کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۳

به نام خدا 

 

خدایی که در همین نزدیکی است.

نظرات 109 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ

ده فرمان

در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .

تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد ! ده فرمان :
1- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .
2- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .
3- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .
4- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .
5- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .
6- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .
7- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .
8- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .
9- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .
10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

پس از آن سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ، تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید . او گفت : ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم اما به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد و ده فرمان چنین شد :
1- هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .
2- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .
3- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .
4- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .
5- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .
6- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .
7- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .
8- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .
9- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .
10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

مگر اینکه بسیار مؤمن باشد ! و اینک ای دوستان به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !

مرتضی چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همگی

در کامنت بالا یه اشتباه تایپی شده یعنی اندکی جلو اینتر را زدم
آخرین فرمان به شرح زیر است:

10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !


سلام استاد
بگذارید این لافزنان پرمدعا که از نظر من تنگ نظر و کور دل هم هستند هرچه می خواهند بگویند
تا خدایی به این بزرگی دارم و استادی خوب و مهربون چون شما٬ از هیچ کس و هیچ چیزی ترس و هراسی ندارم
گوشم به حرفاشون کره و چشمم به کارهاشون کور!!!
زندگی ام زیباتر از چیزی است که بخوام حروم همچین افرادی کنم

راستی استاد مقالاتم رو نوشتم٬ وقت دارین یه نگاهی بهش بندازین؟

خدا سلامتی به شما خانواده تون بده
مادربزرگم رو هم دعا کنید. این روزها وقتی می بینمش بیشتر حس می کنم که چقدر دوسش دارم
بعید می دونم این افرادی که گفتین بدونن دوست داشتن چی هست. این افراد حتی برای مادر بزرگشان هم ارزشی قائل نیستن

یا علی

سلام معلوم است. اما ممنون توضیح دادی.

کارهام زیاد شده کمی هم انبار اما مقاله هات را بفرست در اسرع وقت ان شاالله
اگه خودت باشی که خیلی بهتره در هر حال برای تو وقت می سازم!

ان شاالله خدا به مادر بزرگت سلامتی بده مرتضی. بیشتر باهاش باش بیشتر بهش مهربونی کن. بیشت نازش کن! آره مامان بزرگا دوست دارن نوه هاشون نازشون کنن یا حداقل نازشونو بکشن.

اما راجع به دارندگان این خصلتها بله متاسفانه آنها از دوست داشتن چیزی درک نکرده اند. وقتی برای کسی هدف وسیله را توجیه کرد همه چیز وسیله است حتی اگر لاف من دل را اهلی کرده ام سر دهد. شنیده است که منصور انا الحق می گفت اما کمینه نشانه آن سر بر دار کردن بود نه سر در غار کردن!


من که این جماعت لافزن هیدروژن صفت را که حتی به ترس خود نیز نام حماسی می دهند از خودشان بهتر می شناسم.

و خدا در مرصاد است. بی کله جلو رفتن همین چیزها را دارد!!!
موفق باشی جوون

مرتضی و "م" جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ

به نام خدا
سلام
فرا رسیدن سالروز شهادت دخت نبی اکرم (ص) همسر امیرالمونین علی (ع) حضرت فلطمه زهرا را به همگان بالاخص صاحب الزمان امام عصر (عج) تسلیت عرض می نماییم.
میون عذاداری ها و قنوت نمازتون مارو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید

امروز به اتفاق خانواده بهشت زهرا بودیم. سر مزار دایی شهیدم و پدرش (پدربزرگم) رفتیم. سر مزار شهید احمد پلارک رفتیم. همون شهیدی که از قبرش گلاب محمدی نرشح می کنه و می گن بخاطر زیارت عاشوراهایی است که می خونده و اینجور مورد عنایت خدا قرار گرفته.

استاد و بچه ها و اهالی صندوقچه
یه سوال:
تا به حال توی قبر خوابیدین؟
اگه خوابیدین چه حس و حالی داشتین؟

"م" هم ماجراهایی داره که به مرور زمان خواهید فهمید، درست نمیگم استاد؟

یا علی

به نام خدا
سلام مرتضی سلام م
ممنون
بسلیت ما را هم بپذیرید.

خوب است دست کم برخی پرمدعایان لافزن تو را بهتر بشناسند!
اگر باز صفات لایق خودشان را نثار تو نکنند.
همانها که وصفشان انجام شده.
همانها که اگر نشناسی شان فریاد ریایشان که فلک را پر کرده است ممکن است تو را هم تحت تاثیر قرار دهد. همانها که شعارهای گنده گنده می دهند و لاف بر افراشتن پرچم سرخ سر می دهند و به راحتی توبه نامه ریایی می نویسند و رفقایشان را به مسلخ می فرستند. در وقت سختی در هزار سوراخ می خزند و بی خیال شعارهای دروغینشان مترصد فرصتی نو برای تزویر در لباسی نو می مانند.
آه که چه حسابی باید پس بدهند ریاکاران دروغزن!

نه مرتضی! من در قبر نخوابیده ام! یعنی آرزو کرده ام منتها جراتش را نداشته ام.
نه این که به مرگ فکر نکنم که بخدا اگر نگویم دائم اما هر روز به مرگ فکر می کنم اما می ترسم مرتضی!
من از این حالت گذار- از این سفر می ترسم. فکر می کنم بشر برای همین است که با بازی می خواهد این سرنوشت را فراموش کند.

مرتضی من م را می شناسم! یعنی او را از نوشته هایش می شناسم.
حدس هم می زدم ماجراهای بسیاری دارد. یک نوشته از او را در دفترم دارم با هدیه اش...

بگذریم مرتضی
مقایسه کن
دیانت و اعتقادی را که م دارد و شعارهایی که ریاکاران می دهند!
ظاهرا هر دو جملاتشان یکی است و شاید هم این غلیظ تر باشد اما ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!


آه که اگر ریا نبود دورویی نبود دروغ نبود شرک نبود...
یعنی می شود باشیم و ببینیم -در لشکر حق باشیم و ببینیم- اضمحلال شیطانها و شیطانکها را؟
مرتضی و م عزیز
دعا کنید دعا
احساس خوبی در این شب شهادت به ما دادید
دعایتان کردم اگر خدا دعای این بنده گناهکار عذرخواهش را بپذیرد.
ممنونم

سلمان رحمانی شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ق.ظ

به نام خدا
چه پاسخی!!!

رحیمی نژاد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقا مرتضی
خوبید؟
چه خبرا؟
خوش میگذره؟
سلامت باشید

حسین دهقان دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام به همه

سلام استاد. انشاالله که خوبید؟
سلام مرتضی و م عزیز
منم م رو میشناسم!! سلام م عزیز!
مرتضی شیطون باز یواشکی کاراتو کردی؟
خودتو آماده کن چون میدونی دفعه بعد ببینمت باید چیکار کنی.
یا حق

سلام
خدا را شکر

مرتضی و "م" دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ

شنبه عصر این کامنت رو نوشتیم. قسمت دومش رو هم انشالله همین امشب می نویسم

هو الحی
به نام خدا

سلام بر استاد عزیزمون
به قول سلمان چه پاسخی، هرچی می خوندیم تموم نمی شد !!!

اجازه بدین جمله به جمله جواب بدهم


خوب است دست کم برخی پرمدعایان لافزن تو را بهتر بشناسند!
استاد به نظرتون اینها واقعا ما را می شناسند؟ یعنی با این همه نقاب هایی که بر چهره زدند می توانند ما را بشناسند؟
من که بعید می دونم. خودشان انقدر با ریاکاری و دروغگویی زندگی کرده اند که فکر میکنند همه ی آدمها هم مثل خودشان هستند.
آه که اینجور مواقع یاد داستان اباذر می افتم که قبلا گفته بودن. که کفار به صداقت و راستگویی ایشان شک کرد (همان داستانی که کفار در پی پیامبر بودن و به اباذر رسیدن و سراغ حضرت را از ایشان گرفتند و در جواب شنیدند که محمد (ص) بر روی دوش من است و اورا با تمسخر ترک کردند)
نه استاد اینجور افراد هرگز نمی توانند ما را بشناسند حتی اگه دست بر روی قرآن بگذاریم و قسم های متعدد بخوریم چون خودشان قبل ترها همین ها را وسیله ی ریاکاری خود کرده بودند لذا گمان می کنند مابقی آدم ها هم مثل خودشان هستند.


همانها که اگر نشناسی شان فریاد ریایشان که گوش فلک را پر کرده است ممکن است تو را هم تحت تاثیر قرار دهد.
خدا رو شکر که استاد خوبی چون شما و پدر و مادری دلسوز دارم. استادی که چهره ی واقعی و خلق و خوی این دسته افراد را به ما نشان می دهد و پدر و مادری که میون قنوت نمازشان همیشه دعا می کنند که فرزاندشون از شر شیاطین و فتنه گران آخر الزمان مصون باشند.


آه که چه حسابی باید پس بدهند ریاکاران دروغزن!
من که به شخصه اگر حقی از این جور افراد بر گردنم باشد حلالشان نمی کنم مخصوصا اگر از پشت خنجر بزنند (که اگر اینگونه نباشند باید بهشون شک کرد)


دوستی دارم به اسم سید عطا که پدرش سال 83 فوت کرده. چند سال پیش رو به روی مزار پدرش رو کنده بودن و یه عالمه قبر خالی داشت. دم دمای غروب بود. گفت بریم تو قبر بخوابیم؟ من جرِأت نکردم اما وقتی دیدم او رفت و ناپدید شد منم رفتم.
جوزدگی ای در کار نبود چون فکرش هم ترس آوره اما نمی دونم یه دستی هولم داد.
چه مدتی اونجا بودیم رو نمی دونم. شب شده بود فقط اینو یادمه که برگشتنی چنان سبک شده بودیم که انگار تازه از مادر متولد شده بودیم.
چند ماه بعد هم فقط به این نیت رفتیم بهشت الزهرا که توی قبر بخوابیم.
بار سوم هم همه قبرها پر شده بود و ...
و امروز شوق اینو دارم که یه قبر خالی پیدا کنم و یه شب رو توش سر کنم. دیروز که بهشت الزهرا بودم این حس و حالو داشتم.


مرتضی من م را می شناسم! یعنی او را از نوشته هایش می شناسم. یک نوشته از او را در دفترم دارم با هدیه اش...
که به من هم نشان دادین. نمی دونم چرا ولی وقتی اون نامه رو می خوندم اشک در چشمانم حلقه زده بود. یه نگاه به شما می انداختم یه نگاه به نامه و اگه خجالت از روی شما را نداشتم گوله گوله اشک می ریختم.
هنوز هم نمی دوم چرا؟ اون نامه به زبان عامیانه بود اما چنان روح بزرگی داشت که خودمو در برابرش خیلی خیلی کوچیک دیدم. من کجا و او کجا!!!

سلام م و م
ممنون از حسن ظنتون!

مرتضی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
قسمت دوم حرفاتو رو اومدم جواب بدم


اگه به دیانت و اعتقادی که "م" دارد ذره ای شک داشتم که شب شهادت با هم کامنت نمی ذاشتیم.
دیانت و اعتقادش را از همون نوشته و هدیه اش فهمیدم. البته پارسال هم ... بماند
ببین "م" و لافزن ها تفاوت ره از زمین است تا آسمان !!!


استاد عزیزم ما که بیشتر محتاج دعاییم. در ابتدای راهیم و خام و بی تجربه. نیاز به هادی داریم و چه هادی ای بهتر از شما که پدرانه دوستمان دارین
و چه لذتی بردیم وقتی خوندیم که دعایمان کردین

یا علی

سلام بر شما
ممنونم

ماهور سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ

گفت استاد مبر درس از یاد
یاد باد آنچه به من گفت استاد
هیچ یادم نرود این معنا که مرا مادر من نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استادم بود که به تعلیم من استاد ایستاد
هرچه میدانست آموخت مرا غیر یک حرف که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد

مرتضی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 ب.ظ

به نام خدا
سلام موجود رتبه ۴ !!
چه عجب از این ورا
مگه چیکار کرم که میگی یواشکی کارامو پیش بردم. هرچی بوده خبرداری!
حالا خوبه تقریبا هر هفته همدیگه رو میبینیم
بله که میدونم باید چه کنم. خودمو آماده میکنم تا کله پاچه رو ازت بگیرم
فکر کردی یادم میره؟؟؟
نخند٬ دندونای خوشگلتو موش می بینه اونوقت شب میاد تو خواب می خوردشون

بیچاره موشه!!!

حسین دهقان سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام
باز شلوغش کردی مرتضی؟
چقدر بگم خودتو کنترل کن. از کله پاچه فقط یه پاچه مونده!اونم اگه همین طور ادامه بدی بدهکار هم میشی فدای تو.
تا حالا 4 تا شیرینی بهت بدهکارم. مثل تو نیستم که به روت بیارم.
به م میگما!

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام حسین
این هفته جمعه حتما بیا وگرنه دیگه بدهی ای گردنم نداری
خوبه اعتراف کردی که ۴ تا شیرنی بهم بدهکاری بعد می خوای چوقولی هم بکنی؟
تو همون کله ژاچه رو بده ۳تای دیگه پیش کشت
خجالت نمی کشی که داره ۳ سال می شه و هنوز بدهی تو ندادی. یادته ۳ سال پیش شهادت حضرت زهرا (س) میدون ۱۳ آبان همدیگه رو دیدیم؟
مرد مومن قول دادی گرچه می دونم می خوای با فرافکنی ماست مالیش کنی

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ

هفت راز خوشبختی از زبان کورش کبیر:


متنفر نباش
عصبانی نشو
ساده زندگی کن
کم توقع باش
همیشه لبخند بزن
زیاد ببخش
و
یک دوست خوب داشته باش

ریاکاران لافزن نان به نرخ روز خور الان اگر چاره داشته باشند ضمن کوبیدن چماق تکفیر بر سرت فصلی برایت در باب اخ بودن و پیف بودن عقیده ات می نگارند!
غیر از این است؟

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ

ایمیل وارده از یک دوست

چندی پیش دختر جوانی با مراجعه به کلانتری 148 انقلاب تهران ماجرای عجیبی را پیش روی پلیس قرار داد که تازگی داشت. دختر 21 ساله در تحقیقات گفت: «می‌خواستم به دانشگاه بروم که سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناری‌ام نشسته بود خیلی باکلاس و شیک به نظر می‌رسید، دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم می‌شود خوشحال شدم.
می‌گفت دستمال‌ها بی‌خطر هستند و هر شب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد و خواست شماره موبایلش را داشته باشم و اگر دستمال‌ها تاثیر خوبی روی صورتم گذاشتند با وی تماس بگیرم تا سفارش بدهد از اروپا برایم بیاورند. همان شب دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حس خوبی به من دست داد. از آن به بعد هر شب این کار را می‌کردم.
یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمال‌ها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمال‌ها را به من فروخت».

دختر دانشجو افزود: «هر شب مرتب دستمال‌ها را استفاده می‌کردم و اگر آنها را به صورتم نمی‌گذاشتم نمی‌توانستم بخوابم و نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم.اصلا تصور نمی‌کردم که معتاد دستمال‌ها شده‌ام. رفته رفته وقتی از دستمال‌ها استفاده نمی‌کردم خمار و خواب‌آلود می‌شدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال می‌کرد ترسیده بود، طوری حرف می‌زد که انگار مطمئن است من مواد مصرف می‌کنم اما نمی‌پذیرفتم. هر بار با فریماه تماس می‌گرفتم قیمت دستمال‌ها را چندین برابر بالا می‌برد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هر هفته وقتی با فریماه تماس می‌گرفتم چون می‌دانست وابستگی شدیدی به دستمال‌ها دارم قیمت را بالاتر می‌برد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بی‌تابی‌های من شده بود خانواده را در جریان قرار داد. اصرار داشتند آزمایش بدهم. من تصور نمی‌کردم چنین جواب عجیبی بشنوم، به خاطر همین پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود.

در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «ال‌سی‌من» وجود داشت که از راه پوست و دستمال‌های مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید می‌دانم چه بلایی بر سر من آورده است تماس را قطع کرد و از آن به بعد گوشی‌اش خاموش است. من از این زن که می‌تواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم». ماموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو به بررسی‌های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال‌سی‌من» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است.

ماموران دریافتند که فریماه با اطلاع از اینکه دستمال‌ها اعتیاد‌آور هستند، سوار اتوبوس‌ یا مترو به جذب مشتری از میان دختران جوان پرداخته و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند ابتدا با قیمت‌های پایین دستمال‌های «ال‌سی‌من» را در اختیارشان گذاشته سپس با اعتیاد طعمه‌هایش پول زیادی به جیب می‌زند.
تحقیقات در این باره که آیا باند سازمان‌یافته‌ای به چنین اقدام خاموشی دست می‌زند ادامه دارد.

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ب.ظ

اسماء حسنای پروردگار

خداوند متعال دارای اسامی بسیاری است که تعداد آنها را تا 1000 اسم برشمرده‌اند. بیشتر این اسامی در دعای ارزشمند جوشن کبیر ذکر شده است. همه این اسماء الهی، «حسنی»، یعنی نیکوترین نام‌ها هستند.

خداوند متعال عالم خلقت را با اسماء خویش اداره می‌فرماید. این اسامی، مانند نام انسان‌ها اعتباری نیستند، بلکه از حقیقت برخوردارند و جنبه‌های مختلف وجودی پروردگار را نشان می‌دهند. انسان ها در پیشگاه پروردگار، باید حاجت‌های خویش را با نام‌های مناسب خداوند، از او بخواهند.
مثلاً اگر در خواست شفای بیماری را دارند، «یا شافی و یا معافی» بگویند و اگر مرگ ظالمی را از خدا می‌خواهند، «یا منتقم» بگویند و اگر درخواست روزی فراوان دارند، «یا رزاق» بگویند و ...

منابع:
معاد شناسی، ج 1.

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ

امام صادق (علیه‌ السلام):

اللهُ فی عَوْنِ الْمُؤْمِنِ، مادامَ المُؤْمِنُ فی عَوْنِ أخیهِ.

تا وقتی که مؤمن در پی یاری برادر خویش باشد، خداوند یاور اوست.

بحار الأنوار، ج 74، ص 322

مرتضی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ

پروردگارا

از وسوسه هاى شیطانها به تو پناه مى آورم

سینه ام را برایم گشاده دار و کارم را بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشاى تا سخنم را در یابند

مرا و پدر و مادرم را و هرکس را که با ایمان به خانه من در آید و همه مردان و زنان با ایمان را بیامرز

از جانب خود, فرزندى پاک و شایسته به من عطا فرما که تو شنواى دعایى

مرا در جایگاهى پربرکت فرود آر که تو بهترین فرودآورندگانى

مرا در میان گروه ستمکاران قرار مده

بیامرز و رحمت آور که تو بهترین رحم کنندگانى

به من الهام فرما تا نعمتى را که به من ارزانى فرموده اى سپاس بگزارم

مرا بر گروه تبهکار, پیروزى بخش

مرا (در هر کار) با صدق و راستى وارد گردان و باصدق و راستى بیرون بر و از جانب خود براى من راهنمایى یارى دهنده قرار ده

به من دانش عطا فرما و مرا به نیکوکاران بپیوند


پروردگارا
دعاى مرا بپذیر

الهی آمین

حسین دهقان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ

اشتباهی گفتم.۴ تا رو تو بهم بدهکاری نه من.خوشم میاد از رو نمیری
درضمن اگه میخواستی دعوتم کنی ۲ روز قبل اونم با اس ام اس یا تلفنی میگفتی. تو از خرس هم بدتری! باز از اون میشه یه مو کند.

سلام حسین
مرتضی لارژه

حسین دهقان پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام استاد
نمیدونم از مرتضی تعریف کردید یا!
مرتضی جان من جمعه ها هم دانشگاهم.الان که دارم این کامنت رو مینویسم هم دانشگاهم. اگه عجله نکنم یه ترم دیگه باید بمونم(البته با جریمه)
به بچه ها سلام برسون. بگو خیلی دوست داشتم باشم ولی لیاقت نداشتم.

سلام
یا؟!

مرتضی و "م" پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ

هوالحی
به نام خدا
سلام استاد
حالتون خوبه؟
بعضی ها امروز کنکور ارشد آزاد دادند. دعاشون کنید همون سراسری تهران قبول بشن
امروز خانم مضروب را هم دیدم. کلی خوش و بش کردیم
استاد اگه این موزه ی شیمی راه بیوفته چی میشه هاااا. مخصوصا اگه چندتا همکلاسی همزمان بیان تو موزه
راستی اون انسانهایی که امروز بهم ثابت شده خوک صفت هستن چه می فهمنند زیبایی طاووس رو
ببخشید که انقدر لحنم تند و زننده است اما حرفی بود که مدت ها روی دلم مونده
اینها انقدر توی گل و لای دست و پا زدن که معنی باغ زیبا رو درک نمی کنند
از این ادبیاتم دل آزرده هستم اما چاره ای برایم نگذاشتن
مثلا فامیله و هم خون و رگ و ریشه ایم
وای به غریبه ها

.... .... ....

سلام حسین دهقان، خرخون اعظم، موجود رتبه ی 4 !!!
امروز با "م" ذکر و خیر خرخونی هات تو پیش دانشگاهی بود. خوب یادمه 7-8 نفری کلاسو روی سرمون گذاشته بودیم و تو اون کنج کلاس لبه پنجره داشتی درستو می خوندی. انگار نه انگار ما اونجاییم
تو اگه زلزله هم بیاد دست از خوندن برنمی داری!!!
به حرف بزرگترت هم گوش بده
مرتضی لارژه اما به اونایی که کباب قبولیه ارشدش رو به بدن زدن چیزی نمی ده تا قبولیه خودشون رو تصفیه حساب کنن.
اون شبه رویایی ات رو فراموش کردی؟

"م" هم سلام می رسونه و دوتایی کلی بهت می خندیم
حرفیه؟
و ...
ناهاری که روز دفاعم بهت دادم رو یادت رفته؟
خرس بهت اینقدر حال می ده؟
می دونم که از رو نرفتی اما می خوای بازم بگم؟

یا علی

سلام
م و م عزیز

بله متاسفانه برخی خصلت های بد دارد فراگیر می شود. حتیدر فامیل نزدیک هم شاید پیدا شود. در هر حال انسان باید با توکل به خدا سعی کند فرهنگ سازی کند. در عمل و نه در حرف.

آشنا جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام به آقا مرتضی
میخوام یه داستان براتون تعریف کنم.



یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد.او عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد:"بهتر است ناراحت نشوم.شاید اشتباه کرده باشم"
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت،آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:"حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟"
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست،چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش بدش آمد...
یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته!!!.
آن مرد
بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت هایش می خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود.
چهار چیز است که نمی توان آن ها را باز گرداند...
سنگ.... پس از رها کردن!
حرف.... پس از گفتن!
موقعیت... پس از پایان یافتن!
و زمان.... پس از گذشتن!
یادمان باشد!!!

حسین دهقان جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام مرتضی
و سلام م عزیز

م عزیز من که توی این ۷ سال نتونستم درستش کنم ببینم شما تو این مدت باقی ماننده میتونی کاری بکنی؟ البته چشمم آب نمیخوره!

مشتاق دیدار جفتتون با هم!

سلمان رحمانی جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان گرامی
به به به
کل کل های مرتضی و حسین شروع شده است و چه خوب.
ما هم از این دوستی ها لذت می بریم.
همیشه شاد و خندون باشید که ما هم از شادیتون شادیم.
راستی شماها هر دو باصفایید. البته می دونم و مطمئنم که اینا همه اش شوخیه.
دوست داشتنی هستید.
پیروز و کامیاب در پناه خدا
یا علی

مرتضی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.

مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .

نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند

.
.
.


سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می کوبه تو سرش !

بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!

نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنند

مرتضی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ

ایمیل وارده از حسین دهقان

درس های اخلاقی طنز ولی به درد بخور

درس اول: یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه


البته ماجرا در آمریکا بوده
چون اگر توضیح واضخات ندم می ترسم تکفیرت کنند!!!

مرتضی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ

ایمیل وارده از حسین دهقان

درس های اخلاقی طنز ولی به درد بخور

درس اول: یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه


درس دوم: توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن… مرد: الو؟ صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟ مرد: آره. زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط 1500 دلاره. اشکالی نداره اگه بخرمش؟ مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره. زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید 2008 رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش 150000 دلار بود. مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری. زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلا” میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن 1500000 دلاره. مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن 1500000 دلار بیشتر ندی. زن: خیلی خوبه. بعدا” می بینمت عزیزم. خداحافظ. مرد: خداحافظ. بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذاری

مرتضی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:37 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
استاد و آشنا و حسین و شلمان عزیز
امیدوارم حال همتون خوب باشه


استاد همچنان ارادت داریم و محتاج دعاهای خیرتان هستیم


آشنای عزیز کم کم آشنائیت بده بیشتر آشنا بشیم
اگه درست حدس زده باشم از بچه های 85 هستی، درسته؟


حسین کم آوردی بوق بزن چرا مقلته می کنی؟ جواب سوالامو بده:
اون شبه رویایی ات رو فراموش کردی؟
ناهاری که روز دفاعم بهت دادم رو یادت رفته؟
خرس بهت اینقدر حال می ده؟


سلمان دوست داشتنی خودم
چند وقتی میشه که با هم چت نکردیم، دفعه قبل هم که اومدم خیلی نتونستم پیشت بیام، چند دقیقه ای هم که اومدیم و اسباب زحمتت شدیم (TLC رو میگم)
حسین بچه پاک و گلیه (البته اگه دوباره جو نگیردش) وگرنه اگه اینگونه نبود مثل خیلی های دیگه محلش نمی ذاشتم
انقدر واسم عزیزه که جمعه جلسه نرفتم تا بیاد و شیرینی ای که همش داره می گه رو بهش بدم
هر وقت هم ازش می پرسم چرا 4تا شیرینی لکنت زبون میگیره و جواب سربالا میده
بچه ی سرخوشیه


بچه ها طرفای شماها هوا چه جوریه؟ این طرفا که داره بارون میاد.
هوای توپیه، بهشته بهشت تو ماه اردیبهشت

یا علی

این جا فعلا خاکیه

[ بدون نام ] یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ

در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) مى‏خوانیم‏:

شیطان چهار بار فریاد کشید و ناله سر داد نخستین بار روزى بود که از درگاه خدا رانده شد، سپس هنگامى بود که از بهشت به زمین تنزل یافت، سومین بار هنگام بعثت محمد(صلی الله علیه و آله) بعد از فترت پیامبران بود، و آخرین بار زمانى بود که سوره حمد نازل شد!

مرتضی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ

هنگامى که بنده مى‏گوید «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» خداوند بزرگ مى‏فرماید بنده‏ام بنام من آغاز کرد، و بر من است که کارهاى او را به آخر برسانم و در همه حال او را پر برکت کنم

حسین دهقان یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ

سلام

ولش کن مرتضی چون دوست دارم نمیخوام جولو بقیه ضایت کنم!
اینم درس بعدی:

درس سوم: یه زوج ۵۵ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم. زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد! حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که 10 سال از من کوچیکتر باشه! زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد 70 سالش شد! نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!

آشنا یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام به آقا مرتضی
بله از بچه های 85 هستم
طرف ما که هوا خیلی خوب و قشنگه، نمیدونم شما کجا هستید که میگید بهشته ولی اینجا هم بهشته

راستی منتظر خوندن ماجرای بوی فیروزه هستم

رحیمی نژاد یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام آقا مرتضی داداش کوچیکه ی ما
خوبید؟ خوش می گذره؟
بابا خوب کمتر تو چشم باش مردم کمتر حسودی کنن:-)
به قول خودتون والا:-)
چه میکنید ؟
هیچ دقت کردید از زمانی که استاد گفت پخته شدید کمی از شوخی هاتون کم شده!!!!!! کم که چه بگویم ۱۸۱ درجه تغییر کردید اون ۱ درجه هم فهمش هوش خودتونو می طلبه:-)
راستی من که خواهر بزرگه شما هستم فقط به خاطر حس مسئولیتی که دارما می دونید که:-)
زود باش بگو ببینم این م کیه؟
مشکوک می زنی ها:-)
بابا آقا مرتضی دلم از جدیت گرفته دلم ببخشیدا مسخره بازی و شوخی و خنده می خواد.
راستی من باید شیرینی دفاعتونو بهتون بدم قول داده بودم منظورم همون هدیه است!!
خوشحال شدید نه:-)
گل از گلتون شکافت(درست گفتم دیگه اره):-)
شما که فقط به دوستای خودتون شیرینی می دید اصلآ ما رو نمی بینید که بخواید شیرینی بدید!!
بابا ماهم هستیما:-)
همه شوخی بود جدی نگیر ید:-)
یا حق

مرتضی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدای بزرگ
هوالحی

سلام مجدد

استاد عزیزم
با اینکه یاد گرفته ملاک سنجش قرآن و اهل بیت هست و دیگران مهم نیستند که تکفیرم بخوانند یا نخوانند اما همین ها هم می گویند که مومن نباید خودش را در مظان اتهام دیگران قرار بده
حال که نه من مومن هستم و نه در دیدگاه قرآن و اهل بیتم پاک و سالم. من فقط ادا در میارم
فقط دعای مادرم را دوباره میگویم که خدایا فرزندانم را از شر فتنه های آخر الزمان در امان بدار

یه سوال تخصصی: برای کنگره همدان میتونید واسه "م" کاری کنید و مقاله ای دست و پا کنید؟ اونوقت هزینه اش رو دانشگاه می ده یا باید از جیب داد؟ یعنی هنوز روال اون قدیما حاکمه یا این هم عوض شده؟
خیلی پررو ام؟ درک که می کنید؟


اما موجود رتبه 4
وقتی خاطرات دبیرستان رو واسه "م" تعریف می کردم گفت الحق که استاد لقب بسیار زیبایی رو واست انتخاب کرده
"خرخون اعظم"
باشه! گرچه صدای بوقت ضعیف بود اما قبولش می کنیم
حالا کی وقت میدی ببینمت؟ دلم واست تنگ شده!!!
واسه همه بستنی میهن خریدم همونی که می گفت:
مامان جون بستنی اش خوشمزه تره!
البته به محسن ندادم چون هنوز شیرینی قبولی ارشدش رو نداده ولی تو فرق می کنی، سال جدید یه قرمه سبزی ای خونه تون بودم و هنوز اونقدرا بی انصاف نشدم
وای چقدر خوش به حالت شده، الان تو پوست خودت نمی گنجی؟


آشنای عزیز من هم محل دکتر فضلی ام، بچه 3 راه شکوفه!
نزدیک حسین دهقان هم هستم
تا میدون شهدا (ژاله سابق) پیاده 5 دقیقه راهه
ای بابا تهرانی ام دیگه!!!
دو روزه که هوای توپی داریم مخصوصا امروز که یه بارون مشتی ای هم بارید
خوب شد گفتی، بالکل فراموش کرده بودم، تو یکی از کلبه های خود بوی فیروزه ماجرا رو نقل کردم اجازه بده بگردم به محض اینکه پیداش کردم آدرس می دم بری بخونی


متن خانم رحیمی نژاد طولانی شد که تو کامنت بعدی میارمش

یا علی

به نام خدا
سلام
اون موقع هم دانشگاه نمی داد من می دادم (از گرنت که می شه مثلا باهاش جنس یا ماده خرید. امسال از هر کس فقط ۲ مقاله قبول می کنند! بنابر این کار سخته.
اگه تمرین پژوهشش در حد مقاله باشه بله اسم او را هم می آورم
فراموش نکن فقط دو مقاله

ممنون

مرتضی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ

خانم رحیمی نژاد سلام
حالا خوبه حدود 40 روز ازم بزرگتری اگه هم سن استاد بودی حتما می گفتی "نی نی کوچولوی ما"

ما روزهامون رو جوری می گذرونیم که بیشترین لذت رو از نعمات خدا ببریم و از لبخند که فقط و فقط ما انسان ها ازش بهره مندیم بیشترین استفاده رو می بریم
والا !!

یه سوالی می کنی که مجبور می شم وراجی کنه، چه می کنم؟
اولا کمی کار می کنم، یه پروژه آزمایشگاهی با استاد برداشتم که بیشتر خیر معنوی داره و انجامش میدم آخه یکی از دانشجوهاش ناراحتی ریوی گرفته و قرار شد کاراشو من در ازای مبلغ ناچیزی انجام بدم
دوما خودت بگو چه خبر؟ استادت کیه و چه پروژه ای برداشتی و ...؟؟؟

گویا شما دقت نکردین، از اون زمان تا حالا سوختم جزقاله شدم، اوووووه پختگی رو هم رد کردم
1 درجه رو نگرفتم چون هوشم درگیره جای دیگه است (فکر بد نکنید، درگیره طراحی آزمایشی است که قراره فردا انجام بدم)
من شما و همه ی دوستان رو به صبوری دعوت می کنم، کمی صبر داشته باشید !!!

والا آدم شیطونی هستم اما کسی نیست که باهاش شوخی کنم. یه حسین بود که اون هم نیومده بوق زد و رفت!
اگه بگم یادم نمیاد اون هدیه هه چی بود جیغ می زنید؟
باشه، اصلا یادم نمیاد!
هه هه
ها ها
وای دلم آی دلم

خواهر بزرگه از وقتی که اومدم سمنان جیبم پر از شکلات بوده و هرکی رو می دیدم یه دونه بهش می دادم تا دهنش شیرین بشه، شما بیاین اگه به شما هم ندادم (بستنی هم می خرم) هرچقدر دلت می خواد غر بزن

همه جدی بود شوخی نگیرید !!!
حق نگه دارت

یا علی

مرتضی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
بله از هرکس فقط دو مقاله قبول میکنند و دست خود من هم بستند. 2 تا مقاله از کار خودم و 2 تا از پروژه ای که دارم انجام می دم نوشتیم که استادم واسه رفع همون مشکل گفتن که دو نفری مقالات رو ارسال کنیم (یعنی 2 تا من 2 تا استادم)

تمرین پژوهشش رو سلمان باید نظر بده که ناظر بر کارهاشه

اما بسیار بسیار ممنون که در همه حال و همه شرایطی مرام پهلوونی و جوانمردی رو به جا آوردین
الاحق که اسمتون برازنده تونه!!!
اون زمان می دیدم که از جیب می دادین اما حس می کردم که با ارائه فاکتورها دانشگاه پولشو پس میده آخه یه مبلغی از پژوهش بابت هر مقاله می دادن و رو این حساب گفتم - فکر کنم دیگه الان نمیدن، درسته؟

استاد در حد پیشنهاد (نه فضولی توی کارهاتون):
اگه تعداد مقالات شما هم بالاست از طریق سلمان نمی تونید 2 تای دیگه بفرستید؟

در کل خیلی خوشحال شدم و مجدد تشکر می کنم که اون زمان هوای مارو داشتین

همیشه موفق و سربلند باشید

یا علی

سلام
۱-نه الان سمینار تمامش تقریبا باید توسط شخص پرداخت بشه. حق التالیف آنچنانی نیز پرداخت نمی شه.
۲-بعد از اون سال و بعد از تغییرقوانین من در کنفرانسها چندان شرکت نمی کنم. بیشتر درگیر کارهای دیگه هستم.
ممنون

" م " دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ

بسم ا...الرحمن الرحیم

سلام استاد عزیز
خوبید؟

ممنون از دعای خیرتون
یادتونه گفتم دعای استاد و معلم حتما جواب میده؟ الان دارم میبینم نتیجه دعاهای خیرتون رو.باز هم ممنون استاد بابت همه چیز.

سلام آقای رحمانی
خوب هستید؟
چطورید با زحمت های ما؟


سلام آقای دهقان
خوبید؟
از اقا مرتضی تعریفتون رو زیاد شنیدم
آقا مرتضی شما و اقای رحمانی رو مثل برادر دوست داره شما جای خالی برادر رو برای او پر کردین.
تو این روزگار داشتن دوستان واقعی چون شما و آقای رحمانی نعمت بزرگیه که نصیب هر کسی نمیشه.البته دوستان خوب نصیب افرادی میشه که شایستگیش رو داشته باشن و آقا مرتضی هم شایستگیش رو هم به خدای خودش و هم به من و شما ثابت کرده.درسته؟
آقا مرتضی باید کمک کنه که من درست بشم نه من بخوام او رو درست کنم.
کارهای آقای مرتضی بی دلیل نیست حتما برای کارهاش دلیلی داره و می خواد یه شب رویایی دیگه براتون رقم بزنه.
تشریف بیارید سمنان فسنجون در خدمتتون باشیم.فسنجونامون خیییلی خوشمزه است! هر کسی خورده تعریف کرده! درسته آقای رحمانی؟
این اعتماد بنفسم رو مدیون آقا مرتضی ام!!!

موفق باشید
به امید دیدار

و اما...

سلام آقا مرتضی
خوبی انشاا... ؟

کارهات چطوری پیش میره؟
آقا مرتضی من اونقدرها هم که اون روز در پاسخ به فرمایشات استاد عزیز گفتی نیستم.
انسان معتقد و متدین کسی هست که اعتقاداتش رو در عملش به نمایش بذاره و این ویژگی بارزی است که در شما دیدم.
تو این روزگار آدم هایی با دل ساده و بی ریا و یک رنگ
انسان های دلسوز مردم
کمیابند
این ها تنها گوشه ای از ویژگی های اقا مرتضی بود.
استاد عزیز اقای رحمانی آقای دهقان شما بیشتر از من او رو می شناسید فکر کنم حرفام رو تائید می کنید؟

شاید بعضی ها این حرفهای من رو به حساب تملق بذارن اما کسانی که من ر ومیشناسن و خود آقا مرتضی میدونن که من اصلا اهل تملق و چاپلوسی نیستم.

به بودن در اینجا و این که عضو کوچیک و کمرنگی از صندوقچه ام افتخار می کنم.

یا علی

سلام
ممنونم
خدا را شکر
واقعا خدا را شکر

آشنا دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام به آقا مرتضی
شعر در مورد پیامبر آماده شد، گذاشتمش تو کلبه اهل بیت
راستش گفتن شعر در مورد پیامبر خیلی سخت بود،چندین بار خط کاری کردم.

حسین دهقان دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام م عزیز

خیلی ممنون از لطفتون. شما و مرتضی لطف میکنید. کاش اینطور که میگید باشم. منم مرتضی رو دوست دارم( ولی بهش رو نمیدم!)
اینو میدونم که مرتضی یه نقشه هایی داره.شوخی کردم . مرتضی اگه بچه پاک و درستی نبود خدا اینقدر بهش عنایت نداشت. شما هم از او بهتر.
واااااای، بالاخره یکی منو دعوت کرد!
بدجور از فسنجوناتون تعریف کردیدا.من خییییلی فسنجون دوست دارم.
یاد گوشت و پولوی تابستون اون سال که با مرتضی کارآموزی سمنان بودیم افتادم.
از عجایب اون اینه که در یک چشم به هم زدن گوشت و پولو تبدیل شد به آبگوشت! اونم آبگوشتی که تو عمرم نخورده بودم! یادته مرتضی؟
البته مرتضی قبلا تعریف کرده.

در آخر از ته ته ته ته قلبم برای شما آرزوی خوشبختی میکنم و خیلی دوست دارم ببینمتون، با هم!
شیرینی و این چیزها همش بهونه و شوخیه. همین که میبینم در کنار هم خوشحالید و خوشبخت در پوست خودم نمیگنجم.
یه خواسته کوچولو از شما بزرگان دارم و اون اینه که دعا کنید.

استاد از لطفتون ممنون
انشا الله این هفته 3یا 4 تا ترکیب خالص میکنم، شناساییشون یه کم طول میکشه که احتمالا به سمینار همدان نرسه. البته یه سمینار تو آنتالیا هست که تا 2 هفته دیگه مهلت داره و شاید به اون برسم.

رحیمی نژاد سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ

به نام خدا
سلام آقای مرتضی
خوب کوچیک ترید دیگه:-)
ما هنوز خیلی تکلیفمون معلوم نیست اما استاد یه موافت هایی کرده احتمالآ رو باطری ها کار می کنم استادم خودشون هم دوره ی ارشد و هم دکتراشون رو باطری ها کار کرده و بهم گفته پوستتو میکنم!!!:-) (امیدوارم بتونه :-))
ای بابا خوبه که تا سوختگی اومدید ما که خاکستر شدیم!!!
۱ درجه اشتباه تایپی بود به همین سادگی:-)
من می خوام یه ۱۰ تومانی کاغذی بهت بدم نوی نو:-)
البته حق انتخاب داری:-) بین ۱۰ - ۲۰ - ۵۰ - ۱۰۰ تومانی
من چیزای قدیمی رو دوست دارم فکر نکنم دیگه آسون بتونید یه ۱۰ تومانی کاغذی نو پیدا کنید:-)
اگه یه روزی اومدم سمنان می دم به استاد یا آقای رحمانی . شما رو که بعید می دونم ببینم:-)
شیرینی هم نمی خوام ما از شادی دوستان شادیم
راستی با حرف های آقای دهقان و خود م می تونم بگم م کی می تونه باشه خوشحالم براتون تبریک می گم . یه لیست معروفی داشتید یه اسم توش کم بود حالا می تونید کاملش کنید:-)
انشالله همیشه شاد باشید

مرتضی سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
امروز چه خبره؟ چرا همه ازم تعریف می کنن؟
نکنه امروز همایش بزرگداشت مرتضی صفردوست هست و خودم خبر ندارم؟

از همه تون ممنونم
میگن دوست ها آیینه ی یکدیگرند
شماها خودتون رو دیدین و هرچه که گفتین وصف خوبی ها و بزرگ منشی های خودتون بود.
جواب دادن به تمام این محبت ها دلی بزرگ می خواد که من ندارم اما وظیفه ام رو سنگین تر کردیم. از امروز جهت جبران همه شون باید بیشتر و بیشتر تلاش کنم

من ادا کردم شیعه و مرید مولا علی (ع) هستم و کاری جز مریدی نکردم
اگه چیزی دیدین همه از الطاف مولایم علی (ع) بود وگرنه بنده به بدی من پیدا نمیشه
از خدای بزرگ سپاسگذارم که بهم عزت و آبرو بخشید و عیب هایم را پوشاند که اگر اینگونه نبود تمام جملاتتون عکس می شد
یا ستار العیوب چه بگویم که حتی حق بندگی به درگاهت را درست به جای نیاوردم. خودت بهتر از هر کسی می دانی که چقدر دوستت دارم و اگه خطایی هم هست از روی نفهمی است


از "م" عزیزم تشکر میکنم و علیک سلام !!!
تو را خدا - فقط و فقط خدا - به من داد
فسنجون رو نباید رو میکردی یا حداقل قبلش باهام مشورت میکردی
این حسین ای که من می شناسم تا ازم یه فسنجون سمنانی نگیره ول کن ماجرا نمیشه
"م" همیشه سعی کردم در کنار تمام بدی هام، آیینه ای باشم برای دوستانم و اگه چیزی در من دیدی در واقع خودت رو دیدی
دوستدار و دستگیر مردم بودن وظیفه ی دینی ماست

راستی هرگز دوست نداشتم اون اسم زیبا به "م" تبدیل بشه اما ببخش چون با استاد قول و قرارهایی گذاشتم
البته استاد مختارند هرجور که دوست دارند عمل کنند
به لطف حسین کلیات کار هم تابلو شده و فقط راز "م" باقی مونده که ...

امروز خوشحالم کردی و خدا خوشحالت کند


و اما حسین کوچولو...
آخی، فکر کردی اگه بگی چقدر روم زیاد میشه؟
یه متر؟
بابا یه متر که در مقابل کیلومترها اصلا به چشم میاد
خوشگل پسر قبلا یه بار خونه استاد دعوت شدی (به نظرت وقتش نرسیده بار دوم هم دعوت بشیم؟)
رو رو داشتی؟

راستی مقاله تو بنویس
اشکالی نداره که کارت تموم نشده. بالاخره کمی ازکارتو که پیش بردی، همون مقدارش رو بنویس
از کف ات می ره ها
من دیروز فرستادم، سلمان هم همین روزا می فرسته
بجنب که جمعمون جمعه ها
به آرزوت هم میرسی و مارو با هم میبینی
اگه هم ندیدی وصفشو از سلمان می تونی بپرسی

راستی "م" اون روز دم آز دستگاهی سلمان بهت چی گفت؟


ادامه دارد ...

خوب لابد تعریفی هستی!
ولی خوب حساس نشو! حساس نشو!

مرتضی سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ

از سلمان هم که خبری نیست
معلومه که بدجور سرش شلوغه


حالا میرسیم به جواب آبجی بزرگه
سلام خانم رحیمی نژاد
تسلیم، من بچه و شما مامان بزرگ، راضی شدین ؟؟؟
یه برگ کاغذ زود می سوزه و سریع خاکستر می شه اما یه کنده ی درخت پوستش کنده می شه تا بسوزه، مگه نه ؟؟؟
آفرین، دیگه واسه اسباب بازی ها و عروسک هایی که می خوای به نوه هات هدیه بدی نیاز نداری باطری بخری !!!

بسه یا بازم بگم؟

چه کادوی جالبی. حتما روش اسمتون رو به همراه تاریخ بنویسید
من که بعید نمی دونم، هروقت خواستین سمنان برید خبرم کنید حتما میام تا خودم کادوم رو از دستتون بگیرم
بله هنوز می تونم اسکناس های قدیمی و نو رو گیر بیارم. کافیه یا برم سر کمدم و اسکناس هایی که سیدها روز عیدغدیر بهم دادن رو ورق بزنم یا اینکه یه سر برم بازار بزرگ
چندتا مغازه هست که کارش فروش اسکناس های نو هست

واسه شیرینی هم من نگاه به خواستن یا نخواستن شما نمیکنم، کار خودم رو می کنم
به همه بستنی دادم به شما هم بستنی می دم

ما که همیشه شاد بودیم و هستیم اما مرسی که همچین دعای قشنگی کردین
انشالله شما هم با قلب ساده و پر از محبتتون همواره شاد و خو و خرم باشید

و در آخر ارادتمندیم استاد !!!
دوستون دارم


یا علی

حسین دهقان جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ

سلام به همگی


به جای شعر بهتر دیدم فعلا از راه تست وارد بشم:
لطفا برای همراهی بنده به سوالات زیر پاسخ دهید:

مرتضی کدامیک از اینهاست؟
1) بابای گروه
2) بابای باباهای گروه
3) اصلا بابا نیست، هنوز دهنش بو شیر میده!
4) انشاالله میخواد بابا هم بشه:-)

مرتضی الان کجاست؟
1) خونشون
2) خونشوووون!
3) خونمون
4) ...

گزینه 4 رو فقط به خودت میگم مرتضی جون!

مرتضی داره چی کار میکنه؟
1) داره با تلفن حرف میزنه
2) داره اس ام اس میده
3) داره میره سمنان
4) داره میره تهران
5) داره فسنجون میخوره!

الان مرتضی داره به چی فکر میکنه؟
1) به اجاره خونه
2) به خونشون
3) خونمون
4) خرج تالار و ...
5) اصلا فکر میکنه؟

مرتضی الان تو کدام یک از عوالم زیر سیر میکنه؟
1) این عالم
2) اون عالم
3) عالم هپروت
4) جایی که فقط یه عاشق میدونه کجاست!

دیگه ادامه نمیدم، چون همینجوریش هم میترسم "م" عزیز کلمو بکنه یا با همون فسنجون خوشمزشون منو بفرسته اون دنیا!
مرتضی جون فکر کنم همه چیز لو رفت! غیر از خود "م"
بگم؟
بگم؟
مگه از جونم سیر شدم ! (عطف به پاراگراف قبل)

به نام خدا
مرتضای عزیز سلام
هر جا حس کردی حسین تند رفته بگو اصلاحش کنم.
در هر حال دز تو با بقیه فرق داره و حق پاسخ همبرات محفوظه.

ممنون
استاد

استاد شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:28 ق.ظ

به نام خدا
سلام مرتضی و سلام م عزیز


مرتضی کلبه را بسازیم به یاری خدا؟

راستی مطلب جذاب امین خطاب به شیطان صفتان برای این که فراموش نکنیم برخی چقدر سقوط کرده اند:



هیدروژن با این که وجوه مشترکی با بعضی از گروه ها داشت نتوانست در هیچ یک از گروه‌های جدولی تناوبی اجازه‌ی اقامت کسب کند. ابتدا به سراغ قلیایی‌ها رفت و با آن‌ها اظهار قومیّت کرد. قلیایی‌ها چون او را مانند خود پوشیده در اوربیتال دیدند و به خصوص شنیده بودند گاه او را با عنوان کاتیون نام می‌برند وی را در گروه خود پذیرفتند. حتی لیتیم اتاق فوقانی را به او اختصاص داد. امّا بعد حرکاتی از هیدروژن سر زد که باعث گفتگوها و ایجاد شک و تردیدها گردید.
لیتیم به سدیم گفت او گاه برای برقراری پیوندها با ما اظهار تمایل می‌کند. کِی این رسم بین ما بود؟
سدیم: شنیده‌ام H کاملاً عریان است و هیچ پوششی از الکترون ندارد. واقعاً بی‌شرمی نیست؟
لیتیم: اگر الکترون هم پیدا کند. گاز می‌شود, فرار می‌کند. او بندبشو نیست. ما عنصر گازی نداشتیم؟
سدیم: اگر H در فعالیت‌های الکترولیتی مانند ما به کاتد می‌رود یک نیرنگ است. شنیده‌ایم گاه در چهره‌ی هیدرید H و به طور مذاب به آند می‌رود.
لیتیم: پیوند ما با عناصر دیگر از جمله هالوژن‌ها یونی است. کووالانسی نیست. امّا او پیوند کووالانسی برقرار می‌کند.
سدیم: بلی ما در خانواده‌ی خود عنصری این گونه دورو نداریم. او گاه کاتیون و گاه آنیون می‌شود.
لیتیم: فعالیت ما در حالت فلزی زبانزد خاص و عام است. برّاق و رسانای الکتریسیته هم هستیم او چه شباهتی به ما دارد؟
سدیم: درست است او از تبار ما نیست. ما کِی آنیون شده‌ایم؟ باید عذرش را خواست.
هیدروژن سراغ خانواده‌ی هالوژن‌ها می‌رود و خود را منسوب به آن‌ها معرفی می‌کند و می‌گوید: من مانند فلوئوروکلر گازی شکل هستم. حتی با همة کوچکی و سبکی حجمی برابر آن‌ها اشتغال می‌کنم (4/22 لیتر), شما بیشترین تمایل وصلت را با قلیایی‌ها دارید. من هم بی‌میل نیستم. من به صورت ملکولی مانند شما دو اتمی هستم.
آن‌ها او را پذیرفتند, امّا زمانی بعد احساس می‌کنند این یک وجبی آن‌ها را فریب داده است, چرا که او کاهنده است و آن‌ها اکسنده. او چه ربطی به آن‌ها دارد. عذرش را می‌خواهند.
هیدروژن سراغ خانواده‌ی کربن می‌رود و اظهار هم‌بستگی می‌کند و می‌افزاید لایه‌ی ظرفیت من مانند لایه‌ی ظرفیت شما نیمه‌پر است. ما الکترونگاتیویته مشابه داریم و به جای پیوند یونی پیوند کووالانسی برقرار می‌کنیم. اما الماس و سیلیسیم با آن وقار و داشتن شبکه وسیع کووالانسی از ابتدا نسبتی بین خود و آن جزء ناچیز ندیدند و بی‌اعتنا طردش کردند. بلی هیدروژن از آن به بعد گوشه‌ی تنهایی برگزید و دانست کسی که چند چهره دارد تنها می‌ماند.


خدایا ما را از ریا و دروغ حفظ فرما. آمین.

ماهور شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 ب.ظ

عزیزترین بخش زندگیت


بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."



شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.



شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.



شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهنمعبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظماو را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.



شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیمگرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفتهاست که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی بهجای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "



زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاهدرحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!


***************

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...



در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.


و تنها یک گناه و آن جهل است

مرتضی یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه
فرصتی پیدا شد تا مجدد تمامی کامنت های این کلبه رو بخونم. لذتی وصف ناپذیر داشت

تو این کلبه از آدمهایی نام برده شد که بویی از عشق نبرده اند و تنگ نظران کور دلی هستن که من ازشون با عنوان خوک صفتان یاد می کنم. خوک صفتانی که قادر به درک زیبایی طاووس نیستند

تو این کلبه بعد از مدت ها حسین عزیز اومد با کلکل های همیشگی اش روح و روانمون رو شاد کرد. شوخی هایی که بوی پاکی و سادگی می داد مملو از صفا و صمیمیت بود. چیزی که در نظر حسودان خوشایند نبوده.
یاد جلسه ی دفاعیه ام افتادم. وقتی که سلمان و حسین رو با یه سبد گل بسیار زیبا دیدم که برایم خریده بودند. اونروز با غرور تو دانشگاه راه می رفتم و این پاکی و صمیمت بچه ها رو به تمام مدعیان لافزن نشون می دادم. حسودانی که تا لحظه ای از دسته گل غافل شدم به غارت اون پرداختند.

تو این کبله خانم رحیمی نژاد هم بعد از مدت ها اومدن و رفتن. دنیا برای آدم هایی چون خانم رحیمی نژاد که قلبی بسیار بزرگ و آکنده از عشق و محبت دارند همچون قفسی است که دلگیر و بی روح می باشه. آدمها با ندانم کاری هاشان عذابشون می دن. قدر گل رو باغبون می دونه. از صمیم قلب یر از گنه ام دعا می کنم که باغبون باغ رویاها هرچه زودتر شمارو پیدا کنه و از این قفس نجاتتون بده.

در این کلبه سلمان عزیز هم باری دیگر نشانه ی مسلمان واقعی بودن را به همه مون یادآوری کرد:
"ما از این دوستی ها لذت می بریم. همیشه شاد و خندون باشید که ما هم از شادیتون شادیم"

تو این کلبه "م" عزیزم وارد شد که قرار است از این به بعد نه تنها اینجا بلکه تو تمامی مراحل زندگی همراهی ام کنه. کسی که طراوت و تازگی خاصی به زندگی ام بخشید و حال و هوای متفاوتی رو ایجاد کرد و همه این ها از لطف پروردگار عالم و عنایات مولایم علی و امام زمانم (عج) است.


حسین عزیز با اینکه شعری در وصفمون نگفتی اما رفاقتت رو بهم ثابت کردی. شادم کردی و باشد که خدا دل شادت کنه. به فرموده ی امام صادق (ع):
تا وقتی که مؤمن در پی یاری برادر خویش باشد، خداوند یاور اوست
من به یاری تو و سلمان (و بیشتر از همه استاد عزیز) هم احتاج دارم و هم ایمان دارم. کمکمون کنید. همین شوخی ها که در ما شور و شعف ایجاد میکنه خودش کمک بسیار بزرگی است.
جواب سوالتون رو از دو بعد میشه جواب داد. یکی از نگاه دوستی تو و دیگری از نگاه دشمنان من و تو!!!

از نگاه تو ...
سوال اول: بابای گروهی که هنوز واسه بابا شدن دهنش بوی شیر میده
سوال دوم: خونشوووون (البته هنوز گزینه 4 رو نگفتی)
سوال سوم: هیچکدوم. داره به تو می خنده و همش میگه "حسین لجش گرفته مورچه گازش گرفته"
سوال چهارم: به دندونای قشنگ تو فکر می کنه
سوال پنجم: جایی که فقط یه عاشق میدونه کجاست
در آخر همه چیز لو نرفت، همه چیزو لو دادی!

از نگاه دشمنان من و تو ...
سوال اول: بابای هرکی باشه به هیچ عنوان حاظر نیست بابای امثال شماها باشه
سوال دوم: جایی در نزدیکی خدا. جایی که امثال شماها یا به اونجا راه نخواهید یافت یا اگه از اونجا رد شدین نخواهید فهمید چه جایی بوده و هست!!!
سوال سوم: داره شکر عظمت خدای بزرگی رو بجای میاره که بهش عزت و شرف و آبرو داده و ازش می خواد که ما رو از شر خوک صفتان هیدروژن صفت در امان بداره
سوال سوم: به اینکه چرا و چگونه شماها اینگونه شدین. به اینکه چرا به جای خوب بودن راه باطل رو پیش گرفتین.
سوال چهارم: جایی که فقط یه عاشق واقعی میدونه کجاست نه کسانی که عشق رو ابزار دست خودشون کردن تا بتونن به اهداف شوم و پلیدشون برسن و پاکی و قداست عشق رو با اعمال زشت خودشون زیر سوال برده اند.

زمانی یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام.
آقا مرتضی
من احمد زمانی هستم فارغ التحصیل کارشناسی شیمی کاربردی فردوسی مشهد.رتبه ارشدم دیشب اومد تو زیرگروه کاربردی شدم775.به نظرت شانس قبولی تو رشته پیشرانه روزانه امام حسین یا مالک رو دارم؟خود کاربردی روزانه چی؟معدنی هم شدم 1624شبانه هر جایی شانسی هست؟خودم به پیشرانه علاقه دارم.راستی امام حسین و مالک بورس میکنن یعنی بعدا استخدام میکنن بچه های پیشرانه رو؟؟شرمنده اگهزحمت بکشی جواب بدی.چون باید انتخاب رشته کنم.تازه با وبلاگتون آشنا شدم.آشناییی نداری تو مالک ازش یه سوال بپرسی؟

مرتضی یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ب.ظ

سلام آقای زمانی
تبریک می گم. رتبه ی نسبتا خوبی آوردی
اول از مالک می گم
سال 87 تا رتبه حدود 200 تعداد 7 روزانه و تا رتبه حدود 950 تعداد 10 نفر شبانه برداشتن
سال 88 تا رتبه حدود 400 تعداد 6 روزانه و تا رتبه حدود 1200 تعداد 8 نفر شبانه برداشتن
سال 89 تا رتبه حدود 400 تعداد 5 روزانه و یک نفر شبانه با رتبه ی حدود 1200 برداشتن و توی تکمیل ظرفیت چون یکی از روزانه ها انصراف داده بود، یکی دیگه رو جایگزین برداشتن

اما امسال با توجه به ظرفیتی که دانشگاه اعلام می کنه می تونی بفهمی قبول می شی یا نه (فقط شبانه و روزانه رو بعید می دونم اما چون هیچی معلوم نمی کنه اول روزانه رو بزن و بعد شبانه)

از دانشگاه امام حسین اطلاعات چندانی ندارم اما همینقدر می دونم که اولین دوره رو 88 گرفته که مهدی صابریان با رتبه 1200 روزانه اونجا قبول شده!!!

اگه کمک خواستی با ایمیل ام تماس بگیر تا شماره خودم و مهدی رو بهت بدم

morteza.safardoost@gmail.com

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ

به نام خدا
سلام آقای زمانی
بعضی از نکات را جا انداختم که در کلبه ی راهنمای انتخاب رشته آورده ام
اگه میخوای اطلاعاتت کامل تر بشه با ایمیل ام تماس بگیر تا شماره موبایل ام رو بهت بدم
خودم دانشجوی فارغ التحصیل پیشرانه ی مالک اشتر هستم اونوقت دنبال یه آشنا اونجا می گردین؟
بورس نمی کنه و هیچ تضمینی برای استخدام هم نمی دن

یا علی

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

آنهایی که خدا را از زندگی شان خط زده اند،

آنهایی که تا حالا توی سجده هایشان برای یک بار هم نگفته اند: «دوستت دارم»

آنهایی که شب ها نرفته اند زیر آسمان و زل نزده اند توی چشم های خدا و بهش نگفته اند: «تو بهترینی»

آنهایی که بی قراری نکرده اند و زیر لب نگفته اند: «یا حبیب»

چه می فهمند از جوانی، چه می فهمند از لذت عاشقی، چه می فهمند؟

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ب.ظ

سـرو چمان مـن چرا میـل چـمـن نمی‌کـنـد
همـدم گل نمی‌شـود یاد سـمـن نمی‌کـنـد

دی گله‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاهِ کج گوش‌به‌من نمی‌کـنـد

تا دل هـرزه‌گـرد مـن رفـت بـه چـیـن زلف او
زآن سـفـر دراز خـود عــزم وطـن نمی‌کـنـــد

پیش کمـان ابـروی‌اش لابـه همی کنـم ولی
گوش‌کشیده‌است‌ازآن‌گوش ‌به‌من نمی‌کـنـد

با همـه عطف دامن‌ات آیـدم از صـبـا عـجـب
کـز گـذر تـو خـاک را مشـک ختـن نمی‌کـنـد

چون ز نسیـم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
وه که‌دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی‌کـنـد

دل به امیـد روی او همـدم جـان نمی‌شــود
جان به هـوای کوی او خدمت تـن نمی‌کـنـد

ساقی سیم‌ساق‌ من گر همه دُرد می‌دهـد
کیست‌که‌تن‌چوجام‌می‌جمله‌دهن نمی‌کـنـد

دست‌خوش جفا مکن آبِ رخم که فیض ابـر
بی‌مـدد سـرشـک مـن درّ عـــدن نمی‌کـنـد

کشته‌ی‌ غمزه‌ی تو شد‌حافظ نا‌شنیده پـنـد
تیغ سزاست هرکه را درد، سخن نمی‌کـنـد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد