کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۲

فرآیند پختگی که به سوختن عارفانه برسد بد نیست. 

نفله شدن بد است. 

شهادت بد نیست. 

این شما و این مرتضی 

بسم الله

نظرات 128 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

حراج وسایل شیطان

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد
و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،
شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت
و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه
سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه
کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی،
دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر
کهنه است.

: اما گاها تمام راه ها بسته به نظر می آیند !!!

به نظر می آیند.

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه سروران و دوستان عزیز
تشکر و سپاس از حضورتون
کلبه ی جدید مسئولیت بیشتر و شنگین تری رو بر دوش آدمی می ذاره
چون باید بهتر از کلبه های قبل باشه و تاثیرگذارتر، گرچه هنوز تو همون حال و هوای کلبه ی قبلی ام هستم
انشالله اگه تحولی پیش اومد با ورژن 3 خدمت می رسم

استاد هم که این روزها همش منو غافلگیر می کنه
ازتون ممنونم بابت جواب قشنگتون، تلنگر خوبی بود!!!
اگه سوختن به شهامت ختم بشه (و در راه رسیدن به حق باشه) نه تنها بد نیست بلکه متعالی ترین نعمت از جانب خدای متعال است
انشالله که به عشق مولایم علی این نعمت شامل حالم بشه

خوب واسه شروع می خوام یه موضوع بحثی رو راه بندازم که مستلزم حضور همه ی بچه هاست و چون ایام امتحاناته کمی صبر می کنم و چند روز دیگه مطرحش می کنم!!!

شهادت پسرم مجید!

mahoor سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

حراج وسایل شیطان که توی کلبه درویشانم بود.آقای دکتر رحمانی زحمتش رو کشیدند شماچرا خودتونو به زحمت انداختین آقای صفردوست!

سلام
اون مطلب از مرتضی نبوده به نظرم بی نام بوده
ممنون از توجهتون و ممنون از این که هستید
استاد

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

دانه ای که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

نوشته روی دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»

مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.

تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

7نکته جالب و خواندنی درمورد خندیدن!

1-صدای خنده زنان، آهنگین‌تر از مردان است

2-زنان 126 درصد بیشتر از مردان می‌خندند

3-اولین خنده انسان‌ها در رحم مادر اتفاق می‌افتد

4-کودکان گاهی تا 300 بار در روز و بزرگسالان به طور متوسط 17 بار در روز می‌خندند

5-با یک دقیقه خندیدن از ته دل می‌توانید به اندازه 10 دقیقه پیاده‌روی، کالری بسوزانید

6-اینکه «خنده، خنده می‌آورد» و «شادی مسری است» از یافته‌های جدید محققان است

7-جری لوییس، کمدین سرشناس آمریکایی در روز جهانی خنده امسال به عنوان خوش‌خنده‌ترین چهره هالیوود برگزیده شد

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

سفید ،زرد، همه رنگ ها

ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

فرزانگی پیری

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
وقتی کسی پیر می شود، زندگی را طور دیگری می بیند: غذایم را از دست دادم؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم. اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم؛ پیروز این جنگ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.

فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد."

این که گفتی یعنی چه؟!

مرتضی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

استاد اشتباه تایپی شده بود
منظورم همون شهادت بود نه شهامت
شیعه ی مولا شهامت رو از امیر المومنین به ارث برده
اما شهادت فیضی است الهی که نصیب هرکسی نمی شود.
امیدوارم که مرگ ما شهادت در راه حق و ائمه علیه السلام باشد

دوستان عزیز
امیدوارم از داستان هایی که امروز واستون آوردم خوشتون اومده باشه
نظر فراموش نشه

یا علی

معماری پناه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ


سلام آقا مرتضی

مطالبتون واقعا قشنگن مخصوصا(سفید،زرد،همه رنگها) که

دوصفت سادگی همراه با امید رو خوب نشون میده

***
یاحق

معماری پناه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ

هر کسی دوتاست .

و خدا یکی بود .

و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .

و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .

خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .

و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .

اما کسی نداشت ...

و خدا آفریدگار بود .

و چگونه می توانست نیافریند .

زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود .

و عدم گوش نداشت .

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی است برای نگفتن ...

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .

درونش از آنها سرشار بود .

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود و عدم .

جز خدا هیچ نبود .

در نبودن ، نتوانستن بود .

با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .

هر کسی گمشده ای دارد .

و خدا گمشده ای داشت ...




مرتضی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

تزریق خون

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم،
پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت:
آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!


من که با خوندن این داستان اشک در چشمانم جاری شد
معتقدم بهشت جای همچین آدمهایی اشت

مرتضی جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ

جواز بهشت

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

استاد (یک سوال) جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام
چند شخصیتی چیست؟

۳۱۴

مرتضی جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

خبرنامه ی من !!!

به نام خدا
سلام به همه ی رفقای خوبم
مدتی بود که حجم وسیعی کار ریخته بود سرم. از یه طرف کارهای سخت آزمایشگاهی، از طرف دیگه جمع آوری مطالب پایان نامه و از همه مهمتر دغدغه ی شغل که به لطف خدای مهربان بسیاری از این مراحل طی شد.

امروز فرصتی شد تا دست به قلم بشم:
اول از همه می خواستم به دوستانم خبر بدم که اواخر کارای آزمایشگاهی ام هست (البته حجم کارهام خیلی کم شده) و مشغول نگارش پایان نامه ام هستم (که خیلی نفس گیره البته میتونم مثل خیلی ها سمبلش کنم اما وجدان کاری ای که از انجمن علمی در وجودم شکل گرفته و خودم پایه گذارش بودم این اجازه رو بهم نمی ده) و انشالله تا آخر سال دفاع خواهم کرد که به محض مشخص شدن تاریخ دقیق خبرتون می کنم.

دوم اینکه شغلم هم داره جور می شه اما فعلا کارای مقدماتی اش رو می گذرونه. تو مصاحبه ی علمی قبول شدم و مابقی مراحلش مونده یعنی گزینش حفاظت و مصاحبه عقیدتی- سیاسی و غیره که قبلا اینارو تجربه کرده بودم.

جا داره از مهدی صابریان عزیزم تشکر کنم که مرکز تحقیقات نیروی دریایی سپاه رو بهم معرفی کرد و پیگیر کارهام بود و اگه مهدی نبود این موقعیت بسیار عالی از دستم می رفت. انشالله خدا تو زندگی مشترکش یار و یاورش باشد.

امروز خیلی خوشحالم چون باردیگه خدای مهربون بهم ثابت کرد که توکل به ذات حضرت حقش از هزاران پارتی و پارتی بازی تاثیرگذارتره و در این راه به دعای خیر شما دوستان عزیزم محتاجم.

راستی یکم از خودتون بگید که چه می کنید و در چه حالی هستین؟
دوستون دارم و جویای احوالتون هستم. هم اونهایی که همیشه هستن و هم اونهایی که هروقت فرجی بشه میان!!!

منتظر خبرنامه های بعدی من باشید
یا علی

بهبه بهبه!

مرتضی جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

ســــــــــــــــــم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است

رحیمی نژاد شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
خوبید؟
خدارو شکر از این که پروژتون داره به اتمام میرسه از این که دارید میرید سر کار
واقعآ براتون خوشحال شدم
خدارو شکر
امیدوارم ناسپاس نباشیم و نافرمانیه خدارو هیچ وقت نکنیم
من که تو آخرت به پاکیتون شهادت میدم
این نعمت ها هم از لطف خداست این جور وقت ها آدم بهتر درک میکنه وقتی خدا میگه تو یک قدم بردار من صد قدم برات برمی دارم یعنی چی
براتون آرزوی موفقیت های بیشتری رو میکنم.

مرتضی مانند شما است
و مانند اکثر دانشجویان عزیز
چقدر خوب است که انسانهای یک جور یکدیگر را خوب می شناسند.

استاد شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

یاد آوری مطلب همیشه تازه امین!

هیدروژن با این که وجوه مشترکی با بعضی از گروه ها داشت نتوانست در هیچ یک از گروه‌های جدولی تناوبی اجازه‌ی اقامت کسب کند. ابتدا به سراغ قلیایی‌ها رفت و با آن‌ها اظهار قومیّت کرد. قلیایی‌ها چون او را مانند خود پوشیده در اوربیتال دیدند و به خصوص شنیده بودند گاه او را با عنوان کاتیون نام می‌برند وی را در گروه خود پذیرفتند. حتی لیتیم اتاق فوقانی را به او اختصاص داد. امّا بعد حرکاتی از هیدروژن سر زد که باعث گفتگوها و ایجاد شک و تردیدها گردید.
لیتیم به سدیم گفت او گاه برای برقراری پیوندها با ما اظهار تمایل می‌کند. کِی این رسم بین ما بود؟
سدیم: شنیده‌ام H کاملاً عریان است و هیچ پوششی از الکترون ندارد. واقعاً بی‌شرمی نیست؟
لیتیم: اگر الکترون هم پیدا کند. گاز می‌شود, فرار می‌کند. او بندبشو نیست. ما عنصر گازی نداشتیم؟
سدیم: اگر H در فعالیت‌های الکترولیتی مانند ما به کاتد می‌رود یک نیرنگ است. شنیده‌ایم گاه در چهره‌ی هیدرید H و به طور مذاب به آند می‌رود.
لیتیم: پیوند ما با عناصر دیگر از جمله هالوژن‌ها یونی است. کووالانسی نیست. امّا او پیوند کووالانسی برقرار می‌کند.
سدیم: بلی ما در خانواده‌ی خود عنصری این گونه دورو نداریم. او گاه کاتیون و گاه آنیون می‌شود.
لیتیم: فعالیت ما در حالت فلزی زبانزد خاص و عام است. برّاق و رسانای الکتریسیته هم هستیم او چه شباهتی به ما دارد؟
سدیم: درست است او از تبار ما نیست. ما کِی آنیون شده‌ایم؟ باید عذرش را خواست.
هیدروژن سراغ خانواده‌ی هالوژن‌ها می‌رود و خود را منسوب به آن‌ها معرفی می‌کند و می‌گوید: من مانند فلوئوروکلر گازی شکل هستم. حتی با همة کوچکی و سبکی حجمی برابر آن‌ها اشتغال می‌کنم (4/22 لیتر), شما بیشترین تمایل وصلت را با قلیایی‌ها دارید. من هم بی‌میل نیستم. من به صورت ملکولی مانند شما دو اتمی هستم.
آن‌ها او را پذیرفتند, امّا زمانی بعد احساس می‌کنند این یک وجبی آن‌ها را فریب داده است, چرا که او کاهنده است و آن‌ها اکسنده. او چه ربطی به آن‌ها دارد. عذرش را می‌خواهند.
هیدروژن سراغ خانواده‌ی کربن می‌رود و اظهار هم‌بستگی می‌کند و می‌افزاید لایه‌ی ظرفیت من مانند لایه‌ی ظرفیت شما نیمه‌پر است. ما الکترونگاتیویته مشابه داریم و به جای پیوند یونی پیوند کووالانسی برقرار می‌کنیم. اما الماس و سیلیسیم با آن وقار و داشتن شبکه وسیع کووالانسی از ابتدا نسبتی بین خود و آن جزء ناچیز ندیدند و بی‌اعتنا طردش کردند. بلی هیدروژن از آن به بعد گوشه‌ی تنهایی برگزید و دانست کسی که چند چهره دارد تنها می‌ماند.

استاد (یک سوال) شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

یک سوال:
از لحاظ عرفی کسی که صدای دوستان خودش را در اجتماعات خصوصی (بدون اطلاع آنان) ضبط کند چه حکمی دارد؟

۳۸۴

شمسی شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

مرد و چاله
روزی مردی در چاله گودی افتاده بود و نمی توانست بیرون بیاید.
یک راهب او را دید و گفت:حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند؛ عمق چاله و رطوبت خاک را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد درد هایش با او مصاحبه کرد!
یک پزشک ؛برای او ۲ قرص آسپیرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده ی افتادن به داخل چاله کرده بودند؛ پیدا کند.
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که:خواستن توانستن است
یک خوشبین به او گفت:ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی!
سپس فرد بی سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد!!

آفرین

معماری پناه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ

حـــکـــــمــــت!

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".

***
یاحق

ممنون

استاد شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

به نام خدا
مرتضی سلام

۵ شنبه تهران بودم. چون ۲ سال نمایندگی من در کمیته آموزش شیمی تمام شده بود دو باره بین نمایندگان تمام دانشگاههای کشور رای گیری شد و خدا را شکر برای ۲ سال دیگر با رای بالایی انتخاب شدم. ۷نفر انتخاب شدند که من سوم شدم. این افتخار (اعتماد دانشگاهیان به دانشگاه سمنان) به شما ارتباط دارد! چطور؟ می گویم.
خانم دکتر سلیمان نژاد که ۴ سال قبل تازه از انگلیس آمده بودند ودر کنفرانس شرکت کرده و شیفته نظم و انضباط کنفرانس معدنی شده بودند تبلیغی اساسی برای ما انجام دادند. البته عوامل دیگری نیز دخیل بودند ولی این باعث شد تا من نام شماها را برده و یک دلیل اساسی این موفقیت را نیروی شما دانشجویان عزیزم بشمارم.
یادش به خیر
کاش کنفرانس دیگری برگزار می کردیم!

مرتضی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
پسر پیغمبر نکنید!!!
من و پاکی؟ خدا خودش می دونه چه موجود ناپاکی هستم اما هنوز رهام نکرده (یعنی امیدوارم که رهایم نکنه وگرنه ... وای اصلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم)


سلام خانم شمسی
سپاس از حضورتون و تشکر از این مطلب قشنگت
این کلبه اسمش به نام منه اما روحش مال همه است
بیاین روح هامون رو بهم پیوند بزنیم


سلام خانم معماری پناه
درست گفتم؟ خانم معماری پناه؟
امیدوارم مثل جریان خانم رحیمی نژاد نشه؟ (خانم رحیمی نژاد یادتون هست؟)
راستی سوال تکراری ام رو که از همه من الباب آشنایی می پرسیدم، از شما هم می پرسم:
آیا سمنان منو دیده بودین؟ می شناسمتون؟ از ورودی های کدوم دوره هستین؟
البته اگه دوست داشتین جواب بدین!


سلام بر استاد کبیر
اگه امین می دونست این مطلبش چقدر شمارو به وجد میاره همون سال 82 سر اولین کلاس واستون می آورد
والا !!!
جواب سوالتون هم مفصل باید در کامنتی مجزا بنویسم اما قبلش نیاز به کمی تفکر دارم
تبریک تبریک تبریک
شیرینیشو کی میدین؟هنوز واسه دانشیار شدنتون سماق می مکمآ!!!
خانم دکتر ژانت سلیمان نژاد خیلی خیلی خوب یادمه! نیم ساعت رویایی ای داشتیم. وقتی فهمید دانشجوی ترم پنج لیسانس هستیم چقدر به وجد اومد و از خاطرات تحصیلش گفت، اینکه از شیفیلد انگلیس فارغ التحصیل شده، دانشگاه ایلام تدریس می کنن (یکی از آشنام "خانم دکتر مهدوی" دانشجوی دکترای ایشون هستن) و ...
البته استاد این تبلیغ خانم دکتر از شما و دانشگاه سمنان محدود به کنفرانس نبود، کمی هم به کنفرانس زاهدان برمیگرده! چطور؟ الان می گم:
یادتونه سخنرانی داشتم؟ ته پاورپوینت عکسهایی از کنفرانس خودمون گذاشته بودم؟
خانم دکتر سلیمان نژاد یکی از دوتا داور من بودن و وقتی که سخنرانی ام تموم شد با دیدن عکس ها یادی از ما و همین نظم و ترتیب کردن و یکمی هم از من تعریف کردن
گفتن از دانشجوی ترم پنجی که یه کنفرانس رو می گردوند انتظاری جز این نمی رفت که اینجور مسلط سخنرانی کنه. هرچی باشه دست پرورده ی استادشه!!!

استاد تشکر که این خاطرات شیرین رو به یادم آوردین
انشالله موفقیت های بزرگتر

یا علی

مرتضی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

معماری پناه یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ


سلام آقا مرتضی

نه جریان خانم رحیمی نژادرونمیدونم.چون به تازگی به اصحاب صندوقچه اضافه شدم. ماجرا چی بود؟
درست گفتید.نه شما من رو نمیشناسید.من این ترم با استاد درس داشتم. بچه های ما توصندوقچه کلبه دارن.

مرتضی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
یه گشت و گذاری تو صندوقچه ی 1 داشتم که چشمم به اولین خاطره ای که نقل کرده بودم افتاد
چون خیلی از این خاطره، خاطره دارم کپی پیست کردم تا تازه واردها هم لذت ببرن
اولش با متنی از استاد شروع می شه و ...


به نام خدا

این حکایت را مرتضی صفردوست فرستاده. ازش ممنونم. اما راستش خودم هم ربطش را متوجه نمی شوم. آیا واقعا من چنین چیز بی ربطی گفته ام؟ البته داستان قشنگی است. از مرتضی متشکرم.

حکایت را در ادامه مطلب بخوانید:

سلام به همه

انتخاب یه خاطره قشنگ از میون 4 سال خاطره کار خیلی خیلی سختیه. آدم می مونه از کجا شروع کنه اما چون این وبلاگ اول کاره من هم یه خاطره از اولش یعنی کلاس شیمی عمومی 1 دکتر عموزاده تعریف می کنم.

فکر کنم حوالی آبان ماه بود، سال 1383، کلاس 7 دانشکده علوم. استاد اون روز قانون هس رو درس داد و گفت یکی از بچه ها بیاد پای تخته تمرین حل کنه و من رفتم. تخته پاک کن رو برداشتم و افتادم به جون تخته. یهو صدای داد استاد رو از ته کلاس شنیدم، برگشتم و هاج و واج استاد رو دیدم که با سرعت به سمت من میاد و داد می زنه "من مغز دوست دارم، من مغز دوست دارم" بعد از چند ثانیه که به خود اومدم، با خودم گفتم: مگه من کله پزی دارم که استاد هوس مغز کرده؟ پشتم رو به کلاس کردم و دوباره مشغول پاک کردن تخته شدم. این بار صدای داد استاد بلندتر شد "مگه نشنیدی؟ من مغز دوست دارم"

- استاد ذائقه شما چه ربطی به تمرین حل کردن من داره؟

- اِ داره دیگه! یک ساعت زحمت نکشیدم که بیای همشو پاک کنی!

- از مغز دوست دارم شما من از کجا باید بفهمم نباید تخته رو پاک کنم؟

- ببینم مگه حکایتشو نشنیدی؟

و اینجا بود که دکتر عموزاده جالب ترین حکایتی رو که تا امروز شنیدم رو واسه من و همکلاسی هام تعریف کرد. اگه بتونم درست مطلب رو برسونم، حکایت از این قرار بود:

وقتی همه غذاهای کشتی تموم شد کاپیتان همه خدمه رو توی عرشه جمع می کنه و میگه: واسه اینکه زنده بمونیم باید خودمون رو بکشیم تا بقیه با خوردن گوشتمون بتونن زنده بمونن واسه همین اولین نفر خودم داوطلب می شم. اینجوری بود که کاپیتان تفنگ رو برداشت و گذاشت رو شقیقه اش. همینکه خواست ماشه رو بکشه ملوانی گریه کنان داد زد "نه، تو رو خدا نه" کاپیتان با ناراحتی گفت : پسرم، عزیزم، پاره تنم مرگ حقه، شتری است که در خونه همه می خوابه و اگه قراره با مردن من شما از گرسنگی نجات پیدا کنین، من این کار رو با جون و دل انجام می دم. و دوباره کاپیتان تصمیم گرفت ماشه رو بکشه (دست استاد به صورت تفنگ روی سرش بود) که پسر دوباره داد زد "نه کاپیتان، تو رو خدا این کار رو نکنین" کاپیتان ازش پرسید آخه برای چی این کار رو نکنم و پسرک جواب داد "آخه من فقط مغز دوست دارم!!!"

با اینکه تقریبا 5 سال (6 سال شد) از اون روز می گذره اما هنوز ربط این حکایت رو با تخته پاک کردن خودم نفهمیدم. بچه ها اگه شما متوجه شدین خوشحال میشم به من هم بگین.

یا حق

مرتضی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

صندوقچه 1 - کپی پیست
آخرین روز زندگی-از مرتضی صفردوست
سه شنبه 10 شهریور ماه سال 1388

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود، تنها دو روز

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز.... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

امین یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

سلام چطوری مرتضی جان فقط اومدم تولد استاد رو خبر بدم و برم استاد تولدتون مبارک
راستی خانم معماری پناه به صندوقچه خوش اومدی
شرمنده من adslم تموم شده واسه همین دیر به دیر آپ می شم اما فعلا مهم این است که به اندازه تمام کسانی که نمیشناسم دوستت دارم و سبدی از گلهای یاس و پونه با یه

آسمون ستاره تقدیم استادم می کنم.

HappyBirthdayto you-happy birthday to you

امین عزیز ممنونم تو لطف داری
آدمهای بی ادعای کاری که بی هیچ خودنمایی شانه های توانمند خود را زیر بار سنگین زندگی می گذارند را دوست دارم و احترام می گذارم.

مرتضی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم معماری پناه
خدا خیرتون بده سبب خیر شدین
واسه جواب کامنتتون رفتم چرخی تو صندوقچه 1 زدم
خیلی از چیزهایی که یادم رفته بود رو ریکاوری کردم
از "سلام دانشجویان عزیزم" گرفته تا "کلبه خاطرات"
ماجرای خانم رحیمی نژاد رو می تونید از آدرس زیر پی بگیرید

http://aliamoozadeh.blogsky.com/1388/07/07/post-40/

استاد خلاء شعبه ی دوم کلبه ی خاطرات احساس می شه
کی دست به کار می شید؟
بسازم؟ (اینو به یاد صندوقچه 1 گفتم)
ها ها

یا علی

سلام مرتضی
ان شاالله در صندوقچه ۳
ممنون

استاد دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ق.ظ

به نام خدا
سلام امین عزیز
نبودی از دستت راحت بودیم ها!
چه اشعار نغزی ولی باور کن باید پالایش شود!
ممنون

امین دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ق.ظ

تا شقایــق هست ما رد می کنیم.... در نظارت سعی ممتد می کنیم
راه آن ها را که از ما نیستند....با کمال معذرت سد می کنیم
جای هر کس نیست کرسی های ما.... پس در آن وسواس بی حد می کنیم
...
با مخالف اهل شوخی نیستیم.... جان من آیا بگو بد می کنیم ؟

تا سر کاریم بایــــد کار کرد .... برورود اصلحان اصرار کرد
درعوض باید کمی تا قسمتی....مابقی را کـُلهُم انکار کرد
...
راه رشد بعضی از ما بهتران ..... با تساهل یک کمی هموار کرد
...

امین دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ق.ظ

قفلی به دهان باز هر در زده بود

یعقوب دلش برای او پر زده بود

یا رب صله ی رحم مگر واجب نیست

کی حضرت یوسف به پدر سر زده بود
************
او ضربه از آن سن جوانی خورده

از دست همه زخم زبانی خورده

یا رب پسر نوح حلالـش را خورد

...
************
آیات خـدا در دل تهران پیـداست

از شوش گرفته تا شمیران پیداست

تفسیر کدام سوره غیر از بقره

در خانه و کوچه و خیابان پیداست
*************
من آیه به آیه ینفقون میخوانم

ما اسبق بعد سابقون میخوانم

گفتند برو تو مومنون یاد بگیر

گفتم که پس از منافقون میخوانم
*************
آنقدر به رم رفت که قم یادش رفت

سر گرم پیاله شد که خم یادش رفت

از بس که اشداء علی الکفار است

دیگر رحماء بینهم یادش رفت
***************
گفتند مهم نیست که انسان باشی

کافی است فقط دشمن شیطان باشی

چـون آیه کــفار کـشی میخـوانند

پس مصلحت این است مسلمان باشی
***************
فرمود خدا : که مرکز عالم باش

انسان تو بیا تجلی اعظم باش

...
*************
اشعار سپید منتشر می کرد او

چیزی که ندید منتشر می کرد او

ارشاد اگر به او مجوز می داد

قرآن جدید منتشر می کرد او
****************
پرتیم ، سقوط دیگری نیست که نیست

خطیم ، خطوط دیگری نیست که نیست

ما عـاشق چهـره های گـندم گـونیم

افسوس هبوط دیگری نیست که نیست
*************
با حرف زیاد سر شود خالی تر

دستی که پر از هنر شود خالی تر

...
هـر قدر بزرگـتر شود خالی تر
******************
با غر و غر از بهشت زهرا آمد

آن مرده خور از بهشت زهرا آمد

هرچند که خالی از معارف شده بود

با جـیپ پـر از بهشـت زهـرا آمد
*****************
هی بی خودی از ماست که بر ماست نگو

یعنی پسرم هر چه دلت خواست نگو

وقتی که زبان دچار این کـژتابی است

حتـی تو اگـر ابـوذری راسـت نگـو

مرتضی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
اول از همه خوشامد می گم به امین عزیزم
دلم برات تنگ شده بود، کجایی پسر؟
یه adsl ای بخر که هیچ وقت تموم نشه!!!
ممنون از اینکه تاریخ تولد استاد رو گفتی، من یکی نمی دوستم

دوم از همه تبریک می گم به استاد عزیزم نه به خاطر اینکه یک سال به عمرش اضافه شد، بلکه یک سال از عمرش کم شد و یک سال زودتر به محبوبش می رسد
ای کاش مرگ در نظر همه ی ما همانند مولا علی بود
"فزت و رب الکعبه"

استاد عزیز بهتون تبریک می گم که یک سال دیگه هم گذشت
دنیا برای عاشقان مولا همچون قفس است
ما چشم انتظاریم هرچه زودتر از این قفس پر بزنیم و به سوی حبیب خویش پر بکشیم

راستی بچه ها اون سیم کارتمو که دزدیده بودن سوزوندم و الان سیم کارت جدیدمو (همون شماره قبلیمو) تحویل گرفتم
یه اس.ام.اس بدین تا شمارتون رو ذخیره کنم

یا علی

به نام خدا
سلام مرتضی
ممنون

این که تو گفتی کار هر کسی نیست. دست کم کار من نیست. من از مرگ می ترسم. من از اعمال خودم می ترسم. اما یک چیز هست که به آن امیدوارم و آن لطف خداست.
و یک چیز هم هست که دست کم آرزوی قلبی من هست و آن آرزوی دوستدار واقعی علی بودن است. امیدوارم خدا به خاطر این آرزو تفضلی کند.
اما مزتضی وقتی به اعمال خودنگاه می کنم نومید می شوم و وقتی به لطف خدا می نگرم امیدوار.
و مانده ام در این خوف و رجا چگونه باید بود.
دعا کن جوان دعا.
ممنون

استاد سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ

آشنایی با اختلال چند شخصیتی .....
از هم گسیختگی شخصیتی یک فرایند ذهنی است که بر اثر آن ارتباط طبیعی میان افکار، خاطرات، احساسات، حرکات و هویت فردی از میان می رود. به واسطه ی این از هم گسیختگی، برخی از اطلاعات خاص که در حالت عادی می بایست در ارتباط با سایر اطلاعات موجود دیگر در مغز باشند، انسجام و اتصال خود را از دست می دهند. برخی از پژوهشگران بر این باورند که از هم گسیختگی بطور مستمر ادامه پیدا کرده و گسترش می یابد و ممکن است از خیال بافی های روزانه شروع شده و تا تجزیه ی کامل هویتی ادامه پیدا کند. با این وجود تفاوت شایان ذکری میان اختلال های کلی هویتی (dd) و اختلال شخصیتی متفاوتی که با نام (did) شناخته می شود، وجود دارد.did پیش از این با نام اختلال چندگانه ی شخصیتی شناخته می شد، اما در سال 1994 نام آن تغییر پیدا کرد تا نام جدید در تفهیم عمومی اختلال کمک بیشتری کند. بیماری فوق الذکر شامل نوعی اختلال و آشوب در هویت است که دو یا چند شخصیت جداگانه در وجود فرد ظاهر می شوند. این هویت های مختلف که با نام "دگروار" شناخته می شوند، کنترل رفتار فرد را از یک زمان به زمان دیگر به دست می گیرند.
شخصیت در این مبحث به عنوان توانایی ادراک، ارتباط برقرار کردن، و تفکر در مورد محیط و خود فرد به کار برده می شود. (انجمن روانشناسی امریکا، سال انتشار 1994، صفحه 270). زمانیکه بیماران تحت تاثیر یک "دگروار" قرار می گیرند ممکن است رفتار، حرکات، خصوصیات، جهت گیری های جنسی، و خصوصیات فیزیکی متفاوتی را از خود بروز دهند ( به عنوان مثال عادت به استفاده از یک دست بیش از دست دیگر، انواع مختلف آلرژی، و تغییر زاویه ی دید). بیمار کلیه ی موارد ذکر شده را در یک زمان مشخص انجام می دهد، اما زمانیکه "دگروار" دیگر کنترل شخصیت او را به دست می گیرد، به هیچ وجه به خاطر نمی آورد که چندی پیش چه کارهایی انجام می داده. این شخصیت های متفاوت ممکن است گاهی اوقات به 100 مورد هم برسند و این امکان نیز وجود دارد که تعداد آنها تنها به 2 مورد ختم شود؛ اما میانگین آن 10 شخصیت متفاوت می باشد که در طول زمان ثابت هستند. هر یک از این موقعیت ها که در آن شخصیت تغییر پیدا می کند با عنوان "گونه ی منحصر بفرد شخصیتی" شناخته می شوند چراکه هر هویت جدید نشات گرفته از قسمت های از هم گسیخته ی ذهنی است که بر روی رفتار بیماری که به Did مبتلا است تاثیر می گذارد.
این شخصیت های متفاوت ممکن است تا حدودی از وجود یکدیگر آگاه باشند، اما در هر زمان تنها یکی از آنها کنترل رفتار بیمار را به دست می گیرد. انتقال شخصیت به شخصیت های دیگر به صورت آنی و به واسطه ی نوعی تنش
علائم

چند شخصیتی، که می تواند به طور متوسط شامل 10 هویت متفاوت باشد و در برخی موارد تعداد آن تنها به 2 مورد محدود شده و در برخی موارد دیگر از 100 مورد نیز بالاتر می رود.
آشکار کردن شخصیت های رفتاری متفاوت، و بروز عملکردها و رفتارهای فیزیکی نامتعارف و متناقض.
احساس ضعف حافظه، و خارج شدن از دایره ی زمان (به عنوان مثال بیمار نمی تواند افراد و مکان ها را به خوبی به خاطر سپرده و یا به یاد بیاورد)
بیشتر بیماران دچار افسردگی شده و افکاری پیرامون خودکشی به ذهن آنها خطور می کند.
رواج نقص فردی
3/1 از مبتلایان به این بیماری دچار توهمات دیداری و شنیداری می شوند.
فرایند رشد بیماری در حودود 5.9 شال به طول می انجامد.
علائم مربوط به افسردگی افزایش پیدا می کند.
ناتوانی در تمرکز بر روی دروس (در کودکان)
از نظر پزشکی برای تشخیص Did باید نشانه های زیر در بیمار تشخیص داده شود:
وجود حداقل دو شخصیت متفاوت که هر یک شامل الگوهای تفکری، احساسی، و ارتباطی مخصوص به خودشان باشند.
حداقل دو شخصیت مختلف که کنترل رفتاری فرد را از یک زمان به زمان دیگر به دست گیرند.
ناتوانی بیش از اندازه در به یاد آوردن اطلاعات مهم فردی که شباهتی به یک فراموشی معمولی نداشته باشد.
این بیماری مشخصاً بر اثر استفاده از ماده ای خاص و یا ابتلا به بیماری مخصوصی ایجاد نمی شود.
(جامعه ی روانشناسی امریکا، 1994؛ موریسون 1995)

معماری پناه سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

ممنون آقا مرتضی،حتما میرم به آدرسی که گفتید تا بفهمم ماجرا رو،به صندوقچه یک یه سری میزنم تا خاطرات رو ببینم یا بشنوم !!!!

نیما سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ

درود به همه دوستان

سلام استاد خوبید ؟ تولدتون مبارک ببخشید یکم دیر شد.
انتخاب مجدداتونم تبریک می گم به امید موفقیت های بیشتر

مرتضی سلام . خوبی ؟ کلبه جدید مبارک

سلام نیمای عزیز
ممنونم از لطفت
ان شاالله تو هم در زندگی موفق باشی

راستی یادت هست یک بار با تو راجع به خصلت های تمامیت خواهان صحبت کرده بودم؟راجع به دیکتاتورهایی که بر خلاف ظاهرهای دموکرات و بعضا ۷ثیغه شان از هر دیکتاتوری دیکتاتورترند؟ و برعکس کسانی دیده ام که شاید از ظاهرشان برداشت شود که آدمهای متعصب خشکی هستند ولی آزاد اندیش تر از آنها وجود ندارد. و به تو گفته بودم از ظاهر آدمها نباید راجع به آنها قضاوت کرد؟ حسن تو این است که افکارت آزاد اندیشانه است شاید تمام افکار من و توی نوعی یکسان نباشد اما به راحتی می توانیم با هم و با احترام متقابل و با رعایت حقوق فردی هم در یک جامعه زندگی کنیم. اما چه بگویم از انسانهای ملون هیدروژن صفتی که ادعاهای آنها گوش فلک را کر می کند-خود را زرنگ و عقل کل می پندارند اما تا کمی عرصه بر آنها تنگ می شود نزدیکترین دوستان خود را به بهای اندکی می فروشند. گویی نمی دانند که
؛خدا از آدم‌های نان به نرخ روز‌خور بدش می‌آید؛

ممنون از این که هستی
سلام برسان

رحیمی نژاد چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام استاد
استاد تبریک میگم
شایستگیشو دارید نشونش وقتیه که برای دانشجوهاتون می ذارید

سلام آقا مرتضی
بله یادم هست من همه چی یادم میمونه نمی دونستید من خانم هستم یا آقا مخالف کلبه ی مجنون بودم سر یک سوالی که پرسیدید کلی جوابم ناراحتتون کرد اما الان احساس میکنم بهتر منظور منو درک میکنید
من محبت های دوستانی مثل شما و حرفها و احوالپرسی هاتونوفراموش نمی کنم در مقابل حرف های تلخ بعضی دوستان هم توی ذهنم خواهد ماند
موفق باشید

سلام
ممنونم

امین چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان

راستش حالا که دارم به مرگ فکر می کنم می بینم بیشتر از این که خودم از مرگ خودم بترسم از وابستگی که ایجاد کردم می ترسم من از این می ترسم که اگر بمیرم (که اتفاقا دوست دارم) مادرم دق می کند من از این می ترسم که اگر بمیرم چه کسی به گلدان کاکتوس آپارتمانی که خریده ام آب می دهد و چه کسی .. بگذریم مرتضی مرگ تلخه ولش کنم بهتره

در کشورمان که خشک سالی شده است

بین همه چیز اتصالی شده است

با این همه برف خاکمان فرق نکرد

من مطمئنم که ماست مالی شده است !

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام
نیستید آقا مرتضی
امیدوارم حالتون خوب باشه و کاراتون خوب پیش بره
راستی از آقا حسین خبری نیست حالشون خوبه همون شاعر معروف رو می گم:-)

آن کس که درونش را اصلاح کند خداوند ظاهرش را اصلاح می نمایدو هر کس برای دینش کار کند خداوند دنیایش را کفایت کند . و آن کس که میان خود و خدایش را اصلاح کند خداوند بین او و مردم را اصلاح خواهد کرد . حضرت‌امام‌علی(ع)

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .

"خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت.

اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم،

وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم"

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود

واوراخوشحال کند .داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود.

او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آ?ن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی

می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد

پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت:

فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام .

من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.هوا سرد شده بود . استادمی لرزید .

استاد نشست وشعری سرود:

دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز

اما دستانی دارم به غایت تهی

کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود

خانه خالی بود واوبادلی شکسته باز گشت.

ای ماه کاش امشب از آن من بودی ، تو را به دزد خانه ام می بخشیدم

داستان است دیگر!؟

رحیمی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ

خدا چه می خورد؟

--------------------------------------------------------------------------------

حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

رحیمی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ

ساحل و صدف

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می*زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می*شود و چیزی را از روی زمین بر می*دارد و توی اقیانوس پرت می*کند. نزدیک تر می شود، می*بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می*افتد در آب می*اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می*خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی*توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی*کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

رحیمی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده*ای راه می*رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه*ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت*ها طول می*کشد تا مرده*ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده *روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می*ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می*شد و در وسط آن چشمه*ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه *بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه*بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه*ایم."

دروازه *بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می*توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می*خواهد بوشید."

- اسب و سگم هم تشنه*اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه*ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه*ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می*شد. مردی در زیر سایه درخت*ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه*ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ*ها چشمه*ای است. هرقدر که می*خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی*شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می*توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می*خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می*شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می*کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می*مانند...

مرتضی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:48 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

دکتر جوووون، سلمان عزیز، قدم کج کن ایون ورا هم بیا!
دلم واست تنگ شده

استاد عزیز، حالتون خوبه؟ دلم واستون خیلی خیلی تنگ شده
اونهایی که گفتم یکی از ویژگی های شیعه مولا است. ما باید سیره ی مولا رو در زندگی پیش بگیریم. مولا هم از مرگ می ترسیدن، یعنی از حاظر شدن در پیشگاه خدا می ترسیدن اما ما فقط از خود مرگ می ترسیم چون وابستگی شدید به تعلقات دنیوی داریم. به قول امین از این می ترسیم که کی به گلدونمون آب می ده یا ...
شاید الان همه به این فکر کنیم، شاید ختی متحول هم بشیم اما فردا برمی گردیم به روزمرگی خودمون و دوباره می شیم همون آدم سابق!!!
باز هم به قول امین "مرگ تلخه ولش کنیم بهتره "

نیمای گل و بلبل
از اینکه هستی خوشحالم، هروقت اسمت رو می بینم یاد ماکارونی به سبک ایتالیایی هایی که می پختی میوفتم. البته یاد خیانتی هم که تو آب بازی بهت کردیم هم می یوفتم. یادته؟

خانم معماری پناه، تازه واردی که نیومده مستحق کلبه داری شدن
نگفتین کدوم ورودی هستین؟
به صندوقچه 1 سر زدین؟ اونجا واسه خودش یه دنیایی داره، باید درش غرق شد.

و اما خانم رحیمی نژاد
2-3 روز نبودم می گید نیستید اگه مثل شریکت غیبم می زد چی می گفتین؟
اگه منظورت حسین "خرخون اعظم - موجود رتبه 4" هست باید بگم متاسفانه هفته ای یکی دوبار همدیگه رو می بینیم. جلسات هم اندیشی راه انداختیم و فعالیت های بسیج مسجد محل رو برنامه ریزی می کنیم. قراره تو نشریه مون بخشی رو به تفسیر قرآن اختصاص بدیم و این فکر از جانب شما بهم الهام شد. البته یه بخش هم به امام شناسی و روایت تاریخ و زندگی نامه ائمه اختصاص داده شده که این دیگه بی واسطه بهم الهام شده. در آینده ای نزدیک حال و هوای کلبه ام ائمه ای میشه!
راستی منظورت حسین "شاعر معروف" که نبود چون همچین شخصی رو نمی شناسم!

حکایت خدا چه می خورد؟ فوق العاده بود، فوق العاده.
ممنون از حضورت
بوی فیروزه رو دیدی سلام برسون

-مرتضی قیاس مع الفارغ نکن این طوری قیاس کن که جایی که علی (ع) با عصمتش وبا عظمتش مانند مارگزیده در دل شب بنالد و به خود بپیچد تکلیف ما مشخص است

-این هم یکدلیل دیگر از زیبایی روح نیما

-حسن عزیز شعر هم گفته بود.

مرتضی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:58 ب.ظ

درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد

20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.

حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"
یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید

امین پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام مرتضای عزیزم خوبی رفیق
همسایه ها یاری کنید تا من کلبه داری کنم قاه قاه قاه
یادت باشه گفتی در نبودم چراغ کلبم خاموش نمیشه ها
شاید بخواهم یه بار سنگینی رو بردارم نیاز به یه دورخیز دارم شاید بخوام بپرم بیخیال
*********
اینجا که دنیا اسمشه ، غربت نشینی رسمشه

با ما که دل پاکیزه ایم ، گویی همیشه خصمشه

دنیا یه روز خودکشیه ، یه روز پر از دلخوشیه

اما برای ما فقط ، یه تابلو نقاشیه

عشق های بی دست و بی پا ، یخ زده در دست های ما

آی روزگار ما زنده ایم ، نفس نکش به جای ما

آی آدما بسه دیگه ، این برزخه یا زندگی

موندیم جدا ازهمدیگه ، فقط به جرم سادگی
*****
•ضرب المثل بنزینی:
۱-بنزین دیدی ندیدی
۲-بنزین زرد برادر گریسه
۳-با بنزین بنزین گفتن ماشین روشن نمیشه
۴-به اندازه بنزینت گاز بده
۵-بنزین همسایه اورانیومه
۶-بنزین حقه
۷-از این حرفا بوی بنزین میاد

استاد (یک سوال) جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ق.ظ

عده آدمهای روی زمین چقدر است؟

۳۳۶

استاد (یک سوال) جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ق.ظ

کسی که دوستان خود را می فروشد به تو وفادار خواهد ماند؟

۳۱۲

معماری پناه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

سلا م آقا مرتضی

من گفتم بچه های ما تو صندوقچه کلبه دارن .بچه های ۸۸۱.
یه سرس به اونجا هم بزنید.

***
طومار

خداوند قصه ای نوشت و آنرا طوماری کرد و انرا گستراند تا هر کس انرا بخواند و آنگونه که خود میخواهد آنرا روایت سازد و سپس طومار را در هم خواهد پیچاند و انرا برخواهد چید.

نام این طومار دنیا و نام این قصه زندگیست.

و ما خوانندگان و راویان این قصه بندگان مخلوقات و افریده های خداوند بوده و هستیم و خواهیم بود چراکه ما نباشیم نسلهای بعد از ما هستند و هر رفته ای جایگزینی به دنبال داشته و دارد.

هر کی در این داستان خود قهرمان قصه میشود و با غولهای ان باید بجنگد و هفت خوان که نه بلکه هفت ها خوان باید بگذراند تا به سر منزل مقصود دست یابد و ان جائی نیست جز منزل رضایتمندی خداوند.

قهرمان قصه میشویم و در این راه خداوند برای ما هر آنچه بخواهیم فراهم میکند تا ما آنگونه که میخواهیم به قصه خود پیچ و خم بدهیم و آنرا انگونه که خود میخواهیم بسازیم و خداوند به ما یاری میرساند اما در ابتدا توضیحی میدهد که برایمان ابهامی باقی نماند و آن اینست که اگر دلخوش این طومار شوی هر چه برای ساختن و پردازشش بخواهی میدهم اما کتاب حقیقی زندگیت و جاودانه زیستت را نخواهی یافتو تردید نداشته باش که این طومار به زودی بسته خواهد شد و همیشه گسترده نخواهد بود و تو نیز همیشه قهرمانش نخواهی بود.

اما اگر به دنبال کتاب واقعی هستی میگردی شاید هر چه بخواهی به تو ندهم و سختیهای زیادی برای ساختن و ویرایش داستانت متحمل شوی اما بی تردید تو را یاری میرسانم تا در زیر نظر من به آن منزل برسی و تو را از کاستیهای طومار باخبر میکنم و نمیگذارم دلبسته ان شوی و تو را به شوق اصلی ترین کتاب زندگی جاودان هدایت خواهم کرد.

ودر راهت نشانه هائی میگذارم که اگر به انه دقت کنی به من خواهی رسید.

کسانی دوست تو میشوند که با حرفهایشان من را به تو بیشتر معرفی میکنند و تورا به رسیدن به زندگی جاودان هدایت میکنند.

حال این تو هستی که دلخوش طومار موقت باشی یا اشتیاق یافتن کتاب هستی بخش و زندگی جاودان را داشته باشی.

لذت بی دوام دنیا را بخواهی یا لذت جاودان آخرت را.

خداوند هر آنچه باید بدانیم میگوید اما افسوس که فراموشکار میشویم افسوس که دیدن زیبائیهای این داستان مجازی این حواشی دروغین این طومار که به آن زینت بخشیده ما را چنان فریب میدهد که گمان میکنیم همیشگی خواهد بود و خود نیز همیشگی قهرمان ان خواهیم بود.

اما به قول یک دوست یک همراه و به قول یک نشانه از نشانه های پروردگار:

این دنیا جای عمله و باید بنده خالص خداوند بود.

کمتر بگیم و بیشتر عمل کنیم.

هر چه در گذشته شد دیگه شده از حالا در صدد جبران برائیم و ناامید نشویم که ناامید از رحمت خداوند با کافر بودن برابراست.

پس بگیم الهی به امید تو و ازش بخواهیم از شر وسوسه های نفس اماره که همواره ادمی را به بدی سوق میدهد و از شر شیطان رانده شده که ادمی را وعده دروغ میدهد به پناهگاه امن خداوندیش پناه دهد .

***
یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد