کلبه دانشجویان عزیز متالورژی

به نام خدا 

سلام 

این کلبه عزیزان مهندسی متالورژی است. 

امیدوارم رو سفیدم کنند. 

 

ممنون 

استاد

نظرات 106 + ارسال نظر
استاد جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام
من از آشنای عزیز عذر می خوام.

استاد

ویتامین M! جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

استاد
خیلی باز هم تشکر

خواهش می کنم.
من متشکرم.
استاد

آشنا شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام استاد
خواهش می کتم. نفرمایید این حرف ها رو.....
شما صاحب اختیارید....

ممنون از لطفت
اما حکایت صاحب اختیار را بلدی؟!

منتظر دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ

هوالحی

سلام استاد
سلام به بچه های متالوژی
فکر می کنم شما دومین گروه غیر شیمی هستبد که وارد صندوقچه شدید
به عنوان یکی از کلبه دارهای صندوقچه هم ورودتون و هم کلبه دار شدنتون رو تبریک می گم.

موفق باشید

یا علی

سلام
ان شاا... روسفیدمان کنند.

p9q چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

سلام استاد.حالتون خوبه؟امیدوارم خوب باشین.استاد 1 خواهش داشتم.اگه امکانش هست این نظر رو اگه صلاح میدونین عمومی نکنین.راستش ....فعلا بای

بای!!!

مندلیف پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ

حمـد بر کـردگار یکتـا باد که مرا شوق درس خواندن داد
در سـر من هوای درس نهاد در دل مـن محـبت استــاد
سلام استاد
ممنون که به ما هم فرصت این رو دادین که حرفی برای گفتن داشته باشیم.
امیدوارم چیزی کم نذاریم تا کلبه ی خوبی بشه.

سلام
ممنونم
ان شاا... کلبه خوبی می شود.
من هم یک چیزی گفتم! جدی نگیرید و بیشتر به درستان برسید. خصوصا در این ایام.

ممنون
استاد

مندلیف پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ق.ظ

نیایشی چند، برگرفته از کتاب نیایش، اثر ماندگار دکتر شریعتی
خدایا: عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار.
خدایا: مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری - مثبت یا منفی – قضاوت نکنم.
خدایا: شهرت، منی را که می خواهم باشم قربانی منی که می خواهند باشم، نکند.
خدایا: به هرکه دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هرکه دوست تر می داری، بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است!
خدایا: به من بگو، تو خود چگونه می بینی؟ چگونه قضاوت می کنی؟آیا عشق ورزیدن به اسم ها تشیع است؟ یا شناختن مسمّی ها؟
خدایا: چگونه زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست.

مندلیف پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ق.ظ

روشنی، من، گل، آب سهراب سپهری

ابری نیست.
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه ی زیست.


مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل های حیاط.


نور در کاسه ی مس چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره ی من پیداست.
چیزهایی هست که نمی دانم.
می دانم، سبزه ای را بکنم خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه ی برگی در آب:
چه درونم تنهاست.

م پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ق.ظ

سلام استاد
میخواستم ....
لطف کنید فقط خودتون بخونید و جزو نظرات قرار ندید.
اول اینکه از ...
دوم هم ...
...
در پناه حق

سلام دانشجوی عزیزم
ممنونم
از این همه لطف و حسن نیت شما.
نه خاطرتان جمع باشد. هیچ مساله ای نیست.


اما مطلبی که دوست دارم بدانید و هیچ ربط مستقیمی هم به مطلب بالا ندارد:
از شما که به من لطف داری یک خواهشی دارم راجع به بدیها و حتی خوبیهای یک فرد با یک حرف یا یک برخورد یا حتی یک ترم به صورت ۱۰۰٪ قضاوت نکن.
باز هم از شما ممنونم اما بدان روش مرا همه دوست ندارند. برخی دشمن جدی من هستند. دشمنانی که حاضرند سر به تنم نباشد!!!!

اما چیزی را که صحیح بدانم ادامه می دهم و بعد از خدا به پشتیبانی دانشجویان عزیزی چون شما دلگرمم.
دوست ندارم با کسانی که نمی خواهم ساعات فراغتم را بگذرانم و به اصطلاح با آنها چای بخورم.
بعضی ها که ژست آزادی خواهی می گیرند و فریادشان گوشها را کر می کند نمی خواهند این حقیقت ساده را بپذیرند.
نمی خواهند بپذیرند چون عموزاده با خط فکری آنها نمی خواند پس حق بودن دارد.
این تفکر خطرناک است و در دانشجو (که سمبل آزادی خواهی است) خطرناکتر. مرا ببخش من هم درد دل کردم.

باز هم ممنون
استاد

ویتامین M پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

استاد ما چرا رو صفحه ی اول بلاگتون نیستیم !؟
چرا؟!

سلام
شما اولین کلبه هستید.
با هر پست یا کلبه جدیدتر یکی از قدیمی تر ها به گوشه سمت راست می رود.
ممنون

ویتامین M پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

شکوه ها از بخت دارد بیخدا در بی کسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهایی ببیند
زشت بینان را بگو از دیده ی خود عیب جویند
زندگی ریباست کو چشمی که زیبایی ببیند .

ممنون

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

ولادت با سعادت دخت نبی اسلام، حضرت فاطمه (س) و روز زن گرامی باد.
بخشی از سخنان دکتر شریعتی در وصف این بانوی بزرگوار، برگرفته از کتاب فاطمه فاطمه است.

« مریم مادر عیسی است».
و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم. باز درماندم:
خواستم بگویم که فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه، فاطمه نیست.
فاطمه فاطمه است.

ممنون

مندلیف پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

انسان نمی تواند به آسمان نیندیشد!
چگونه می تواند؟!
مگر انسان هایی که عمر را بی چرا، به چریدن مشغولند و سر به زمین فرو برده اند و پوزه در خاک دارند و غرق در آب و علف اند.
اینها که « گوسفندان » دو پایند!
« دکتر شریعتی »

در اردوگاه پهناور دنیا، در اردوی زندگانی، چون گوسفندانی مباش که بی اراده رانده می شوند.
قهرمانی باش در تکاپو!
« هنری لانگ فلو »

ویتامین M پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

اینم به مناسبت روز مادر

"زندگی مادر "

لطفا بشقابتو ببر تو آشپز خونه.


طبقه ی پایین که میری اینو هم با خودت ببر.

اون مال توست؟


رو آبجیت دست بلند نکن .

یه لحظه صبر کن عزیزم ، مگه نمی بینی دارم صحبت می کنم ؟
گفتم که حرف منو قطع نکن.


ببینم ، دندانهایت را مسواک زدی؟
هنوز که نخوابیدی ، اینجا چی کار می کنی؟
برو بگیر بخواب .

منظورت چیه که حوصله ات سر رفته ؟
برو بیرون یه خورده بگرد .


یه کتاب بردار مطالعه کن.


صداشو کم کن .


بسه دیگه ، تلفن و قطع کن ، همین الان به دوستت بگو بعدا باهاش تماس می گیری.


الو سلام ، نه خونه نیستم ، به محض اینکه رسیدی بهش می گم که به شما زنگ بزنه .


یه پلوور ور دا یه ژاکتم ور دار .


یکی از بچه ها کفش هاشو جلوی تلوزیون در آورده .


اسباب بازیهاتو از توی حال جمع کن ، اسباب بازیهاتو از رو پله ها جمع کن .. مگه تو متوجه نیستی؟؟ این کارا می تونه یکی و به کشتن بده ..


عجله کن ، زود باش ، همه منتظر تو هستند.


تا 10 می شمرم ،اگر به موقع نرسی بدون تو می ریم .


حمام کردی؟ اگه حمام نکردی نمی بریمت .. باور کن جدی می گم.


چرا زودتر نرفتی؟


اون پشت چه خبره؟


بس کن ، گفتم بس کن، دیگه نمی خوام در موردش چیزی بشنوم. گفتم بس کن و الا همین الان می برمت خونه .


یه بوس بده مامان


بیا بغلم .


تختخوابتو مرتب کن .


اتاقتو تمیز کن .


میز و بچین عزیزم .


صندلیت و بزار سر جاش.


صاف بشین .


00
000
00000
کلا روزشون مبارک . .

۱۰۰
۱۰۰۰
۱۰۰۰۰۰

مندلیف جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

صبر خدا
عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان، یکی لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها، تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه، آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سر و پای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز ناعزیزی
با ناز بر یک ناروا گردید و خواری می فروشد
گردش این چرخ وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
تا که می دیدم مشوش و عارف و عامی
ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش
به جز اندیشه ی عشق و وفا معدوم هر فکری
در این دنیا پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم ...
چرا من جای او بودم
همان بهتر که او خود جای خود بنشسته
و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
و گر نه من به جای او چو بودم
یک زمان، کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

لطفا اگه کسی اسم شاعر این شعر رو میدونه، معرفیشون کنه.ممنون

مندلیف جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

مراقب افکارت باش که گفتار تو میشود،
مراقب گفتارت باش که رفتار تو میشود،
مراقب رفتارت باش که عادت تو میشود،
مراقب عادتت باش که شخصیت تو میشود،
مراقب شخصیتت باش که سرنوشت تو میشود.

حضرت علی (ع)

مندلیف جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا' کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا' مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید

مندلیف شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام استاد
دو سه روزه که هروقت میام تعداد کامنت ها افزایش پیدا کرده مثلا امروز ۱۷ تا نوشته شده ولی وقتی پنجره کامنت رو باز می کنم فقط ۵تاست.
مشکل از فرستنده است یا گیرنده؟!!
در پناه حق

سلام
احتمالا سرعت پایین است دیر بالا می آید.
ممنون
استاد

مندلیف شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

چند نیایش دیگر از دکتر شریعتی
خدایا: به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن.
خدایا: رشد عقلی و علمی، مرا از فضیلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.
خدایا: جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله ی دشمن، برای حمله به دوست، نسازد
خدایا: در روح من، اختلاف در انسانیت را، با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه، با هم میامیز، آن چنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را بازشناسم.
خدایا: خودخواهی را چندان در من بکش، یا چندان برکش، تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا: مرا، در ایمان، اطاعت مطلق بخش، تا در جهان، عصیان مطلق باشم.

مندلیف شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

شعر انتظار

با همه ی لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه ی تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پر شورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط عوان من است
ای نگه ات خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب ....

"مرحوم محمد رضا آقاسی"

برای سلامتی امام زمان و تعجیل در فرجشون، صلوات

ویتامین M یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

عشق میتواند در وجود هر کسی رخنه کند

کرگدن گفت:نه ,امکان ندارد.کرگدنها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت:اما پشت تو می خارد.لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است.یکی باید پشت تو را بخاراند.یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.پوست من خیلی کلفت است.همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت:اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست.
کرگدن گفت:ولی من که قلب ندارم,من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت:این که امکان ندارد,همه قلب دارند.
کرگدن گفت:کو,کجاست؟من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت:خب,چون از قلبت استفاده نمی کنی,قلبت را نمی بینی.ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت:نه,من قلب نازک ندارم,من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت:نه,تو حتما یک قلب نازک داری,چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی,به جای اینکه لگدش کنی, به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی وآن را بخوری,داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خب , این یعنی چی؟
دم جنبانک گفت:وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ,یک قلب نازک دارد یعنی چی؟یعنی اینکه میتواند دوست داشته باشد,میتواند عاشق شود.
کرگدن گفت:اینها که میگویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی...بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار...
کرگدن چیزی نگفت.یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید! اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت:اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهدتو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است, من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف میشود احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه میگوید.
روزها گذشت,روزها,هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست.هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست.
کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم.راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد, چرخی زد و آواز خواند, جلوی چشمهای کرگدن.کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد, اما سیر نشد.
کرگدن میخواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت:دم جنبانک,دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم.همان قلب نازکم را که می گفتی! اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت:راستی,اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش میکند قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق میشوند!
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید.اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند,باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد,یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم,حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد؟!بگذار تمام قلبم را برای او بریزم


لطیف بود و زیبا

ویتامین M یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ

کلبه

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.

آخرسر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود میگوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمیتوان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،

تو گفتی «من نمیتوانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من میتوانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،

تو گفتی «من نمیتوانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را بخشیده ام»،

تو گفتی «من میترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی میکنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد



مندلیف یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

مناجات

الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر فتونی و شادساز هر محزونی، در حکم، بی چرا و در ذات، بی چونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان، زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بی همتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دل هایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسند نشن استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا رب، دل پاک و جان آگاهم ده / آه شب و گریه ی سحرگاهم ده
در راه خود، اول ز خودم بی خود کن / بی خود چو شدم ز خود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، آنی، موجود نفس های جوانمردانی، حاضر دل های ذاکرانی.
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست و جز از یافت تو، زندگانی نه. زنده بی تو، چون مرده زندانی است و زنده به تو، زنده ی جاودانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را،زبان.
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد

خواجه عبد ا... انصاری

مندلیف یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

به کعبه گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دور تو بگردم؟!
ندا آمد تو با پا آمدی، برگرد
برو با دل بیا تا من بگردم

مندلیف یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

سخنانی از بزرگان

کسی که آرزوهایش سودمند باشد، ثروتمند است. ولتر
بهترین سیاست، صداقت است. سروانتس
امید، نان روزانه ی آدمی است. تاگور
بدترین کلمات این است: همه اینجورند. تولستوی
بزرگترین درس زندگی این است که: گاهی احمق ها درست می گویند. چرچیل
هر اقدام بزرگ، ابتدا محال به نظر می رسد. کارلایل
اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس. سقراط
انسان ها کلاً چیزی جز کودکان بزرگ نیستند. ناپلئون

ممنون

مرتضی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام به بچه های متالوژی
کلبه ی نو مبارک
انشاا... همیشه در تمام زندگی موفق باشید

یه پیشنهاد دارم
ما شیمی هستیم و از متالوژی سر رشته ای نداریم
اگه یکم اطلاعات درباره ی رشته تون بدین فکر کنم واسه ما شیمیست ها خوب باشه

یا علی

ویتامین M دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

اصولا رشتمون خیلی پیچیده و سخته !
اینو من نمی گم
ترم بالاییا ی این رشته می گن !!! : دی
اگه توضیح کافی نیست بگید بیشتر توضیح بدم !!!! ( سووت )

مرتضی دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام ویتامین M
انقدر توضیحاتت کامل و جامع بود که هیچ جای شبهه ای واسم باقی نذاشت

اما یه نصیحت از من به تو یادگار:
تو دوران تحصیلم هربلایی که سرم اومد بخاطر نظرات سال بالایی هام بود
مثلا می گفتن شیمی آلی 1 رو بگیری پوستت قلفتی کنده می شه و یا معارف با آقای X صد در صد بالای 18 می شی و ....
که دقیقا همه چی عکسش واسم اتفاق افتاد، اون هم نه اینکه ترسیده باشم یا شل گرفته باشم بلکه دیدگاه ها متفاوت هست
یکی مثل من عاشق شیمی آلی است و یکی دیگه متنفر !!!
خودت باش و خدای خودت
و فقط از تجربیات سازنده ی افراد استفاده کن

یا علی

ویتامین M سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

خواهش می کنم !
چه تفاهمی
منم به همین توضیحات قانع شدم و دیگه دنبال توضیح اضافه راجع به رشته ام نرفتم !!!!‌:دی
از این نصیحت ها قبلا هم شنیده بودم !
قول می دم در اسرع وقت استفاده کنم !!!
( ببخشید استاد چرا سیستم بلاگ اسکای آیکن نداره ؟! )‌

ببخشید دیگه

مثل خود من قدیمیه!!!

شما باز شروع نکنید!

مندلیف چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

امین چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم

بازیچه تحجر و تزویر می شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی

این روزها بدون تو تعزیر می شویم

فواره رها شده مصداق سعی ماست

پا می شویم و باز زمینگیر می شویم

قد راست می کنیم برای صعود و باز

از ارتفاع خویش سرازیر می شویم

امروز عقده دلمان باز می شود

فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم

*

ما قله های مرتفع فتح ناپذیر

با سادگی به دست تو تسخیر می شویم

ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما

در پهنه زلال تو تطهیر می شویم

گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند

گر چه به جرم نام تو تکفیر می شویم

اما بی آفتاب حضور همیشه ات

مصداق بیت مختصر زیر می شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می رویم

یا روبروی آینه ها پیر می شویم

زیبا

مهندس شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

نردبان خلق این ما ومنی است

عاقبت زین نردبان افتادنی است

ویتامین M جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام استاد
ببخشید استاد
امکانش هست که امتحانمون نمره ی منفی نداشته باشه ؟!

سلام
نه متاسفانه
قبلا در کلاس توضیح داده ام

ویتامین M! شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

بغض. . .

مندلیف چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام استاد
اساسی حالمون رو گرفتین!!
امتحان دست کمی از کنکور نداشت!
یه سوال:به راه حل هم نمره میدین؟
استاد لطفا چرب و چیلی صحیح کنید!
ممنون

به نام خدا
سلام مندلیف عزیز
سوال تستی باید محکم باشه.
تا این جا که تصحیح کردم خوب بوده
ان شاا... بقیه هم خوب باشه.
ضمنا بسته به سختی و راحتی سوالات به نمرات ارفاق کافی خواهد شد. نگران نباشید
البته در درسهای تخصصی وضعیت فرق می کند اما در درسهای پایه این میانگین کلاس هم هست که مقدار ارفاق را تعیین می کند.

مندلیف چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

مهندسی مواد
رشته مهندسی مواد در مقطع کارشناسی دارای دو شاخه متالورژی و سرامیک است.
شاخه متالورژی:
تصور کنید که در حال رانندگی در یکی از بزرگراهها هستید که ناگهان کامیونی با خودروی شما برخورد می کند و خسارت سنگینی بر آن وارد می سازد. چنین برخوردی در حال حاضر علاوه بر صرف هزینه ای قابل توجه و نیاز به زمانی نسبتاًطولانی برای تعمیر، از ارزش خودروی شما خواهد کاست اما اگر بدنه ی خودرو به طور کامل از جنس آلیاژ Tini ساخته شده باشد، حداقل برای صافکاری مشکلی نخواهید داشت چون کافی است که بدنه خودرو را تا حد معینی حرارت بدهید تا بدنه تصادفی به سرعت تغییر شکل یابد و شکل اولیه خود را پیدا کند.
البته در حال حاضر این یک خیال پردازی علمی است، اما با پیشرفت روز افزون علم متالورژی به زودی موانع تکنولوژیکی در راه تولید و کاربرد این آلیاژها برطرف می شود و مقدار زیادی از این مواد در راه شکل های گوناگون تولید خواهد شد.
متالورژی به عنوان یک علم، دانش نسبتاً جوانی است که تنها 100 سال از عمر آن می گذرد و با کشف روش های جدید استخراج و تصفیه فلزات، شناسایی مشخصات ساختاری و فیزیکی مواد، فنون جدید شکل دادن و تولید فلزات متولد شده است.
علمی که به دو بخش کلی متالورژی صنعتی و استخراجی تقسیم می شود که البته هر دو بخش مذکور در دانشگاه های کشور ما نیز به عنوان دو گرایش از رشته مهندس مواد شاخه متالورژی ارائه می گردد.
گرایش متالورژی صنعتی:
متالورژی صنعتی عبارت است از روش های مختلف تولید مصنوعات فلزی که مهمترین این روش ها متالورژی پودری، شکل دادن، جوشکاری و ماشین کاری است. همچنین در متالورژی صنعتی خواص و مشخصات فیزیکی، ساختاری و مکانیکی مواد بررسی می شود.
دروس تخصصی گرایش متالورژی صنعتی:
ریخته گری، انجماد فلزات، شکل دادن فلزات، خواص مکانیکی مواد، متالورژی جوشکاری، متالورژی پودر، روش های نوین آنالیز مواد، خوردگی و اکسیداسیون، عملیات حرارتی، استخراج فلزات، انتقال مطالب علمی و فنی.
توانایی های لازم:
در مهندسی مواد، دو علم شیمی و فیزیک اهمیت ویژه ای پیدا می کنند. چرا که بررسی خواص بدون آشنایی با این دو علم امکان پذیر نیست.
دانشجوی این رشته علاوه بر شیمی و فیزیک، باید از دانش ریاضی اطلاعات کافی داشته و قدرت تجزیه و تحلیل خوبی داشته باشد. برای مثال با وجود آنکه یک مهندس متالورژی نباید به فکر پشت میز نشینی بوده و باید آمادگی کار در شرایط سخت را داشته باشد، اما بدون شک مهندس متالورژی بیش از توان جسمانی خوب نیاز به ذهنی خلاق و کنجکاو دارد.
آشنایی با زبان انگلیسی نیز از ضرورت هاست.
موقعیت شغلی در ایران:
فارغ التحصیلان متالورژی صنعتی می توانند در صنعت نفت و پتروشیمی و در مراکزی که با تولید قطعات فلزی سر و کار دارند مانند صنایع ریخته گری، صنایع متالورژی پودر، صنایع فولاد سازی، صنایع دفاع، هواپیما سازی، کشتی سازی، تراکتور سازی، خودرو سازی و ساخت قطعات مختلف وسایل خانگی از جمله یخچال، کولر، ماشین لباسشویی، تلویزیون و ضبط صوت فعالیت نمایند.
اگر علاقه مند به داشتن اطلاعات در زمینه متالورژی استخراجی و سرامیک هستید، این مطلب رو ادامه بدم.

عالی است مندلیف عزیز

ویتامبن M پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ

استاد ؟؟؟؟؟؟؟

!!!

ویتامین M! پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

احساس می کنم درصد شیمیم سر کنکور خیلی بیشتر ازاین امتحان بود !

سلام
لطفا به توضیحات مندلیف مراجعه کنید.

مندلیف جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

کــوچـه فریدون مشـیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فروریخته د رآب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آییینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

باتو گفتم:« حذر از عشق!- ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم،
نتوانم

روز اول، که دل من به تمنّای تو پر زد
چو کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، نه رمیدم، نه گسستم»

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم

اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!





مندلیف عزیز
سلام
لطفا به بقیه خبر بدید نمرات را در همین ستون زده ام.
ممنون
استاد

مندلیف جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

ســرو فریدون مشـیری

در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی؛
خفته در خاک کسی!

زیر یک سنگ کبود،
در دل خاک سیاه،
می درخشد دو نگاه،
که به ناکامی از این محنت گاه،
کرده افسانه ی هستی کوتاه!

باز، می خندد مهر،
باز، می تابد ماه،
باز هم قافله سالار وجود،
سوی صحرای عدم پوید راه.

با دلی خسته و غمگین - همه سال-
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره در آن خاک سیاه،

وندرین راه دراز،
می چکد بر رخ من اشک نیاز،
می دود در رگ من زهر ملال.

منم امروز و همان راه دراز،
منم اکنون و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نیاز،

بینم از دور، در آن خلوت سرد،
- در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی –
ایستاده ست کسی!

- « روح آواره ی کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟ »

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،
می رمد روحم از آن سایه ی دور،
می شکافتد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه.

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:
سرونازی ست که شاداب تر از صبح بهار،
قد برافراشته از سینه ی دشت،
سرخوش از باده ی تنهایی خویش!

- « شاید این شاهد غمگین غروب،
چشم در راه من است!
شاید این بندی صحرای عدم،
با منش یک سخن است! »

من، در اندیشه، که: این سرو بلند،
وین همه تازگی و شادابی،
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی ....

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:
خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛
سایه ای می شود از سرو جدا!

در گذرگاه غروب،
در غم آویز افق،
لحظه ای چند به هم می نگریم!
سایه می خندد و می بینم وای ...:
مادرم می خندد!...

- « مادر، ای مادر خوب،
این چه روحی ست عظیم؟
وین چه عشقی ست بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛
باز جان می بخشد!
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،
سرو را تاب و توان می بخشد! »

شب، هم آغوش سکوت،
می رسد نرم ز راه،
من از آن دشت خموش،
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،
می روم خوش به سبکبالی باد.
همه ذرات وجودم آزاد.
همه ذرات وجودم فریاد!

استاد جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ

به نام خدا
به نمرات ارفاق کافی شده است
مهلت اعتراض کتبی تا دوشنبه 14 تیر

18.0 8822180002
10.3 8822180003
11.0 8822180004
14.8 8822180005
11.0 8822180006
14.8 8822180007
13.5 8822180008
11.7 8822180009
13.5 8822180010
18.6 8822180012
16.1 8822180013
15.5 8822180014
16.3 8822180015
12.8 8822180016
12.1 8822180017
- 8822180018
13.9 8822180020
13.6 8822180021
15.5 8822180022
15. 3 8822180023
11.5 8822180024
14.0 8822180025
15.8 8822180026
12.1 8822180029
14.8 8822180030
15.0 8822180031
12.9 8822180032
14.5 8822180033
17.1 8822180034
15.6 8822180042
19.0 8822180043
13.5 8822180044
11.3 8822180050
16.1 8822180036
13.5 8822180037
08.0 8822180038

شماره 8822180023 نمره پانزده و سه دهم صحیح است.
استاد

ضمنا اگر به نمره خود اعتراضی دارید یا در صندوق پستی بیندازید و یا به نشانی زیر بفرستید:
aliamoozadeh@yahoo.com

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ق.ظ

سلام استاد
ممنون خیلی خوب بود!
...

سلام
مهم نیست
در هر حال ممنونم
امیدوارم لایق این همه لطف خدا باشم.
باز هم ممنون

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ

در قیر شب سـهراب سپهری

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هرچه تلاش،
او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

سـرگذشت گل غم فریدون مشیری

تا در این دهر دیده کردم باز،
گل غم، در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده وا شد

هرچه بر من زمانه می افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته ی عمر ما به هم پیوست

چون بهار جوانی ام پژمرد،
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد!
یا دلم را چو روزگار شکست؛
گفتم او را چو من شکستی هست

می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد، چه بینم، آه.... :
گل غم مست جلوه ی خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است!

زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه ی من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت!

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام به همه
می خوام از این به بعد یه چند تا سوال بنویسم و از همه می خوام که بهش پاسخ بدن!
اگه یه نفر بهتون یه چمدون که توش یک میلیون دلار پول باشه بده، با این شرط که از ایران خارج بشید و هرگز برنگرید، آیا قبول می کنید؟!

[ بدون نام ] شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل چاهی عمیق میفتند ..
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به آن دو گفتند : چاره ای نیست شما به زودی می میرید ..
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون آیند ..اما دائما قورباغه های دیگر به آنها می گفتند دست از تلاش بردارید چون نمی توانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و مرد..اما قورباغه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمی شنیدی ..؟؟؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران وی را تشویق میکنند .

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.
آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند...

سنگ ... پس از رها کردن!
حرف ... پس از گفتن!
موقعیت... پس از پایان یافتن!
و زمان ... پس از گذشتن!

مندلیف شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

سلام استاد
سوالم رو جواب ندادین که!

سلام
به نظرم به تمام سوالاتی که مشخصا از من پرسیدی جواب دادم.
کدوم سوال مونده؟

مندلیف یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام استاد
همون سوال که از همه خواستم جواب بدن و دوست داشتم شما اولی اش باشید!
اگه یه نفر بهتون یه چمدون که توش یک میلیون دلار پول باشه بده، با این شرط که از ایران خارج بشید و هرگز برنگرید، آیا قبول می کنید؟!

سلام مندلیف
جواب این سوال به طور ضمنی داده شده است.
الان حضور ذهن ندارم کجا
لطفا بگرد و پیدا کن
ممنون
استاد

مندلیف یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ

دعای خیر پدر

مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بالا خره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اطاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل توبینهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلا کوب شده بود، یافت. با عصبانیت، فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت.........
و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود......
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی ازاین بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند وبه امور رسید گی نماید. هنگامی که به خانه. پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد اوراق وکاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ودر آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و یک کلید را پشت جلد آن پیدا کرد...........
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت . برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :تمام مبلغ پرداخت شده است...................
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد