کلبه مرتضی و منتظر شماره ۲

به نام خدا 

 

سلام 

امروز ساعت ۱ بعد از ظهر عقد مرتضی بود و منتظر 

خانواده هایشان بودند و من 

والبته عروس و داماد 

 

ساده-سالم-صمیمی و بی ریا 

 

ان شاالله خدا خوشبختشون کنه. 

و ان شاالله خدا همه اهالی صندوقچه را کمک کنه. 

  

آمین  

براشون دعا کنید.

نظرات 145 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

به نام خدا
سلام به صاحبان کلبه
تشریف ندارید؟
سلامت باشید

محسن سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام استاد
ممنون . شماخوبید؟ خوش می گذره؟

سلام
خدا را شکر

شازده کوچولو چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ

سلام مرتضی و منتظر عزیز



و کاش نبودباران

و تو می باریدی

ساحل به ساحل

تسبیح هزار دانه ی

در یایم را!

و کاش نبود عشق

و تو آنی

در من حلول می کردی

سجاده به سجاده

کهکشان خسته ی

نمازم را!

و من پر می شدم از تو

راز سر به مهر من

و تو آیه به آیه در من. . .

و کاش

نبود

شـــــــــــــــعر!

سمانه حمیدی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام به آقای صفردوست وهمسر خوبشون.
سلام استاد.خوبین؟خسته نباشید.
نمی خوام حال وهوای خوب کلبه تونو بهم بزنم اما یه بسته به قول استاد آموشی دارم.پیرو همون اطلاعیه ای که دادم و هیچ کس هیچ کس حتی اسم یه نرم افزارم برام نفرستاد!اسم چندتا از نرم افزارو که پیدا کردم برای اونایی که مثل خودم به نرم افزار تخصصی علاقه مندن مینویسم.انشاالله که استفاده کنن و لذت ببرن. با اجازه:
۱-نرم افزار انجام محاسبات حرفه ای شیمی
Hypercube Hyperchem professional v8.0.8 2010
2شبیه سازی ساختار مولکولی:
crystal Maker
3-ترسیم انواع واکنش ها وترکیبات آلی:
A CD chemSketch 12.01 Build
4-تیتراسیون با رسم نمودار:
Acid Base LAb
5-موازنه:
chemical Equation Expert2-11
6-شبیه ساز آزمایشگاه:
chem Lab V1.3
.
.
.
.
.
.
.
التماس دعا

سلام
خدا را شکر. ممنون

اگر کسی می دانست لابد می نوشت.
اگر هم کسی می دانست و از اصحاب صندوقچه نبود و ننوشت باز هم آزاد بود.
این آزادی درصندوقچه نهادینه شده است.
اما از شما ممنونم که دانش خود را قسمت کردید.

مرتضی جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه دوستان خوبم و سلام به استاد مهربونم

استاد خبری از انارها نشد؟

دیروز تشییع جنازه دایی مادرم بود. مردی فوق العاده خانواده دوست و مهربون و با ایمان و ... بود.
هم اسم شما هم بود "علی" و علی وار زندگی میکرد و دستگیر خیلی ها بود
20 سال پیش تو کیش سرمایه گذاری میکنه از عده ای پول قرض میگره و بجاش بهشون مغازه میده
3شنبه 2نفر از اون آدمها برای گرفتن نزول پولشون میرن سراغش و وقتی دایی ام بهشون نمیده اول بهش چاقو میزنن و بعد از 16طبقه به پایین پرتش میکنن

نمیدونم امسال چه سالیه که دو نفر از بهترین های خانواده ام کشته شدن

استاد گرچه معتقدم همه اینها نشونه است اما دعامون کنید
شاید نفر بعدی یکی از ماها باشیم

*** ***

سلام خانم رحیمی نژاد
سالگرد ازدواج مولای متقیان و بی بی دو عالم رفته بودیم مشهد
همه تون رو دعا کردیم
پاینده باشید

*** ***

به به محسن باوفااااا
چه خبرا؟ خوبی؟ خوشی؟
آفتاب از کدوم طرف درومده؟

*** ***

سلام شازده کوچولو
ممنون که میآی و به ما سر میزنی
انشالله که همیشه حال و احوالت شنگول منگول حبه انگور باشه!!!
ها ها

*** ***

سلام خانم حمیدی، هم تیمی و هم سفر و قهرماااان کمیکار
علیک سلام
مطمئنم که جواب کامنت قبلتون رو داده بودم اما چون فوق العاده سرم شلوغ بوده فرصت نکردم چک کنم و انگار ارسال نشده بود
یه سایتی معرفی کرده بودم که لیستی از تمامی نرم افزارهای شیمی رو لیست کرده بود
یکمی تو وبلاگهای شیمی بگردین میتونید بیشتر از این رو پیدا کنید

نرم افزار Chem Office هم برای ترسیم انواع واکنش ها و ترکیبات آلی است که کار باهاش خیلی راحته و نرم افزاری عالیست

*** ***

سلام بر یار و همراه همیشگی ام، منتظر عزیز
خانواده مهربونت چطورن؟
کاش همه ی آدمها آدم بودن، کاش ذره ای خدا رو می شناختن و ترسی هم از حسابرسی روز قیامت داشتن اون وقت اینهایی که گفتی یا نبود یا کمتر از این بود.

همونطوری که هشت سال دفاع مقدس یا ماجرای فتنه ی 88 یا همین جریان صندلی داغ استاد پرده از خیلی چیزها برداشت، بعضی اوقات وجود آدمهای بد لازمه تا عیار خوبی انسان های نیک مشخص بشه.

بگذریم و بهتر است گاهی اوقات سکوت کنیم و با رفتار و اعمالمون اعتراضمون رو نشون بدیم.

دعا میکنم که اولا خدای بزرگ رزق و روزی حلال بهمون بده و دوما بصیرتمون رو نسبت به وقایع پیرامونمون زیاد کنه
انشالله که عاقبت همه ختم به خیر شود

راستی دیشب خوابتون رو دیدم
عروسی داداشت بود، تو مشهد، همه خوشحال بودن، شاد و شگول
فکر کنم سفر در زمان کردم و به گذشته ها رفته بودم

به همه سلام برسون

*** ***

موجود رتبه 4، خرخون اعظم حسین دهقان کجایی؟
خبری ازت نیست!
چند روز پیش خواب تو و برادر! رو دیدم، بابلسری؟
اومدی تهران یادم بندازم که عکسهای همدان رو بهت بدم

یا علی

سلام مرتضی
امسال سهم من فقط ۱۰۰ تا شده!!! اون هم هنوز به دستم نرسیده
فردا یا پس فردا ان شاالله می رسه. درصد تو را کنار می ذارم.

مرتضی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
شوخی کردما
اما حالا که اصرار میکنید باشه
هرکسی این افتخار نصیبش نمیشه که استادش بهش انار بده
والا

این هم یه طنز جالب تقدیم به همه دوستان بالاخص منتظر عزیزمممم


زن با عصبانیت پای تلفن : "این موقع شب کدوم گوری هستی تو؟!"
مرد : "عزیزم ، اون فروشگاه طلافروشی رو یادته که از یه انگشتر الماس نشان ش خوشت اومده بود و گفتی برات بخرم،اما من اون روز پول نداشتم ولی بهت گفتم که روزی حتما این انگشتر مال تو میشه عزیزم...؟!"
زن با صدای ملایم و خوشحالی بسیار : " بله عشقم..."
مرد : "من الان تو رستوران بغل دستیش دارم شام میخورم"

سلام
؟؟!!!

مرتضی چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ

به نام خدا
سلاااام استاد
دیروز تهران سفیدپوش شده بود
هوای خیلی توپی بود و البته خیلی سرد
وسط پاییز یه زمستون سرد رو تجربه کردیم
هیچی بیشتر ایز این نمیچسبه که یخ زده از بیرون بیآی و انار بخوری اون م انار سمنان رو

استاد عجب غذای نذری خوشمزه ای بهمون دادین
خوردیم و به به و چه چه کردیم

دستتون درد نکنه

راستی داداشتون هیچ فرقی نکرده بود. سال 84 یکبار سر کلاس آلی2مون آورده بودینش
سلاممو برسونید
همینطور به خانواده عزیزتون

یا علی

سلام

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ

به نام خدا
سلام
زیارت قبول ان شاالله

امام علی (ع) :خداوند به حضرت موسی وحی فرمود :ای موسی سفارش مرا در مورد چهار چیز بخاطر بسپار :1.تانفهمیدی که گناهانت را آمرزیده ام به گناه دیگری مپرداز 2.تا ندانی گنج های خزائنم تمام شده غم روزی مخور 3.تانبینی ملک و پادشاهی من از دست رفته به دیگری امید مبند 4.تا مرده شیطان را نبینی از مکرش ایمن مباش. نصایح صفحه 183

مرتضی شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ

به نام خدا
سلام به هم

خانم رحیمی نژاد
سپاس از مطلب زیباتون
کلام مولا همیشه بر دل میشینه

حرم آقا امام رضا(ع) اهالی صندوقچه بخصو شمارو دعا کردم
البته اگه لایق باشم


*** ***

منتظر عزیزم
سلام و عرض ادب
امروز رئیسم با شیرینی اومد٬ خدا بهش یه دختر ناز نازی داده
۳شنبه صادف با عید غدیر هم عروسی یکی دیگه از همکارامونه
همه رو دعوت کرده الی منووووو
خوب حق داره چون ارتباطمون تا امروز در حد سلام و علیک بوده
دیگه باید برم
به خدای منان سپردم


*** ***

بچه ها دیشب کی برنامه "این شبها" رو دید؟

رحیمی نژاد دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ق.ظ

به نام خدا
سلام
امام علی (ع) :از امیر المومنین (ع) سوال شد :دانشمند تر از همه مردم کیست :فرمود کسی که سخن خیر و حکمت را از هر شخصی که شنید قبول کند و آن را به معلومات و دانش خویش بیفزاید . خصال الصدوق صفحه 6

سلام

مرتضی دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

خدا از نگاه ملاصدرا


خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس


بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

مرتضی شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

یک نگاه مهربان، ما را بس است
پرتویی از آسمان، ما را بس است

یک پرنده ، یک چمن ، یک جلوه گل
شاخه ای از ارغوان، ما را بس است

لحظه هایی از تبسم، از نسیم
در نگاه عاشقان، ما را بس است

ما تهی دستان عاشق پیشه ایم
سفره لبخند و نان، ما را بس است


کاش بارانی ببارد ، قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند

مرتضی شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ

اعتقاداتتان راچند می فروشید؟

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

آنهایی که فقط پیشرفتهای طولی را می خواهند اصلا حلاوت این داستان را درک نمی کنند. اعتقاد که نگو!

مرتضی شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم


خدا گوید :

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...

مرتضی یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

هوالمحبوب العارفین

سلام به محرم
سلام به عشق عالمین ؛ حسین (ع)
سلام به ساقی کربلا ؛ عباس(ع)
سلام به ام المصائب ؛بی بی زینب (س)
سلام به طفل رباب علی اصغر (ع)
سلام به جوان کربلا علی اکبر و قاسم ابن الحسن (ع)
سلام به به دخت سه ساله
سلام به شدای نینوا
و
سلام به سینه زنان حسین (ع)
سلام به زنجیرها و سنج ها
سلام به نوحه خوان ها
سلام به فریاد های "یا حسین"
سلام بر دم گرفتن "یا ابالفضل "عزاداران حسینی
سلام به تمام لحظه های عاشقی شیعیان در این ماه
سلام به اشک عزای حسین
سلام به شفا گرفتان این ماه
سلام بر دست های گره گشای عباس (باب الحوائج)
سلام به تمام لحظه های آسمانی شدن در محرم

خیلی دلم گرفته
به خدا دارم خفه میشم
محرم که میاد داغ دلم تازه میشه انگار

مخصوصا دلم میگیره وقتی که زمان امام حسین (ع) رو با زمان امام عصرمون مقایسه می کنم.
عمریه داریم میگیم یا حسین:"یا لیتنا کنا معک !!" اما حالا امام عصرمون تنها مونده و کاری نمی کنیم! همش میگم نکنه آقا هم داره میگه "هل من ناصر ینصرنی" و کسی نمیشنوه ؟

تو رو به غربت امام حسین (ع) قسم، توی این ایام عزیز، برای فرج گل نرگس خیلی دعا کنید.
هر جا سیم دلتون وصل شد اهالی صندوقچه و من و منتظر عزیزم رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید



حرف دل :
یا حسین (ع)
بیمار غم عشق تو بیمار نباشد
بیمار بود هرکه مریض تو نگردد


یا علی و التماس دعا

باران یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ

هواحکیم

سلام استاد،حالتون خوبه؟
و سلام به صاحبان کلبه منتظر عزیز و اقای صفردوست
فکر نکنید بی معرفتما!!! به وبلاگ سر میزنم نظرات رو هم می خونم ولی حرف دلم به ذهنم نمیاد که بنویسمش.
دلم برای دانشگاه تنگ شده استاد،برای گروه برای شما.....
اوایل تو حرفام به منتظر می گفتم این سمنانتون ولی حالا که دور شدم میگم سمنانمون،کار ما ادمام عجیبه!سخنرانی پروفسور رو هم که از دست دادم حیف شد.
افتتاح دانشکده هم تبریک استاد،حالا هم که فارغ التحصیل شدم بازم کلاسشو واسه بقیه می ذارم!!!
انشا الله یه فرصت دیگه بشه که بیام سمنان.

موید و پاینده باشید

سلام

خدا را شکر

ممنون

منتظر یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ

ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است ...
و ای دل!
تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست
نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لا غیر ....
صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است ....

منتظر یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ب.ظ

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نــــشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریــــاد کــردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نــــــوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد دلنشین است

نوای نی نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش نینوایی است...

سرش بر نی تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سرو سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست

( امین پور،آینه های ناگهان، 164)

منتظر یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ب.ظ

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا
علیرضا قزوه

منتظر یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

هوالحی

سلام به استاد عزیز و همه اهالی صندوقچه
خوبید؟
فرارسیدن ماه محرم رو به استاد و همه شما دوستان صندوقچه ای تسلیت میگم
تو این روزها و شب ها ما رو هم دعا کنید

و سلام به آقا مرتضی
خوبی؟
خانواده گلت خوبند؟
از طرف من به همشون سلام برسون و التماس دعا بگو.
از مادرمهربونت بخواه اول برای ظهور امام زمان بعد عاقبت بخیری همه مسلمون ها دعا کنن.

خودت هم دعامون کن

التماس دعا
یا علی

سلام
ممنون منتظر خدا را شکر

مرتضی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ

دوستی می گفت
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیست ... همه مردند

ممنون مرتضی

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام
امام زمان(عج)_ شیعیان ما عاقبت خوشی در زندگی دنیا دارند مادامی که از گناه دوری کنند.

سلام
چه فرحبخش و امید برانگیز!
کاش باشیم

مرتضی شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ

به نام خدا
سلام بر همه احالی صندوقچه
سلام بر استاد بزرگ
سلام بر صاحب دیگر این کلبه، منتظر عزیز
و سلام بر خانم رحیمی ن‍ژاد

آیه 53 سوره زمر در قرآن به آیه رحمت معروفه
این هم زمینه حدیث قشنگتون


"قـل یـا عـبـادى الّذیـن اسـرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه یغفر الذنوب جـمـیـعـا انـه هـو الغـفـور الرحـیـم"

"(ای رسول رحمت) بدان بندگانم که (به عصیان) اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا نا امید مباشید، البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است"

سلام مرتضی
رسیدن به خیر
بلا به دور ان شاالله

ممنون از آیه زیبا

مرتضی یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش و اکثراً رند و مکاراز اصطلاح "آدم هفت خط" استفاده کنیم! اما چرا؟

روایتی درمورد ریشۀ تاریخی اصطلاح "هفت خط" وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهی درست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذارد و از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارندۀ جام مجبور بوده است محتویات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اینکه کسی بیش ازاندازۀ ظرفیت خود باده گساری نکند واز سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد، هر کدام از مدعوین، پیمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعین میزان توانائی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است .
به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که " لوطی" نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود.
این قبیل افراد را "هفت خط" می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند.
این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زیرک و مرد رند "هفت خط" اطلاق گردیده است.

مرتضی دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ق.ظ

وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ

خداوند در سوره تین به این میوه قسم خورده است اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است.
قصه از این‌جا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم، در مغز انسان و حیوانات تولید می‌شود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و باز تولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل می‌شود.

ژاپنی‌ها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید انجیر و زیتون را به نسبت یک به هفت مصرف کرد.

بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامه‌ای به این تیم تحقیقاتی می‌نویسد و اعلام می‌کند که در کتاب مقدس مسلمانان، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده. نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است.

...عجایبش پایان نپذیرند...

مرتضی سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه
مخصوصا غایب بزرگ این کلبه و صاحب اصلی کلبه سرکار علیه منتظر خانم!!!
عجب جمله ای شد


برگی از تاریخ مملکتون:::

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر ادین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است.

آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
در این مملکت یک مرد واقعی داریم آن هم خانم فخرالدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است

سلام!

مرتضی چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ

فرشته های کوچولو...


پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت

هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روز های گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!

مرتضی چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

نادر ابراهیمی

خوب بید!

آشنا شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام به منتظر عزیز و آقا مرتضی
حالتون خوبه ؟
یه داستان طنز براتون آوردم

ماجرای دو همسر 60 ساله
یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!

خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرتضی یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش

سلام استاد
این پسر جوون رو یه نصیحت میکنید؟؟؟

سلام منتظر عزیزم
کجایی بالام جان؟
غیبت خیلی طولانی شده هاااا
دلم مثل گونگیشک کوچیکه
راستی بابای خوب و مادر مهربون و خواهرای با حیات چطورن؟
خوبن؟
سلاممو برسون، باشه
یه سلام وی‍ژه با یه دنیا لبخند و شیطنت

در حال حاظر اس.ام.اسی نه نه پیامکی از جانب شما اومده که باید جوابشو بدم
باقی حرفا باشه واسه بعد

یا علی

سلام
نصیحبی کنمت یشنو و یهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت یپذیر

مرتضی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتی همه مادرای دنیا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ

سرم را نه ظلم می تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛

*** ***

سلامتیه اون پسری که...

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...

20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!

باباش گفت چرا گریه میکنی..؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!

*** ***

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود
ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد


بیایید قدردان باشیم
به سلامتی پدر و مادرها

مرتضی چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید، به گاو و گوسفند و مرغ خبر داد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید ،از مرغ برایش سوپ درست کردند ،
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.

و در تمام این مدت موش از سوراخ دیوارنگاه می کرد و به مشکلی که به
دیگران ربط نداشت ، فکر می کرد!!

مرتضی تا دیروقت بیداری مگه نباید صبح سرکار بری ؟

مرتضی پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد عزیزم
معمولا سه ساعت و نیم دیرتر از شما می خوابم
یعنی حوالی 12:30
قبلنا که دیرتر می خوابیدم اما دیگه نمیشه شب زنده دار بود
چون 5:30 باید برم دنبال یه لقمه نون حلال
استاد دعامون کنید

راستی فرا رسیدن نهم دی، روز بصیرت رو به همه عاشقان ولایت تبریک میگم
هنوز سیل خروشان جمعیت رو یادمه

سلام

مرتضی پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد!

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!

رحیمی نژاد یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ق.ظ

به نام خدا
سلام به منتظر عزیز و آقای صفر دوست گرامی
خوبید؟
خوش می گذره؟
منتظر جان امتحان های ترم اول ارشد رو بهت تبریک می گم:-) موفق باشی.
انشاالله به زودی و با سربلندی درست تمام بشه و بری پیش همسرت . این دوران برای خانم ها سخته خیلی دلتنگ میشن. عاطفی هستن دیگه.برای هردوی شما آرزوهای قشنگ دارم .
یا حق

مرتضی جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ

ب نام خدای قادر و توانا
سلام به جمیع اهالی صندوقچه

یه سلام ویژه و مخصوص خدمت منتظر عزیزم
حال و احوالت خوبه؟
خانواده ی مهربون و باصفات خوبن؟
دلم واسه همتون تنگ شده
به همه سلام برسون
راستی قبول داری این کلبه رو خاک گرفته
اول از همه توپه توپ بچسب به امتحاناتت که باز هم سرافرازم کنی
بعدش استاد زحمت یه کلبه ی نو رو میکشه و یه خونه تکونی اساسی اونجا میکنیم
قبول؟؟؟
در پناه حق
خدا پشت و پناهت


*** *** ***

سلام خانم رحیمی نژاد
خدا رو صد هزار رتبه شکر
تنی سالم داریم، روحی مملو از آرامش و کسب و کاری پر خیر و برکت!!!
همه اینها رو هم مدیون بزرگی و یگانگی خالق بی همتامون داریم
خالقی که لحظه ما رو به خودمون وا نمی گذاره
خالقی که نه تنها بخیل نیست بلکه سخاوتمندترین سخاوتمندانه!!!
الله اکبر

از طرف منتظر عزیزم ازتون تشکر میکنم
و همینطور عذرخواهی
انشالله بعد از اتمام امتحاناتش، پاسختون رو میده


*** *** ***

سلام استاد
ظهرتون بخیر
شبکه تهران جمعه ها قبل از اذان ظهر مناجات امیرالمونین رو پخش میکنه
من این دعا رو خیلی یلی خیلی دوست دارم
بعله شروع شد

یا علی


*** *** ***

جهت یادآوری خودم:
خاطره های "یا علی" رو واسه همه تعریف کن
مخصوصا آخریشو

سلام

مرتضی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه اهالی خوب صندوقچه
چطورین؟
درسته که نیستیم اما شما به کلبه ی خودتون سر بزنید.
مطلب هم اگه بذارید حسابی منت بر ما گذاشتین

سلام به استاد خوبم
وقتی بهم زنگ زدین خیلی خوشحال شدم
انشالله که هرچه زودتر سرماخوردگیتون خوب بشه
هرچی پشتم اون کامنت رو پیدا نکردم، احتمالا تاییدش نکردین
اگه امکانش هست واسم ایمیلش کنید
بد نیست با ادبیاتشون آشنا بشم
دیدین که نه تنها باعث ناراحتی ام نشدن بلکه خنده ام رو هم دراوردن و اگه باز هم کارشون پیش من گیر کرد، در حد توانم گره گشایی میکنم
امیدوارم که امام زمانم ازم قبول کنه


سلام منتظر عزیزم
فردا آخرین امتحانته
انشالله اینو هم به خوبی میدی
من که خیلی دلم واسه روزای دانشجویی و شبهای امتحان و درس خوندن تنگ شده
به امید خدا در آینده ای نزدیک با هم واسه دکتری درس میخونیم
الان یاد اون حرف استاد تو روز عقدمون افتادم
آقای عاقد ازم پرسید با ادامه تحصیل خانمت مخالفتی نداری و استاد جواب دادن:
نه نداره و با اجازه پدرش اگه روزی مخالفتی کرد خودم میکوبم میام تهران و گردنشو میشکونم
ها ها
کلی هم خندیدیم
به خواست خدا ما برای پیشرفت کشور عزیزمون از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم
فقط یادمون باید باشه که بعضی ها با حسادتهاشون سعی میکنن که سنگ جلوی پامون بندازن اما از این غافلند که پشت و پناهمون خدای بزرگه و ما هم خیالمون از این بابت راحته راحته

انشالله که عاقبت تموم جوونامون ختم به خیر بشه
موجبات کارشون هم فراهم بشه
منم هرچه زودتر رسمی بشم (استاد، بچه ها میون قنوت نمازتون دعامون کنید)

یا علی

سلام مرتضی

دست چندماشونند که فکر می کنند دیده نمی شوند! ضمنا با تو در میان گذاشتم که حدسم تایید بشه.

۱۳ یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

به نام خدا


راه مجاهدت باز است...


گزارشی از متن و حاشیه دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهید احمدی‌روشن


گزارش خبرگزاری فارس، در پی دیدار رهبر انقلاب از خانوده شهید مصطفی احمدی روشن، پایگاه اطلا‌ع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای گزارشی حاشیه‌ای از این دیدار منتشر کرده است:

سرم را تکیه داده بودم به شیشه‌ی ماشینی که از لابه‌لای اتومبیل‌های توی خیابان به سرعت می‌رفت تا به موقع برسیم خانه‌ی مصطفی؛ به موقع یعنی زودتر از رهبر انقلاب.

مصطفی سر جمع 7 ماه و 7 روز بزرگتر از من بود و پسرش هم تقریباً هم‌سن دخترم. فکر کردم به اینکه اگر اتفاقی – مثلاً تصادف- برایم پیش بیاید حال خانواده‌ام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقیه. از روی محبت، هیچ دلم نخواست که تصورشان بکنم؛ ولی چند دقیقه‌ی بعد قرار بود برسم به خانه‌ی جوانی هم‌ریش و هم‌سن‌وسال خودم که اتفاقی برایش افتاده و حال خانواده‌اش را تصویر کنم. خانواده‌ای که دیگر او را نخواهند دید.

ماشین در ترافیک سنگین از بیت رهبری در انتهای فلسطین آمده بود تا اول پاسداران و در خیابان گل نبی و ترافیکش – همان‌جا که ماشین مصطفی را منفجر کردند- سر از شیشه‌ی ماشین برداشتم. فکر کردم اگر به لطف رانندگی! راننده‌مان همین الان نمیریم بالاخره گریزی هم از تقدیر همیشگی و همگانی حضرت حق نداریم. یک لحظه فکر اینکه آدمی مثل مصطفی چقدر می‌تواند خوشبخت و خوش‌عاقبت باشد، از جا پراندم. این ماجرا زاویه‌ی دید صحیح می‌خواهد. از این زاویه همه‌اش شور است و حماسه.

وقتی ماشینمان -به لطف خدا البته- رسید به نزدیک خانه‌ی مصطفی دیگر حال‌گرفتگی مسیر را نداشتم. فکر کردم نباید دلسوز خانواده‌اش باشم بل باید غبطه‌خور خودش بشوم. حاشیه زیاد رفتم، خانواده خانه نبودند!

دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همه‌ی خانواده‌اش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفته‌اند خانه شهید رضایی‌نژاد و بعدش می‌آیند اینجا. یک تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانواده‌ی آنها می‌خواند که یک مسئولی در راه منزل شماست! یک چیزی در مایه‌های رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت می‌کنند که: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار. تیمی که رفته بود چیذر بالاخره موفق می‌شود و معلوم نیست با چه ترفندی راضی‌شان می‌کند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانه‌ی شهید یک آپارتمان حدود 80 متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا کامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و دو عکس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانمهای چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال –باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید کرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر شهید و البته علیرضا پسر مصطفی که هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانه‌شان. اینقدر می‌فهمید که خبر مهمی هست که همه جمع هستند و اینقدر بزرگ بود که بداند در چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! وکلافه از همین موضوع می‌پرسید: پس بابا کی میاد؟


همه قیافه‌های خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابی نداشته‌اند در این چند روز ولی کسی شکسته نبود. گهگاهی هم لبشان به لبخند باز می‌شد و البته هنوز نمی‌دانستند چه کسی به خانه‌شان خواهد آمد.

خواندم که کامران نجف‌زاده جاخورده که خبر شهادت پدر را به پسر 4 ساله‌اش نداده‌اند و البته فکر می‌کنم او هم یک لحظه همه چیز را –مثل من- با فرزند خودش مقایسه کرده که نوشته بود: خبرنگاری یادم رفت؛ و من دیدم مادربزرگ علیرضا داشت به نوه‌اش می‌گفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچه‌ی چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درک کند هرچند فکر می‌کنم معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب می‌دانست که از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه می‌آورد و سرش را قایم می‌کرد لای چادر او.

مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر شهید آرام گفت مهمانشان کیست و خواهش کرد کمک کنند تا همه‌ی موبایل‌ها جمع و خاموش شود. فکر می‌کردم مثل خانواده‌های شهدایی که قبلا دیده بودم ذوق زده شوند یا باور نکنند ولی نه؛ خیلی عادی بلند شدند و موبایل‌ها را جمع کردند. انگار برایشان مسجل بود که آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردایی نزدیک.

پدر شهید بلند شد و رفت برای گرفتن وضو. دستش لرزشی آرام گرفته بود و این نشانه‌ی هیجانی بود که نشانش نمی‌داد. وقتی پدر برگشت، کوچکترین دخترش –که دیگر حالا او و بقیه هم خبردار شده بودند- لباس‌های پدرش را مرتب می‌کرد.


وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را می‌دیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی می‌دادند. مادر شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فکر کردم الان غریبی می‌کند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!

و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جا خوش کرد در بغل رهبر، زن‌ها نتوانستند صدای گریه‌شان را مثل اشک‌ها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت می‌کردند.

آقا تا برسند به صندلی‌شان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بی کلافگی و بی غریبگی.

ساعتم را نگاه کردم. هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله.
این خلاف رویه‌ی ایشان بود که اینقدر بی‌مقدمه شروع کنند در خانه‌ی شهیدی به صحبت. اول معمولاً می‌نشستند و می‌شناختند و گپ و گفت می‌کردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».
و البته فرصت شد تا من خودم هم چهره‌ی رهبر را ببینم؛ جدی، با هیبت، با ابهت، کمی غمگین و ناراحت و البته مصمّم. این هم چهره‌ای نبود که در 6-7 خانه‌ی شهدا که قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند.

«دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا کرد که هرکدام به تنهایی مایه‌ی افتخار است. یکی جنبه‌ی علم و تحقیق و تسلط بر کار مهمی که زیر دستش بود... این یک بُعدش است که مایه‌ی افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.

بُعد دوم اهمیتش بیشتر است که همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است که او را آماده می‌کند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما که اهل دنیا هستیم، برای شما که پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصه‌ی ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوسته‌ی شهادت است... لکن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرف‌هاست. اصل شهادت این است که انسان ناگهان از درجات عالیه‌ی الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی که همه‌ی ما بعد از چند سال بالاخره واردش می‌شویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبه‌اش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمَانِهِم؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب که از جمله‌ی آنها جوان شماست، حرکت میکنند آنجا را روشن می‌کنند. در آن روز منافقان می‌گویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب می‌دهند: قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه کنید، زندگی دنیایی‌تان را نگاه کنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همه‌ی شهداست.»

علیرضا همچنان روی پای رهبر نشسته بود و با انگشتان کوچکش بازی می‌کرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمه‌ی رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیک چیلیک دوربین عکاس می‌آمد. انگار آقا این حرفها را علاوه بر خانواده‌ی شهید داشتند به من هم می‌گفتند به خاطر آن فکرهایی که قبل از رسیدن به خانه‌ی مصطفی می‌کردم؛ همنشینی با شهدای بدر و احد، با حمزه و حنظله غسیل الملائکه و بعد هم صحبت از نورافشانی در ظلمات قیامت.

آدم باید غبطه خوردن را خوب بلد باشد برای چنین موقعیتهایی.

«اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست که ما می‌خواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یک چیز مهمتر و آن اینکه ما با حرکت علمی‌مان اسلام را سربلند می‌کنیم. از اول انقلاب یکی از بمبارانهای شدیدی که علیه ما شده این بوده که اسلام انقلابی که در یک کشوری حاکم شد و مردم متعبد شدند دیگر راه علم و تمدن بسته می‌شود، این جزو تهمتهایی بوده که از اول به ما می‌زدند. خوب اوایل کار هم که ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت. سالهای اول و دهه‌ی شصت، هنر جوان‌های ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول کرد، گفت: بله ایمانشان خوب است، ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امکان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل کردند. چه این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی که عرصه‌های علمی را تصرف کردند و در آنجا حرف نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیت‌ها و استعداد‌های خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست کردند برای نظام جمهوری اسلامی. این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و درجاتشان را عالی کند.

...برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی که در بانک است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی که گم می‌شود یا دزدیده می‌شود نیست. شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمیبینیدش، ولی هست و کجا به دردتان می‌خورد؟ روزی که انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.»


آقا بعد از این صحبت‌ها، رو به پدر شهید کردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مکث کردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.
آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشته‌شان با خانواده‌های شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبت‌هایشان با مصطفی و لابه‌لای حرفها هم دعا می‌کردند.

«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر کسی در هر جایی می‌تواند خدمت کند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداش‌ها را هم به بهترین‌ها می‌دهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست کردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این برکت است. هم زندگی‌شان برکت داشت هم از دنیا رفتنشان که شهادت بود پربرکت بود.»

نفهمیدم علیرضا کی سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود.


قا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحه‌ی اولش نوشتند: تقدیم به خانواده‌ی شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.

رهبر سر از روی قرآن دوم که داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار می‌نوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینکه اراده‌ی انسان را تقویت و به خدا نزدیک می‌کند یک نتیجه‌ی دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت کار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادت‌ها میزان اهمیت این فعالیت‌ها برای دشمن را هم برای ما روشن کرد. معلوم شد نتیجه کار اینها مثل پتک توی سرشان خورده که دیگر کارشان به اینجا کشیده که هزینه می‌کنند تا این همه جوان‌های ما را شهید کنند.

مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.
رهبر گفت: «بله می‌دانم.»
... و این موضوع را همه کسانی که او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه.
آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینکه.

علیرضا جلو رفت یک بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش را بوسید.

وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید می‌دادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشم‌هایش. شاید داشت فکر می‌کرد ای کاش مصطفی بود و این روز باشکوه را می‌دید که رهبر چانه‌ی کوچک علیرضایشان را می‌گیرد و می‌بوسد و قرآن می‌نویسد به یادگار و هدیه می‌دهدشان.

وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپه‌ای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟
دختر جواب داد: 20 روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شب‌هاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش!
و رهبر قول داد.

مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا کنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نکردم.
آقا گفتند: نه؛ گریه کنید.
مادر شهید گفت: نه گریه نمی‌کنم نمی‌خوام اونها خوشحال بشن.
آقا ابرو در هم کشیدند و گفتند: غلط می‌کنند خوشحال می‌شوند. گریه برای مادر هیچ اشکالی ندارد. گریه کنید و دعا کنید هم برای اون شهید که الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بکند.
آقا حرفش تمام شده و نشده چشم‌های مادر مصطفی خیس شد.

رهبر به مادر و همسر و پسر و خواهرهای شهید هدیه دادند. پدر همسر مصطفی گفت: آقا سر ما فقط بی‌کلاه ماند. من هدیه نمی‌خوام ولی بذارید ببوسم‌تان.
اینطور شد که او هم سرش بی کلاه نماند. همین‌طور شوهر خواهر و باجناق مصطفی.

رهبر انقلاب جمله معروف پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی صندلی. رهبر برای آنها دعا می‌کردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا خواستند و گرفتند. مادر مصطفی رهبر را دعوت کرد خانه‌شان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه کردند تا کنار در. رهبر که رفتند چهره‌های اهل خانه خندان بود. شاید هیچ کس نبود که آرزو نداشته باشد جای مصطفی باشد. خواستیم تازه گپی بزنیم با خانواده مصطفی که راننده‌مان آمد بالای سرمان و گفت: بلند بشید که من باید شماها را صحیح و سالم برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمن‌شکن بلندمان کرد و برد. خانواده‌ی شهید هم یادشان آمد باید برگردند امام زاده علی اکبر چیذر، پیش مصطفی و هم دانشگاهی‌هایش.

۱۳ یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ

به نام خدا

سلام بر تمامی عزیزان

این ایام رو خدمت شما تسلیت عرض می کنم


چند تا سوال داشتم وممنون میشم اگر کمکم کنید

۱:رتبه قبولی برای ارشد در رشته های آلی و تجزیه برای دانشگاه سمنان چند است؟؟

۲: میشه درصد های دروس رو هم برای قبولی در این رشته ها بگین؟

البته میدونم پاسخ گویی به صورت کاملا دقیق امکان پذیر نیست(در هر دو سوال) ولی لطفا حدودا بگین


با تشکر

مرتضی و منتظر سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

هوالحی
به نام خدا
سلام بر همه عزیزان و دوستان خوبمون

سلام استاد، حالتون چطوره؟ بهتر شدین؟
بعله استاد، از این دسته چندماشون هم بایستی حذر کرد

سلام 13
کمی صبر کنید تا دیتاهای دقیق جمع آوری بشه
در حال حاظر این اعداد و ارقام مهم نیستن
مهم اینه که خوب درستون رو بخونید
تست های کنکور سالهای قبل رو مرور کنید مخصوصا دروس کاربردی رو
یک روز وقت بذارید و سوالات کنکور کاربردی 80 تا 90 رو بخونید (سر جمع 300تا تسته) گارانتی میکنیم که بالای 20% بزنید، البته به شرظی که دقیق و اصولی بخونید

اعداد و ارقام رو بدارید واسه موقع انتخاب رشته
ظرفیتها خیلی خیلی خیلی زیاد شده یعنی زمان ما که رتبه 500 شبانه قبول میشد الان 2000 روزانه قبول میشه

یا علی

به قول پارسا سلام به شما دو تا جون!

ممنون خدا را شکر

حلول ربیع را ببینیم و بد باشیم.


ممنون از پاسخ به سوال ۱۳.

مرتضی و منتظر سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ

هو الحی

سلام پارسا جووووون
انشالله دومادیت
قدر باباتو بدون
البته میدونم که میدونی
اما باز هم بدون

انشالله که عاقب خودت و داداشت ختم به خیر بشه

یا علی

سلام
ممنون

ان شالله

استاد

مرتضی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

به نام خدا

سلام استاد

ماه ربیع هم که حلول کرد
ما منتظریم

یا حق

سلام مرتضی

صحت خواب!!!

خوب نگاه کن پسر!

۱۳ جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ

به نام خدا

درود بر صاحبان عزیز کلبه


خیلی ممنون از اینکه راهنمایی کردین

مرتضی سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
مرموزانه وبلاگ جدید رو ساختیدااا
بعضی ها مثل خودم که پر مشغله هستن وقت خوب نگاه کردن ندارن دیگه

و البته بعضی ها هم مثل من منتظر رو ندارن که تشویق به خوب نگاه کردن بشن
والا


۱۳ عزیز
سلام
حداقل کاری بود که از دستم بر میومد
انشالله که موفق باشی


یا علی

سلام مرتضی

خواستم دقت ها را انگولک کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد