کلبه بارون و آسمون ۲

سلام 

این کلبه بارون و آسمون ۲ است. 

آنها دو نفرند 

و حال و هوایشان  

ادیب خوش طبع معتقد بدون افراط باشد. 

این شما و این بارون آسمون ... ببخشید بارون و آسمون 

 

ممنون 

استاد

نظرات 127 + ارسال نظر
بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

گفتم: که روی خوبت از ما چرا پنهان است






گفتا: تو خود حجابی ورنه رخم عیان است












گفتم: که از که پرسم جانا نشان کویت






گفتا: نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است









بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

خداوندا !

هیچ جایی را با فضای کوچک سجاده ام عوض نخواهم کرد.همه جا رنگ و ریا و دورویی است و این جا صدق و صفا و پاکی.

همه جا حضور توست و این جا تلالو وجود مهربان تو.همه جا مخلوق تو هستند و این جا خود خالق.

این فضای کوچک را با هیچ کجا عوض نخواهم کرد.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ

روزی " قدیس فرانسیس " به مرتاضی که بر بالای درختی زندگی می کرد
گفت : " مرانصیحت کن "
مرتاض گفت : "" دور شو ""
قدیس گفت : " مرابیشتر نصیحت کن "
گفت : "" بیشتر دور شو . از خود دور شو آنگاه به خدا خواهی رسید . ""


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

پروردگارا !


کتاب سینه ام را بر تو می گشایم


بر تو که گشاینده ی ذهن ها و دل هایی


بر تو که پناهگاه خلوت شبانه ام هستی


خدایا !


اگر تو پاسخم نگویی ، با که سخن گویم


و اگر تو دعوتم نکنی ، از که یاری جویم


ای امید و معتمد من


بر من ببخش کوتاهی هایم را که چشم به رحمت تو دارم


نا امیدی و حسد و بخل را از سینه ام بزدای


که تویی گنجینه بی انتهای امیدم ، راهم بنمای


که تویی بهترین راهنما و مرادم

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

چهل پند از حضرت علی (علیه السلام)



شفقت با مردم وفا به عهد

احترام به والدین دلجویی از غریبان

تفکر در امور اندازه در معاش

تقدم بر سلام شکر بر نعمت

ادب در کلام مصاحبت با نیکان

تعطیل در انتقام اکرام بر میهمان

نوازش بر ایتام استقامت در کار

عطا در مقام پرهیز از خشم

پایداری در حوادث دوری از کبر

نصرت بر جهاد ایثار بر مساکین

توکل در امور ملایمت با جهال

اصرار در اطاعت مخالفت با نفس

راستی در گفتار نظافت در پوشش

خدمت به خلق خوشرویی با عیال

سرعت در خیر جوانمردی با مغلوب

امداد بر مظلوم تأمل در جواب

قصور در شهوت عیادت از مریض

صبر در مصائب سعی در اخلاص

اجتناب از غیبت دوری از بخل

دادرسی در قضا عفو با قدرت


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

شبی پسر کوچکی یک برگه کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچه گانه نوشته بود :


صورتحساب


کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار


مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار


مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار


بیرون بردن سطل زباله 2 دلار


نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار


جمع بدهی شما به من : 17 دلار




مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :


بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ، هیچ


بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم ، هیچ


بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی ، هیچ


بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازیهایت ، هیچ


و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.


وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد ، گفت : مامان ... دوستت دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

ای عزیز ! عمر را به نادانی به آخر مرسان ، بیاموز و بیاموزان .


علم اگر چه دور باشد بطلب .کم گوی و کم خور و کم خفت باش .


در سختی ها صبر پیشه گیر . بر شکسته و بر ریخته و بر گذشته افسوس مخور .


به آنچه در دست داری ، شادمان مباش و آن چه از دستت رفت غم و دریغ مخور .


در سخن صواب اندیش باش . کس را به افراط مگوی و مستای . اگر چه زیان افتد .


از برای اندک چیزی خود را بی قدر مکن .


اگر صلح بر مراد نرود آماده جنگ باش .


بر اندک خود قانع مباش . در مهمات ضعیف رأی و سست همت مباش .


حرمت را به از مال دان . از آموختن علم و پیشه عار مدار .


جمع مال را اقبال دان و خرج ناکردنش را ادبار .





( خواجه عبدالله انصاری )







بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

در آسمان دو چیز افسونم می کند


آبی بی کران


و خدا


آن را می بینم و می دانم که نیست


او را نمی بینم و می دانم که هست

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

الهی !

گفتی کریمم! امید بدان تمام است . تا کرم تو در میان است ناامیدی حرام است!


الهی!

اگر از دوستانم حجاب بردار!

و اگر مهمانم مهمان را نیکو دار!


الهی!

عاجز و سرگردانم ! نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم!


الهی!

نه از کشته تو خون آید و نه از سوخته تو دود!

زیرا که کشته تو به کشتن شاد است و سوخته تو به سوختن خوشنود( خواجه عبدالله انصاری)

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

ذعلب یمانی از امام علی (ع) پرسید: ای امیر المومنین ایا پروردگار خود را دیده ای؟؟

حضرت فرمود: ایا چیزی را که نبینم می پرستم؟ گفت چگونه او را می بینی؟

فرمود: دیده ها او را اشکارا نتواند دید ؛ اما دل ها با ایمان درست بدو خواهد رسید.

به هر چیز نزدیک است نه بدان پیوسته ؛ و از انها دور است نه جدا و گسسته.

گوینده است نه به اندیشه و نگرش. اراده کننده است نه از روی ارزو و خواهش.سازنده است نه با دست و پا .کار با نرمی و پوشیدگی کند و نتوان گفت پوشیده است .بزرگ قدر است و ستمکار نباشد .

بیناست و نیروی بینا یی اش به کار نباشد. مهربان است نه از روی نازکدلی.

سرها برابر بزرگی او فرو افتاده ؛ و خوار است و دل ها از بیم او بی قرار.


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

عـیب رنــدان مکــن ای زاهـــد پاکـــیزه سـرشت


کـــه گــــناه دگــری بــــر تـو نخواهــــند نوشــت






مــن اگــر نیکـــم و گـــر بد تو بــرو خـــود را باش


هـــر کسی آن درود عاقــــبت کــــار کــه کشــت






نا امـــــــیدم مکـــــــــن از ســـــــابقــه لـطف ازل


تو پس پرده چه دانی که که خوبست و که زشت






نه مــــــن از پـــرده تـــقوی بـــدر افـــتادم و بـــس


پـــدرم نیــــز بهـــشت ابـــــد از دســــت بهشـــت


...........................................................

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

مردی کنار بی راهه ای ایستاده بودابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است کنجکاو پرسید ای ابلیس این طنابها برای چیست؟ برای اسارت ادمیزاد طنابهای نازک برای افراد ضعِیف النفس وسست ایمان/طنابهای کلفت هم برای انان که دیر وسوسه می شوند
سپس از کیسه ای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت وگفت اینها را هم انسانهای با ایمان راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشته اند پاره کرئهاند و اسارت را نپذیرفتند
مرد گفت طناب من کدام است؟
ابلیس گفت اگر کمکم کنی تا این ریسمانهای پاره را گره بزنم خطای تورا به حساب دیگران می گذارم
مرد قبول کرد ابلیس خنده کنان گفت
عجیب با این ریسمانهای پاره هم می شود انسانهایی چون تورا به بندگی گرفت
راستی طناب ما کدام است؟


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود .


هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم .


و هنگامی تشنه آتش شدم که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ....!





دکتر علی شریعتی


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

کاش میدانستی....


زندگی با همه ی وسعت خویش


محفل ساکت غم خوردن نیست


حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست


زندگی خوردن و خوابیدن نیست


اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست


زندگی جنبش و جاری شدن است.


از تماشاگه آغاز حیات...


تا به جایی که خدا میداند.


در طپشهای یکی صبح بهار


از نگاه افق باز زمین


همچو خورشید جهان را دیدن


به تن خسته شب آب سحر پاشیدن


و در آن شوکت باغ گل و ریحان دیدن


سنبل و یاسمن و سوسن و نرگس چیدن


چه صفایی دارد؟ّّّ!


کاش میدانستی....


زندگی آینه تابانی است


که تو خود را در آن،هر زمان می بینی


و در این آینه شاید بتوانی هر شب


به عزای دل خود بنشینی


لیک با تابش مهر


چیزهاییست که در جلوه رؤیائیشان


وسعت آینه مفهوم تبسم دارد


ما اگر غم نخوریم


گل ما میشکفد


و شگفتا که در آن می بینیم:






زندگانی زیباست.


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

مانند پرنده ای باش که روی شاخه ای سست و ضعیف

لحظه ای می نشیند و آواز می خواند .احساس می کند

شاخه می لرزد ، ولی با این حال آواز خود را ادامه می دهد ،

چون مطمئن است که بال و پر دارد .


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

۲۰۰۰ سال پیش شخصی از حضرت مسیح (ع) پرسید :

چه کسی می تواند وارد قلمرو الهی شود ؟ مسیح به کودکی اشاره کرد و گفت :

کسانی که دلی به بی پیرایگی دل این کودک دارند .


بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

خدای من !


گریزان به شکایت آمده ام.


از تهاجم نفس لئیم بسیار به بدی امرکننده و در خطایا شتابنده و در سرکشی آزورزنده و به خشم کیفرآمیز تو دست یازنده.


خدا! خدا! این نفس مرا به لبه پرتگاه میکشاند و اگر یاورم نباشی هلاکم میکند.


خدای من

این نفس چه بهانه جو و بلندآرزوست. اگرش شری رسد فریاد و ناله و شکایت می کند و اگرش خیری، ممانعت.


این نفس چه بازیگوش و بیهده جوست.


خدای من


از شریان این نفس خون غفلت می جهد و در درختان این باغ سموم خطا می وزد.


خدای من


این نفس عنان مرا به پرتگاه گناه می کشد و گریز به بوستان توبه ات را زنجیرم بر پای می نهد.


خدای من


گریزنده به شکایت آمده ام.


از دشمنی که پرنده روحم را دانه گمراهی می پاشد و دام انحراف می گسترد و از شیطانی که پنجه اغوا بر قلبم می فشرد.


خدای من


کرت قلبم را هرزه گیاههای وسوسه پر کرده است و دور آن پرچین هواجس گرفته است.


خدای من


این نفس دست به دست هوا و هوسم می دهد و دنیا را به همیاری او برایم آرایشی دلفریبانه می کند و


بین من و عبادت تو ، من وطاعت تو ، من و عشق تو ، من و تو دیوار میکشد.


ملجأ من! به تو شکایت می کنم از سنگ دلم که سیل وسوسه ها را دوام نمی آورد، می لغزد، می غلطد و زیر و زبر می شود.


مقصو من


به تو شکایت می کنم از چشمانی که خوفت را از گریه خشکیده اند و کویر دیدگانی که آفتاب هیبتت را سوخته اند.


خداوندا


چگونه بگویم با کدام زبان شرم آلوده؟ با کدام دل دردآکنده؟ که این چشمها از دیدن آنچه تو دوست نداری شاد می شوند، پندار می کنند که در زنجیر گناه آزاد می شوند.


نازنینم


بی تو درمانده ام، بی نسیم تو راکدم، بی تو هیچ ندارم، بی توان دستهای تو عاجزم، بی کمند عصمتت مرا کدام نجات است از چاه ظلمت دنیا؟


و بی بلوغ حکمتت مرا کدام صراط است به جود عالی اعلی؟


بی نفوذ مشیتت کدام کمال است جویبار مرا به سوی رأفت دریا؟


الهی!


خانه بی تاب دلم را دور از سیل فتنه ها بناساز و با مهتاب یاریت از شر ظلمت دشمنانم رها ساز و مر رسوایی عیوبم را پرده بینداز...


ای رافع دلها و هم دلها به سوی تو راجع! ای هجوم بلا را قلعه احسان تو مانع!


و ای رگبار تیر معاصی را چتر اکرام تو رادع!


بر من به رافتت که همیشه چنین باش.


ای اوج رحمت دیگران حضیض لطف تو!


ای مهرگسترترین مهربانان.

بارون و آسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

"آرام گذر کن"




و در انبوه صدا و شتاب ،بیاد آر که چه آرامشی میتواند در سکوت نهفته باشد.تا حد امکان در رفتار با همه خوب باش.آنچه را که حقیقت میدانی با آرامش و وضوح بیان کن و گوش فرا دار به سخن دیگران،حتی به نادانها و جاهل ها،آنهاهم حرفهایی دارند.از افراد جنجالی و متجاوز اجتناب کن که باعث آزار روحند.اگر خود را با دیگران مقایسه کنی فردی تلخ و مایوس میشوی ؛چرا که همواره افرادی برتر و کمتر از تو یافت میشوند.از آنچه که به دست می آوری به اندازه آنچه که آرزویش را داشتی لذت ببر.توجه ات را معطوف حرفه خویش گردان هرقدر ناچیز باشد،که در حوادث روزگار اندوخته ای واقعیست.در مسائل کاری احتیاط را رعایت کن،که دنیا پر از حیله گریست.اما اجازه مده که تو را نسبت به خوبیهای موجود نابینا کند.مردمان زیادی برای نیل به امیال والا تقلا میکنند و زندگی در همه جا محشون از قهرمان پروریست.خودت باش.مخصوصا"وانمود به خوب بودن نکن.در مورد عشق بدگمان مباش.چرا که ورای تمام بی منطقی ها و ناباوریها عشق همچون رنگ سبز چمن پایدار و همیشگی است.از گذشت ایام صادقانه عبرت گیر،مؤقرانه تمام مسائل مربوط به جوانی را رها کن.قدرت روحی ات را قوی کن تا بهنگام بروز حوادث بد ناگهانی نگهدارت باشد.خود را با تصورات بد پریشان خاطر مساز.خیلی از ترسها حاصل خستگی و تنهایی هستـند.ورای رعایت یک انتخاب خوب با خودت ملایم باش.تو هم زاده این جهانی کمتر از درختها و ستاره ها نیستی.تو فرصتی برای بودن دراین جهان را داری بهر علت که برایت روشن باشد یا نباشد،بی شک اسرار جهان چنانچه باید آشکار خواهد شد.بنابراین وجود خدا را بپذیر.خدا را هرچه که تصور کنی و رفتارت هرچه باشد در استنشاق هوای در هم دنیا و الوده زندگی با روحت در صلح و صفا باش.دنیا با تمام پوچی ها و مشکلات و رویاهای بهم ریخته هنوز هم دنیای زیباست.مراقب باش.سعی کن که خوش باشی.




یافته شده روی سنگ قبری در کلیسای اولدسنت بال،بالتیمور.1691




به نظر من این همه فقط

بارون واسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ

دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید.
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟ فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی کین پوشانده است! هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست!
وهمه مردم شهر، بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست!؟
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست!
و زمانی شده‌است که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست!

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ

« خانه دوست کجاست؟ » در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لایه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست.
********رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود …
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم .

سهراب سپهری

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ

وقتی خدا چیزی را از ما می ستاند ....
سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.

وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟

اوه! البته پدر من عاشق توام

پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....




پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!

هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟

دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام

پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده

دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی

پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.

چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..

دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!

این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!

بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ

یادداشتی از طرف خدا

من خدا هستم. امروز من همه مشکلات را اداره میکنم. لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم.اگردر زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اراده کردن آن نیستی برای رفع کردن آن تلاش نکن. آن را در صندوق (چیزی برای خدا تا انجام دهد) بگذار. همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من نه تو
وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی همواره با اضطراب دنبال (پیگیری ) نکن. در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن. نا امید نشو.




ممکنه غصه زود گذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناک روزی دوازده ساعت هفت روز هفته را کار می کند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند




وقتی روابط عاشقانه ی معشوقت رو به تیرگی و بدی میگذرد و دچار یاس میشوی به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده است
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبور می شوی برای یافتن کمک کیلومتر ها پیاده بروی به معلولی فکر کن که دوست دارد فقط یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی می کنی و بپرسی هدف من چیست؟ شکر گذار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی نداشته اند.
وقتی متوجه موهات که تازه خواکستری شده در آیینه میشوی به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد مویی داشته تا به آن رسیدگی کند.


همیشه همه جا سپاسگوی صاحب آسمان و زمین باش و بدان تقویمی که ورق می خورد به تقدیر او بوده و فریاد و داد بر این تقدیر نداشته باش.

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

روز مبادا!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

هرروز بی تو

روز مباداست!

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

بارون و آسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم



بارون واسمون یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

مردی که با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد پرسید:
چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟

او پاسخ داد:
اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد، همین سوال را می کردید؟
اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم.
خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد.

بوی فیروزه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ق.ظ

نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم
قمار بازترین مردهای دنیا هم
زمین زدم ورقی را شروع شد بازی
ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم
اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم
طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم
نمی برید چرا حکم من شروع ترا
نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم
سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنون دست تو در تک تک ورقهاهم
در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم
بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگه های بالا هم
...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم
شروع می شود این بازی تمام شده
اگر چه رو بکنی برگ آخرت را هم

امین یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ

درخرابات مغان نور خدا می بینم* این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم* جلوه برمن مفروش ای ملک الحاج که تو* خانه می بینی ومن خانه خدا می بینم* خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن* فکردور است همانا که خطا می بینم* سوز دل اشک روان آه سحرناله ی شب* این همه ازنظرلطف شما می بینم* هردم ازروی تونقشی زندَم راه خیال* باکه گویم که دراین پرده چها می بینم* کس ندیده است زمشک ختن ونافه ی چین* آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم* دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید* که من اورا زمحبّان شما می بینم

ممنون امین

امین پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ

یا رب به در تو روســیاه آمده ام
بر درگه تو به اشک و آه آمده ام
اذنم بده راهم بده ای خـالق من
افکنده سر و غرق گناه آمده ام
عمرم به گناه ومعصیت شد سپری
با بار گنه حضور شاه آمده ام
گم کرده ره و منزل پرخوف وخطر
طی کرده بسوی شاهراه آمده ام
یارب تو کریمی و رحیمی و عطوف
بــا عــذر و اشــتـبـاه آمــده ام
غــفــار توئی صــمـد توئی بـنـده منم
محتاجم و با حال تباه آمــده ام
با بـیـم و امـیـد و حـالـت اســتــغــفـار
با چشم تر و نامه سیاه آمده ام
یـا رب تــو بــده بـــرات آزادی مـن
درمـانده مـنم بهر پـنـاه آمـــده ام
من معترفم به جرم و عصیان و گـناه
در بـارگـهت چو پرِّ کاه آمده ام
دریای کــرم توئی و مـن ذره خــاک
با لطف تواینگونه به راه آمده ام
دسـت مـن افـتـاده نـالان تـو بـگـیـر
چون یوسفم و ز قعر چاه آمده ام
یا رب به مـحـمـد و عـلـی و زهـرا
پهـلوی شکـسته را گواه آمـده ام
حقّ حـسـن و حسـیـن و اولاد حسین
نـومـید مکن که روسیاه آمده ام
بـر نــامــه اعـمـال مـحـبـت نـظـری
بر عمر گذشته عذرخواه آمده ام

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:23 ب.ظ

به نام تو ای خدای مهربان من !...
تویی که همیشه عاشقانه دوستت دارم ...

به نام تو !...

تو ای مهربان نازنین !

تو ای خدایی که نیاز به مهر و توجه ات
نیاز به مهر و محبتت سراسر وجودم را فرا گرفته...!

و اما....

سال جدید !...

شهر جدید !...

خانه ی جدید !...

دوستانی جدید !...

محیطی جدید !...

محل کار جدید !...

همه ی این تغییرات از آن توست ! مهربان خدای من !

باشد که قدر بدانم تمامی نعمتها و موهبت هایت را...!

خدایا !...

همراه همیشگی ام باش و بهترین ها را مثل همیشه به من هدیه کن ...

من بی تو هیچم ای خدای بیکران مهربان...

خدای من !

حمایتم کن ! مواظبم باش ! دستم بگیر و مرا به سوی نور هدایت کن٬ همان نوری که سراسر عشق توست...

خدایا !....

میدانی ؟! کاش میدانستی ! اما تو همیشه از دل ها آگاهی پس مطمئنم که میدانی ! آنچه را که در دل و جانم میگذرد !

که....

سخت به مهر و محبت و توجه ات نیاز دارم !

سخت بر تو عاشقم !

و سخت دوستت دارم.

خدایا !....

تو را شکر و سپاسی بی حد می گویم برای هر آنچه که به من عطا کردی ای مهربان قدرتمند.

مرتضی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

خدای همیشه مهربانم ! تنها امید من ! از تو تمنا می کنم کمکم کن !

خدای من !

ای تنها امید و تکیه گاهم ! ای که همه چیز در درستان پرقدرت توست ...

ای که بر همه چیز آگاهی ...

مهربان من !

تو تنهای امید من در لحظات سخت زندگی ام هستی ...

تو را قسم به قدرت بی حد و کرانت مرا کمک کن و مگذار که در
آنچه برای من مشکل است و برای تو سهل
درمانده شوم ...

خدایااااااااااااااااااااااااااااااا

تو را از اعماق وجودم صدا می کنم و از صمیم قلبم با نهایت عجز از تو و مهر و لطف و عنایت همیشگی ات تمنا می کنم کمکم کنی و بگذاری که همه چیز به خوبی برای من پیش برود
و آنجایی که هیچ چیز در دست من نیست
و فقط قدرت بی کرانت می تواند همه چیز را روبراه کند
تو با من باش مهربانا !

کمکم کن !
مشکلم را حل کن!
تو را قسم به خدایی ات ! ای قدرتمند بی کران!

منتظر مهر و لطف بی نهایت تو هستم
ای بی کران مهربان و ای خدای متعال و قدرتمند من !

تو را سپاس برای همه ی مهربانی هایت !

منتظرم !
منتظر پاسخی شیرین
به شیرینی تمام مهربانی هایت هستم ...!

خدایا !
چشم براهم !
چشم براه مهر بی حد و نهایت و همیشگی توام ای مهربان !

چلیپا جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام

حضور گم شده ی صد هزار آدم گم

حضور وحشی رنگ

یکی به عربده گفت:

«درود بر آبی

به هر کجا که روی، رنگ آسمان آبی است.»

به طعنه گفت کسی با غرور و بی تابی:

«ولی نبود آبی

میان هیچ رگی خون هیچکس

هرگز

درود بر قرمز»

فضای ساده و سبز زمین آزادی

در انفجار صدای ترقه ها در دود

نود دقیقه کدورت

نود دقیقه کبود

در آستانه در

غریب و غمزده طفلی کنار وزنه پیر

به فکر سنجش وزن هزار نا موزون

و پیرمردی گنگ

نشسته خسته

به دنبال لقمه ای روزی

کدام استقلال؟

کدام پیروزی؟


----------------------------
مدعی دید کراواتم و چون شیر غرید

گفت:این چیست که بر گردن توست ای اکبیر

گفتمش:چاکرتم، نوکرتم، سخت نگیر

می کنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر


کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است،

همه تقصیر کراوات من است

لکه غرب به دامان شما اصلاً نیست

نام دختر کتی و مرسده و ژیلا نیست

کت خوش فرم شما طرح فرنگی ها نیست

جین آن تازه جوان تحفه آمریکا نیست


این کراوات، فقط کار سویس و وین است،

همه تقصیر کراوات من است

گر که سیمرغ نشسته است سر قله قاف

کند از یاری مرغان دگر استنکاف

گر که اصناف ندارد اثری از انصاف

گر کند بخش خصوصی به خلایق اجحاف


گر فلان گردنه دست فلان راهزن است،

همه تقصیر کراوات من است

آن سخنهای غم انگیز که مردم گویند

آنچه از شدّت بحران تورّم گویند

آنچه از روی تاسّف به تالّم گویند

یا که از راه تمسخر به تبسّم گویند


وآنچه نشخوار زن ومرد به هر انجمن است،

همه تقصیر کراوات من است

گر به هر کوچه زباله است چو خرمن توده

گر در این شهر زبس گشته هوا آلوده

دم به دم دود به حلق تو رود یا دوده

کار ها گر همه پیچیده به هم چون روده

جویها گر همه آکنده ز لای ولجن است،

همه تقصیر کراوات من است

خیط گر وضع اتوبوس بود داخل خط

یا اگر مثل غریقی تو، گرانی است چو شط

گر خر کل حسن از گرسنگی گشته سقط

اگر آن لامپ که روزی سه تومن بود فقط


این زمان قیمت آن بیشتر از صد تومن است،

همه تقصیر کراوات من است

امین شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

اون روزی که بار سفر رو بستم

تو مینی بوس یه بقچه بود به دستم

نون و پنیر و گردو و کمی کشک

ننه م اومد با چشمای پر از اشک

گلرخ و دیدم که منو می پایید

تو کشک سابی هی دلمو می سابید

گفته بودم باید تحمل کنه

باید بمونه تا نی یا گل کنه!

اگر می خواد براش یه همدم بشم

باید برم تو شهر و آدم بشم

به شهریا بگم سلام علیکم

قاطی بشم منم میون مردم

بگم آهای شهر شما بهشته

روستای ما خشک شده خیلی زشته

تو روستامون زمین و آب نداریم

برای بچه مون جواب نداریم

تو شهرتون جایی برای من هس؟

نگین برو تموم درها بسته س

***

وقتی رسیدم توی شهر شدم گیج

همون جا خوردم یه لیوان آب هویج

مزه ی زردک نمی داد گرون بود

تموم شهر ماشین، موتور، پر از دود

خلاصه کفش آهنی پوشیدم

هر کی بگی هر چی بگی تو، دیدم

فحش و کتک، گرسنگی نداری

کارگری و معتادی و خماری



دویدم و دویدم و دویدم

یه جورایی آخر خط رسیدم

می خوام بگم که خیلی خیلی تنهام

آی آدما من آدمم که این جام

من عاشقم ولی نه قد مجنون

یه دل دارم توی رگام پر از خون

ساده دلم دهاتیم زلالم

دنبال یه لقمه نون حلالم

یه گاو شیری و یه دار قالی

یه خونه ی نقلی زن خیالی

یه چند وجب زمین و زور بازو

یه چاه آب و یا علی و یاهو

یه دستی رخت خواب و چند تا کاسه

زندگیمون تو این می شد خلاصه

اما نشد اینا همش خیال بود

پیدا نشد جواب همش سؤال بود

خسته شدم از این همه نداری

در به دری این همه بد بیاری

سیگار فروختم به شما ببخشین

شما که رستمین سوار رخشین

توبه دیگه از این به بعد قول می دم

تو خیابون به دستتون گل می دم

گل بخرین آقا به هر بهونه

تهمینه تون منتظره تو خونه

گل بگین و بشنوین و بخندین

پنجره های ماشینو نبندین

من سر چار راهم و نه دو راهی

تو راهتو پیدا کنی الاهی

نه روستایی نه شهری ام کی ام من؟

نه دوستی مونده واسه من نه دشمن

***

هفته ی پیش یه نامه ای نوشتم

به گلرخ آرزوهام، فرشته م

«نشد با دست پر بیام به روستا

رفته به باد تموم آرزوها

باغ بابات هنوزه روبه راهه؟

گیسات بازم بلنده و سیاهه؟

کارگر بابات می شدم شرف داشت

می کشیدم هر چی که باغ علف داشت

یه لقمه نون با هم تیلیت می کردیم

به قول بچ غمو دیلیت می کردیم»

لب کلوم اینو براش نوشتم:

«پنبه شده اون چیزایی که رشتم

شهر اومدم پولا رو پارو کنم

حتی اگه کوچه رو جارو کنم

کار بکنم هر چی که باشه اون کار

زشته اگه یه مردی باشه بی عار

پیدا نشد کار درست حسابی

نه پول دارم نه عذر و نه جوابی»

***

دیروز برادرش آورد یه نامه

اومده شهر جوونه، خام خامه

پول می ده و این جا می ره دانشگاه

انگاری از چاله میفته تو چاه!

نامه شو خوندم رو چشام گذاشتم

به قول بچ لاو تو دلم می کاشتم

پیغوم و پسغوم داده که: «می خوامت

فدای اون شیرینی کلامت

رو قاطرت بیا منو سوار کن

بساط این عروسی رو تیار کن

منتظرم بیا آقا یداللا

شتر سواریت نشه دولا دولا

قالی مو بافتم به گیسام گل زدم

از رو دلم تا دل تو پل زدم»

***

نامه ی گلرخ به دلم آتیش زد

به قول بچ زنگاراشو پولیش زد

بازی اگه باز سه به سه قطاره

یه آدم تازه می شم دوباره

عروسی و کار و یه لقمه ی نون

حلاله مش یداللا خان نوش جون!

بارون و آسمون شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ

خدا حافظ

به جایی می روم اما نمی دانم کجا، این گونه آواره
نمی دانم، ولی شاید برای من به این زودی شقایق ها نمی خندند
و هد هد بر نمی گردد

پرستو ها! شما بیهوده می خوانید
تلاش و جستجو تان را رواق خانه پاسخ نیست
خدارا دست بردارید ازین دیوار و سقف و پشت و پهلو ها
!خدا حافظ گل لاله – خدا حافظ پرستو ها
ء
زمین سخت آسمان دور و هوا تا عرش باروتی
نه زمزم بهر ما پاک است و نه گنگا به هندو ها
!خدا حافظ گل لاله – خدا حافظ پرستو ها

بارون و آسمون شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام استاد.
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
بیمعرفتینا.
التماس دعا.
در پناه حق.
خدانگهدار.

سلام
اگه منظورتونودرست متوجه شده باشم عرض می کنم که ان شاا... ایمیل مناسب بعدی مخصوص کلبه شماست.
به نظر از آخر شروع کرده ام.
اگر غیر از این است لطفا توضیح دهید.
ممنون
استاد

بارون و آسمون شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ب.ظ

شیشه ای می شکند...

یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

استاد یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ

از ایمیل وارده از آقای دکتر شهیدی:


سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون
مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا
هیچ‌وقت از ریسک کردن نهراسیم. چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپ‌ها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه‌ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشه‌ای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشه‌ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است "
در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحت کامل و مکفی داشته باشید
سریعترین راه برای دریافت عشق و صمیمیت، بخشیدن آنها است

امین شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ

هر روز مردگی ِ مرا ونگ می زند

این ساعت قدیمی و زنگار بسته ام

هرگز به ذهن بسته وتنگش نمی رسد

کز قیل و قال ِ بی حدوبی جاش خسته ام

با یک سلام خسته و بی حال تر زقبل

چون تیک تاک و عقربه تکرار می شوم

چون مردگان کور و کرم غرق در سکون

از روی عادت است که بیدار می شوم

وقتی نگاه های من و اویکی شدند

بیداریم برابرجنگ است یا عذاب

زیراکه درنگاه من و او نوشته است

بیداریت شکنجه ی روحم شده، بخواب

فریاد می زنم که الهی فلان شوی

ای آتش نشسته به جان جوانیم

طاعون هولناک تمامی لحظه ها

صفرا فزون کننده ی این زندگانیم

فریاد می زند که خدا لعنتت کند

ای طعنه زد هلاهل جانت به زهرها

ای لوس تر زهرچه ملوس است در جهان

دیباچه ی کتاب " شکایات وقهرها"

فریاد می زنم که به ارواح عمه ام

از زندگی شوم تو یک روز می روم

فریاد می زند که چه بهتر برو برو

مانع شوم اگر، به خدا کمتر ازخرم

*****

ساکی به دست راست وچتری به دست چپ

من می روم تمام وجودم در التهاب

یک سایه پشت پنجره گویا نشسته است

آری ،دلش شبیه من وآسمان خراب

آتش فشان شعله ور زندگانیم

قطب جنوب می شوم از دوریت بدان

آن سایه داد می زند ای گردباد ِمن

باشد سلامت آن سرسبزت نرو، بمان

استاد یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ

از ایمیل واردهاز طرف آقای دکتر شهیدی:

در مطب دندانپزشک




















تاکنون پیش آمده که به فردی هم سن و سال خود نگاه کرده باشید
و پیش خود گفته باشید: نه، من مطمئناً اینقدر پیر و شکسته نشده‌ام؟اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد

آمد:
من یک روز در اتاق انتظار یک
دندانپزشک نشسته بودم. بار اولی بود که پیش او می‌رفتم.


به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود وبه دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم


. ناگهان به یادم آمد که حدود ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان،
پسربلندقد، مو مشکی و مهربانی به همین اسم درکلاس ما
بود. وقتی که نوبتم شد و وارد اتاق


او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباهکرده‌ام.این آدم پیر، خمیده، موخاکستری و با صورت پر چین و


چروک نمی‌توانست همکلاسی من باشد.
بعد از این که کارش بر روی دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز می ‌رفته است؟او گفت: بله. بله... من البرزی هستم.پرسیدم: چه سالی فارغ‌ التحصیل شدید؟گفت:١٣٥٩. چرا این سوال رامی‌پرسید؟گفتم:برای این که شما در همان کلاسی بودید که من
بودماو چشمانش را تنگ کرد و کمی به من خیره شد. بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چی درس می‌دادید؟
















بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

خدایا، ستایش برای توست که می‌دانی و می‌پوشانی ،

و با این که از باطنِ همه خبر داری ، عافیت می‌بخشی.

هر یک از ما چون خود را به عیب و کاستی آلود،

او را مشهور خاص و عام نساختی ،

و چون دست خود را به زشت‌ها گشود، رسوایش نخواستی ،

و چون در پنهان بدی‌ها را مرتکب شد، آن‌ها را آشکار نکردی.

چه بسا نهی تو را که مرتکب شده‌ام،

و چه بسا امر تو را که از آن سر پیچیده‌ایم،

در حالی که تو ما را بر آن امر و نهی آگاه کرده بودی.

چه بسا گناهان که انجام داده‌ایم

و چه بسا خطاها که از ما سر زده است

و تنها تو از آنها باخبر گردیده‌ای، نه دیگر بینندگان،

و تو بیش از دیگران بر افشای آنها توانا بودی .

عافیت تو برای ما ، پرده‌ای بود در برابر چشمان‌شان ،

و سدّی بر سَرِ راه گوش‌هاشان .

چنان کن که آن اسباب شرمندگی ما که پوشیده داشته‌ای ،

و آن زشتی و عیب که پنهان نموده‌ای ،

پندی باشد برای ما ، و ما را از بد رفتاری و آلوده شدن به گناه باز دارد ،

و مایه‌ی کوششی شود برای رسیدن به توبه‌ی معصیت زدا و در آمدن به راه پسندیده .

وقتِ این کوشش را نزدیک ساز و ما را به غفلت دچار مکن ؛

چرا که ما روی نیاز به درگاه تو آورده‌ایم و از گناهان به سوی تو باز گردیده‌ایم.

خدایا ، درود فرست بر محمد و خاندان او که ایشان را از میان آفریدگانت برگزیده‌ای ،

ناب‌ترینِ مردمان و پاکیزگان‌اند ،

و چنان کن که ما، آن سان که خود فرمان داده‌ای،

گفته‌هایشان را به گوش جان بشنویم و حُکمشان را فرمان بریم.

الهی آمین یا رب العالمین ...

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ

یا هو ...

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.
به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

متنی زیبا و خواندنی در گفتگو با حضرت آدم !
نامت چه بود؟ آدم

فرزند؟ من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟ بهشت پاک

اینک محل سکونت؟ زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟ امانت است

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟ حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟ روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟ اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟ رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟ در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟ خدا

نام وکیل ؟ آن هم خدا


جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین ؟ همین!!!!


حکمت؟ تبعید در زمین


همدست در گناه؟ حوای آشنا

ترسیده ای؟ کمی

ز چه؟ که شوم اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده؟ بلی

که؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟ دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟ حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟ زیاد

برای که؟ تنها خدا

آورده ای سند؟ بلی

چه ؟ دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کسی ؟ تنها کسم خدا


در آ خرین دفاع؟ می خوانمش که چنان اجابت کند دعا





بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

ای خدای بزرگ آن قدر به ما عظمت روح و تقوا عطا کن که همه ی وجود خود را با عشق و رغبت قربانی حق کنیم .

خدایا آن چنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجین کن که در وجودت محو شویم.

خدایا ما را از گرداب خودخواهی و از گردباد هوا و هوس نجات ده و به ما قدرت ایثار عطا کن .

خدایا در این لحظات سخت امتحان، نور ایمان را بر قلب ما بتابان و ما را از لغزش نگاه دار.

خدایا ما را قدرت ده که طاغوت خود پرستی را به زیر پا افکنیم و حق و حقیقت را فدای منفعت های شخصی نکنیم

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

خدایا همه ما را به راه راست هدایت کن،

راهی که همه برای هم خوب بخواهیم و نیک عمل کنیم ...

راهی که همه مراقب فرشته های قلب همدیگه باشیم ...

راهی که همه برای روشنی راه هم ستاره بخواهیم و خورشید بجوییم و نور بیابیم ...

راهی که در آن مناجات تو باشد و همه برای پاکی و روشنی روح هم دعا بخوانیم

و تو را صدا کنیم که ما را هدایت کنی ...

خدایا خداوندا راهی که حتی تاریکی غارهای پر ابهام را روشنی شب تابهای تو باشد ...

راهی که تو هادی آن باشی و تو حامی ما باشی ...

راهی که در آن خیر باشد و محبت ...

راهی که در آن نور باشد و صداقت ...

ایمان باشد و ذکاوت ...

درستی باشد و هدایت ...

صبر باشد و شهامت ...

راهی که در آن بزرگی باشد و بخشندگی ...
خدایا من می دانم راز پرواز را ...

می دانم قانون همیشگی پرواز را و آن این است که به فکر پرواز هم باشیم

و دسته جمعی به سمت تو حرکت کنیم ...
خدایا ای خدای بزرگ ...

ما را هدایت کن تا در مسیر درست قدم برداریم و اگر به خطا رفتیم چشمانمان را بینا کن

و گوش جانمان را شنوا تا صدای تو را بشنویم که ما را به راه درست می خوانی ...

خدایا در قلبمان باش تا با تو پرواز کنیم،

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:20 ب.ظ

بنام خدای حکیم ...

روزی شخصی که شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ کوچکی رادر پیله دید که پروانه تلاش می کند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وکوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود .

شخصی که جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای کمک به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز کند تا شاپرک راحت وآسان از آن خارج شود.

پروانه خارج شد اما با کمال تعجب به جای آنکه بالهایش را باز کند واماده پرواز شود شروع به خزیدن کرد ونتوانست پرواز کند .

محدودیت پیله وتلاش لازم برای خروج از سوراخ آن ، راهی است که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانهبر روی بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند .

گاهی تلاش همان چیزی است که در زمین نیاز داریم .اگر خدا اجازه میداد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ،فلج می شدیم ،به اندازه کافی قوی نبودیم وهرگز نمی توانستیم پرواز کنیم .

من قدرت خواستم خدا مشکلات را بر سر راه من قرار داد تا قوی شوم .
من دانایی خواستم خدا به من مسئله داد تا حل کنم .
من سعادت خواستم خدا به من قدرت تفکر وقدرت فهم داد .
من جرأت خواستم خدا موانعی بر سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
من عشق خواستم او افرادی را به من نشان دادکه نیازمند کمک بودند .
من محبت خواستم خدا به من فرصتهایی برای محبت کردن داد .
من به هر چه خواستم نرسیدم اما به هر چه نیاز داشتم رسیدم زیرا که خداوند من حکیم بود .


بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 ب.ظ

یا حق ...



سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است.

وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست.

از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !


بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ

عارفى وارسته گفت : جوان عربى را در طواف کعبه ، با تنى نزار و زرد و ضعیف دیدم که گویى استخوانهایش را گداخته بود . نزدیک رفتم و به او گفتم : گمانم تو محبّى و از محبّت بدین سان سوخته اى . گفت : آرى . گفتم : محبوب به تو نزدیک است یا دور ؟ گفت : نزدیک ، گفتم : مخالف است یا موافق ؟ گفت : موافق و مهربان . گفتم : سبحان الله ! محبوب به تو نزدیک و موافق و مهربان و تو بدین سان زار و نحیف ؟ گفت :

اى بى چاره ! مگر تو نمى دانى که آتش وصال و موافقت بسى سوزنده تر از آتش دورى و مخالفت است ؟ چه ، در وصال او بیم فراق است و زوال ، و در میزان او امید وصال . من با شنیدن این توبیخ ، شرمنده شدم و حالم دگرگون شد .

بارون و آسمون دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

یا حی و یا قیوم ...



اولین قانون طبیعت این است که تو از هر چه هراس داشته باشی همان را به طرف خودت جلب می کنی.

هیجان قدرتی دارد که جذب میکند .تو از هر چه شدیدا بترسی آن را تجربه خواهی کرد .مثلا حیوان فورا متوجه میشود که تو از او وحشت داری. هیچکدام از این ها تصادفی اتفاق نمی افتد .تصادفی در عالم هستی وجود ندارد.

هیجان، انرژی در حرکت است. وقتی تو انرژی را جا به جا می کنی انرژی ایجاد میکنی. اگر به اندازه کافی انرژی جا به جا کنی ماده به وجود می آ وری . ماده انرژی متراکم است که جا بجا شده و به آن فشار وارد شده است.

فکر انرژی خالص است . هر فکری که تو اکنون داری یا قبلا داشتی یا در آینده خواهی داشت خلاق است.

انرژی حاصل از فکر هرگز نمی میرد .این انرژی از فکر تو و ذهن تو وارد عالم هستی می شود و برای ابد ادامه پیدا می کند. همه افکار به هم مربوط هستند. افکار با هم تلاقی پیدا می کنند. در مسیر اعجاب انگیزی از انرژی با هم تقاطع پیدا می کنند و نقش بدیع و زیبایی از پیچیدگی های غیر قابل باور به وجود می آورند . همانطور که دو چیز مشابه یکدیگر را جذب می کنند دو انرژی مشابه هم یکدیگر را جذب می کنند .و توده ای از انرژی مشابه به وجود می آورند.

بنابراین حتی افراد معمولی اگر فکرشان(دعا. امید. آرزو . .رویا .ترس) به اندازه کافی قوی باشد میتوانند نتایج شگفت انگیزی را به وجود آورند.

زندگی نمیتواند به هیچ طریق دیگری خودش را نشان دهد جز آن طریقی که تو تصور میکنی خودش را نشان خواهد داد .تو با فکر کردن خلق می کنی.

پس همیشه به بهترین ها فکر کن .

« دکتر علی شریعتی »


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد