کلبه درویشان ۵

از سلمان و همراهان ممنونیم.

نظرات 117 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری

به نام خدا
سلام سعید عزیز
رسیدن به خیر
فاضل نظری را دوست دارم
لطفا در کلبه امین هم این شعر را بنویس
بل که بیاید!

... پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

حکمت خداوندی

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: “فقط کار خدا بود که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم”



استاد عزیز

...
من همون فردی هستم که با شما صحبت کردم ...

سلام
ممنون
اگه می خواهید با نام مستعار باشید با همین آی پی یک نام مستعار جدید انتخاب کنید.
ممنون از توجهتون

شمسی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com/

در ادامه اشعاری که جناب نیما قرار داده اند:
از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
بخونید:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان جوووووووووووووووووووون
دلم خیلی واست تنگ شده. حیف که قسمت نشد بیام با دیدن دوستان دلی از عذا در بیارم
خدارو شکر که هر هفته حسین رو میبینم (و کلی بهش می خندم) و تو اینجا هستی.
از ۸۳ ای ها فعلا ما سه تا هستیم (البته نیما هم به تازگی اومده که خدا کنه نره)

سلامان جوووووون یه زحمت واست دارم:
عکسهایی که سر شام سور دفاع ات انداختیم رو واسم ایمیل می کنی؟
عکسهای جمعه و سور دکتری ات رو هم می خوام
اگه وقت کردی و حال داشتی واسم ایمیل کن وگرنه تو یه فایل مخصوص ذخیره اش کن که به محض دیدنت ازت بگیرم

یه دونه ی بی بهونه ی خودمی
به قول یه بزرگی بی بهونه با بهونه دوست دارم

راستی سلمان دشمن های ترسو راه افتادن اینور اونور تو این وبلاگ و تو اون وبلاگ فرافکنی می کنن و خودشونو فاتحان میدون معرفی میکنن
آخه ترس تا چه حد!!!
تا کی و تا کجا می خواین پشت اسم و رسم دیگران٬ پشت صورتک های به ظاهر زیبا و ... مخفی بشین
شما که انقدر جرئت ندارید خودتونو معرفی کنیند یا رو بازی کنید چرا دم از شجاعت می زنید؟
متاسفم که مثل کبک سرتون رو توی برف فرو کردین و نمی خواین بپذبربد تو خواب غفلت سر می کنید و اینجا کسی شما رو دوست نداره و حناتون واسه ما رنگی نداره

خدایا به بزرگی ات قسم می دهم ما را از شر شیاطین زمانه محفوظ بدار و خدعه و نیرنگشون رو به خودشون برگردان
آمین

آمین

اما اگر به نام مشخص به شخصی توهین شود صاحب وبلاگ یا سایت مسوول است و حتما می توان از لحاظ قانونی شکایت کرد.
در موارد دیگر هم می توان شکایت کرد و ظاهرا زرنگان را از لانه هایشان به در آورد. خدا را شکر از لحاظ سایبری بسیار قوی هستیم.

نیما یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

درود به همه دوستان
خانم شمسی عزیز بسیار سپاسگذارم از شما بخاطر شعر زیبایی که گذاشتید

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

درود بر همگی
امیدوارم که همه در سلامتی کامل به سر ببرید
یه عذرخواهی به دلیل اینکه دیر پاسختان را دادم

درود بر ...
حق بده کسی که با نام مستعار پیغام می‌گذارد و سخن دولبه دارد و من هم او را نمی شناسم کمی محتاط پاسخ بدهم. البته من به طور کلی دوست دارم که طرف صحبتم را بشناسم ولی برای حضور شما در اینجا محدودیتی نمی گذارم و هرگاه که خواستید می‌توانید در این کلبه نظر بگذارید.
بیشتر به دلیل مسایل پیش آمده‌ی اخیر بوده که متاسفانه گرگانی در لباس میش خود را دوست معرفی می‌کنند و با هر روشی سعی در تخریب دارند. برایشان متاسفم که اینقدر بی ارزش هستند و نمی‌توانند واقعیت را قبول کنند که جایشان اینجا نیست.
جالب است که هرگاه که رنگ عوض می‌کنند خود را دوست معرفی می کنند و اصرار دارند که دوست باشند غافل از آنکه دوستی نیاز به داد زدن ندارد و هرکس که ارزش دوست بودن دارد همگی او را قبول خواهند داشت و دور او جمع می شوند.
به هر حال لطف کردی که تشریف آوردی
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

سلام شیمیست
ارزش هر کس به اندازه ی دوستان اوست

درود بر سعید عزیز
ما را با حضورت سرافراز کردی
بسیار شادمان از حضور زیبایت
شعر بسیار زیبایی بود
بازم به کلبه ی درویشان ما سر بزن
در پناه یزدان پاک پاینده باشی

سلام ...
خدمتت عرض کردم
برای دوست بودن و ماندن بایستی صادق بود

سلام خانم شمسی
خیلی ممنون که تشریف آوردید
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

سلام مرتضی عزیز
منم همینطور
خیلی دوست داشتم که یه بار دیگه بچه‌ها دور هم جمع بشیم به هر بهونه‌ای ولی خوب نشد دیگه. پیش آمدست دیگر کاریش نمیشه کرد. مهم اینه که دلمان پیش هم بود.
قدم نیما به روی چشم
ما که از حضورش بسیار شادمان می شویم و لطف می کند که در کلبه ی خودش نظر می‌گذارد.
برای عکس‌ها هم در خدمتیم. ایمیل که نمیشن چون حجم بالایی دارند ولی فایلش رو دارم.
متاسفم برای اونایی که خودشون رو دشمن فرض کرده‌اند و در این مسیر افتاده‌اند به جای آنکه فکر اصلاح شخصیتی خود باشند و انسان شوند هنوز در جهالت قبل به سر می بند و نمی‌دانند که اشکال کار کجاست.
آنهایی که حتی اینقدر ارزش ندارند که نام دشمن به رویشان گذاشت.
افراد بزدلی که شخصیت زشت خودشان را پشت نام‌های مختلف پنهان می‌کنند و دایم رنگ عوض می کنند. نمی دانم که مشکل از کجاست که اینها کار خود را در سایه‌ی دین توجیه می‌کنند و از الان تمرین ریاست می کنند. همین افراد هستند که چون از دور دستی بر آتش دارند و همه جا با تملق و چاپلوسی کار خود را پیش می برند فردا روز که به جایی می‌رسند به جان مردم می‌افتند و با ابزار دین بر سر مردم می‌زنند. متاسفانه در این جامعه هم پذیرفته می‌شوند.
چون لایق خواسته‌هایشان نیستند و آرزوهای بزرگ در سر دارند ولی خود توانایی رسیدن به آن را ندارند از در ریا وارد می‌شوند تا به هر طریقی که شده به ندای نفسشان پاسخ بدهند ولی چون در این صندوقچه چیزی دستگیرشان نشد همچون کسانی که در بحث کم می‌آورند و پاسخ منطقی ندارند به یاوه‌گویی روی آوردند.

ولی بایستی بدانند که دیگر کسی تره هم برایشان خورد نمی‌کند چرا که دشمن ما شخص خاصی نیست بلکه یک تفکر است که از هرکسی سر بزند با او برخورد می شود به این دلیل بود که با آنها مقابله شد.

تفکر کثیفی که برای رسیدن به هدفشان از هیچ چیزی فروگذار نبودند و حرمت شکنی‌ها کردند. جالب اینجاست که با وجود اینکه خود را فردی دینمدار معرفی می کردند ولی به هیچ وجه اثری از یک انسان در رفتار و گفتارشان دیده نمی شد.

اینجاست که میگیم انسان بودن مهم است یا مسلمان بودن؟!!!
هرگاه که سخن می گفتند از آیات قرآن و احادیث معصومین در سخنان خود می آوردند ولی خود به ذره ای از آنها عمل نمی‌کردند.
وقتی می‌بینمشان خنده‌ام می گیرد که خود را چقدر زرنگ می‌دانستند و علیه کسانی که حق به گردنشان داشتند شروع به جریان سازی کردند و ...
بازم میگم که اینان بزدلانی بودند که با یک جمله خیلی زود خود را می بازند و ترس و دلهره سراسر وجودشان را فرا می‌گیرد.

بازم سخن به درازا کشید
سپاس از حضورت مرتضی
بازم به ما سر بزن
پاینده و پایدار در پناه یزدان پاک

دورد بر نیمای عزیز
بسیار لطف کردی
سپاس از برای حضورت
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

یادداشتی از نلسون ماندلا

من باور دارم که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

من باور دارم که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. "شریعتی"

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...

«دکتر علی شریعتی

البته دلیل ندارد با همه فرمایشات دکتر دربست موافق بلشیم
توضیح واضحات دادم که یادمان نرود.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ

دنیا دنیا امید
عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها

این سال دیگه میریم راهنمایی. دو سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال دیگه دیپلم..
و مدام این جمله روی زبونمون بود. وقتی بزرگ شدم. وقتی بزرگ شدم.

با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم. چقدر آرزو داشتیم ...
دنیا دنیا امید..
روزی که نوبرانه زردآلو بود و چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم و هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم.
چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی‌آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود.
بزرگ شدیم و هیچ نشد...
حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز. هر سال که گذشت هیجان ها کم تر و کم تر شد. سالها تکراری تر...
کار و کار و کار برای هیچ..
آرزو ها حسرت شد و ماند و بیمهایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد زندگی و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و مامی‌ترسیدیم از دچار شدن بهش..
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن..
دیگه می‌تونستیم از خیابان‌ها رد بشیم. ردشدیم بارها و بارها و بی پناه..
خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و دستهایمان را به دست بزرگ و نرم پدرمیدادیم و طعم تکیه‌گاه را می‌چشیدیم..
بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر میلغزیدیم و خوش میخوابیدیم.
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی حس و سرد عابر بانک پول می‌گیریم و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی‌هایی که از دست پدر میگرفتیم با لبخند.
دیگه نه امیدی به سال دیگه.نه به خرداد ونه به مهر. تا بچه هستیم بزرگ شدن چه امید شیرینی است و بزرگ که میشویم بچگی حسرتی بزرگ

زیبا بود سلمان زیبا

سلمان رحمانی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ

در یک مهمانی دو نفر کنار هم نشسته بودند و یک کلمه هم با
هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت : پیشنهاد می کنم
حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم !!!

معماری پناه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ

هفت نصیحت مولانا


• باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)


• بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )



• متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)



• وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)




• اگرکسی اشتباه کرد آن رابه پوشان (مثل شب)




• گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)



• اگر می‌خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)


معماری پناه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

سخن از دوست بگو

سخن ای دوست بگو

سخن از آنچه که نیکوست بگو

سخن از برق درخشنده ی امید بگو

سخن از جلوه ی آن پرتوخورشید بگو

سخن از حق وحقیقت که عیان است بگو

سخن از آنکه چه حاجت به بیان است بگو

سخن از دشت بگو

سخن از جلوه ی گلگشت بگو

سخن از بلبل شیرین سخن باغ بگو

سخن از ناله جغدوسخن از زاغ بگو

سخن از دوست بگو

سخن از هرچه که نیکوست بگو
.............................................

یا حق

معماری پناه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام دوباره
شرمنده بعضی جاهای شعر اشتباه تایپی دارم که یه دفعه یادم اومد گفتم بهتره اصلاحش کنم

(سخن از آنچه که نیکوست بگو)

......................................

(سخن از ناله جغدوسخن از زاغ مگو
سخن از دوست بگو
سخن از آنچه که نیکوست بگو)
......................................
یاحق

امین سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی‌


سلام و صد سلام به همه دوستان
سعید جان شعر فاضل را برایم ننویس به خدا خودم می آیم بدون تعارف این کلبه برای همه ما اعتیاد آور است

و اما استاد عزیزم چه افتخار بزرگی است که ما در زمینه سایبری بسیار قوی هستیم. خدا را شکر

سلمان جان از این که در ان مدت با اومدنت به کلبم چراغش روشن بود ممنونتم


ممنون امین
ممنون سعید
ممنون سلمان
ممنون دوستان
ممنون همه
که هستید.
که هستید؟

امین سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ

تفاوت
میگفت سوار هواپیمای فلای امارات بودم از دیدن اون همه رفاه و امنیت و تجهیزات خر کیف شده بودم

اما عرب بغل دستیم برعکس شاکی به نظر میمومد مهماندارو صدا زد و با عصبانیت بهش پرخاش کرد

که چرا وقتی می بینی من عربم روزنامه انگیسی برام میاری!!! والا ما اینجا وقتی سوار همواپیما میشیم دیگه حتی از جونمون هم توقعی نداریم اینجا وقتی هواپیماهامون یکی در میون سقوط میکنه خدا رو شکر می کنیم و حتی افتخار چرا که تونستیم اون یکیو سالم زمین بنشونیم!!!

حالا نکته جالب قضیه اینجاست ما هنوز به تمدن 25000 سال پیش خودمون می نازیم

و به اونا هم میگیم عرب سوسمار خور! همون سوسمار خورها هستن که الان بهترین هواپیمایی دنیارو دارن و خیلی بهترین های دیگه دنیا اگه اینجوریه سوسمار با نان اضافه لطفا!

امین چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ

سلام

حلق سرود پاره‌، لب‌های خنده در گور

تنبور و نی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور

این شهرِ بی‌تنفّس لَت‌خوردة چه قومی است‌؟

یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور

دیگر کجا توان‌بود، وقتی که می‌خرامد

مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور

گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد

بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را

مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور

جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌

می‌افکنندش این قوم‌، با بال‌ِ کنده در گور





گفتند; گُل مرویید، این حکم‌ِ پادشاه است‌

چشم و چراغ بودن‌، روشن‌ترین گناه است‌

حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر

سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است‌

آواز پای کوکب در کوچه‌ها نپیچد

در دست‌ِ شحنه شلاّ ق همواره روبه‌راه است‌

مغز عَلَم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا

وقتی که کلّه‌ها را خالی‌شدن کلاه است‌

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد

امّا چه می‌توان کرد؟ شب همچنان سیاه است‌

ناچار گُل مرویید، از نور و نی مگویید

وقتی به شهر کوران‌، یک‌چشمه پادشاه است‌





شهری که این‌چنین است‌، بی‌شهریار بادا

یعنی که شهریارش رقصان‌ِ دار بادا

تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است‌،

سنگ آذرخش بادا، چوب اژدهار بادا

قومی که خارِ وحشت بر کوی و بر گذر کاشت‌

در کوره‌های دوزخ‌، آتش‌بیار بادا

حتّی اگر اذانی از حلقشان برآید،

بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا

گفتند; سر بدزدید، گفتیم‌; سر نهادیم‌

گفتند; لب ببندید، گفتیم‌; عار بادا

با پتک اگر نکوبیم بر کلّه‌های خالی‌

مغز علم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا

امین سلام
شعر قبلی ات (در یک کلبه دیگر) را درست نفهمیدم.
اگر مشکلی ندارد بگو تایید کنم!
ممنون
استاد

نیما جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

درود به همه
درود به امین عزیز

معماری پناه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

یا رب .......

هرجا که افتادم ز پا،


ناگه تو را کردم صدا


غافل که آندم هم مرا،


نوعی هدایت کرده ای
........................................
یا حق

سلمان رحمانی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

به نام خداوند مهربان
درود بر همگی
سلاااااااام امین عزیز
سپاس از حضورت
بسیار شادمان شدیم از حضورت
دلمان برایت تنگ شده بود
خواهش می کنم. ما همیشه به کلبه ات سر می زنیم و از مطالبت استفاده می‌کنیم ولی خوب چون نامردیم یا حسودیم برایت کامنت نمی‌گذاریم ولی شما به بزرگواریت ببخش و با ما باش
پاینده باشی

سلام خانم معماری‌پناه
سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن
خوشحال می‌شویم
پیروز و سربلند در پناه خدا

سلام نیمای عزیز
خیلی خوش آمدی
بازم به ما سر بزن
خوشحال می‌شویم
در پناه یزدان پاک

سلمان رحمانی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

دروغهای مادرم ...


"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.





قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.





به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.





درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.





مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

ترجمه:جلیل کیان مهر

سلام
قطعه تاثیرگذاری است که در وبلاگ دانشجویان ۸۸۱ آمده است.

مرتضی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه

سلمان جووووووووووووووووون
اینجا یه بوهایی داره میاد، کم کم خودتو واسه تهران اومدن و شیرینی خوردن آماده کن
هفته پیش استادم گفت برو پایان نامه ات رو بنویس (البته حین کارهای آزمایشگاهی ام)
این چند روز هم که نبودم فول تایم یا در حال نوشتن بودم یا تو آزمایشگاه
دعا کن استادم زیاد سخت نگیره و بذاره زود دفاع کنم

راستی استاد هنوز سر حرفتون هستید؟
داور خارجی رو می گم؟

چقدر استاد استاد گفتم، قاطی که نکردین؟
والا

کلبه منم یه سری بزنید
یا علی

به نام خدا
۱-سلام
۲-به به
۳-بله
۴-خداحافظ

سلمان رحمانی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ق.ظ

حراج وسایل شیطان

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد
و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،
شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت
و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه
سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه
کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی،
دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر
کهنه است.

سلمان رحمانی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

آدمهای ساده را دوست دارم؛

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند؛

همان ها که برای همه لبخند دارند؛

همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند؛

آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است...

بس که هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوء استفاده می‌کند

یا زمینشان می‌زند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد

آدم های ساده را دوست دارم؛

بوی ناب “آدم” می دهند...

استاد شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ق.ظ

به نام خدا
سلام سلمان و همه
آدمهای ساده را من هم دوست دارم
ساده به معنای آب روان
آنها که سیاه کار نیستند
آگاه باشیم که برخی حتی عقیده دارند که
بت پرستی مخلصانه بهتر است از ریاکاری
آدمهای ساده یک نام دارند و یک نامدارند
خط شکنند- تنهایند اما پیروزند چون صبورند
در عین پر انرژی بودن
دورو نیستند
فکرشان به تقلب نمی رود اما متقلبان را می شناسند
ادعای هیچ چیز ندارند و همه چیز را در عمل نشان می دهند
در عمل
با کسانی که دوست نداشته باشند چای نمی خورند
اما خیلی ها-خیلی ها آرزوی هم صحبتی آنها را دارند.
آدمهای ساده عکس خصوصیات لافزنان دروغگوی متکبر را که بارها خصایصشان را برشمردم (همان ها که فکر می کنند کرند یا دست کم وصل به کرند) را دارند.
آب روانند
؛وه که چه شیفته دیدار آنانم
آه که چه آرزومند پیروزی ایشان؛ (در نبرد نهایی حق با باطل)

مادر بچه‌ها شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام
در این عصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصر اطلاعات من بی‌اینترنت بی‌کلاس بعد از مدتها توانستم به صندوقچه سری بزنم. گشتی زدم و رفتم به کلبه درویشان ۴ . غافل از این که شماره ۵ هم مدتهاست که وجود دارد. اگرچه دلیلش تنها کمبود امکانات نبود و ضیغ وقت هم باعث شد در این مدت نتوانیم افاضات! نماییم اما دورادور جویای احوال بودیم. به هر حال غرض از مزاحمت فقط عرض خداقوت بود و آرزوی پایداری و سلامتی برای همه اهالی صندوقچه.

به نام خدا
سلام
خیلی خوش آمدید
در این عصر پرمدعایان لافزن دروغگو
که حتی عنوانها را نیز جعل می کنند
و عقده های فرو خورده کودکی خود را با حسادت و وقاحت تسکین می دهند
و همه را به کیش خود می پندارند
و متملقانه می خواهند با کسانی که محلشان نمی گذارند چایی بخورند
وجود انسانهایی مثل شما به ما دلگرمی می بخشد.
اگر درست به خاطر بیاورم
شما با جملات علی (ع) در ترجمه جواد فاضل آشنا بودید و حضورتان را درست در این مقطع و پس از نقل جمله ایشان در کامنت قبلی به فال نیک می گیرم.
در ایامی که نبودید بعد از کلام معصومین شاه پست ما (!) توسط امین با عنوان هیدروژن صفتان پرمدعای بوقلمون صفت بوده است. خواهش می کنم بخوانید. با شناختی که از نوشته هایتان پیدا کرده ام مطمئنم که از آن لذت خواهید برد.
ممنون

منتظر یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

هوالحی

سلام به همه
سلام اقای رحمانی

به نظر من ادم های ساده رو فقط ادم های ساده دوست دارن.
چون ادم های دیگه فقط از اونها برای رسیدن به هدف هاشون استفاده میکنن و هیچ علاقه ای به اونها ندارن.
امروزه بوی ادم ناب به مشام هر کسی خوش نیست و بعضی هارو بدجوری اذیت میکند
پس بهتر که عمرشان کوتاهست.

یا علی

هرچند با صحبت هاتون در ک موافقم
اما عمر دست خداست
و مشیت او حاکم
کارها کند که کس غیر از او یک از هزارش را نتواند کرد
ناامیدنباشید.
دعا کنید.

استاد (یک سوال) دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام
مدتی است می خواهم یک پست ایجاد کنم به نام یک سوال!
پستی برای خودم.
اما فعلا از کلبه های دانشجویان عزیزم به تناوب استفاده می کنم.

یک سوال:
از لحاظ شرعی کسی که صدای دوستان خودش را در اجتماعات خصوصی (بدون اطلاع آنان) ضبط کند چه حکمی دارد؟

۳۰۶

سلمان رحمانی دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
سلام مرتضی عزیز
به به بهبهبهبهبه به سلامتی به یاری خدا که کامیاب و پیروز باشی. به روی چشم. شما خبر بده ما هم با کمال میل خدمت می رسیم.
به یاری خدا که سخت نمی گیره.
راستی مرتضی: چند وقت پیش که از دشمنان گفتی و اینکه در جاهای دیگه به فرافکنی پرداخته اند من خیلی توجه نکردم چون در واقع مهرهای سوخته اند و در خرابی خودشان دارند دست و پا می زنند ولی چند روز پیش بود از طرف یکی از دوستان متوجه شدم که نیاز است پاسخی به یاوه گویان بدهم و دادم هرچند که ارزشی ندارند که در موردشان صحبت شود ولی می خواستم بگم که این بزدلان در حد پاسخ نیستند.
بازم به ما سر بزندر پناه خدا

درود بر استاد گرامی
خیلی خوش آمدی و ما رو سرافراز کردید از حضورتان
استاد نمی دانم که چه بگویم. وقتی انسان می تواند اینقدر ساده باشد و خوب. وقتی اینهمه صفت نیک در انسان وجود دارد چرا انسان مغرور می شود. آخر به چه چیز خود می نازد که فخر می فروشد؟ برایم جای تعجب است. البته خودم هم از این مسئله مستثنی نیستم.
به هر حال در این زمینه سخن زیاد است و شاید به شعار تبدیل شود پس کلام را کوتاه می کنم.
بازم از یادآوری اتان سپاسگذارم.
بازم به ما سر بزنید
پیروز و پاینده در پناه یزدان پاک

درود بر مادر بچه ها
خیلی خوش آمدی و ما را شادمان کردی از حضورت
دلمان برایت تنگ شده بود و خیلی وقت است که منتظر حضورت هستیم
دوستان قدیمی که می آیند ما را امیدوار به ادامه می کنند وگرنه این بوقلمون صفتان بزدل و بی ادب که خود را آدم می نامند و به زور می خواهمد که به آدم بچسبند آدم رو از انسانیت ناامید می کنند
ولی قدیمیها اینگونه نبودند
صاف و بی ریا بودند
به همین دلیل پایدارند
ما که خوشحال شدیم از حضورتان
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

درود بر منتظر گرامی
خیلی خوش آمدی دوست عزیز
آدمهای ساده را دوست دارم
آنها قلب و زبانشان بر یک چیز دلالت می کند و یکی است
آنها که مثل سیاهی شب یک رنگ اند
یک دست و عاری از هر گونه ناخالصی آنگونه که بتوان از بلور آنها XRay گرفت و چه با ارزش اند.
ولی من معتقدم که وجودشان برای ما ضروری است چرا که سبب امیدواری می شوند
با سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن
پاینده و پیروز در پناه خدا

درود بر استاد گرامی
من از نظر شرعی اش را نمی دانم و متوجه پاسختان نیز نشدم ولی می دانم که نقض آزادی فردی است.
شرمنده دیگه در این زمینه ضعیف هستم
در پناه خدا

معماری پناه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام استاد عزیز
سلام آقای رحمانی

ظهر شیطان را دیدم که نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه بر می داشت! گفتم ظهر شده هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای !بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت خود را باز نشسته کرده ام پیش از موعد!

گفتم به را عدل و انصاف باز گشته ای یا سنگ بندگی بر سینه میزنی؟

گفت من دگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسان ها آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه ی پنهانی انجام میدادم ،روزانه به صدها دسیسه ی آشکار انجام میدهند.

اینان را به شیطان چه نیاز است؟!!!!



سلام
عالی بود
انسان اگر شیطان شود به نهایت شیطنت می رسد
انسان اگر فرشته شود به نهایت قرب می رسد
و این توانایی است که خداوند می فرماید فتبارک الله احسن الخالقین

ممنون

معماری پناه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام استاد
به گفته خودتون که مطلب زیر را بارها به ما گفتید وتوی کلبه های دیگه هم این مطلب ارزشمندی که گفتید استفاده شده خواستم بار دیگه این مطلب زیبا رو بیارم.

*********
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است

دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند

*************
یاحق

معماری پناه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

سادگی خوب است.


سادگی مثل آسمان بی ابر است


برای دیدن پرواز پرنده.


رحیمی نژاد شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام استاد
سلام آقای رحمانی
خوب هستید انشاالله؟
خیلی وقته از وبلاگ دور شدم هستم اما تمام مطالب را نمی خوانم دوست دارم بدونم سرنوشت پرنده ها چی شد مثل درسهای نخونده شده حجمش احتمالآزیاده یه فرصت حسابی می خواد اصلآ آقای رحمانی تا آخر آوردیدش . باید تو کلبه ی قبلی باشه درسته؟ خیلی خوشم اومده بود حتمآ دوباره از اول و این بار تا آخر می خونم .
ممنون از دعای خیری که برای امتحان هام کردید سه تا امتحان داشتم نمره ی ۲ تا رو گرفتم قبول شدم آلی مونده ولی بد نبود اونم قبول میشم معدنی شدم ۱۷.۲۹ تجزیه شدم ۱۳.۵ البته سوال های تجزیه وحشتناک بود می دونید که تجزیه بیشتر خوندنیه اما ۷ تا سوال هر کدوم ۲ نمره دادن که دوتا اثبات فرمول و دوتا مسئله و دوتا رسم شکل و یکی توضیحی بود یعنی سر جلسه فقط برگمو بالا پایین میکردم نمره قبولی از توش در بیاد. میان ترم هم گرفته بودند استاد که از ۶ شدم ۴.۵۷ اما بهم دادن ۶ (کلی خوشحال شدم )راستش یه بار میان ترم گرفتن من نخوندم یعنی جدی نگرفتم رفتم دیدم استاد با چنان جدیتی می خواد امتحان بگیره که نگو و نپرس خلاصه استاد رو راضی کردیم یه امتحان دیگه از ما بگیره گرفت اما تا میتونست سخت امتحان گرفت من این بار خوب خونده بودم خودم به برگم نگاه میکردم کیف میکردم زنگ زده بودم به خانم صبوری میگفت اعظم تو عادت داری یه بار باید برگتو سفید بدی تا آدم بشی من بهت نگفته بودم ارشد باید درس بخونی :-)
امتحان آخر (آلی)دیگه انرژی نداشتم شب امتحان طفلک بابام تا صبح پیشم نشست هی برام خوردنی می آورد میگفت فاطمه من پیشت میشینم تا صبح درس بخون ولی من برای ۲تا امتحان قبلی بیشتر بیدارموندم بابام دلش نمی اومد تا ۵ دقیقه می خواستم استراحت کنم میگفت فاطمه بابا ۱ساعت بخوام من بیدارت میکنم خلاصه منم از خدا خواسته ۲ساعت می خوابیدم :-)
اما بعد از ۴ سال دور از خونه بودن و امتحان دادن فهمیدم چه لذتی داره آدم وقتی امتحان داره پدر مادر و برادرش پیشش باشن خیلی آرامش خوبی به آدم میدن.
نه خیلی استرسی نیستم اما زمان امتحان باید فکرم درگیر نباشه این ماه من در بدترین شرایط روحی بودم و امتحان دادم و اگه محبت های پدر مادر و برادرم نبود اصلآ سر جلسه ی امتحان نمی رفتم. همینجا ازشون تشکر می کنم انشاالله خدا لیاقت بده به من جبران کنم .(گرچه جبران شدنی نیست).
بگذریم چقدر حرف زدم ببخشید

اینم گزارش یک ماه من:-)

سلام
خوشحالم
به پدر بزرگوارتون سلام برسونید.
آفرین

معماری پناه شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ

راز صندوقچه


ایاز، وزیر محبوب سلطان محمود، آهسته و آرام در حالیکه سعی می‌کرد هیچ سر و صدایی به‌وجود نیاورد به سوی کلبه چوبی و کهنه ته باغ می‌رفت. او خبر نداشت که سلیم، یکی از وزیران سلطان، تعقیبش می‌کند.

سلیم از اینکه می‌دید ایاز چقدر پیش سلطان عزیز است، خیلی ناراحت بود. همواره به دنبال فرصتی می گشت تا ایاز را از چشم سلطان بیندازد.

روزی یکی از غلامان سلیم که از کینه او به ایاز خبر داشت، دوان دوان پیش او آمد و گفت: جناب وزیر! آیا متوجه شده‌اید که ایاز هر روز به کلبه چوبی و کهنه‌ای که در ته باغ پشتی قصر است می‌رود و ساعتی را در آنجا می‌گذراند؟!

سلیم گفت: نه برای چه به آنجا می‌رود؟!

غلام گفت: نمی‌دانم ولی رفتارش خیلی مشکوک است وقتی به طرف آن اطاقک می‌رود، با اضطراب اطرافش را نگاه می‌کند که کسی دنبالش نباشد.

سلیم لبخند موذیانه‌ای زد و گفت: خودم رازش را کشف می‌کنم!

ایاز، قفل در کلبه را باز کرد و داخل شد. سپس در را دوباره بست.

سلیم آهسته آهسته به کلبه نزدیک شد و از شکاف چوب‌های دیوار، به داخل نگاه کرد. داخل کلبه تاریک بود و سلیم به زحمت توانست ببیند که ایاز درحال باز کردن در یک صندوق است. ایاز در صندوق را باز کرد و مدتی داخل آن را نگاه کرد.

چیزهایی را که درون صندوق بود جابجا کرد مثل اینکه زیر لب سخنانی هم می‌گفت. سپس دوباره در صندوق را بست.

سلیم با سرعت خود را پشت درختان پنهان کرد. ایاز از کلبه چوبی بیرون آمد. در آن را قفل کرد و به دنبال کار خود رفت.

سلیم سری تکان داد و گفت: غلام محبوب سلطان را ببین! حتماً از اعتماد سلطان سوء استفاده کرده و هر روز از خزانه چیزی می‌دزد و به اینجا می‌آورد و دراین صندوق پنهان می‌کند!


سلیم از اینکه بالاخره مدرکی بر علیه ایاز پیدا کرده بود، سر از پا نمی‌شناخت. با عجله خود را به قصر رساند و نزد سلطان محمود رفت و آنچه را که دیده بود برای او تعریف کرد.

سلطان پرسید: آیا تو دیدی که او جواهر یا چیز قیمتی را داخل صندوقچه بگذارد؟

سلیم با اطمینان گفت: بله جناب سلطان! او طلا و جواهرهای داخل صندوقچه را با دستش زیرورو می‌کرد و با صدای بلند می‌خندید. این وزیر بی‌چشم و رو پاسخ تمام محبت‌های شما را با خیانت داده است!

سلطان محمود با اینکه در ته دل به پاکی و بی‌گناهی ایاز یقین داشت، ولی بر اثر حرف‌های سلیم، سخت به فکر فرو رفت. پس از مدتی فکر کرده به سلیم گفت: فردا، در همان ساعتی که ایاز به کلبه می‌رود، به دنبال من بیا تا با هم او را تعقیب کنیم، به خدا قسم اگر او در حق من چنین ناسپاسی کرده باشد در همان کلبه گردنش را می‌زنم.

سلیم که از شدت خوشحالی قند در دلش آب می‌شد، اجازه گرفت و از محضر سلطان بیرون رفت.

روز بعد ایاز باز هم آهسته آهسته سوی کلبه ته باغ به راه افتاد. بی‌خبر از اینکه سلطان و سلیم او را تعقیب می‌کنند. وقتی که ایاز داخل کلبه شد و در را بست. سلطان محمود از درز دیوار مشغول تماشای کارهای او شد. ایاز در صندوقچه را باز کرد و مشغول جابجا کردن چیزهای درون آن شد. سلطان دیگر طاقت نیاورد. با لگد محکمی در کهنه کلبه را شکست و داخل شد. ایاز با وحشت برگشت و با چهره خشمگین سلطان روبه رو شد. سلطان محمود در حالی که از شدت ناراحتی می‌لرزید گفت: داخل آن صندوقچه چه چیزی پنهان کرده‌ای؟! ایاز با ادب و احترام کنار ایستاد و گفت: خودتان تشریف بیاورید و از نزدیک ببینید. سپس نگاه سرزنش‌آمیز خود را به سلیم دوخت.

سلطان محمود نفسی به راحتی کشید و با لحن آرامی پرسید: برای چه این کفش و لباس را اینجا پنهان کرده‌ای؟

ایاز گفت: من این کفش و لباس را قبل از اینکه وزیر شما بشوم و مورد محبت شما قرار گیرم، می‌پوشیدم. حالا وضع من خیلی خوب شده است، لباس‌های گران قیمت می‌پوشم و غذاهای خوب می‌‌خورم.

جناب سلطان! ترسم از این است که نکند لطف و محبت شما باعث شود من خودم را گم کرده و گذشته‌ام را فراموش کنم و باورم بشود که واقعاً کسی هستم! من هر روز به اینجا می‌آیم و این کفش و لباس کهنه را نگاه می‌کنم و به خود می‌گویم: ایاز! فراموش نکن که چقدر فقیر و تیره بخت بودی و لطف سلطان تو را از کجا به کجا رساند.ایاز! به شکرانه خوشبختی امروزت، فقیران را فراموش نکن و با آنان مهربان باش. ایاز دیگر چیزی نگفت و خاموش شد.

اشک در چشمان سلطان محمود حلقه زده بود. سلیم از شدت ناراحتی نمی‌دانست خودش را کجا و پشت کدام درخت پنهان کند.

از آن روز به بعد سلطان محمود و ایاز مثل یک روح در دو بدن شدند.

مثنوی مولوی

***
یاحق

مقایسه کنید با بی بته های تازه به دوران رسیده ای که خدا را هم بنده نیستند.

ماهور یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

دکتر علی شریعتی




سلام آقای رحمانی کلبه قشنگی دارید.به وبلاگ بچه های 88 هم سری بزنید آقای دکتر.خوشحال میشیم از شنیدن انتقاد و پیشنهادتون.

سلمان رحمانی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

شراب فروش
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ...

رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود
ما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟!سخن هر دو را شنیدم
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد

سلمان رحمانی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان
راه حقیقت، ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

سلمان رحمانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ق.ظ

داستان پدری روستایی، و پسرش

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!!

سلمان جان! سلام
فاز عوض کردی!
البته گاه گاهی خوب است.
طنزها را برای کلبه قاصدگ نگه دار.
ان شاالله فردا کلبه جدیدی برایش می سازیم.
ممنون

سلمان رحمانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ق.ظ

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....

- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت

سلمان رحمانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ

درود بر استاد گرامی
نه استاد
طنز تلخ بود و نشان دهنده ی سطح فکر پایین بود.
من از این دیدگاه بهش نگاه کردم.
کلبه ی قاصدک به نظر من بیشتر لطیفه است تا طنز. کلبه ی امین طنز گونه است.
در خدمت قاصدک هم هستیم.
۲شنبه دیدمش
با سپاس فراوان

سلمان رحمانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو کجا و ما کجائیم تو زان که‌ای و ما ترائیم
مائیم و نوای بی‌نوائی بسم‌الله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم چون ماه به نیمه تمامیم
بی‌مهره و دیده حقه بازیم بی‌پا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم غم‌دار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بی‌تو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل می‌کند کان
مجنون ز پی تو می‌کند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان جوجو شده‌ام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو می‌توانم می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو می‌خجسته فالست
یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه

سلمان رحمانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان گرامی
درود بر شما خانم رحیمی نژاد
خیلی خوش آمدید
ببخشید که دیر پاسخ دادم
خدا رو شکر. خوبم.
راستش رو بخواهید منم یادم رفته بود که تا کجا داستان رو ادامه داده بودم. دوباره چک کردم. تا داستان کوف آورده بودم ولی پس از آن را فراموش کردم. ولی بیشتر هدفم این بود که ادامه ی مطلب رو دوستان از کتاب بخونند.
خواهش می کنم. اینکه دوستانمون در زندگی روزمره کامیاب و پیروز باشند موجب شادمانی ماست.
به یاری خدا که سربلند می شوید. راست می گویید. در زمان سختی ها و آشفتگی های معنوی تنها نیروهای معنوی است که می توانند یاری رسانند. در اینجا تکیه گاهی که انسان انتخاب می کند خیلی مهم است. در آغاز پروردگار یکتاست که هیچگاه بندگانش را تنها نمی گذارد. و پس از آن تکیه گاهی بالاتر از خانواده نیست. دلسوزی های مادر و پدر را نمی توان توصیف کرد و به زبان اورد. پس از آن وجود یه دوست خوب.
گزارش خوبی نوشتید.
سپاس از برای اینکه به ما افتخار دادید و سپاس از برای پروردگار یکتا که اینهمه به ما لطف دارد که دوستانی بهتر از خویش به ما داده است و به ما توانایی شناخت افراد نیک اندیش و پاکی که سر راه زندگی امان قرار می گیرند را داده است. به نظر من وجود این توانایی بسیار مهم است که ما بتوانیم انسان های پاکی که سر راه زندگی امام قرار می گیرند را بشناسیم و از آنها الگوبرداری کنیم. این لطف بزرگی است که پروردگار به بنده اش دارد.
سخن به درازا کشید
بهزم به ما سر بزنید
خوشحال می شیم
پایدار باشید و سربلند در پناه ایزد یکتا

درود بر خانم معماری پناه
زیبا بود
چقدر خوب است که انسان هیچ گاه گذشته اش را فراموش نکند و یادش باشد که از کجا به موقعیت کنونی اش رسیده است. اگر فراموش نکند مغرور نخواهد شد و خیلی از مشکلات بوجود نمی آید.
سپاس از برای حضوورتان
بازم به ما سر بزنید
خوشحال می شم
پایدار باشید
علی علی

درود بر ماهوار گرامی
خیلی خوش آمدید
لطف دارید شما
بازم به ما سر بزنید
با سپاس فراوان

با عرض معذرت چند غلط صفحه کلیدی دارد عمدی نیست ببخشید.

ماهور چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

آیا شیطان وجود دارد ؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد ؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد ؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"



شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"



استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به خدا، افسانه و خرافه ای بیش نیست.



شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"



استاد پاسخ داد: "البته"



شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"



استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "



شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.



مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."



شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"



استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"



شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."



در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"



استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."



و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.





نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن!!!

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

اهل گردم ،دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می ، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهء میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

عماد خراسانی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

دریای غم

نه به دل شوری و شوقی نه به سر مانده هوایی
تو هم ای مرگ مگر مرده ای ای داد، کجایی

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی

مرگ از من چه بگیرد به جز از رنج و اسارت
غم طوفان چه خورد مرغک بی برگ و نوایی

هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی

باده و مطرب و گل نیک بود لیک عزیزان
بهر هجران که شنیده است به جزمرگ دوایی

ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی

جمله چون است و چرا هر ورق از دفتر هستی
باز گویند که ما را نرسد چون و چرایی

هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی

بندگی گر چه نکرد است عمادت تو خدا باش
که ستم نیست به نا کام خوش از کامروایی

عماد خراسانی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست

ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست

چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی

آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست

من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم

در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست

من خواب ز دیده به می ناب ربایم

آری عدوی خواب جوانان می نابست

سختم عجب آید که چگونه بردش خواب

آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست

وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ

بی‌نغمهٔ چنگش به می ناب شتابست

اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب

نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست

در مجلس احرار سه چیزست و فزون به

وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست

نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد

وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست

دفتر به دبستان بود و نقل به بازار

وین نرد به جایی که خرابات خرابست

ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم

خوشا که شرابست و کبابست و ربابست

منوچهری دامغانی

مرتضی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

هشتصد مزدور اشرف، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند. نادر رو به آنها کرد و گفت: چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید؟! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید؟

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبه روییم.

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند.
" ما همه نادریم "

و به سخن ارد بزرگ: کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم
"ما همه نادریم "

مرتضی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

از این ورا رد می شدم یه عالمه مطالب جالب دیدم مدتی درنگ کردم همه شونو خوندم
حالا هم باید برم مابقی پایان نامه ام رو بنویسم

گزراش خانم رحیمی نژاد
راز صندوقچه خانم معماری پناه
اشعار سلمان جوووووون
و داستان شیطان ماهور (گرچه واسم تکراری بود و زمانی موضوع بحث با یکی از دوستانم شده بود اما یادآوری خوبی بود)

دست گلتون درد نکنه

یا علی

معماری پناه شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ

بعد از سحر

بهار باغچه

به پاییز می زند

گرچه سبزی اندک

در دل خاک امید

حیات را در آغوش می کشد

تجلی حادثه هاست،

خشکیده برگ ها ی امروز

***
یاحق

امین شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام داداش سلمان عزیزم خوب و خوشی؟ خوش میگذره/؟ ایشا.. همیشه خندون باشی

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟»

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول تو شروع کردی.»

همیشه قشنگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد