ما ساده گرفته ایم آمدنت را ما همین به ظاهر شیعیان تو ساده گرفته ایم آمدنت را و همین طور ساده گرفته ایم انتظار آمدنت را تو نرفته ای که باز گردی این ماییم که باید برگردیم برگردیم از این همه تغافل و گناه خاموشیم -- خاموشیم --- سکوت می کنیم که نه لالیم --- کران و کورانیم--- گنگیم که تمسک سکوت طوفانی علی را به خیال خام می پروریم سالهاست فریادهامان را با دست خود در گلو خشکانده ایم غریب ماندن را شاید راه و رسمیست که باید آموخت اما این همه درد و دریغ دروغ هنوز طلوع خورشید را ندیده ایم چرا غروب
یابن الحسن ببخش ما را ببخش این تجاهل و تغافل را
رحیمی نژاد
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ
به نام خدا سلام آقا امین چه خوب که برگشتید موفق باشید
خانم رحیمی نژاد ممنونم از لطفتون --- دوری و دوستی ممنون
هی غصه تنــها شدنـت را خوردیم یوسف شدی و پیرهنت را خوردیم شعبان که گذشت و جایتان خالـی بود ما شربــت دیر آمدنــت را خوردیم!! ------- سالها کر شدن و نشنفتن
بارلها سر خوشیم و شور را از ما نگیر! این همه لذات جورواجور! را از ما نگیر تا شود ثابت که بی درد و مرفه نیستیم گاهگاهی نیش یک زنبور را از ما نگیر ................... بارلها کیسه ی پر پول را از من نگیر حقه بازی و کلک، بامبول را از من نگیر تا بنا سازم بنایی راست قامت در ریا چند سالی شمشه و شاقول را از من نگیر ...................... بارلها سفره ی آباد را از من نگیر در تملق گویی استعداد را از من نگیر چون لزوماً نان به نرخ روز باید میل کرد پس کرم فرما و حزب باد را از من نگیر ..................... بارلها پست های ناب را از من نگیر لطف بی اندازه ی ارباب را از من نگیر تا شود ثابت که من مرد خدایم واقعاً لطف فرما مسجد و محراب را از من نگیر
جوان مثبت: بنده جوانی هستم مجرد و معتقد و مثبت. هنگام استحمام، لباس میپوشم و خودم را در آیینه نگاه نمیکنم. میخواستم بدانم حکم بنده چیست و مردم در مورد من چگونه فکر میکنند؟
کارشناس: جنابعالی اسوه همه جوانان هستید و ایران اسلامی به وجود شما افتخار میکند. همانطور که حال را ما داریم میسازیم، آینده را نیز شما میسازید. دیدن شما در آن حالت با لباس، موجب افزایش نور بصر و بالا رفتن ضریب نشاط در جامعه و ادخال سرور در قلوب مؤمنان میشود. ایضاً استحمام با لباس، موجب میشود که علاوه بر پاک شدن تن، لباسها نیز شسته شوند و این فعل مبارک، علاوه بر کاهش مصرف انرژی و افزایش بهرهوری، باعث بهرهمندی شهروندان از سود بیشتر یارانهها، خشنودی ... و حل شدن همه معضلات و مشکلات میگردد. استحمام با لباس، همچنین موجب میشود اگر کسی ناگهان سر زده و یا اشتباهاً وارد حمام شد، نه شما خجالت بکشید نه آن فرد. و این خود بالاترین نیکوییهاست و نه تنها ثواب عمل شما در کارنامه اعمالتان ثبت میشود، یحتمل ثواب آن فرد را نیز در کارنامه اعمال شما ثبت خواهند کرد و این خود توفیقی است عظیم.
بارلها این دو مثقال مایه را از من نگیر تا که از چیزی نترسم ... بابت افزایش روحیه و قدری رفاه لطف فرما ....را از من نگیر ......................... بارلها زور را از ما نگیر بعد ِ مردن گور را از ما نگیر چون میسر نیست امر ازدواج لطف کن کافور را از ما نگیر ....................... بارلها چشم را از من نگیر وقت دعوا خشم را از من نگیر آب و نان امروزه در ریش است وپشم پس تو ریش و پشم را از من نگیر ..................... بارلها گرمی آغوش را از من نگیر در کنار یار چشم و گوش را از من نگیر تا که با یک بوسه پالانی ندوزد بهر من لطف فرما این دو ارزن هوش را از من نگیر
................... بارلها لطف کن این میز را از ما نگیر زیر میزی های بس ناچیز را از ما نگیر تا که پا برجاست میز و زیرمیزی ،آخدا ......را از ما نگیر .................... بارلها خانه ی تجریش را از من نگیر چند تا ویلایِ توی کیش را از من نگیر تا که افزایش دهم میزان دارایی خود لا اقل تا بیست سالی ریش را از من نگیر
به گزارش برنا، قوی ترین مرد ایران و جهان شب گذشته در یک نزاع خیابانی به قتل رسید.
جزئیات تازه این قتل حکایت از آن دارد که شب گذشته سه نفر با یک دستگاه پراید مسیر حرکت اتومبیل هیوندای روح الله داداشی را سد کردند و پیش از آنکه به وی اجازه دهند از ماشین خود پیاده شود با وارد آوردن ضربات چاقو به سینه و گلو او را به قتل می رسانند.این اتفاق در منطقه حصارک کرج رخ داد. --------------------
حمله به آمر به معروف/ ضربه چاقو به شاهرگ روحانی 20 ساله
به گزارش خبرنگار مهر، ساعت 22:30 دقیقه شب گذشته ( شنبه ) روحانی جوانی به نام علی خلیلی در مسیر بازگشت از مراسم هیئت مولودی خوانی قائم آل محمد(عج) به همراه دو نفر از دانش آموزان که قصد رساندن آنها را به خانه شان داشت در چهارراه شهدا در منطقه تهرانپارس با صحنه مزاحمت شنیع گروهی اراذل و اوباش مواجه می شود. این افراد که در یک خودروی پراید و یک موتورسیکلت سوار بودند برای چند خانم ایجاد مزاحمت می کنند. دو دانش آموز شاهد ماجرا می گویند: با اینکه آقای خلیلی به هیچ عنوان اهل درگیری نبوده و همیشه امر به معروف و نهی از منکر را با راهکارهای فرهنگی دنبال می کردند این حادثه به حدی زشت و خارج از تصور بود که وی برای جلوگیری از ادامه مزاحمتهای آنان مجبور به پیاده شدن از موتور شد.
در این هنگام راکبان خودروی پراید با روحانی جوان درگیر شده و با ضرب چاقو شاهرگ وی را از ناحیه کتف و گردن می زنند. به گفته شاهدان عینی حادثه، نیم ساعت طول می کشد تا اورژانس فرد چاقو خورده را به بیمارستان منتقل کند. بنا به تشخیص پزشکان وی باید به بیمارستانی با تجهیزات جراح عروقی منتقل می شد اما چندین بیمارستان به خصوص بیمارستان شهدای تجریش از پذیرش این روحانی خودداری کردند. پیش از این در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال جاری حجت الاسلام سید محمود مصطفوی منتظری امام جماعت مسجد انصار الحسین (ع) تهران که قصد داشت دختر جوانی را از دست اراذل و اوباش نجات دهد مورد حمله این افراد قرار گرفت که این حادثه منجر به ضرب و شتم و تخلیه چشم این روحانی شد.
همچنین چندی پیش حجت الاسلام فرزاد فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران که برای نجات یک دختر جوان از چنگال دو نفر از اراذل و اوباش از جانگذشتگی کرد، در آستانه نابینایی چشم راست خود قرار گرفت اما با عمل جراحی چشم در بیمارستان رسول اکرم(ص) خطر تخلیه چشم او برطرف شد.
سلام --- یه درد دل که به صورت سوال و با یه مثال مطرح می کنم
بحث این که شراب حافظ می انگور بوده یا شراب بهشتی را هزازان بار شنیده ایم اما برای من این سوال است چرا دوستان حافظ دوستی که از شراب متنفرند حافظ را صاحب کرامتی بالاتر از خوردن می میبینندو دیگر دوستانی که با گوشه چشمی از عرق دلشان ورق ورق می شود دوست دارند حافظی کنار پیک هایشان ببینند چرا نباید جرات این را داشته باشم که بگویم: جناب حافظ! از تو بسیار میآموزم اما در فلان نظر با تو مخالفم، یا بهمان عملت را تأیید نمیکنم. جناب مولانا! هرچند به شاگردیت مفتخرم، اما مذهب دیگری دارم.
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
هرچند که مولانا به برکت عاشقی، عظیمتر از آن است که در تمامی این قالبها بگنجد.
ملت عاشق ز مذهبها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
اما می خواهم بگویم چرا یزید را چون بد است همه اعمالش را بد می بینیم و یا چرا خوبان را در تمامی اعمال خوب می بینیم .... احتمالن این حکایت را شنیده ایم که امام حسین در محفلی از دوستان بدی های زیادی از یزید شنید که مثلا میمون باز و زن باز و شراب خوار است و بعد از صحبت یارانش گفت اما شنیده ام شاعر هم هست ----- والسلام
فرمایشت درست اما در مورد برخی که فساد کاملند شاید سفیدی ای نیابی
با عینک ری بن زرشکی خوانده است درسی راجع به گاو مشکی خوانده است اخلاق تمام عاشقان را بلد است معشوقه ی ما دامپزشکی خوانده است -+- تو ماه زلالی و کمان ابرویی من اِند مرامم و صداقت گویی مشکل حل است؟عصر یک سر برویم تا دفتر ازدواج دانشجویی؟ -+- تنها غزل کلاسمان بود؛و رفت انگار که اهل آسمان بود؛و رفت دلتنگ شدم برایش، آموزش گفت: او ترم گذشته میهمان بود؛و رفت
کبوتر آب و دونه مفت داره عجب آرامشی با جفت داره یه فکری کن ،دیگه با این شرایط مجرد بودن ما افت داره ....................... نمیگم که خودت را دربدر کن به جنگل های آفریقا سفر کن فقط یک شب که مامانت نباشه منو دعوتبه شامی مختصر کن ............................. زمونه جور دیگه میشه آخر طلا با مس برابر میشه آخر همین قول و قرار تو خیابون به کار خیر منجر می شه آخر
…بیدار شد از خواب، دید اردیبهشت است آب و هوا سرشار از عطر فرشتهست در برکهی چشمان تو گم کرد خود را از یاد برد آهسته آهسته که زشت است فهمید در لبخند تو رازی ست پنهان پیشانیات پیداتر از هر سرنوشت است یک عمر بذر کینه در دل کاشت اما عشق تو توفان بود و زد بر هرچه کشت است… … … تنها نمیماندی نبودم، برکهی من! دنیا پر از ما جوجه اردکهای زشت است ---------
فریاد و آه و ناله و هر چیز از این قبیل تو ساکتی و عشق تو در من به قال و قیل… حرفی به من بزن که بدانم هنوز هم… حتی اگر نباشم، روزی به هر دلیل در من زنان کوچکی از اشک و بوسه، پر تا کی این اشکبوس سپاهی کند گسیل در وصف عشق هرچه شنیدیم ناقص است چیزی شبیه قصهی تاریکی است و فیل کوتاه آمدیم ولی همتش بلند! دستی اگر رسید به خرمای بر نخیل زنها همیشه دسته گلی آب دادهاند اینجا به رود کرخه و آنجا به رود نیل…
--------- می خواست با تو رخت سفر در بیاورد از چشمهای خیس تو سر در بیاورد «من آمدم» بگوید و اندوه کهنه را از ذهن خاک خورده ی در، در بیاورد می خواست جوجه باشد و هی جیک جیک جیک… در آسمان عشق تو پر در بیاورد حتی اگر عقاب ببارد از آسمان حتی اگر که عشق پدر در بیاورد سخت است جوجه باشی و دیوانگی کنی این بار مرگ دبه اگر در بیاورد…
من پریشانم که راه خانه را گم کردهام من پری… یا نه، پس از تو شانه را گم کردهام میگذاری دام پشت دام و من در این قفس آنقدر ماندم که طعم دانه را گم کردهام شمعم اما در خودم خاموش از بس بودهام اشتیاق صحبت ِ پروانه را گم کردهام آشنا با هیچکس جز تو نبودم، ناگزیر رفتهام هرجا، دلی بیگانه را گم کردهام عاقلی کو تا بترساند مرا از عشق تو؟ من شمار اینهمه دیوانه را گم کردهام *** من پری هرگز نخواهم شد ولی بر شانهام هایهای گریهای جانانه را گم کردهام
تلخی این عزای عظمی را ، نخل گیسو پریش میداند از بیابان تشنه لب بشنو، او از این غصه بیش میداند کاش یک ذوالجناح غیرت را…شرمشان باد میزبانیشان ! آن عزیزی که میرسد از راه، کوفه مهمان خویش میداند؟ نارفیقان حقه و تزویر، یک یک از نیمه باز میگردند راه را آن بزرگوار اما، همچنان رو به پیش میداند خیمه در خیمه آتش است اینجا، وای من دل مشوش است اینجا تیغ در دستهای نامردان، نه غریبه، نه خویش میداند از بلندای زین ـ زبانم لال ـ سبز بالا بلند افتادست این فرات است زار میگرید، شاید از تشنگی ش میداند تلخی این عزای عظمی را، نخل گیسو پریش میداند از بیابان تشنه لب بشنو، او از این غصه بیش میداند *** کاش آسمان پلکی زند ، تا تو نمایان تر شوی کاش ای وفور روشنی ! حتی فراوان تر شوی قد می کشد درچشم شب، شرمی بلیغ و باشکوه حالی که از تن پوش ابر ، عریان و عریان تر شوی ای بغض بسته باز شو ، ای حنجره آواز شو جا دارد این تحریر را ، یک پرده گریان تر شوی مژگان به مژگان نیشتر، محکم ، مصمم ، بیشتر کاش این مداوا را ولی امشب شتـــابان تر شوی در من تماشـــا کردی و تنهایی ات تکثیر شد می بینمت آیینه کز این هم پریشان تر شوی
. دیدار ما هرچند دورادور، ………………………. زیباست! دیگر پذیرفته م که ماه از دور زیباست هرچند موسایت نخواهم شد ولی باز از تو چه پنهان ! دردو دل با طور زیباست دنیا همیشه دل به خواه ما نبوده ؛ باور بکن بعضی گره ها کور زیباست بس کن عزیزم طاقت باران ندارم این چشم ها … این چشم ها مغرور زیباست! هرچند شب با نور سرد ماه٬جور است اما شب چشمان تو ناجور زیباست وقتی که دریا تنگ ماهی های خسته ست، مردن میان تارو پود تور زیباست وقتی که غم هایم غم عشق تو باشد٬ از مهد چشمانم اگر تا گور …. ………………………………..زیباست!
رفت اما نگو وفا که نداشت دوستت تا کجا…کجا که نداشت رفت رنج تو بیشتر نشود قصد رنجاندن تو را که نداشت همه تنها گذاشتند او را خواست عاشق شود، وبا که نداشت خواست از عشق تو فرار کند دل بیچاره، دست و پا که نداشت خندهات، مهربانیات، عشقت غم و غصه یکی دو تا که نداشت او گذشت از که بود یا که نبود بگذر از این که داشت یا که نداشت
در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را در تشت میشوید دو تا جوراب بدبو را با دستهای کوچکش هی چنگ پشت چنگ پیراهن چرک برادرهای بدخو را… قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخیست شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را هر شب پریهای خیالش خواب میبینند: یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را… یک روز میآیند زنها کلکشان، خندان داماد میبوسد عروس گیج کمرو را این حلقه از خورشید هم حتی درخشانتر… ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را او میرود با گونههایی سرخ از احساس یک زندگی تازهی گرم از تکاپو را … … … او زندگی را سالهای بعد میفهمد دست بزن را و زبان تند بدگو را روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است وقتی که با چادر کبودیهای اَبرو را… اما برای دخترش از عشق میگوید: از بوسهی عاشق که با آن هرچه جادو را… هرشب که میخوابند، دختر خواب میبیند یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
من را نگاه می کنی اما چه سرسری جوری که ممکن است به زنهای دیگری… باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم! همبازی خجالتی و کوچکت، پری! دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟ حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟ ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری شاید که آشنای یکی دیگر از شماست آن نوجوان که با لگد از هوش می بری… در چشمهای میشی تو گرگ می دود یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!
در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟ زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری! در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست دستور می دهی که «موها زیر روسری!» وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟ حالا ببین چرا به تنفر صدای من… حالا بگو چگونه تو…انگار که کری من گریه می کنم ولی نه در برابرت من گریه می کنم ولی از نابرابری
امین باز بحث کهنه نابرابری!؟
تبعیض را نیستم اما دستور خدا را هستم. دستور خدا عین عدالت است زن و مرد با هم فرق دارند و این منافاتی با آزادی و عزت هر کدام ندارد. و این رشته سر دراز دارد...
ای همه هستی ز تو پیدا شده» این همه موجود در آن جا شده کره خر ومارمولک و کرگدن زهره و مریخ وکویت و پکن خلق نمودی بشران دوپا از ته امریک الی آسیا تا که به هم فخر فروشی کنند یا که بجنگند و چموشی کنند تا که دوتا شد کش تنبانشان یا که شد آماده کمی نانشان تا بشود ماکسیما پیکانشان جور شود خانه ی تهرانشان یاد سمرقند کند فیلشان! این خط و این کاغذ و این هم نشان کل جهان بر سر ِ انگشت توست شیشه ی عمر همه در مشت توست با غضبت کون و مکان زیر و روست کله مو فرفری مثل کدوست دست ِ کم اخم تو ده ریشتر شاید از آن هم کمکی بیشتِر قافیه تغییر دهد لهجه را گرچه که فوتی همه ی لهجه ها ذره ای از لطف تو را این حقیر می کند علامه تر از شکسپیر گر که دهی حال اساسی به ما جور شود روزی بی انتها گر که ز لطف تو به ما کم شود باز دیار همه مان بم شود گر که تو فوتی بکنی روی آب کشور ژاپن شود از دم خراب یک پشه با امر تو نمرود را کرد به یک وزوز خود کله پا دایناسوران پیش تو چون مارمولک خرمگسان در نظرت مثل کک هر کلکی زیر سر ِ شخص توست یک سر هر چیز جهان دس ِ! توست دست اگر دس شده ایراد نیست پیش تو یک مسئله ی حاد نیست لُب کلام اینکه در این گیر و دار هر چه تو خواهی بشود برقرار طبق همین قاعده ات آخدا حال اساسی بده «جاوید» را نوشته از جاوید
کارِ جهانِ خراب از بادا ـ مبادا گذشته آخر چگونه بگویم: آب از سرِ ما گذشته در انتظارِ رسولاند این قومِ در خود معطّل غافل از اینکه پیمبر از نیل تنها گذشته این خطّ سرسبزی و این باغ و بهاران ـ ببینید! یعنی که رودِ زلالی روزی از اینجا گذشته در پای عهدی که بستیم ـ ای عشق! ـ ما با تو هستیم یکشب غریبانه بگذر، بنگر چه بر ما گذشته آن خشکسالی تو را هم خوار و خسیسانه پرورد؟ !پنهان مکن گندمت را ... روز مبادا گذشته اُفتان و خیزان و سوزان بادی وزید از بیابان میگفت مجنونِ خسته از خیرِ لیلا گذشته در نسخهی آخرینم، دلخون طبیبم نوشته باید مدارا کنی، مرد! کار از مداوا گذشته
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود ما را غم کهن به می کهنه بسپرید به حال ما چه سود اگر شیشه نو شود شبدیز، رام خسرو و شیرین به کام او بر فرق ما چه فرق اگر تیشه نو شود جان میدهیم و ناز تو را باز میخریم سودا همان کنیم اگر تیشه نو شود
سلام استاد خوب همین که یادتون رفت اوج مینیماله دیگه استاد دوست داشتنی هستید --------- این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟ ------------ و اما داستان این شعر
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.
دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .
تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .
و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.
اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.
کوله بارت بر بند ، شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم ، میشود آسان رفت میشود کاری کرد که رضا باشد او .
ماه رمضان، ماه برچیده شدن، «بساط شیاطین» از عرصه زندگی اولاد آدم و حضور ملموس ملائک در اطراف «صائمین مشتاق شیدایی» است!فرا رسیدن این ماه پر فضیلت مبارک.التماس دعا
11 – جوانان ریشو با نامهای عربی و بسیار قابل اعتماد چند نفر
12 – جوانان پولدار غیر قابل اعتماد با نامهاب اصیل ایرانی چند نفر
13 – تعدادی پلیس ، معتاد ، اهالی و کسبه محل به مقدار لزوم
طرز تهیه:
ابتدا همه را جز آقای روحانی در یک قابلمه ریخته و سپس خوب بهم می زنیم تا به اندازه کافی بهم بخورند و بهم بریزند. سپس آقای روحانی را بعنوان مشکل گشا وارد می کنیم. بعد از نیمساعت قهرمان داستان را به مسجد و امامزاده میفرستیم تا حدود 100 لیتر آب غوره فرد اعلا تولید کند سرانجام در قابلمه را بر می داریم و جلوی 70 میلیون می گذاریم :)
امین
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ
تصحیح و توضیح در یکی از روزنامههای صبح مصاحبهای کرده بودند با دکتر داریوش صبور درباره ادبیات و عرفان. مصاحبه خوبی بود و غلط چاپی نداشت، غیر از اینکه به جای «داریوش» چاپ شده بود «منوچهر». ما فکر کردیم لابد با برادر ایشان مصاحبه کردهاند، اما عکس، عکس خودشان بود. این روزنامه در شماره بعد اشتباه خود را تصحیح کرد و نوشت: نام واقعی دکتر صبوری داریوش است، نه منوچهر. در شماره بعد خواندیم: نام فامیل مهندس صبوری، صبور است. بدین وسیله از ایشان و خوانندگان گرامی پوزش میطلبیم. همین روزنامه در شماره بعد توضیح داده بود که داریوش صابری دکتر است، نه مهندس. در شماره بعد هم نوشته بود که دریوش صابری با آقای کیومرث صابری هیچگونه نسبتی ندارد. در شماره بعدی روزنامه خواندیم: داریوش صحیح است، نه دریوش. آن که در یوش است نیماست!
امین
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ
کلمات متقاطع داشتیم جدول کلمات متقاطع روزنامهای را حل میکردیم، یاد حرف یکی از مسؤولان افتادیم که گفته بود اگر مهاجمان عمودی بیایند، افقی برخواهند گشت. راستی اگر تمام چیزهای عمودی، افقی میشد و تمام چیزهای افقی عمودی، دنیا به چه وضعی درمیآمد. تصور بفرمایید برج میلاد خوابیده و دریاچه پارک ملت ایستاده است.
-------
سؤال بعضی از خوانندههای مرد صدای نازک دارند و بعضی از خوانندههای زن صدای کلفت. چرا صدای آنان آزاد است و صدای اینان ممنوع؟ پیشنهاد میشود آن دسته از خوانندههای زن که صدای کلفت دارند، روی خودشان اسم مردانه بگذارند و ترانه بخوانند. چون محتوای ترانهها هم اغلب مردانه است فکر نکنم کسی تشخیص بدهد کی زنه، کی مرده.
---------
پنجاه سال به تازگی «صد سال آواز ایران» به صورت نوار و سیدی به بازار آمده است. بهتر بود اسم این گردآوری را میگذاشتند پنجاه سال آواز ایران، چون در این نوارها و سیدیها از صدای زنان خواننده خبری نیست.
-------
انتقال رستوران هتلی بالای سردرش این تابلو را زده بود: «غذاهای سنتی عاملی برای انتقال فرهنگ ملی.» ما فکر میکنیم از این طریق فرهنگ ملی به جای اینکه انتقال پیدا کند، دفع میشود.
آقا اجازه درد دندان کشت مارا در حسرت یک پاره ی نان کشت ما را گفتند برخی عند رب یرزقون اند این تکه از آیات قرآن کشت ما را با مرگ گاوان محل در هر طویله این ما و مای گاوداران کشت ما را ما از نژاد برتر خورشید بودیم سرمای سنگین زمستان کشت ما را گفتیم می آیی که در پایت بباریم سیلاب وحشتناک باران کشت ما را این بار جای پاره قرآن روی نیزه پیراهن خونین عثمان کشت ما را در عصر خونین، عصر شب ، عصر شبیخون پیشانی جا مهر ایمان کشت ما را دیشب تراشیدم تمام صورتم را این ریش های نا مسلمان کشت ما را آقا بیا تا بی خیال نان بمانیم آه گدایان خیابان کشت ما را از خیر این یک پاره ی نان هم گذشتیم آقا اجازه درد دندان کشت ما را
امین
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ
بچه بیرون میخواهد تمام طول هفتهی گذشته به این موضوع فکر میکردم که ما وقتی بزرگ یا بزرگتر شدیم، زن گرفتیم و بعد بچهدار شدیم بچههایمان را هیچ جا نمیتوانیم ببریم. دریاچهی ارومیه که کارش تمام است، زایندهرود که خشک است، سی و سه پل که ترک برداشته است و عنقریب است بریزد، تخت جمشید که پر شده است از یادگاری و گلسنگ، کاخ گلستان که گیر افتاده بین دادگستری و وزارت بازرگانی و طرح بازار، خزر که پر شده از شیشهی دلستر و آب معدنی و چیزهای دیگر، جنگل گلستان که زبالهدانی شهرهای عباسآباد و کلاردشت است، بلوطهای لرستان و کردستان که دایم در حال سوختن هستند… خلاصه هر جا آبی یا درختی یا بنایی بوده در حال تخریب و احتضار است و چند سال دیگر چیزی برای فرزندان ما باقی نمیماند که آنها را ببریم ببینند.
سلام راستاش در طول هفتهی گذشته با خودم قرار گذاشتم زن نگیرم و اگر گرفتم بچهدار نشوم چون بچه را که نمیتوانم مثل ماهی یا قناری یا کفتر در خانه نگهداری کنم، بچه جنگل میخواهد، کوه میخواهد، دریا میخواهد، دریاچه میخواهد… بعد بچه بزرگ میشود میرود کتابهای تاریخی را میخواند و میفهمد در شمال غربی ایران دریاچهای به آن گندگی بود بعد یقهی من را میگیرد که با دریاچه چه کردید؟ آن وقت چه دارم به او بگویم؟ بگویم دریاچه را با بیل خشک کردیم؟ بگویم شب خوابیدیم صبح پاشدیم دیدم دریاچه نیست؟ بگویم کتابها دروغ نوشتهاند؟ چه بگویم؟ چه دارم که بگویم جز این که بگویم اصن یه وضی بود آن موقع!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
مردی ژاپنی در نامه ای برای پدرزنش که در شهر دیگری ساکن بود چنین نوشت :
چون در اینجا شایع شده زلزله ای شدید رخ خواهد داد می خواهم چند روزی زنم را بفرستم پیش شما .
پدر زن در جواب نوشت :
از آنجا که به اخلاق تند دخترم آشنا هستم خواهش می کنم زنت را پیش خودت نگهدار و زلزله را بفرست پیش ما
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بیحاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده ریش
تا ترا حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد ترا افسانه پیش
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش. ( گلستان- باب عشق و جوانی-ص150)
من بی تو که من نیست همان نیستن است
من نه... که زمــین وآسمــان نیستن است
وقــتی که تــو نیــستی زمــان طــولانـی
و فلــــسفه ی کـل جهـــان نیســـتن است
***
دلـــبسته به شاید چه کنم تنهایی
با یاد تو بایـــد چه کـــنم تنهایی
من یاد توهم اگر نباشم یک عمر
باران که بیـــاید چه کــنم تنهایی
***
یک مــرد جــنوبی ام که دریا دارد
با قایـق چوبــــی ام که دریا دارد...
تو مثل همـین قایـق چوبــی رفتی
من حــزن غروبــی ام که دریا دارد
ما ساده گرفته ایم آمدنت را
ما همین به ظاهر شیعیان تو ساده گرفته ایم آمدنت را
و همین طور ساده گرفته ایم انتظار آمدنت را
تو نرفته ای که باز گردی
این ماییم که باید برگردیم
برگردیم از این همه تغافل و گناه
خاموشیم -- خاموشیم --- سکوت می کنیم که نه لالیم --- کران و کورانیم--- گنگیم که تمسک سکوت طوفانی علی را به خیال خام می پروریم
سالهاست فریادهامان را با دست خود در گلو خشکانده ایم
غریب ماندن را شاید راه و رسمیست که باید آموخت
اما این همه درد و دریغ دروغ
هنوز طلوع خورشید را ندیده ایم چرا غروب
یابن الحسن ببخش ما را
ببخش این تجاهل و تغافل را
به نام خدا
سلام آقا امین
چه خوب که برگشتید
موفق باشید
خدا کند که جوانان زحقّ جدا نشوند
به صحبت بد و بدخواه مبتلا نشوند
سر عقیده خود پاى فشارند چو کوه
بسان کاه زهر باد جابجا نشوند.
روز جوان مبارک.
سلام
خانم رحیمی نژاد ممنونم از لطفتون --- دوری و دوستی ممنون
هی غصه تنــها شدنـت را خوردیم
یوسف شدی و پیرهنت را خوردیم
شعبان که گذشت و جایتان خالـی بود
ما شربــت دیر آمدنــت را خوردیم!!
-------
سالها کر شدن و نشنفتن
آهن سرد به دندان سفتن
راه رفتن زبر خار به روز
شام در بستر خارا خفتن
بندگی کردن در میکده ها
خرده ی شیشه به مژگان رفتن
بهتر از آن که به هر بی پدری
بله قربان بله قربان گفتن .
و ما در این تعطیلات به مسافرت نرفتیم
داشتم به این فکر می کردم که چرا به مسافرت برویم؟!!!
چرا ملت ایران به مسافرت میروند؟
1) برای خرج کردن یارانههای نقدی
2) برای مشارکت در پروژه ملی حوادث جادهای
3) برای بهم ریختن نظم زندگی مردم شهرهای دیگر
4) برای اثبات پایین بودن قیمت بنزین
5) برای پیشگیری از میهمانان احتمالی
6) برای ندیدن فیلمها و سریالها
7) برای توجیه پخش مجدد همان فیلمها و سریالها
8) برای دانستن قدر خانه و زندگی خود
9) برای ایجاد اشتغال برای پلیس و هتلدار و اغذیهفروش
10) برای تشکیل صف دستشویی در مدارس و پارکها
11) برای استفاده از چادرهای مسافرتی
12) برای رونق کسب و کار دزدان و خلافکاران
13) برای کمک به ملل مظلوم امارات و ترکیه و مالزی و ارمنستان
در مترو، دختر به پسر گفت:
خودت را به من نچسبان!
در خیابان، زانتیا به پراید گفت:
خودت را به من نچسبان!
در تونس، پوستر به پونس گفت:
خودت را به من نچسبان!
در مصر، نیل به سد کرج گفت:
خودت را به من نچسبان!
..
خداوند پدر رازی را بیامرزاد که چسب را اختراع کرد.
مهدیست آنکه نهضت قرآن به پا کند
مهدیست آنکه نیک و بد از هم جدا کند
مهدیست آنکه با کلمات محمدی
گفتار پوچ ما همه پر محتوا کند.
میلاد نور مبارک.
بارلها سر خوشیم و شور را از ما نگیر!
این همه لذات جورواجور! را از ما نگیر
تا شود ثابت که بی درد و مرفه نیستیم
گاهگاهی نیش یک زنبور را از ما نگیر
...................
بارلها کیسه ی پر پول را از من نگیر
حقه بازی و کلک، بامبول را از من نگیر
تا بنا سازم بنایی راست قامت در ریا
چند سالی شمشه و شاقول را از من نگیر
......................
بارلها سفره ی آباد را از من نگیر
در تملق گویی استعداد را از من نگیر
چون لزوماً نان به نرخ روز باید میل کرد
پس کرم فرما و حزب باد را از من نگیر
.....................
بارلها پست های ناب را از من نگیر
لطف بی اندازه ی ارباب را از من نگیر
تا شود ثابت که من مرد خدایم واقعاً
لطف فرما مسجد و محراب را از من نگیر
فواید استحمام با لباس
جوان مثبت: بنده جوانی هستم مجرد و معتقد و مثبت. هنگام استحمام، لباس میپوشم و خودم را در آیینه نگاه نمیکنم. میخواستم بدانم حکم بنده چیست و مردم در مورد من چگونه فکر میکنند؟
کارشناس: جنابعالی اسوه همه جوانان هستید و ایران اسلامی به وجود شما افتخار میکند. همانطور که حال را ما داریم میسازیم، آینده را نیز شما میسازید. دیدن شما در آن حالت با لباس، موجب افزایش نور بصر و بالا رفتن ضریب نشاط در جامعه و ادخال سرور در قلوب مؤمنان میشود. ایضاً استحمام با لباس، موجب میشود که علاوه بر پاک شدن تن، لباسها نیز شسته شوند و این فعل مبارک، علاوه بر کاهش مصرف انرژی و افزایش بهرهوری، باعث بهرهمندی شهروندان از سود بیشتر یارانهها، خشنودی ... و حل شدن همه معضلات و مشکلات میگردد. استحمام با لباس، همچنین موجب میشود اگر کسی ناگهان سر زده و یا اشتباهاً وارد حمام شد، نه شما خجالت بکشید نه آن فرد. و این خود بالاترین نیکوییهاست و نه تنها ثواب عمل شما در کارنامه اعمالتان ثبت میشود، یحتمل ثواب آن فرد را نیز در کارنامه اعمال شما ثبت خواهند کرد و این خود توفیقی است عظیم.
بارلها این دو مثقال مایه را از من نگیر
تا که از چیزی نترسم ...
بابت افزایش روحیه و قدری رفاه
لطف فرما ....را از من نگیر
.........................
بارلها زور را از ما نگیر
بعد ِ مردن گور را از ما نگیر
چون میسر نیست امر ازدواج
لطف کن کافور را از ما نگیر
.......................
بارلها چشم را از من نگیر
وقت دعوا خشم را از من نگیر
آب و نان امروزه در ریش است وپشم
پس تو ریش و پشم را از من نگیر
.....................
بارلها گرمی آغوش را از من نگیر
در کنار یار چشم و گوش را از من نگیر
تا که با یک بوسه پالانی ندوزد بهر من
لطف فرما این دو ارزن هوش را از من نگیر
...................
بارلها لطف کن این میز را از ما نگیر
زیر میزی های بس ناچیز را از ما نگیر
تا که پا برجاست میز و زیرمیزی ،آخدا
......را از ما نگیر
....................
بارلها خانه ی تجریش را از من نگیر
چند تا ویلایِ توی کیش را از من نگیر
تا که افزایش دهم میزان دارایی خود
لا اقل تا بیست سالی ریش را از من نگیر
الاخبار
به گزارش برنا، قوی ترین مرد ایران و جهان شب گذشته در یک نزاع خیابانی به قتل رسید.
جزئیات تازه این قتل حکایت از آن دارد که شب گذشته سه نفر با یک دستگاه پراید مسیر حرکت اتومبیل هیوندای روح الله داداشی را سد کردند و پیش از آنکه به وی اجازه دهند از ماشین خود پیاده شود با وارد آوردن ضربات چاقو به سینه و گلو او را به قتل می رسانند.این اتفاق در منطقه حصارک کرج رخ داد.
--------------------
حمله به آمر به معروف/ ضربه چاقو به شاهرگ روحانی 20 ساله
به گزارش خبرنگار مهر، ساعت 22:30 دقیقه شب گذشته ( شنبه ) روحانی جوانی به نام علی خلیلی در مسیر بازگشت از مراسم هیئت مولودی خوانی قائم آل محمد(عج) به همراه دو نفر از دانش آموزان که قصد رساندن آنها را به خانه شان داشت در چهارراه شهدا در منطقه تهرانپارس با صحنه مزاحمت شنیع گروهی اراذل و اوباش مواجه می شود. این افراد که در یک خودروی پراید و یک موتورسیکلت سوار بودند برای چند خانم ایجاد مزاحمت می کنند.
دو دانش آموز شاهد ماجرا می گویند: با اینکه آقای خلیلی به هیچ عنوان اهل درگیری نبوده و همیشه امر به معروف و نهی از منکر را با راهکارهای فرهنگی دنبال می کردند این حادثه به حدی زشت و خارج از تصور بود که وی برای جلوگیری از ادامه مزاحمتهای آنان مجبور به پیاده شدن از موتور شد.
در این هنگام راکبان خودروی پراید با روحانی جوان درگیر شده و با ضرب چاقو شاهرگ وی را از ناحیه کتف و گردن می زنند. به گفته شاهدان عینی حادثه، نیم ساعت طول می کشد تا اورژانس فرد چاقو خورده را به بیمارستان منتقل کند. بنا به تشخیص پزشکان وی باید به بیمارستانی با تجهیزات جراح عروقی منتقل می شد اما چندین بیمارستان به خصوص بیمارستان شهدای تجریش از پذیرش این روحانی خودداری کردند.
پیش از این در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال جاری حجت الاسلام سید محمود مصطفوی منتظری امام جماعت مسجد انصار الحسین (ع) تهران که قصد داشت دختر جوانی را از دست اراذل و اوباش نجات دهد مورد حمله این افراد قرار گرفت که این حادثه منجر به ضرب و شتم و تخلیه چشم این روحانی شد.
همچنین چندی پیش حجت الاسلام فرزاد فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران که برای نجات یک دختر جوان از چنگال دو نفر از اراذل و اوباش از جانگذشتگی کرد، در آستانه نابینایی چشم راست خود قرار گرفت اما با عمل جراحی چشم در بیمارستان رسول اکرم(ص) خطر تخلیه چشم او برطرف شد.
و اما شعری در رابطه با خبرهای بالا
----
شهر من !
که چند لکه ابر تیره روز بی حیا
آسمان آبی تو را
لکه دار کرده اند
شهر من !
که باغ های سیب و سبری و گلابی تو را
عده ای تبر به دست
سوگوار کرده اند
*
گرچه دورم از تو دور
شک ندارم این که مردم نجیب تو
از تو دل نمی کنند
شک ندارم این که باغ های سیب تو
نام روشن تو را
در جهان دوباره می پراکنند
*
شک ندارم این که کوه ها دوباره هیبت تورا
شکوهمند می کنند
شک ندارم این که مردهای مرد
باز هم تو را
سربلند می کنند
*
کوه سرد سر به زیری ات
قطره قطره آب می شود
شهر من بخند وباز هم بخند
شک ندارم این که :
آفتاب می شود ....
سلام --- یه درد دل که به صورت سوال و با یه مثال مطرح می کنم
بحث این که شراب حافظ می انگور بوده یا شراب بهشتی را هزازان بار شنیده ایم اما برای من این سوال است چرا دوستان حافظ دوستی که از شراب متنفرند حافظ را صاحب کرامتی بالاتر از خوردن می میبینندو دیگر دوستانی که با گوشه چشمی از عرق دلشان ورق ورق می شود دوست دارند حافظی کنار پیک هایشان ببینند
چرا نباید جرات این را داشته باشم که بگویم: جناب حافظ! از تو بسیار میآموزم اما در فلان نظر با تو مخالفم، یا بهمان عملت را تأیید نمیکنم. جناب مولانا! هرچند به شاگردیت مفتخرم، اما مذهب دیگری دارم.
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
هرچند که مولانا به برکت عاشقی، عظیمتر از آن است که در تمامی این قالبها بگنجد.
ملت عاشق ز مذهبها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
اما می خواهم بگویم چرا یزید را چون بد است همه اعمالش را بد می بینیم و یا چرا خوبان را در تمامی اعمال خوب می بینیم .... احتمالن این حکایت را شنیده ایم که امام حسین در محفلی از دوستان بدی های زیادی از یزید شنید که مثلا میمون باز و زن باز و شراب خوار است و بعد از صحبت یارانش گفت اما شنیده ام شاعر هم هست ----- والسلام
فرمایشت درست اما در مورد برخی که فساد کاملند شاید سفیدی ای نیابی
یک دسته ز دست این و آن می گریند
جمعی ز بد آمد زمان می گریند
لیکن ز شگفتم از کسانی که مدام
با گرگ خورند و با شبان می گریند
آفرین امین دانا
با عینک ری بن زرشکی خوانده است
درسی راجع به گاو مشکی خوانده است
اخلاق تمام عاشقان را بلد است
معشوقه ی ما دامپزشکی خوانده است
-+-
تو ماه زلالی و کمان ابرویی
من اِند مرامم و صداقت گویی
مشکل حل است؟عصر یک سر برویم
تا دفتر ازدواج دانشجویی؟
-+-
تنها غزل کلاسمان بود؛و رفت
انگار که اهل آسمان بود؛و رفت
دلتنگ شدم برایش، آموزش گفت:
او ترم گذشته میهمان بود؛و رفت
کبوتر آب و دونه مفت داره
عجب آرامشی با جفت داره
یه فکری کن ،دیگه با این شرایط
مجرد بودن ما افت داره
.......................
نمیگم که خودت را دربدر کن
به جنگل های آفریقا سفر کن
فقط یک شب که مامانت نباشه
منو دعوتبه شامی مختصر کن
.............................
زمونه جور دیگه میشه آخر
طلا با مس برابر میشه آخر
همین قول و قرار تو خیابون
به کار خیر منجر می شه آخر
امین رعایت کن!!!
…بیدار شد از خواب، دید اردیبهشت است
آب و هوا سرشار از عطر فرشتهست
در برکهی چشمان تو گم کرد خود را
از یاد برد آهسته آهسته که زشت است
فهمید در لبخند تو رازی ست پنهان
پیشانیات پیداتر از هر سرنوشت است
یک عمر بذر کینه در دل کاشت اما
عشق تو توفان بود و زد بر هرچه کشت است…
…
…
تنها نمیماندی نبودم، برکهی من!
دنیا پر از ما جوجه اردکهای زشت است
---------
فریاد و آه و ناله و هر چیز از این قبیل
تو ساکتی و عشق تو در من به قال و قیل…
حرفی به من بزن که بدانم هنوز هم…
حتی اگر نباشم، روزی به هر دلیل
در من زنان کوچکی از اشک و بوسه، پر
تا کی این اشکبوس سپاهی کند گسیل
در وصف عشق هرچه شنیدیم ناقص است
چیزی شبیه قصهی تاریکی است و فیل
کوتاه آمدیم ولی همتش بلند!
دستی اگر رسید به خرمای بر نخیل
زنها همیشه دسته گلی آب دادهاند
اینجا به رود کرخه و آنجا به رود نیل…
---------
می خواست با تو رخت سفر در بیاورد
از چشمهای خیس تو سر در بیاورد
«من آمدم» بگوید و اندوه کهنه را
از ذهن خاک خورده ی در، در بیاورد
می خواست جوجه باشد و هی جیک جیک جیک…
در آسمان عشق تو پر در بیاورد
حتی اگر عقاب ببارد از آسمان
حتی اگر که عشق پدر در بیاورد
سخت است جوجه باشی و دیوانگی کنی
این بار مرگ دبه اگر در بیاورد…
من پریشانم که راه خانه را گم کردهام
من پری… یا نه، پس از تو شانه را گم کردهام
میگذاری دام پشت دام و من در این قفس
آنقدر ماندم که طعم دانه را گم کردهام
شمعم اما در خودم خاموش از بس بودهام
اشتیاق صحبت ِ پروانه را گم کردهام
آشنا با هیچکس جز تو نبودم، ناگزیر
رفتهام هرجا، دلی بیگانه را گم کردهام
عاقلی کو تا بترساند مرا از عشق تو؟
من شمار اینهمه دیوانه را گم کردهام
***
من پری هرگز نخواهم شد ولی بر شانهام
هایهای گریهای جانانه را گم کردهام
تلخی این عزای عظمی را ، نخل گیسو پریش میداند
از بیابان تشنه لب بشنو، او از این غصه بیش میداند
کاش یک ذوالجناح غیرت را…شرمشان باد میزبانیشان !
آن عزیزی که میرسد از راه، کوفه مهمان خویش میداند؟
نارفیقان حقه و تزویر، یک یک از نیمه باز میگردند
راه را آن بزرگوار اما، همچنان رو به پیش میداند
خیمه در خیمه آتش است اینجا، وای من دل مشوش است اینجا
تیغ در دستهای نامردان، نه غریبه، نه خویش میداند
از بلندای زین ـ زبانم لال ـ سبز بالا بلند افتادست
این فرات است زار میگرید، شاید از تشنگی ش میداند
تلخی این عزای عظمی را، نخل گیسو پریش میداند
از بیابان تشنه لب بشنو، او از این غصه بیش میداند
***
کاش آسمان پلکی زند ، تا تو نمایان تر شوی
کاش ای وفور روشنی ! حتی فراوان تر شوی
قد می کشد درچشم شب، شرمی بلیغ و باشکوه
حالی که از تن پوش ابر ، عریان و عریان تر شوی
ای بغض بسته باز شو ، ای حنجره آواز شو
جا دارد این تحریر را ، یک پرده گریان تر شوی
مژگان به مژگان نیشتر، محکم ، مصمم ، بیشتر
کاش این مداوا را ولی امشب شتـــابان تر شوی
در من تماشـــا کردی و تنهایی ات تکثیر شد
می بینمت آیینه کز این هم پریشان تر شوی
. دیدار ما هرچند دورادور،
………………………. زیباست!
دیگر پذیرفته م که ماه از دور زیباست
هرچند موسایت نخواهم شد ولی باز
از تو چه پنهان ! دردو دل با طور زیباست
دنیا همیشه دل به خواه ما نبوده ؛
باور بکن بعضی گره ها کور زیباست
بس کن عزیزم طاقت باران ندارم
این چشم ها … این چشم ها مغرور زیباست!
هرچند شب با نور سرد ماه٬جور است
اما شب چشمان تو ناجور زیباست
وقتی که دریا تنگ ماهی های خسته ست،
مردن میان تارو پود تور زیباست
وقتی که غم هایم غم عشق تو باشد٬
از مهد چشمانم اگر تا گور ….
………………………………..زیباست!
رفت اما نگو وفا که نداشت
دوستت تا کجا…کجا که نداشت
رفت رنج تو بیشتر نشود
قصد رنجاندن تو را که نداشت
همه تنها گذاشتند او را
خواست عاشق شود، وبا که نداشت
خواست از عشق تو فرار کند
دل بیچاره، دست و پا که نداشت
خندهات، مهربانیات، عشقت
غم و غصه یکی دو تا که نداشت
او گذشت از که بود یا که نبود
بگذر از این که داشت یا که نداشت
در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را
در تشت میشوید دو تا جوراب بدبو را
با دستهای کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخیست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پریهای خیالش خواب میبینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
یک روز میآیند زنها کلکشان، خندان
داماد میبوسد عروس گیج کمرو را
این حلقه از خورشید هم حتی درخشانتر…
ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را
او میرود با گونههایی سرخ از احساس
یک زندگی تازهی گرم از تکاپو را …
…
…
او زندگی را سالهای بعد میفهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودیهای اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق میگوید:
از بوسهی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هرشب که میخوابند، دختر خواب میبیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
من را نگاه می کنی اما چه سرسری
جوری که ممکن است به زنهای دیگری…
باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم!
همبازی خجالتی و کوچکت، پری!
دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟
ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری
شاید که آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…
در چشمهای میشی تو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!
در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری!
در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور می دهی که «موها زیر روسری!»
وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست
دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟
حالا ببین چرا به تنفر صدای من…
حالا بگو چگونه تو…انگار که کری
من گریه می کنم ولی نه در برابرت
من گریه می کنم ولی از نابرابری
امین باز بحث کهنه نابرابری!؟
تبعیض را نیستم اما دستور خدا را هستم.
دستور خدا عین عدالت است
زن و مرد با هم فرق دارند و این منافاتی با آزادی و عزت هر کدام ندارد.
و این رشته سر دراز دارد...
یک گام اگربه سوی حق برداری
ده گام تو را خدا نماید یاری
هرگز نکنی ضرردراین حجره ی دهر
گررشته ی کار را به حق بسپاری
-------------
ای ناب تر از تمام اشعار سپید
لبخند تو راهمیشه باید خندید
با چتر خدا بیا به باران بزنیم
تا خیس شود هر آنکه نتواند دید
----------
بانوی گلم بها ر یادت نرود
عشق و گل و انتظار یادت نرود
هرروز خدا قرارمان ساعت دو
جان تو فقط نهار یادت نرود
باید بخوری، اگر که خوردی، بردی
البته نبایست بگویی خوردی
مردی یعنی فتاده را پای زدن
گر دست فتاده را بگیری، مُردی!
-------------
با ناله و اشک و آه و غم می گوییم
پاکت بدهید دم به دم می گوییم
هر چند که بیست سالمان است ولی
از آوینی خاطره هم می گوییم!
----------------
مجنونم و در اداره شاغل شده ام
یک آدم سربه راه عاقل شده ام
خیلی عوضی شدم خودم می دانم
انگار شدیدا متحول شده ام!
--------
ای مرد شما اصیل باید باشی
مجنون و از این قبیل باید باشی
گر طالب عاقبت به خیری هستی
یک شوهر زن ذلیل باید باشی!
با خلون سوت وکور عادت کردیم
با کوچه ی بی عبور عادت کردیم
مانند کسی که عکس از او میگیرند
لبـــخند زدن به زور، عـــادت کردیم
.............
از خاطر من حال وهــوایت نرود
تصویر شکسته بسته هایت نرود
ازسمت دل شکسته ام می آیی
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
--------
از باقی روز های عادی چه خبر ؟
از هرچه نداشت طعم شادی چه خبر؟
شمع و من و پروانه بلاتکلیفیم
از دسته گلی که آب دادی چه خبر ؟
------
در حنجره نای بی نوایی داریم
با اهل زمانه ماجرایی داریم
بگذار بگویند که دیوانه شدیم
ما نیز برای خود خدایی داریم
ای همه هستی ز تو پیدا شده»
این همه موجود در آن جا شده
کره خر ومارمولک و کرگدن
زهره و مریخ وکویت و پکن
خلق نمودی بشران دوپا
از ته امریک الی آسیا
تا که به هم فخر فروشی کنند
یا که بجنگند و چموشی کنند
تا که دوتا شد کش تنبانشان
یا که شد آماده کمی نانشان
تا بشود ماکسیما پیکانشان
جور شود خانه ی تهرانشان
یاد سمرقند کند فیلشان!
این خط و این کاغذ و این هم نشان
کل جهان بر سر ِ انگشت توست
شیشه ی عمر همه در مشت توست
با غضبت کون و مکان زیر و روست
کله مو فرفری مثل کدوست
دست ِ کم اخم تو ده ریشتر
شاید از آن هم کمکی بیشتِر
قافیه تغییر دهد لهجه را
گرچه که فوتی همه ی لهجه ها
ذره ای از لطف تو را این حقیر
می کند علامه تر از شکسپیر
گر که دهی حال اساسی به ما
جور شود روزی بی انتها
گر که ز لطف تو به ما کم شود
باز دیار همه مان بم شود
گر که تو فوتی بکنی روی آب
کشور ژاپن شود از دم خراب
یک پشه با امر تو نمرود را
کرد به یک وزوز خود کله پا
دایناسوران پیش تو چون مارمولک
خرمگسان در نظرت مثل کک
هر کلکی زیر سر ِ شخص توست
یک سر هر چیز جهان دس ِ! توست
دست اگر دس شده ایراد نیست
پیش تو یک مسئله ی حاد نیست
لُب کلام اینکه در این گیر و دار
هر چه تو خواهی بشود برقرار
طبق همین قاعده ات آخدا
حال اساسی بده «جاوید» را
نوشته از جاوید
سلام استاد و دوستان عزیز
یه شعر زیبا از وحشی بافقی --- که وقتی زیادی دلم تنگه میاد سر زبونم --- امیدوارم دوستان خوششون بیاد
ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم
دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم
رم دادن صید خود ...از اغاز غلط بود
حالا که رما ندی و رمیدیم ...رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم
سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
ان نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم
از جاودانه های وحشی.
کارِ جهانِ خراب از بادا ـ مبادا گذشته
آخر چگونه بگویم: آب از سرِ ما گذشته
در انتظارِ رسولاند این قومِ در خود معطّل
غافل از اینکه پیمبر از نیل تنها گذشته
این خطّ سرسبزی و این باغ و بهاران ـ ببینید!
یعنی که رودِ زلالی روزی از اینجا گذشته
در پای عهدی که بستیم ـ ای عشق! ـ ما با تو هستیم
یکشب غریبانه بگذر، بنگر چه بر ما گذشته
آن خشکسالی تو را هم خوار و خسیسانه پرورد؟
!پنهان مکن گندمت را ... روز مبادا گذشته
اُفتان و خیزان و سوزان بادی وزید از بیابان
میگفت مجنونِ خسته از خیرِ لیلا گذشته
در نسخهی آخرینم، دلخون طبیبم نوشته
باید مدارا کنی، مرد! کار از مداوا گذشته
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر شیشه نو شود
شبدیز، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر تیشه نو شود
جان میدهیم و ناز تو را باز میخریم
سودا همان کنیم اگر تیشه نو شود
---------
سلام استاد
زندگی عادت بدیست عزیز! مرگ شاید نجات مان بدهد
دل من بند آمده نفسش دل من حاضر است جان بدهد
عشق تلخ است ، عشق شیرین است. مثل تلفیق هرچه زهر و شکر
شربتت را به سر نکش شاید شکرش طعم شوکران بدهد
اینکه آماده ی بهار شوی، رفته رفته امیدوار شوی
جان بگیری شکوفه دار شوی، به بهارت کسی خزان بدهد
اینکه با چشم های غمگینت می نشینی مقابل عکسش
دوست داری که خیره اش بشوی اشک هایت اگر امان بدهد
ما دوتا توی شعر محدودیم مثل دومصرع بلاتکلیف
باید از راه شاعری برسد توی یک شعر ربط مان بدهد
----------------
من از پیش رو زخم اگر خورده ام
دو چندانش از پشت سر خورده ام
عذابی ندارم از این زخم ها
که زخم زبان بیشتر خورده ام
گناهم فقط یک نگاه است آآآآه
که یک عمر خون جگر خورده ام
نفس می کشم آه پس می دهم
که در هر نفس با تو برخورده ام
تنم روی خاک و دلم زیر خاک
درختم که زخم تبر خورده ام
سلام امین
خوبه که هستی.
یه می نی مال حسابی از خورم در وکرده بودم توپ
تا برات بنویسم
ولی یادم رفت
ببخش
سلام استاد خوب همین که یادتون رفت اوج مینیماله دیگه استاد دوست داشتنی هستید
---------
این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
------------
و اما داستان این شعر
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.
دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .
تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .
و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.
اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ...
سلام
پس ما راه می ریم و می نی مال می سراییم!
سلام استاد
بار الها استاد را از ما نگیر
روی استش داد را از ما نگیر
ای علی جان فرصت تمجید را از ما نگیر
اولین و آخرین امید را از ما نگیر
بگذارین به حسلب شوخی ---- (ای علی جان ) را بگذارید به حساب اقتضای شاعری و گرنه اگر چه صمیمیت تو بیشتر از شماست -- استاد همیشه استاد است
ای امین جان تاد را ازما مگیر
گر گرفتی داد را از ما مگیر
بارالها پس به حق عاشقان
این امین شاد را از ما مگیر
این کامنت آخر و جوابش خیلی قشنگ بود
اگر شما را مجیز گو و ما را رانت خوار نخوانند این لافزنان بوقلمون صفت مزور.
بعدالتحریر: خوب است که شماها دیگر درسی بامن ندارید اما ...
بگذریم من باز هم از شما ممنونم
کوله بارت بر بند ، شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم ، میشود آسان رفت
میشود کاری کرد که رضا باشد او .
ماه رمضان، ماه برچیده شدن، «بساط شیاطین» از عرصه زندگی اولاد آدم و حضور ملموس ملائک در اطراف «صائمین مشتاق شیدایی» است!فرا رسیدن این ماه پر فضیلت مبارک.التماس دعا
سلام استاد و دوستان
ممنونم خانم شمسی و دوری و دوستی
طرز تهیه ی سریال ماه رمضان
مواد لازم :
1. روحانی یک عدد
2. پیرزن سال خورده یک عدد ترجیحا ثریا قاسمی...
3. ترک زبان یک عدد نمک سریال
4. دختر جوان و زیبا دو عدد
5. پسر جوان و جذاب یک عدد
6. زن زیبا و معصوم یک عدد ترجیحا مریم کاویانی
7. مرد میانسال دو عدد ترجیحا امین تارخ
8 – بهشت زهرا یک بار
9 – امام زاده نا مشخص یک بار
10 – مسجد بی نام و نشان یک بار
11 – جوانان ریشو با نامهای عربی و بسیار قابل اعتماد چند نفر
12 – جوانان پولدار غیر قابل اعتماد با نامهاب اصیل ایرانی چند نفر
13 – تعدادی پلیس ، معتاد ، اهالی و کسبه محل به مقدار لزوم
طرز تهیه:
ابتدا همه را جز آقای روحانی در یک قابلمه ریخته و سپس خوب بهم می زنیم تا به اندازه کافی بهم بخورند و بهم بریزند. سپس آقای روحانی را بعنوان مشکل گشا وارد می کنیم. بعد از نیمساعت قهرمان داستان را به مسجد و امامزاده میفرستیم تا حدود 100 لیتر آب غوره فرد اعلا تولید کند سرانجام در قابلمه را بر می داریم و جلوی 70 میلیون می گذاریم :)
سلام
و در جواب استادم باید اعتراف کنم
آنکس که رباعیش دلرباترباشد
شعرش همه ازشعرکسان سرباشد
یک فرد بداهه گو و برتر باشد
البته که او ز ما علی تر باشد
!!!؟؟
تصحیح و توضیح
در یکی از روزنامههای صبح مصاحبهای کرده بودند با دکتر داریوش صبور درباره ادبیات و عرفان. مصاحبه خوبی بود و غلط چاپی نداشت، غیر از اینکه به جای «داریوش» چاپ شده بود «منوچهر». ما فکر کردیم لابد با برادر ایشان مصاحبه کردهاند، اما عکس، عکس خودشان بود.
این روزنامه در شماره بعد اشتباه خود را تصحیح کرد و نوشت: نام واقعی دکتر صبوری داریوش است، نه منوچهر. در شماره بعد خواندیم: نام فامیل مهندس صبوری، صبور است. بدین وسیله از ایشان و خوانندگان گرامی پوزش میطلبیم.
همین روزنامه در شماره بعد توضیح داده بود که داریوش صابری دکتر است، نه مهندس.
در شماره بعد هم نوشته بود که دریوش صابری با آقای کیومرث صابری هیچگونه نسبتی ندارد.
در شماره بعدی روزنامه خواندیم: داریوش صحیح است، نه دریوش. آن که در یوش است نیماست!
کلمات متقاطع
داشتیم جدول کلمات متقاطع روزنامهای را حل میکردیم، یاد حرف یکی از مسؤولان افتادیم که گفته بود اگر مهاجمان عمودی بیایند، افقی برخواهند گشت. راستی اگر تمام چیزهای عمودی، افقی میشد و تمام چیزهای افقی عمودی، دنیا به چه وضعی درمیآمد. تصور بفرمایید برج میلاد خوابیده و دریاچه پارک ملت ایستاده است.
-------
سؤال
بعضی از خوانندههای مرد صدای نازک دارند و بعضی از خوانندههای زن صدای کلفت. چرا صدای آنان آزاد است و صدای اینان ممنوع؟ پیشنهاد میشود آن دسته از خوانندههای زن که صدای کلفت دارند، روی خودشان اسم مردانه بگذارند و ترانه بخوانند. چون محتوای ترانهها هم اغلب مردانه است فکر نکنم کسی تشخیص بدهد کی زنه، کی مرده.
---------
پنجاه سال
به تازگی «صد سال آواز ایران» به صورت نوار و سیدی به بازار آمده است. بهتر بود اسم این گردآوری را میگذاشتند پنجاه سال آواز ایران، چون در این نوارها و سیدیها از صدای زنان خواننده خبری نیست.
-------
انتقال
رستوران هتلی بالای سردرش این تابلو را زده بود: «غذاهای سنتی عاملی برای انتقال فرهنگ ملی.»
ما فکر میکنیم از این طریق فرهنگ ملی به جای اینکه انتقال پیدا کند، دفع میشود.
مرغ و خروسی که به خیر و خوشی
عقد نموده زن و شوهر شده
اول ماه عسل خویشتن
روی نمودند به اطراف ده
کارگزاری ز ادارات شهر
از بدی حادثه آن جا گذشت
همچو که افتاد نگاهش به مرغ
چشم وی از دیدن او خیره گشت
گفت که : ای مرغ تپل ، خوشگلم
کشته مرا هیکل رعنای تو
جمله کوپن های من کارمند
باد فدای قد و بالای تو
گر برسد بر بدنت دست من
جان کنم ای مرغ به قربان تو
گاه خورم سینه ی چاق تو را
گاه به دندان بکشم ران تو
چون که شنید این متلک ها از او
زد به سر شوهر خود ، نو عروس
گفت : چرا بی رگ و بی غیرتی
خاک دو عالم به سرت ای خروس
از چه به آن راه زنی خویش را
کاش که می مردم از این ماجرا
تو مثلا مرد منی ؟ بی وجود
او بخورد سینه و ران مرا؟
گفت خروس ای زن زیبای من
زین سخن او راه کجا می برد؟
چون که ننه مرده بود کارمند
تخم تو را هم نتواند خورد
سلام استاد
دل خسته ام از این اتاق چند در چند
یک آسمان چندست آقا؟ بال وپر چند؟
آقا اجازه !عید یعنی چه، چه روزی
من از پدر پرسیده ام دیروز هر چند
او هم نمی داند حساب روزو شب را
می پرسد از من خواب راحت تا سحر چند
تا اینکه سهم هر کسی یک لقمه باشد
اکرم بگو دست پدر تقسیم بر چند
می پرسد از من حاصل عمر خودش را
می گویمش اندوه ما را ضربدر چند
سلام
ماه من شنیده ام ، از زبان این و آن ، مرد مال گریه نیست ، گریه مال مرد نیست !!!!!
هی سوال می کنید ، روی گونه ها ی تو ، اشکها برای چیست ؟ ، گریه مال مرد نیست !!!!!
مرد عشقِ بی درنگ، مرد شکلِ پاره سنگ ، منظری بدون شرح ، بیشه ای پراز پلنگ
زن ولی همیشه اشک، معبدِ ملایمت ، زن چقدر عاطفی است ، گریه مال مرد نیست!!!!!
گرچه رنجمان به راه ، گرچه زخممان عمیق ، دستهایمان تهی است چندبار گفتمت
چندبار گفتمت، در حضور دیگران ، هی نمی شود گریست ، گریه مال مرد نیست !!!!!
ای تب گریستن ، ای حریر بی کران ، اتفاق ناگهان ، انفجار بی امان
ابر گریه را بگیر ، آه جان ِ من بمیر ، اشک اشکِ من بایست ، گریه مال مرد نیست!!!!!
من که مرد نیستم ، گور سرد نیستم ، حسرت نهفته ی پشت درد نیستم
باتوام به من بگو، می شود چگونه ماند ، می شود چگونه زیست ، گریه مال مرد نیست؟
مرد بغض کرد و نه، مرد گریه نکرد ، مرد مرد مرد مرد خسته بود از این سکوت
هق هقی که می رسد،جزتو هیچ کس که نیست،این صداصدای کیست؟گریه مال مرد نیست!!!!
مرد گریه می کند ، هی گناه می کند، نیش خند می زند ، اشتباه می کند
زیرچتر مشکی اش، می زند به خود نهیب، گریه ازتومنتفی است ، گریه مال مرد نیست !!!!!
ابرها گریستند ، چونکه مرد نیستند ، مثل رود زیستند ، چونکه مرد نیستند
مرد سطر اخر شعر را چنین نوشت، همچنان که می گریست ، گریه مال مرد نیست ؟؟؟
دندان درد
آقا اجازه درد دندان کشت مارا
در حسرت یک پاره ی نان کشت ما را
گفتند برخی عند رب یرزقون اند
این تکه از آیات قرآن کشت ما را
با مرگ گاوان محل در هر طویله
این ما و مای گاوداران کشت ما را
ما از نژاد برتر خورشید بودیم
سرمای سنگین زمستان کشت ما را
گفتیم می آیی که در پایت بباریم
سیلاب وحشتناک باران کشت ما را
این بار جای پاره قرآن روی نیزه
پیراهن خونین عثمان کشت ما را
در عصر خونین، عصر شب ، عصر شبیخون
پیشانی جا مهر ایمان کشت ما را
دیشب تراشیدم تمام صورتم را
این ریش های نا مسلمان کشت ما را
آقا بیا تا بی خیال نان بمانیم
آه گدایان خیابان کشت ما را
از خیر این یک پاره ی نان هم گذشتیم
آقا اجازه درد دندان کشت ما را
بچه بیرون میخواهد
تمام طول هفتهی گذشته به این موضوع فکر میکردم که ما وقتی بزرگ یا بزرگتر شدیم، زن گرفتیم و بعد بچهدار شدیم بچههایمان را هیچ جا نمیتوانیم ببریم. دریاچهی ارومیه که کارش تمام است، زایندهرود که خشک است، سی و سه پل که ترک برداشته است و عنقریب است بریزد، تخت جمشید که پر شده است از یادگاری و گلسنگ، کاخ گلستان که گیر افتاده بین دادگستری و وزارت بازرگانی و طرح بازار، خزر که پر شده از شیشهی دلستر و آب معدنی و چیزهای دیگر، جنگل گلستان که زبالهدانی شهرهای عباسآباد و کلاردشت است، بلوطهای لرستان و کردستان که دایم در حال سوختن هستند… خلاصه هر جا آبی یا درختی یا بنایی بوده در حال تخریب و احتضار است و چند سال دیگر چیزی برای فرزندان ما باقی نمیماند که آنها را ببریم ببینند.
سلام
راستاش در طول هفتهی گذشته با خودم قرار گذاشتم زن نگیرم و اگر گرفتم بچهدار نشوم چون بچه را که نمیتوانم مثل ماهی یا قناری یا کفتر در خانه نگهداری کنم، بچه جنگل میخواهد، کوه میخواهد، دریا میخواهد، دریاچه میخواهد… بعد بچه بزرگ میشود میرود کتابهای تاریخی را میخواند و میفهمد در شمال غربی ایران دریاچهای به آن گندگی بود بعد یقهی من را میگیرد که با دریاچه چه کردید؟ آن وقت چه دارم به او بگویم؟ بگویم دریاچه را با بیل خشک کردیم؟ بگویم شب خوابیدیم صبح پاشدیم دیدم دریاچه نیست؟ بگویم کتابها دروغ نوشتهاند؟ چه بگویم؟ چه دارم که بگویم جز این که بگویم اصن یه وضی بود آن موقع!