کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۳

به نام خدا 

 

خدایی که در همین نزدیکی است.

نظرات 109 + ارسال نظر
مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ب.ظ

انصافا بچگی هم چه عالمی داشت ها!!
اینکه همه رو 10 تا دوست داشتیم!
اینکه دوستی‌هامون "تا" نداشت!
اینکه می‌تونستیم خیلی راحت تو جمع گریه کنیم و ...

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه


بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

حکایت

گدا زاده ای بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت . خبر به شاه رسید که فلان گدا از عشق تو روز و شب ندارد . شاه صاب جمال درویش را نزد خود خواند و گفت اینک که بر من عاشق شدی دو راه در پیش داری یا در راه عشق ترک سر بگویی یا این شهر و دیار را ترک کنی.

درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند .

وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟

شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت اگر به راستی عاشق میشد باید در راه عشقش از جان میگذشت سر او بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند. و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.
ترک جان و ترک مال و ترک سر هست در این راه اول ای پسر

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ

عشق آئینه است
رابطه حقیقی آئینه ای است که در آن دو عاشق هر یک چهره معشوق می بینند و به خدا میرسند
عشق راهی بسوی خداوند است

هرگز عشق را گدایی نکنید. معمولا چیز با ارزشی به گدا داده نمی شود

خوشبختی توپی است که وقتی می رود به دنبالش می دویم و وقتی می ایستد به آن لگد می زنیم

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد

عشق یعنی اینکه آدمی جزئی از همه چیز باشد

عشق و صمیمیت پخته فارغ از هر گونه چشم داشت است

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ

داستان زیبای تله موش !

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو

..................

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

...................

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

حمید مصدق

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ

داخل جعبه مدادرنگی غوغایی بود. همه آنها بجز مداد سفید با هیجان صحبت می کردند. هر کدام از آنها می خواست ثابت کند که از بقیه قوی تر است.

مداد قرمز می گفت: اگر از این جعبه بیرون بروم و به روی کاغذ سفید برسم، همه آن را غرق خون می کنم.

مداد آبی فریاد می زد: من روی آن کاغذ سفید دریای طوفانی می شوم که موجهای بلندش همه چیز را خرد می کند.

مداد نارنجی که در وسط نشسته بود، با صدای بلند گفت: اما من از همه شما قوی ترم. چون به رنگ شعله های آتش هستم. من می توانم همه جا را به آتش بکشم.

مداد سبز تیره از انتهای جعبه فریاد زد: قدرت در دستهای من است. من به رنگ تانکها و مسلسلهای بزرگ هستم.

مداد سیاه با خونسردی گفت: اما اگر من وارد میدان شوم بر همه شما غالب می شوم و همه جا را تیره و تار می کنم.

بقیه مداد رنگی ها ساکت شدند. مثل این که حق با او بود. مداد سیاه از همه قوی تر بود.

در این موقع مداد زرد بلند شد و با کمی خجالت گفت: من فکر می کنم از مداد سیاه قوی تر باشم چون همرنگ خورشید هستم و نور خورشید سیاهی و تاریکی را از بین می برد. مداد رنگی ها به فکر فرو رفتند.

مداد سفید که تا به حال سکوت کرده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: دوستان! به نظر من قوی ترین افراد، کسانی هستند که برای دیگران آرامش و امنیت بیشتری فراهم می کنند، نه کسانی که زور بیشتری دارند و می توانند همه چیز را خراب کنند،

پس رو به مداد آبی کرد و گفت: تو قدرتمندی اگر به رنگ آبی آسمان باشی، چون همه موجودات در زیر آسمان آبی احساس امنیت می کنند.

پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا که می توانی به رنگ لاله های سرخ باشی که یادگار شجاع ترین مردان روزگار است. یا به رنگ گل سرخ که نشانه عشق است.

مداد سفید پس از سرفه کوتاهی به مداد سبز نگاهی کرد و گفت: تو هم قوی هستی. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو می توانی به رنگ جنگلهای سرسبز باشی که نشانه قدرت آفریننده ی آنهاست، تو می توانی به رنگ برگ درخت زیتون باشی که نشانه صلح و آرامش جهانی است.

من و تو و مداد قرمز می توانیم پرچم سه رنگ سرزمینی باشیم که انسانهای پاکش خواستار صلح و دوستی اند.

همه مداد رنگی ها به آرامی سر جای خودشان قرار گرفتند و به فکر فرو رفتند. دیگر به قدرت نمی اندیشیدند بلکه این بار هر کدام فکر می کرد که چگونه می تواند زیباترین و عالی ترین طرحهای عاشقانه را رنگ آمیزی کند

مرتضی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ب.ظ

فرشته ی کوچک

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد :
از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد فرشته تو برایت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.)
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم)
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟
اما خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی)
کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد.
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت؛ گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد .
کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یه سوال دیگر از خداوند پرسید : خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی

مادر مهربونم عاشقانه دوستت دارم به وسعت قلب پاکت ...
روزت مبارک

آشنا دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ

ساعت دیواری


ساعت دیواری دو روزی میشد که خوابیده بود. وقتی صاحبش باطری ساعت را عوض کرد، ساعت دیواری فکر کرد چون دو روز کار نکرده بایستی این عقب افتادگی را جبران کند و حس وظیفه شناسی‌اش گُل کرد و با سرعت شروع کرد به کار کردن، وقتی صاحبش متوجه شد ساعت جلو می‌رود و زمان دقیق را نشان نمی‌دهد، باطری ساعت را بیرون آورد و با عصبانیت ساعت را به گوشه انباری انداخت.

ماهور سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ

اسم قاشق را گذاشتی قطار....هواپیما....کشتی تا یک لقمه بیشتر بخورم!
یادت هست مادر؟
شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران ....، میگفتی بخور تا بزرگ بشی، آقا شیره بشی!....
و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم
...حتی بغض های نترکیده ام را..........
...... روزت مبارک مادر عزیزم
و
روز همه مادرای گل ایرانی مبارک ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد