کلبه خانم رحیمی نژاد (ورژن جدید شماره ۱) (کلبه حقیقت)

به نام خدا 

سلام 

خانم رحیمی نژاد قول داده اند با وقت آزادتری که اکنون دارند مطالب بیشتری برای ما بنویسند. 

برایشان آرزوی موفقیت می کنیم. 

 

ممنون 

 

آیا صدای باران را می شنوی؟!!

گوش کن...

ببین چه ندای اشنایی ما را به سوی خود می خواند!

گوش کن...

خدای دارد می خواند...

گوش کن...

آیا صدای باران را می شنوی؟!!

نظرات 206 + ارسال نظر
رحیمی نژاد چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ق.ظ

به نام خدا
سلام
لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم

سلام

رحیمی نژاد چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ق.ظ

به نام خدا
سلام
استاد ممنونم و برای تشکر :

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ، ولی
بالا تر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم، دلم گرفت

کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم، ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و، زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم، دلم گرفت

سلام
ممنون

رحیمی نژاد چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ق.ظ

به نام خدا
سلام
مثنوی پنجره ها»
سید محمد علی رضا زاده


مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من


مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف یزن


شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت


مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا


نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند


دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من


مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی


دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست


دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید


کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست


فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!


مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید


سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد


دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند


جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم


دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود


خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند


درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم


شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد


شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم


پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم


آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود


بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد


خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود


بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید


بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت


لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد


دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید


بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد


پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت


پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد


به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت


وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد


بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد


سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود


تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت


سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد


کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت


او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد


پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد


اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت


بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق


برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد


بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست


ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد


صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد


مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود


شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!


گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود


هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد


رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت


آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...



پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند


دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب


من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت


زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید


در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم


شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست


من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم


از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید


روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !


چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم


پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست


زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است


خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...

دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!


دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد


دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم


حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند


من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم


دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی


پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم


هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت


دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر


حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد


من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!


گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد


نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست


عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب


شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد


دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود


خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!


مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم


خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم



آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


چارده پنجره باز است، بگو ای والله!
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله!

رحیمی نژاد چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ

به نام خدا
سلام

حقیقت سخت جانکاه است
روزگاری کین پسر سر را به نافرمانی از جانش پدر،بالا گرفته
روزگاری کین حقیقت رنگی از تلخی و نامردی به تن کرده
روزگاری کز نگاهش غم بجای مهر باریدن گرفته
مهر رنگی همچو بیرنگی به تن کرده
به روی چشم مادر،از زبانها رخت بربسته
به جای ناکجا آباد دلها کوچ کرده
رفیق و دوست،معنای دو رنگی را به تن کرده
همانا این شده عصر کنونی
یار من!
افسوس...
حقیقت سخت جانکاه است

کنون تقوی چه معنا دارد ای یارم؟
به مولایم قسم،جان خودت،مرگ خودم
حقیقت دارد اکنون همچو ایام گذشته؟
سخت باور دارم آری سخت!
نمیگویم تمام مهرها بی رنگ گشته
نه!!
فقط آیا در این ایام، مردی هم به مردی قدیم و
جان تو،مرگ خودم ها همچو دیرین
هست حالا؟!

حقیقت سخت جانکاه است...

شمسی چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
چه خوب که برگشتید خوشحال شدیم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ

به نام خدا
سلام
شمسی عزیز اولین کسی هستید که بهم خوش آمد گفتید.
امیدوارم توی کلبم زیاد ببینمتون.
ممنونم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ

به نام خدا
سلام


آرام باش

و مثل فرورفتنِ پایِ گوزنی در برف

آرام بگیر

من از درونِ تو حرف می‌زنم

اگر بخواهی

تابستان هم برف می‌آید



حرکت کن

از جا بلند شو

تا زمین تندتر بچرخد

و به آرزوهایت برسی



کلمه‌یِ کامل‌شده

بارانِ چکیده بر بالِ پروانه

و شیره‌یِ شفافِ انگوری تو



زلال باش

اگر بخواهی

دست دراز می‌کنی

ابری در آسمان می‌گیری

اگر بخواهی

درخت خشک با نگاهت

انجیر به شاخه‌اش می‌روید

و تو را ببری اگر به دندان بگیرد

هیچت نمی‌شود

که من از درونِ تو حرف می‌زنم



ستاره‌ها

به چشمان تو می‌ریزند

تا جهان را دوست بداری

و دشمنانت را حتا

دوست بداری

آسمان آن قدر آبی دارد

تا خیالت راحت باشد



آسودگی از تو است

و تویی که می‌شود آسوده باشی

پایِ درخت گلابی بخوابی

خواب بهشت ببینی



در کوچه راه می‌روی

آرامشت

آجرها را به وجد می‌آورد

و آب در جوی

به تماشایت می‌ایستد



دوست می‌دارم

فرشته‌ای را که از میانِ دو ابرویت بیرون می‌آید

به مادران می‌ماند

و گاه بلبلی از دهانت

در گوش خلق می‌خواند



لعابِ لاجوردی کاشی

شکسته نستعلیق نَرم

کرشمه‌یِ برگی در باد

این‌ها تو می‌توانی باشی

اگر

سرودت را از حفظ بخوانی

و از دیدن یشمیِ کوه در مه

به وجد بیایی



دریا را در

لیوان‌ِ دسته‌دار

جرعه، جرعه، سر بکش

تا حرف‌هات به شکلِ

توت وُ گز به زمین بریزد

شیرین‌زبان

رستم اگر زنده بود

عاشقت می‌شد

سلام

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام
ما به امید عطای تو چنین بی کاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری


صائب تبریزی

عالی

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ

به نام خدا
سلام
از اهل زمان عار می باید داشت
وز صحبتشان کنار می باید داشت


از پیش کسی کار کسی نگشاید
امید ، به کردگار می باید داشت


*****


غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم ندوم


از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم





ابوسعید ابوالخیر

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ

به نام خدا
در اندیشه غوطه ور

با نگاه خسته

و قلبی شکسته

به دوردست ها می اندیشم

پلک بر دیده هایم می افکنم

گرمی تنم را به باد میسپارم

و تصوری آرام بخش تمام وجودم را فرا میگیرد

تصویری از جدا شدن

تصویری از مرگ

وهم انگیز نیست

حس رهایی وهم انگیز نیست

ریسمان روح و جسم خاکیم از هم گسسته میشود

ومن اوج میگیرم

تا ابرها

دیگر نمیخواهم دختر ابرها باشم

اوج میگیرم

تا ستارگان

تا نهایت آسمان

تا نور

لبریز از خود میشوم

لبریز از نور

لبریز از خدا.............

وای خداااااااا

دیده هایم پر آتش پلک هایم را کنار میزنند

و من هنوز زمینیم.

از کیست؟

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ

به نام خدا

هیچ کس محرم دل جز غم غماز نشد

غزل تب زده امد سخن اغاز نشد


باز هم قافیه تنگ امد و بر برگ غزل


غیر اشک قلمم قافیه پرداز نشد


غصه ها راز شد و گنجه دل محرم راز


چشم باران زده ام محرم این راز نشد


سینه تنگ است و دلم شوق پریدن دارد


خون دل خورد ولی قفل قفس باز نشد


ضربانش همه مصداق ز جان کندن داشت


دست و پا زد بپرد فرصت پرواز نشد


بارها سوخت دلم باز پشیمان نشدم


طفل دل چیره بر این چشم هوسباز نشد


شاه عشقم همه جا مات شد از کیش رخش

سرفراز است که منت کش سرباز نشد

فاش شد بر همگان قصه تنهایی من


بار بستم بروم ساز اجل ساز نشد


(مدعی)دست نگه دار که در باب غزل


هیچکس خبره تر از خواجه شیراز نشد

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ

به نام خدا
ساعت می گوید

:



"زود !

باید برخیزی ، بروی"

...



برای دلم اما تکلیفی

معلوم نمی کند!

.

رنجبری پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
تبریک میگم

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ

به نام خدا
سلام
از محدثه مسعودی بود.

آقای رنجبری خوش آمدید.
ممنون برای تبریکتون.
انشاالله بیشتر در کلبه ام ببینمتون.
ممنون.

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ق.ظ

به نام خدا

همین فردا ،

باز محرم می رسد از راه . . .

از خانه ی اعیان گرفته

ـــ تا ـــ

عمیق ِ دورترین روستا ،

می زند خیمه . . .

و ما با سنت ِ

یک رسم دیرینه ؛

ـــ با گناه وُ بی گناه ـــ

ـــ با دلیل وُ بی دلیل ـــ

می زینم

برسر

برسر وٌ سینه

ـــ اما ـــ ؛

همینکه ،

نینوا آرام ِ آرام شد

همینکه ،

نی ها از نوا افتاد ،

ما مردم دلریش ؟؟!!

باز می گردیم

به اصل خویش . . .

تو پنداری ؛

همه آموخته ها را

جا گذاشتیم . . .

به روی هرچه حرمت

پا گذاشتیم . . .

نفهمیدیم . . . چرا ؟

یکی چنگش پر از آب بود

ننوشید !

یکی شمشیر کشید تا فرق بیعت

ولی رخت حقارت را

نپوشید !

نفهمیده کلاس را ترک کردیم ؛

نه کاری با فرات داشتیم

نه دجله . . .

نه قاسم را شناختیم وُ

نه حجله . . .

همینکه ،

نینوا آرام ِ آرام شد

همینکه ،

نی ها از نوا افتاد ،

ما مردم دلریش ؟؟!!

ـــ از آن ریگزار داغ وُ تفدیده ـــ

همچو ماری

عور وُ بی احساس ،

خزیدیم . . .

ـــ تا ـــ

ساحل سایه . . .

و باز فردا ؛

آب برای ما

عطش اما

مال همسایه . . .

آهای با توام !!

مرد آجیده پیشانی

مرد احتکار . . . حاجی بازار

آری آری با توام با تو ؛

بیهوده ،

رد پایت را

پاک نکن . . .

نیکو که بنگری ؛

ـــ تا ـــ

آخر این جهان

برف است . . .

برات رفیعی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ق.ظ

به نام خدا
...
آن روز دلم پیش خدا بود و رضا بود

در خلوت من شور و صفا بود و رجا بود

تا آنکه دوتا چشم سیاه آمد و دل برد

او رهزن دل بود و رخش نور سما بود

بیدل شدم از خانه و کاشانه برفتم

رفتم به سرایش که در آن عهدو وفا بود

دیدم که شده ساقی و صد باده نهاده

ساکن شدم آنجا که در آن ذکر خدا بود

از جام لبانش دوسه تا بوسه چشیدم

بر این تن بیمار ، لبانش چو دوا بود

گفتم که دلا ! بر من دیوانه نظر کن

گفتا که ندیدی لب لعلم چه شفا بود ؟

من ساکت مست گشتم و شیدا بنشستم

بانگی بشنیدم که در آن عیش لقا بود

دلدار بگفتا که بیا باده بنوشیم

گرمست شدی ، باده ی ما جام خدا بود

رضا رضائی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ق.ظ

به نام خدا
...
" نور خدا "



به میخانه درآیید ، درآن رقص سما هست

به این خانه بیایید ، درآن عشق و صفا هست

آنجا که صفاهست و بدان رقص سما هست

بجز باده و مستی ، بنگر نور خدا هست



" جام خدا "



ما جز به خدا سجده به عالم ننماییم

در بتکده ها طعنه به خاتم نگشاییم

ای یار بیا باده بنوش از کف آن دوست

اینجا به جزآن جام خدا را نستاییم



رضا رضائی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ

به نام خدا
سلام
...
"تو باشی ... "
تو باشی و باران باشد و کوچه آرام

شش دانگ دنیا را وقف خواهم کرد.

سلام

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ

به نام خدا
...

تکیه گاه

احساس غربت می کنم وقتی نباشی

از خویش غفلت می کنم وقتی نباشی

در جدول اندیشه های آسمانی

فکر اسارت می کنم وقتی نباشی

سخت است مجنون باشی و لیلا نباشد

با اشک طاقت می کنم وقتی نباشی

با تکیه گاه قامت رعنای چشمت

یکبار جرأت می کنم وقتی نباشی

در بیتهای بی خزان خاطراتم

احساس غربت می کنم وقتی نباشی

ام البنین بهرامی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ

به نام خدا
...
من از شهری پر از غم کوچ کردم

من از دنیای ماتم کوچ کردم

کجا بودی تو ای باران امید

که من با شوق شبنم کوچ کردم

نبودی لحظه ای صد بار مُردم

و با این قامت خم کوچ کردم

تو بودی شهر را می شد نفهمید

پس از تو نیز در دم کوچ کردم

تمام شهر وقتی رفت بر باد

که تو رفتی و من هم کوچ کردم

ام البنین بهرامی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

به نام خدا
...
تو خواب دیشب من پری شدی نشستی

شیشه عمر درد و کنار من شکستی

خوش اومدی مسافر منم غریبه هستم

منم اسیر و خسته رو بال شب نشستم

تو گفتی ابرا باما غریبه‌ها می مونن

واسه دلای عاشق شعر سفر می خونن

تو گفته بودی هرگز جدا نمی شی از من

جدا شدی نگو نه! چشات دروغ نمیگن

تو رفتی و نموندی ولی هنوز اسیرم

می دونم آخرش باز منم آتیش می گیرم

حالاچشای خستم فقط تو رو می بینن

بیا بذار دو تا پام تو باغ تو بشینن

بذار حالا که خوابم دست تو رو بگیرم

کی می دونه چی می شه ،شاید فردا بمیرم

ام البنین بهرامی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:14 ب.ظ

به نام خدا
...
سرد است دنیا ، حال دل تغییر کرده
انگار خاری در گلویش گیر کرده
دنیا حریص و چشمهایش در تلاتم
هر کس تو را با دید خود تفسیر کرده
شهر نگاه آسمان ، تاریک ، تاریک
دستی گمانم صبح را زنجیر کرده
دستان سرد کودکی تا آسمان رفت
امشب خدایا ! ماه من تأخیر کرده
شاید نمی آید دگر ، شاید بیاید
این انتظار تلخ ، ما را پیر کرده

ام البنین بهرامی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:20 ب.ظ

به نام خدا
...

گفته بودی از بَرَت دورم کنند
بر جدایی از تو ، مجبورم کنند
دستِ رد بر سینه ی عشقم زدی
تا از آغوشِِِِِِ تو مهجورم کنند
در میانِ شعله های انتقام
عهد کردی تا که محصورم کنند
بی مجازات و بدونِ هر دفاع
حکم دادی زنده در گورم کنند
خاکِ پایت را طلب کردم که تا
توتیای چشمِ بی نورم کنند
در ره عشقت انا الحق می زنم
تا که بر این دار منصورم کنند

فرانک خلیلی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

به نام خدا
باز با غــم جان مــن تطهــــیر شد
نـــام داغــــم واژه ی تقصـــیر شد



گریــه را دیدی ، دریــــغا نکته ای

گریــه ها هــــم اشک بی تاثــیر شد



حجــم غــم در التهــــابم بــود و باز

چـــون سلام گرگ و این تفسیر شد



عهــــد من دیدی و این دل واپســی

مـــرگ هـــم پایان ایــن تقدیر شــد



تا نبـــینی اشــک مــن در بــی کسی

گریه بر این خاک من تقــــــریر شد



هان چه خاکـی بهتر ز این سینه ام

تـــا غمــت بر خاک آن تحـــریر شد



قامــــت جانم در این عاشـــق کشی

خرد و ویران و چنین تحقیـــــر شد



ای عجب در حــیرتم این قصـــه را

فرصت عمــــرم چه زودی دیر شد



لحظه ای دیدی تو پشــــت پرده را؟

عشق تو بر چشم من تصــــویر شد



در جوانــــــی آمــدم در کوچـــه ات

مــــــی روم حالا که جانــــم پیر شد



هر چه جستم داغ و غم بود و فریب

دل از آنــــچه عـــشق بودم سیر شد



از تو دارم شکـــوه ها ای جان شب

ســـینه از این دســت تو دلــگیر شد

صد امــــید و شــوق و ایمان وصفا

معنی این کــفر و این تــزویــــر شد

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ

به نام خدا

کوله بارم بر دوش ،سفری از ته دل



به بلندای نیاز و به تنهایی او،

سفری سخت تر از هر هیجان،

و به دور از همه رنگی و ریا ،

سفری سوی خدا

سفری پاک و سفید و به دور از غم دل،

تا که شاید برسم پیش خدا

تا که تنهایی من پر شود از بودن او،

سفری بی همتا و به دور از همه رنگی و ریا،

سفری سوی خدا.

مهدی بخشی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ

به نام خدا
کس را هوس صحبت ما نیست در این شهر

جزباده بر این درد دوا نیست در این شهر

ما قصّه ی خود از سرِ اخلاص بگوییم

افسوس که گوش شنوا نیست در این شهر

بازی شب و روز اگر عمر ورق زد

بینی که به جز جورو جفا نیست در این شهر

از ساقی و آن صف زده مژگان سیاهش

جز خون جگر حاصل ما نیست در این شهر

بسیار کشیدیم ز بی مهری یاران

گویی که دگر اهل وفا نیست در این شهر

از یاد ، خدا برده و ما مرثیه ی خواندیم

حاشا که مگر یاد خدا نیست در این شهر؟

(راسخ )چه نکو گفت در میکده (سرخی)

کس را هوس صحبت ما نیست در این شهر

جعفر سرخی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:35 ب.ظ

به نام خدا
هر روز غروب وقتی من،دل از دنیا میکَنَم

بوی گلاب میشینه رو کنجِ پیراهنم

انگار خدا هم دیگه از آدما بیزاره

از دست این زمونه دلِ خوشی نداره

دست تو رو می گیره،کنار تو میشینه

انگار اونم غصه رو توی چشمات می بینه

درد دلش وا میشه،کلی دعات میکنه

برای برگشتنت خدا خدا میکنه

یه نیم نگاه به صبح کن،وقتی که بیدار شدی

الان دیگه غروبه،از خودت بیزار شدی

از صبح تا وقت غروب دنبالِ یه لقمه نون

واست فرقی نداشته،حلال باشه یا حروم

اگه شده با کلک یه پولی در بیاری

خداتو خیلی راحت یه گوشه ای میزاری

یادت میره خدا رو، وقتی تو دنیا هستی

چطور هنوز روت میشه بگی خدا پرستی؟!

امّا هرجا که میری بدون خدا باهاته

هنوز دعای مامان،خدا پشت و پناته

یادش نمی ره تو رو با اون همه بزرگی

امّا خودت رو ببین،مثل یه تیکه سنگی

دیگه چی میخوای آخه،چرا آدم نمیشی

آخه چی داره دنیا راحت دل بسته میشی

غروبا وقتی خورشید،خواب ماه رو می بینه

انگار خدا میاد و تو دل ما می شینه

بشین کنار خدا،باخدا هم صدا شو

درد دلش رو گوش کن،بشنو گلایه هاشو

ازت خیلی دلخوره،خودت می دونی چرا

نگو تقصیر من نیست،هست تقصیر آدما

غروبا وقتی خورشید از دنیا دل میکَنه

داره میگه آدما دنیا جای رفتنه

مواظب خودت باش،یه وقتی پات کج نره

نگو که این بار دیگه ، واسم باره آخره

غروبا وقتی خورشید رو هم گذاشت چشماشو

خوب می تونی بشنوی صدای خنده هاشو

انگاری اینقدر دیده،از ماها بی وفایی

انگار فرار می کنه،ببین چی ایم خدایی

برو کنار مسجد،واسه خودت دعا کن

امشب تا صبح وقت داری،خدا خدا خدا کن

اینو بدون همیشه خدا باهات می مونه

حتی وقتی که می گی،بابا خدا کدومه

بدون خدا می بخشه،امّا به شرط دنیا

اگه کنار گذاشتی،ایول داره،ماشا ا...

با بسم ا... شروع کن،خدا باشه به یادت

غروب می خندی هر روز،خدا پشت و پناهت

احمد امیر خلیلی

رحیمی نژاد جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ب.ظ

به نام خدا
حسین، تنها، عزیزِ شیعیان نیست؟
اگر، یارب، فرشته نیستِ پس کیست؟

فرشتگانِ که بر او سجده کردند؛
غبارِ راهِ ،او، در دیده کردند؛

نمی گویم، حسین از نسلِ آدم؛
نباشد، وانگهی می آورَم کم!

خداوندا، تَوَهُم، بنده را سوخت؛
به زانو، کَله ام، رمزت خدا دوخت؛

یکی گفتا، حسین خونِ خدا هست؛
به او گفتم، که حرفت ناروا هست!

خطابم کرد او، هان، ای یهودی!
تو بر خونِ خدا، توهین نمودی؛

جوابش دادم ای بابا، مُخَم، آب؛
شده،و، کرده عقلم را حسین خواب؛

شدم دیوانه از کارِ حسین، مرد!
نبود آن کارِ انسان که حسین کرد؛

کسی در طولِ این دوران، شنیده ست؟
و یا با چشم های خویش دیده ست؟

که از نسلِ بشر مردی بخیزد؛
به مانندِ حسین، خونش بریزد؟

نه بابا، به خدا، یک از هزار،هم؛
نبوده چُون حسین ،عاشق، از، آدم؛

به فکرم، هرچه می گویم، عزیزم!
رهایم کن، چو، مجنون، می گریزم؛

ولی اندیشه ی حیرانِ بنده؛
حسین را صاحبِ بال و پرنده؛

کنَد تعبیر و می گوید، که، مجنون!
مگر او را نگویند ایزدی خون؟

در آخر این جدال فکر،و، بنده؛
مُبَدَل شد به جنگی بی برنده!!!
...
مگر نشنیده ای واژه ی اسرا؟
و یا نام بُراقِ عرش پیما؟

مگر جَدِ حسین، بر پشتِ باره؛
همان باره که بودهمچو طیاره؛

نشد در عرشِ مهمان خداوند؟
حسین هم نوه ی مهمان بخوانند؛

بدان، پس که حسین هم می تواند؛
شَوَد خونِ خدا، در عرشِ راند؛

پذیرفتم حسین فوقِ بشر بود؛
بشر بودش، ولی عشق اش به سر بود؛

حسین آزاده آمد، رفتِ آزاد؛
به خونِ پاکِ خود، اینگونه فریاد؛

بزد کی آدمی، هر کس که هستی؛
تو، هم پیغمبری را می پرستی!؟

به جای خود! بیا آزادگی کن؛
قیام از بهرِ ظلم و بردگی کن؛

و باید گفته باشد این سخن ها:
برای من حسین، همراهِ من ها!؟

که این حق را نداری از امامی؛
و یا از هر بزرگی و به نامی؛

سپر سازی، و با این ساز و ترفند!
شَوَی حاکم، و آزاده، کنی بند...!؟

محمد ترکمان




سلام آقا . سلام مولا. سلام یا امام حسین. یعنی میشه به آرزوم برسم؟ از خودت می خوام .

یاسمن قاسمی پور جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

سلام استاد
سلام خانم رحیمی نژاد
فقط خواستم بگم می خونمتون
کلبه هم مبارک موفق باشید
در پناه حق

سلام

استاد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ق.ظ

مرگ یعنی...
...ریا

یعنی شرک خفیف

رحیمی نژاد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

به نام خدا
سلام
خانم قاسمی پور ممنون برای تبریکتون.
خوشحال میشم که باشید و تو کلبم بیشتر ببینمتون. انشاالله جبران میکنم.

رحیمی نژاد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ

به نام خدا
سلام
بسم الله الرحمن الرحیم
بگو:اگر خدا به شما اراده ی بلا و شری کند یا اراده ی لطف و مرحمتی فرماید آن کیست که شما را از اراده ی خدا منع تواند کرد ؟ و هرگز خلق جز خدا هیچ یار و یاوری نخواهد یافت.
آیه ی ۱۷ سوره ی الاحزاب

رحیمی نژاد شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
استاد گفتید
واقعآ ریا خیلی آدمو عصبانی میکنه.
استاد خیلی وقت بود با این قضیه مشکل داشتم همه میگن ما خوبیم هیچ کس نمی گه من بدم. استاد یکی میره زیارت فکر میکنه طلبیده شده . دیگه بهترین بنده ی خداست. غافل از این که یه پیرزن روستایی که اگه زندگیشو زیرو رو کنی شاید چیزی به چشمت نیاد میبینی شده عزیز خداوند. عزیز بهترین بندگان خداوند . استاد دنبال یه کار میگردیم عزیز بشیم !!! میگیم خدایا اگه پول داشتم منم میشدم مثل فلان خیر! اگه این جوری میشد من این کارو میکردم میشدم یه بنده ی خوب ! در حالی که خدا راه بندگی رو برای همه باز گذاشته . کسی که ایمانش خیلی روی زبانش می آد باید بترسه. نمی گم بده اما باید ببینه قصدش چیه؟! اگه داره میگه که بگه من خوبم (که گاهی باید خیلی دقیق بشه تا درک کنه که واقعآ دچار چنین دردی شده شیطان خوب آدمو گول میزنه)باید جلوی خودشو بگیره حد اقل تا زمانی که به خودش ثابت کنه برای خود نمایی از خدا نگفته. اما اگه برای این میگه که هم دیگران یاد بگیرن و هم با ذره ذره وجودش داره حرف میزنه نه زبانش اون وقت به خودش می تونه افتخار کنه.
گاهی از خدا میگیم تا یکی رو تحقیر کنیم. یه جورایی ایمانمونو می خوایم به رخ دیگران بکشیم !!! مگه خدا فقط خدای خوباست ؟ به خدا خدا اراده کنه زمین و زمان به هم میریزه .باید از خدا ترسید.تو قرآن یه داستان اومده از دو نفری که یکی باغ سرسبز داشت و اون یکی تهی دست بود فرد دارا دچار غرور شد و گفت منم!!! فردا از باغش خبری نبود . دوستش گفت چرا شکر نکردی مگه نمی دونستی که خدا قدرت اینو داره که باغ تورو بگیره و برعکس به من ثروت بده؟!!۱(با زبان خودم تعریف کردم ببخشید). استاد تو خوابگاه یه ترم اتاقم رو عوض کردم با خانم ها صبوری و بیضایی نبودم رفتم با ۵ تا از دانشجوهای ریاضی هم اتاق شدم . استاد بینشون کسی بود که هر شب کارش دعا و گریه بود . شب اول ترسیدم کلی منت کردم که بگه چش شده گریه می کنه . دوسش داشتم . یادش بخیر چه روح پاکی داشت . گفت فقط داره دعا میکنه! باورم نشد فردا از دوستاش پرسیدم .همه تآیید کردن. میبینید استاد ظاهر آدم ها بیان گر همه چیز نیست. مثلآ منه چادری یه شب نماز شب بخونم احساس می کنم دیگه گفتم خدایا الان آسمون باید بیاد زمین و زمین بره آسمون باید بشه!! بعد دختری که شاید چادر روی سر نداره شاید کمی مو بیرون می ذاره و خلاصه ظاهرش شاید آدمو به اشتباه بندازه میبینی انقدر به خداش نزدیکه که به گرد پاشم نمی رسی.!! استاد به خدا شناخت آدم ها سخته. خیلی سخته.
یه عزیزی بهم گفت ما دچار ظواهر شدیم و باطن رو از یاد بردیم. دلم از یه چیزی خیلی سوخته بود وقتی این جمله و حرف هایی در این راستا زد دلم آروم گرفت که هنوز خدا بنده هایی داره که دنبال واقعیت باشن و اگه یه روزی قرآن بر سر نیزه رفت پشت حق رو خالی نکنن.
میگن امام مهدی بیاد دینی که می آره انگار اسلام نیست(اسلامی که ما میشناسیم). باید فکر کرد ما به کجا داریم می ریم . اسلام چیست ؟ آیا ما مسلمانیم؟ یه دعا یه نماز یه زیارت و حتی یه خدمت به خلق خدا !!آیا این تمام مسلمانیته؟!!!
ببخشید استاد توبه کرده بودم از دلم نگم . فقط شعرو حکایت بذارم. جملتون باعث شد حرف بزنم. سرتونو درد آوردم ببخشید.

سلام

مرگ یعنی...
...تحت تاثیر یک آیت قرار نگرفتن

یاسمن قاسمی پور شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ب.ظ http://www.poshtekhat.blogfa.com

هوالطیف
سلام استاد
سلام به همه
مرگ درست زمانی اتفاق می افته که خدا رو فراموش کنم ... خدا بشه یک کلمه که از روی عادت در روزمرگی هام تکرار میشه...
مرگ زمانی اتفاق می افته که از چشمهای خدا بیفتم ... خدا دیگه نگاهم نکنه ... امتحانم نکنه.... تنهای تنها....
وقتی فکر کنم که این من بودم که به تنهایی از سختی هایی زندگی گذشتم و حتی رد پای خدارو هم نبینم.... (به یاد داستان زیبایی که استاد تعریف می کردن)
اون وقته که یکی باید بهم بگه هی! تو خیلی وقته مردی...
واقعا چقدر زنده ایم؟
در پناه حق

سلام

مرگ یعنی...
...فقط یه رد پا روی ساحل دیدن

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ق.ظ

به نام خدا
سلام
درسته استاد واین آیت می تونه بد باشه و خوب با یک چیز یا همون آیت نمی شه یک شخص رو بهترین دونست و همین طور بر عکسش . این درسیه که زندگی در سال اخیر خوب یادم داده.
و
شناخت آدم ها سخت است. خیلی سخت.

سلام
چون عادت به قضاوت افراد نداریم سخت است
اگر بخواهیم به اصول معتقد نباشیم از هر سیاسی سیاس تر می شویم.
ساده لوحی (به ظاهر) گول خور بودن بهتر از پیچیده ای گول زن است.

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ق.ظ

به نام خدا
و البته مرگ یعنی تحت تآثیر آیت قرار نگرفتن. و کوچکترین و شاید هم بزرگترین آیت خدا رو ندیدن و یا اینقدر سنگ شدن که تآثیر نگرفتن.

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:40 ق.ظ

به نام خدا
سلام
خانم قاسمی پور با شما موافقم مرگ یعنی خدا ازت رو برگردونه دیگه نگات نکنه . و به نظر من تمام حرف های استاد جمع بشه میرسه به اینجا.

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ق.ظ

به نام خدا
بی
پدر
بر سر خاک پدر
دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و
نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست
گریه‌ام بهر
پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه
که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت
این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز
بی‌ دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست
دل مسکینم از
این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست
سوی همسایه پی
نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست
همه دیدند که
افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به
پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست
هم قبا داشت
ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست
این همه بخل
چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود
، خدائی گر بود
آه از این
آدمی دیوپرست

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ق.ظ

به نام خدا
سیر، یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین، چقدر بد بویی

گفت ، از عیب خویش بی خبری

زان ره از خلق ، عیب می جویی

گفتن از زشت رویی دگران

نشود باعث نکو رویی

تو گمان می کنی که شاخ گُلی

به صف سرو و لاله می رویی

یا که همبوی مُشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینویی

خویشتن ، بی سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کویی

ره ما ، گر کج است و ناهموار

تو خود ، این ره چگونه می پویی

در خود ، آن به که نیکتر نگری

اول ، آن به که عیب خود گویی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمی شویی

رحیمی نژاد یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ق.ظ

به نام خدا
من در این شهری، که نامش، زندگیست
با همه، بن بست هایش ، دلخوشم

در کنار عقرب و مار خدا
تا که نیشش نیست کاری ، دلخوشم


مرتضی دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ

هوالحی
هفته پیش 3شنبه شب این متن رو واسه کلبه آقای رنجبری نوشتم اما متاسفانه ارسال نشد
ماشالله حتی اگه اینترنت پرسرعت هم داشته باشی اما ...
چیزی نگم بهتره

*** *** ***

به نام خدای بزرگ
سلام به همه

به به خانم رحیمی ن‍‍ژاد
رسیدن به خیر
حالا که اجازه دوستت صادر شده بازگشت مجدد و موفقیت آمیزت رو به جمع دوستان و کلبه داران قدیمی و ایضا جدیدی ها تبریک میگم

قبلنا بیشتر به ما سر میزدی؟
چی شده؟
قهر کردی یا اینکه نمیخوای یادت بندازم هنوز جایزه ی دفاعمو ندادی؟
هان هان؟

خفن زدی تو فاز عرفان، امیدوارم وقت کنم به کلبه جدیدت (حقیقت!!!) سر بزنم
آخه این روزها فوق العاده سرم شلوغه و حتی به کلبه ی خودم و منتظر نمی تونم سرکشی کنم. اگه هم دقت کرده باشی خیلی وقته از منتظر خبری نیست

راستی یاد سخنی از استاد دانشمند در باب حقیقت افتادم، داستانی از حضرت موسی بود:
صبح هنگام موسی از کنار رودی می گذشتند و جوونایی رو مشغول شنا دید. یکیشون کور بود. دلش سوخت و از خدا خواست تا به او بینایی بده. ندا آمد که به صلاحش نیست اما ما حرف پیغمبرمون رو زمین نمی اندازیم.
خلاصه جوون شفا یافت و موسی به راه خودش رفت.
عصرهنگام بازگشت موسی دید که تمام جوونا به دست همون جوون نابینا کشته شدن. پرسید چرا؟ و باز ندا آمد: چون جنبه ی نعمت بینایی رو نداشت و اونطوری (نابینا) به نفع خودش و اطرافیانش بود.

راستی خانم رحیمی ن‍‍ژاد اون دوستت که گفتی دفاعشه احیانا بوی فیروزه نیست؟؟؟ اگه خودشه چه روز و ساعتی دفاعشه شاید سمنان بودم و سر دفاعش رفتم و کمی اذیتش کردم (سوال پیچش کردم)


راستی استاد
سلام
از بوی فیروزه خبری نیست؟
حال و احوالش خوبه؟
دکتری چه کرد؟


ببخشید اون روزی که این متن رو نوشتم هنوز کلبه تون ساخته نشده بود و قرار بود اسمش حقیقت باشه، حالا چی شد که نشد الله و اعلم

سرتون رو درد آوردم؟
خودم میدونم، هر وقت اومدم دو خط بنویسم آخرش فهمیدم یه طوووووووومار شده

و خدا را هزاران مرتبه شکر بابت تمامی نعمت هایش

واااای یکی جلومو بگیره
انگار نه انگار خروس خون باید برم سر کار

یا علی

مرگ یعنی وقتی که چشمه ی اشکمون خشک بشه

سلام
به سلامتی دفاع کرد
نمی دانم.

کلبه خانم رحیمی نژاد هم نامش یادم رفته بود که بعد از یک روز دیدم و اصلاح کردم.

ارمز سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

به نام خدا

سلام به استاد عزیز
سلام به اهالی خوب صندوقچه
و سلام به خانوم رحیمی نژاد

کلبه جدیدتونو تبریک میگم خوش اومدید
خوشحالم که دوباره توی صندوقچه حضور دارید.


###################


آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
موخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

چارلی چاپلین

سلام
ممنون

رحیمی نژاد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:44 ق.ظ

به نام خدا
سلام
راه و رسم عاشقی
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز...

رحیمی نژاد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ق.ظ

به نام خدا
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من


اگر درها به رو بسته شد دل مکن ازما
در این خانه دق الباب کن وا کردنش با من


بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص دریا کردنش با من


به ما گوحاجت خود را اجابت میکنیم اری
طلب کن انچه میخواهی مهیا کردنش با من


اگر گم کرده ای جانا کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من


بیا قبل ازوقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاورنیک و بد را جمع ومنها کردنش بامن


به قران ایه رحمت فراوان است ای انسان
بخوان ان ایه ها را ،معنا کردنش با من


اگرعمری گنه کردی مشونومید از رحمت
تو متن توبه را بنویس ،امضا کردنش با من

رحیمی نژاد سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ق.ظ

به نام خدا
سلام

آقای صفردوست ممنون برای تبریکتون.
نه قهر نیستم!
به استاد گفتم که عارف نشدم.
استاد هر جور و به هر اسمی کلبه می ساختن از لطفشون بود . استاد ممنونم.
باز هم سر بزنید
ممنون

آقا و یا خانم ارمز
ممنونم از تبریکتون. گشتم ببینم اسمتون بین کلبه دار ها هست یا نه؟! پیدا نکردم! اما اینقدر می دونم که خیلی اسم شما رو تو وبلاگ دیدم. کلبه ندارید؟
چقدر قشنگ تبریک کفتید :-) به دلم نشست.
امیدوارم بیشتر تو کلبم ببینمتون.
بازم ممنونم.

سلام
خواهش می کنم

شمسی سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام
اومدم جواب سلامتون رو تو کلبه خودتون بدم!
خوش گذشتن که ای بد نیست ملالی نیست!
من میام کلبتون و مطالب رو می خونم خیلی هم قشنگ هستن ولی شب ها که برمیگردم خونه دیگه وقتی برای وبگردی و صندوقچه گردی نیست که کامنت بذارم! وبگردی موکول شده به پنجشنبه جمعه!
موفق باشید

حسین بیدقی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ

وقتی که می رفتی، بهار بود
تابستان که نیامدی، پاییز شد
پاییز که برنگشتی، پاییز ماند
زمستان که نیایی، پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصلها رابه هم نریز

رحیمی نژاد چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ

به نام خدا
سلام
سلام خانم شمسی
حالتون خوبه؟
ممنونم که جوابمو دادید.پررو شدم دیگه :-)حالا کلی سوال دارم!
اسم کوچیکتون چیه؟
ترم چند هستید؟
زندگی همینه خانم شمسی.هیچ کس آسوده نیست. هیچ کس. فقط بعضی ها بیشتر خوشی رو می بینن و شاد زندگی می کنن و شاکر خداوند هستن. و بعضی هافقط بدبختی هارو می بینن و همش نالانن. باید شاد زندگی کرد.
همیشه سر بزنید منتظرتون هستم.

آقای بیدقی سلام
ممنون به کلبم سر زدید. انشاالله بازم تشریف بیارید.
راستی یه سوال؟ دکترای چی دارید؟

ممنون از دوستان

سلام

حسین بیدقی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
من دانشجوی دکترای کاربردی امیرکبیرم

شمسی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
خواهش می کنم . این حرفا چیه!
شما خوب هستین؟
من طیبه شمسی هستم. دانشجوی ترم ۵.وروری مهر ۸۸
اگر اومدین دانشگاه سمنان خوشحال می شم ببینموتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد