پیتزا با طعم شهدا همین که شروع میکنم به ریختن سس گوجه فرنگی روی پیتزا ...
هوالحی
پیتزا با طعم شهدا همین که شروع میکنم به ریختن سس گوجه فرنگی روی پیتزا همراهم زنگ می زند. شمارهاش ناشناس است. دگمه سبز گوشی را فشار میدهم تا صدای غلامرضا از توی گوشی بیرون بیاید. بعد از چند کلمه تیکه پاره کردن تعارفات از من میخواهد که برای ویژه نامه یاد بود شهدای مسجدمان مطلب بنوسیم. میگوید راجع به پنج موضوع پیامبر، امام خمینی، جنگ و شهید مطلب لازم داریم. می دانم.... اینها شدند چهار تا. تقصیر من نیست. پنجمی را غلامرضا هم نگفت. البته مشکلی نیست. خودتان به راحتی میتوانید پنجمی را هم اضافه کنید. مثلا« انرژی هستهای». به غلامرضا قول میدهم که داستانی با مضمون جنگ را از «ساسان ناطق» برای ویژه نامه انتخاب کنم. میگویم روی بقیه موضوعات هم فکر میکنم. شاید مطلبی پیدا کردم. اعلام پایان مکالمه با چهار دقیقه و بیست و چهار ثانیه روی صفحه گوشی ظاهر میشود. لقمه اول پیتزا را گاز میزنم و میروم توی فکر... همان اول پیامبر را بیخیال میشوم. وصف پیامبر را باید خدا بگوید که گفته است در کتابش، اگر خوانده باشیم: «انّکَ لعَلی خُلُقٍ عَظیم» «حریصٌ عَلَیکم.....» «عزیزٌ عَلیهِ ما عَنتم» «و لِکُم فی رسول ا.... اسوه حَسنَهِ» و... این از اولی. دومی « امام خمینی» که چندان ترکیب شیرینی نیست! امام نه خمینی بود، نه ایرانی، نه آسیایی و نه حتی زمینی! امام آسمانی بود و بی تاریخ. مثل دیگر علمای ربانی سلف شیعه از زندان زمان و مکان معاصرش رها بود و در تاریخ اسلام زندگی میکرد. شناخت حقیقی امام هم فقط وقتی برای ما ممکن است که ما نیز بتوانیم به قول شریعتی از چهار زندان انسان یعنی تاریخ، جامعه، طبیعت و خود رها شویم که البته شق القمری است برای ما آخر الزمانیها. وگرنه فوقش امام را «مجاهد مبارز» «مرجع عالیقدر» «عارف روشن ضمیر» «رهبر کبیر» «سیساتمدار دیندار» و.... خواهیم شناخت و بس. همه اینها امام هستند، اما امام هیچ کدام اینها نبود! امام امام بود ..... و این را فقط آنهایی میتوانند بفهمند که مومن به امام بودند و هستند. نه اینکه مثل ما با قلم و تیشه علم و سیاست و فرهنگ بخواهند برای کارها و حرفهای امام توجیه و دلیل بتراشند! آنهایی که هنوز هم با شنیدن «لکن» های لهجهدار امام بغض توی دلشان جمع میشود بدون اینکه بدانند چرا؟؟ با کتاب و تفسیر و علم و سیاست و فیزیک و شیمی و ریاضیات و ادبیات و هنر نمیشود امام را شناخت همچنانکه نمیشود خدا و دین و پیامبر را شناخت..... « یومنون بالغیب» میخواهد که کیمیاست در این روزگار ما.... پس بی خیال امام هم...! صدای خنده دختر و پسر جوانی از میز بغلیام میریزد توی گوشهایم. دارند سالاد میخورند. سس مایونز لبهای ماتیک شده دختر را به هم میریزد . با وسواس دهانش را پاک میکند. نگاه پسر بدجوری آلوده به نظر می آید. سعی میکنم مثل همیشه احمق ( بخوانید خوشبین) باشم. حتماً زن و شوهرند... دختر با صدایی حتی کشدارتر از پنیر پیتزا می گوید: «دو تا خواهر دارم و یه برادر...» خندهام میگیرد از شوهری که هنوز تعداد خواهر و برادر زنش را نمیداند!!! لقمه توی گلویم گیر میکند. چشمهایم را درویش میکنم و از میزشان هل میدهم بالا و نوشابه بدون گاز را سر میکشم. بالای میز پیشخوان تابلو زدهاند: «لطفاً حجاب اسلامی را رعایت فرمایید.» کمی بیشتر از وقتی که جوک های بیمزه پسر خالهام را میشنوم، خندهام میگیرد. این هم یک جور جوک است آن هم از نوع «پست مدرن» اش! پست مدرن که توی ذهنم میآید، یاد جبهه میافتم. نگویید که چه ربطی دارند؟؟ خیلی هم ربط دارند. چند تا از بچههای با ذوق جبهه جعبه خمپاره را رنگ زرد زده بودند و رویش نوشته بودند: «صندوق پست مدرن» رزمندهها نامههایشان را توی این صندوق میانداختند تا از طریق پست اهواز به خانوادهشان ارسال شود. هزاران صفحه از پست مدرنهای اروپا و آمریکا خواندیم و آخرش سرمان گیج رفت و افتادیم. جای دوری نمیرود اگر چند تا از نامههای «پست مدرن» آن صندوقها را توی کتاب «نامههای فهیمه» بخوانیم و نفسی تازه کنیم.... مزه سوسیسهای نپخته توی دهانم کش می آید. قسمتی از پیتزا پف کرده و مثل نان سوخاری رنگش زرد شده است. زرد مثل «کیک زرد». فکر میکنم از سال بعد بچههای اول دبستان توی درس فارسی بخوانند: «ک مثل کیک زرد». بچههای مسجد ما هم عجب حوصلهای دارند!! کلیک کردهاند روی شهداء. کاش به جای ویژه نامه شهدا ویژهنامه انرژی هستهای منتشر میکردند. هم نویسنده داشت هم خواننده. خود من یکی حاضر بودم در مورد فیزیک هستهای تحقیق کنم و چیز بنویسم. چند تا از بچهها هم که حقوق میخوانند، ماهیت حقوقی بحران هسته ای را بررسی و تحلیل میکردند... روی جلد ویژهنامه هم با خط درشت تیتر میزدیم «انرژی هستهای حق مسلم است ماست». البته برای خوانندگان آن طرفی هم انگلیسیاش را چاپ میکردیم که: «Nuclear energy is our….» از بابت خرج و مخارج هم هیچ نگرانی نداشتیم. پیش هر مقام مسئولی که میرفتیم تا «هاء» هستهای را نگفتهایم، دست توی جیبش میکرد! خدا را چه دیدی... آخرش هم شاید جایزهای، چیزی میگرفتیم! به این می گویند کار فرهنگی... صاحب مغازه از دختر و پسر جوان میپرسد که چیز دیگری لازم ندارند؟؟ حتماً به قیافه من نمیخورد که چیز دیگری لازم داشته باشم. برای همین هم چیزی نمیپرسد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد میکند. آرزو میکنم کاش گوشهایم کلید on/ off داشت. حالا راحت خاموششان میکردم و از شنیدن این همه رکورد زنیهای علمی، فرهنگی، هنری و ورزشی کشورمان خلاص میشدم. «... ورزشکار ایرانی رکورد رشته... را در آسیا شکست» «ایران در فناوری...... در ردیف پنج کشور اول دنیا قرار دارد» « یک مخترع ایرانی برای اولین بار در دنیا....» «محققان دانشگاه .... موفق به طراحی ......» « جراحان ایرانی توانستند....» «حق غنی سازی اورانیوم..........» و « تیم ملی فوتبال روز..... عازم آلمان خواهد شد.....» نمیدانم چرا با وجود این همه پیشرفت های علمی و صنعتی و اقتصادی هنوز هم توی کشورمان خیلی ها هستند که شبها گرسنه میخوابند! خیلی شعاری شد؟؟ این همه شعار میدهیم این یکی هم رویش .... مگر چه میشود؟؟ آبدارچی ادارهمان به خاطر اینکه پول خرید یک جعبه شیرینی را نداشت، خبر تولد بچهاش را تا آخر برج به تاخیر انداخته بود! این هم شعار است؟! البته فکرتان جای دیگری نرود. عادت بد «نوشتن» است که به قول امیرخانی باعث شده تشت رسوایی مردم را بزنیم و دنبال سوژه باشیم و الا ما را چه به فضولی زندگی مردم؟! این روزها یادمان دادهاند: «عیسی به دین خود موسی به دین خود». همسایه مان هم از گرسنگی بمیرد چه دخلی به ما دارد؟؟! اصلاً اگر قرار این است که اخبار رکورد زنیها گفته شود پس چرا از رکورهای رضا چیزی گفته نمیشود؟ من که حتی یکبار اسم رضا را از تلویزیون نشنیدهام! رضا که حتی بهتر از رضازاده رکورد میزد. خودش میگفت رکورد جهانی ساختن توالت صحرایی را شکسته است! توی چهل دقیقه یک توالتصحرایی را راه میانداخت و به بچهها میگفت بفرمایید افتتاح کنید! همان رضا که توالتهای یک لشکر را رو به راه میکرد، حالا توی یک مربع پنجاه سانتی زندگی میکند! زیاد به خودتان فشار نیاورید... اندازه صندلی ویلچر پنجاه سانتیمتر است... چه چیزهایی از آدم میخواهند؟! نوشتن از شهدا و جبهه ... چطور میشود از نسل زندهای که رفت برای این نسل مرده ای که مانده است صحبت کرد و چیز نوشت؟ فاصله امروز و دیروز مان از جنس زمان و مکان نیست که بنزین سوپر توی موتورمان پر کنیم و گاز بدهیم تا شاید ما هم به آنها برسیم.... فاصله امروز و دیروزمان از جنس فرهنگ است. بین سال شصت و پنج و هشتاد و پنج یک دنیا فرهنگ فاصله افتاده است. سادهایم اگر مثل بچه دبستانیها شصت و پنج را از هشتاد پنج کم کنیم و بگوییم فقط بیست سال فاصله داریم! حتی بعضی ها که این فاصله عمیق فرهنگی بین ما و شهدا را میبینند، بجای اینکه سعی کنند ما را به شهدا نزدیک کنند از سر دلسوزی شهدا را به ما نزدیک میکنند!! نمونه سادهاش میشود این سریالهای آبکی تلویزیون و تایتانیک بازیهای فیلمهای جنگی سینما. ورژن پییشرفتهاش هم میشود تآتر و ادبیات دفاع مقدس این چند سال اخیر! اصلاً وقتی خیلی از فرماندهان و همسنگران شهدا که باید راویان ایثار و شهادت برای امثال من میبودند، خودشان جا زدهاند دیگر چه انتظاری میتوان از دیگران داشت؟؟ زندگی مادی، رفاه، عافیت طلبی و پُز روشنفکری جایگزین شده با آرمان گرایی آنها را هم مثل سایر مردم در خود بلعیده است! دیگر خبری از آن بسیجی اسیر پانزدهسالهای که خطاب به خبرنگار زن یک شبکه خارجی گفته بود: «ای زن به تو از فاطمه....» نیست! چند سالی است که توی تلویزیون تصویرش را نشان نمیدهند. راستی اگر او همان باشد که بود، حالا چطور توی کوچه و خیابان راه میرود؟ حنجرهاش پاره میشود از گفتن چند هزار باره «ای زن به تو از فاطمه ....» خطاب به دختران و زنانی که از کنارش میگذرند!! انگار بار معنایی واژهها و کلمات عوض شده است. «حجاب و عفت» در فرهنگ امروز معنایی متفاوت با معنای آن درسالهای جنگ و جبهه دارد. حتی بالاتر از آن اینکه کلماتی مثل «کاخ نشین» «کوخ نشین» «مرفهین بی درد» «مستضعف» «جان بر کف» «فدایی» و خیلی از کلمههای دیگر که ورد زبان روح ا..... بود، این روزها به کلی از فرهنگ لغاتمان حذف شدهاند! شدهایم اند روشنفکری! حتماً حالا روح دکتر شریعتی هم به ر یش ما میخندد! این روزها بعضی چیزها را خوب می فهمیم اما بعضی دیگر اصلاً حالیمان نمیشود. « زهد و قناعت» « تقوی و عفت» « ایثار و توکل» انگار کلماتی به زبان بورکینافاسویی هستند که چیزی ازشان نمیفهمیم! « رفاه و آسایش» را خوب میفهمیم اما « زهد و قناعت» برایمان معنی ندارد! دیگر آدرس آن زهد و درویشی سنگرهای جبهه گم شده است. کجایند آن بچههایی که وقتی غذا کم بود فانوس را خاموش کنند و همه الکی سر و صدای غذا خوردن در آوردند و بعد که از سنگر رفتند یکی برگردد و ببیند که ظرف غذا دست نخورده باقی مانده است..! مسابقه ایثار گذاشته بودند حالا هم مسابقه « مردان آهنین» میگذارند…فردا پس فردا هم شاید مسابقه «دختر شایسته» برای بانوان محترم برگزار شود! ترمز بریدهایم توی سرازیری روشنفکری..... نوجوانان امروز ما به راحتی آب خوردن همه فوتبالیستهای ملی و باشگاهی را میشناشند اما دریغ از اینکه بتوانند عکس حمید و مهدی باکری را از هم تشخیص دهند! جوانهای امروز آخرش میشوند بچه سوسولهایی که بزرگترین دردشان در زندگی دندان درد بوده و بس! جوانهای دیروز میشدند فرمانده لشکر شهید زین الدین! دکتر و مهندسهای امروزی فوقش میشوند دکتر ومهندس. دکتر و مهندسهای دیروز میشدند شهید چمران و شهید باکری. بچههای دیروز پیشانی بند میزدند: « عاشقان کربلا». بچههای امروز هدبند میزنند: « I Love you ». دیروز مست جام شهادت بودیم و امروز مست جام جهانی! پرچمهای دیروزمان کفن شهدایمان بود، پرچمهای امروزمان شنل تماشاگران فوتبالمان! شیفته خدمت بودیم و حالا شدهایم تشنه قدرت! اهل دل بودیم و داریم ادای اهل دلیل در می آوریم! دیروز می رفتیم که انسان کامل شویم، حالا می رویم که حیوان ناطق باشیم ... خیر پیش! ! ! صدای سفارش مشتری جدیدی حواسم را می آورد روی میزم. هنوز نصف پیتزا را نخورده ام. بغض گلویم را فشار میدهد. دردهای کهنهای که در گوشه موشههای روحم قایم شده بودند، حالا ریختهاند وسط میدان ذهنم و معرکه می گیرند .مثل«ارمیا» ی امیرخانی شدهام. احساس می کنم توی زمانی گیر افتادهام که متعلق به آن نیستم! قطره اشکی را که با عجله از گوشه چشمم بیرون دویده است ، پاک میکنم . دختر و پسر جوان پول پیتزایشان را حساب میکنند و میروند. کاش میتوانستم مثل آنها باشم! دستشان میرود توی هم و پا تند میکنند توی کوچه خلوت روبرویی. اشتهای خوردن ندارم. مثل اینکه باز هم اشتباه کرده ام. بقول ودود: « ما که اهل دلیم باید مشتری دل و جگر باشیم نه این هله هولهها...» فکر میکنم طعم پیتزای امروز طور دیگری بود! سمت چپ میز روی دیوار منوی پیتزا را زدهاند. پیتزا با ژامبون، پیتزا قارچی، پیتزا با گوشت و..... گرانترین شان پیتزا مخصوص است. دو هزار و ششصد تومان. دوست دارم بالای لیست با خط درشت بنوسیم: « پیتزا با طعم شهدا» قیمتش هم با شما....
یا علی
پس از مدتها مطالب آن کلبه را خواندم کامنتهایش را هم و ایضا جوابها را هم این هم جوابی از من به منتظر در یکی از آنها:
به نام خدا سلام من از تو ممنونم که وقت می گذاری و مطلب. مطالب خوب. چون می شناسمت می دانم که مطالبت تاثیر گذار است (ان شاالله) شعار نیست مثل مدعیان دروغین لافزن بی هنر پرمدعا.
خدایا اگر ستار نبودی چه جنگلی می شد این دنیا! خدا را شکر که نه چشم برزخی داریم و نه مشام برزخی!
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت (باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید...
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
دستهایم نهایت کفر است جای دل توی سینه ام حفره ست نان تنهایی ام در این سفره ست …………………………..من خرابم، چنان که بم نشود! رفته دودش به چشم من اسفند تو بیا و به گریه هام بخند با بهاری که می رسد، هرچند …………………………..هیچ کس با تو همقدم نشود از خودم، گرچه من خودم سیرم از تو و وعده هات دلگیرم انتقام از خودم نمی گیرم …………………………..تا به تو مثل من ستم نشود بره ی من، نزن به گله ی گرگ! کرده چوپان تو را اگرچه بزرگ حال، پشت حصارهای سترگ… …………………………..تا به عشق تو متهم نشود از یکی بود تا یکی که نبود زیر این گنبد همیشه کبود می کند عشق عالمی نابود …………………………..ختم این قصه جز به غم نشود هر چه بید است و خم شده در باد می زند از جنون خود فریاد ای خوشا سرو عاشقی که نداد …………………………..تن به باد و شکست، خم نشود رفته از شهر من بریز و بپاش ای بهار نیامده، شاباش! مثل نوروزهای من ای کاش …………………………..روزهای تو مثل هم نشود احسن الحال من همین حالاست که دعایم دعای عاشق هاست: باش بر جا تو تا جهان برجاست
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ
بسمه تعالی
فرشته از شیطان پرسید:
قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید:
قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ
بسمه تعالی
ازکسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاس. ،
آنها مرا قویتر میکنند
از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند
ممنونم،آنان قلب مرا بزرگتر میکنند.
ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم،
آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی
نیست .
از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگذارم، آنان
بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ
بسمه تعالی
من خدا را دارم کوله بارم بر دوش ، سفری میباید ، سفری تا ته تنهایی محض ، هرکجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ، فقط آهسته بگو : من خدا را دارم.
معماری پناه
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 01:39 ب.ظ
سلام به استادعزیز
سلام آقا امین ممنون از حضورتون.مطالب زیبا یی بود.
سلام از دوست عزیزمون خانوم شمسی خوش اومدی به کلبه ی جدید ما.
سلام
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 08:11 ب.ظ
بسمه تعالی زندگی این نیست و خدا می داند که عادلانه هم نیست،
اگر مشکلات یکدیگــــــــــر بدانیم و فقط یک تماشاگر باشیم .. و فقط دل بسوزانیم و بگوییم : " درست می شود " !! ...
کاش کمکی و مرهمی هرچند کوچک بودیم که شاید فردا خودمان دچارمشکل شویم و یاری خواه ...
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ
بسمه تعالی
فرق مدرسه و دانشگاه و شرکت
مدرسه : دو کتاب برای یک موضوع دانشگاه : یک کتاب دارای موضوعات مختلف شرکت : کتابها ؟ اونها دیگه چی هستند ؟ فقط از استانداردها و بخشنامه ها پیروی کن.
****
مدرسه : یک میله سفید در دست معلم بود : گچ دانشگاه : یک میله سفید در دست دانشجویان : قلم شرکت : یک میله سفید در دست کارکنان : سیگار
**** مدرسه : بیشترین نامه ها : نامه غیبت از کلاس دانشگاه : بیشترین نامه ها : نامه های استعلاجی شرکت : بیشترین نامه ها : نامه های استعفاء
***
مدرسه : اگه بریم زندگی کسل کنندست دانشگاه : اگه نریم زندگی کسل کنندست شرکت : چه بریم چه نریم زندگی کسل کنندست ...
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ
بسمه تعالی
بسان رود
که در نشیب دره
شاد و پرغرور می دود
رونده باش
امید هیچ معجزی
ز مرده نیست ،
زنده باش . .
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ
بسمه تعالی
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.
ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید، ازمرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفندرابر ای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاو را بر ای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست ...
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ
بسمه تعالی
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره خنده باشه بدون هیچ غصه ای یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده ،ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات، تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه و چراغ راهمون میشه..........
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ
بسمه تعالی
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ
بسمه تعالی
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟
به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 09:07 ب.ظ
بسمه تعالی
کلاغ وطوطی هردو زشت وسیاه آفریده شدند،طوطی اعتراض کردوزیباشد،کلاغ به رضایت خداراضی شد،اکنون طوطی درقفس است وکلاغ آزاد….
دوست محمدی
شنبه 1 مردادماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ
سلام به همه مخصوصا استاد خوبمون حال و احوال چطوره؟
مدتی است که شدیدا سرمون شلوغ شده و کو وقت کردیم به وبلاگ سر بزنیم. انشالله پس از سبکی کارها بیشتر خواهیم بود
تکرار برخی مطالب بعضی اوقات واقعا لازم و ضروریه تا اولا از فراموشی بیرون بیایم و دوما تلنگری مجدد بشه و سوما عملمون قوی تر و خالصانه تر بشه
*******
سلام به گل یخی ها کلبه ی جدید مبارک انشالله که پر رونق تر از همیشهباشید
یا علی
سلام به شما دو نفر
دوست محمدی
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ
بسمه تعالی
تو شاهکار خالقی.... تحقیر را باور نکن.... بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش....... زیبا و زشتش پای توست...... تقدیر را باور نکن..... تصویر اگر زیبا نبود....... نقاش خوبی نیستی ..... از نو دوباره رسم کن....... تصویر را باور نکن.... خالق تو را شاد آفرید..... آزاد آزاد آفرید...... پرواز کن تا آرزو........ زنجیر را باور نکن........
دوست محمدی
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ
بسمه تعالی
وقتی از همه جا نا امید شدی رو به کوهی وایسا و فریاد بزن...
آیا امیدی هست؟؟؟؟؟؟؟؟
خواهی شنید...
هست...هست...هست...
دوستمحمدی
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ
بسمه تعالی
اگر در دنیا، خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان، همه غصه ها می روند، چون هزار غصه به دل میزبان است که دل مهمان از یکی از آنها خبر ندارد
اهل کاشانم روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم ، بهتر از برگ درخت. دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده من. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو. من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم، پی "قد قامت" موج.
کعبه ام بر لب آب ، کعبه ام زیر اقاقی هاست. کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم. پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود. چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان است. خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک". نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، پدرم پشت زمان ها مرده است. پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد. پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟ من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد. تار هم می ساخت، تار هم می زد. خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود. باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه، باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود. باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود. میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب. آب بی فلسفه می خوردم. توت بی دانش می چیدم. تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد. تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت. گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید. شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت. فکر ،بازی می کرد. زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار. زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود. زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها. بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله مذهب بالا. تا ته کوچه شک ، تا هوای خنک استغنا، تا شب خیس محبت رفتم. من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق. رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سکوت خواهش، تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین: کودکی دیم، ماه را بو می کرد. قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد. نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت. من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت. ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود. من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد. من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید. در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور. کاغذی دیدم ، از جنس بهار، موزه ای دیدم دور از سبزه، مسجدی دور از آب. سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد. من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت . من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.) من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد. و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیدا بود: کاکل پوپک ، خال های پر پروانه، عکس غوکی در حوض و عبور مگس از کوچه تنهایی. خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید. و بلوغ خورشید. و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت. پله هایی که به سردابه الکل می رفت. پله هایی که به قانون فساد گل سرخ و به ادراک ریاضی حیات، پله هایی که به بام اشراق، پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ. سقف بی کفتر صدها اتوبوس. گل فروشی گل هایش را می کرد حراج. در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست. پسری سنگ به دیوار دبستان می زد. کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد. و بزی از "خزر" نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ، مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود. برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود. کلمه پیدا بود. آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب. سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون. سمت مرطوب حیات. شرق اندوه نهاد بشری. فصل ول گردی در کوچه زن. بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل . سفر پیچک این خانه به آن خانه. سفر ماه به حوض. فوران گل حسرت از خاک. ریزش تاک جوان از دیوار. بارش شبنم روی پل خواب. پرش شادی از خندق مرگ. گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور. جنگ یک پله با پای بلند خورشید. جنگ تنهایی با یک آواز: جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل. جنگ خونین انار و دندان. جنگ "نازی" ها با ساقه ناز. جنگ طوطی و فصاحت با هم. جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود. حمله باد به معراج حباب صابون. حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات". حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشی". حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی. حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر. فتح یک باغ به دست یک سار. فتح یک کوچه به دست دو سلام. فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی. فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر. قتل یک قصه سر کوچه خواب . قتل یک غصه به دستور سرود. قتل یک مهتاب به فرمان نئون. قتل یک بید به دست "دولت". قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود: نظم در کوچه یونان می رفت. جغد در "باغ معلق " می خواند. باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند. روی دریاچه آرام "نگین" ، قایقی گل می برد. در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم. شهرها را دیدم. دشت ها را، کوه ها را دیدم. آب را دیدم ، خاک را دیدم. نور و ظلمت را دیدم. و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم. جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم. و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است. من با تاب ، من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام. من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم. من صدای نفس باغچه را می شنوم. و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد. و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت، عطسه آب از هر رخنه سنگ ، چکچک چلچله از سقف بهار. و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی. و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق، متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خودداری روح. من صدای قدم خواهش را می شنوم و صدای ، پای قانونی خون را در رگ، ضربان سحر چاه کبوترها، تپش قلب شب آدینه، جریان گل میخک در فکر، شیهه پاک حقیقت از دور. من صدای وزش ماده را می شنوم و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق. و صدای باران را، روی پلک تر عشق، روی موسیقی غمناک بلوغ، روی آواز انارستان ها. و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب، پاره پاره شدن کاغذ زیبایی، پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم. نبض گل ها را می گیرم. آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است . روح من کم سال است. روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد. روح من بیکار است: قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد. روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن. من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین. رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ. هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد. بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم. مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن. مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم. مثل یک میکده در مرز کسالت هستم. مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه. من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد. و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند. من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم، رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را. خوب می دانم ریواس کجا می روید، سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد، ماه در خواب بیابان چیست ، مرگ در ساقه خواهش و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است. زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه عشق. زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه دستی است که می چیند. زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است. زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره. زندگی تجربه شب پره در تاریکی است. زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست. خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است. زندگی "مجذور" آینه است. زندگی گل به "توان" ابدیت، زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما، زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟
من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست. و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد. چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. واژه ها را باید شست . واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست. زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید. زیر باران باید بازی کرد. زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی ، زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.
رخت ها را بکنیم: آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم. شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را. گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم. روی قانون چمن پا نگذاریم. در موستان گره ذایقه را باز کنیم. و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد. و نگوییم که شب چیز بدی است. و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم. و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام. و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت. و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند. و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد. و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون. و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت. و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت. و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت. و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد. و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم، بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست. و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است. و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند. پشت سر نیست فضایی زنده. پشت سر مرغ نمی خواند. پشت سر باد نمی آید. پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است. پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است. پشت سر خستگی تاریخ است. پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم (دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین، می رسد دست به سقف ملکوت. دیده ام، سهره بهتر می خواند. گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است. گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است. و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.) و نترسیم از مرگ (مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاری است. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید. مرگ با خوشه انگور می آید به دهان. مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاهی ریحان می چیند. مرگ گاهی ودکا می نوشد. گاه در سایه است به ما می نگرد. و همه می دانیم ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم : بگذاریم که احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند. بگذاریم غریزه پی بازی برود. کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. بگذاریم که تنهایی آواز بخواند. چیز بنویسد. به خیابان برود.
ساده باشیم. ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ، کار ما شاید این است که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم. پشت دانایی اردو بزنیم. دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم. صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم. هیجان ها را پرواز دهیم. روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم. آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی". ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم. بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم. نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان. روی پای تر باران به بلندی محبت برویم. در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم.
مزدارانی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ
نشانی
"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد، پس به سمت گل تنهایی میپیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد. در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او میپرسی خانه دوست کجاست."
مزدارانی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ
صدای پای اب
مردارانی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ
شب سردی بود ….
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر !
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر
دوست محمدی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ
بسمه تعالی
خطا از من است، می دانم.
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین”
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
دوست محمدی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ
بسمه تعالی
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید
دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که
اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد . . .
دوستمحمدی
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ
یسمه تعالی خداوندا
دستانم خالی اند و دلم غرق آرزوهای بزرگ
یابه قدرت بی کرانت دستانم را توانا کن
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن . . .
آمین
معماری پناه
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 ساعت 12:03 ب.ظ
نوشته های قبر افراد مشهور
متن سنگ قبر پروین اعتصامی
*آنکه خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است *
متن سنگ قبر فروغ فرخزاد
*من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
واز نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من م
ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم *
متن سنگ قبر کوروش کبیر
*ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی
میدانم خواهی آمد
من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم
بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر*
متن سنگ قبر فریدون مشیری
*سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب با درختان بنشین *
متن سنگ قبر فردین
*بر تربت پاکت بنشینم غمناک
کوهی زهنر خفته بینم در خاک
از روح بزرگ هنریت فردین
شاید مددی به ما رسد از افلاک*
متن سنگ قبر بابک بیات
*سکوت سرشار از ناگفته هاست *
متن سنگ قبر خسرو شکیبایی
*در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد *
متن سنگ قبر حافظ
*بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود*
متن سنگ قبر شاپور
*قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست…… *
متن سنگ قبر سهراب سپهری
*به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من *
متن سنگ قبر منوچهر نوذری
*زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی *
متن سنگ قبر وینستون چرچیل
*من برای ملاقات با خالقم آماده ام
اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست*
متن سنگ قبر اسکندر مقدونی
*اکنون گور او را بس است
آنکه جهان اورا کافی نبود*
متن سنگ قبر نیوتن
*طبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود
خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید……
وهمه روشن شد *
متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان)
۳/۱۴۱۵۶۲۳۵۳۵۸۹۷۹۳۲۳ ۸۴۶۲۶۳۳۸۶۲۲۷۹۰۸۸
متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده)
*بهترین ها هنوز در راهند….
انسانهای بزرگ واقعا” بزرگند*
متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده)
*در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن
ای مرگ*
معماری پناه
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 ساعت 12:26 ب.ظ
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
مزدارانی
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ
آنروزکه سقف خانه هاچوبی بود!
گفتارو عمل درهمه جا خوبی بود!
امروزبنای خانه ها سنگ شده!
دلهاهمه با بنا هماهنگ شده!.
مزدارانی
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ
[ بدون نام ]
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ
به نام او
بی درد و بی غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است
مزدارانی
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 ساعت 06:50 ب.ظ
به نام او
بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست... اگر بشکند دیگر اعتراض نیست التماس است!
" دکتر علی شریعتی "
آفرین دکتر
[ بدون نام ]
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ
بسمه تعالی
سرمشق های آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلــم ها یادمان رفت
گــــل کردن لبخندهای همـــکلاسی
در یک نگاه ســاده حتی، یادمان رفت
راه فــــرار از عشـــق های زنـــگ اول
آن لحظه های بی کلک را یادمان رفت
آن روز ها را، آن قدر شوخـی گرفتیم
جدیت تصمیم کبــــــــری یادمان رفت
شعر خدای مهربان راحفظ کردیــــــم
یادش به خیر اما شاید . . . . .
خدا را هم یادمان رفت!!!
درود به خدایی که هیچ وقت تنهامون نمیزاره وهمیشه به حرفهای ما گوش میده...........هزاران بنده ی امیدوار شب و روز با دست تمنا میان به درگاهت بنازم به کرمت که هیچ کس رو ناامید نمیکنی.......دوستت دارم ای آرامش حقیقی وابدی ای آخرین پشت و پناهم به تو محتاجم خدایم .......تنهایم مگذار......
او اندرون قلبهای شکسته است.
دوست محمدی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ
یسمه تعالی
ره از همه جا بسته ولى راه تو باز است
عالم همه را بر در تو روى نیاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است یاکریم
دوست محمدی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ
بسمه تعالی
خدای من بی نگاه لطف توهمه ماغافلیم ،همه کارهاناصواب وهمه شاه راه ها حتی بیراهه.......نگاهت راازمادریغ مکن یا الله
آمین
دوست محمدی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ
بسمه تعالی
ا رب زتو آنچه من گدا می خواهم افزون ز هزار پادشاه می خواهم بر بنده خود گناه را سخت مگیر من آمده ام ز تو تو را می خواهم
دوست محمدی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 ساعت 11:20 ق.ظ
بسمه تعالی
مشکلات خود را به همه و هر کسی نگویید ...
بیست درصد آنها نمی توانند به شما در حل مشکلتان کمکی کنند و هشتاد درصد باقیمانده نیز از اینکه دچار مشکل شده اید خوشحال خواهند شد ...
هر کسی محرم اسرار و لایق مشورت نیست ...
آفرین دل سفره نیست که به هر جای وا کنی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
مطلبی از منتظر:
هوالحی
پیتزا با طعم شهدا
همین که شروع میکنم به ریختن سس گوجه فرنگی روی پیتزا ...
هوالحی
پیتزا با طعم شهدا
همین که شروع میکنم به ریختن سس گوجه فرنگی روی پیتزا همراهم زنگ می زند. شمارهاش ناشناس است. دگمه سبز گوشی را فشار میدهم تا صدای غلامرضا از توی گوشی بیرون بیاید. بعد از چند کلمه تیکه پاره کردن تعارفات از من میخواهد که برای ویژه نامه یاد بود شهدای مسجدمان مطلب بنوسیم. میگوید راجع به پنج موضوع پیامبر، امام خمینی، جنگ و شهید مطلب لازم داریم.
می دانم.... اینها شدند چهار تا. تقصیر من نیست. پنجمی را غلامرضا هم نگفت. البته مشکلی نیست. خودتان به راحتی میتوانید پنجمی را هم اضافه کنید. مثلا« انرژی هستهای».
به غلامرضا قول میدهم که داستانی با مضمون جنگ را از «ساسان ناطق» برای ویژه نامه انتخاب کنم. میگویم روی بقیه موضوعات هم فکر میکنم. شاید مطلبی پیدا کردم. اعلام پایان مکالمه با چهار دقیقه و بیست و چهار ثانیه روی صفحه گوشی ظاهر میشود. لقمه اول پیتزا را گاز میزنم و میروم توی فکر...
همان اول پیامبر را بیخیال میشوم. وصف پیامبر را باید خدا بگوید که گفته است در کتابش، اگر خوانده باشیم:
«انّکَ لعَلی خُلُقٍ عَظیم» «حریصٌ عَلَیکم.....» «عزیزٌ عَلیهِ ما عَنتم» «و لِکُم فی رسول ا.... اسوه حَسنَهِ» و...
این از اولی. دومی « امام خمینی» که چندان ترکیب شیرینی نیست! امام نه خمینی بود، نه ایرانی، نه آسیایی و نه حتی زمینی!
امام آسمانی بود و بی تاریخ. مثل دیگر علمای ربانی سلف شیعه از زندان زمان و مکان معاصرش رها بود و در تاریخ اسلام زندگی میکرد. شناخت حقیقی امام هم فقط وقتی برای ما ممکن است که ما نیز بتوانیم به قول شریعتی از چهار زندان انسان یعنی تاریخ، جامعه، طبیعت و خود رها شویم که البته شق القمری است برای ما آخر الزمانیها. وگرنه فوقش امام را «مجاهد مبارز»
«مرجع عالیقدر» «عارف روشن ضمیر» «رهبر کبیر» «سیساتمدار دیندار» و.... خواهیم شناخت و بس.
همه اینها امام هستند، اما امام هیچ کدام اینها نبود! امام امام بود ..... و این را فقط آنهایی میتوانند بفهمند که مومن به امام بودند و هستند. نه اینکه مثل ما با قلم و تیشه علم و سیاست و فرهنگ بخواهند برای کارها و حرفهای امام توجیه و دلیل بتراشند! آنهایی که هنوز هم با شنیدن «لکن» های لهجهدار امام بغض توی دلشان جمع میشود بدون اینکه بدانند چرا؟؟
با کتاب و تفسیر و علم و سیاست و فیزیک و شیمی و ریاضیات و ادبیات و هنر نمیشود امام را شناخت همچنانکه نمیشود خدا و دین و پیامبر را شناخت..... « یومنون بالغیب» میخواهد که کیمیاست در این روزگار ما.... پس بی خیال امام هم...!
صدای خنده دختر و پسر جوانی از میز بغلیام میریزد توی گوشهایم. دارند سالاد میخورند. سس مایونز لبهای ماتیک شده دختر را به هم میریزد . با وسواس دهانش را پاک میکند. نگاه پسر بدجوری آلوده به نظر می آید. سعی میکنم مثل همیشه احمق ( بخوانید خوشبین) باشم. حتماً زن و شوهرند... دختر با صدایی حتی کشدارتر از پنیر پیتزا می گوید: «دو تا خواهر دارم و یه برادر...» خندهام میگیرد از شوهری که هنوز تعداد خواهر و برادر زنش را نمیداند!!!
لقمه توی گلویم گیر میکند. چشمهایم را درویش میکنم و از میزشان هل میدهم بالا و نوشابه بدون گاز را سر میکشم.
بالای میز پیشخوان تابلو زدهاند: «لطفاً حجاب اسلامی را رعایت فرمایید.» کمی بیشتر از وقتی که جوک های بیمزه پسر خالهام را میشنوم، خندهام میگیرد. این هم یک جور جوک است آن هم از نوع «پست مدرن» اش!
پست مدرن که توی ذهنم میآید، یاد جبهه میافتم. نگویید که چه ربطی دارند؟؟ خیلی هم ربط دارند. چند تا از بچههای با ذوق جبهه جعبه خمپاره را رنگ زرد زده بودند و رویش نوشته بودند: «صندوق پست مدرن»
رزمندهها نامههایشان را توی این صندوق میانداختند تا از طریق پست اهواز به خانوادهشان ارسال شود. هزاران صفحه از پست مدرنهای اروپا و آمریکا خواندیم و آخرش سرمان گیج رفت و افتادیم. جای دوری نمیرود اگر چند تا از نامههای «پست مدرن» آن صندوقها را توی کتاب «نامههای فهیمه» بخوانیم و نفسی تازه کنیم....
مزه سوسیسهای نپخته توی دهانم کش می آید. قسمتی از پیتزا پف کرده و مثل نان سوخاری رنگش زرد شده است.
زرد مثل «کیک زرد». فکر میکنم از سال بعد بچههای اول دبستان توی درس فارسی بخوانند: «ک مثل کیک زرد».
بچههای مسجد ما هم عجب حوصلهای دارند!! کلیک کردهاند روی شهداء. کاش به جای ویژه نامه شهدا ویژهنامه انرژی هستهای منتشر میکردند. هم نویسنده داشت هم خواننده. خود من یکی حاضر بودم در مورد فیزیک هستهای تحقیق کنم و چیز بنویسم. چند تا از بچهها هم که حقوق میخوانند، ماهیت حقوقی بحران هسته ای را بررسی و تحلیل میکردند...
روی جلد ویژهنامه هم با خط درشت تیتر میزدیم «انرژی هستهای حق مسلم است ماست». البته برای خوانندگان آن طرفی هم انگلیسیاش را چاپ میکردیم که: «Nuclear energy is our….»
از بابت خرج و مخارج هم هیچ نگرانی نداشتیم. پیش هر مقام مسئولی که میرفتیم تا «هاء» هستهای را نگفتهایم، دست توی جیبش میکرد! خدا را چه دیدی... آخرش هم شاید جایزهای، چیزی میگرفتیم! به این می گویند کار فرهنگی...
صاحب مغازه از دختر و پسر جوان میپرسد که چیز دیگری لازم ندارند؟؟ حتماً به قیافه من نمیخورد که چیز دیگری لازم داشته باشم.
برای همین هم چیزی نمیپرسد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد میکند. آرزو میکنم کاش گوشهایم کلید on/ off داشت.
حالا راحت خاموششان میکردم و از شنیدن این همه رکورد زنیهای علمی، فرهنگی، هنری و ورزشی کشورمان خلاص میشدم.
«... ورزشکار ایرانی رکورد رشته... را در آسیا شکست» «ایران در فناوری...... در ردیف پنج کشور اول دنیا قرار دارد»
« یک مخترع ایرانی برای اولین بار در دنیا....» «محققان دانشگاه .... موفق به طراحی ......» « جراحان ایرانی توانستند....» «حق غنی سازی اورانیوم..........» و « تیم ملی فوتبال روز..... عازم آلمان خواهد شد.....»
نمیدانم چرا با وجود این همه پیشرفت های علمی و صنعتی و اقتصادی هنوز هم توی کشورمان خیلی ها هستند که شبها گرسنه میخوابند! خیلی شعاری شد؟؟ این همه شعار میدهیم این یکی هم رویش .... مگر چه میشود؟؟
آبدارچی ادارهمان به خاطر اینکه پول خرید یک جعبه شیرینی را نداشت، خبر تولد بچهاش را تا آخر برج به تاخیر انداخته بود! این هم شعار است؟!
البته فکرتان جای دیگری نرود. عادت بد «نوشتن» است که به قول امیرخانی باعث شده تشت رسوایی مردم را بزنیم و دنبال سوژه باشیم و الا ما را چه به فضولی زندگی مردم؟! این روزها یادمان دادهاند: «عیسی به دین خود موسی به دین خود». همسایه مان هم از گرسنگی بمیرد چه دخلی به ما دارد؟؟!
اصلاً اگر قرار این است که اخبار رکورد زنیها گفته شود پس چرا از رکورهای رضا چیزی گفته نمیشود؟ من که حتی یکبار اسم رضا را از تلویزیون نشنیدهام! رضا که حتی بهتر از رضازاده رکورد میزد. خودش میگفت رکورد جهانی ساختن توالت صحرایی را شکسته است! توی چهل دقیقه یک توالتصحرایی را راه میانداخت و به بچهها میگفت بفرمایید افتتاح کنید! همان رضا که توالتهای یک لشکر را رو به راه میکرد، حالا توی یک مربع پنجاه سانتی زندگی میکند! زیاد به خودتان فشار نیاورید... اندازه صندلی ویلچر پنجاه سانتیمتر است...
چه چیزهایی از آدم میخواهند؟! نوشتن از شهدا و جبهه ... چطور میشود از نسل زندهای که رفت برای این نسل مرده ای که مانده است صحبت کرد و چیز نوشت؟ فاصله امروز و دیروز مان از جنس زمان و مکان نیست که بنزین سوپر توی موتورمان پر کنیم و گاز بدهیم تا شاید ما هم به آنها برسیم.... فاصله امروز و دیروزمان از جنس فرهنگ است. بین سال شصت و پنج و هشتاد و پنج یک دنیا فرهنگ فاصله افتاده است. سادهایم اگر مثل بچه دبستانیها شصت و پنج را از هشتاد پنج کم کنیم و بگوییم فقط بیست سال فاصله داریم! حتی بعضی ها که این فاصله عمیق فرهنگی بین ما و شهدا را میبینند، بجای اینکه سعی کنند ما را به شهدا نزدیک کنند از سر دلسوزی شهدا را به ما نزدیک میکنند!! نمونه سادهاش میشود این سریالهای آبکی تلویزیون و تایتانیک بازیهای فیلمهای جنگی سینما. ورژن پییشرفتهاش هم میشود تآتر و ادبیات دفاع مقدس این چند سال اخیر! اصلاً وقتی خیلی از فرماندهان و همسنگران شهدا که باید راویان ایثار و شهادت برای امثال من میبودند، خودشان جا زدهاند دیگر چه انتظاری میتوان از دیگران داشت؟؟ زندگی مادی، رفاه، عافیت طلبی و پُز روشنفکری جایگزین شده با آرمان گرایی آنها را هم مثل سایر مردم در خود بلعیده است!
دیگر خبری از آن بسیجی اسیر پانزدهسالهای که خطاب به خبرنگار زن یک شبکه خارجی گفته بود: «ای زن به تو از فاطمه....» نیست! چند سالی است که توی تلویزیون تصویرش را نشان نمیدهند. راستی اگر او همان باشد که بود، حالا چطور توی کوچه و خیابان راه میرود؟ حنجرهاش پاره میشود از گفتن چند هزار باره «ای زن به تو از فاطمه ....» خطاب به دختران و زنانی که از کنارش میگذرند!! انگار بار معنایی واژهها و کلمات عوض شده است. «حجاب و عفت» در فرهنگ امروز معنایی متفاوت با معنای آن درسالهای جنگ و جبهه دارد. حتی بالاتر از آن اینکه کلماتی مثل «کاخ نشین» «کوخ نشین» «مرفهین بی درد» «مستضعف» «جان بر کف» «فدایی» و خیلی از کلمههای دیگر که ورد زبان روح ا..... بود، این روزها به کلی از فرهنگ لغاتمان حذف شدهاند! شدهایم اند روشنفکری! حتماً حالا روح دکتر شریعتی هم به ر یش ما میخندد!
این روزها بعضی چیزها را خوب می فهمیم اما بعضی دیگر اصلاً حالیمان نمیشود. « زهد و قناعت» « تقوی و عفت» « ایثار و توکل» انگار کلماتی به زبان بورکینافاسویی هستند که چیزی ازشان نمیفهمیم! « رفاه و آسایش» را خوب میفهمیم اما « زهد و قناعت» برایمان معنی ندارد! دیگر آدرس آن زهد و درویشی سنگرهای جبهه گم شده است. کجایند آن بچههایی که وقتی غذا کم بود فانوس را خاموش کنند و همه الکی سر و صدای غذا خوردن در آوردند و بعد که از سنگر رفتند یکی برگردد و ببیند که ظرف غذا دست نخورده باقی مانده است..!
مسابقه ایثار گذاشته بودند حالا هم مسابقه « مردان آهنین» میگذارند…فردا پس فردا هم شاید مسابقه «دختر شایسته» برای بانوان محترم برگزار شود! ترمز بریدهایم توی سرازیری روشنفکری.....
نوجوانان امروز ما به راحتی آب خوردن همه فوتبالیستهای ملی و باشگاهی را میشناشند اما دریغ از اینکه بتوانند عکس حمید و مهدی باکری را از هم تشخیص دهند! جوانهای امروز آخرش میشوند بچه سوسولهایی که بزرگترین دردشان در زندگی دندان درد بوده و بس! جوانهای دیروز میشدند فرمانده لشکر شهید زین الدین! دکتر و مهندسهای امروزی فوقش میشوند دکتر ومهندس. دکتر و مهندسهای دیروز میشدند شهید چمران و شهید باکری.
بچههای دیروز پیشانی بند میزدند: « عاشقان کربلا». بچههای امروز هدبند میزنند: « I Love you ».
دیروز مست جام شهادت بودیم و امروز مست جام جهانی! پرچمهای دیروزمان کفن شهدایمان بود، پرچمهای امروزمان شنل تماشاگران فوتبالمان! شیفته خدمت بودیم و حالا شدهایم تشنه قدرت! اهل دل بودیم و داریم ادای اهل دلیل در می آوریم! دیروز
می رفتیم که انسان کامل شویم، حالا می رویم که حیوان ناطق باشیم ... خیر پیش! ! !
صدای سفارش مشتری جدیدی حواسم را می آورد روی میزم. هنوز نصف پیتزا را نخورده ام. بغض گلویم را فشار میدهد. دردهای کهنهای که در گوشه موشههای روحم قایم شده بودند، حالا ریختهاند وسط میدان ذهنم و معرکه می گیرند .مثل«ارمیا» ی امیرخانی شدهام. احساس می کنم توی زمانی گیر افتادهام که متعلق به آن نیستم! قطره اشکی را که با عجله از گوشه چشمم بیرون دویده است ، پاک میکنم . دختر و پسر جوان پول پیتزایشان را حساب میکنند و میروند. کاش میتوانستم مثل آنها باشم!
دستشان میرود توی هم و پا تند میکنند توی کوچه خلوت روبرویی. اشتهای خوردن ندارم. مثل اینکه باز هم اشتباه کرده ام. بقول ودود: « ما که اهل دلیم باید مشتری دل و جگر باشیم نه این هله هولهها...»
فکر میکنم طعم پیتزای امروز طور دیگری بود! سمت چپ میز روی دیوار منوی پیتزا را زدهاند.
پیتزا با ژامبون، پیتزا قارچی، پیتزا با گوشت و.....
گرانترین شان پیتزا مخصوص است. دو هزار و ششصد تومان.
دوست دارم بالای لیست با خط درشت بنوسیم: « پیتزا با طعم شهدا» قیمتش هم با شما....
یا علی
پس از مدتها مطالب آن کلبه را خواندم
کامنتهایش را هم و ایضا جوابها را هم
این هم جوابی از من به منتظر در یکی از آنها:
به نام خدا
سلام
من از تو ممنونم که وقت می گذاری و مطلب.
مطالب خوب.
چون می شناسمت می دانم که مطالبت تاثیر گذار است (ان شاالله)
شعار نیست مثل مدعیان دروغین لافزن بی هنر پرمدعا.
خدایا اگر ستار نبودی چه جنگلی می شد این دنیا!
خدا را شکر که نه چشم برزخی داریم و نه مشام برزخی!
استاد
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم
سلام رسیدن به خیر
دو روز مانده به پایان جهان...
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت (باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید...
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
زیبا بود
من نمی دانم
و همین درد مرا سخت میآزارد
که چرا انسان، این دانا، این پیغمبر در تکاپوهایش
چیزی از معجزا آن سوتر ره نبرده است
به اعجاز محبت!
چه دلیلی دارد؟ چه دلیلی دارد؟
که هنوز مهربانی را نشناخته است؟
و نمیداند در یک لبخند چه شگفتیهایی پنهان است!
من بر آنم که در این دنیا خوب بودن- به خدا سهلترین کار است
ونمیدانم که چرا انسان، تا این حد با خوبی بیگانه است؟
و همین درد مرا سخت آزرده است.
از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال، خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است.
"شکسپیر"
به جهان چشم گشودن در دست ما نیست و از آن چشم
بستن هم در دست ما نیست ولی به جهان با چشم باز نگریستن چرا !
سلام --- کلبه نو مبارک
حاجتی در دل بی تابم داشتم...
به دل گفتم : لیاقت برآورده شدن خواسته ات را نداری وگرنه از تو حرکت و از خدا برکت و خدا هم برایت برآورده اش میکرد.
دل گفت : مگر آنچه را که تا بحال خدا به تو داده است لیاقتش را داشته ای !
و مگر او تا بحال در بذل نعمت هاش به لیاقت تو نگاه می کرده است ؟!
.... و قسم می خورم که راست می گفت .
بسمه تعالی
در خود می نگرم تا ببینم که خطا کجاست ...
بعد از کمی تامل و قدری سکوت پی میبرم :
آنجا که خالی از خداست ، خطاست . . .
به یاد می آورم، آنجا که از یاد او غافل شده ایم، به بیراهه رفته ایم ...
دستهایم نهایت کفر است
جای دل توی سینه ام حفره ست
نان تنهایی ام در این سفره ست
…………………………..من خرابم، چنان که بم نشود!
رفته دودش به چشم من اسفند
تو بیا و به گریه هام بخند
با بهاری که می رسد، هرچند
…………………………..هیچ کس با تو همقدم نشود
از خودم، گرچه من خودم سیرم
از تو و وعده هات دلگیرم
انتقام از خودم نمی گیرم
…………………………..تا به تو مثل من ستم نشود
بره ی من، نزن به گله ی گرگ!
کرده چوپان تو را اگرچه بزرگ
حال، پشت حصارهای سترگ…
…………………………..تا به عشق تو متهم نشود
از یکی بود تا یکی که نبود
زیر این گنبد همیشه کبود
می کند عشق عالمی نابود
…………………………..ختم این قصه جز به غم نشود
هر چه بید است و خم شده در باد
می زند از جنون خود فریاد
ای خوشا سرو عاشقی که نداد
…………………………..تن به باد و شکست، خم نشود
رفته از شهر من بریز و بپاش
ای بهار نیامده، شاباش!
مثل نوروزهای من ای کاش
…………………………..روزهای تو مثل هم نشود
احسن الحال من همین حالاست
که دعایم دعای عاشق هاست:
باش بر جا تو تا جهان برجاست
…………………………..بیش از این سایه ی تو کم نشود…
سلام دوستان.
کلبه نو مبارک و موفق باشید.
سلام.چهارمین کلبه مبارک.
بسمه تعالی
فرشته از شیطان پرسید:
قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید:
قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
بسمه تعالی
ازکسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاس. ،
آنها مرا قویتر میکنند
از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند
ممنونم،آنان قلب مرا بزرگتر میکنند.
ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم،
آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی
نیست .
از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگذارم، آنان
بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند
بسمه تعالی
من خدا را دارم کوله بارم بر دوش ، سفری میباید ، سفری تا ته تنهایی محض ، هرکجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ، فقط آهسته بگو : من خدا را دارم.
سلام به استادعزیز
سلام آقا امین ممنون از حضورتون.مطالب زیبا یی بود.
سلام از دوست عزیزمون خانوم شمسی خوش اومدی به کلبه ی جدید ما.
سلام
بسمه تعالی
زندگی این نیست و خدا می داند که عادلانه هم نیست،
اگر مشکلات یکدیگــــــــــر بدانیم و فقط یک تماشاگر باشیم .. و فقط دل بسوزانیم و بگوییم : " درست می شود " !! ...
کاش کمکی و مرهمی هرچند کوچک بودیم که شاید فردا خودمان دچارمشکل شویم و یاری خواه ...
بسمه تعالی
فرق مدرسه و دانشگاه و شرکت
مدرسه : دو کتاب برای یک موضوع
دانشگاه : یک کتاب دارای موضوعات مختلف
شرکت : کتابها ؟ اونها دیگه چی هستند ؟ فقط از استانداردها و بخشنامه ها پیروی کن.
****
مدرسه : یک میله سفید در دست معلم بود : گچ
دانشگاه : یک میله سفید در دست دانشجویان : قلم
شرکت : یک میله سفید در دست کارکنان : سیگار
****
مدرسه : بیشترین نامه ها : نامه غیبت از کلاس
دانشگاه : بیشترین نامه ها : نامه های استعلاجی
شرکت : بیشترین نامه ها : نامه های استعفاء
***
مدرسه : اگه بریم زندگی کسل کنندست
دانشگاه : اگه نریم زندگی کسل کنندست
شرکت : چه بریم چه نریم زندگی کسل کنندست ...
بسمه تعالی
بسان رود
که در نشیب دره
شاد و پرغرور می دود
رونده باش
امید هیچ معجزی
ز مرده نیست ،
زنده باش . .
بسمه تعالی
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.
ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید، ازمرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفندرابر ای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاو را بر ای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست ...
بسمه تعالی
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره خنده باشه بدون هیچ غصه ای یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده ،ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات، تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه و چراغ راهمون میشه..........
بسمه تعالی
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
بسمه تعالی
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟
به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟
بسمه تعالی
کلاغ وطوطی هردو زشت وسیاه آفریده شدند،طوطی اعتراض کردوزیباشد،کلاغ به رضایت خداراضی شد،اکنون طوطی درقفس است وکلاغ آزاد….
بسمه تعالی
کاش می شد باردیگر سرنوشت از سر نوشت کاش می شد
هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت
کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست
با محبت, با وفا, با مهربانیها نوشت
کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان
داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت
کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود
کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت
هوالحی
به نام خدا
سلام به همه مخصوصا استاد خوبمون
حال و احوال چطوره؟
مدتی است که شدیدا سرمون شلوغ شده و کو وقت کردیم به وبلاگ سر بزنیم. انشالله پس از سبکی کارها بیشتر خواهیم بود
تکرار برخی مطالب بعضی اوقات واقعا لازم و ضروریه تا اولا از فراموشی بیرون بیایم و دوما تلنگری مجدد بشه و سوما عملمون قوی تر و خالصانه تر بشه
*******
سلام به گل یخی ها
کلبه ی جدید مبارک
انشالله که پر رونق تر از همیشهباشید
یا علی
سلام به شما دو نفر
بسمه تعالی
تو شاهکار خالقی....
تحقیر را باور نکن....
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......
زیبا و زشتش پای توست......
تقدیر را باور نکن.....
تصویر اگر زیبا نبود.......
نقاش خوبی نیستی .....
از نو دوباره رسم کن.......
تصویر را باور نکن....
خالق تو را شاد آفرید.....
آزاد آزاد آفرید......
پرواز کن تا آرزو........
زنجیر را باور نکن........
بسمه تعالی
وقتی از همه جا نا امید شدی رو به کوهی وایسا و فریاد بزن...
آیا امیدی هست؟؟؟؟؟؟؟؟
خواهی شنید...
هست...هست...هست...
بسمه تعالی
اگر در دنیا، خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان، همه غصه ها می روند، چون هزار غصه به دل میزبان است که دل مهمان از یکی از آنها خبر ندارد
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
با سلام به استاد عزیز و همه ی دوستان و همراهان گرامی
به دوستای خوبم هم خدا قوت می گم
خیلی خوشحالم که این کلبه ی چهارم هم شروع شد .
********به امید خدا*********
سلام
صدای پای آب،
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش "انشا"
اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".
عارفی دیدم بارش " تننا ها یا هو".
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از "خزر" نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ "نازی" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشی".
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست "دولت".
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در "باغ معلق " می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام "نگین" ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
نشانی
"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست."
صدای پای اب
شب سردی بود ….
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر !
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر
بسمه تعالی
خطا از من است، می دانم.
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد”
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین”
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
بسمه تعالی
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید
دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که
اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد . . .
یسمه تعالی
خداوندا
دستانم خالی اند و دلم غرق آرزوهای بزرگ
یابه قدرت بی کرانت دستانم را توانا کن
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن . . .
آمین
نوشته های قبر افراد مشهور
متن سنگ قبر پروین اعتصامی
*آنکه خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است *
متن سنگ قبر فروغ فرخزاد
*من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
واز نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من م
ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم *
متن سنگ قبر کوروش کبیر
*ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی
میدانم خواهی آمد
من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم
بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر*
متن سنگ قبر فریدون مشیری
*سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب با درختان بنشین *
متن سنگ قبر فردین
*بر تربت پاکت بنشینم غمناک
کوهی زهنر خفته بینم در خاک
از روح بزرگ هنریت فردین
شاید مددی به ما رسد از افلاک*
متن سنگ قبر بابک بیات
*سکوت سرشار از ناگفته هاست *
متن سنگ قبر خسرو شکیبایی
*در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد *
متن سنگ قبر حافظ
*بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود*
متن سنگ قبر شاپور
*قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست…… *
متن سنگ قبر سهراب سپهری
*به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من *
متن سنگ قبر منوچهر نوذری
*زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی *
متن سنگ قبر وینستون چرچیل
*من برای ملاقات با خالقم آماده ام
اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست*
متن سنگ قبر اسکندر مقدونی
*اکنون گور او را بس است
آنکه جهان اورا کافی نبود*
متن سنگ قبر نیوتن
*طبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود
خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید……
وهمه روشن شد *
متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان)
۳/۱۴۱۵۶۲۳۵۳۵۸۹۷۹۳۲۳ ۸۴۶۲۶۳۳۸۶۲۲۷۹۰۸۸
متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده)
*بهترین ها هنوز در راهند….
انسانهای بزرگ واقعا” بزرگند*
متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده)
*در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن
ای مرگ*
الفبای زندگی ...
الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر بازدارنده ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
ذ: ذکر گویی برای اخلاص عمل
ر: رضایت مندی برای احساس شعف
ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کارها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طاقت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های دردمند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امیدها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک
سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون*
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ
را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و
بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد
میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان
و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق
ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت
دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست
رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد
آنروزکه سقف خانه هاچوبی بود!
گفتارو عمل درهمه جا خوبی بود!
امروزبنای خانه ها سنگ شده!
دلهاهمه با بنا هماهنگ شده!.
ﮔﯿﺮﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻮ ﺷﻤﻊ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ
ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﯽ
ﺷﻤﻊ ﺑﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﻮﺭﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺍﯾﻦ همه ی ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
به نام او
بی درد و بی غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است
به نام او
بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست... اگر بشکند دیگر اعتراض نیست التماس است!
" دکتر علی شریعتی "
آفرین دکتر
بسمه تعالی
سرمشق های آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلــم ها یادمان رفت
گــــل کردن لبخندهای همـــکلاسی
در یک نگاه ســاده حتی، یادمان رفت
راه فــــرار از عشـــق های زنـــگ اول
آن لحظه های بی کلک را یادمان رفت
آن روز ها را، آن قدر شوخـی گرفتیم
جدیت تصمیم کبــــــــری یادمان رفت
شعر خدای مهربان راحفظ کردیــــــم
یادش به خیر اما شاید . . . . .
خدا را هم یادمان رفت!!!
درود به خدایی که هیچ وقت تنهامون نمیزاره وهمیشه به حرفهای ما گوش میده...........هزاران بنده ی امیدوار شب و روز با دست تمنا میان به درگاهت بنازم به کرمت که هیچ کس رو ناامید نمیکنی.......دوستت دارم ای آرامش حقیقی وابدی ای آخرین پشت و پناهم به تو محتاجم خدایم .......تنهایم مگذار......
او اندرون قلبهای شکسته است.
یسمه تعالی
ره از همه جا بسته ولى راه تو باز است
عالم همه را بر در تو روى نیاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
یاکریم
بسمه تعالی
خدای من بی نگاه لطف توهمه ماغافلیم ،همه کارهاناصواب وهمه شاه راه ها حتی بیراهه.......نگاهت راازمادریغ مکن
یا الله
آمین
بسمه تعالی
ا رب زتو آنچه من گدا می خواهم
افزون ز هزار پادشاه می خواهم
بر بنده خود گناه را سخت مگیر
من آمده ام ز تو تو را می خواهم
بسمه تعالی
مشکلات خود را به همه و هر کسی نگویید ...
بیست درصد آنها نمی توانند به شما در حل مشکلتان کمکی کنند و هشتاد درصد باقیمانده نیز از اینکه دچار مشکل شده اید خوشحال خواهند شد ...
هر کسی محرم اسرار و لایق مشورت نیست ...
آفرین
دل سفره نیست که به هر جای وا کنی