کلبه امین ۳

امین عزیز 

سلام 

کلبه ات خیلی طرفدار داره. 

ممنون

نظرات 136 + ارسال نظر
امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

و اما سوالی از بوی فیروزه خانم
هر کس که زن گرفته اوضاع او چنین است ؟


شاعر خالوجان
خواهد زمن عیالم،هر لحظه وجه دستی
بیچاره کرده ما را ، دیگر نمانده هستی

پولی دگر نمانده ،در بانک و در حسابم
مقروض و بینوایم ،موجر کند جوابم

روزی ز من بخواهد، او را برم به گیلان
روزی به تور کیش و ، گاهی به سوی تهران

گوید که زن داداشم ، اکنون گرفته مانتو
کی کمتر است،از او، ای مرد همسر تو

یا می خرد النگو،با جفت گوشواره
من مانده ام هم اکنون، با یک لباس پاره

ای (خالو جان)تحمل ، زن داشتن همین است
هر کس که زن گرفته اوضاع او چنین است

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

یکی پرسید از آن شوریده ایّام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
هر آنچیزی که دیگر می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم

بوده است خری که دُم نبودش
روزی غم بی دمی فزودش
در دم طلبی قدم همی زد
دُم می طلبید و دَم نمی زد
یک ره نه ز روی اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش زگوشه ای دید
برجست و از او دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دُم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد
(ایرج میرزا)


دارم خرکی که گاه و بی گاه
در خوردن کاه و جو صبور است
در گرسنگی همی کند شکر
صد شکر که این خرک شکور است
شهاب تر شیزی


طبیبی است در کوچۀ لاله زار
به پیر نود ساله دندان دهد
برو دامنش را بگیر و بگوی
هر آنکس که دندان دهد نان دهد!
قند پارسی



سفارش می کُنُم عاشق نمیری
اگر عاشق شدی گِل سر بگیری
که عاشق رو سیاهه در دو دنیا
چرا از حوض گل ماهی نگیری


گر چرخ به کام ما نگردد
کاری بکنیم تا نگردد!
لاهوتی

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ

ســن ایـــچ نامــــــــه

الهی به آنان که جاهل شدند
ازین راه انسان کامل شدند

همان مردمان کله مخملی
همان مردم چاکرم داش علی

به شعبان بی مخ به طیب قسم
به داش فرمون و داش مصیب قسم

به زنجیر و گزلیک و تیغ و قمه
که ابزار الواط بود آن همه

الهی به آن دستمال تمیز
که سازد مرا پیش یاران عزیز

به آن دستمالی که این روزگار
فراوان شده است و عوض کرده کار

همانی که در جیب الواط بود
سجل هم مردم لات بود

همانی که در یزد می بافتند
عزیزان از آن کارها یافتند

الهی به چاقوی قیصر قسم
کمک کن که من به حالی رسم

کنون چاقوی تیز ناید به کار
فلک می کند پوست را از خیار

الهی به نامردی مردمان
کزین وضع و بدبختی ام وارهان

در کوچه خلوت پیچ پیچ
نماندست این بنده را عشق هیچ

مرا از غم و غصه آزاد کن
خراب دل بنده آباد کن

چو دانیم پایان کاراست هیچ
بیا تا بنوشیم چندی سن ایچ

سنی ایچی به من ده که حال آورد
نجابت فزاید ، کمال آورد

سن ایچ بیاور که از من دگر
نباشد در این جا سن ایچ نوش تر

سن ایچی به من ده که خوشدل شوم
رُخم سرخ گردیده ، خوشگل شوم

سن ایچی که قیصر از آن مست کرد
زد و دشمن خویش را پست کرد

سن ایچی که تلخ است و شیرین بیان
کند بنده را شهره ی عاشقان

بیاور سن ایچی و در جام ریز
درونش دو قطره یخ پاک نیز

به آن کاسه ماست ، نعنا بزن
خیاری بیاور و ز آن پوست کن

سپس قطعه قطعه کن و خرد کن
که این است از مزه های کهن

به همراه کشک بادمجان و سیر
بده تا روم بر فلک شیر گیر

دو گالن سن ایچ دگر هم بیار
که دلگیرم از گردش روزگار

سلام
مرحوم طیب را نباید با شعبان جعفری هم سنخ پنداشت.

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ

حرف های غنــــــــی شـــده و صد البته سانسووور شده

برای هرکسی که شیک پوش است !
در این گرمای مفرط ، چاره دوش است !

به غیر از آب دوغ و نان و انگور
غذای سالم اکنون کالجوش است !

دماوند و پلور و چشمه اعلاء
ز گرما بدتر از اهواز و شوش است

به دربند و به دارآباد بنگر
که باد گرم ، سرگرم خروش است

ز بس مردم به سمت کوه رفتند
کنون تجریش چون میدان شوش است !

یکی از دشمنان (یا دوستانم!)
که بر حسب تصادف (!) شیک پوش است!

برهنه رفته زیر دوش و ... ای وای !
از آن غافل که آب دوش ، جوش است!

به من گیر سه پیچه داده حالا
به این علت که گفتم : چاره ، دوش است !

که : این نشر اکاذیب است و جرم است
مجازات چنین شعری ، رتوش است

به جان مادرم من راست گویم !
و گوشم پر ز پیغام سروش است !

رتوش و سانسور و این حرف ها چیست !؟
مگر لاطائلات داریوش است !؟

شقایق را چه ربطی با شقیقه !؟
مگر این جزوه ی دکتر سروش است !؟

از اینجا شعر موضوعش عوض شد
چرا ؟ چون شاعرش دارای هوش است

بله ! آب خنک خوب است ، اما
از آن بهتر عزیزان شادنوش است !

اگرمشکل زقطع برق دارید
همه ش تقصیر این الدنگ ، بوش است !

چراغ برق نیروگاه بوشهر
ز دست شیطنت هایش خموش است

به ان تی پی برامان آش پخته !
که بیش از یک وجب روغن به روش است!


ضریب هوشی اش از بس که بالا است
نمی فهمد مربع چارگوش است !

در اینجا یک پرانتز باز: (لطفا
اگر اینجا کسی از اهل شوش است

ببیند خواب دانیال نبی را
که این کابوی ، آن قوچ چموش است! )

دریغا ! امتیازاتی که دادیم
به کی !؟ - پوتین -؟ که مردی چکمه پوش است !

که نیروگاه را فوری بسازد
ولی او نیز تحت الامر بوش است

گمانم بوش سودش بیشتر بود
پوتین هم آدمی آدم فروش است !

رفیق قافله ، هم دست دزد است!
برای بوش ، پوتین ساقدوش است !!

به هرچه بوش می گوید ، مطیع است
غلام روسی حلقه به گوش است !

چه می گفتم !؟ عجب خرتو خری شد !!
آهان ! گفتم که خیلی تیز هوش است!

تبحر در شنا و گلف دارد
شنا در پرشین گلف ، آرزوش است !

ولی غافل که بهر اجنبی ها
خلیج فارس ، آبش جوشِ جوش است !

خیالش می رسد دنیا ست جنگل
و ایشان نیز سلطان وحوش است

سه کشور را شرارت محوران خواند
که شد تقدیم او از چارسو ، شست !

اگر چه بوش هرجا شیر باشد
اگر بوشهر آید ، مثل موش است

نه موشک فایده دارد نه لیزر
دوای رفع ایشان مرگ موش است !

اگر یکبار لعنت کردم او را
شما "یک " را محبت کن بگو : "شست" !

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام احتمالا این شعر را شنیدید اما اینقده قشنگ بود نتونستم ازش بگذرم

هرکس را بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد
گر به جنگل رود پی هیزم
جنگل از خانه صافتر گردد
گر به کوه التماس سنگ کند
سنگ نایاب چون گهر گردد
گر به دریا قدم نهد پی اب
گر روی سوی بحر بر گردد
سال صدبار گر شود ناخوش
نا خوشیش همه کوفت وگر گردد
گر بچیند بنای دامادی
شب اول عروسش نر گردد
با همه حال شکر باید کرد
که مبادا ازاین بدترگردد.

وای یادش بخیر امتحانها که می شد من که هیچوقت نتونستم (و اصلا نخواستم و تقریبا نمی شد ) تقلب کنم و همیشه حسرت تقلب دوستان رو کشیدم ببخشید یه لحظه.... نمی دونم چرا بینیم داره به صفحه دسکتاپم میرسه ..ببخشید


خواهشا دوستانی که هنوز دانشجو هستند نخونند آخه به قول استاد اصول ثابت است و دزد نگرفته پادشاه ولی اگر بگیرنشون وای وای.....
((من نمی دانم که چرا می گویند امتحان باید داد

وتقلب نکنید

و چرا هیچ کسی واحد خود پاس نکند.

تقلب زیباست و رساندن عیب نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید.))

برگه من چه تفاوت با برگه پاسخ دارد

بیچاره برگه مرا پس بدهید

برگه من سرنوشت فردای من است

اهل تقلب هستم

قبله من کاغذ در جیب من است

من تقلب با تپش قلبم می کنم

وقتی که مراقب به ته سالن است

فرقی بین نمره من با بیست نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))

پشت من دوستم هست

پشت میز دوستم چه خبرهاست

خدا می داند.

در سالن امتحان چه بوی تقلبی می اید

((در دلم چیزی هست))

مثل چرخیدن سر بر کاغذ

مثل یک دید سریع بر پاسخ

انقدر بد خط است

که چشمهایم کور شد.

من عجب جرعت خوبی دارم

که نترسیدم از چشم غره او

وقت دیگر تمام شد

چاره ای جز رفتن نیست

فرقی بین نمره من با بیست نیست

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ

جیب هایم خالی ست
کفش هایم کهنه ، چشمم کور
من عجب دنده نرمی دارم
من پول هایم را وقتی می گیرم ،
که فاتحه اش را خوانده باشد زن من
سر گلدسته برج
جیب من جای گره خوردن هیچ است و شپش
هر کجا هستم باشم ، خانه ای می خواهم
اجاره، رهن ، کرایه همه اش مال من است
چه اهمیت دارد که اجاره با لا ست
صاحبان خانه چه خبر از ته جیبم دارند
پول را باید جست ، وام باید که گرفت ،
خانه ای نقلی ساخت
زیر قرض باید رفت
با همه اهل و عیال ،نان خشک باید خورد
مگر این اشکنه ها چه کم از دیزی سنگی دارد !
بهتر آن است که قانع باشیم
و نگوییم که پول و پله لازم داریم !
حرف دیگر،کافیست
خانه در یک قدمی است
و طلبکار آنجاست!
کفش را باید کند
پول را باید جست

امین و ترس دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

من خودم تو شعرهای طنز با این شعر خیلی حال کردم یاد شعری میفتم که علیرضا عصار میخوند (نمی ترسند از ما و من این بیدادگر مردم به تاراج آمدند بر خیز می ترسم)

خوف و رجـــــــــــــــــــــــــا

اصولا بنده از اشعار طنز آمیز می ترسم
ولیکن باز می گویم که از پرهیز می ترسم

چو شعر طنز می خوانم شما یک بند می خندی
ولیکن بنده پشت میکروفون یک ریز می ترسم

سیاست چون وتو دارد سیاست را وتو کردم
که از لبخند این مردان ِ صاحب میز می ترسم

تفاوت هم ندارد « این وری » یا « آن وری » ، کلا
ز نوباوه ، حیاتی ، میبدی ، شب خیز می ترسم

سیاست را رها کن تا برایت نکته ای گویم
جوانی عاشق برقم که از پیریز می ترسم

من از لیلی گریزانم و از شیرین هراسانم
من از افسانه و رویا و مهرانگیز می ترسم

و از نسرین ، سمانه ، آسیه ، سیمین ، سحر ، سیما
و از چشمان سارا ( خواهر پرویز! ) می ترسم

نمی دانم چه ترسی دارم از افسون دلبرها
که از یک شال و مانتو روی رخت آویز می ترسم

بگویم یا نگویم راز بعدی را ( نخندی ها ! )
از این آدامسهای کوچکِ لاویز می ترسم

چنان ترسیده ام از معنی ِ پرواز ِ کرکسها
مگس آهسته در گوشم بگوید « ویز » می ترسم

شگفتا آنقدر تشویش دارم از دل و بی بی
که توی سبزی ِ خوردن هم از گشنیز می ترسم

« اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا »
دگر از هرکه باشد بچه ی تبریز می ترسم !

« شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین »
ندارد وحشتی اما از آنجا نیز می ترسم

شبیه بچه ای ترسو از ابرو و لب و گیسو
و از هرچی که مامان گفته باشد « جیز!» می ترسم

چنان می ترسم و می لرزم و قلبم تپش دارد
که گویی دارم از صدام یا چنگیز می ترسم

چه صورتها که پنهانند پشت لایه ای رنگین
از ایوروشه ، لانکوم ، نیوا ، ساویز می ترسم

چرا اینقدر چربی تو چرا ژل می زنی اصلا
نمی دانی من از جاهای خیلی لیز می ترسم ؟!

تو یک موجود وحشتزا ولی من شاعری رعنا
من از برخورد بین خاور و ماتیز می ترسم !

برایت گفتم اینها را به من گفتی برو دکتر
از آن دارو که دکتر می کند تجویز می ترسم

تو ایرادی نداری ای عسل کابوس ِ رویایی
من از چشمان مست و ابروان تیز می ترسم

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ

امیدوارم که تونسته باشم دمی خاطر دوستان رو شاد کنم
اگر چه دیر به دیر آپ می شم اما سعی میکنم با کامنتهای زیاد خودم جبران کنم باز هم ممنون واما شعر طنزی که از جمعه ایرانی پخش شد تقدیم می کنم به شما

زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر

چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر

بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر

زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر

یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام

می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر

در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر


تا درودی دیگر بدرود

[ بدون نام ] یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام امین خان
کی گفته ما خانما خرج زیادی داریم جز اینکه طلا سرمایه ی مرد میشه!!!! پس خوبشو بر می داریم.هااااااا!
جز اینکه لوازم خونه خوب باشه یک بار برا همیشه میشه!!!هاااا!
داش امین نترس بیشتر از خانما این روزا بانکا با واماشون مردا رو دققققققق دادن!!

استاد چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ق.ظ

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس))
------------------------------

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی .پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند .
------------------------------
هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. ((هلن کلر ))
----------------------------------
برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره درنروید .
------------------------------
همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم. ((پائولو کوئلیو))
----------------------------------
اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز.
-------------------------------
هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.
--------------------------
بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. دکتر شریعتی
------------------------------
از حضرت عیسی(ع)پرسیدند که سخت ترین چیز در هستی چیست؟ گفت: خشم خدا. گفتند: از این خشم چگونه امان یابیم. گفت: ترک خشم خویش کنید تا ایمن از خشم خدا شوید.
---------------------------------
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.

-------------------------------
لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.
---------------------------------


شاد بودن بزرگترین انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.
---------------------------------------
تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می خواهیم. ((ژان پل سارتر))
------------------------
بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید، خجل شوند و اگر بد گفتید، سکوت کنند.((جبران خلیل جبران))

---------------------------------
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ,هزینه است!!!!
-----------------------------
در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .
-------------------------
ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.

رحیمی نژاد چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام آقا امین
من خیلی بد قولم نه؟
باور کنید یادم هست که کلی از محبت های شما رو باید جبران کنم
من آدم قدر نشناسی نیستم
از دستم نرنجید یه وقت

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

استاد عزیز
گر چه این بنده حقیر سراپا تقصیر در کلام قاصرم عید غدیر و تابش خورشید ولایت مولا علی بر گیتی جهان را به فخر جهان رب مکان جبر زمان استاد علی تبریک می گویم .ایام به کام و سور افلاک بر بام -تقدیر نیک بر نام و نوش بر جام باد هبوط افلاک و تقدیر مقدرات بر عمر دراز و سلطنت مدام شما در این صندوقچه قرار گرفته و بر نوکران و چاکران سعادت دست بوسی حاصل آمده است. سلامت باشید.

امین عزیز
ما که خیلی حالیمان نشد اما کوتاه بیا لطفا

ممنون از این که هستی.

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام استاد
سلام خانم رحیمی منتظر کامنتتان بودم اما نه کامنت تلخ چقدر خوبه دوستان خندون بیان تو کلبه من از شما بدی ندیدم که تلخ باشم ژس شما هم قهوتون رو شیرین بخورین ممنون باور کنید باور کنید..
اینجا هوا آفتابی و خوبست همه چیز عالی و خوبست گر چه بیرون دل من خونشت لیک با دوستان هوا خوب است

خوب طعم کامنتم رو عوض کنم با یه شعر طنز

روی قبرش بنویسید که طاهر بوده
سر هر سفرۀ پهنیده ای حاضر بوده
هرکجا بوده بساط وک و ولمی دایر
پر زده سویش و چون مرغ مهاجر بوده
بنویسید که چون عاشق مسئولین بود
دست بر سینه و فرمانبر و چاکر بوده
و به لطف دوسه من پشم و دوتا انگشتر
او به هر کار ،خودش یک تنه قادر بوده
داغ پیشانی اش البته بماند تا بعد
او در این داغ زدن وه که چه ماهر بوده
بار صد شغل به دوش و نشده خم کمرش
و به هر کوچۀ پر مشغله عابر بوده
بنویسید که او محنت بسیار کشید
لیک ماتم که چرا این همه صابر بوده؟
هر کسی رنِگی و سازی زده او رقصیده
بنویسید که توی کمرش قر بوده
یاطاقان گرچه زده باطن پر خط خطی اش
او در اندیشۀ نقاشی ظاهر بوده
گاه لطفیده و نان همه آجر می کرد
چه کسی گفته که این طفلکی شاطر بوده؟
جای هر گونه عمل یک سره می داد شعار
چون که این تحفۀ پر مشغله شاعر بوده
با چنین نامۀ اعمال بدون اغراق
هیچ شک نیست که او جزء مفاخر بوده
گر نیامد خوشتان از سخن نغز حقیر
ننویسید که حرفش همگی زر بوده
گفت« جاوید » که این شخصیت بی مانند
افتخار است که با بنده معاصر بوده

سلام امین

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

دوستی من رو با نام امین خان خواند دوره خان و خان بازی تموم شد فقط به قول یه دوست ( یه گروه اقلیتی هستن که خیلی تعدادشون معدوده که اونها رو هم با شیب ملایم به صراط مستقیم هدایت می کنیم) اگر باشیم فقط رعیتیم راستی دوست عزیز من فقط شوخی کردم یه شوخی از جنس شوخی های استاد (با خلوص ۵۰٪) حرف شما درسته بر منکرش لعنت فقط من نمی دونم چرا طلا که زرد است رنگ مردها رو زرد و رنگ صورت خانم ها رو گل میندازه
و اما در مورد بانکها باور کن حدود ۱۸ خط نوشتم آخر همش رو سانسوور کردم اما همه چیز خوب و عالیه اما در این مورد تو باور نکن همون بهتر خفه شم

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام
لطف کنید با آهنگ این شعرو نخونید یه وقتی پاتون میلرزه بد میشه آفرین

بگو از کجا آوردی ساندویچی رو که خوردی
دندونای طلا رو بگو از کجا آوردی

توکه پا چشات نشون بود سیبیلاتم آویزون بود
این دماغ سربالا رو بگو از کجا آوردی

چه شانسی یاورت بود؟ نعل کهنه‌ی خرت بود؟!
این سوییچ زانتیا رو بگو از کجا آوردی

آخه تو که کار نداشتی تویی که بخار تداشتی
جکوزی و سونا رو بگو از کجا آوردی

تو که هم‌قسم نداشتی حتی اقدسم نداشتی
آزیتا و آندیا رو بگو از کجا... بگو از کجا... بگو از کجا آوردی!

یادته کتاب نداشتی ماشین حساب نداشتی
این پنتیوم‌چهارو بگو از کجا آوردی

تو که تا که کج نرفتی تا دم کرج نرفتی!
اقامت آمریکا رو بگو از کجا آوردی

حق مردمی که خوردی باباشونو درآوردی
آخه این‌‌همه بابا رو بگو از کجا آوردی؟!

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

سلام

آخر هفته همره ملت(!)
از ترافیک می‌برم لذت!

همه از راه دور یا نزدیک
آخر هفته جمع در ترافیک

توی تاکسی کنار هم جمعیم
مثل پروانه و گل و شمعیم

فارغ از ترس شحنه و مبصر
گقتگو می‌کنیم بی فیلتر

فارغ ار فکر اعتصاب غذا
در میاریم یک شکم از عزا

با همین طرز ساده‌ی آنالوگ
می‌نماییم دور هم دیالوگ

گفتگو می‌کنیم از هر چیز
بی‌خیال خطوط قرمز و جیز!

می‌دهد حال خارج از خانه
بحث جذاب حذف یارانه!

بحث تاثیر جسمی پارازیت
لای جکهای ساده و در پیت!

گفتگو از تحولات دلار
بحث نرخ طلا و نفت و خیار!

صحبت از نقطه‌چین، فلان، بهمان
(آفرین! حدستون درسته!) همان!

می‌دهد حال توی رهبندان(!)
بحث جذاب با لب خندان!

آخر هفته‌ها به آسانی
هست تفریح مفت و مجانی

از ترافیک می‌برم لذت
آخر هفته همره ملت...

امین جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام استاد

قدم زدن بر چشمهایم

دیدن عکس هایی که پائولو وودز از ایران گرفته و نگاهی که به ایرانی داشته من را یاد سفرنامه های خارجی هایی انداخت که در آن بی پروا در مورد خلقیات ما ایرانیان قضاوت کرده اند. به شخصه بسیار دوست دارم این نظرات و قضاوت ها را بشنوم و بخوانم گاهی برای خود انتقادی ابزار بدی نیست. اما این عکس ها......چقدر در خودمان اندیشیده ایم و به خودمان با دقت نگاه کرده ایم؟چقدر خودمان را می شناسیم؟ بد نیست که کمی با گذشته و حال خودمان درگیر شویم و تعادل برقرار کنیم بین شناخت خودمان و دست و پا زدن برای آینده ای پیشرفته و مدرن.
واما آدرسش
http://www.paolowoods.net/immagini.php?idlm=52

ممنون امین

امین جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ

صدا آمد صدای انفجار اما نزن بیرون
نترس از این هیاهو های بی آوا نزن بیرون

شنیدم شهر امشب رنگ فردایی نمیگیرد
تو هم امشب وهم فرادا وپس فردا نزن بیرون

اگر صد شهر دیگر هم ببوی گاو خونی مرد
نترس از این دروغستان بگو بابا نزن بیرون

خداحافظ برادر مطلب آخر همین باشد
از این سایت کلبه همین حالا نزن بیرون

رحیمی نژاد شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام آقا امین
ببخشید تلخ اومدم:-)
چشم شاد می آم از این به بعد:-)
یه چیز جالب گفتید میدونید وقتی ناراحتم چایی رو بدون قندو شیرینی و تلخ میخورم هرچه قدر هم تلخ تر باشه بیشتر احساس آرامش میکنم اما قهوه تو خونه ی ما پیدا نمیشه همه اهل چایی هستیم:-)
:-)
:-)
:-)

امین و سیگار یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان
یادمه اولین بار با یک شکلات تلخ که از دست یکی از دوستان مثل خودمان کیمیاگر گرفتم با تلخی آشتی کردم و انصافا شکلات تلخ خوشمزه است خانم رحیمی نژاد شیرینی شما بهترین انتقامیست که می توان از تلخی زندگی گرفت.

و اما یه جمله بی ربط :
و چه سعادتمندند مسافرکشانی که آزاد و رها فریاد میزنند آزادی آزادی

فواید سیگار کشیدن !

همش تو اخبار و تلویزیون و مجلات و... می گن سیگار کشیدن ضرر داره و از این حرفا!

ولی هیچ کدومشون نیمه پر لیوان را نمی بینند، همش از یک زاویه به قضیه نگاه می کنند،غافل از اینکه سیگار دارای فوایدی هم هست!

١ . سیگار کشیدن باعث میشه شما هرچه سریعتر از شر سلامتی و زندگی به امید خدا خلاص بشید و بتونید پا به عرصه های جدیدتری از جمله جهان آخرت بگذارید و تجربه های جدید کسب کنید.

۲ . وقتی سیگار بکشین یه سرفه هایی میکنین. به خدا همچین سر جیگرتون حال میاد انگار قولنج ریه تون رو گرفته باشن، یعنی ششتون حال میاد.

۳ . اونایی که سیگاری هستن بعد از یه مدت متوجه میشن که روابط عاطفی عمیقی با چای و نسکافه پیدا کردن.

۴ . اگه سیگاری بشین برای مواقع بیکاری، بیعاری، بیخوابی، بیداری، بیزاری، بیذاتی، بیماری، سیرابی، لیوانی، خیشاحی (منظور همون خوشحالیه)، نیراحی (ناراحتی) و سایر مواقع بهترین امکان رو در اختیار دارین .

۵ . اگه سیگاری بشین دارای روابط اجتماعی درخشان میشین و میتونین دوستان جدید زیادی پیدا کنین:

* وقتی شما جزء خریداران سیگار باشین دوستانی رو پیدا میکنین که از بس دوستتون دارن شما رو به شکل شیرینی میبینن.
* وقتی شما جزء مصرف کنندگان سیگار باشین دوستان مهربونتون شما رو به شکل مگس میبینن. در نوع ب دوستی از طرف شما بسیار عمیقتر خواهد بود .

۶. اگه سیگاری بشین توی محیط های سربسته و عمومی از دست سیگاری ها حرص نمیخورین و این خودش باعث میشه آرامش اعصاب داشته باشین.

۷ . وقتی سیگاری بشین ، میتونین توی مسابقه جهانی ترک سیگار شرکت کنین و کلی پول به جیب بزنین .

۸ . اگه سیگاری بشین، وقتی با اقوام و دوستان به پیک نیک میرین موقع روشن کردن آتیش میتونین روش روشن کردن کبریت در میان باد و بوران رو به اونا نشون بدین و خودتون رو به عنوان یک قهرمان ملی معرفی کنید.

۹ . اگه سیگاری بشین با سوپری سر کوچتون بیشتر رفیق میشین طوری که اگه یه روز نرین سراغش دلش براتون تنگ میشه.

۱۰ . اگه مخفیانه سیگار بکشین میتونید با کوچه پس کوچه های اطراف خونه ، پشت بام، زیر زمین و دیگر جاهایی که تا حالا زیاد بهشون توجه نکردین بیشتر آشنا بشین.

۱۱ . وقتی مخفیانه سیگار میکشین با ادوکلن، عطر و دئودورانت های ارزون قیمت و همچنین انواع آدامسهای P.K ، خروس نشان، relax و غیره آشناتر میشین و به آدمی خوشبو با دندونای سفید مبدل بشین.

۱۲ . هرچه بیشتر سیگار بکشین راحت تر میتونین از شر پولهایی که توی جیبتون سنگینی میکنه راحت بشین.

۱۳ . اگه سیگاری بشین توی شهرای بزرگ که هوای آلوده دارن راحت تر میتونین زندگی کنین!

بسم الله الرحمن الرحیم یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ب.ظ

عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم

هرکه خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم

دل اگر تاریک اگر خاموش بسم الله النور

گر چراغان است بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای را هُد هُد آورده ست آغازش تویی

از سلیمان است بسم الله الرحمن الرحیم

سوره ی والیل من برخیز و والفجری بخوان

دل شبستان است بسم الله الرحمن الرحیم

قل هو الله احد قل عشق الله الصمد

راز پنهان است بسم الله الرحمن الرحیم

گیسویت را بازکن انا فتحنایی بگو

دل پریشان است بسم الله الرحمن الرحیم

ای لبانت محیی الاموات لبخندی بزن

مردن آسان است بسم الله الرحمن الرحیم

میزبان عشق است و وای از عشق ! غوغا می کند

هر که مهمان است بسم الله الرحمن الرحیم

امین یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

تو نیستی و این درو دیوار هیچ‎وقت...‏
غیر از تو من به هیچ‎کس انگار هیچ‎وقت...‏
اینجا دلم برای تو هی شور می‎زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‎وقت...‏
اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‎شود،اخبار هیچ‎وقت...‏
حیفند روزهای جوانی،نمی‎شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ‎وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‎ام برات سزاوار؟!‏‎…‎هیچ‎وقت
بگذار من شکسته شوم توصبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‎وقت...

امین یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

اینجا به دل سپردن من گیر داده اند

مشتی اجل به بردن من گیر داده اند

اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب

اما به اب خوردن من گیر داده اند

مانند شمع در غم تو آب می شوم

مردم به فرم مردن من گیر داده اند

چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم

وقتی به شال گردن من گیر داده اند

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان به جامه تن من گیر داده اند

دامن زدم به خون که بدست آورم تو را

این دست ها به دامن من گیر داده اند

گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم

اینجا به دلسپردن من گیر داده اند
---------------
و این هم ترجمه یه شعر عاشقانه

دیگر ساعی بر دست ِ من نخواهی دید!
من بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
وقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ من
و بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،
ساعت به چه کار ِ من می آید؟
می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم!
مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدن ِ امروز
می پژمرد!
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی!
شب بخیر!●

زیبا بود امین

منتظر چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

هوالحی

علیک سلام اقای ابراهیمیان
خوب هستین؟

از لطفتون خیلی ممنونم.
چشم از این به بعد با کامنتهای شیرینتر میام.

خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن دوستان خوبی چون شما.

امین چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام استاد و سلام منتظر ممنونم منتظر

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون

تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون ۱

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...
************
...برای رویش گل ابر تیره کافی نیست

بجای شغل پدر- خط تیره- کافی نیست

هنوز چشم براهم اگر چه می دانم

برای دیدن اوچشم خیره کافی نیست

برای لمس عذابی که سرنوشت من است

هزار سال گناه کبیره ،کافی نیست

هزار "سهمیه" جای ترا نمی گیرد

کسی بجز تو در این سینه جا نمی گیرد

هزار حرف نگفته هنوز مانده ولی

گلایه جای حضور ترا نمی گیرد

"شهید زنده تر از زنده هاست "اما حیف

کسی برای نمرده عزا نمی گیرد

مسافر از غم تنهاییم خبر داری

بروغریبه خسته تو هم پسر داری
**************

"از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم"

چار تکبیر به غم زدیم و افلاک شدیم

از بهر فروش دین به مردم عمری

در عالم فانی همه ملاک شدیم

در اوج به سقف کوتهی برخوردیم

از بنگ پریشان و به تریاک شدیم

موسیقی سنتی حرام است عزیز

در معجزه ای ستاره ی راک شدیم

هنگام نوشتن اساتید عزیز

ما یک شبه در مدرسه کولاک شدیم

مانور که جنگ و خون ریزی نیست

ازجنگ هراسان و چه بی باک شدیم

از بهر گرفتن مدال و تشویق

ما صاحب پنجاه و سه تا ماک شدیم

مالیدن پاچه گر صلاح کار است

رفتیم و از دم همه دلاک شدیم

یک روز به چوب دشنه تهدید کنیم

یک روز همه عاشق باراک شدیم

با این همه خدمت که به مردم کردیم

شک نیست که از هر گنهی پاک شدیم


سلام امین

دانشجو پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

آسمان دلم ابری است

زمانه بدی است نازنین

این روزها

پیش از آنکه "مریم‌ها" بشکفند

پرپر می‌شوند

منتظر پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ


هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های

برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان

درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند

طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

زنجیر زنان حرم نور بیایید

ای سلسله ها ، سلسله ها ، سلسله ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید

ای قوم کفن پوش، کجایید ؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب

خونخواه حسین اید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من

کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم

آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

***

از کوفه خبر می رسد از غربت مسلم

از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های

عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه

فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های

بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار

عباس علی، حضرت شمع شهدا، های

آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می رفت

از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های

با یاد جوانمردی عباس و غم تو

خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های

خورشید نه این است که می چرخد هر روز

خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های

می چرخد و می چرخد و می چرخد، گریان

هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحی، های

خونین شده انگشتری سوّم خاتم

از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های

از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت

با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های

***

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد

از خفتنِ فریاد در آن حنجره ها، های

بگذار که از اکبر داماد بگویم

با خون سر آن کس که به کف بست حنا، های

تنها چه کند با غم شان زینب کبری

رأس شهدا وای، غریو اسرا ، های

بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)

از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های

امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است

این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های

این مویه کنان در پی راهی به مدینه ست

آن موی کنان در پی جسم شهدا، های

این پیرهن پاره، تن کیست ؟ خدایا

گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های

در آینه سر می کشد این سر، سر خونین

در باد ورق می خورد آن زلف رها، های

این حنجر داوودی سرهای بریده ست

ترتیل شگفتی ست ز سرهای جدا، های

بگذار هم از گریه چراغی بفروزم

بادا که فروزان بشود شام شما ،های...

***

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه

کو آب که سیراب کند زخم مرا، های

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوی

عنقا شده ام، سوخته جانان منا، های

هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر

او حیّ غزا می زد و من "حیّ علی" های

امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است

شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های

خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید

گل دادن قنداقه ندیدید الا، های

با فرق علی(ع) کوفه ی دیروز، چها کرد؟

از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های



بر حنجره ی تشنه چرا تیر سه شعبه؟

کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا ؟ های

این کودک معصوم چه می خواست ؟ چه می گفت؟

در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

***

هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود

هر کار که کردید هدر بود و هبا، های

این قوم نبودند مگر نامه نبشتند

گفتند که ما منتظرانیم بیا! های

گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک

از مقدم تو می رسد این سر به سما، های

گفتند به شکرانه ی دیدار شما شهر

آذین شده با آینه و نور و صدا، های

آیینه تان پر شده از زنگ و دورویی

چشمان شما پر شده از روی و ریا، های

مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار

در کوفه ندیدیم بجز حرمله ها، های

این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟

ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های

ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه ست

بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!

در جان شما مرده دلان زمزمه ای نیست

در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های

ای قوم تماشاگر افسونگر بی روح!

یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های

***

یک تن ز شما دم نزد آن روز که می رفت

از کوفه سوی شام سر کشته ی ما، های

یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش

یعنی که ببینید، منم خون خدا، های

آن شام که از کوفه گذشتند اسیران

از هلهله، از هی هی و هی های شما، های

دیروز تنی بودم زیر سم اسبان

امروز سری هستم در طشت طلا، های

ما این همه با یاد شماییم و شما حیف

ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

***

از کرببلا هروله کردیم سوی شام

از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های

خورشید فراز آمده از عرش به نیزه

جبریل فرود آمده از غار حرا، های

این هیات بی سر شدگان قافله ی کیست؟

شد نوبت تو، قافله سالار منا! های

من قافله سالارم و ما قافله ی تو

ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما ، های

ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم

ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

***

یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟

آن روز در آن هروله ی هول و ولا ، های

منظومه ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟

از کوفه چه مانده ست بجز گریه به جا؟ های

خون نامه ی بی سرشدگان! کوفه نفهمید

سطری ز سفرنامه ی دلتنگ تو را، های

پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟

منظومه ی هفتاد و دو گیسوی رها! های

***

در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد

تا از عرفات تو رسیدم به منا ، های

با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم

حیران تو ای آینه ی غیب نما، های

در غربت این سینه برافروز چراغی

در خلوت این دیده جمالی بنما، های

آن شاعر شوریده که می گفت کجایید

اینجاست بیایید شهیدان بلا! های

من حنجره ام نذر شهیدان خدایی ست

من حنجره ام وقف تمام شهدا، های

از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم

از خویش برون می زنی امشب به کجا؟ های

ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم

مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های

های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت

آبی برسانید به این تشنه هلا، های

یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی

تا پاسخ تان گویم یاران که چرا های ...

***

هفتاد و دو دف هر صبح می کوبد در من

هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا، های

این جاده همان جاده ی خون است بپویید

این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های

ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان

ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های

حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد

در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

علی رضا قزوه

منتظر پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ

هوالحی

سلام اقای ابراهیمیان
شعری که گذاشتم طولانی بود ببخشید اما چون بنظرم قشنگ بود اوردمش.
ببخشید که زیاد شیرین نیست.

امین و محرم جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام استاد ممنونم منتظر عالی بود ممنون

و امادر حال و هوای محرم کلا با مداح ها آبم توی یک جوب نمیرود !!! مداح هم مداح های قدیم فضای حزن ایجار میکردند نه فضای ریتم یه جرایی مثل موذن زاده اردبیلی
سلام. مداح و پاکت های پر از اسکناس. شاید فرق بعضی از مداح ها با گدا این باشه که گدا گریه میکنه تا بهش پول بدن(استثناءاً گدای این مثل) ولی مداحا پول میگیرن بعد گریه می کنن. بعضی از مداح ها بعضی از مداح ها

چه گواراست این شربت زعفرانی
اما تشنه از محله ی ما رفت
عباس تعزیه .

هر روز و هرسال
مداح ها
تو را در هیئت ها سر می برند
و تو هنوز زنده ای .

ما را ببخش
پولمان نرسید
از تهران مداح دعوت کنیم
کرایه ی استریو و اکو هم نداشتیم
صدای بد مرا بپذیر
از اینجا
از همین بلندگوی دستی .

لب این حوض می نشینم
چنگ ابی بر می دارم
و به آن زل می زنم
وقتی بهانه ای ندارم
برای سرودنت .

نه تابلوهای فلکسی
نه شمایل های سه در پنج
نه استریوهای ۸ باند
نه انبوه جمعیت
چه مجلس خلوتی داری اینجا
فقط منم و دوازده بند محتشم .

چه استادانه
سرت را بالای نی می فرستد
این مداح جوان
پاکتش را بدهید
در مجلسی دیگر
نی ها منتظرند !
--------

اینجا که اتش است و عطش ها دمادم است

بوی بهشت می دهد اما جهنم است

یک لشکر از سیاهی و هفتاد و دو شهاب

این جنگ بین دسته شیطان و آدم است

آن صد هزار سینه سپر کرده را چه شد

مردان مرد مانده و تعداشان کم است

سیراب آبهای بهشتند و سالهاست

اینجا فرات تشنه این اهل زمزم است

هیهات من الذله از این زندگی چه سود

وقتی که خون به تیزی خنجر مقدم است!

این سیب ها رسیده به فصل رسیده ها

سرخ است و رنگ وروی همه چون محرم است

شوخی که نیست پیش خدا با وضو نرفت

آبی اگر نبود ولی خون فرا هم است!


سلام امین
چه شعر زیبایی
از کیست؟

امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام استاد شاعر شعر قبل آقای سعید بیابانکی بود

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می‌سوزد در آه
بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی‌سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی‌ها چه زیبا گفته اند
«دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
حامد عسگری
--------------------------------
مخالف
ای قوم ! با قیام نشستن مخالفم
با غیر تیغ،هر چه که آهن ،مخالفم
گفتید :«گریه است تنها سلاح ماست»
گیریم که این درست ولی من مخالفم
با حلق ،اگر نه در پی تکبیر دشمنم
با سنگ ،اگر نه سنگ فلاخن، مخالفم
این سر سلامت است ،ولی کاشکی نبود
من با سری که بر سر گردن ،مخالفم
محمد کاظم کاظمی


سلام
ممنون

امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام
میون این همه گل ....هیچ کس ، هیچ وقت نیاز کاکتوس رو برای نوازش جدی نگرفت ...


شبیه غزلها یتان نیستید
ببخشید خانم شما کیستید!
غزل هر چه لبریز دل واپسی ست
شما مثل خیلی دغل بیستید
صف عاشقی ها از اینجا ست تا ...
ستون الف یا ته لیستید ؟
شما ها که چشما نتان خواندنی ست
شما ها که در عاطفه زیستید
شما ها که در عادتین جا ده ها
چراغ فرح بخش یک ایستید
چرا در قماری که دل می کند
شبیه غزلهایتان نیستید؟!


امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
اگر از غمهایت روزی صد بار مشتق بگیری
از اضطرابهایت ریشه nام بگیری
واز ترسهایت بی نهایت حد بگیری
آنگاه خواهی دید که مجموع غمهایت به صفر میل میکند
وlimامید در قلبت بی نهایت میشود
اگر نتوانستی بر مصائب چیره شوی
میتوانی به تعداد دلخواه از هوپیتال استفاده کنی
اگر از آنها حد گرفتی و حد آن مبهم شد
با استفاده از هم ارزی می توان آنرا رفهع ابهام کنی
اگر در اندیشه ات نسبت به مسئله کاملی مزاحم احساس کردی
اندیشه ات را به جز صحیح ببر
تا ناخالصی های ذهنت را ببرد
وذهنی بدون تشویش به تو تحویل دهد.
اندیشه ات را میان شادی ها قرار بده
تا بنا به قضیه ی قشارروح تو نیز به شادی مطلق برسد
اگر در جزئی از زندگی ات ناپیوستگی احساس کردی
می توان آنرا به نا پییوستگی رفع شدنی برطرف کنی
پس برای مشاهده موفقیت هایت میتوان مجموع شادیهایت را با استفاده از انتگرال محاسبه کنی
میتوان از شادی وامید زندگی دنبالهای بسازی که حد آن همگرا به زندگی روشنی باشد
واگر در این طریق به راستی ایمانت شک کردی نا درستی ان شک ها را با برهان خلف نقص کن
عوامل منفی شخصیت را به زیر قدر مطلق ببر بگذار تا به تو شخصیت مثبت دهد
از روحت انتگرال بگیر بگذار روح تو مانند مجموعه ای باشد که بالاترین کران آنخدا باشد

زیبا بود امین مثل همه مطالبت
ممنون

امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه :

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.

امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟
جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقت شان تلف نشود!
یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.
به فکر فرو رفت...
باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!
اما او دیگر با خودش «صادق» نیست.
او الان یک بازیگر است همانند .....

همانند خیلی ها!

امین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

25 مرگ عجیب و شگفت انگیز در دنیا (جالب)

1) آرنولد بنت:
داستان نویس انگلیسی(1931،1867) وی برای آنکه ثابت کند آب شهر پاریس از نظر بهداشتی کاملاً سالم است، یک لیوان از آن را خورد و در اثر تیفوئید ناشی از آن در گذشت!
2) آگاتوکلس:
خودکامه سراکیوز (361، 289 ق.م) در اثر قورت دادن خلال دندان خفه شد.
3) آلن پینکرتون:
(موسس آژانس کارآگاهی آمریکا 1819، 1884) هنگام نرمش صبحگاهی به زمین خورد و زبانش لای دندان ماند و زخم شد و در اثر قانقاریای ناشی از این زخم درگذشت.
4) آیزادورا دانکن:
(1878، 1927) هنگامی که در اتومبیل بود، شال گردن بلندش به چرخ عقب اتومبیل گیر کرد و گردنش شکست و خفه شد.
5) اسکندر کبیر:
(پادشاه مقدونی 323،356 ق.م) به دنبال دو روز میگساری و عیاشی در اثر تب درگذشت.
6) الکساندر:
(پادشاه یونان 1893،1920) یک میمون خانگی گازش گرفت و در اثر عفونت خون در گذشت.
7) تامس آت وی:
(نمایشنامه نویس انگلیسی 1652، 1685) مرد فقیری بود. به دنبال روزها گرسنگی سرانجام یک گیته به دست آورد و با آن یک دست پیچ گوشت خرید و از شدت ولع همان لقمه دهان پرکن اول گلو گیرش شد و خفه اش کرد!
8) تامس می:
(مورخ انگلیسی (1595،1650) بر اثر بلعیدن غذای زیادی، خفه شد.
9) جان وینسون:
(ماجراجوی بریتانیا 1557، 1629) وی در 72سالگی از اسب به زمین افتاد و میخی وارونه بر زمین افتاده بود، در سرش فرو رفت.
10) جروم ناپلئون بناپارت:
(آخرین بناپارت آمریکایی 1878، 1945) در سنترال پارک نیویورک، پایش به زنجیر سگ زنش گرفت و افتاد و در اثر زخم های حاصله در گذشت.
11) جورج دوک کلارنس:
(انگلیسی 1449،1478) به دستور برادرش ریچارد سوم در خمره شراب خفه شد.
12) جیمز داگلاس ارل مورتون:
(1525،1581) به وسیله دستگاهی شبیه گیوتین که خودش آن را به اسکاتلندیان معرفی کرده بود، سر بریده شد.

13) رودولفونی یرو:
(ژنرال مکزیکی 1880، 1917) اسبش در شن روان گرفتار شد و سنگینی طلاهایی که به همراه داشت باعث فرو رفتن به درون ماسه شد.
14) زئوکسیس:
(نقاش یونان قرن پنجم ق.م) به تصویری که از یک ساحره پیر کشیده بود آن قدر خندید که یکی از رگ هایش پاره شد و مرد!
15) ژراردونرال:
(نویسنده فرانسوی 1808 ،1855) با بند پیش بند، خود را از تیر چراغ برق خیابان حلق آویز کرد.
16) فرانسیس بیکن:
(1561،1626) براثر گرفتاری در یک سرمای ناگهانی درگذشت.
17) فالک فیتز وارن چهارم:
(بارون انگلیسی 1230، 1264) در بازگشت از یک جنگ، اسبش در باتلاق افتاد و فالک که زره پوشیده بود، در درون زره‌اش خفه شد.
18) کلادیوس اول:
(امپراتور روم 54ب م. 10ق.م) با یک پر آغشته به سم خفه شد.
19) کنت اریک مگنوس آندرئاس هرس ستنبورگ1860، 1895)
این انگلیسی در اثر خشم ناشی از مستی، با سیخ بخاری به دوستش حمله کرد، اما خودش توی بخاری افتاد و سوخت.
20) گریگوری یفیموویچ راسپوتین:
(1871،1916) وزنه‌ای به بدنش بستند و در رود نوا غرقش کردند.
21) لایونل جانسن:
(شاعر انگلیسی 1867 ،1902) از روی چهار پایه پشت بار به زمین افتاد و در اثر زخم های حاصله درگذشت.
22) لنگی کالیر:
(کلکسیونر آمریکایی 1886،1947) در خانه خود و در تله‌ای مهلک که برای دستگیری دزدان کار گذاشته بود افتاد و درگذشت.
23) مارکوس لیسینیوس کراسوس:
(سیاستمدار رومی 115، 53 ق.م) این رهبر بدنام و صراف رمی به دست سربازان پارتی با ریختن طلای مذاب در حلقش درگذشت.
24) هنری اول:
(پادشاه انگلیسی 1068،1135) در اثر افراط در خوردن مارماهی دچار ناراحتی روده شد و مرد.
25) یوسف اشماعیلو:
(کشتی گیر ترک) بر اثر سنگینی طلاهایی که به کمرش بسته بود در دریا غرق شد. چون نتوانست به راحتی شنا کند.

امین شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان استاد نظر لطفتون ممنونم

جنگاوریم و با همگان صلح میکنیم
با دلبران هر دو جهان صلح میکنیم

سنگ شکسته ایم تبر را نیاورید
ما با تمام بت شکنان صلح میکنیم

دارد سپاه غصه به ما حمله میکند
ما نیز با تمام توان صلح میکنیم

یک یک تمامی رفقا دشمنم شدند
ای اخرین نفر تو بمان صلح میکنیم

این اخم ها نه از سر جنگ است خوب من
لبخند بد به لب ننشان صلح میکنیم

با داغ ها که بر جگر ما گذاشتند
قبل از رسیدن یرقان صلح میکنیم

یا جنگ یا شکست یکی را قبول کن
دل گفت پس نه این و نه ان صلح میکنیم
**************
شاخـه را محکـم گـرفـتـن این زمان بی فایده است
بـرگ می ریـزد، ستـیـزش بـا خـزان بی فایده است

بـاز می پرسی چـه شـد که عاشق جبـرت شـدم
در دل طـوفـان کـه بـاشی بـادبــان بی فایده است

بــال وقتی بـشـکـنـد از کــوچ هـم بـایـد گــذشـت
دسـت و پـا وقـتـی نـبـاشـد نردبان بی فایده است

تـا تـو بــوی زلـفـهــا را مـی فـرسـتـی بـا نـسـیــم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

تـیــر از جـایی کـه فـکــرش را نمی کــردم رسـیــد
دوری از آن دلــبـــر ابـــرو کـــمـــان بی فایده است

در مـن ِ عـاشـق تــوان ِ ذره ای پـرهــیـــز نـیـسـت
پـرت کـن مـا را بـه دوزخ،امـتـحــان بی فایده است

از نـصـیـحـت کـردنـم پـیـغـمـبــرانـت خـسـتــه انـد
حرف موسی را نمی فهمد شبـان،بی فایده است

مــن بــه دنــبـــال خــدایـی کـه بــســوزانــد مـــرا
همـچنـان می گردم امـا همـچنـان بی فایده اسـت

***********



امین شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

استقبال از محرم

مـردم بسـاط گـریـه و مـاتـم بیـاوریـد

وقتش شده که بیرق و پرچم بیاورید

مــردم کتـیبه هـای حـسـینیـّه نـزد کیـسـت؟

«باز این چه شورش است که...عالم» بیاورید

خواهید از خدا که در این شصت روز عمر

در بـیـن روضــه هــا نـکـنــد کـم بـیـاوریـد

این اشک ها برای حسینی شدن کم است

صـد چـشـمه چـشـم، کوثـر و زمـزم بیـاوریـد

هنگام روضه خواندن ذاکر درون ذهن

تصـویــر قـتلــگـاه مــجـسّـم بیــاوریـد

هر سینه نیست قبر حسین و مطاف او

در هـیـئـت غـمـش دل مَـحـرم بـیــاوریـد

«فَلتُلطَمُ الخُدود و تُشَقُّ الجُیوب»۱ را

بـر گـونه ها و سـینه فـراهـم بـیـاوریـد

رخت سپید کنده و در گنجه افکنید

پـیـراهــن ســیـاه مـحـرّم بـیــاوریـد

ممنون

امین شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

راستش من چند وقتی هست که تصمیم گرفتم(تصمیم کبری). که وقتی پیامک هم به کسی میزنم، با "به نام خدا" شروع کنم. البته نه هر پیامکی رو. مثلاً پیامکهایی که جفنگیات و جک باشه رو با نام خدا شروع نمی‌کنم.
بگذریم...
اما بعد از همون از چند وقت پیش که گفتم، یه بار که آبجیم مثل همیشه رفته بود کتاب خونه، بابام بهم گفت که یه پیامک بهش بده ببین کجاست. خب منم طبق قراری که با خودم گذاشته بودماین پیامک رو با "به نام خدا" شروع کردم. اما نگو اون طرف یعنی کنار آبجی گرامی، دوستش نشسته بوده و از قضا این دوست مثل خود من که خیلی کنجکاو تشریف دارم ، کنجکاو بیده. برای همین پیامک من رو میخونه و تصمیم میگیره اون به جای آبجیم جواب بده.

و اما متن پیامکی که برام اومد

سلام

بسم رب شهدا و والصدیقین

دارم راه میفتم

من الله توفیق!



امین و زندگی شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ

ززززززیر/زیر پتوی ِ ...صبح زود

پشه ی گیر کرده در پشه بند

له شدن زیر پای "صبح آمد"

"پاشو ایرانی عزیز...بخند!"

خواب زیر سرت بلند شده

می کشد هی ملافه را از روت

هی خم و راست می شوی در من

با صدای کشیده ی هر سوت

سوت یعنی بشین،پاشو...یک عمر

گیج بین شکست و پیروزی

هی دویدن به سمت فردایت

با همان غصه های دیروزی

پاشو ایرانی عزیز...بخند!

نه بشین با گذشته ها تا کن

پاشو ثابت کنی وجودت را

نه بشین و فقط تماشا کن

در مخم سوت می کشد دنیا

از صدای بلندگوی وانت

دل و مثانه ام چقدر پر است

وای از اینجا چقدر تا توالت...

به خودم مثل درد می پیچم

توی خمیازه های کشدارم

عقده هایت خرابکاری کرد

خیس خوردم شبیه شلوارم

کمر بند رخت خم می شد

زیر یک مشت آدم تهی و ...

خسته ام از تمام زندگی ام

اه...از این لحظه لحظه ی ...هی و...

جمع کردی لباس هایم را

پشت و رویم یکی شده با درد

مثل مردی به هیچ آویزان

می زنم زیر گریه ات...برگرد!

زندگی دستمال بینی بود

بعد یک عمر گریه کردن هام

زندگی چرک تشت رسوایی

زندگی آفتابه ی لب بام

باز هم فحشم آبدار شده

باز هم خیس می شود دهنم

تف به این روزگار سربالا

باز سرویس می شود دهنم

صبح آمد...خدا همین جاهاست

از سراپاش لطف می بارد

پشه ی لعنتی مرا خورده

همه ی زندگی م می خارد!

رحیمی نژاد دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام آقا امین
وای چقدر از دست شما خندیدم (به خاطر متنی که تو کلبه ی منو بوی فیروزه گذاشتید)
من ۲۹ دی میام کلبه ی شما این قدر از ۲۹ تا یک هفته براتون مطلب می ذارم تا جبران همه ی این لحظه های شادی که برا اهالی صندوقچه ایجاد کردید بشه
منتظرم باشید
خدا بهتون رحم کنه خستتون میکنم
ممنونم

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

بیخودی خندیدیم

که بگوییم دلی خوش داریم

بیخودی حرف زدیم

که بگوییم زبان هم داریم

*
و قفس هامان را

زود زود رنگ زدیم

و نشستیم لب رود

وبه آب سنگ زدیم

*
ما به هر دیواری

آینه بخشیدیم

که تصور بکنیم

یک نفر با ماهست

*
ما زمان را دیدیم


خسته در ثانیه ها

باز با خود گفتیم

شب زیبایی هست!

*
بیخودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم

سهممان کم نشود

*
ما خدا را با خود

سر دعوا بردیم

و قسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

*
بیخودی داد زدیم

که بگوییم توانا هستیم

و گرفتیم کتابی سر دست

که بگوییم که دانا هستیم

*
بیخودی پرسیدیم

حال همدیگر را

که بگوییم محبت داریم

بیخودی ترسیدیم

از بیان غم خود

و تصور کردیم

که شهامت داریم

*
ما حقیقت هارا

زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم

که زرنگی کردیم

*
روی هر حادثه ای

حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم

ما که را گول زدیم

آفرین مرتضی

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

دوستت دارم‌ها را، نگه می‌داری برای روز مبادا
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

دکتر شریعتی

نه مرتضی مثل این که خدا را شکر پروژه ات به جواب رسیده!
این را از حال و هوایت می شود فهمید!

امین دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام داداش مرتضی واقعا قشنگ بود شاید تنها کامنتی بود که من دوبار خوندم و حظ کردم مرحبا

شعری از مقام معظم رهبری با عنوان مناجات ناشنوایان

ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم، ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر کسی نگوئیم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو می‌شناسی

آئینه‌ایم و هر چند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هر کس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آئینه‌سان برابر گوئیم هر چه گوئیم
یکرو و یک زبانیم ما را تو می‌شناسی

خطّ نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیکروزی است
ما روز به، از آنیم ما را تو می‌شناسی

کس راز غیر، از ما نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو می‌شناسی

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
خدا رو شکر. به یاری خدا و کمک های دوستان عزیزم کارم تو غلطک افتاده
جا داره از حسین کیانی خیلی خیلی خیلی تشکر کنم
همینطور از سلمان دارابی و رحمانی
و خانم دکتر مهدوی و شما استاد!
که از جون و دل واسم مایه گذاشتید (مخصوصا خانم دکتر مهدوی که تو این سه ماه خیلی خیلی پیگیر کارهام و تهیه موادم بوده و هست)
خدارو شکر که دوستان خوب و با معرفتی دارم
خدارو شکر که خانواده ی خوبی دارم. همه و همه دارن کمکم می کنم تا کارم زود و خوب تموم بشه

دعایم این است که خدا عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه

سلام
خدا را شکر

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام امین جون
ایول داری
کدوم کامنتم رو می گی؟ دوتا بودآ
چند شب پیش خاطره ی شب امتحان صنعتی ۲ رو واسه خواهرم تعریف می کردم. یادته بیشتر از اینکهع درس بخونیم٬ خندیدیم!
آخ یادش بخیر واسه کنکور هم چند شبی با هم درس خوندیمژ

راستی به ایمیل ات سر زدی؟ واست چندتا عکس فرستاده بودم!!!
دوست دارم کپل دوست داشتنی من!!!

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی میگذریم که یا من اند یا تو و یا او
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

امین جون این شعرهارو فقط به عشق تو اینجا می ذارم


ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛ خورده شدند
آنها که لال مانده اند؛ می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !



پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!


بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!


شیر مادر، بوی ادکلن می‌داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه‌ام نمی‌فهمم)
نان، بوی نفت می‌داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی‌فهمم)
حالا که بازنشسته‌ شده‌ام
هر چیز، بوی هر چیز می‌دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!


با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
جه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!


رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!


صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

چه کسی گفته ادبیات تمام شده ؟!

دانشجو سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ

خواستم بساط زندگی چینم

فلک گفتا مکش زحمت که من ناچیده برچینم

امین چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ

سلام استاد و سلام دوستان
مرتضی جان سلام ممنونم من لایق این همه لطفت نیستم عزیز ممنون با شعر ؛من به مدرسه میرفتم؛ خیلی حال کردم ایشالله عروسیت با آبکش جبران کنیم عزیز
امشب میرم به میلم سر می زنم آخرین باری که سر زدم ۴ ماه پیش بود

امین پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام استاد
سلام دانشجو جان ممنونم
سلام مرتضی جان سورپریزت باورنکردنی و عالی بود ممنونم

بیاکه ماه محرم دوباره می آید
صدای گریه وایام ناله می آید

بیا که گشته دل شیعیان قرین غم
رسیده موسم حزن وزمانه ماتم

بیاکه کوچه ومسجد همه سیه پوشست
دوباره ضجه زنجیرزغصه بردوشست

بیاکه شیعه فرورفته درغم جدت
فدای غربتت آقا واینهمه صبرت

بیا که خشک شددودیده برراهت
که ماشکسته دلیم ومحب درگاهت

بیا که خیمه ی ماتم بپا کنی آقا
صفاوسعی مرا کربلا کنی آقا

بیاکه ما مطیع اوامرت هستیم
غلا م درگه پر مهرمادرت هستیم

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد