کلبه درویشان ۵

از سلمان و همراهان ممنونیم.

نظرات 117 + ارسال نظر
استاد یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ق.ظ

امام علی (ع):
فرمان خدا را بر پا ندارد ، جز آن کس که در اجرای حق مدارا نکند ، سازشکار نباشد ، و پیرو آرزوها نگردد .

استاد یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ق.ظ

اشتباه می کنند و عذر می خواهند. اشتباه می کنند و عذر می خواهند ...پر مدعایان کمینه آزادی شخصی را نیز برنمی تابند.

مزدارانی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

هر آنچه تو بخواهی ...
پروردگارا تو را شکر می کنم
برای تمام نعماتی که به من ارزانی داشتی
برای تمام روزهای افتابی و برای تمام روزهای غمگین ابری و بارانی.
برای غروبهای ارام وشبهای تاریک و طولانی
تو را شکر میگویم برای سلامتی و بیماری
برای غمها وشادیهایی که امسال به من عطا کردی.
تو را شکر می گویم برای تمام چیزهایی که مدتی به من قرض دادی و سپس باز پس گرفتی.
خدایا شکرت برای تمام لبخندهای محبت بار ، دستان یاری رسان ، برای همه ان عشق و محبت و چیزهای شگفت انگیزی که دریافت کردم.
شکر برای تمام گلها و ستارگان ، برای تمام فرزندان و عزیزانی که دوستم دارند.
خدایا تو را شکر میگویم برای تنهاییم ، برای مسائل و مشکلاتم ، برای تردیدها و اشکهایم ، چرا که همه اینها مرا به تو نزدیکتر کرد.
تو را شکر می گویم برای تداوم حیاتم ، برای اینکه سرپناهی در اختیارم نهاده ای ، برای غذایم و برای براورده کردن تمام نیازم.
امسال چه چیزی در انتظارم است.
پروردگارا همان را میخواهم.که تو برایم خواسته ای.
تنها از تو میخواهم،آنقدر به من ایمان عطا کنی تا در هر انچه بر سر راهم قرار میدهی تو را ببینم و خواستت را.
انقدر امید و شجاعت تا نومید نشوم و آنقدر عشق و محبت ... هر روز بیش از روز قبل ، عشق نسبت به خودت و انان که در اطرافم هستند.
پروردگارا ، به من بردباری ، فروتنی ، و تسلیم و رضا عنایت فرما ، خدایا مرا آن ده که مرا ان به ، و آنچه را که نمیدانم چگونه از تو بخواهم.
پروردگارا ، به من قلبی فرمانبردار، گوشی شنوا ، ذهنی هوشیار ، و دستانی ساعی عنایت فرما تا بتوانم تسلیم رضایت گردم و آنچه را که به کمال برایم خواسته ای بر دیده منت بپذیرم.
خدایا ، بر تمام عزیزانم برکت و بهروزی عطاکن و صلح و دوستی و ارامش بر قلوب انسانها حاکم گردان.
آمین

آمین

سلمان رحمانی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:24 ب.ظ

قضاوتی از مولا علی (ع)
نراقی در کتاب «مشکلات العلوم» نقل کرده است:
در زمان خلافت امیرالمؤمنین‏ علیه السلام سه نفر با هم شریک شدند و هفده شتر مشترکاً خریدند،
نصف بهای آن را یکی از شرکاء پرداخت
و ثلث آن را دومی
و تسع (یک نهم) بهای آن را سومی پرداخت کرد،
خواستند شتران را بین خود تقسیم کنند، نتوانستند.
نزد حضرت علی‏ علیه السلام آمدند و گفتند:
یا امیرالمؤمنین شرکت ما سه نفر به این صورت است که نصف شترها از آن اولی است،
ثلث آن از دومی،
و تُسع آن از سومی است،
به گونه‏ای برای ما شتران تقسیم کنید که چیزی باقی نیاید.
حضرت امیرالمؤمنین‏ علیه السلام دستور داد یک شتر از بیت المال آوردند و بر هفده شتر اضافه کرد و هیچده شتر شد.
حضرت امیرالمؤمنین‏ علیه السلام نصفِ هیجده شتر را که نُه شتر بود به اوّلی،
و ثلثِ هیجده شتر را که شش شتر بود به دومی،
و تُسع هیجده شتر را که دو شتر می‏شود به سومی داد،
که جمع آن می‏شود هفده شتر:(9 و 6 و 2 می شود 17)
سپس یک شتر خود را برداشت و به بیت المال برگرداند.
حاضران در شگفت ماندند و عظمت علمی امام علی‏ علیه السلام را باور کردند.

مدرس یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ




کسی میگوید سر خود بالا کن

به بلندا بنگر، به بلندای عظیم

به افق های پر از نور امید

و خودت خواهی دید

و خودت خواهی یافت خانه دوست کجاست

خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست

و فقط دوست ، خداست !




آرام یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com

پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت و دو زانو نشست
مست مست
گفت: تو را فرصت تعلیم هست؟
گفت: هست
گفت که ای خسته ترین رهنورد
سوخته و ساخته گرم و سرد
بر رخت از گردش ایام گرد
چیست برازنده بالای مرد؟
گفت: درد
گفت: چه بود، ای همه دانندگی،
راست ترین راستی زندگی.
پیر که اسرار خرد خوانده بود،
سخت در اندیشه فرو مانده بود،
ناگه از شاخه ای افتاد برگ،
گفت: مرگ.

معماری پناه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ


و بدان کسی که گنجینه های آسمان و زمیین در دست اوست تو را در دعا رخصت داده و پذیرفتن دعایت را بر عهده نهاده و تو را فرموده از او خواهی تا به تو دهد0 واز او طلبی تا تو را بیامرزد0

و میان تو وخود کسی را نگمارده تا تو را از وی بازدارد و از کسی ناگزیرت نکرده که نزد او برایت میانجی گری آرد .واگر گناه کردی از توبه ات منع ننموده و در کیفرت شتاب ننموده و چون بدو بازگردی سرزنشت نکند و آنجا که رسوا شدنت سزاست پرده ات را ندرد .و در پذیرفتن توبه به تو سخت نگرفته و حساب گناهت را نکشیده واز بخشایش نومیدت نگردانیده.بلکه بازگشتت را از گناه نیک شمرده و هر گناهت را یکی گرفته و هر کار نیکویت را ده به حساب آورده و در بازگشترا برایت باز گزارده و چون بخوانیش آوایت را شنود و چون راز خود را با او در میان نهی آن را داند . پس حاجت خود بدو نمایی و از اندوه خویش بدو شکایت کنی و خواهی تا غم تو را بگشاید و در کارها یاری ات نماید و از گنجینه های رحمت او آن را خواهی که که بخشیدنش از جز او نیاید :

از افزودن مدت زندگانی و تندرستی ها.

و در روزی فراوانی ها 0

((امیدوارم همه بتونن به خدا برسند ))


چقدر این دعا را دوست دارم.

ماهور سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف چابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش نداشته‌هاش را از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان گرتمی ام
سپاس از همگی شما که آمدید و نظر دادید

درود بر مرتضی عزیز
بسیار سپاس از برای حضورت
بازم به ما سر بزن
علی علی
درود بر خانم معماری پناه
بازم به ما سر بزنید
پایدار باشید

درود بر استاد بزرگوار امین گرامی
لطف شما سبب فزونی توان در ماست
بازم این طرفا بیا
پیروز و سربلند باشی

درود بر استاد گرامی
سپاس از برای حضورتان
ما را سرافراز کردید
نوشته های زیبا و با مفهومی اند اگر از آنها پند بگیریم
بازم به کلبه ی فقیرانه ی ما سر بزنید. شاید سور و سات آنچنانی نباشد ولی صفا و دوستی هست. همچنین دوستانی دارم بهتر از خویش که سبب شادمانی اند.
پایدار و سر بلند در پناه خدا

درود بر خانم یا آقای مزدارانی
سپاس از برای حضورتان
الهی آمین
باشد که در پرتو رحمت و عدالتش قرار بگیریم و هیچ گاه از یادش غافل نباشیم
بازم به ما سر بزنید
خوشحال میشم
پیروز و کامیاب در پناه خدا

درود بر مدرس
سپاس از برای بودنتان
آری دوست فقط خداست و چه دلنشین است وقتی با او سخن می گویی و با او معامله می کنی و فقط از او مدد می جویی و تنها به او امید داری و تنها از او مدد می جویی
با زم به ما سر بزتنید
بسیار شادمان می شویم
یا علی

درود بر آرام
سپاس از برای بودنت
آرای مرگ آرامش است
چه خوب است که در سراسر زندگی به یادش باشیم
آنگونه که مولا علی (ع) از او یاد کرده است.
ما را شاد کردید
علی علی

درود بر خانم معماری پناه
سپاس از برای بودنتان
چه دلنشین است وقتی می دانی که همیشه یک نیرویی به مدد تو میاد. در لحظه های تنهایی. جایی که تمام راهها بسته شده است راه گشاست. چیزی هم نمی خواهد تنها اینکه با او باشی. بی نیاز است. بی نیاز مطلق و رازدار تو.
دوست حقیقی است و به تعریف ما رفیق روز سخت است نه روز خوش
بازم اینجا بیایید
پایدار و سربلند در پناه خدا

درود بر ماهوار عزیز
خیلی خوش آمدی
بازم به ما سر بزن
خوشحال میشیم
در پناه خدا

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
به سفارش دوست عزیز خانم رحیمی نژاد ادامه ی داستان ژرندگان از کتاب منطق الطیر عطار را می اورم. داستان تا حکایت کوف در کلبه ی درویشان ۴ اورده شده است.

حکایت صعوه
صعوه آمد دل ضعیف و تنْ نزار
پای تا سر همچو آتش بی قرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم
بی دل و بی قوّت و قُوت آمدم
همچو موسی بازو و زوریم نیست
وز ضعیفی قوّت موریم نیست
من نه پردازم نه پا نه هیچ چیز
کی رِسَم در گردِ سیمرغ عزیز
پیش او این مرغ عاجز کی رسد
صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد
در جهان او را طلب کاران بیست
وصلِ او کی لایق چون من کسیست
در وصال او چو نتوانم رسید
بر محالی راه نتوانم بُرید
گر نهم رویی به سوی درگهش
یا بمیرم یا بسوزم در رهش
چون نیم من مرد او این جایگاه
یوسف خود باز می جویم ز چاه
یوسفی گم کرده ام در چاهسار
باز یابم آخرش در روزگار
گر بیابم یوسف خود را ز چاه
بر پرم با او من از ماهی به ماه
×××××××××
هدهدش گفت ای ز شنگی و خوشی
کرده در افتادگی صد سرکشی
جمله سالوسی تو، من این کی خرم
نیست این سالوسی تو در خورم
پای در ره نِه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند این همه تو هم بسوز
گر تو یعقوبی به معنی فی المثل
یوسفت ندهند کمتر کن حیل
می فروزد آتش غیرت مدام
عشق یوسف هست بر عالم حرام

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

در ادامه:

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بی خبر
هر یکی از چهل عذری نیز گفت
گر نگفت از صدر از دهلیز گفت
گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که می گردد دراز
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقابه جنگ
هر که عنقار است از جان خواستار
چنگ از جان بازدارد مردوار
هرکه را در آشیان سی دانه نیست
شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست
چون نداری دانه ای را حوصله
چون تو با سیمرغ باشی هم چله
چون تهی کردی به یک می پهلوان
دوستکانی چون خوری با پهلوان
چون نداری ذرّه ای را گُنج و تاب
چون توانی جُست گنج از آفتاب
چون شدی در قطره ای ناچیز و غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق
زآنچه آن خود هست بویی نیست این
کار هر ناشستهْ رویی نیست این

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ

در ادامه:
جمله ی مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سوال
کای سبق برده ز ما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع
نسبت ما چیست با او بازگوی
زانکه نتوان شد بعَمیا راز جوی
گر میان ما و او نسبت بُدی
هر یکی را سوی او رغبت بُدی
او سلیمانست ما موری گدا
در نگر کو از کجا ما از کجا
کرده موری را میان چاه بند
کی رسد در گردِ سیمرغ بلند
خسروی کار گدایی کی بود
این به بازوی چو مایی کی بود

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

اما پاسخ هدهد:
هدهد آنگه گفت کای بی حاصلان
عشق کی نیکو بود از بدْدلان
ای گدایان چند از این بی حاصلی
راست ناید عاشقی و بد دلی
هر کرا در عشق چشمی باز شد
پای کوبان آمد و جانباز شد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزارن سایه برا خاک او فکند
پس نظر بر سایه ی پاک او فکند
سایه ی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایه ی اوست این بدان ای بی خبر
این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب کردی درست
حق بدانستی ببین، آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش
هر که او از کسب مستغرق بود
حاش الله گر تو گویی حق بود
گر تو گشتی آنچه گفتم نه حقی
لیک در حق دایماً مستغرقی
مرد مستغرق حلولی کی بود
این سخن کار فضولی کی بود
چون بدانستی که ظلِّ کیستی
فارغی گر مُردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایه دار
هرچه اینجا سایه ای پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود
دیده ی سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منوّر نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در نگر
تا ببینی روی او در دل نگر

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

در پاسخ به مدعیان دروغگو

عبدالله بن عباس به همراه امیرالمومنین (ع) از مدینه به جانب بصره می رفت تا با نیروی «جمل» جهاد کند و در ذی قار که اردوگاه سپاه حجاز بود، به خیمه ی علی (ع) رفت و دید که پیشوای مسلمانان با دست خویش «نعلین» خود را اصلاح کند. در این موقع امیرالمومنین (ع) یک لنگه از کفش کهنه ی خود را به طرف وی انداخت و گفت:
«- این به چند می ارزد؟»
«- به هیچ ...»
«- در این هنگام علی علیه السلام این سخنان را با لحن خطابه ایراد فرمودند:»
«به خداوند بزرگ و بی همتا سوگند یاد می کنم که این لنگه ی کفش فرسوده و دریده را از پیشوایی شما بیشتر دوست می دارم و در نظر من این کالای بی ارزش و ناچیز از عنوان <امیرالمومنین> ارزنده تر و پربهاتر است. پس بدانید که من در فشار این مسؤولیت شگرف کام نمی جویم و نام نمی خواهم و هدفی ندارم مگر آنکه حق را برانگیزم و باطل را پست و پایمال سازم.»
سخنان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

این جملات نا همیشه تاریخ زنده اند و راهگشا.
اگر پند گیریم.

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

به نام خدا
لازم دونستم که نکاتی را اضافه کنم آنهم اینکه نگفته و نمی گویم که حق هستم و اداعای پیرو علی بودن را ندارم چرا که ادعای گزافی است ولی با خودم رو راستم و خودم را گول نمی زنم. به رفیقم پشت نمی کنم و سعی کرده ام که واقع بینانه به قضایا نگاه کنم .ضعف خود را بپذیرم تا بتوانم آنرا برطرف کنم.
به امید رحمتش

120 یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی است خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

ابتهاج

استاد چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:31 ب.ظ

البته که سیاه بازی مردان مرد (!!!) خیلی وقت است که رو شده؟
کجا رفتند به اصطلاح حق گویان- به اصطلاح روشن بینان-به اصطلاح بندگان خدا و یه اصطلاح چه و چه ها که نه مردند و نه حریف میدان! زورگویند و تاریک بین و عبد الشیطان. راستی فکر می کنند زنده اند؟
سیکل همیشگی خواهش و دریوزگی و تهدید و التماس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد