کلبه آشنا

به نام خدا 

 

سلام 

آشنا از فارغ التحصیلان دانشگاه است. 

امیدوارم به یاری خدا از نظراتش و شعرهایش استفاده کنیم. 

ممنونم

نظرات 201 + ارسال نظر
رحیمی نژاد سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه
آشنا" شاد بودن" قشنگ بود دیگه کسی به فکر کس دیگه نیست البته نه. هستن آدمای خوب. اما خیلی کم شدن خیلی کم
آقای دهقان واقعآ ادا در می آوریم حرفی برای گفتن ندارم !!!

از شانس بد من به دلیل کلاس های کامپیوتر از 8 تا 12 نمی تونم از اینترنت پژوهشکده استفاده کنم تمام پژوهش های علمی من موند:-( یه بارم من می خوام فعال باشم نمی شه حالا دیدید تقصیر من نیست:-)
بازم نمیشه زیاد بیام وبلاگ :-( خیلی ناراحت شدم

آشنا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ق.ظ

سلام به همه

سلام به گندم عزیز
اگر منظورت از لطفَ اغراق بود، باید بگم: لطفی در کار نبوده
از این که هستی خوشحالم



سلام به خانم رحیمی نژاد عزیز
البته باید مینوشتم که"شاد بودن" شعرش از من نبود
ولی به نظر منم قشنگه و حقیقتیه که باید در موردش خیلی فکر کرد و ساده از کنارش رد نشد
دلم میخواد بیشتر باهاتون آشنا بشم ، ولی کارهاتون مهم تره
هر وقت وقت کردین و دوست داشتین به ما سر بزنید .



سلام به آقای دهقان
با این که مطلب شما و شعر زیبایی که گذاشته بودید رو اول خوندم ولی عمدا آخر از همه جواب میدم
چون خیلی فکرم رو مشغول کرد
بله به نظر من هم داریم ادا در میاریم
بذارید یه چیزی رو براتون تعریف کنم
چند وقت پیش توی یه مراسمی بودم که کسی این داستان رو نقل کرد:
گفت ، شخصی که ظاهرا علامه بوده و مثل ما ادا در نمی آورده در شب نیمه شعبان مشرف میشوند کنار بقیع(یا شایدم مسجد پیامبر)، در آنجا آقا امام زمان را در حال گریه کردن دیدند، وقتی امام با ایشان رو در رو شدند ایشان فرمودند: آقا امشب همه برای شما و به خاطر شما غرق در شادی هستند ، پس چرا شما اینجا گریه میکنید،امام زمان(ع) فرمود: از دست کارهای شیعیان خود، به شیعیان من بگویید که برای فرج من دعا کنند .

فکر میکنم این مطلب گواه این بود که چقدر ادا در می آوریم.

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

به نام خدا
بسم الله آشنا میشیم آشنا من اخلاقای بد زیادی دارما تحملم یه کم سخته باید طاقتت زیاد باشه:-)

الهوئی چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام به اهالی خوب صندوقچه
سلام به آشنای عزیز
وسلام به استاد گرامی
خیلی وقت بود نبودم ولی از بابت حضور دوستان خوشحالم چون مثل من نیستن و هستن!
مطالب بسیار عالی تو قسمتای مختلف دیدم که از بابتشون از همه دوستان تشکر می کنم

اول از همه دوست عزیزم، صاحب کلبه، آشنا
تشکر از بابت تعریفت، امیدوارم همون قدر که روان به نظر میاد تأثیر گذار هم باشه و رحیمه عزیز، صد البته این موضوع مختص اینجا نیست و به همه زنگی ما مربوط میشه، اینجا رو زمینه داستانم قرار دادم به این خاطر که کسانی که اینجا میان بهتر می تونن با راوی همزاد پنداری داشته باشن و حس رو سریعتر منتقل می کنه، وگرنه به قول آیت ا... ناصری "شما که انشاءا... پاکید" من خودم رو مخاطبش قرار میدم.
واما سؤالت درباره داستان رحیمه
موضوع داستان درمورد مردی بود که دچار بیمار ی چشم درد شده بود ( 1- مردی یعنی یک نفر 2- آدمی که سلامت جسم داره دچار بیماری نیست.) پس بیماری از خودش بوده چون بقیه در سلامت بودن.
شما از رحیمه پرسیدی :" توی داستانت نوشتی تغییر دنیا کار احمقانه ای است !!" بله اومده ولی با توجه به موضوع داستان تغییر دنیا در قبال مشکلی که از جانب خود ماست منظور راویه، و این در حالیه که به فرمایش استاد منظور سؤالت به مقوله امر به معروف و نهی از منکر بر می گرده؛ یعنی تلاش برای برطرف کردن عیوب رفتاری و کرداری و نگرشی و ... که در دیگران وجود داره.
راستش آخر همون پیامت من رو یاد مطلبی که خیلی وقت پیش شنیده بودم انداخت:
یکی از شاگردان یکی از علمای برجسته یه شب خواب شیطان رو می بینه که زنجیرهایی به دست داشت و اون ها رو با خود میکشید. میپرسه این زنجیرها چیه تو دستت، شیطان جواب میده این ها غل و زنجیر هاییه که به دست و پای آدمها می بندم تا اون ها رو از راه به در کنم . پرسید اون زنجیر بزرگه اونی که از همه کلفت تره مال کیه گفت اون مال استادته شاگرد خنده ای میکنه و میگه مال من کدومه شیطان میگه: تو که اصلا نیازی به غل و زنجیر نداری، خودت میای!
البته این داستان تلمیحی ام داشت به داستانی که آقای صفردوست تو کلبه خودشون و منتظر عزیز آوردن. الغرض اینکه "شماها که انشاءا... پاکید، من خودمو میگم"
متوجه شدی که منظورم چیه!؟

رحیمه جان حضورت در کتار آشنا واسم کلی دلگرم کننده ست، متنایی که میذاری رو خیلی دوست دارم مخصوصا گفت و گو با حضرت آدم که خیلی عالی بود:
داری تو ضامنی؟
بلی

چه کسی ؟
تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

گندم عزیز می دونم که از بچه های خودمونی ولی ای کاش می دونستم این نام زیبا متعلق به کیه! دوست داشتی خودتو معرفی کنی من منتظرتم.

آشنا ( چقدر دوست دارم اسم خودتو صدا کنم!) شعرات مثل همیشه دوست داشتنیه (مثل خودت) دلم می خواست دفترچه شعرت دستم بود ورق ورق می خوندمش

جناب آقای دهقان شعری که آوردید واقعا عالیه، نه فقط به خاطر آهنگ و وزنش که به خاطر معنا و مفهومش! نمی دونم چی باید بگم یعنی نمی تونم چیزی بگم که جز حقیقت نیست، چند وقت پیش داشتم صحبتای آیت ا... ناصری رو گوش می دادم روایتی فرمودند که مفهوم نزدیکی به این شعر داره:

در روایت است که عده ای به خراسان و نزد حضرت علی بن موسی الرضا (ع) رفته بودند. وقتی به در منزل آن حضرت رسیدند در زدندو خادم امام در را باز کرد، عرض کردند ما از شیعیان حضرتیم و برای زیارت ایشان آمده ایم.خادم خدمت حضرت رفته و توضیح دادند که عده ای برای زیارتشان آمده اند که می گویند از شیعیان ایشانند. حضرت فرمودند دروغ می گویند و به این ترتیب راهشان ندادند.
مسافران 60 روزی ماندند و هر روز برای زیارت نزد ایشان می رفتند و امام هم اجازه ورود نمی دادند تا اینکه روز آخر با خود گفتند اگر امروز امام ما را نپذیرند سر به بیابان می گذاریم.
این بار وقتی در زدند عرض کردند اگر حضرت ما را اره نمی دهند لااقل علت را برایمان بازگویند.
حضرت این بار اجازه فرمودند و چون وارد شدند امام با احترام با ایشان برخورد کردند.
مسافران پرسیدند : یا امام ما 60 روز ماندیم به امید زیارت شما اما شما ما راه ندادید، چرا!؟
حضرت فرمودند: شما گفته بودید که از شیعیان ما هستید در حالی که دروغ گفتید.
عرض کردند : پس چه بگوییم!؟
حضرت فرمودند: بگویید ما از محبین شماییم.
و چون عذرخواهی کردند و گفتند ما از محبین شماییم، حضرت برخاستند و به تک تک ایشان خوش آمد گفتند.

حرف واسه گفتن زیاده اما فعلا عجله دارم انشاءا... بازم سر میزنم.

عید همگی پیشاپیش مبارک
یا علی، التماس دعا

گندم چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام به استاد گرانقدر دکتر عموزاده و سلام به اهالی صندوقچه و صاحب خونه
دیشب در گزارش اخبار شبانگاهی شنیدم که رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته آقای «مصطفی مستور» یکی از رمان هایی است که در سه ماهه اول امسال تجدید چاپ شده. قسمت هایی از این رمان رو براتون می نویسم تا درصورتی که نخوندینش بخونیدش و ببینید که این کتاب رو باید بارها و بارها چاپ کرد.
« در تجربه خداوند؛ برخلاف تجربه طبیعت که قانون هاش بعد از
آزمایش به دست میاد؛ اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هر چه که ایمانت به اون قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همان اندازه برای
تو وجود دارد. هر چه بیشتر به او ایمان بیاوری؛ وجود و حضور او
برای تو بیشتر میشه گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملاْ به میزان ایمان ما مربوطه.»

«خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند
ایمان داره. این یک رابطه دو طرفه است. خداوند بعضی ها
نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا
زکام ساده ای رو بهبود بده چون مومن به چنین خداوندی توقعش
از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. خداوند آن شبانی که
با موسی مجادله می کرد البته با خداوند موسی و ابراهیم
همسنگ نیست و خداوند ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش
میره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کشد البته که از خداوند آن
شبان بزرگ تر و قوی تره اما حتی چنین خداوندی هم در برابر
خداوند علی(ع) به طرز غریبی کوچیکه.»


« اون صدا گفته بود.....من توی سفره خالی شما هستم. توی
چروک های صورت عزیز؛ توی سرفه های مادریزرگ؛ توی شیار-
های پیشونی پدربزرگ.......توی عینک ته استکانی چشم
های پدران نا امیدی که با جیب خالی؛ بچه مریض شون رو از این
دکتر به اون دکتر می برند. توی دل دو تا پسر بچه ی دبستانی
که سریک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره.
..... توی تنهایی آدم ها توی استیصال آدم ها توی استیصال
توی خدایا چه کنم ها؟ ......توی دوستت دارم
توی آدم هایی که خودشان شده اند بهشت. توی علی (ع) که
بهشت متحرکه وباز هم توی علی. توی نماز علی. توی اشک های علی...»
این فقط بخش کوچکی از این کتاب فوق العاده زیباست.
ممنون

سلام

ارمز چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

به نام خدا

سلام به همه اهالی خوب کلبه

عید مبعث بر همه مبارک

آشنای عزیزم ممنون از شعر مولانا .دلنشین بود.


آقای دهقان گرامی در مورد شعر زیبایی که گذاشتید ؛
بله ادا در می آوریم . (بعضی وقتها یادم میره حتی ادا شو در بیارم.)

حتی به اندازه ی انتظار برای زنگ تلفن از یه دوست ویا انتظار دیدار یکی از نزدیکان و ...
«منتظر ‌‌‌»ظهور منجی حقیقی نیستیم...

فقط میتوان گفت
الهم عجل لولیک الفرج


فاطمه جان لطف داری ممنون ؛ حضور تو هم باعث خوشحالی منه .در مورد اون داستان دیدت به موضوع جالب و نکته سنج بود مثل همیشه . از این دید بهش نگاه نکرده بودم.

آشنا پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ق.ظ

سلام به همگی
عید مبارک


سلام به فاطمه عزیزم
خوبی؟خوش گذشت؟
نه ، متوجه نشدم
دوباره میگم " من جواب سوالهای قبلی رو گرفتم" اما
درباره مطلبی که گفتی،"موضوع داستان درمورد مردی بود که دچار بیمار ی چشم درد شده بود ( 1- مردی یعنی یک نفر 2- آدمی که سلامت جسم داره دچار بیماری نیست.) پس بیماری از خودش بوده چون بقیه در سلامت بودن. "
باید بگم: در ابتدای داستان آمده" مرد از درد چشم می نالید"
بذار با مثال منظور حرفم رو که گفتم "شما از کجا فهمیدی آن شخص مشکل از خودش بود" رو بگم:
مثلا اگه در همسایگی شما شخصی سر و صدا بکند و باعث سردرد شما شود، آن وقت چون شما سرت درد گرفته ، این شما هستی که بیماری؟! و باید خودت رو تغییر بدی؟!
به نظرم این با حالتی که مثلا بیماری سر درد داشته باشی خیلی فرق میکنه.
برای همین بود که گفتم، نمی شود ساده گفت مشکل با چه کسی بوده.
متوجه منظورم شدی؟



رحیمی نژاد پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ب.ظ

به نام خدا
سلام
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم


رهی معیری (سایه عمر)

آشنا جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ق.ظ

حدیث عشق را یکبار دیگر گفت دل ، آهسته آهسته
از آن بک لحظه شیدا ،از آن مجنون که دل بسته

دوباره نرگس و مستی ، دوباره شور و سرمستی
دوباره دست گیرم جام می را من ، ولی آرام و شایسته

به سر تا پا شوم مست و نگیرم دست از این مستی
گمانم شیطنت کرده ، ولی بازم نشد خسته

شکوفه زیر لب گوید که لیلا این چنین می گفت
که گشتم من دچار تو ، ولی آهسته آهسته

آشنا جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام به خانم رحیمی نژاد عزیز
ما که تا حالا بدی ندیدیم
اگه شما از من خسته نشید ، من تقریبا میدونم (از توی همین کلبه) که از آشنایی با شما نه خسته میشم و نه پشیمون

آرام جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ

سلام عیدت مبارک.

سال هاست گمشده ام در کویر چشمانت
تشنه لب، خسته جان این کویر را می پویم
هر چه پیش می روم اما، هیچ نشانی از آب نمی یابم
در مقابل چشمانم یکسره سراب می یابم
مدتی است چشم به راه قدحی بارانم
تو را قسم به خدای آرزوهامان
همین امشب، تنها همین یک شب را
به چشمانت بگو، مرا به این قدح میهمان کنند...

ارمز شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

به نام خدا

سلام به همه

آشنای عزیزم این بار هم فلسفی بودنت بهم ثابت شد؛سه بار خوندم تا دقیقا منظورت رو گرفتم.از ظهر دارم بهش فکر میکنم.اگه از این دید به موضوع داستان نگاه کنیم درست میگی راحت نمیشه قضاوت کرد کی مقصره شاید همه چیز اشتباه باشه شاید همه کس اشتباه بگن.
اما آیا میشه همه چیز غلط باشه و همه کس اشتباه بگن حتی کسی که به عنوان در مانگر بهش مراجعه کردیم ( که توی این داستان درمانگر یک راهب مقدس و شناخته شده است ) البته موافقم که امکان خطا و اشتباه وجود داره و این وظیفه ماست که منبع حق و حقیقت رو پیدا کنیم و راه درست رو بیاموزیم.

ارمز شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ب.ظ

زشتی و زیبایی

این داستان رو چند وقت پیش از رادیو شنیدم ازش خوشم اومد.بعدا توی اینترنت هم دیدمش اما از صحتش خبر نداشتم برای همین هم توی کلبه قرارش ندادم. اما بازم دلم نیومد .

.
.
.
داستان کشیدن تابلوی معروف "شام آخر" توسط "لئوناردو داوینچی"‌ حکایت شنیدنی و جالبی دارد . اتفاقی که در فرایند کشیدن تابلو رخ داد، به اندازه خود تابلو از اهمیت برخوردار است.

گفته می‏شود که "داوینچی"، هنگام کشیدن تابلو، با مشکل پیداکردن سوژه‏ای مناسب برای طراحی، مواجه شد. او می‏خواست "زیبایی" و "نیکی" را به‏صورت حضرت مسیح (ع) و "زشتی"‌ و "بدی" را به هیبت "یهودا" که از حواریون خیانتکار حضرت عیسی بود، به تصویر درآورد.
در انجیل آمده است:
مسیح درباره یهودا در شام آخر گفت: «کسی که با من نان خورده است، به من خیانت می‌کند.» "پطروس" به مسیح نزدیک شد و پرسید: "آن شخص کیست؟" و مسیح لقمه‌ای گرفت و در دهان «یهودا» گذاشت و گفت : «عجله کن و کار را به پایان برسان!» یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن، کیسه‌ای پر از سکه‌های نقره در دست داشت. او به علمای قوم یهود قول داد که نه‌تنها مخفیگاه حواریون، که دقیقاً مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند. یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح می‌آورد. تعدادی از حواریون، خود را مسیح معرفی می‌کنند. کدام یک از این جمع مسیح است؟ یهودا پیش می‌رود و گونه مسیح را می‌بوسد! داوینچی با الهام از داستان انجیل، می‏خواست،‌ زشتی و خیانت را این‏گونه به‏تصویر درآورد.
داوینچی به‏دنبال یافتن مدلهای مناسب، به‏ناگاه در آیین مذهبی و همسرایی کلیسا، چهره مسیح را در صورت یکی از پسرانی که در خواندن سرودهای کلیسا شرکت کرده بود، یافت. از جوان دعوت کرد که از چهره‏اش الگوبرداری کند و جوان خوش‏سیما و نیک‏پندار از دعوت او با کمال میل استقبال کرده، به چهره مسیح در تابلو ظاهر شد.
٣ سال‏ گذشت و داوینچی به انتهای کار رسیده بود؛ اما هنوز مدلی از زشتی و بدی در اختیار نداشت تا توسط آن، صورت یهودای خائن و زشت‏پندار را به تصویر بکشد. کلیسا نیز او را برای اتمام کار نقاشی بر دیوار کلیسا، تحت فشار گذاشته بود و داوینچی همچنان دریافتن چهره‏ای مناسب، در هر کوی و برزنی می‏گشت تا عاقبت، جوانی مست، ژنده‏پوش و زشت‏سیرت را یافت که می‏توانست الگوی مناسبی برای صورت "یهودا" در تابلوی شام آخر باشد.
او را که نمی‏توانست از فرط پلیدی و مستی بر پاهایش بایستد، به کمک دستیاران به کلیسا آوردند تا آخرین مرحله از کار نقاشی تابلوی دیواری کلیسا، به پایان رسد.
جوان مست و پلید، به صورت نقاش خیره شد و درحالی‏که با ناباوری تابلوی دیواری را برانداز می‏کرد، گفت: "این تابلو را قبلاً دیده است". داوینچی با حیرت پرسید:‌ "چطور و کجا؟" جوان با مستی پاسخ داد: "سال‏ها پیش و قبل از آنکه به این وضعیت اسف‏بار دچار شود، در گروه همسرایی کلیسا، سرودهای کلیسا را می‏خوانده و چهره‏نگاری زبردست از او دعوت کرد تا طرح چهرة‌ مسیح را از صورت او به تصویر درآورد!"

الهوئی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

به نام خداوند رحمن و رحیم
سلام دوستان عزیز، حالتون چه طوره؟ عیدی که گذشت و اعیادی که در این ماه مبارک پیش رو داریم هم مبارکتون باشه
دعا می کنم در این روزهای پر خیر و برکت خداوند به بهترین شکل همه ما رو روزی کنه و چه روزی بهتر از تقوا!

سلام استاد، شبتون بخیر، خوب هستید انشاءا...؟
استاد دیروز سمینار کسی بودم که برای من شما رو تداعی می کرد نمی دونم چرا ولی احساس می کنم یه سری از خصوصیاتشون مثل شماست، دلم برای دانشگاه برای کلاسا برای درسا برای استادا به خصوص برای شما خیلی تنگ شده، هیچ وقت دلم نمی خواست با کسی که براشون خیلی احترام قایلم و خب البته محرمم نیستند این طور حرف بزنم و چنین عباراتی به کار ببرم، ولی شما برای من به شخصه فقط استاد نبودید و نیستید که مثل یه پدرید، از شما خیلی چیزا یاد گرفتم که بیش از درس می ارزه چون از اخلاقیات بودن چون رسم زندگی بود چون « حق طلبی » بود و « معرفت و حق شناسی » بود
دلم تنگ شده برای اینکه برای حتی یه دقیقه بیام تو دفترتون، تو اون شلوغی هم دوروبرتون و هم شلوغی ذهنتون (که می دونم چقدر مشغله دارین و با این حال برای تک تاک دانشجوهاتون وقت می گذارید) فقط با یه سلام و احوالپرسی گرم و صمیمیتون همه دغدغه ها و دلتنگی هامو از ذهنم و دلم پاک کنم و دلم آروم بگیره
الآن یاد یه خاطره از شما افتادم، سر کلاس سنتز جلسه اول من ردیف اول نشسته بودم، قبل شروع درس شما یه خط کش دستتون بود، یه خط کش چوبی، بعد با اون خط کش زدید روشونم و پرسیدید : این ترم تمرین پژوهش داری؟ منم گفتم بله و بعد شما گفتید: حواستو خوب جمع کن! و تکرار کردید خوووب جمع کن! بماند که من اون طور که باید و شاید به حرفتون عمل نکردم، ولی اون لحظه احساس کردم بند دلم پاره شد! ای کاش برای همیشه اون حرفتون تو گوشم بمونه
استاد راستی خدای نکرده موجب رنجش خاطر شما شدم؟ چون همیشه جواب سلامی که به شما باشه رو میدید، ولی این بار ندادید گفتم نکنه خدا نکرده خطایی ازم سر زده که خودم متوجه اش نشدم ولی شما رو رنجونده! ( استاد چون تا جایی که می دونم شما رفتار و کردار و گفتارتون (لااقل تا 90%) بی دلیل نیست
راستی استاد هرجا حرفامو به هر دلیلی صلاح ندونستید که آپ بشه به صلاح دید خودتون حذف کنید.

سلام آشنای خودم
حالت چه طوره؟ می بینم که دلت واسه یه بحث درست و درمون تنگ شده، گیر دادی به این داستان رحیمه بی چاره!
اتفاقا چند روز پیش بود به رحیمه می گفتم دلم یه بحث درست وحسابی می خواد و پیشنهاد رحیمه ام این بود که تو پایه ای با تو ببحثم، گفت خودشم میاد که اومد
نظر منم این طوره:
آفرین به این دقت نظر،نه بابا راست می گی ، از دستت نمیشه راحت در رفت !-) ولی خب همیشه که لازم نیست از اول ماجرا به آخرش برسیم و بفهمیم، گاهی ام میشه مثل این بازی دالان هست( همین که مثلا خرگوش رو از مسیر درست به هویج برسون) از آخر به اولش پی ببریم ، خب تو همین ماجرا هم آخر داستان لااقل تو ذهن خود من این طور تداعی کرد که مشکل از خودش بوده و خب قسمتای دیگه اش هم این تصور رو نقض نمی کرد.
حالا بی خیال بیا یه موضوع تپّل بیاریم سرش بحث کنیم که به قول آقای قرائتی به درد دین و دنیا و آخرتمون بخوره، نظرت چیه!؟

سلام رحیمه جونم حالت چه طوره؟ چقدر این داستان زشتی و زیبایی دردناکه، حتی اگه حقیقت هم نداشته باشه ولی بدجور ذهنو به خودش درگیر می کنه! پناه بر خدا که فاصله ایمان تا کفر خیلی کمه، به باریکی قطر یه تار مو! به فاصله نماز!

سلاااام گندم عزیز، حالت چه طوره؟ خوش می گذره انشاءا...؟
گندم ، این اسم فقط به خودت میاد ، عین خودت باوقار و متین در عین زیبایی، [ در آن هنگام که خوشه های طلایی اش در میانه نسیم باد چه آرام و زیبا و چه دلبرانه موج می زند گو یی که برای خدای خالقش دست تکان می دهد و سر بر آسمان حمد و ثنایش می گوید ...( یه تیکه از متنیه که انشاءا... می خوام بذارمش تو کلبه آشنای عزیزم )

یه چندتا حدیث هم از حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلّم) به مناسبت فرخنده عید مبعث که به تازگی گذشت:

"هر کس تقوای الهی را رعایت کند خداوند او را از همه چیز محفوظ می دارد."
"اخلاق نیکو از دین است و مایه زیادی روزی می شود."
"نیکی و اخلاق خوب باعث آبادی شهرها و طولانی شدن عمرها می شود."
"همانا اخلاق شایسته گناهان را از بین می برد همان گونه که خورشید یخ را ذوب می کند."
"اخلاق نیک کینه را از بین می برد."
و
"عزیزترین شما همانا خوش اخلاق ترین شماست."

تا فرصت بعد،
التماس دعا،
در پناه حق

سلام
خدا را شکر

آشنا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام به همه
ببخشید از دیر کرد، اینترنت خونمون راه نمی داد.

سلام به گندم عزیز
تیکه هایی که از کتاب روی ماه خداوند را ببوس گذاشتی، خیلی زیبا بود
خوشحالم که هستی
بازم به ما سر بزن


سلام به خانم رحیمی نژاد عزیز
شعر زیبایی بود
خصوصا برای من بیت اولش خیلی زیبا بود:
"در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم"




سلام به آرام عزیز
خیلی خوش آمدی
ممنون از متن قشنگی که گذاشتی.



سلام به رحیمه عزیزم
البته من فقط با کسانی مثل تو و فاطمه انقدر فلسفی بحث میکنم، چون به نظرم بحث کردن با کسانی که این روحیه رو ندارن بی فایده است و فقط خود را در معرض اتحام قرار دادنه
بگذریم، خودت که بهتر می دونی....

داستانت هم خیلی به دلم نشت
به قول فاطمه:پناه بر خدا




سلام فاطمه جان
خوبم ، خدا روشکر
در مورد بحث جوابی که به رحیمه دادم رو بخون
اما به نظرم این بحث های که تا حالا شد هم ، به درد دین و دنیا و آخرتمون میخوره.
حالا چرا رحیمه بیچاره؟! (شوخی کردم ، خودم میدونم چرا)
اگه وقت کردی بیشتر به ما سر بزن و از متن هایی که میدونم گاه گداری مینویسی برامون بذار




آشنا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ

واین است آن غار افلاطونی که زندگی نام دارد و تنها کسانی زندگی آرام و سعادتمندانه ای می توانند داشت که از بیرون بی خبرند...
و در این غار تنها انسان است که می داند با گیاه و حیوان هم خانه است ....
و سرچشمه همه رنجهایش در همین آگاهی است تصادفی نیست که آن "میوه ممنوع" را که در بهشت خورده "درخت بینائی" گفته اند....
و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که "هبوط آدم" نام دارد و عصیان آدم....
(هبوط-دکتر علی شریعتی)

ارمز چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ

به نام خدا


شعبان بهانه ای است برای دوستی با خدا ، لحظه هایتان سرشار از این دوستی باد.


**********اعیاد شعبانیه بر همه مبارک**********


گزیده ای از مناجات شعبانیه

خدایا! بر پیامبر و دودمان پاکش درود فرست و آنگاه که تو را می خوانم و صدایت می زنم، صدا و دعایم را بشنو و اجابت کن و آنگاه که با تو نجوا می کنم، بر من عنایت کن.
من از همه به سوی تو گریخته و در پیشگاه تو ایستاده ام، در حالی که دلشکسته و نالان درگاه توام و به پاداش تو امیدوار.
آنچه را در دل من می گذرد می دانی، از نیاز من آگاهی، ضمیر و درونم را می شناسی و فرجام و سرانجام زندگی و مرگم از تو پنهان نیست.
آنچه را که می خواهم بر زبان آورم و از خواسته ام سخن بگویم و به حسن عاقبتم امید بندم، همه را می دانی.
در آنچه تا پایان عمرم و از نهان و آشکارم خواهد بود، قلم تقدیرت نافذ و جاری است و افزونی و کاهشم و سود و زیانم، تنها به دست توست.
اگر محرومم سازی، کیست که روزی ام دهد؟ و اگر خوارم کنی، کیست که یاری ام کند؟
خدایا! از خشم و فرا رسیدن غضبت، به تو پناه می آورم.
خدایا! گویا شایسته رحمت تو نیستم، تو سزاواری که رحمت گسترده ات را بر من عطا کنی.
آفریدگارا! من از تو می خواهم و تنها به آستان تو دست نیاز برمی آورم و تو را خواستارم. از تو می خواهم که بر محمد و دودمانش درود فرستی و مرا از آنان قرار دهی که همواره به یاد تواند و پیمان تو را نمی شکنند و از سپاس تو غافل نمی شوند و فرمانت را سبک نمی شمرند.
خدایا! مرا به فروغ نشاط بخش عزت خود بپیوند تا تنها شناسای تو باشم و از غیر تو روی برتابم و تنها از تو ترسم و بیم تو داشته باشم.

بر شما نیز مبارک

ارمز شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند
شیخ پیش او رفت و سلام کرد
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید
بهلول پرسید چه کسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید
بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی،
آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این‌گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد

آشنا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

برای همیشه بر این سواحل قدم می زنم.
میان ماسه ها و کف ها
مد دریا آثار پایم را محو خواهد کرد و باد، کف دریا را از بین خواهد برد. اما دریا و ساحل تا ابد جاودانه باقی خواهد ماند.
(ماسه و کف- جبران خلیل جبران)

آشنا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

1. قلب جغد پیر شکست
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

زیبا بود.

آشنا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ

قلم سبز من از گرمی دستان تو تر شد!
عشق آمد و اینبار
دلم جای گل سرخ درون باغچه مان
پرپر شد.
گل سرخ ،اگر از وزش باد ونسیم سحری پرپر شد
دل من در پی رخسار و نگاهت
پی آن صورت ماهت
که در آینه ی صبح
آواز شقایق خواندی
پرپر شد.

آشنا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام به همه

دوست داشتن
آه چه حالتی دارد! نه به وصف می¬آید و نه به فهم! دوست داشتن چه قدرتی دارد، در خویشاوندی و صمیمیت راستین چه نیروی معجزه گر خدایی نهفته است. چه لذتی است اینجا در "خود را نادیده گرفتن " در "خود را لقمه لقمه کردن" و به دهان دوست دادن که بجود و بجود و بجود و طعم و عصاره¬اش را بمکد و تفاله¬اش را بر خاک بریزد و این خود بهترین زندگی کردن است! و اینها و اینگونه نعمت¬ها را همه از او دارم! من کی با این حالات آشنا بودم؟ کودک را، پدرش، مادرش می¬زند و او به گریه می¬افتد و از درد فریاد می¬کشد، اما چه می¬کند؟ با چهره برافروخته و چشمانی سرخ و گونه¬های خیس از اشک، خود را به دامن مادرش یا پدرش، همان که آزارش داده است می افکند.
دکتر علی شریعتی

سلام

آشنا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ

اگر تنهاترین تنهایان شوم, باز تو هستی!
آری تو که از پدر و مادر بر من مهربانتری!
ای عزیز ماندنی! ای ناب سخت یاب!
تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!
ای خوب خواستنی!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را بر آستان نیلوفریت می گشایم و از تو برای همسایه مان که نان ما را ربود, نان!
برای یارانی که دل ما را شکستند, مهربانی !
برای عزیزانی که روح ما را آزردند, بخشش!
و برای خویشتن خویش, آگاهی,
عشق, عشق و عشق
میطلبم!
آمین!

آشنا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ

خانه ام به من گفت:"مرا ترک مکن چون گذشته تو در من سکنی گزیده است"
راه به من گفت: "به دنبال من بیا که من آئینه ی توام"
اما من به خانه و راه می گویم :مرا گذشته و آینده ای نیست،اگر اینجا اقامت گزینم. چرا که محبت و مرگ به تنهایی همه چیز را دگرگون می سازد.(جبران خلیل جبران)

آشنا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

آجر این خانه
گچ روی دیوار
فرش انداخته روی ایوان
و چراغ مهتابی که به چشم ما می آید
.
.
همه را فهمیدم
و به پا لنگیدم
همه را بوییدم
و از آن جام می گفته شده نوشیدم
.
.
و صدای چه چه گنجشکها
که مرا به وصالی که تو در آن باشی می خواند
به دلم می گوید
صبح شد زندگی از سر گیر
که از این باغچه کوچک این خانه
به سرای مکتب عشق رسی
خاطراتش را پرواز دهی
و به عینه بینی
اثر مکتب و آن کودک را.

گندم پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:29 ب.ظ

برای مردن،تا آخرین روز فرصت داریم
(پرویز شاپور)

الهوئی جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ق.ظ

به نام خدا

مهدی و هادیّ خلق، مظهر احمد بود خاتم انوار عقل، شاهد یکتای عشق
خواجه ثانی عشر، کوکب دریّ ذات حضرت مولی البشر، گوهر دریای عشق
ناظم این نه طبق، زبده آن ما سبق اوست به غیب و شهود، مملکت آرای عشق
إذهب عنّا الحَزَن، درگه میلاد او می رسد از ماسوا، بر دل از آوای عشق
عیسی جانبخش را، از دم او زندگی است مرده دلان را کند، زنده به احیای عشق
موسیِ سینای جان، محو سنابرق اوست پرتوی از دست اوست، آن ید بیضای عشق
دوره افلاک راست بهر چنین روز و شب در تک و پوی و نشاط، هی هی و هیهای عشق

«جلال الدین ابوالفضل طالقانی - عنقا » / (درگه = هنگام)
.................................................................
سلاااااااااااااااام
سلام استاد خوب هستید انشاء ا...؟ عیدتان پیشاپیش مبارک
سلام آشنا و ارمز خوبید خوشید سلامتید؟
عیدشما هم پیشاپیش مبارک

آشنای عزیزم خیلی وقت بود نبودم، الآنم اگه بدونی با چه حرکتی دارم پیام میذارم خندت می گیره(هنوز کامپیوترم فارسی نمی نویسه و من حروف و چیزایی که لازم دارم رو copy - paste میکنم!)
بذار دونه دونه جوابتو از وقتی نبودم بگم:
اول در مورد بحث کردن - یادته که چقدر از بحث بدم می اومد ولی خوب سر ذوقم آوردی! دست پروردتیم!! (خب البته قسمت اعظم بحث کردنام با تو سر شوخیه!)
بعد اینکه کامپیوترم درست بشه یه موضوع میارم که سرش یه گفتمان درست و حسابی راه بندازیم ، البته اگه موافق باشی( که می دونم هستی!).
شعر« قلم سبز من از گرمی دستان تو تر شد! » قشنگ بود فقط یه پیشنهاد: اگه عبارت «درون» و « پرپر شد» آخر شعر رو حذف کنی به نظرم روون تر میشه
«اگر تنهاترین تنهایان شوم, باز تو هستی! » هم خیلی زیبا بود.

رحیمه جان
«گزیده ای از مناجات شعبانیه» بسیار عالی بود، همین طور «حکایت بهلول و شیخ جنید بغدادی» ، البته تو همیشه مطالبت عالیه
الآن می خواستم متن رو بذارم ولی دیدم با این اوضاع سخته ، باشه برای بعد ، انشاءا...
بهتون خوش بگذره، همیشه هر جا هستید سلامت و سرحال باشید

در پناه خدا، التماس دعا

سلام
خدا را شکر. بر شما نیز مبارک.

آشنا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام به همه


گندم عزیز از مطلب زیبات ممنونم همیشه به ما سر بزن



فاطمه جان منتظر متن زیبات هستیم
رحیمه هم سلام میرسونه.
منتظریم
یا حق

گندم چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:41 ق.ظ

ما همیشه در حال فراموش کردنیم
از خودمان گرفته تا خدا
...
( ادامه اش نمی دهم
خودت فکر کن چرا؟!!!)




- از اشعار میلاد تهرانی-

آشنا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام
شعر از خودم(آخه گفتن بگو که معلوم بشه)

میان دشت ما یک گل نشان است
همه گویندچنین است و چنان است

به گوش گرچه رسد تعریف مردم
خدا داند که این گل بی نشان است

برای دیدن روی چو ماهش به
والله این دل من بی قرار است

گر عاقل بگذرد از کوچه ما
به من گوید که آخر این چه راه است

برو بنشین کناری سرزنش کن
تو چه دانی ،ره عشق از چه باب است

بخوان ای کوکب مستان که امشب
به دیده خواب را بستن، حرام است

بر آرم دست را بالا خدایا
که این باران برای من مراد است.


آشنا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

زندگی

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن، رودخانه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد . چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن. باران می بارد . آب روی دست من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند !

آشنا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ

فریدون مشیری
اگر روزی کسی از من بپرسد چندی که بر روی زمین بودی چه کردی

من میگشایم پیش رویش دفترم را گریان و خندان بر می افرازم سرم را
آنگاه میگویم که بذری نوفشاندم تا بشکفد ، تا بر دهد بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
بااین صدای خسته شاید خفته ای را در چار سوی این زمان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم ، شبی صد بار مردم
________________________________________

آشنا پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

پروردگارا

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

ارمز جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

به نام خدا

سلام

خدایا به تو پناه می برم که ظاهرمن در برابر دیده ها نیکو و درونم در انچه از تو پنهان میدارم زشت باشد.و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی توجه مردم را به خود جلب نمایم و چهره ظاهرم را زیبا نشان دهم با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم تا به بندگانت نزدیک و از خشنودی تو دور گردم.

نهج البلاغه

ارمز جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

آغاز

دوپاره ابر ،آرام و خوش آهنگ
به سراغ هم آمدند .
ناگهان برقی زد و قهقهه ی دیداری
و دو نیمه سیب سقراطی، یک سیب شد.
و باریدن گرفت .
و نخستین بهار آغاز شد.


دکتر شریعتی

ارمز جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ


خویشاوند خدا


در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.
زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.»
پسرک گفت: «مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.»

آشنا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ

شعر از خودم

عالم به خواب و رویا، پیش من است امشب
زیرا که ماه گردون، پیش من است امشب

صدها سلام مستان از آفتاب برگیر
هین یار دل شکیبم، پیش من است امشب

عهد الست و آدم، تصویر یک شراب است
کان نرگس دل افروز، پیش من است امشب

تصویر یک چراغ است در آب و آینه امروز
بنگر نگاه عاشق ، پیش من است امشب

آشنا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام رحیمه جان
ممنون از مطالب قشنگی که گذاشتی
اگه منم بخوام مثل آن پسر ساده حرف بزنم، میگم که: مطمئنم توام با خدا نسبتی داری
همیشه موفق باشی


فرا رسیدن ماه خدا رو به همه تبریک میگم و التماس دعا دارم

گندم یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ب.ظ

انگار روزی دیگر فرا رسیده است

اگر چشم هایت گشوده شده اند

و اگر می توانی صادقانه لبخند بزنی

بدان که خداوند ...

هنوز عاشق توست!!!

ارمز دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

به نام خدا

سلام به استاد عزیز
سلام به آشنای خودم
و سلام به اهالی خوب کلبه

****فرارسیدن ماه رحمت خدا مبارک****



*حق روزه از رساله حقوقی امام سجاد(ع)*

و حق روزه آن است که بدانی روزه حجابی است که خداوند عزوجل بر زبان و گوش و چشم و شکم و فرج تو نهاده است که با این حجاب تورااز گزند اتش دوزخ می پوشاند پس اگر روزه را ترک کنی گویی پوششی را که خدا بر تو گذارده است پاره کرده ای .


وسائل الشیعه

التماس دعا

سلام به خانم ارمز و سلام به صاحب کلبه.

آشنا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام به استاد عزیز
حالتون خوبه ؟
استاد به ما هم سر بزنید




سلام به گندم عزیز
امیدوارم که حالت خوب باشه
می خوام به خدایی که همیشه عاشقمونه بگم:
خدایا
کمک کن دیرتر برنجیم
زودتر ببخشیم
و کمتر قضاوت کنیم.

سلام آشنای عزیز
چشم ان شاالله

آشنا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ

دلقک
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم

الهوئی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام آشنا ُ ارمز و گندم عزیزم حالتون چه طوره خوبید خوش می گذره ؟ طاعات قبول
مطالبتون خیلی قشنگه ُ آشنای عزیزم شعرات دوست داشتنیه و خوبه که قید می کنی از خودته
می بخشید که دیر به دیر سر می زنم ُ
اینم متنی که قولش رو داده بودم (می تونید برای عمیق تر شدن احساسات با صدای آن شرلی! بخونید) :

به نام آفریننده هستی زیبا


چشم هایت را بسته ای و منتظر صدا
گویی از جایت کنده شده ای و احساس خوب سبکی داری ُ حس خوب ایستادن بر بلندی ُ که صدایی تو را می خواند و تو سر به سمت صدا به چپ می گردانی و چشم از هم می گشایی
در مقابلت دیدگانت دشتی از گندمزار طلایی رنگ در زیر تابش خورشید و در وزش نسیم دشت چه زیبا و آرام و چه دلبرانه مواج می درخشد ُ گو یی که برای خدای خالقش دست می تکاند و سر بر آسمان حمد و ثنایش می گوید

و امتداد دشت تو را به تماشای ده دعوت می کند که آرام و مطمئن پشت بر کوه تکیه کرده و گاه گاهی از لابلای درختان انبوه و سرسبزش سرک می کشد و از بازتاب نور بر شیروانیهایش که گویی به تو چشمک می زند

و کوه چه باشکوه و باصلابت و چه مقتدرانه سر بر آسمان بلند کرده و گویی به دور دست خیره شده ُ و تو باخود می اندیشی به چه اینچنین عمیق گشته است : شاید به آینده! ...

و ابر که سایه خود را بر چهره کوه گسترانیده و سایبانی شده تا او را از تابش داغ خورشید در امان بدارد ُ چه مهربان و چه فداکارانه!

آسمان آبی و صاف
که تو را تا عمق خود می برد و چه حس خوبی ست حس تعلیق در فضا ُ ودیدن این عمق بزرگ از آسمان تو را ناخودآگاه وامی دارد تا نفسی عمیق ُ از عمق جان بکشی


پلک برهم می گذاری و سر به راست می گردانی و چون چشم از هم می گشایی از پس پستی و بلندی های تپه ها آبی آرام آب نا خودآگاه لبخند بر لبانت می نشاند.
و چه زیباست درخشش انوار خورشید در میانه امواج کوچک آب پشت سد که گویی تمام توان خود را به کار بسته تا از دیواره سد خاکی لبریز شود


با پلک بر هم زدنی سر به مقابل می چرخانی و در مقابل دیدگانت زمین در امتداد دره ای عمیق به درختانی انبوه ُ بلند ُسربلند و سرسبز ختم می شود . درختانی که در پای جویبار کوچک ته دره روییده اند و در جست وجوی خورشید سر بر آسمان بلند کرده اند و از میانه آن پیدایند.

صدای زیبای پرندگان از لابلای انبوه درختان به گوش می رسد و صدای آرام باد که دشت را به جشن خوانده و آرام دست نوازش به صورتت می کشد ُ


با آرامشی عمیق ُ نفسی عمیق می کشی
لبخند بر لب
چشم می بندی



و با صدای مادرت به خود می آیی
که چند دقیقه ایست فریاد می کند :

بچه با توام میگم واسه افطار نون نداریم ُ بیا برو نون بگیر!
و تو تازه می فهمی اینا همه از اثر گرسنگی بوده ُ ولی تا باشه از این گرسنگی ها و تشنگی ها!!!

؛-))


(نکته: تصویر ترسیم شده حقیقیه)
موفق و مؤید باشید
در پناه حق
التماس دعا ( یادتون باشه ها! )

ارمز یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ب.ظ

به نام خدا

سلام به استاد عزیز
سلام به فاطمه جان
سلام به گندم عزیز
و سلام به آشنای گلم

و سلام به همه اهالی خوب کلبه
طاعات و عبادات همه مورد قبول حق.التماس دعا

*شعری از دیوان شمس*

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم


هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم


درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم


گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم


من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم


هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم


گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
هین بی‌ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم


گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم


رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم


هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی
هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو و سوسنم


افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم

سلام
امیدوارم خوب باشید.

[ بدون نام ] یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:14 ب.ظ


ساده ترین جواب

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به
من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت:ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:

واتسون نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که

چادر ما را دزدیده اند!!!

استاد دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ

نقل از ابرار:

انتقادات شدید آیت ا... مظاهرى نسبت به بى اخلاقى ها؛

جامعه ما بر روى دروغ تظاهر و ریاکارى مى چرخد

چنین جامعه اى از نظر پیامبر اکرم(ص) جامعه اسلامى نیست و گریستن به حال این جامعه رواست

آیت ا... مظاهرى در چهارمین جلسه از سلسله مباحث اخلاق با عنوان «فضیلت هاى فراموش شده»، «صداقت» را یکى دیگر از فضیلت هاى فراموش شده جامعه کنونى دانسته و افزودند: صداقت، صفا و صمیمیت، فضایل مهم و فراموش شده اى هستند که در بین مردم مغفول اند و در عوض، رذائلى همچون دروغ، تقلب، حقه بازى و نیرنگ، جایگزین صفت حسنه صدق شده و شهرت فراوانى نیز یافته اند. به گزارش «شفاف» و به نقل از پایگاه اطلاع رسانى آیت ا... مظاهرى، ایشان با بیان چند روایت از اهل بیت(س) صفاتى همچون صداقت و امانتدارى را از علامات اهل دین برشمرده و خاطرنشان ساختند: اهل بیت(س) در روایات متعددى فرموده اند: مسلمان واقعى با دو صفت «صداقت» و «امانتدارى» شناخته مى شود و از این جهت مى توان گفت: افراد حقه باز، فریب کار ودورغگو، مسلمان واقعى نیستند. آیت ا... مظاهرى با اشاره به اینکه مسلمانان علاوه بر گفتار، در رفتار خود نیز باید صادق باشند، تصریح کردند: اهمیت صداقت نزد خداوند متعال به قدرى است که ازهمه انبیاى الهى براى مراعات صداقت و یکرنگى در گفتار و کردار و نیز براى وادار ساختن بندگان به راستى و صمیمیت در گفتار و کردار، میثاق گرفته است. ایشان در این زمینه افزودند: سیرى در سیره اهل بیت(س) نیز حاکى از جلوه ویژه صداقت، صفا و یکرنگى در زندگانى آن بزرگواران و رسوخ این صفات پسندیده و فضائل حسنه اخلاقى، در عمق جان ایشان است. آیت ا... مظاهرى ضمن تبیین اقسام صداقت، از «صداقت با خداوند متعال»، به عنوان قسم اول صداقت نام برده و خاطرنشان کردند: هنگامى انسان مى تواند مدعى صداقت با خداى خویش شود که تنها او را بپرستد، تنها از او مدد بجوید و مؤثرى در جهان به غیر از ذات بى همتاى پروردگار نشناسد. ایشان افزودند: مسلمانى که از شیطان برون و درون و نفس اماره متابعت کند، هنگامى که در نماز مى گوید «ایاک نعبد» در حال دروغ گفتن است و مسلمانى که سایر عوامل را در کنار خداى تعالى در پیشبرد اهداف خویش مؤثر بداند، «ایاک نستعین» گفتن او دروغ است. آیت ا... مظاهرى صداقت با اهل بیت عصمت و طهارت(س)را قسم دوم صداقت دانسته و اظهار کردند: ابراز ارادت واقعى و اظهار محبت حقیقى به محضر اهل بیت(س) مستلزم متابعت عملى از سیره و دستورات آن بزرگواران است؛ از این رو کسى که آلوده به گناه است، ارادت و محبت او نسبت به معصومین(س) تظاهرى بیش نیست و در زمره دروغگویان به شمار مى رود. آیت ا... مظاهرى از صداقت در خانه و حاکمیت صفا و صمیمیت بین افراد خانواده، به عنوان قسم سوم صداقت نام برده و تأکید کردند: ورود دروغ، نیرنگ و حیله گرى به نظام خانواده، نه تنها منجر به بروز اختلافات اساسى بین زن و شوهر و فرزندان مى شود، بلکه بر تربیت فرزندان نیز اثرات سوئى خواهد داشت و موجب مى شود آنان اهل دورغ، ریا و نیرنگ شده و از صداقت و یکرنگى فاصله زیادى داشته باشند. ایشان از صداقت اجتماعى و یکرنگى در گفتار و کردار با مردم، به عنوان قسم چهارم صداقت یاد کرده و خاطرنشان ساختند: مردم باید نسبت به یکدیگر صادق باشند و از هرگونه ریا، تظاهر و تقلب و حقه بازى دورى گزینند که صفا و صداقت، موجب افزایش محبت اجتماعى بین مردم مى شود و تظاهر و دورویى، انسان را از چشم دیگران مى اندازد و شخصیت او را لکه دار مى کند. ایشان ادامه دادند: حتى تعارفات روزمره و جارى بین مردم نیز باید صادقانه باشد و تعارفات ظاهرى و دورغین، گناه محسوب مى شود. آیت ا... مظاهرى ضمن ابراز نگرانى شدید از رواج دورغ در رسانه ها، مطبوعات و سایت هاى خبرى، جامعه آغشته به دروغ را جامعه غیراسلامى خوانده و افزودند: متأسفانه دروغ و نیرنگ همه جامعه را فرا گرفته است؛ به گونه اى که علاوه بر روزنامه ها و سایت ها که مکررا به دورغ متوسل مى شوند، حتى دولت و مسئولین نیز در مواردى به مردم دروغ مى گویند و در مقابل، مردم نیز در مواردى که باید با مسئولین صادق باشند، به دروغ گویى مى پردازند. آیت ا... مظاهرى از عدم مراعات صداقت در عرصغ اقتصادى نیز انتقاد کرده و تصریح کردند: امروزه متأسفانه دروغ، تظاهر و تقلب در عرصه اقتصاد رواج دارد که نتیجه آن، شیوع معضلاتى نظیر غشه در معامله، کم فروشى، و عدم ثبات نرخ کالاها است که گناهان بزرگى محسوب مى شود. آیت ا... مظاهرى در بخش پایانى بیانات خود، ریاکارى، نفاق و دورویى را گناهان بزرگى دانستند و افزودند: تعریف و تمجید از خود و نیکو جلوه دادن عملکرد خود و نیز تخریب دیگران و عملکرد آنان، گناهان بزرگى است که از رذائلى همچون ریا و نفاق سرچشمه مى گیرد و این طرز رفتار نه تنها محبوبیت اجتماعى را افزایش نمى دهد، که ضربات مهلکى به شخصیت انسان وارد مى سازد. ایشان در این باره افزودند: متأسفانه ریا و ریاکارى در بین مسئولین و مردم به قدرى فراوان است که باید گفت: جامعه ما بر روى دروغ، تظاهر، تعریف هاى بى جا و ریاکارى مى چرخد و صدق و اخلاق در جامعه بسیار کمرنگ شده است. چنین جامعه اى از نظر پیامبر اکرم«صلى ا... علیه وآله وسلم» جامعه اسلامى نیست و گریستن به حال این جامعه رواست

اگر برخی لافزنان ایشان را متهم به سیاه نمایی نکنند!

گاه گاهی کد می دهم تا اصحاب صندوقچه خصوصیات لافزنان نان به نرخ روز خوری که بارها و بارها وصفشان را گفته ام بهتر بشناسند (و از آن اجتناب کنند).

آشنا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


آشنا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام به همه
عبادات قبول درگاه حق

سلام به استاد عزیز
ممنون که اومدین استاد
امیدوارم که همه ما در همه کارهامون صداقت داشته باشیم


سلام فاطمه جان
خوبی ؟
مطلبت دیر رسید ولی خوب رسید
منظورم اینه که عالی بود
وقتی داشتم می خوندم فهمیدم که وصف طالقانه
بازم از این کارها بکن


سلام رحیمه جان
ممنون هم از بابت شعر قشنگت و هم داستانت

سلام

امین سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام آشنا
لطف کردی تشریف آوردی

یک قطره نبرده از سحر آب به کام
یک ذره نخورده طفلکی گرچه طعام
خورده است طرف تمام سی روز ولی
صدها قسم دروغ و مال ِ ایتام

گندم چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ

سلام به استاد گرانقدرم

سلااااااام به دوستان عزیزم

انشاالله طاعاتتون قبول باشه



آنچه انسان را از پای در می آورد رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست
بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی نیست
بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت.
ویکتور فرانکل

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد