردم

وقتی که از خواب پاشدم عذاب وجدان همه وجودم رو گرفته بود
اومدم دانشگاه تا ببینم جریان از چه قراره که هم مطالبم رو خونه جا گذاشتم و هم استادم نیومده بود
الان خوشحالم و به آشفتگی خوابم پی بردم

ببین چقدر واسم عزیزی!!!

راستی استاد قانون اینجا اینطوریه که دو تا داور داخلی و دوتا داور خارجی باید انتخاب کنم تا گروه از بین اینها یکی یه نفر رو انتخاب کنن
اولین نفر که اسم شما رو می دم و دومین نفر رو هم تصمیم دارم اسم خانم دکتر نعمتی رو بدم (البته قبلش باید باهاشون هماهنگ کنم)
جفتتون تاج سرید و گروهمون مجبوره یکی از شما بزرگواران رو انتخاب کنه
نیتم این بود که خانم دکتر رو به جلسه ی دفاعم دعوت کنم. حالا باید صبر کنم ببینم گروه چه تصمیمی می گیره

راستی سمنان هم همین قوانین هست؟

نه به این صورت

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
درود بر استاد گرامی و گرانقدر
بسیار سپاسگزارم
ما را سرافراز می فرمایید
شما بزرگواری می فرمایید. بنده نوازی می کنید و لطف بسیار دارید. ما رو بیش از این شرمنده نکنید. هر چند که شاید یک نفر از بیرون این مطالب را بخواند شاید اینگونه برداشت شود که ما چقدر برای هم نوشابه باز می کنیم ولی به کوری چشم حسودان باشد که برخی بی بته های پرمدعای بیرون از گود شرمنده شوند.

در مورد حسادت بایستی بگویم که تقریبا به هیچ کس حسادت نمی کنم و هیچگاه خودم را با کسی مقایسه نکرده ام ولی بسیار شنیده ام و از رفتار و گفتار برخی از دوستان که حتی از دوستان به ظاهر بسیار نزدیک مورد حسادت واقع شده ام.
سوال سختی است چرا که آنقدر علم و آگاهی ندارم که کسی را پند دهم ولی سعی می کنم که او را به واقعیتی که در درونش وجود دارد آگاه سازم و اینکه هر کس اندازه و ظرفیتی دارد و آنرا خدا تعیین کرده است. پس به اندازه ی خودش گام بردارد و از خودش بیش از ظرفیتش انتظار نداشته باشد.

در واقع امر به معروفش شاید اینگونه باشد که او را به حقیقت وجودی اش برسینیم و نهی از منکرش نیز چنین باشد که این حسادت موجب سلب آرامش و تشویش بسیار زیاد ذهن و عدم تمرکز در فرد می شود. زیرا مدام در خال مقایسه ی خود با افراد دیگر است و چون به آنها نمی رسد ابتدا حسادت می ورزد و سپس دشمنی می کند.
ببخشید که طولانی شد.
پاینده و سربلند در پناه خدا باشید

درود بر دانشجوی عزیز
خیلی خوش آمدی
برای جامعه ی خودمان که در آن برخی افراد بزدل به نام دین و آزادی ادعاهای بزرگ دارند ولی در میدان عمل بسیار علیل و ناتوان هستند. طبل های توخالی هستند که تنها صدا دارند.
چنان ترسو هستند که نام دیگران را جعل می کنند و نام حقیقی خود را بیان نمی کنند تاسف می خورم.
اگر چنین باشد که فرموده اید واقعا برایشان متاسفم
ولی غزل بسیار زیبایی نوشته اید
پندهای گرانبهایی نهفته دارد
باشد که پند گیریم
به هر حال ما از حضورتان خوشحال می شویم
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

درود بر مرتضی گرامی
خیلی خوش آمدی
خیر باشه
شما لطف داری
ما کوچیکیم
پس به یاری خدا دفاعیه نزدیک است.
مرتضی فقط یه زمانی رو تعیین کن که بتونیم بعد از مدت ها دور هم باشیم.
به یاری خدا که پیروز و سربلند باشی و منم بتونم توی دفاعت شرکت کنم.
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

استاد جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ق.ظ

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!

شعر از دکتر محمد رضا ترکی

امین شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام سلمان عزیزم وقت بخیر و حال و احوال خوش

مرتضی جان من بعد از سلام
من هم تا ساعت ۱۰ صبح می خوابیدم خوب خواب آشفته می دیدم عزیزکم
استاد شعر دکتر ترکی بیست بود و همچنین شعری که دانشجوی عزیز کامنت فرمودند
و اما بعد...

حرف های حساب کم داریم
شعر عالی و ناب کم داریم
شعر باید که ملتهب باشد
شعر پرالتهاب کم داریم
.............................
در ریاضی اگرچه بیست شدیم
« حرف های حساب کم داریم»
مانده خورشید مهر آن ورِ ابر
در زمین آفتاب کم داریم
مثل اصحاب کهف در خوابیم
تازه انگار خواب کم داریم
بابت خواب های غفلت خود
بالش و رختخواب کم داریم
جهت خوردن حقوق بشر
یک دولیوان ِ آب کم داریم
بابت درج کارهای خطا
هفتصد من کتاب کم داریم
در زمین گند می زنیم از بس
چاهک مستراب!! کم داریم
بوی آن هم شدید می پیچد
چون که عطر و گلاب کم داریم
تند و تیزیم در امور خلاف
در عطوفت شتاب کم داریم
گرچه وارونه گفته ام این بیت
دغدغه در حجاب کم داریم
کله هامان پر از سؤال، ولی
بهر آنها جواب کم داریم
دل ماها خفن کباب شده
لیک سیخ کباب کم داریم
فیلمان یاد کودکی کرده
حیف و صد حیف تاب کم داریم
گر که امروز طنز مان رو بود؟
معذرت ،طنز ناب کم داریم

مرتضی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

استاد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ق.ظ

امام صادق(ع) فرمود: عمل هرکس باید با عقیده او موافق باشد و عقیده هرکسی باید از افکارش استخراج شده باشد. انسان در آغاز صدیق بوجود می آید و عملی برخلاف عقیده خود نمی کند ولی بعدها و در بعضی اشخاص این پدیده بوجود می آید که عملشان برخلاف عقیده آنها باشد و دروغ بگویند. کودک خردسال دروغ نمی گوید و عملش مطابق با عقیده او می باشد. اگر از کسی خوشش بیاید، خود را در آغوش وی می اندازد و اگر از کسی بدش بیاید از او روی برمی گرداند.

هرچه بخواهد سوی آن دست دراز می کند و اگر چیزی را نخواهد محال است که بتوانند به او بدهند و این ها نشان می دهد که انسان صدیق بوجود می آید و اعمالش مطابق با پندارش است. اما بعد از این که به سن رشد رسید در بعضی از اشخاص کردار، برخلاف پندار می شود و دروغ گویی جای راست گفتن را می گیرد.

سلمان رحمانی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ


دشمن سازی علی (ع)
علی همه وقت شخصیت دو نیروئی بوده است. علی همیشه هم جاذبه داشته است و هم دافعه. به ویژه در دوره ی اسلام از اول گروهی را می بینیم که به گرد علی بیشتر می چرخند و گروهی دیگر را می بینیم که با او چندان میانه ی خوبی ندارند و احیانا از وجود او رنج می برند.
ولی در دوران خلافت علی و همچنین دوره های بعد از وفاتش یعنی دوران ظهور تاریخی علی (ع) دوره ی تجلی بیشتر جاذبه و دافعه ی اوست. به همان نسبت که قبل از خلافت تماسش با اجتماع کمتر بود تجلی جاذبه و دافعه اش کمتر بود.
علی مردی دشمن ساز و ناراضی ساز بود‌. این یکی دیگر از افتخارات بزرگ اوست. هر آدم مسلکی و هدف دار و مبارز و به ویژه انقلابی که در پی عملی ساختن هدف های مقدس خویش است و مصداق قول خداست که:
«در راه خدا میکوشند و از سرزنش سرزنشگری بیم نمی کنند»
دشمن ساز و ناراضی درست کن است. بنابراین دشمنانش به ویژه در زمان خودش اگر از دوستانش بیشتر نبوده اند کمتر هم نبوده و نیستند.
اگر شخصیت علی امروز تحریف نشود و همچنانکه بوده ارائه داده شود بسیاری از مدعیان دوستیش در ردیف دشمنانش قرار خواهند گرفت.
پیغمبر علی را به فرماندهی لشکری به یمن فرستاد. در برگشتن برای ملاقات پیغمبر عزم مکه کرد. در نزدیکیهای مکه یکی از لشکریان را به جای خویش گذاشت و خود برای گزارش سفر زودتر به سوی رسول الله شتافت. آن شخص حله هایی را که علی همراه آورده بود در بین لشکریان تقسیم کرد تا با لباس های نو وارد مکه شوند. علی که برگشت به این عمل اعتراض کرد و آنرا بی انظباطی دانست زیرا نمی بایست قبل از اینکه از پیغمبر اکرم (ص) کسب تکلیف شود تصمیمی در باره ی حله ها گرفته شود و در حقیقت از نظر علی (ع) این کار نوعی تصرف در بیت المال بود بدون اطلاع و اجازه ی پیشوای مسلمین. از اینرو علی (ع) دستور داد حله ها را از تن خود بکنند و آنها را در جایگاهی ویژه قرار داد که تحویل پیغمبر اکرم (ص) داده شود و آن حضرت خودشان درباره آنها تصمیم بگیرد. لشکریان علی (ع) از این عمل ناراحت شدند. همینکه به حضور پیغمبر اکرم (ص) رسیدند و رسول اکرم (ص) احوال آنها را جویا شد از خشونت علی (ع) در مورد حله ها شکایت کردند.
پیغمبر اکرم (ص) آنان را مخاطب ساخت و گفت:
«مردم! از علی شکوه نکنید که به خدا سوگند او در راه خدا شدیدتر از این است که کسی درباره ی وی شکایت کند.»
علی در راه خدا از کسی ملاحظه نداشت بلکه اگر به کسی عنایت می ورزید و از کسی ملاحظه می کرد به خاطر خدا بود. قهرا این حالت دشمن ساز است و روحهای پرطمع و پر آرزو را رنجیده می کند و به درد می آورد.
در میان اصحاب پیغمبر هیچکس مانند علی دوستانی فداکار نداشت همچنانکه هیچکس مانند او دشمنانی اینچنین جسور و خطرناک نداشت. مردی بود که حتی بعد از مرگ جنازه اش مورد هجوم دشمنان واقع گشت. او خود از این جریان آگاه بود و آن را پیش بینی می کرد و لذا وصیت کرد که قبرش مخفی باشد و جز فرزندانش دیگران ندانند تا آنکه حدود یک قرن گذشت و دولت امویان منقرض گشت. خوارج نیز منقرض شدند و یا سخت ناتوان گشتند. کینه ها و کینه توزیها کم شد و به دست امام صادق تربت مقدسشان اعلان گشت.

جاذبه و دافعه علی (ع) . مرتضی مطهری

اگر شخصیت علی امروز تحریف نشود و همچنانکه بوده ارائه داده شود بسیاری از مدعیان دوستیش در ردیف دشمنانش قرار خواهند گرفت.


علی!
آیا ما عدالتش را تاب می آوردیم؟

عمروعاص می گوید: از افتخار من همین بس که در هوایی نفس کشیده ام که مردی چون علی در آن نفس کشیده است.
عمروعاص اول به علی (ع) رجوع می کند و چون پذیرفته نمی شود (به خاطر دلیل دنیایی رجوعش که دنبال پست و مقام بوده-مثل خیلی از همراهان امام حسین ع پس از خروج از مکه-که کم کم آب رفتند-) (سپس) به نزد معاویه می رود!

خدایا!
به حق حسینت ما را از متمسکین به ولایت علی (ع) قرار بده...

سلمان رحمانی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ

پیدایش خوارج
در جریان جنگ صفین و پیدایش مسئله ی حکمیت پس از سخنان ابوموسی و عمرعاص مجلس آشوب شد. مردم به ابو موسی حمله بردند و بعضی با تازیانه بر وی شوریدند. او به مکه فرار کرد و عمروعاص نیز به شام رفت.
خوارج که بوجود آورنده ی این جریان بودند رسوایی حکمیت را با چشم دیدند و به اشتباه خود پی بردند اما نمی فهمیدند اشتباه در کجا بوده است؟ نمی گفتند خطای ما در این بود که تسلیم نیرنگ معاویه و عمروعاص شدیم و جنگ را متوقف کردیم و هم نمی گفتند که پس از قرار حکمیت در انتخاب داور خطا کردیم که ابوموسی را حریف عمروعاص قرار دادیم.
بلکه می کفتند اینکه دو نفر انسان را در دین خدا حکم و داور قرار دادیم خلاف شرع و کفر بود. حاکم منحصرا خداست به انسانها.
آمدند پیش علی که نفهمیدیم و تن به حاکمیت دادیم. هم تو کافر گشتی و هم ما. ما توبه کردیم تو هم توبه کن. مصیبت تجدید و مضاعف شد.
علی گفت توبه به هر حال خوب است. استغفر الله من کل ذنب. ما همواره از هر گناهی استغفار می کنیم. گفتند این کافی نیست بلکه باید اعتراف کنی که حکمیت گناه بوده و از این گناه توبه کنی. گفت آخر من مسئله تحکیم را بوجود نیاوردم خودتان بوجود آوردید و نتیجه اش را نیز دیدید و از طرفی دیگر چیزیکه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد کنم و گناهی که مرتکب نشده ام به آن اعتراف کنم.
از اینجا به عنوان یک فرقه ی مذهبی دست به فعالیت زدند. در ابتدا یک فرقه ی یاغی و سرکش بودند و به همین جهت «خوارج» نامیده شدند ولی کم کم برای خود اصول عقائدی تنظیم کردند و حزبی که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت تدریجا به صورت یک فرقه ی مذهبی درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت. خوارج بعدها به عنوان طرفداران یک مذهب دست به فعالیت های تبلیغی حادی زدند. کم کم به فکر افتادند که به خیال خود ریشه مفاسد دنیای اسلام را کشف کنند. به این نتیجه رسیدند که عثمان و علی و معاویه همه بر خطا و گناهکارند و ما باید با مفاسدی که بوجود آمده مبارزه کنیم امر به معروف و نهی از منکر بنمائیم. لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظیفه ی امربه معروف و نهی از منکر بوجود آمد.
وظیفه امر به معروف و نهی از منکر قبل از هر چیز دو شرط اساسی دارد:
یکی بصیرت در دین و دیگری بصیرت در عمل.
بصیرت در دین- همچنان که در روایت آمده است- اگر نباشد زیان این کار از سودش بیشتر است و اما بصیرت در عمل لازمه ی دو شرطی است که در فقه از آنها به «احتمال تاثیر» و «عدم ترتب مفسده» تعبیر شده است و مآل آن به دخالت دادن منطق است در این دو تکلیف.
خوارج نه بصیرت دینی داشتند و نه بصیرت عملی. مردمی نادان و فاقد بصیرت بودند. بلکه اساسا منکر بصیرت در عمل بودند زیرا این تکلیف را امری تعبدی می دانستند و مدعی بودند باید با چشم بسته انجام داد.

جاذبه و دافعه علی (ع) - مرتضی مطهری

استاد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

خوارج هزار درجه بهتر از معاویه و یارانش هستند. خوارج در باطل خود مرد بودند اما معاویه و معاویه صفتان دانسته کتمان حق می کردند.

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

معماری پناه سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

آژیر خطر ابلیس

از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند:

وقتی که این آیه بر پیامبر نازل شد:" والذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم ومن یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا وهم یعلمون"(135/آل عمران) (1)

ابلیس(پدر شیطانها) سخت ناراحت گردید. بالای کوهی در مکه به نام "ثور" رفت و آژیر خطرش بلند شد و همه یارانش را به تشکیل انجمن خود دعوت نمود. همه ی بچه شیطانها جمع شدند. ابلیس، نزول آیات فوق را به اطلاع آنان رساند و اظهار نگرانی کرد واز آنها کمک خواست.

یکی از یاران او گفت:

من با دعوت نمودن انسانها از این گناه به آن گناه، اثر این آیه را خنثی می کنم.

ابلیس سخن او را نپذیرفت. دیگری پیشنهادی شبیه به اولی کرد ولی باز مورد پذیرش ابلیس قرار نگرفت.

تا اینکه از میان شیطانها، شیطان کهنه کاری به نام "وسواس خناس" گفت:

پیشنهاد من این است که فرزندان آدم را با وعده ها و آرزوهای طولانی آلوده به گناه می کنم (و می گویم که الان برای توبه کردن زود است و فرصت توبه بسیار است) وقتی که مرتکب گناه شدند خدا را فراموش کرده و بازگشت به سوی خدا (=توبه) از خاطر آنان محو می گردد.

ابلیس گفت:

مرحبا! راه همین است. سپس این ماموریت را تا پایان دنیا به او سپرد.(2)

-------------------------------------

پی نوشت ها:
1- آل عمران/135،(و آنها که وقتی مرتکب عمل زشتی شوند یا به خود ستم کنند به یاد خدا می افتندو برای گناهان خود طلب امرزش می کنند- و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟- وبر گناه اسرار نمی ورزند با اینکه می دانند.

2-ر.ک: داستانهای صاحبلان، 1/151-150ف به نقل از امالی صدوق، وسائل الشیعه11/353، باب 85، ج7.

منبع:

محمدی، محمد حسین، هزار و یک حکایت قرآنی، صص741-740.

آفرین بر شما

سلمان رحمانی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

به نام خدا
از ایمیل رسیده از حسین دهقان

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

و سنگدلان از عشق چه می فهمند؟

سلمان رحمانی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ

اگر دروغ رنگ داشت ؛

هر روز شاید ؛

ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود



اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

عاشقان سکوت شب را ویران میکردند



اگر براستی خواستن توانستن بود ؛

محال نبود وصال !

و عاشقان که همیشه خواهانند؛

همیشه میتوانستند تنها نباشند

..........



اگر گناه وزن داشت ؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...

و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم



اگر غرور نبود ؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم



اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم



اگر خواب حقیقت داشت ؛

همیشه خواب بودیم


هیچ رنجی بدون گنج نبود ...

ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند



اگر همه ثروت داشتند ؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛

تا دیگران از سر جوانمردی ؛

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....

اگر همه ثروت داشتند



اگر مرگ نبود ؛

همه کافر بودند ؛

و زندگی بی ارزشترین کالا بود

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید



اگر عشق نبود ؛

به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم ....





اگر عشق نبود

اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند



اگر خداوند ؛

یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد

من بی گمان

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا

انگاه نمیدانم

براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت


دکتر شریعتی

مادر بچه‌ها چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام
وسط هاگیر و واگیر کارهای امروز توفیق اجباری شامل حالم شد و مطالب این کلبه را خواندم. خیلی خوب بود. خداقوت.

به نام خدا
سلام
پس از مدتها
قدیمیها دارند ان شاالله بر می گردند.

هر چند فکر می کنم گرفتاریها آن چنان مجال ندهند.

خوش آمدید.

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ

مطالبت عالی است سلمان جان
راستی سلام

مادر بچه ها خیلی وقته کم پیدایی خانم


دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد

همیشه سیب وقتی می‌شود آماده می‌افتد

لبت را زودتر بگذار بر لب‌های این فنجان

که چای‌ات از دهان و شور و شوق از باده می‌افتد

سفر مجموعه‌ای اندوهگین از اتفاقاتی است

که روزی ناگهان بر شانه‌های جاده می‌افتد

تو هم روزی مسافر می‌شوی امّا نمی‌دانی

که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده می‌افتد

ولی آن‌قدر هم احساس خوشبختی نکن روزی

گذارت باز بر این شهر دورافتاده می‌افتد

امین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

نه آهنم که فسون و فساد حس نکنم
نه کوه، تا اثر برف و باد حس نکنم

اگرچه خواسته اند آنچه قرن‌ها رفته ست
بر این قبیله آتش نژاد حس نکنم

و درد رستم تنهای زابلستان را
که درفتاده به چاه شغاد حس نکنم

ولی چگونه توانم حضورِ تیغی را
که خورد بر جگرِ اعتماد حس نکنم؟

زمین دوباره درو شد، چگونه دستی را
که زخم بر سر زخمم نهاد حس نکنم؟

*********
گفت: می‌دوزدش به تیرِ دوسر، چشم اسفندیار اگر باشد
گفتم‌: آری‌، چنین تواندکرد، رستم نامدار اگر باشد

خانه‌درخانه سر زدیم از یأس‌، کوچه‌درکوچه جست‌وجو کردیم‌
مردِ شیرافکنی که یافت نشد، کودک‌ِ شیرخوار اگر باشد

هر که این جا به تخت و بخت رسید، شهرِ مرگ‌آزموده را بلعید
دهن آدم این‌چنین که نبود، دهن سوسمار اگر باشد

این درختان اگر تبر نخورند، باغ اگر سهم‌ِ خوک‌ها نشود،
پشت‌ِ این برف‌های‌ِ سرتاسر خبری از بهار اگر باشد،

می‌توان گفت‌: هست فردایی‌، و برای نمرده‌ها جایی‌
سوی این قوم‌ِ رانده از همه‌جا نظر کردگار اگر باشد

می‌توان گفت‌: سالهای پسین ناکسان را درافکنند از زین‌
باز در دست وارثان زمین قبضه ذوالفقار اگر باشد

سلمان رحمانی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ


لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.

سلمان رحمانی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...

...و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،

و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..

بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...

...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.

قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»

بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها،

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...

این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

او دم نداشت.

کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد..

آسمان عوض شده بود،

درخت ها عوض شده بودند

همه چیز عوض شده بود...

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.

بال هایش را خشک کرد.

بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد،

یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»

ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،

و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است...

...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....

...نمی داند که کجا رفته.

جی آنه ویلیس





از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد

سلمان رحمانی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ق.ظ

به نام خدا
درود بر استاد عزیز
استاد برخی از پست ها یا صفحه های این وبلاگ که می خوام وارد بشم فیلتر شده
لطف کنید بررسی کنید ببینید مشکلی است یا اینکه من اشتباه کرده ام
با سپاس فراوان
یا علی

سلام سلمان
نه مشکلی نیست
گاهی در برخی سرورها مشکل پیش می آید.
الآن مشکلی نیست.
ممنون

سلمان رحمانی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ایست. هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. فقط از سر اجبار می‌خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان‌بازی برای تعریف کردن لطیفه‌های خنده‌دار. برای فرستادن اس ام اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی و از زندگی لذت ببری

امین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ

تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند
این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌وقت!

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت...
**********
دلم خوش است به گل‌های باغ قالی‌ها
که چشم باران دارم زخشکسالی‌ها

به باد حادثه بالم اگر شکست، چه باک!
خوشا پریدن با این شکسته‌بالی‌ها!‌

چه غربتی است، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجای خالی‌ها

زلال بود و روان رود روبه دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالی‌ها

خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بی‌خیالی‌ها

ماهور شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

رحیمی نژاد یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام آقای رحمانی
"از لحظه ای که در یکی از اتاقهای بیمارستان"قشنگ بود
استاد عشق واژه ی غریبیست به نظر من واژه ای است که هیچ وقت درک نمیشه حالا سنگ دلها که به جای خود!!!

نوشته ی دکتر شریعتی خیلی قشنگ بود:
"اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند"

"اگر گناه وزن داشت ؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...
و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم"

"اگر غرور نبود ؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم"

"اگر همه ثروت داشتند ؛
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛
تا دیگران از سر جوانمردی ؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....
اگر همه ثروت داشتند"

"اگر مرگ نبود ؛
همه کافر بودند ؛
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید"

"اگر خداوند ؛
یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
انگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت"

"آنجا که درخت بید به آب می رسد " خیلی جالب بود

"دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی و از زندگی لذت ببری"
یاد خاطرات سمنان افتادم چای شمال که می آوردم خیلی طرفدار نداشت چون دق می داد تا چایی بشه:-)

"تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت"
"دلم خوش است به گل‌های باغ قالی‌ها"
زیبا بود آقا امین

سلام
حتی عشق مجازی را هم سنگ دلها درک نمی کنند.
ریاکاران عشق را هم کاسبکارانه می خواهند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد