کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۲

فرآیند پختگی که به سوختن عارفانه برسد بد نیست. 

نفله شدن بد است. 

شهادت بد نیست. 

این شما و این مرتضی 

بسم الله

نظرات 128 + ارسال نظر
مرتضی جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سعی می کنم مختصر و مفید جواب سوال هاتون رو بدم، هرجا نیاز به توضیح بود بگید

چند شخصیتی چیست؟

این سوال کلی است و باید دید چند شخصیتی از دید یک بیماری نگریسته می شود یا غیر بیماری.
بیماری را که استاد چند کامنت قبل بسیار عالی توضیح دادند. بیمار چند شخصیت نیاز به مراقب پزشکی و دارو درمان دارد. این دسته افراد رفتارهایشان دست خودشان نیست و اگر شخصی دارای دو شخصیت بد اخلاق و خوش اخلاق بود ما حق نداریم او را سرزنش کنیم
اما چند شخصیت غیر بیمار که واژه ای مناسب تر از جاسوس برایش پیدا نکردم.
جاسوس کیست؟ کسی که در ظاهر طرف ما است و در باطن با دشمن ما همکاری می کند. این شخص دارای دو شخصیت نیک و پلید است. بعباتی ظاهری نیک و باطنی پلید دارد.
به نظر من جاسوس و انسانهای چند شخصیتی غیر بیمار از هزاران دشمن هم بدتر می باشند چون به اعتماد ما خیانت می کنند. و خیانت صدها مرتبه از دشمنی بدتر است.
این آدم ها را هیچ پزشک و دارویی مداوا نمی کند و ...



از لحاظ عرفی کسی که صدای دوستان خودش را در اجتماعات خصوصی (بدون اطلاع آنان) ضبط کند چه حکمی دارد؟
چون قصد سوء نیت در این کار نهفته است کار بسیار بدی است و از نظر اخلاقی ناپسند می باشه چرا که اگه قصد دشمنی و آتو گرفتن و گرو کشی نباشه با اطلاع صدا و تصویر را ظبط می کند.
اینجا اگه شخص مورد نظر متوجه شود طبق قانون حق شکایت کردن داره و طرف هم طبق قانون مجازات می شه!


عده آدمهای روی زمین چقدر است؟
بالای 7.5 میلیارد. البته یه سایتی هست که آمار ثانیه به ثانیه آدم های روی کره زمین رو میده. از بچه ها می پرسم آدرسشو بهتون می گم.


کسی که دوستان خود را می فروشد به تو وفادار خواهد ماند؟
دیگه اسم این شخص دوست نیست. یه خیانتکاری است که از دشمن هم پست تره!
کسی که دوستش را می فروشد به نظر من انسان هم نیست. دوستی صداقت دارد و اون شخص بویی از صداقت و مردانگی و جوانمردی نبرده.
اجازه بدین فراتر برم. کسی که دوستش را می فروشد فردا پدر و مادر و خانواده ی خودش را هم می فروشد.


یا علی

مرتضی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بودحسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.
او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .
الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

مرتضی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

روزی شیطان در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده، کناری ایستاده است.
فرمود: ای ملعون! تو را چه می شود که چنین ضعیف و رنجوری؟!
گفت: از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم.
فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟
گفت: یا رسول الله! چند خصلت نیکو در ایشان است، من هر چه تلاش ‍ می کنم این خوی را از ایشان بگیرم نمی توانم.
فرمود: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟
گفت:
اول اینکه هرگاه به یکدیگر می رسند سلام می کنند و سلام یکی از نام های خداوند است. پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می کند و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می گرداند.
دوم اینکه، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می دهند و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند.
سوم، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می کنند.
چهارم، هر وقت سخن می گویند: ان شاءالله بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و زحمت مرا ضایع می کنند.
پنجم، از صبح تا شام تلاش می کنم تا اینان را به معصیت بکشانم. باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد.
ششم، از همه اینها مهم تر این است که وقتی نام تو را می شنوند با صدای بلند صلوات میفرستند و من چون ثواب صلوات را می دانم، از ناراحتی فرار می کنم؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم.
هفتم هم اینکه ایشان وقتی اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این بهترین اعمال است.

پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: هر کس ‍ یکی از این خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است

ان شاالله همه داشته باشیم.

امین شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

سلام
جهت اطلاعات عمومی میگم اگر چه ربط به بحث استاد و مرتضی نداره مشاور حقوقی ادارمون می گفت عکس - صدای ضبط شده و فیلم هیچ کدام به تنهایی و بدون شاهد یا اقرار و یا ... مدرک محکمه پسند جهت احراز جرم نیست.

سلام
بله امین اما منظور نفس عمل مسلمااااانی(!) است که این کار را بدون رضایت دوستش انجام می دهد؟
بعد هم می فروشدش؟!
امین بعضی ها خیلی سقوط کرده اند. خیلی
ان شاالله سوالات دیگری بموقع طرح می کنم.

مرتضی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

چیزی برای نگرانی وجود نداره

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

رحیمی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام
سلام آقا مرتضی
آقا مرتضی می خواید کلکل کنیم دوباره؟:-)
نه خودمو دوست دارم حتی اگه تنبل باشم :-) تازه از یه لحاظ هایی که نگاه کنید خیلی هم فعالم:-)
یه سر به کلبه بزنید بوی فیروزه افتخار دادن. تازه نیومده می خواد بدو بیراه بگه به من میبینید اینم از بخت و اقبال من:-)
راستی رحیمی همون رحیمی نژاده راستش از حساسیتم کم شده شما هم خواستی بگو رحیمی

آقا مرتضی نمی دونم چرا در مورد دوستام با شما دوست دارم صحبت کنم راستش یکی از دوستامو این مدت خیلی اذیت کردم خیلی دلم میخواد باور کنه پشیمونم و تازه تفسیر قرآن داره کمکم می کنه که خیلی چیزارو فراموش کنم آقا مرتضی اگه شما بودید چه کار می کردید ؟
فکر کنید دوماهو نیم (تقریبآ) مسیر اشتباهی رو طی میکردید سر دوراهی گیر کرده بودید از هر مسیر کمی پیش می رفتید و بر می گشتید و مسیر دیگه ای رو طی می کردید و این رفتن ها و بر گشتن ها کسی رو آزار داده باشه چطور از دلش در می آرید؟
خدا که توبه پذیر ۱۰۰ بار هم توبه شکستی باز آ
کاش زود تر تفسیر قرآن رو شروع میکردم خیلی داره کمکم می کنه یعنی امید مطلق قرآنه آرامش واقعی قرآنه
دوست دارم کمکم کنید خیلی به خاطر دوستم ناراحتم البته اگه دوست داشتید وگرنه مزاحم شما نمی شم.

مرتضی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نروید باعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد

وعده دیدار هر کسى بقیامت
لیلة الاسرا شب وصال محمد

آدم ونوح و خلیل و موسى عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت مگر مجال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتابند
نور نتابد مگر جمال محمد

وان همه پیرایه بست جنت فردوس
بو، که قبولش کند بلال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد

چشم مرا تا بخواب دید جمالش
خواب نمى گیرد از خیال محمد

«سعدى» اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد

اللهم صل عی محمد و آل محمد

مرتضی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

گل نکند جلوه در جوار محمد
رونق گل میبرد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان، ولیکن
نیست خزان از پى بهار محمد

سایه ندارد ولى تمام خلایق
سایه نشینند در جوار محمد

سایه ندارد ولى به عالم امکان
سایه فکنده است اقتدار محمد

سایه نمى ماند از فروغ جمالش
هاله نور است در کنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سیه فام
آیت و اللیل و والنهار محمد

با که بماند اثر زنکهت مویش
خاک حسین است یادگار محمد

تربت خوشبوى کربلاى معلاست
یک اثر از موى مشگبار محمد

رایت فتحش به اهتزاز درآمد
دست خدا بود چونکه بر محمد

مرتضی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ

داستانی از پیامبر (ص)

ابن عباس گفت: با بچه ها مشغول بودم که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. من در پشت دری پنهان شدم. پیامبر دست بر پشت من زد و فرمود: به معاویه بگو نزدم بیاید.
رفتم و برگشتم و عرض کردم مشغول غذا خوردن است.
فرمود خداوند هیچ گاه شکم او را سیر نکند.

از نفرین پیامبر، معاویه در خوردن غذا حرص می ورزید و بسیار می خورد و در آخر غذا می گفت از خوردن غذا خسته شدم؛ولی سیر نشدم.

امام حسن در مجلسی فرمود آیا معاویه همان نیست که پیامبر کسی را به دنبالش فرستاد و او مشغول خوردن غذا بود؛ تا سه بار، پیام آور پیامبر رفت و برگشت و او همچنان مشغول خوردن بود.پس پیامبر او را این طور نفرین کرد که خداوند شکم او را هیچ گاه سیر نگرداند.

مرتضی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام بچه ها، من می خوام امروز یک داستان قشنگی که از بابام شنیدم براتون تعریف کنم.

یکی بود یکی نبود.روزی خیلی خوب پنج بچه در کوچه شان بازی می کردند .بچه ها در بازی خیلی قایم موشک بازی کردند.آنها در این بازی خسته شدند.وحوصله شان سررفته بود.
ناگهان پیامبر ما حضرت محمد (ص) در کوچه شان آمد که برود به مسجد. بچه ها پیامبر را دیدند و چون حوصله شان سر رفته بود به پیامبر گفتند: ای پیامبر بیا با ما بازی کن.
یپامبر گفتند: من کار دارم وباید به مسجد بروم وبرای مردم نماز بخوانم.
بچه ها گفتند: نه ما نمی گذاریم وبیا با ما بازی کن.
پیامبر وقتی اصرار بچه را دید قبول کردند و با آنها مشغول بازی شد.
سلمان وقتی دید پیامبر دیر کرده آمد دید پیامبر با بچه ها بازی می کند.
پیامبر که سلمان را دید به او گفتند: برو به خانه من و از زهرا دخترم چند گردو بگیر و بیاور.
سلمان رفت و از حضرت زهرا گردوها را گرفت و آورد. پیامبر هم به بچه ها گفت: بیایید با هم یک معامله ای بکنیم. شما گردوها را از من بگیرید و بشکنید و بخورید٬ من هم به مسجد می روم.
بچه ها هم قبول کردند.

وقتی پیامبر به مسجد آمد بعد از نماز به مردم به شوخی گفتند: امروز بچه های شما من را به چند گردو فروختند.

بچه ها ببینید چه پیامبر مهربونی داریم
پایان

مدرس یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ

مهـــم نیسـت خســـته ام ...

مهـــم اینــــه کــه بــاد ، بــارون ، آسمـــون مــال منـــه

مهـــم نیســت کــه غمگــــینم...

مهــــم اینـــه کــه الان پـر از تجـــربه ام

مهــــم نیســت یـه دونـه غصـــه دارم...

مهـــم اینـــه یـه عالمـــه بهـــانه دارم واســه خنـدیـدن

مهــــم نیســت دلـــم شکســته...

مهــــم اینـــه خدا درون دلهــای شکسته اســت

مهــــم نیســت شکســــــتـم...

مهـــم اینـــه کـه حـــالا آمــاده ی موفقیـــتم

رحیمی نژاد دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
آقا مرتضی بعضی از متن هاتون خیلی قشنگه ممنون
راستی دیروز غروب دوستم اومد خونمون یه سر به من بزنه کلی هم سر به سرم گذاشت گفت خوب سر کار می ری ها !!:-)
مشکلمون حل شد خدا رو شکر هردومون از هم گذشتیم و همه چی عادی شد دیگه مشکلی نیست .

معماری پناه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

صبحانه روح

شبی خواب دیدم درطول ساحل با پرودگارم قدم میزنم.سراسر اسمان صحنه هایی از زندگیمرا نشان میداد.برای هرصحنه به دو ردیف ردپا روی شن توجه کردم یکی به من تعلق داشت ودیگری به خدا.
وقتی اخرین صحنه درمقابلم نمایان شد،باز به ردپاها نگریستم...
فقط یک ردیف ردپا باقی مانده بود.همیچنین متوجه شدم که این در بدترین واندوه بارترین اوقات زندگی ام اتفاق افتاده بود.
مضطرب شدم واز پروردگارم پرسیدم:پروردگارا،توگفتی که از هنگامی که من تصمیم گرفتم از تو پیروی کنم،توتمام راه رابامن گام خواهی برداشت. امامن متوجه شدم که در طی سختترین اوقات زندگیم فقط یک ردپا وجود دارد.نمیفهمم چرا،وقتی به توبیشتر احتیاج داشتم تومرا ترک کردی؟!
پروردگار پاسخ داد:فرزند عزیزم،من تورا دوست دارم وهرگز رهایت نمیکنم.
در دوران آزمون ورنج تو،وقتی فقط یک ردپا میبینی زمانی است که من تو را در آغوش بردم.

ماهور سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
وای نپریشی صفای زلفکم را باد

آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
ماهور عزیز زیبا نوشته بودی
لذت بردم
یا علی

ماهور جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟

معماری پناه شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

علی ای محرم اسرار مکتوم
علی ای حق از حق گشته محرم

علی ای آفتاب برج تنزیل
علی ای گوهر دریای تاویل

علی ام الکتاب آفرینش
علی چشم و چراغ اهل بینش

علی اسم رضی بی مثال است
علی وجه مضیی ذوالجلال است

علی جنب القوی حق مطلق
علی راهست سوی حضرت حق

علی در غیب مطلق سر الاسرار
علی در مشهد حق نورالانوار

علی هم وزن ثقل اکبر
علی عرش خدا را هست لنگر

علی جبل المتنی عقل و دین است
امام الاولین و الاخرین است

علی ای پرده دار پرده غیب
برافکن پرده از اسرار ( لاریب )

به دانایی ز کنه کون آگاه
به هنگام توانایی یدالله

بود خال لب او نقطه باء
به ظاهر اسم و در باطن مسمی

خم ابروی او چوگان کونین
که جز احمد رسد به قاب قوسین
در اوج عزتعالی و تقدس
به هنگام تنزل فیض اقدس

جهان بودی سراسر شام دیجور
نبودی گر در او این آیه نور

در آن ظلمت که این آب حیات است
خلیل عشق و حضر عقل مات است

گشاید گر زبان فصل ا لخطابست
چو لب فرو بندد علم الکتاب است

به تشریع و به تکوین جان تن اوست
ولی الله قائم بالسن اوست

ببخشد در رکوع خاتم گدا را
به سجده جان و دل داده خدا را

بلی الخلق و بلی الحق در علی جمع
فلک پروانه رخسار این شمع

شب اسراء به خلوتگاه معبود
لسان الله علی ، احمد ، اذن بود

کلام الله ناطق شد از آن شب
که حق با لهجه او گفت مطلب

مرتضی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

به نام خدا
سلام
ماهور عزیز اشعار بسیار زیبایی بود
خیلی باهاشون حال کردم
دستتون درد نکنه

خانم معماری پناه
شما هم جزء اون دسته از آدم های فعال هستید
اگه عضو انجمن نیستید من یقین دارم که حضورتون اومجا شور و نشاط مضاعفی رو به بچه ها بده
و اگه تمایل دارین تو مسابقات کمیکار شرکت کنید
من این پتانسیل رو در شما می بینم
آفرین

مرتضی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

این داستان رو وقتی خوندن روحم به پرواز درومد
با دل بخونید
یا علی و خدارو شکر به خاطر تمام نعمت هایی که به ما ارزانی داشته


یکی بود یکی نبود


یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود .

مرتضی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،
" با عشق ، خدا"

مرتضی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
ببخشید خیلی وقت بود به کلبه ام سر نزده بودم
این باعث افتخارمه که قابل دونستید و درد و دلتون رو اینجا کردین
خدارو شکر که این حس در وجود شماست
تحسینتون می کنم به خاطر قلب پاکتون
حق و باطل مثل کلاف دو لایی می مونه که نمی تونی تشخیص بدین کدوم یکی از این لا ها حقه و کدوم یکی باطله
این طبیعی است که به اشتباهی راه باطل رو پیش بگیرید و شیطان هم روز به روز گمراهتون کنه
اما
اما اگه نور ایمان در دلتون جرقه زد خواهی دید که راه حق چگونه خود نمایی می کنه

خدا رو شکر می گید مشکل حل شده پس دعا می کنم که از این به بعد در سایه ی قرآن و اهل بیت توی صراه المستقیم قدم بردارید

مرتضی سلام
مثل آدمهای عقل کل و بی نقص نصیحت کردن را دوست ندارم!
هرچند بیشتر آرزو بود تا نصیحت.

[ بدون نام ] شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ

زخمهای عشق مادر

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...

ماهور یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

هوشنگ ابتهاج هـ.ا.سایه
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

مرتضی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
به خدا سر تا پام نقصه. عقلی دارم ناقص
بیشتر هدفم تشویق بود
حال اینکه کلماتم همچین برداشتی رو می رسوند معذرت می خوام
مونده بودم چه جوابی بدم!!!
بزرگی چیزهایی یادم داده منم خواستم درس پس بدم
قبلا کلاف سر درگم حق و باطل رو توضیح داده بودم و فقط گفتم
همین!
من دیدم کسی حرفی رو میزنه که بهش اعتقاد چندانی نداره اما همون حرف در من به یه اعتقاد خیلی خیلی قوی ای تبدیل می شه.
دلیلش رو هم بخوام بگم باز می گید عقل کلم پس بماند چرا !!!

یا علی

سلام

مرتضی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

معماری پناه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ب.ظ

ممنون آقا مرتضی .انشالله بتونم در این زمینه هایی که گفتید موفق باشم.

***

الهی! اگر می‌آزمایی، توان و تحمل و صبرم را زیاد کن.

اگر می‌آموزی، ادراکم را وسعت ده.

اگر می‌بخشایی، ظرفیتم را افزایش ده.

اگر می‌ستانی، گوهر کمالی ارزانی کن.

و اگر می‌رهانی ... خدایا. حتی لحظه‌ای مرا به حال خود رها مکن.

که نیاز نیازمندان را تنها تو پاسخگویی که بی‌نیاز از هر نیازی


ماهور دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

وصیت نامه حسیـن پنـاهی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم.


رحیمی نژاد دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ

سلام به استاد عزیز
سلام به آقا مرتضی
استاد دوستیه آقا مرتضی رو باور دارم و از حرفاشون ناراحت نمی شم همین صداقت ها ست که باعث شده گاهی باهاشون مشورت کنم.ازشون ممنونم
استاد داداش کوچیکه رو دعوا کنید آبجی طرف داداشو
میگیره ها:-) . شوخی میکنم از لطف همه ممنونم
(آقا مرتضی احساس میکنم به سلامت روحی رسیدم و راهم معلوم شده .ممنونم)

ماهور سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ق.ظ

بر خاک بخواب نازنین، تختی نیست

آواره شدن حکایت سختی نیست

از پاکی اشکهای خود فهمیدم

لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

مرتضی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
دکتر گفت: خب، دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن!!

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

مرتضی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چکار میکردند؟؟؟

مرتضی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود .

مرتضی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ

خدایا مرا ببخش !!! ...
خدایا مرا ببخش بخاطر اینکه در طول زندگی امانت دار خوبی نبودم
تو منو سالم آفریدی اما ببین با جسم سالمی که تو به من دادی چه کردم
میدانم که پس از مرگ دیگر اعضای بدنم به درد کسی نمیخورد
و به خاطر این موضوع مورد سرزنش تو قرار نمیگیرم
اما من خودم میدانم که چه کرده و نکرده ام
فقط از تو میخواهم مرا به خاطر قلب ناپاکم ببخشی
چرا که نتوانستم قلب کوچکی را که در بدو تولدم به من هدیه کردی پاک نگهش دارم
خدایا آن قلب کوچک و پاکی که به من دادی تخته سیاه آدمهایی شد که میخواستند ماجراهای خودشان را روی آن ترسیم کنند و زندگی کنند
روی آن مشق کردند
آن را شکستند
آن را خرد کردند
آن را از من گرفتند
آن را به بازی و معامله گرفتند
و سر انجام آن را سیاه و پر از کینه و نفرت پس دادند
شاید اگر امانت تو اینقدر زیبا و حساس نمی بود طعمه صیادان نمیشد.
خدایا اگر در امانت داری تو کوتاهی کردم مرا ببخش.
خدایا
مرا
ببخش

مرتضی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

درس ... !!!
من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.

از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز آفرینش و خالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنش های چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.


از بحث تعادل های شیمیایی و واکنش های برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است

و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود.

از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم آمد و پیوستگی ایجاد کرد که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید..

نیما پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ





تعمیر و نگهداری از کاخ سفید بصورت یک مناقصه مطرح شد.


یک پیمانکار آمریکایی، یک مکزیکی و یک ایرانی در این مناقصه شرکت کردند.


پیمانکار آمریکایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 900 دلار اعلام کرد.


مسؤل کاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت:
400 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 400 دلار بابت هزینه های کارگران و... + 100 دلار استفاده بنده.


..
پیمانکار مکزیکی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 700 دلار اعلام کرد.


300 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 300 دلار بابت هزینه های کارگران و... + 100 دلار استفاده بنده.
..


..

..
..
..
اما نوبت به پیمانکار ایرانی که رسید بدون محاسبه و بازدید از محل به سمت مسؤل کاح سفید رفت و در گوشش گفت: قیمت پیشنهادی من 2700 دلار است!!!
مسؤل کاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا 2700 دلار؟!!!!!
پیمانکار ایرانی در کمال خونسردی در گوشش گفت:
..
آرام باش...

1000 دلار برای تو...... و1000 برای من ....... و انجام کار هم با پیمانکار مکزیکی.

و پیمانکار ایرانی در مناقصه پیروز شد!!!!

به نام خدا
سلام
ببخشید به خاطر دیرکرد!
دوروزی برای داوری طرحهای نخبگان کشوری در تهران بودم

مرتضی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

داستان شیطان چه مى کند؟


گویند در زمان دانیال نبى یک روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه کرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یک طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، کار خوب بکنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشکر مى کشد و با شما جنگ مى کند و شما را مجبور مى کند که کار بد کنید. مرد گفت : نه ، این طور که نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى کند، کارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست کردار باشیم .


دانیال گفت : باید توضیح بدهى که شیطان چه مى کند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بکنى شیطان مى آید و زورکى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این کارها را مى کند؟
مرد گفت نه : این کارها را نمى تواند بکند ولى نمى دانم چطور بگویم که شیطان در همه کارى دخالت مى کند، یک جورى دخالت مى کند که تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى کنم که تو اینقدر از دست شیطان شکایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى کنى که گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، کجا زندگى مى کنى ؟ مرد گفت : همین نزدیکى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى کنند که من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه کار کنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .
مرد گفت : شیطان از من شکایت داشت چه شکایتى ؟
دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى کند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى کند... آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدرى نصیحتت کنم که دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید که عم اوغلى چه کار کرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم که عم اوغلى چه کار کرده ؟ شیطان جواب داد که هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى کارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است که تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در کارهاى من دخالت مى کند، پایش را توى کفش من مى کند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در کار خیر خرج کند ولى نمى کند. صد تا کار زشت و بد هم هست که مى تواند از آن پرهیز کند ولى پرهیز نمى کند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در کارهایش حقه بازى مى کند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این که به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنک مى زند. چه بگویم اى دانیال که این عم اوغلى مرتب بر سر من کلاه مى گذارد و آن وقت تا کار به جاى باریک مى کشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى کند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من کى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل کرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى کنم شما که همیشه مرا نصیحت مى کنید این عم اوغلى را احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شکایت داشت و من هم در صدد بودم که تو را پیدا کنم و بگوییم پایت را از کفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در کارهاى شیطان دخالت مى کنى او هم حق دارد، در کارهاى تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند. اما تو مى گویى که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه کرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى کنى به گفتار و رفتار نیک پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شکایت دارد. وقتى تو خودت بد مى کنى و بر شیطان لعنت مى کنى شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند. تو باید آن قدر خوب باشى که شیطان نتواند تو را لعنت کند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود که دست به کارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان

به نام خدا
سلام به همه
۱۳ در کلبه خود مطلب جالبی را نقل کرده واز همه دعوت کزده آن را بخوانند.
ممنون

مرتضی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. . .
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تاشاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشودیک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .. .
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشیدبه فکر فرو رفت . . .باید کاری می کرد .
باید خودش را اصلاح می کرد !ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد :از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید وبا اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دوسه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استادکلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.او الان یک بازیگر است . همانند بقیه مردم !!!

آه که چقدر هیدروژن صفتان پرمدعایی که ادعای کر بودنشان می شود را حوب وصف کرده ای. البت این قدر پررو هستند که فریاد آی دزد آی دزد هم سر دهند.

بچه های سمنان دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://shimisemnan.blogfa.com

سلام یه سری هم به وبلاگ انجمن شیمی بزنید لطفا

به نام خدا
سلام
ممنون از حضورتون
واز لطفتون متاسفانه بنا به دلایل عدیده (که اگر خواستید حضورا توضیح می دهم) از لینک اشخاص حقیقی و حقوقی معذورم.
در هر حال همین می تواند نشانی شما باشد. برخی فکر می کنند ممیزی وبلاگها هم با من است!!! به آن عده قلیل عرض می کنم ممیزی با من نیست. ممکن است وبلاگی قواعد را رعایت نکند در آن صورت باید به مراجع ذی ربط مراجعه فرمایید.
ممنون از درک بالایتان

مرتضی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:44 ب.ظ

بخت بیدار ...


روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

مرتضی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

شایعه
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.

اما برخی دروغگویان سرخورده از حقارتهای قبلی از حسادت نمی توانند پیشرفت برخی را ببینند و این منشا این گونه دروغ پردازی ها ست.
نمونه اش همان که خودت قبلتر ذکر کرده بودی.

مرتضی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

بزرگترین افتخار


پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.

مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

حال فکر کنید کسی پیدا بشود و مرتضی را به خاطر این کامنت مبلغ مسیحیت بنامد!!!
با این تیپ عقیده و این تیپ اشخاص-وقتی حجت تمام شد- تا قیامت سازش نمی کنم و خدا نکند که عقیده ام برگردد.

استاد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

به نام خدا
سلام مرتضی

چطوری؟
دیشب خوابت را دیدم!:
مختصر این که دیدم یک آپارتمان تمیز نقلی ۵/۱ +۵/۰ در مونترآل اجاره کرده ای در طبه دوم. من و تعدادی که یادم نیست چه کسانی بودند را از پله ها بالا بردی در را باز کردی و به منزل تمیز و روشنت دعوت کردی. احساس خوبی در خواب برایت داشتم!
مرتضی تعبیر کن!

حتی نقشه خونه ات نیز یادم مونده!

مرتضی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

به نام خدا
سلام

واقعا متاسفم برای اون دسته از افرادی که دنبال هر سوژه ی بی ربطی می گردن که تا به همه چیز ربطش بدن
من که شخصا همتون رو واگذار کردم به خدای قادر و توانا
بترسید از روزی که مکرتون به سمت خودتون برگرده

گرچه انقدر ارزش ندارن که وقت شریفم رو صرف اونها کنم اما اینو به دوستانم میگم که مشکل این افراد با صداقت و سادگی ماست
و انقدر حسودن و حسودن و حسودن که این حسادتشون هیچ حد و مرزی رو واسشون نذاشته
خیلی ساده می شد جای کلمه کلیسا٬ مسجد می نوشتم اما این همون نقاب و صورتک هایی بود که بارها بارها بهش اشاره کردم

من نه بلدم نقابی به صورت بزنم و نه از همچین کاری خوشم میاد
من یاد گرفتم که همیشه رو بازی کنم و خدا بیامرزه پدربزرگم رو همیشه صادق بودن رو یادم میداد

و یه چیز دیگه:
ملاک تعریف و تمجید یا تنبیه و نقد شما نیست
ملاک ائمه ی و قرآن است
من وقتی به وجد میام که قرآن و ائمه ازم تعریف و تمجید کنن و وقتی زار زار اشک می ریزم که همین ها تنبیه ام کنن

مرا با شما کاری نیست
و رک بگم اصلا دوست ندارم گوشه چشمی بهتون نگاه کنم
اما ساعت ها وقتم رو واسه عزیزترین کسانم می ذارم
و پاش بیوفته جونم رو هم واسشون می دم

یا علی

مرتضی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
چه خواب قشنگی دیدین
واسه مادرم خوابتون رو تعریف کردم. وقتی که دستاشو بالا برده بود و دعایم می کرد٬ قطره اشکی گوشه چشمش دیدم

یه تعبیرش این می تونه باشه که روزی روزگاری به منزلم خواهید آمد
تعبیر دیگرش این می تونه باشه که هدف درستی رو از زندگی پیش گرفتم
استاد آرزومه که روزی امام زمان مهمان خونه ام باشه٬ می دونم لایق این موهبت بزرگ نیست اما اگه روزی این آرزویم به تحقق یوست دوست دارم شما هم دعوت باشید
بعضی اوقات چه حس خوبی از گریه کردن بهم دست می ده
خدا کمکم کنه

البته همه ی اینها علم به ظاهر است و ما از علم نهان هیچ آکاهی ای نداریم

می گم استاد کاش نقشه ی خونه ام رو می گفتین تا خدای ناکرده بعده ها فراموشتون شد اینجا ثبتش کرده بودین!!!

دوستون دارم

سلام مرتضی

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
ان شاالله خدا به خاطر خلوصت کمکت می کنه.

مرتضی سن آدم که بالا می ره از خیلی چیزها دور می شه
مگر خدا به دادش برسه
مرتضی قیاس مع الفارق نکن.
به پدر و مادر سلام برسان.

ممنون

معماری پناه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

خدایا تو چقدر بزرگی !!!

خدا به بنده گفت : بنده من یازده رکعت نماز شب بخوان .

بنده به خدا می گه :خدایا آخه من …خسته ام نمی تونم .

خدا :عیبی ندارد. دو رکعت نماز «شفع» و یک رکعت نماز «وتر» بخوان .

بنده : خدایا حال ندارم. برایم مشکله نیمه شب بیدارشم .

خدا :بنده من قبل از خواب این سه رکعت رو بخوان .

بنده : خدایا سه رکعت زیاده.

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز «وتر» بخوان.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگه ای نداره ؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان فقط بگو: یا الله

بنده: خدایا من توی رختخوابم.اگر بلند شم خواب از سرم می پره.

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده ای بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرده من نمی تونم دستام رو از زیر پتو بیرون بیارم سردم میشه.

خدا: پس توی دلت بگو یا الله .ما نماز شب برات حساب می کنیم .

*بنده اعتنا نمی کنه ومی خوابه .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من ببینید من چقدر ساده گرفتم اما او خوابید…چیزی به اذان صبح

نمانده . بنده من رو بیدار کنید .دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده .

ملائکه به خدا می گن: خداوندا او رو بیدار کردیم .اما او باز خوابید .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من در گوشش بگید خداوند منتظر توست .شاید بیدار شود.

ملائکه: پروردگارا بازهم بیدار نمی شه.

* اذان صبح را می گویند

این بار خدا خودش به بنده می گه: بنده ی من هنگام اذان هم بیدار نشدی. نزدیک طلوع خورشیداست . بیدار شو وبا من حرف بزن .نگذار نماز صبحت قضا شود .

*خورشید از مشرق طلوع کرد

ملائکه به خدا می گن :خداوندا نمی‌خواهی با او قهر می کنی ؟

خداوند به ملائکه می گه: او که جز من کسی را ندارد .شاید توبه کند ….

ببینید خدا چقدر به ما مشتاقه ما با اینکه به او محتاجیم …..

و گفت: خدایا خواهی آن چه از کرم تو می دانم بر مردم آشکار کنم تا ...

۱۳ پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ

به نام خدا

سلام بر صاجب کابه

راستی این کتابو( "نهم ربیع، جهالت ها، خسارت ها)خریدین ؟

مرتضی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم معماری پناه
سپاس از مطالب قشنگتون
شما جوانید و پر شور و نشاط
آه جوانی کجایی که یادت بخیر

سلام 13
همین چند وقت پیش داشتم در مورد مراسم ............ فکر می کردم
نه نخریدم
این مدت وقتم شدیدا پر بود
دعا کنید سرم کمی خلوت بشه اول از همه یه دستی به سر موتورم بی نوایم بکشم که دیگه صداش درومده
در اولویت بعدی می خوام کتاب اصول کافی رو بخرم
بعدا یادآوری کنید حتما تهیه می کنم
پیریه و فراموشکاری

راستی هنوز نگفتید آقای 13 هستید یا خانم 13؟

۱۳ جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

به نام خدا

سلام بر جناب صفر دوست گرامی

اصول کافی خیلی کابت خوبی هست ولی به نظرم اگر کتابی بخرید که شرح اصول کافی باشه خیلی خیلی بهتره.اون کتاب هم واسه این یاد اوری کردم چون که خودتان فرموده بودید.
من که هنوز توی بحث تولی و تبری به نتیجه ای یقینی نرسیدم امیدوارم که خداوند همه ما را عاقیت به خیر کنند

مرتضی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ

مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به وفایش نه به جمالش

دوست را به محبتش نه به کلامش

عاشق را به صبرش نه به ادعایش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش

غذا را به کیفیتش نه به کمیتش

درس را به استادش نه به سختیش

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش

نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

دل را به پاکیش نه به صاحبش

جسم را به سلامتش نه به لاغریش

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

عاشق را به صبرش نه به ادعایش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش




آفرین
یکی از یکی عمیق تر

نیما شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه:- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!

یک روز یک زن و مرد -انگلیسی-...


این مار است

این ---------------- (مار) است

و شخص با سواد را از ده بیرون کردند!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد