کلبه دانشجویان عزیز متالورژی

به نام خدا 

سلام 

این کلبه عزیزان مهندسی متالورژی است. 

امیدوارم رو سفیدم کنند. 

 

ممنون 

استاد

نظرات 106 + ارسال نظر
مندلیف یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

مندلیف یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ

بستنی

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: پنجاه سنت. پسر بچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در اتتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد آنجا در کنار ظرف خالی بستنی دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!

مندلیف سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید
....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ، که با پول نمی توان خرید،بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.
انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند.

مندلیف سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

چند حکایت از پائولوکوئیلو

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند
دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم
وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها
را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند


رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند. زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.
وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد، کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد!
پای ما نیز، همچون فیلها، اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم،غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی، یک عمل جسورانه کافیست...


مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت. خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود!!
مسافر فریاد زد : هی خانه ات آتش گرفته است!
مرد جواب داد : میدانم
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت: آخر بیرون باران می آید. مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی، سینه پهلو میکنی!
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند!

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد.
بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند.
زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است!
او پرسید: چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟!
فروشنده گفت: من هنرمندم .قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است!

مندلیف جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود. ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد.
‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره! !

زیبا بود

مرتضی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام مندلیف
ممنون بابت مطلب متالوژی ات
امیدوارت در کارت موفق باشی
سعی کن تجربیات علمی ات رو زیاد کنی با شرکت تو مسابقات علمی و غیره

اما جواب سوالت ولی قبلش یکم دست کاریش می کنم.
اگه خارج باشم و بگن در قبال یه چمدون پر پول اجازه داری برگردی ایران تمام تلاشم رو می کنم تا این پول رو جور کنم و برگردم و مادرم رو بغل کنم و ببوسم و نگاهش کنم
بعد پدرم
بعد خواهر و دامادم

ثروت من خانواده ام هست
ثروت من خاک مملکتم است
خاکی که نفس کشیدن توش بی هیچ منتی است

به قول بابام پول چرک کف دسته
تمام پول های دنیا به اندازه یک دقیقه کنار خانواده بودم نمی ارزه

مندلیف چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: " من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه"!!!

مندلیف چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود. ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد.
‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره! !

مندلیف جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام استاد
عرض ارادت
۲شبه که باز صفحه کامنت ها تا آخر باز نمیشه
آخه چرا حداقل امکانات در اختیار ما ایرانی هاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به نام خدا
سلام مندلیف عزیز
خوشحالم که هنوز هستید

اگر به دفترم بیایید کاریکاتوری که من و حسین بیدقی را در حال پنچز گیری لایه اوزون هستیم می بینید که یکی از دانشجویان عزیزم رسم کزده است به این مضمون که من تمام مشکلات دنیا را حل می کنم!
اما خارج از شوخی مندلیف عزیز با خودت عهد کن تو وظایفت را درست انجام بدهی.

ممنون
استاد

مندلیف جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ق.ظ

تصور کنید در یک کلاس نشسته اید و جلوی شما فردی است که شما ازش متنفرید!
با ماژیک چه چیزی روی لباسش می نویسید؟!

هرگز روی لباسش چیزی نمی نویسم
با او چای نمی خورم دنیا به اندازه کافی بزرگ است
اما اگر حمله کند حمله می کنم و ...
سعی می کنم در حمله نیز حد را نگهدارم.

مندلیف شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ

ما که حرفی نداریم ولی شد ۳ شب!

به نام خدا
سلام

مجبور شدم به سابقه مراجعه کنم تا متوجه بشم این هم سابقه:


سلام استاد
عرض ارادت
۲شبه که باز صفحه کامنت ها تا آخر باز نمیشه
آخه چرا حداقل امکانات در اختیار ما ایرانی هاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
به نام خدا
سلام مندلیف عزیز
خوشحالم که هنوز هستید

اگر به دفترم بیایید کاریکاتوری که من و حسین بیدقی را در حال پنچز گیری لایه اوزون هستیم می بینید که یکی از دانشجویان عزیزم رسم کزده است به این مضمون که من تمام مشکلات دنیا را حل می کنم!
اما خارج از شوخی مندلیف عزیز با خودت عهد کن تو وظایفت را درست انجام بدهی.

ممنون
استاد


پاسخ این دفعه:
مندلیف عزیز نگران نباش این را هم ان شاا... من به کمک خدا و دانشجویان عزیزم حل می کنم. مخصوصا شما فنی ها.

ممنون
استاد

مندلیف یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ

۴ شب!

آره مدتی است سرعت کمی کم شده.

مندلیف یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام استاد
غرض از مزاحمت اینکه میخواستم دونم شما نمرات رو به آموزش ندادین یا اونا وارد سایت نکردن؟
هنوز نمره ی شیمی و کارگاهمون رو وارد سایت نکردن!!
چون با این خط های زاقارت! حالا حالاها نمی تونم پاسختون رو ببینم پس پیشاپیش ممنون

سلام
چون درست قبل از تعطیلات دانشگاه دو روز کاری به خاطر گرما تعطیل شد برخی امور مختل شد.
ان شاا... به زودی اعلام می شه
نمرات را که من اعلام غیر رسمی کرده بودم.

مندلیف یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ

تـــو کـیـسـتـی کـه مـن اینگـونـه بی‌تو بـی‌تـابـم
شــب از هــجــوم خیــالــت نـمــی‌بــرد خــوابــم
تـــو کــیـسـتـی کـه مـن از مـوج هـر تبسـم تــو
بـــســان قــایــق ســرگــشــتــه روی گـــردابــم
مــــن از کــــجـــا ســر راه تـــــو آمـــدم نـــاگــاه
چـــه کـــرد بــا مــن آن نـــگـــاه شــیــــریـــن آه
تــو دوردســت امیــدی و پــای مـن خسته است
چـراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تـــو آرزوی بـــلـــنـــدی و دســـت مـــن کــــوتــاه
مــدام پــیـش نـگـــاهــی مـــدام پــیــش نــگــاه
چــــه آرزوی مــحــالـی‌اسـت زیــســتــن بــا تــو
مـــرا هـمـیــن بـگـذارنـــد یــک ســخـــن بــا تــو


فریدون مشیری

مندلیف چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ب.ظ

سلام استاد
کلا قطع امید کردم!
دیگه آمارش از دستم در رفته!

سلام

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ

نمرات شیمی رو هم ه سلامتی زدن!
ولی هنوز نمرات کارگاه رو نزدن!!!!!!!!!!!!!!!!!
شما می دونین کی کارنامه نهایی رو میزنن؟

نه متاسفانه

نمرات شیمی را ماه قبل دز همین وبلاگ وپشت در زده بودم

مندلیف جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ

سلام استاد
احوال شما؟
با ماه رمضون چه می کنید؟
اونم با هوای گرم سمنان!
امیدوارم که لااقل توی ماه رمضون سرعت اینترنت بره بالا!
آمین

سلام
ممنون
ان شاا...

مندلیف جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ

مناجات ملا نصر الدین:
خدایا ماه رمضان را مانند جام جهانی هر چهار سال یکبار و هر سالش را در یک کشور و ما را در دور مقدماتی حذف فرما!!

عالی بود

ویتامین M! جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ http://marjanir.blogfa.com

این ملا نصر الدینم کلا شخصیت جالبی داشته ها ! :دی
حیف که تو زمان خودش کشف نشده !‌:پی

مندلیف یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ق.ظ

سلام استاد
بالاخره تونستم کامنتها رو ببینم
مطمئنم که تمام مشکلات رو با همت خودمون و یاری خدا حل خواهیم کرد
امیدوارم که همیشه باشم و بی وفایی نکنم

سلام
ممنونم

مندلیف یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام ویتامینM
وبلاگت رو دیدم
قشنگ بود
مواظب خودت باش!

مندلیف دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ق.ظ

سلام بر ماه خوب خدا. سلام برخوب ترین زمان. برکوتا هترین فرصت
رمضان! سلام خدابرتو، که پیش ازآمدنت دل ها به شوقت به شورمی آید، و پیش از رفتنت ازفراق ات به اندوه.
ما و شما مهمانیم، مهمانی وقتش رمضان است . همه ی ساکنان زمین دعوت اند به مهمانی آسمان . در این مهمانی همه چیزبی انتها است، چیزی کم نمی آید؛ ناممکن وجودندارد ، میزبانش خسته نمی شود، کاری نشدنی نیست، تنها، وتنها یک چیزاندازه ندارد ، ساعت های برتر از هزار سال و لحظه های برتر ازهـــزار هزار ماه می گذرند و برگشتی ندارد. و مهمانی سی روز دیگر تمام می شود.

ممنون مندلیف عزیز
این متن قشنگت را در کلبه رمضان هم بنویس.

ویتامین M! یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ق.ظ http://marjanir.blogfa.com

سلام مندلیف !!!‌(‌هیچ وقت فکر می کردی یه روز با اسم مندلیف صدات کنن ؟؟؟؟)
خیلی ممنون ....نظر لطفته !!!

ویتامین M! یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ق.ظ

یه سلام هم مخصوص استاد ....

سلام

مندلیف دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

مطلبی جذاب و متفاوت از دکتر شریعتی

یکی بود
یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود
هیچ کی نبود
خدا تنهابود
خدا مهربان بود
خدا بینا بود
خدا دوستدار زیبایی بود
خدا دوستدار شایستگی بود
خدا از سکوت بدش می آمد
خدا از سکون بدش می آمد
خدا از پوچی بدش می آمد
خدا از نیستی بدش می آمد
خدا آفریننده بود
مگر می شود که نیافریند؟
ناگهان ابرها را آفرید
در فضای نیستی رها کرد
ابرهایی از ذره ها
هر ذره
منظومه ای کوچک ٬ نامش : اتم
آفتابی در میان
و پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
( کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف
از سنگ سیاه ٬ تا سنگ سیاه)
ابرها به حرکت آمدند
نیرومند ٬ فروزان ٬ پرجوش و خروش
مثل دود
مثل گردباد

مثل گرداب
مثل آتش گردان
اتمی بزرگی ٬ نامش : منظومه :
آفتابی در میان
پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
(کعبه ای ٬ و برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف
از سنگ سیاه ٬ تا سنگ سیاه)

زندگی پدید آمد
گیاه ها:
از خزه های کوچک تا درختهای بزرگ
و حیوان ها:
از میکروب ها تا ماموت ها
و در آفرینش انسان:
بدها و خوب ها
بده از بد تر از همه ی بدها
خوب ها ٬ خوب تر از همه ی خوب ها
بد ها مثل شیطان
خوب ها مثل خدا

زندگی ٬ یک ذره جاندار یک تخم
تخم یک گیاه
در خاک سبز می شود ٬ سر می زند٬ نمو می کند ٬ نهال می شود٬ جوان می شود٬ شاخ و برگ می افشاند ٬ گل و میوه می دهد ٬ پیر می شود ٬ خشک می شود٬ می میرد ٬ خاک می شود
از او باز تخم می ماند ٬ مثل روز اول
تخم یک حیوان
جنین ٬ نوزاد٬ کودک ٬ نوجوان ٬ جوان ٬کامل ٬ پیر ٬ مرگ
از او باز تخم می ماند ٬ مثل روز اول
زندگی هم دور می زند
تخم یک گیاه ٬ تخم یک حیوان
از صبح تولد تا شب مرگ ٬ تمام عمر ٬ در جنب و جوش ٬ در تلاش٬ در حرکت
هر لحظه درجایی
هر جا ٬ در حالی
همیشه و همه جا ٬! در جستجوی لذت ٬ در پیرامون احتیاج ٬ از تولد تا مرگ
زندگی هم دور می زند
آفتابی در میان
احتیاج
در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
از نیستی ٬ تا نیستی
(کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه)

یکی بود یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود هیچ کی نبود
جهان آفریده شد
ذره ها ٬ منظومه ها ٬ زنده ها...
زمین ها و آسمان ها ٬ ستاره ها و آفتاب ها ٬ مشرق ها و مغرب ها٬گیاهها و حیوانها ٬ دیدنی ها و ندیدنی ها
هر کدام در حرکت ٬ در تلاش با نظمی ثابت در تغییری دایم
زندگی سرزده از مرگ ٬ مرگ زاده زندگی ٬ زوزه سرزده از شب ٬ شب
زاده روز
همه چیز در حرکت ٬ همه چیز دور زن:
آفتابی در میان
در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
از نیستی ٬ تا نیستی
(کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه)

یکی بود
یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود
هیچ کی نبود
آفرینش پایان یافت و جهان برپاشد...
و زمین ها و آسمان ها ٬ ستاره ها و آفتاب ها ٬ مشرق ها و مغرب ها ٬ جاندارها و بیجان ها ٬ گیاه ها و حیوان ها ٬ ذره ها و منظومه ها ... همه با نظمی ثابت ٬ در تغییری دایم ٬ همه در حرکت ٬ حرکت همیشگی ٬ همیشه در جستجو ٬ در جستجوی چیزی:
آفتابی درمیان
در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
از نیستی ٬ تا نیستی
(کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف ٬ از سنگ سیاه تا سنگ سیاه)

چرا تمام جیزهای جهان شکل کره است؟
زمین ٬ ستاره ٫ خورشید
الکترون و پروتون
هرملکون ٬ هر اتم
هر ذره ای
خشت بنای این جهان

منظومه ای :
شهری ٬دهی ٬ از کشور بی سروپایان جهان
چرا تمام حرکت هایی جهان دایره ای است؟
زمین ٬ ستاره ٬ خورشید
الکترون و پروتون
هر ملکول ٬ هر اتم
هر ذره ای
خشت بنای این جهان
منظومه ای
شهری ٬ دهی ٬ از کشوریی سروپایان جهان
هر زنده ای
چه یک گیاه ٬ چه جا نور
دور می زند ٬ دایره وار
تمام چیزهای جهان دایره وار ٬ دور می زند:
آب ٬ خاک
شب ٬ روز
صبح ٬ غروب
هر ثانیه ٬ هر دقیقه ٬ هر ساعت
هر هفته ٬ هر ماه ٬ هر فصل :
بهار ٬ تابستان
پاییز ٬ زمستان
هرسال


یکی بود
یکی نبود
غیزا خدا هیچی چی نبود
هیچ کی نبود
زمین ها بود
آسمان ها بود
ستاره ها ٬ خورشیدها
مشرق ها٬ مغر بها
فضای جهان بی آغاز ٬ بی پایان
و در این گوشه
آفتابی در میان
در پیرامونش ٬ زنده ای ٬ زنده هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
و مجموعا : یک منظومه
و در آن گوشه ٬ یک منظومه دیگر
و در گوشه دیگر ٬ یکی دیگر
و یکی دیگر
و دوتا و ده تا و صد تا و هزار تا و یک میلیون و یک میلیارد و تا ...
کسی نمی داند چند میلیارد ٬ میلیارد میلیارد ...!

یک عدد یک روی کاغذ بنویس
هر چقدر می تونی جلویش صفر بذار
صفحه ات که تمام شد صفحه دیگری بگیر
کاغذت که تمام شد کاغذ دیگر بخر
دواتت که ته کشید دوات دیگه وردار
جوهرت که تمام شد جوهر دیگر بخر
وقتی دستت خسته شد
از دوستت خواهش کن که او صفر بزاره
دست او که خسته شد تو باز ادامه بده
تو که غذا می خوری او صفرها رو بذاره
وقتی تو صفر می گذاری او غذاشو بخوره
شب که میشه به نوبت بخوابین
تو صفر بذار او بخوابه
وقتی که او بیدار شد تو بخواب او صفر بذاره
پیر که شدین به بچه هاتون بگین کارتونو دنبال کنن
آخرهای عمرتان
وقتی دیگه پیر پیرشدین
یک لحظه دست از کار بکشین
روز اول فقط دو تا بچه بودین
فقط بلد بودین که صفر بذارین
حالا دو تا پیر زمینگیر شده این
فقط می تونین صفر بشمارین
باز بچه شده این
مثل روز اول شده این
اون روزها بزرگترها دلشون براتون می سوخت
نازتون می کردن پرستاریتون می کردن گاهی هم مسخره تون می کردن
و حالا کوچکترها
چون حالا بچه تر شده این
حالا بچه پیرین
بچه ریش و پشم دارین
هشتاد سال نود سال صد سال راه رفته این
صد سال کار کرده این
از سالها و سالها و سالهای عمر گذر کرده این
آخر کار رسیده این به اول!
باز بچه شده این
خاک بودین خوراک شدین
لقمه ای در دهان بابا
لقمه ای در دهان مامان
ذره ای تو دل مامان
ذره ای روپشت بابا...
مامان وبابا با هم عروسی کردن
آن ذره و این ذره با هم یکی شدن
آن یکی تو شدی
تو دل مامان
مثل یک تخم مرغ تو دل مرغ
با گرمی تن مامان با خون بدن مامان
تو زنده شدی تو بزرگ شدی
مثل یک تخم مرغ زیر پرهای مرغ
نه ماه گذشت نه روز گذشت نه ساعت گذشت
مامان دردش گرفت
تخم مرغ را شکستی
یک هو بیرون جستی !
افتادی تو گهواره
چشمات نمی دید
گوشت نمی شنید
پاهات نمی رفت
دستات نمی گرفت
مغزت کار نمی کرد
هیچ چی نمی فهمیدی
هیچ کس را نمی شناختی
تو گهواره افتاده بود
فقط سه کار بلد بودی
1- شیر مکیدن 2- کثیف کردن 3- گریه کردن!
صدسال گذشت
چشمات نمی بینه گوشات نمی شنوه پاهات نمیره دستات نمی گیره
مغزت دیگه کار نمی کنه
هیچ چی نمی فهمی هیچ کس را نمی شناسی
تو بسترت افتاده ای
فقط سه کار بلدی
1-... 2- .... 3-....
بعد می میری
میندازنت تو دل زمین
باز خاک می شی
از تو هیچی نمی مونه
تو می مونی
آدمیزاد دور می زنه
مثل زمین مثل زمان مثل بهار مثل همه چیز
آب گل درخت زمین ستاره خورشید منظومه ها
کهکشانها همه جهان !
هیچ بودی ٬ خاک بودی ٬ دورزدی ٬ هیچ شدی خاک شدی
از تو چیزی که می مونه
کاری که کردی می مونه
هرکاری کردی می مونه
کاری اگر کردی می مونه

حالا بشین بچه پیر
شماره ستاره ها منظومه ها به چند رسید؟
یک جلوش یک میلیون صفر؟
صد میلیون صفر؟ یک میلیارد؟ صد میلیارد ؟ ...؟
نمی توانی بشماری
یک جلوش صد متر صفر ؟ یک کیلومتر ؟ صد کیلومتر ؟ صدفرسنگ؟
هر چه که هست ضربش کن در هرچه که هست
هر چه که شد باز ضرب کن در هر چه که شد
هی ضرب کن هی ضرب کن
صفحه اگر تمام شد صفحه دیگری بگیر
کاغذ اگر تمام شد کاغذ دیگری بخر
جوهر اگر تمام شد...
دستت اگر خسته شد...
خواب ... خوراک ... دوستت ادامه ... بجه ها ...
شماره ستاره ها منظومه ها تمام چیزهای جهان به چند رسید؟
یک
جو یک صفرها
هزارتا صفر؟
یک میلیون ؟ یک میلیارد؟
صد کیلومتر ؟ صدفرسنگ؟
از جلو یک صف صفر تا به کجا؟
آن سر شهر ؟ آن سر کوه ؟ تا دریا؟ تا صحرا ؟ تا به افق؟
تا .... آن سر دنیا؟
ته دنیا؟
نه نه تا همیشه تا همه جا
تا هر کجا که جا باشه
تا جاییکه تو بتونی بشماری
بتونی جلو یک صفر بذاری

شماره گیاهها
پرنده ها خزنده ها چرنده ها
آدم ها فرشته ها
زمین ها آسمانها
ستاره ها خورشیدها منظومه ها
دیده ها ندیده ها
پست و بالا
زشت و زیبا
خوب و بدها
هر چه که هست
هر چه که تو این دنیاست
هر چه که دنیا اسمشه
همه جهان همه وجود همه ش همینه !
معنی عالم همینه
شماره تمام چیزهای جهان
چه آشکار و چه نها
چه در زمین چه آسمان
جمادها نبات ها
جانوران آدمیان
ستاره ها خورشیدها منظومه ها
شماره تمام هستی همینه
یک
جلوش
تا بی نهایت
صفرها
ببین
فقط یک عدده
ببین
فقط یکعدد ه
به غیر یک ٬ هر چه که هست
چه ده چه صد هزار هزار چه میلیون چه میلیارد
چه بیشمار
شماره نیست هیچ نیست
هستند اما نیستند
نیستند اما هستند
صفرند یعنی خالی اند
هیچ اند
پوچ اند
بی معنی اند
یک عدد خشک و خالی هم نیستند
نیستند
زیرا فقط یک عدده
چونکه فقط یکعدد ه
اما همین صفر جلو یک که نشست ...؟؟؟!!!
وقتی صفرها جلو یک می نشینند
یک را صد ها میلوین ها و بیلیون ها می کنند
اما صدها و میلیون ها و میلیاردها
فقط یک است
صدها یک میلیونها یک میلیاردها یک ...
زیرا
فقط یک عدده
دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت و هشت و نه
یعنی
دو تا یک سه تا یک چهار تا یک پنج تا یک شش تا یک هفت تا یک هشت تا یک نه تا یک ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزاده هفده هیجده نوزده و بیست.
سی و چهل و پنجاه و شصت و هفتاد و هشتاد و نود وصد ...
دویست و سیصد و چهارصد و پانصد و ششصد و هفتصد و هشتصد و نهصد و هزار میلیون و بیلیون و تریلیون و کاتریلیون ... و همه
فقط
یک است و بقیه صفر!
***
توی حساب
فقط یک عدده
تو این عالم
فقط یکعدد ه
بقیه هر چه هست
صفر است
همه صفرند
هیچ اند
پوچ اند
خالی اند
صفر : یک دایره تو خالی
دور می زند
و آخرش میرسد به اولش و...
هیچ !
همین!
فقط
یک است و جلوش - تا بی نهایت - صفرها
صفر: خالی ٬ پوچ ٬ هیچ !
وقتی بخواد خود ش باشه
تنها باشه
وقتی بخواد فقط با صفرها باشه
اما وقتی جلو یک بشینه ...؟!
وقتی بخواد فقط برای یک باشه
از پوچی و از تنهایی در بیاد
همنشین یک بشه ؟!
***
تو بچه جان!
بچه 9 ساله ده ساله !
که هیچ بودی خاک بودی خوراک شدی
هشتاد سال دیگر نود سال دیگر یک بچه پیر می شی هیچ می شی خاک می شی دور می زنی
دایره ای
بی جهت بی معنی تو خالی
باز از آخر میرسی به اول
مثل صفر
وقتی برای خودت زندگی کنی
وقتی بخوای فقط برای خودت باشی
تنها باشی
وقتی بخوای فقط با صفرها باشی
عمرتو مثل یک خط منحنی روی خودت دور می زنه
مثل صفر
باز از آخر میرسی به اول!
می مونی می گندی
مثل مرداب مثل حوض
بسته می شی مثل دایره
مثل صفر!
اما اگر جلو یک بنشینی ...؟
اگر بخوای فقط برای یک باشی
از پوچی و از تنهایی در بیایی
همنشین یک بشی ...؟!
باید برای دیگران زندگی کنی
عمرتو مثل یک خط افقی پیش می ره
مثل راه
مثل رود
وقتی از خودت دوربشی
از آخر به آبادی می رسی مثل راه
از آخر می ریزی به دریا مثل رود
اما اگر جلو یک بنشینی
اگر بخوای فقط برای یک باشی
از پوچی و از تنهایی در بیایی
همنشین یک بشی
باید برای دیگران بمیری
عمرتو مثل یک خط عمودی بالا میره
مثل موج
مثل طوفان
مثل یک قله ی بلند مغرور
تو تپه ها
مثل درخت سرو آزاد
تو خزه ها
که رو به خورشید میرویه
به آسمان قد می کشه
مثل یک انسان بزرگ یک شهید
یک امام
تو گرگ ها تو روباه ها تو موش ها تو میش ها
که پامیشه که میاسته
بپاخیزی بایستی
توصفرها
مثل یک !
بله
فقط یک عدده
فط یکعدد ه
شماره ستاره ها منظومه ها
زمین ها آسمان ها
شماره تمام چیزهای عالم
یک
جلوش تا
بی نهایت
صفرها!
یک ی هست
یک ی نیست
غز از خدا
هیچ چیز نیست
هیچ کس نیست


برگرفته از:
http://dr-shariati.blogsky.com/1388/06/14/post-15/

مندلیف دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام استاد
یه سری رفتم وبلاگ قبلی و کلبه ی خاطرات
یادش بخیر
چقدر زود ۶ماه گذشت
دلم خیلی براتون تنگ شده
کاش این یک ماهم زودتر تموم بشه و بیام ببینمتون
(اشکم داره درمیاد)

این جمعی از پسران بی جنبه چرا حالا که خودشون کلبه دارن پیداشون نیست؟؟؟
بکوش نا حقیقت در عمق نگاه تو باشد نه در آنچه به آن می نگری
از حمایت شما هم ممنون

سلام
ممنون مندلیف عزیز

مندلیف چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام استاد
باز دو سه شبه که کامنتها کامل بالا نمیاد
اما بنا به توصیه ی شما« با خودت عهد کن تو وظایفت را درست انجام بدهی.» دیگه اینجور مسائل برام مهم نیست و ان شاء ا... خودمون با کمک خدا حلش می کنیم

سلام
آفرین مندلیف عزیز
آفرین
حالا که به این مرحله رسیدی حق داری انتقاد کنی
و اگر کسی توجیه کرد محکمتر انتقاد کنی
البته در هر حالی باید سعی کنی ظلم نکنی
البته سخت است خیلی سخت.

مندلیف!!! شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

دلش‌ مسجدی‌ می‌خواست. با گنبدی‌ فیروزه‌ای‌ و مناره‌ای‌ نه‌ خیلی‌ بلند و پیرمردی‌ که‌ هر صبح‌ و هر ظهر و هر شب‌ بر بالای‌ آن‌ الله‌اکبر بگوید.
دلش‌ یک‌ حوض‌ کوچک‌ لاجوردی‌ می‌خواست. و شبستانی‌ که‌ گوشه‌ گوشه‌اش‌ مهر و تسبیح‌ و چادر نماز است.
دلش‌ هوای‌ محله‌ای‌ قدیمی‌ را کرده‌ بود. با پیرزن‌هایی‌ ساده‌ و مهربان‌ که‌ منتظر غروب‌اند و بی‌تاب‌ حی‌ علی‌الصلاة.
اما محله‌شان‌ مسجد نداشت...
فرشته‌ها که‌ خیال‌ نازک‌ و آرزوی‌ قشنگش‌ را می‌دیدند، به‌ او گفتند: «حالا که‌ مسجدی‌ نیست، خودت‌ مسجدی‌ بساز».
او خندید و گفت: چه‌ محال‌ زیبایی، اما من‌ که‌ چیزی‌ ندارم. نه‌ زمینی‌ دارم‌ و نه‌ توانی‌ و نه‌ ساختن‌ بلدم.
فرشته‌ها گفتند: این‌ مسجد از جنسی‌ دیگر است. مصالحش‌ را تو فراهم‌ کن، ما مسجدت‌ را می‌سازیم.
او اما تنها آهی‌ کشید.
و نمی‌دانست‌ هر بار که‌ آهی‌ می‌کشد، هر بار که‌ دعایی‌ می‌کند، هر بار که‌ خدا را زمزمه‌ می‌کند، هر بار که‌ قطره‌ اشکی‌ از گوشه‌ چشمش‌ می‌چکد، آجری‌ بر آجری‌ گذاشته‌ می‌شود. آجرِ‌ همان‌ مسجدی‌ که‌ او آرزویش‌ را داشت.
و چنین‌ شد که‌ آرام‌آرام‌ با کلمه، با ذکر، با عشق‌ و با دعا، با راز و نیاز، با تکه‌های‌ دل‌ و پاره‌های‌ روح، مسجدی‌ بنا شد. از نور و از شعور. مسجدی‌ که‌ مناره‌اش‌ دعایی‌ بود و هر کاشی‌ آبی‌اش، قطره‌ اشکی.
او مسجدی‌ ساخت‌ سیال‌ و باشکوه‌ و ناپیدا، چونان‌ عشق. و هر جا که‌ می‌رفت، مسجدش‌ با او بود. پس‌ خانه‌ مسجدی‌ شد و کوچه‌ مسجدی‌ شد و شهر مسجدی.
آدم‌ها همه‌ معمارند. معمار مسجد خویش، نقشه‌ این‌ بنا را خدا کشیده‌ است. مسجدت‌ را بنا کن، پیش‌ از آن‌ که‌ آخرین‌ اذان‌ را بگویند...

نویسنده: عرفان نظر آهاری

مندلیف شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ب.ظ

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .

نویسنده: خانم عرفان نظر آهاری

ویتامین M! سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ http://marjanir.blogfa.com

نظر ۸۰ ام مال من !!!!!

مبارکه

مندلیف یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام ویتامین m
خوبی؟
از بچه ها چه خبر؟
شما نمی دونی انتخاب واحد کیه؟
اگه خبری شد به منم اطلاع بده
این ساین آموزشم که اومدن چشمش رو درست کنن زدن ابروشم خراب کردن! کلا دیگه بالا نمیاد
هنوز معدل نهایی و نمره کارگاه رو هم نزدن!

سلام
ثبت نام روزهای 27 تا 30 شهریور است
سایت هم به زودی درست می شود ان شاالله

مندلیف دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام استاد
ممنون لطف کردین
بعضی ها میگفتن انتخاب واحد حضوریه!!
ان شاء ا... که شایعه است دیگه؟!
پس با این حساب شروع کلاسها هم اول مهره(یا شایدم۱۰مهر!)

سلام
نمی دونم!
بعید می دونم. به شایعات توجه نکنین.

مندلیف دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ق.ظ

مادر یک چشم و پسر نمک نشناس
مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم...
اون همیشه مایه خجالت من بود.
برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت.
یک روز که اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم.
آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنهبه روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفوراً از اونجا دور شدم.
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ...
مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ...کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال کنی..
چرا نمی‌میری؟
اون هیچ جوابی نداد ...
حتی یک لحظه راجع به حرفی که زدم فکر نکردم،چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج کردم،واسه خودم خونه خریدم،زن، بچه و زندگی...
از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در،بچه ها به اون خندیدند.
و من سرش داد کشیدم که:
"چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا،اونم بی‌خبر؟"
سرش داد زدم که:
"چطور جرأت کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!"
گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:
" اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم
و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور...
برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که: "به یک سفر کاری میرم."
بعد از مراسم،رفتم به کلبه قدیمی خودمون؛البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که: "اون مرده!"
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.
نوشته بود که:
ای عزیزترین پسر من
من همیشه به فکر تو بوده ام...
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.
ولی ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.
خیلی متأسفم از این که وقتی داشتی بزرگ میشدی،باعث خجالت تو شدم.
آخه میدونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که...
تو داری بزرگ میشی اونم با یه چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من افتخار بود که ...
پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو

مندلیف سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ق.ظ

شعر طنز جومونگ و رستم!!!!

کنون رزم جومونگ و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم...

رستم انگار بهش برخرد، یهو قاطی کرد و گفت:


منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت...

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال 3 رو دیدی؟ کور که نیستی...

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین...

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:



بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

با نهایت احترام خدمت جناب فردوسی( آقای فردوسی جون مادرت از ما ناراحت نشو آخه دیگه هیچی نیست کهما جوونا بهش بخندیم!)

مندلیف سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ق.ظ

ایا شما در زمره 2درصد افراد با هوش در دنیا هستید؟پس مسئله زیر را حل کنید و دریابید که در میان افراد باهوش جهان قرار دارید یا خیر

1-در خیابانی 5 خانه در پنجرنگ متفاوت وجود دارد.

2-در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی میکنند.

3-این 5 صاحب خانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند’سیگار متفاوت میکشند وحیوان خانگی متفاوت نگهداری میکنند.

سوال:کدامیک از انها در خانه ماهی نگه میدارند؟

1-انگلیسی در خانه قرمز زندگی میکند

2-مرد سوئدی یک سگ دارد

3-مرد دانمارکی چای مینوشد

4-خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد

5-صاحب خانه سبز قهوه می نوشد

6-شخصی که سیگار pal mall میکشد پرنده پرورش میدهد

7-صاحب خانه زرد سیگار dunhillمیکشد

8-مردی که در خانه وصطی زندگی میکند شیر می نوشد

9-مرد نروژی در اولین خانه زندگی می کند

10-مردی که سیگار blendsمیکشد در کنار مردی که گربه نگه میدارد زندگی میکند

11-مردی که اسب نگه داری میکند کنار مردی که سیگار dunhillمیکشد زندگی میکند

12-مردی که سیگار blue masterمیکشد ابجو مینوشد

13-مرد المانی سیگار princeمیکشد

14-مرد نروژی کنار خانه ابی زندگی میکند

15-مردی که سیگار blendsمیکشد همسایه ای دارد که اب مینوشد

البرت اینشتن این معما را در قرن 19 میلادی نوشت.به گفته وی 98درصد از مردم جهان نمی توانند این معما را حل کنند!

مندلیف!!! سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ق.ظ

آیا میدانید عبارت ماست مالی کردن از کجا آمده؟
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:"هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند."

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد.

مندلیف سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ق.ظ

طریقه نیمرو درست کردن توسط دخترها و پسرها


دخترها

توی ماهیتابه روغن میریزن

اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن

تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن

چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

پسرها

توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن

توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن

ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن

توی ماهیتابه روغن میریزن

توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن

یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن

چند تا فحش میدن

دنبال کبریت میگردن

با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره

ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!

ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن

تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن

چند تا فحش میدن و لباس میپوشن

میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن

تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن

روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن

تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن

دنبال نمکدون میگردن

نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن

دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن

نمکدون رو پر از نمک میکنن

صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون

نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن

بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه

چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن

توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن

با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن

صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون

سریع برمیگردن توی آشپزخونه

تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن

ماهیتابه رو میندازن توی سینک

دنبال ظرفهای مسی میگردن

قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن

چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن

یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن

چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن

یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه

روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن

چند تا فحش میدن و بلند میشن

نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن

قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن

چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن

با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن

پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن

نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

مندلیف سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ق.ظ

داستان هایی جالب از ملا نصر الدین:

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!


داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!


داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!


داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!


داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟


داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است



مندلیف سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ

خبر خبر
تاریخ و ساعت انتخاب رشته اعلام شد:
بچه های متالورژی ۸۸ نیمسال دوم:
۲۵/۶/۱۳۸۹ از ساعت ۱۰ لغایت ۱۶

ویتامین M! چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://marjanir.blogfa.com

سلامم..
کامنت بالایی رو حوندم خواستم بیام بگم که ۲۵اومه انتخاب واحد َکه دیدم شما خودت نوشتی !‌

مندلیف یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام استاد
چون ما دفعه اولمونه برای انتخاب واحد هم ناشی هستیم و هم یه خورده استرس داریم
از سایت هم که پیام میدم جوابی نمیاد
من سمنان نیستم و نمیتونم حضوری برای پرداخت شهریه اقدام کنم
دو راه دارم:یا باید از بانک همین جا شهریه رو واریز کنم و بعد ثبت فیش کنم و بعد بیام دانشکده هنر برای تایید مالی
و راه دوم: برای پرداخت شهریه از طریق اینترت اقدام کنم و نمیدونم که باز هم بایدبرای تایید مالی حضوری بیام یا نه
لطفا اگه اطلاعاتی دارید در اختیارم بذارین
ممنون

ندارم!
اما نگران نباش
سعی کن
مشکلی بود تماس بگیر

مندلیف چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام استاد
ممنون
سیستم اینترنتی که هنوز راه اندازی نشده
حضورا اومدم سمنان

سلام
چرا اما مشکلی داشت که حضورا خواستی می گم.
الآن حل شده.
ممنون

مندلیف چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ

بت، ابراهیم، ایمان

مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛ و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.
ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.
تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.

ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.
ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.
و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.
به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟
ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...



نویسنده: عرفان نظر آهاری

مندلیف جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ق.ظ

هستی دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.



نویسنده: عرفان نظر آهاری

مندلیف پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .

نویسنده:عرفان نظرآهاری

ممنون مندلیف عزیز

مندلیف یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام استاد
ولادت حضرت معصومه رو به همه تبریک میگم(شرمنده که دیر شد)
اممممممما
روز ملی دختران به همه ی گل دختران ایران زمین مبارک
با امید موفقیت دختران در تمام عرصه ها(خصوصا مهندسی متالورژی صنعتی)
در پناه حق

ممنون
روز دختر بر همه مبارک

ویتامین M! سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

وای من چقدر این کامنت آخری رو دوست دارم :دی

مندلیف جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتاب گردانیم . اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ؛ دیگر آفتاب گردان نیست
آفتاب گردان کاشف معدن صبح است وبا سیاهی نسبت ندارد .
این ها را گل آفتابگردان به من گفت ومن تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .
آفتابگردان به من گفت : "وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد مطمئن است که او خورشید را پیداخواهد کرد" .
آفتابگردان هیچ چیز را با خورشید اشتباه نمی گیرد ؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد .

او همه زندگی اش را وفق نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد . نور می خورد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد؛ بدن خدا انسان . "
آفتابگردان گفت : " روز که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند . و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چطور پر می کنی ؟ "
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفتگوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود .
جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : " نام آفتابگردان همه را یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "

استاد سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ق.ظ

دانشجویان عزیز متالورژی سلام
نمی دانم هنوز به این کلبه خزان زده سر می زنید یا نه اما دیروز متاسفانه خبر شدم پدر یکی از دوستان شما که در این کلبه نیز مطلب می نوشت در سن جوانی و در زمین ورزش مرحوم شده است.
ضمن عرض تسلیت لطفا برای شادی روحش حمد و سوره ای هدیه کنید.
ممنون
استاد

مندلیف چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام استاد
ممنون
میخواستم باهاتون مشورت کنم اما نتونستم شما رو ملاقات کنم
اگه ممکنه شماره تلفن دفترتون رو برای من میل کنید
باز هم ممنون

سلام
۰۲۳۱۳۳۵۴۰۵۸
شنبه ها ۹۴۰ تا ۱۳ ان شاالله دفترم
یک شنبه ها ۹۴۰ تا ۱۲

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد