کلبه امین شماره ۵

ا ی  امین  مرد  عاقل   دانا

این تو این گوی اینت میدانا

نظرات 67 + ارسال نظر
۱۲۰ چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟

گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟

سلمان رحمانی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ

به نام خدا
درود بر امین عزیز
نوشته هایت بسیار زیبا هستند
بسیار سپاسگزارم

"دل عاشق به پیغامی بسازد
خمارآلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافی است
ریاضت کش به بادامی بسازد"

"در سجده هنوز با تو سرسنگینیم
دلبسته ی این زندگی رنگینیم
دیوار وضوخانه پر از آیینه است
این است که در نماز هم خودبینیم"

"خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد"

"بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد"

استاد نوشته ات در مورد دکتر شریعتی زیبا بود

خیلی ممنون امین
خدا قوتت بده
در پناه خدا

سلام
چقدر این ابیات را دوست دارم:
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمارآلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافی است
ریاضت کش به بادامی بسازد

ممنون

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ

با اجازه محیط زیست

دریا، دریا دکل می‌کاریم

ماهی‌ها به جهنم!

کندوها پر از قیر شده‌اند

زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند

تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند

جه سعادتی!

داریوش به پارس می‌نازید

ما به پارس جنوبی!

بوی فیروزه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ب.ظ

این پارک پارکینگ می شود

این درخت ،تیر برق

این زمین چمن ، آسفالت

و من که امروز به اصطلاح شاعرم

روزی یک تکه سنگ می شوم

با لوح یادبودی بر سینه

درست،وسط همین میدان

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ

هفت سین زنانه

خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن :
کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن !
ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل !
خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال !
هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو
غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو
"سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید
تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد
"سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن
تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن !
"سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ
دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ
"سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ
تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ !
"سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن !
تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن !
....
آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد
رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد !
گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !!
من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال !
....

گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم
با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !!
"سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من !
تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن !
"سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ...
بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان !!!

البته شوخی است ها!

مدرس جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم، فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم، فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم، فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم، فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم، فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند پس بزنیم، فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم، فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یکصد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است.
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم، فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم

رحیمی نژاد یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقا امین
نیستید؟
امیدوارم در خوشی و شادی باشید.
راستی ساکن سمنانید یا تهران؟ای بابا به من چه درسته؟:-)

مرتضی دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

به نام خدا
سلام
یادمه دیشب اینجا یه مطلبی گذاشتم
شاید اینترنت قاطی کردی باشه نمی دونم
اما اینو می دونم که ارادتمند امین عزیز یکی یه دونه ی خودم که تو سمنان هرچی بگردی لنگه اش پیدا نمی شه٬ هستم و هستم و هستم
امروز خوشحالم که دفاعم واسطه ای شده تا دوستان دور هم جمع بشن
نیما و عیالش
سلمان و موجود رتبه ۴ عزیز
محمد منسوبی فرد و بهنام جعفرطاری
و ...
جای تو خالیه (بهروز هم هست)

یا علی

امین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام
ببخشید دیر و دور آمدم
سفری بود در پیش و الان سفرنامه ای در پس
استاد رفته بودم تهران همایش نانو تکنولوژی مجتبی بمانادی و میثم واعظ زاده سلام بلند رسوندند و میثم با لهجه غلیظ ترکی حال شما رو پرسید و گفت ؛ته حال خاره؟؛ و مجتبی گفت دکتر هنوز هم استاد شیمی عمومی ۱ هسته؟ و من گفتم نه و یه لحظه همه ساکت شدیم اینجا می تونید فضای تلخ و ابزورد صحنه آخر تئاتر رومئو و جولیت رو در اون فضا بسط بدید.
خیلی خوش گذشت
عوض شدیم قبول اما خدا رو شکر عوضی نشدیم
مرتضی جان باهام تماس گرفتی همون موقع کار داشتم نتونستم زنگ بزنم بعدش هم یادم رفت یادم باشه نیم کیلو حواس واسه خودم بخرم به هر حال ببخشید اما خوشحالم رفیق از این که شور و هیجانی که کامنتهات به من میده واقعا تحسین برانگیزه باید باز هم اعتراف کنم تکی و ایول داری
استاد در مورد شعر درخواستی به چشم اما در کل غزل های عاشقانه به خصوص اگه تلخی دروغ و ریا چاشنیش باشه باب طبع من نیست اما به چشم
خانم رحیمی اهل سمنانم روزگارم بد نیست خرده عقلی دارم سر سوزن منطق ... خانم رحیمی همیشه انسانها یه جور نیستند آرزو می کنم خدا برایتان و برای همه ما خوبی بخواهد که گر آرزو نکنم هم باور دارم خوبی می خواهد - الخیر فی ما وقع- که گر این نبود دلخوش زندگیش نبودم
خانم مدرس ممنونم
سلمان جان دستت درد نکنه ممنونم ازت
بوی فیروزه خانم دستتون درد نکنه تشکر
از اینکه در حاصل جمع سکوتهایم این کلبه غرق شنیدن صدای تایپ دوستان بود ممنونم باشد تا همیشه باشد

به نام خدا
سلام امین عزیز
دلمان واقعا برایت تنگ شده بود.
به میثم و مجتبی سلام برسان
بله دوباره ۲ ترم است عمومی ۱ با من است.

چه خوب است که هستی.

امین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

من تکراری می نویسم پس هستم
***********

وصف ملاصدرا از خداوند

ملاصدرا گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

یتیمان را پدر می‌شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می‌شود
عقیمان را طفل می‌شود
ناامیدان را امید می‌شود
گمگشتگان را راه می‌شود
در تاریکی ماندگان را نور می‌شود
رزمندگان راشمشیر می‌شود
پیران را عصا می‌شود
محتاجان به عشق را عشق می‌شود
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را…

به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها…

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند
در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند…

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ؟؟؟؟

امین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

حکایتی از مولانا:
آن یکی بر جست بـالای درخـت
می فکند آن میوه را دزدانـه سخت

صاحب باغ آمد و گفـت : ای دنــی(4)
از خـدا شرمـیت ، گو چـه می کنـی

گفت : از بـاغ خـدا ، بنـده خـدا
می خـورد خرمـا که حق کردش عـطا

عـامیـانه چـه مـلامـت مـی کنــی
بخل بر خـوان خـداوند غنــــــی ؟

گفت ای ایـبک(5) بـیـاور آن رســن
تـا بگـویـم مـن جواب بـوالحســن(6)

پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می زدش بر پشت و پهلو چوب سخت

گـفت آخــر از خــدا شــرمی بدار
مـی کشـی این بی گـنه را زار زار

گفت با چوب خدا ، ایـن بنــده اش
می زند بر پشـت دیگـر بنـده خـوش

چــوب حـق و پشـت و پـهلو آن او
مــن غــلام و آلـت فـــرمــان او

گفت توبه کردم ازجبر(7) ای عیــار
اختیار است ، اختیاراست ، اختیار

(مثنوی)

امین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

دوش در کوچه ِ پنجاه ، کنار گذری
گفت یک عاشق بیچاره به فرد دگری
« ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری»
به گمانم که تو زاییده ی یک ماده خری
گر که مقصود تو قاپیدن معشوقه ی ماست
بر حذر باش و نشو در پی اغوای پری
کفتری را که به خون جگرم کردم جلد
قصد داری که بدون چک و چانه ببری؟
چون که تو تازه شدی رهگذر کوچه ی او
ظاهرن خیلی از اوضاع طرف بی خبری
پدرش مهریه ای خواسته بی حد وحساب
سکه و خانه و ویلا و دوباغ ثمری
چون که ماشین پراید از نظر او لگن است
گفته باید که فقط بنز برایش بخری
بابت ماه ِ عسل طبق فرامین پدر
باید البته که اورا به اروپا ببری
از چه رو آمده ای پس به سر کوچه ی او؟
تو که بی خانه و بی مایه ای و دربدری
قاپ انداخته در جیب تو یک دانه شپش
تازه آن هم که رسیده به تو ارث پدری
گفت آن شخص به آن عاشق بیچاره چنین
من خرم یا تو که از مرحله خیلی به دری؟
با چنین مهریه و ماه عسل و بنز و کذا
که پدر خواسته از تو جهت عقد پری
دختران ده ما و ده بالایی ما
می دهندت همه را تا که تو تنها نپری
چارتا عقدی و باقی همگی صیغه ی تو
گرچه با این همه زن یک کمکی در خطری
من که از کوچه ی معشوقه ی تو می گذرم
نامه بر هستم و از عشق ندارم خبری
گفت ایول به تو و دخترکان ده تو
بنده امروز شوم سوی ده تو سفری
باد ارزانی تو کوچه ی معشوقه ی ما
نشکند کوچه و دیوار و درش هیچ سری
روی دست پدرش باد الهی که کند
دختری را که بُود خانه گریزو ددری
گفت «جاوید» به آن شهری عاشق پیشه
هست قبل از تو به صف یکصد وسی چل نفری

بنده هم بابت این امر مهم بی تردید
گر بیایی به ده البته به صف خواهی دید

امین سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم...

گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم...

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست...

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم...

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم...

وقت پر پر شدنش سازو نوایی نکنیم...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند...

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم...

********

هر چه خوبی کرده ام،روزی پشیمان می شــــوم

« این » اگر سودی ندارد ،بعد ازین «آن» می شوم


من که از هم نوع خود چیزی ندیـــــدم جز بــــدی

از بشر بودن پشیمان گشته،حیوان می شــــــوم!


می خزم در گوشــــه ی دنج مســــــافرخانه ای

میخ لنگ و سیخ تلخ و دود قلیان می شــــــــوم !


با همیــن خل وضعی و خنگی و اســــــتعداد کم

بنده اســـــتخدام ...................می شــــــوم


روز شـــــنبه طی حکمــــی گر مدیرکل شـــــدم

روز یکشـــنبه ترقی کرده ! شیــــطان می شـوم!


گر ببیــــــنم آب را قدری شــــــنا خواهـــــم نمود

توپ اگر دیدم ولی البـــــته « زیدان» می شـــــوم


در جواب حمله ی دشـــــمن به خاک میـــــــهنم

مثل شیخی شوخ در دشداشه پنهان می شـوم !


مال خود را بذل و بخشش می کنم،تا صهیونیست

بلکه یک جایش بسوزد ! مثل ایران می شــــــوم !


می خرم یک دکـــترای اصل اصل از « کمــــبریج»

مدتی ...................

جنس های شـــــهر ما ناخالصــــی دارد زیـــاد

چنــــد روزی عازم ماهان کرمان می شــــــوم !

آخر برج است و من دنبال خانه خالی ام
گر شما فرمان دهی من زود مهمان می شوم
**********

سلمان رحمانی سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ

به نام خدا
درود بر امین عزیز
خدا قوت

امین مطلب زیر اگر چه به مطلب هیدروژن صفتان تو نمی رسد ولی خواندنش خالی از لطف نیست

جهت یادآوری:

روزگاری دزدها هم با شرف بودند

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد اعتقاد او. اگر آن را پس نمی دادم ، عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است

کشف الاسرار

باشد که پند گیریم
در پناه خدا

مدرس چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یک سار شروع به خواندن کرد

اما مرد نشنید

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید

اما مرد گوش نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم

ستاره ای درخشید

اما مرد ندید

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده، نوزادی متولد شد

اما مرد توجهی نکرد

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.....

معماری پناه شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

مطلب طنز : چگونه بگوییم و چگونه بنویسیم

نگوییم *وب سایت* بگوییم : رایانه جا یا تارانه


نگوییم * وب *بگوییم : جایانه یا تار

نگوییم * وب مستر * بگوییم : صاحب تار یا تارزن


نگوییم * ایمیل* بگوییم : نامه برقی

نگوییم * ایمیل آدرس *بگوییم : نشان نامه برقی


نگوییم * چت * بگوییم : زرستان


نگوییم * مانیتور* بگوییم : نمایانه


نگوییم * کی بورد* بگوییم : دکمه گاه

نگوییم*اسکنر* بگوییم : عکس برگردان


نگوییم * پرینتر *بگوییم : چاپانه یا چاپگر

نگوییم * ماوس * بگوییم : موش


نگوییم * دیسک *بگوییم : گردالی

نگوییم * سی دی (کامپکت دیسک)*بگوییم : کامل گردانه یا کاف گاف


نگوییم * دیسکت * بگوییم : گردکی


نگوییم * نوت بوک * بگوییم : رایانه رو


نگوییم * لینک* بگوییم : چسبانک

نگوییم* مایکروسافت* بگوییم : کوچک نرم یا نرم بچه


نگوییم* اکانت * بگوییم : برات

نگوییم * ماوس پد * بگوییم : خرش گاه


نگوییم * فوتوشاپ* بگوییم : عکاسخانه

نگوییم * اینترنت* بگوییم : جهان شبکه


نگوییم* اینترانت* بگوییم : درون شبکه

نگوییم * اینترنت اکسپلورر* بگوییم : جهانگرد شبکه


نگوییم * وب براوزر * بگوییم : تاریاب

نگوییم * کرسر* بگوییم : ریزینه


نگوییم * بیل گیتس * بگوییم : حساب دروازه

نگوییم *هات میل * بگوییم : داغنامه


زرستانش را اصلا نپسندیدم!
بیل گیتسش خوب بود!

رحیمی نژاد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقا امین
خوبید؟
نیستید؟

امین سرش شلوغ است و ما به تصمیمش احترام می گذاریم فقط امیدواریم گاه گاهی به ما سری بزند.
استاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد