کلبه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه ۳

البته اگه برای بوی فیروزه وقتی مونده باشه! 

در هر حال بهش تبریک می گیم. آرزوی ما خوشبختی او و همه عزیزان است. 

ممنون

نظرات 137 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام استاد
سلام به همه ی دوستان
استاد دیدید بوی فیروزه دیگه نمی آد !!!!!!قهر کنم باهاش ؟؟؟؟
!!!
نه گرفتاره مگه نه؟؟ هم گرفتار درس هم زندگی!!!
بوی فیروزه دلم برات تنگ شده .
استاد بازم سر کلاسا شعر می خونید ؟ حکایت چی؟
این شعر ها و حکایاتی که سر کلاس تعریف میکنید بین دانشجوهاتون موندگاره و خدا نکنه که یکیش یادت بره چون حتمآ یکی از بچه ها پیدا میشه که بگه فلان حکایتو یادته؟؟! چند وقت پیش برام چنین اتفاقی افتاد . کلی به یادتون افتادم .
کلاسای ما که از اول تا آخر استاد درس میده پدرمونو در می آره
گاهی میگم خدارو شکر که پیام نور کلاس آنچنانی نداره وگرنه من اصلا حوصله ی سر کلاس نشستنو ندارم
جلسه ی قبل که معدنی داشتیم من بی خیال درس بودم کنار دستیم گفت شما روزانه بودید یا شبانه ؟ گفتم روزانه ! گفت می خواید از رو کتاب بخونید ؟ گفتم بله! گفت خیلی خونسردید.
خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم و فقط سر تکون دادم.
بابا من درس میخونم یه عده استرس می گیرن نمی خونم بازم استرس می گیرن .چه باید کرد؟؟ !!!

سلام
اتفاقا امروز دیدمش گفتم چرا کم پیداست؟
نه!
بله!
تحمل بایدت.

رحیمی نژاد یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

من برآنم که قافیه "مرد" با "درد" اتفاقی نیست.
استاد به نظر من همه ی انسانها به اندازه ی انسان بودنشون درد دارن
( گاهی از نوشته هاتون اشکم در می آد احساس می کنم خیلی روتون فشاره.)
تو این وبلاگ خیلی ها اشکمو در آوردن(منظورم اینه که براشون ناراحت شدم)
۲تاش خوب یادمه :یکیش زخمی بود که بعدآفهمیدم کلی سر کارم:-)
راستی استاد این اخلاقتون خیلی قشنگه که سراغ بچه هایی که یه مدت نیستنو می گیرید(آقا مرتضی هم این ویژگی رو داره)
برای منتظر آرزوی سلامتی و شادی می کنم و امیدوارم زود برگردن
ممنون استاد

نه خدا را شکر اوضاع روبراهه!
دکتر یاوری که تو سمینار بابلسر و در نبود من ده دقیقه جلوی ۱۲۰۰ شیمیست آلی از من و کتابم تعریف می کنه!
دکتر زلفی گل که تو انجمن شیمی جلوی نمایندگان همه دانشگاه ها منو شرمنده می کنه
نماینده انجمن تودانشگاه که شدم
کمیکار که اول شدیم
دکترا که می گیریم
دانشیار هم که شدم
...
نه خدا را شکر غمی نیست
بسه یا باز هم بگم؟!!!

حسین دهقان یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
از کام قبلیتون متشکرم واقعا قشنگ بود
به عنوان یک پسر میگم:
معمولا اقایون وقتی به یه خانم محجبه میرسند با احترام خاصی برخورد میکنند.
این حدیث هم تقدیم به همه دوستان این کلبه


علی علیه السلام فرمود: اگر پروردگار، معصیت را به عقوبت وعده نداده بود، بنده را واجب بود که به شکرانه نعمت ، گناه نورزد...

یا علی

ممنون

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام استاد
استاد نه وضعتون خوبه انگار:-)
خدارو شکر . خدا هیچ نیت پاک و تلاش صادقانه ای رو بی جواب نمی ذاره. براتون موفقیت ها و شادی بیشتری آرزو می کنم.

سلام

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ق.ظ

سلام آقای دهقان
ممنون از لطفتون
آقای دهقان البته فقط حجاب کافی نیست وقار و رفتار سنگین هم لازمه.
داداشم تنها سفارشی که به من می کنه وقاره. حجاب رفتار خاص خودشو هم می طلبد.
ولی حرفتون خوشحالم کرد که محکم تر رو عقایدم بایستم.ممنونم

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ق.ظ

سلام
مینوازد مرد
در خیابانی تهی از زندگی،از عشق
مینوازد شعر تلخ روزگارش را
جامه اش یکدست پیراهن
در زمستانی که از سرما کسی بیرون نمی آید
او برای ساکنان خانه های گرم و اشرافی
ساکنانی که کنار آتش شومینه لم دادند
مینوازد لحظه های شور و مستی را

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ

آیا می دانستید گربه ماهی بیش از ۲۷۰۰۰ عضو چشایی دارد؟

آیا می دانستید کشتی ملکه الیزابت دوم بابت هر گالون (=3لیتر) سوختی که می سوزاند فقط یک و نیم متر حرکت می کند؟

آیا می دانستید که سالانه ۴ هزار نفر غیر سیگاری در اثر همنشینی با افراد سیگاری به سرطان ریه مبتلا شده و جان می سپرند؟

آیا می دانستید که در زیمبابوه از هر ۵ نفر یکی مبتلا به بیماری ایدز است؟

آیا می دانستید که هر ۱۳ دقیقه یک کتاب جدید در امریکا منتشر می شود؟

آیا می دانستید که حد متوسط مطالعه کتاب در بین ایرانیان ۳ دقیقه در سال است؟

آیا می دانستید که رشد تعداد ماشینها در جهان سه برابر رشد جمعیت انسانهاست.؟

آیا می دانستید که از جمعیت ۶ میلیاردی جهان 5/1 میلیارد نفر از آب آشامیدنی محرومند و 6/1 میلیارد نفر به برق دسترسی ندارند؟

آیا می دانستید که مار می تواند تا نیم ساعت بعد از قطع شدن سرش نیش بزند؟

آیا می دانستید که اثر سیب در بیدار نگهداشتن افراد در شب بیشتر از قهوه و کافین است؟

آیا می دانستید که ۵۵ درصد سوانح هوایی در زمان نشستن هواپیما و ۳۰ درصد در هنگام برخاستن هواپیما رخ می دهد؟

آیا می دانستید که در تایوان بشقاب های گندمی درست می شود و افراد بعد از خوردن غذا، بشقاب هایشان را هم می خورند؟

آیا می دانستید که گوش و بینی در تمام طول عمر انسان در حال رشد می باشند و بزرگتر می شوند؟

آیا می دانستید که آب دریا بهترین ماسک زیبایی پوست است؟

آیا می دانستید که اولین مردمانی که نخ را کشف کردند و موفق به ریسیدن آن شدند ایرانیان بودند؟

آیا می دانستید که فقط پشه ماده نیش می زند و از پروتین خون مکیده شده جهت تخم گذاری استفاده می کند؟

آیا می دانستید که به طور متوسط شما روزی ۵۰۰۰ کلمه صحبت می کنید که ۸۰% آن با خودتان است؟

آیا می دانستید که هر چشم مگس دارای ۱۰ هزار عدسی است؟

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ق.ظ



روزگار تلخ



میگفت دختری که منم مرغ بی نوا

وز بخت بد به کنج قفس پر نداشتم

تنها و نامراد نشستم به گوشه ای

در عمر خویش همدم و یاور نداشتم

یک لحظه آب خوش به گلویم فرو نرفت

یک دم به کام دل قدمی برنداشتم

غیر از دل غریب مرا مهرمی نبود

جز اشک چشم گوهر دیگر نداشتم

بخت سیاه روز مرا همچو شام کرد

یک عمر رنج بردم و باور نداشتم

گفتم : چه بود مایه این روزگار تلخ

گفتا به حال گریه که (( مادر نداشتم ))



رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ق.ظ



کرکس و کفتار دارد باغ ما
تا بخواهی مار دارد باغ ما

بلبلان از باغ ما کوچیده اند
جای بلبل، سـار دارد باغ ما

باغ پهلویی ببین گل کرده است
گل ندارد، خـار دارد بـاغ ما

بر دلش داغ بهاران مانده است
حـسرت دیـدار دارد، باغ ما

سر درختی های ما یخ بسته است
سـر نوشـتی تـار دارد باغ ما

بر خلاف آنچـه مردم گفـته اند
باغـبان بسـیـار دارد باغ ما

بوی باروت است جای بوی گل
وحـشت کشـتار دارد باغ ما

در مـیان دهـکده پیچیده است
دیـو آدمخـوار دارد باغ ما

بـاغ، تا بـاغی شـود بار دگر
صـد هـزاران کار دارد باغ ما

وصف باغ ما به «کیوان» رفته است
یک جـهـان اسـرار دارد بـاغ ما



رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ق.ظ

می روم خسته و افسرده و زار*

*سوی منزگه ویرانه ی خویش*

*می برم به یادگاری از شما*

*دل شوریده ودیوانه ی خویش*

*می برم تا که در آن نقطه ی دور*

*شستشویش دهم از رنگ نگاه*

*شستشویش دهم از لکه ی عشق*

*زین همه خواهش بی جا تباه*

*می برم تا ز تو دورش سازم*

*زتو ای جلوه ی امید محال*

*می برم زنده بگورش سازم*

*تا از این پس نکند یاد وصال*

*بخدا غنچه ی شادی بودم*

*دست عشق آمد واز شاخم چید*

*شعله ی آه شدم ،صد افسوس*

*که لبم باز بر آن لب نرسید*

*عاقبت بند سفر پایم بست*

*می روم،خنده به لب،خونین دل*

*می روم از دل من دست بدار*

*ای امید عبث بی حاصل*

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ق.ظ



دیداری در تنهائی



آمدم حال تو را از در و دیوار بپرسم

ای سفر کرده جاوید من ای مادر خوبم

آمدم باز در این کلبه که با دولت اشکی

هاله ای گرد غم از چهره هر پرده بروبم

آمدم بر غم بی مادری ام زار بگریم

آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم

ای سفر کرده جاوید من ای مادر خوبم

باز با خاطره ها پای در این خانه نهادم

پیچکی را که به امید رساندی سر دیوار

رازقی های سپیدی که عزیزان تو بودند

همه در ماتم تو غمزدگانند

مادرم شاخه گلها که به صد شوق نشاندی

اینک اینک همه ماتم زدگانند

مادرم ای مادر خوبم

خانه خلوت و غربت زده ات سخت غمین است

اینک اینجا پسرت با غم تو خاک نشین است



اینک ای دختر اندوه زمانه

شادمانم که دگر از لب تو شکوه نریزد

سر خوشم زانکه دگر چشم تو اندوه نباشد

شکر گویم که ز بان تو دگر ناله نخیزد

ای گل سرخ که لرزنده بر این شاخه سبزی

باغبان تو کجا رفت ؟

ای سرائی که چنین غمزده در کام سکوتی

میهمان تو کجا رفت ؟

امشب ای شاخه گلهای پر اندوه

آمدم که به هر بوته سرشکی بفشانم

امشب ای خانه متروک غم آلود

آمدم تا که به خود زهر یتیمی بچشانم

آمدم تا ز داغ تو در این باغچه ها لاله بکارم

تا که شرح غم بی مادری ام را

به فضا و در و دیوار بگویم

آه ای دختر غمها

آه ای مادر خوبم



رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ق.ظ

رفیقان یک به یک در خاک رفتند
بسا شاد و بسا غمناک رفتند
چو باید عاقبت رفتن از این دشت
خوشا آنان که چون گل پاک رفتند



هر چند جوانان امروزی غم را دوست ندارند اما من دارم!

رحیمی نژاد دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ق.ظ

گفتمش دل می خری ؟ پرسید چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جامانده بود . . .



مرتضی دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام سلام
خانم رحیمی نژاد
قبول دارین تا زنده ایم باید از حال و احوال هم باخبر باشیم وگرنه وقتی که مردیم دیگه فایده ای نداره
درضمن جویای کسانی می شویم که برایمان ارزش دارند (یا برایشان ارزش داریم)
مثل شما و مثل منتظر و ...

راستی قبول دارین که اگه اون خانم موهاشو مش نمی کرد مغازه دار حرف های شما رو هم می شنید
من اینجا همیشه گفتم در خونه ات رو ببند، همسایه ات رو دزد نکن
مرد به دنبال زیبایی است و وقتی زن این زیبایی رو در معرض دید می ذاره طبیعی است که چه خواهد شد ولی اگه وقار و حیا داشته باشه اونوقته که تمام چشم ها درویش می شوند.
اول از همه خودم رو می گم
خسته شدم بسکه چشمانم گناه کردن
تو تهران به این شلوغی نشده پامو جایی بذارم و به گناه نیوفتم
باشه گناه کنترل نکردن نگاهم رو به گردن می گیرم ولی دخترها چی؟ گناهشون رو به گردن می گیرن؟

رحیمی نژاد سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام استاد
غم باعث نزدیکی به خدا میشه (آدم میفهمه چقدر نیازمنده وخدا چقدر بینیاز)

به به آقا مرتضی
سلام
بله قبول دارم همین احوالپرسی ها وتوجه ها زندگی رو شیرین و قابل تحمل می کنن
شما لطف دارید
آقا مرتضی تمام حرف های شما رو قبول دارم همون جور که کنترل نگاه در قرآن اومده رعایت حجاب هم اومده.
شما نگاه و قلب پاکی دارید. و براتون آرزوی پاک موندن رو میکنم
هر کسی باید جواب گناه خودشو خودش بده اگه یه خانم حجابشو رعایت نکنه یا با رفتار نا مناسب باعث گناه کردن کس دیگه ای بشه(مرد) گناهکاره و آقایی هم که به جای پناه بردن به خدا و کنترل نگاه و دل به دنبال شیطان قدم بر می داره گناهکاره.
وهر کدوم باید منتظر نتیجه ی کارشون باشن.
همون جور که مردها زیبایی رو دوست دارن زن ها هم دوست دارن مورد توجه باشن. پس اگه شما مردهابگید مرد زیبایی رو دوست داره خود شما خانم ها حجابتونو رعایت کنید ما زن ها هم می تونیم بگیم ما توجه رو دوست داریم شما نگاهتون رو کنترل کنید . نمیشه میبینید.
بهترین کار اینه که هر دو گروه بپذیرن که مسئول هستن و هر کدوم وظیفه ای دارن .
فقط یه چیزی بگم من خودم هر وقت سعی کردم اونی باشم که خدا می خواد جز آرامش و خوشحالی چیزی نصیبم نشد.حتی اگه اول سخت باشه اما نتیجش آرامش و رضایت قلبیه.
(آقا مرتضی فکر نکنید ما خانم ها خوشحالیم که یه تعدادی از خانم ها با حجاب بد وارد جامعه می شن . این رفتار اونها ناراحتی های زیادی برای ما به وجود می آره .
اولیش همون توجه به مشه : اگه همه با رعایت حجاب بیرون می اومدن به ما خانم ها در خیلی جاها بی احترامی نمی شد
یا برای کار گرفتن دچار مشکل نمی شدیم !!!
یا خیلی از مشکلات خانوادگی پیش نمی اومد. برای یه زن سخت تر از این وجود نداره که در کنار همسرش باشه ولی نگاه و دل همسرش دنبال کس دیگه ای بره.
و خیلی مسائل دیگه.... )
آقا مرتضی همین که نگرانید یعنی آدم خوبی هستید این پاکی رو از دست ندید و دنبال بهانه نگردید
من هر وقت کم می آرم می گم خوب آخرش که همه چی تموم میشه مثلا چقدر دیگه می خوام عمر کنم این چیزایی که تو دنیا بهشون رسیدم کدومشون واقعآ برام شادی آورده ؟؟!!(کدوم توجهی واقعآباعث آرامشم بوده جز توجه خدا که هر وقت صداش کردم بدون بهانه جویی که تو چنین و چنان کردی جوابمو داده)
حالا این کارم بکنم دلم خنک شه بعدش چی؟؟!!
ترجیح میدم یه جور زندگی کنم که روم بشه وقتی زمونه از پا درم آورد بگم خدایا کمکم کن. و این قدر خدا خدا کنم که آروم بشم.
همه گناه میکنیم اگه نه توبه ای در کار نبود منم دخترم منم شاید برای جلب توجه یه وقت حرفی زده باشم یا کاری کرده باشم اما می دونم درست نبوده و با هزار پشیمانی دوباره اومدم گفتم خدایا خطا کردم ولی تو بزرگی ببخش و به راه راست هدایتم کن و منو به حال خودم نذار که دل به زیبایی ها و دوست داشتنی های این دنیای فانی بدم این قدر دل خوشی های زیبا ی معنوی بهم بده این قدر لذت از ایمان رو در وجود من بذار که هیچ وقت گناه نکنم.
آقا مرتضی دوست ندارم ناراحتتون کنم این ها که نوشتم یه جورایی برای دل خودم بود وگرنه گفتم باز هم میگم به خوب بودن و پاک بودن شما هیچ شکی ندارم.

سلام

امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام دعای زیبایی کردید البته من هم ته دلم همین دعا رو کردم و آمین گفتم
به روزم خانم رحیمی به کلبه ام سر بزنید نظر شما زیبایش می کند راستی جای بوی فیروزه خیلی خالیه

حتی اکر هزار هزار بار دگر بد بیاورد
هرگز کسی به جز تو دلش را نمی برد

دیوانه ! زیر قیمت تو قلب خویش را
حتی اکر کسی بفروشد ، نمی خرد !

«شاعر شنیدنی ست …» نه خانم ! پریدنی ست !!
اما به روی شانه هر کس نمی پرد !!

این گرگ با نژادترین گرگ گله است
آهوی هم قبیله خود را نمی درد

او پیش از این که گرگ شود ، بره بوده است
اصلا بعید بوده که دندان در آورد !

با مهره های اسب اگر کیش می شود
او مات چشم توست … و بی تو نمی برد

دیگر پیاده شو … و رخت را نشان بده !
بانو ! مخواه فیل تو از شاه بگذرد !!

بر صفحه شطرنج زندگی ، شاه دلتان همیشه پیروز باد !

ممنون امین

منتظر پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

هوالحی
سلام خانم رحیمی نژاد
خوبید؟

پس شما هم این حس رو درک کردین! خیلی حس خوبیه وقتی با غرور و اقتدار تو جامعه راه میری و خیالت راحته هم از دنیات هم از اخرتت.
برای من پیش اومده که وارد مغازه ای شدم اما با بی توجهی فروشنده مواجه شدم از این بابت ناراحت نیستم اخه این جور ادمها از نظر من اونقدر ارزش ندارن که باهاشون وارد معامله بشی.
تو دانشگاه خودمون هم متاسفانه با همچین برخوردی مواجه شدم که با اجازتون یه جورایی اون بنده خدارو یه کوچولو تنبیهش کردم اخه دانشگاه اون هم دانشگاه سمنان برای این برخوردها جایی نداره.
اما متاسفانه با بعضی اساتید که همچین تفکری دارن (بلانسبت اساتید علوم پایه به خصوصاساتید گل گروه شیمی) نمیشه کاری کرد مگر اینکه با پررویی سر کلاسش بشینی و تا اخر ترم تیکه هاشو بشنوی و واکنشی نشون ندی و اونقدر اون درس رو بخونی که نتونه کاری بکنه.

چند وقت پیش تو یه گفتگوی ازاد که بین چندتا از دخترهاو پسرها بود یه اقا پسر شاخ شمشاد که از همون قماش بود بلند شدو گفت که بعضی از دخترها باچادر سر کردن(کلا حجاب منظورش بود) به ما پسرها تهمت هرزگی میزنن! همه پسرها که مثل هم نیستن!؟ درسته سوالش بچگانه بود اما باید جواب سوالشو میگرفت من هم تو جوابش گفتم: همه جای دنیا برای بانکهای بزرگ و پر از سرمایشون که ممکنه هر روز صدها عابر از جلوش بگذره نگهبان میذارن ایا این به معنی تهمت زدن به همه اون عابرینه؟

البته از تمام اقایون حاضر در صندوقچه معذرت می خوام سوءتفاهم نشه! به نظر من شماهایی که دکتر عموزاده رو استاد و معلم خودتون قرار دادین از این دسته نیستید یعنی تفکر استاد با این تفکر یکجا جمع نمیشه!

در اخر هم ۳تا نکته بگم که:
۱.حجابی خوبه که از روی اگاهی به فلسفه حجاب باشه نه ازروی اجبار.خیلی از دوستام فکر میکردن من به خاطر موقعیت شغلی پدر و به اصرار او حجاب دارم اما بهشون میگفتم که من این حجاب رو خودم انتخاب کردم و خیلی خیلی هم این وضعیتم رو دوست دارم.

۲.چادرحجاب برتره و میشه بدون چادر هم با حجاب بود.

۳. خواهر گلم(البته اگر لیاقت خواهریتون رو داشته باشم!)تمام حواسها در شرایط فعلی جامعه به اعمال امثال ماست و متاسفانه اسلام رو با ما میسنجند باید حواسمون باشه کاری نکنیم که همه چیز رو زیر سوال بریم.

کلبه ی خیلی قشنگی داری خانم رحیمی نژاد.
موفق باشی

به نام خدا
سلام منتظر

فقط یک نکته را دوست دارم پر رنگتر کنم:
به نظر من در کنار تمام بدیهایی که ما داریم-و باید نقد شود- این خوبی را داریم که حقیقت را عدالت را و راه صحیح را می شناسیم هر چندگاهی با لجبازی یاعوامل دیگر به آن عمل نمی کنیم.
ما باید بپذیریم که با لجبازی با واقعیت به خود ضربه می زنیم.
صلابت و ایستادگی با لجبازی فرق دارد مثالی می زنم:
اگر من به خاطر این که با شخصی یا گروهی مشکل دارم بیایم و مثلا تعالیم اسلام را زیر سوال ببرم به خودم و بالاتر به حقیقت ظلم کرده ام.
...

حسین جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام
کلبه بسیار بسیار بسیار زیبا و مفیدی بود(بدون هیچ گونه تملق)

از منتظر هم به خاطر این کام زیبا و فصیح ممنونم.جایی واسه نظر ندادن نگذاشتید.

شما که پیش خدا اینقدر اجر و قرب دارید اگر قابل میدونید ما رو هم یه دعای کوچولو بکنید

رحیمی نژاد شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام به استاد گرامی
سلام آقا امین
ممنون که سر زدید چه تعویلی گرفتید منو ممنون. راستش چند وقت پیش که خودم هم نظر نمی ذاشتم(ولی به وبلاگ سر میزدم) همیشه به شماره ی تعداد نظرات کلبتون دقت می کردم و میگفتم چرا اقا امین نیستش!!
حالا که می بینم اومدید خوشحالم. چشم حتمآ براتون نظر خواهم گذاشت.


سلم منتظر جان، آبجی گلم، من خواهر ندارم دوست دارم خواهرم باشی.
منتظر جان شما انسان متفکر و اهل اندیشه ای هستید
برای منم از این اتفاق ها افتاده از دانشگاه سمنان خاطرات خوش دارم یک استادی که نگم کی بود بهتره (از گروه شیمی نبود خدارو شکر)خیلی قشنگ حرف نمی زد اگه یه دختری دیر می اومد خیلی ناجور حرف می زد و کل بچه های کلاس چه دختر وچه پسر ناراحت می شدیم. من کلاس این آقا شاید 4 ،5 بار بیشتر نرفتم همشم دیر میرفتم و آنچنان با غرور و قدرت وارد کلاس می شدم و با خشم به چشماش نگاه می کردم که هیچ وقت جرأت نکرد چیزی به من بگه قشنگ حس می کردم دلش می خواد چیزی بگه اما نمی تونه و می ترسه.
یکی از استاد های آزمایشگاه هم خیلی با افراد چادری با احترام برخورد می کرد که همیشه این ادب و شخصیت ایشون برام قابل ستایش بود
استاد عموزاده هم که کلآ رفتارشون با همه محترمانه است و همیشه از دیدنشون خوشحال می شدیم.


سلام آقا حسین
ممنون که به این کلبه هم سر میزنید. شما لطف دارید.
این حجاب انگار داغ دل خیلی ها بود من ، منتظر، آقا مرتضی،آقا حسین، و ...
حسین آقا حرف دلمو بگم بهتون؟:
من اصلآ اهل بحث جدی نیستم چون صبر و حوصلم کمه . تازه عقاید و افکارم بیشتر درونیه منظورم اینه که تو کلمه نمیتونم بیان کنمشون و توبحث دیونه میشم که مثلآ حرفی که داره طرف میزنه رو اصلآ نمیتونم بپذیرم ولی ماشاء الله خوب بلده چطور صحبت کنه ولی من انگار یه چیزی گلومو گرفته باشه خودمو به درو دیوار می زنم ولی نمیتونم اون چیزی رو که واقعآ تو دلمه به طرفم بگم و متوجه ی منظورم بکنمش.(البته میدونم این یه ضعفه)
من بیشتر دوست دارم به رفتارها و گفتار هایی که بدون مقدمه و خیلی مختصر بیان میشن دقت کنم و مطالبی که اتفاقی به چشمم می خورن رو بخونم . این جوری تاثیر بیشتری روم داره.
یادش بخیر شایدم نه بخیر چه قدر آقا مرتضی رو ناراحت کرده بودم آخرش به زور راضی شد ازم بگذره
کلکل های ما هم از همون جا شروع شد.
من باور دارم که خدا بندشو رها نمی کنه ،دقیقآ اتفاق مشابه ای برام افتاد فهمیدم که آقا مرتضی حق داشته وحرفم واقعآ تلخ بوده. آدم فقط نباید در برابر چیزایی که خدا میخواد بهش بفهمونه ایستادگی کنه و چون مخالف میلشه بهانه گیری کنه .


حالا از خودم بگم(نیست تاحالا داشتم کاره دیگه ای می کردم :-) )
5شنبه خیلی روز خوبی داشتم یکی از بهترین دوستام بهم زنگ زد کلی با هم حرف زدیم .خیلی وقت بود منتظر بودم یه بار باهاش حسابی حرف بزنم دلم خیلی براش تنگ بود.
جمعه هم رفتیم لنگرود کنار دریا و یه سری هم به پدربزرگو مادربزرگم زدیم کلی شیطونی کردم. من معمولآساکتم به این خاطر وقتی شربازی هام شروع میشه همه خوشحال می شن.

سلام

رحیمی نژاد دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام استاد
سلام به همه ی بزرگواران
من نویسنده نیستم اما گاهی به زبان دل خودم برای خودم می نویسم ببخشید که این بار تو وبلاگ نوشتم:
شاکی ام از این زمانه که بی رحمانه هر بار داغ و حسرت تازه ای بر دلم می نشاند ، آه ، زمانه ی بیرحم،دلم را به کدام سو می کشانی؟، کاش دلم محکم بود به سوی خدای خویش آنگاه مانند کوه بود در برابرت و توان تکان دادنش را نداشتی چه برسد به کشاندن دلم به این سو و آن سو.
چه سرنوشت ظالمی دارد دلم، دلم بستن را بسیار دوست می دارد ولی سرنوشت همیشه گسستن را خوب مشق کرده،
خدایا دلم افسرده و روحم خسته است،پناه تو را آرامشگر دیده و با سیلی از اشک رهسپار فضایی شده که تو را در آنجا دریابد و به تو پناه آورد.
آسمان سردی نشان داده و زمین سنگ دلی اش را آشکار نموده، در آسمان حسی است عجیب که می گوید اینجا بیا، که اینجا پایان غم هاست، در خواب و بیداری این صدا به گوشم می رسد .
آنجا کجاست؟ که میداند؟ کسی به من بگوید آنجا کجاست؟
از درون خویش صدایی می شنوم گویا کسی در درونم است می خواهد چیزی بگوید ،گوشهایم را تیز می کنم، بلندتر بگو ، واضح تر بگو.
و می گوید: ای روح بی تاب از چه رو در زمین می گردی آرامش تو که از خدایی جز در کنار خدا بودن است؟ تو مانند طفل جدا مانده از مادر زاری می کنی به سوی مادرت باز گرد. که آرام خواهی شد. آه خدایا حال این من پر از تقصیر و خسته دل و خسته جان آمده ام باز نه برای تو برای خودم ،نه برای پیدا کردن آرامش نزد تو،بلکه برای خواستن آرامش در زمین ، باز آمدم تا بگویم خدایا این بده ،آن بده، همه چیز بده، و چه کودکیم ما که نمی گوییم آن چه نزد توست به ما ارزانی دار ، که آن تمام است و کمال،آنم بده که گم نگردد در این سیاهی های دنیا، ایمانم بده.
این خانم رحیمی نژاد با اومدن و رفتن هاش همرو خسته کرده ،یه مدت نخواهم بود ،ببخشید
آقا امین وقتی برگشتم حتمآ نظر می ذارم تو کلبتون ،برای جبران نه یکی یه عالمه شعرو متن می ذارم براتون. ولی فعلآ باید برم. ببخشید.

سلام
خداحافظ!

منتظر دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ

خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم!
زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی "
راستی عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد"
آن وقت رو به خدا کرد و گریست ......

مرتضی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام
همیشه حرفی برای گفتن داشتم.
اومده بودم که نظر بدم ولی با خوندن کامنت ها مغزم از همه چی تهی شد. دردی تو سینه حس کردم و بهت زده نگاهم به در و دیوار دوخته شد.
میگن حرفی که از دل برآید٬ بر دل نشیند

راستی چه ساده از آسمان غافل شدیم ...

حسین شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام
سلام خانم رحیمی نژاد
از لطفتون ممنون
شما خیلی راحت و خوب مینویسید.و این نشون دهنده افکارتونه.افکاری که ساده و پاک هستند.از این داشته هاتون خوب مراقبت کنید که کمتر کسی تو این زمونه میتونه اینگونه باشه.

من به کسایی مثل شما که دلتون پاکه و خدا رو با دلتون یا بهتره بگم بی واسطه حس میکنید قبطه میخورم.

آسمان بالا نیست
آسمان در دل توست

غم اگر می آید آسمانت ابریست
شب اگر آمده باشد دلت میگیرد

تو درون دل من جا کردی
تو در این شام دلم ماه شدی رقصیدی

من اگر غمگینم از برای این است
که تو مهتاب بمانی و بتابی
(شعر از خودم)

غبطه

شعرت قشنگ است

مرتضی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

به نام خدا
سالم به همه

بوی فیروزه کجایی؟
شیرینی نخواستیم حداقل بیا از خودت و حال و احوالت بگو
این جوک رو بوی فیروزه تو کلبه قبلی گذاشته بود. کپی-پیست کردم که یادی ازش شده باشه

زن اولی: این مردها واقعاً خیلی لجوج و یک دنده‌اندها!
زن دومی: آره ولی حالا چی شده؟
زن اولی:‌ مثلاً‌ این شوهر من، دیروز درست چهار ساعت براش توضیح دادم، آخرش هم قبول نکرد که نکرد.
زن دومی: خوب چی رو داشتی براش توضیح می‌دادی؟
زن اولی:‌اینکه من آدم پر حرفی نیستم!!!


خانم رحیمی نژاد
تبریک می گم!!!
باعث شدین حسین بار دیگه ثابت کنه واقعا لیاقت موجود رتبه ۴ بودن رو داره٬ پارسال طبع طنز نویسی اش گل کرده بود امسال هم طبع شعرش
امان از دست این موجودات ناشناخته

راستی خانم رحیمی نژاد اون دل نوشته ات خیلی خیلی به دلم نشست. بازهم از اینها داری؟


این هم یه حدیث بسیار زیبا از امام صادق (علیه‌ السلام):

اللهُ فی عَوْنِ الْمُؤْمِنِ، مادامَ المُؤْمِنُ فی عَوْنِ أخیهِ.

تا وقتی که مؤمن در پی یاری برادر خویش باشد، خداوند یاور اوست.

بحار الأنوار، ج 74، ص 322

حسین دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ

سلام
این شعر رو هم به همه دوستان تقدیم میکنم.مخصوصا مرتضی که تنش میخاره.

آینه ها را برای تو جلا داده ام ، ای روح بلند عشق ، ای زیبا
من که دنبال تو آواره به هر کوچه شدم
تو که در هر کوچه خانه ای داری به بلندای غم من
و تو ای عشق کجایی که نگاهی به نگاهم داری
و من از روح تو لبریز شدم
شده این زمزمه ام:
گر مرا خاک بکردید و برفتید چه باک
بر سر خاک من این جمله نویسید و روید:

گشتم نبود.......نگرد نیست!

بوی فیروزه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ

سلام سلام سلام
به اندازه ی تمام اوقاتی که نبودم.......
سلام
سلام
حالو احوالا چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟

به به
سلام

بوی فیروزه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ب.ظ

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط در باره حوادث و چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند



آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های کوچک بی دردند



آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند



آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند



آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند



آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های کوچک مسئله ندارند



آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار فرصت سکوت را از خود می گیرند

آفرین آفرین

مرتضی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

به نام خدا
سلام به بزرگان علم و اندیشه

حسین عزیز مگه تو مستشار ما نیستی؟ پس چرا نمی آی تنمون رو بخارونی؟
چرا در وصف ولی نعمتت ابیاتی شعر نمی سرایی؟
گوش به زنگ باش تو هفته ی دیگه سلمان دارابی میاد تهران و می خوایم بریم صفا سیتی. واسه جمعه سرتو خلوت کن.


استاد عزیز
بلاخره بوی فیروزه رو کشف کردم.
بپرسید کجا؟ دیروز تو دفتر خودتون
بپرسید چجوری؟ همون موقع که گفت "آقای صفردوست منو یادتون نمیاد؟ اردوی اراک با هم بودیما و منم پرسیدم مگه هم ورودی خانم رحیمی نژاد و سجاد و هاتف بودین و جواب دادن آره"
اون لحظه حواسم پیش شما بود و دو ساعت بعد وقتی از مسجد برمی گشتم لحظه ای بهم الهام شد و با کمی تامل فهمیدم این خانم همون بوی فیروزه معروف است.
اینجا بود که شک کردم و رفتم آزمایشگاه بالا سرشون و اسمشون رو پرسیدم و بعد گفتم که خیلی وقته به کلبه ات سر نزدی و شیرینی ازدواجتو ندادی و ...
خلاصه اون لحظه دیدنی بود قیافه ی بوی فیروزه

دیروز بار دیگه بهم ثابت شد که الکی نمی گفتین "بابای گروه"
آخه یه بابا بچه هاشو می شناسه

راستی استاد بهتون گفتم که ارشدیها لقب بابابزرگ مرکز رو بهم دادن؟
(دانشگاه مالک اشتر به گروه شیمی، مرکز شیمی می گن)
نوه دار هم شدم!!!

سلام
از من چیزی در نمی آد!

بوی فیروزه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم…
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم…
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم…
اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.
.....…

بوی فیروزه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

شعر طنز ازدواج

بشنو از من چون حکایت می کنم

از جدایی ها شکایت می کنم

کز تجرد تا مرا ببریده اند

از شعورم بارها پرسیده اند

چند سال پیش استادان فن

در خلال گفتگوهایی به من

منعکس کردند این اخبار را

این خبرهای مسرت بار را

ازدواج از روزگاران الست

از فنون انتحاری بود و هست

جمعی از نام آوران عهد دور

کاین زمان هستند از اهل قبور

دل به کار ازدواج انداختند

پرچم این کار را افراختند

ازدواج از اول این جوری نبود

زن ذلیلی نیز مجبوری نبود

ازدواج این قدرها مشکل نبود

در جوانان این قدر دل دل نبود

بله های دختران هنگام عقد

مرتبط با خط ایرانسل نبود

مهریه این قدرها سنگین نبود

چهره ی دامادها غمگین نبود

قیمت کل جهاز دختران

بود تنها در حدود صد قران

بین زن یا مرد سالاری نبود

از کتک کاری، نه! آثاری نبود

هیچ کس پایش چنین لنگان نبود

زیر چشمش جای بادمجان نبود

مرد بودن هیچ رسوایی نداشت

کله ها ربطی به دمپایی نداشت

گفته اند این حرف ها را دیگران

در خصوص ویژگی های زنان

این که پر مهرند در کل فصول

سخت بیزارند از ماشین و پول

سخت محتاطند در رانندگی

عینهو ابرند در بارندگی

مرتبط هستند با کفش و لباس

دوست می دارن مرد با کلاس

مدتی در پخت و پز نام آورند

بعدها در کونگ فو جام آورند

مدتی شمشیرباز ماهرند

چند وقت بعد آرایشگرند

گرچه بیزارند از مرد ببو

سخت می ترسند از اسم هوو

اغلب آنان رفیق همسرند

عاشق چشمان مادرشوهرند

صد هنر می بارد از انگشتشان

جان مردان هست اندر مشتشان

کار نیکو کردن از پر کردن است

کار زن ها خوب غرغر کردن است

وقتی از بی پولی ات غر می زنند

گوییا بر فرقت آجر می زنند

((زن بلا با شد به هر کاشانه ای

بی بلا هرگز نگردد خانه ای

آن چه شیران را کند روبه مزاج

ازدواج است ازدواج است ازدواج))

طبل ما را زد چنین دستان زن

((گر تو بهتر می زنی بستان بزن ))



محمد حسین صفاریان

قشنگ بود

مرتضی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ

بوی فیروزه
سبب خیر شدی. بعد از مدتها رفتم عکسهای اراک رو دیدم
اگه عکسارو نداری بهم یه ایمیل بزن تا واست بفرستمشون
Morteza.Safardoost@gmail.com

راستی دفعه بعد که میام سمنان شیرینی مو ازت میگیرم.
به کل دانشگاه شیرینی دادی به من که اصل کاری ام ندادی؟
واقعا که !!!

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان قدیمی
خدا قوت
داشتم رد می شدم گفتم حالی بپرسم
در پناه خدا باشید

بوی فیروزه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام استاد
من هنوزم به اندازه ی قدیم ارادت دارم حق به گردنم دارید.
بگم چه سوتی دادم...

سلام داش مرتضی
چرا اینقد اعتماد به نفست بالاست...
ازاین تابلو ترم میشه کسی شناخت. شوخی می کنم .
شیرینی قابلی نداره چشم.
تا باشه شیرینی و شادی باشه.

درود و صد بدرود آقای دکترمون..
سوار چی بودی سلمان خان متوجه نشدم...

بوی فیروزه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام اعظم جون.....
بیا ای یار شیرینم !که من مردانه برگشتم

تورافرهاد،من هستم،بیا جانانه!برگشتم

ببین !باعشق توکندم تمام بیستونهارا

کنون پیروزمندانه ، برت ،دردانه!برگشتم

بیاورباده ای ساقی !به پا کن جشن عشق ما

که من از جنگ با خسرو،ببین ،شاهانه برگشتم

بیاای مهربان من! مخوراندوه تنهایی

به گردشمع جان تو ،منم پروانه ،برگشتم

تمام هستی ام جانا ! فدای یک نگاه تو

کنون مجنون ترازقبل ،ببین دیوانه برگشتم

کنون مجنون ترازقبلم ،ببین دیوانه برگشتم

بوی فیروزه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ


تقدیم بدون شرح:

ابر چشمانم دگردراختیارم نیستند

بازبارانی شدند٬امازبهرکیستند؟

روزوشب هی انتظاروانتظارو انتظار

آخراین غمهای دنیا ازبرای چیستند؟؟

سلمان رحمانی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

به نام خدا
درود بر بوی فیروزه عزیز
سپاسگذارم
هنوز که اعلام نتیجه نهایی نشده است دوست عزیز
سوار بر پرنده ای که مرا به روزگاران گذشته می برد
شماها را نیز دیدم و سلامی عرض کردم
به یاری خدا همیشه شادمان باشید
بسیار مسرور گشتیم از حضور دوباره ات.
در پناه خدا باشید

رحیمی نژاد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام
پاسخ همه ی دوستان رو دادم اما پرید
سر فرصت دوباره جواب می دم ببخشید

ممنون
جدا در ورد تایپ کنید و کپی پیست کنید.

مرتضی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

داستان سه پیرمرد

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

امین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ

سلام استاد سلام خانم رحیمی نژاد و سلام بوی فیروزه خانم

سلام راستی من با خود چادر موافقم اما از رنگ سیاه چادر متنفرم و به نظرم منافاتی ندارد حجاب با مقنعه های لبنانی کرم رنگ و یا با چادری با طرح و رنگ زیباتر خدائیشما طرحهای ایرانی و اسلیمی زیبایی داریم که برازنده خانم ایرانی است و پوشیدن لباسهایی با رنگ مشکی مکروهه و پیامبر میگه مشکی لباس فرعونیان است می شود بهتر بود راستی یه سوال ما چادر می خواهیم چون در ایران امروز چادر یک نوع هنجار و ارزش است ؟ یا اینکه چادر خوب است چون حجاب در اسلام خوب است ؟
طبعا برای کسی که چادر را فقط هنجار می داند مسئله حجاب در کشورهای سکولار معنای دیگری پیدا می کند

گفتم بذار یار تو باشم ، جواب نـُچ....
همچون کنه کنار تو باشم ، جواب نـُچ
یا لااقل بذار به جالیز عشق تو...
هندونه و خیار تو باشم ، جواب نـُچ
بی معرفت بذار اقلاً که بعد از این....
چون ماست در تغار تو باشم ، جواب نـُچ
یا در شکارگاه دل لا مروتت....
می خوام من شکار تو باشم ، جواب نـُچ
آتش اگر گرفت دلت از فراق من ....
چون پلۀ فرار تو باشم؟ ، جواب نـُچ

گفتم بذار تا نشوی خسته و ملول....
ماشین جاگوار تو باشم ، جواب نـُچ
یا بال در بیارم وطیاره ات بشم ....
یا کوپۀ قطار تو باشم، جواب نـُچ
پولی بده به صورت قرضی اقـلـّکن....
تا اینکه شرمسار تو باشم ، جواب نـُچ
خالص ترین مواد تویی ،جون من بذار ....
چون اشغری خمار تو باشم ، جواب نـُچ
حالا که آب کم شده و جیره بندیه...
می خوام آبشار تو باشم ، جواب نـُچ
شخصیّتی برای خودت ، نازنین بذار...
نیروی پاسدار تو باشم ، جواب نـُچ
گفتم گرسنه ای به گمانم بذار پس.....
یک وعدۀ ناهار تو باشم ، جواب نـُچ
صد سال بعد، وقت سفر کردنت بذار.....
چون سنگ بر مزار تو باشم ، جواب نـُچ
حتی اگر خوشی زده زیر دلت بذار....
چون برج زهر مار تو باشم، جواب نـُچ
«جاوید» گفت ختم کلام ای عزیز دل....
دربست من در اختیار تو باشم ، جواب نـُچ

(پس گفتمش بذار برای خوش آمدت).....
(بنزین درون کار ِ (car) تو باشم ، قبول کرد)
(کارتم گرفت و رفت سوی پمپ ناقلا)...
(سهمیۀ دو ماه مرا هم وصول کرد)

سلام امین
بازگشتت پرفروغ بود.
ممنون

مرتضی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

- خانوم..بیا اینجا بشین..کارت دارم!!..

- عزیزم..تازه از راه رسیدی !!...برو لباستو درار..بعد میشینیم صحبت میکنیم!!..

- نه..میخام الان بگم..بیا اینجا کنارم بشین!!..

- ..خب..حالا بگو!!.. از همینجا ..گوش میکنم!!..

- خانوم باور کن!!..سرماخوردگیم خوب شده...دیگه نمیگیری..بیا بشین!!..

- نه..خوب نشدی!!..اگه خوب شده بودی میفهمیدی؟!!....

- چی رو؟!!..

- بوی جوراباتو!!..

مرتضی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

بوی فیروزه کجایی؟
دو دقیقه ول کن اون آزمایشگاه رو
ببینم واکنش هات جواب می دن؟
تا به امروز واکنشم جواب نداده
یعنی آخرکار هیچی رسوب ندارم و هر روز دست از پا درازتر برمیگردم خونه. یه چرخی تو وبلاگ می زنم بعد قهوه تلخ رو می بینم و شروع میکنم به نوشتن پایان نامه ام

عکسای پتروشیمی رو اگه داری از تو فلشم پاکشون کنم
۸مگابایت فضای اشغال کرده

راستی مگه آوازه ی اعتماد به نفسم به گوشت نرسیده؟

شیرینی منو آماده کن که به زودی میام سمنان
وای چه شود
شیرینی عروسی و شیرینی قبولی دکتری !!!
چقدر خوش به حالم می شه

به دوستت خانم رحیمی نژاد سلام برسون
حسم می گه همدیگه رو فراموش کردین!

الله اعلم

[ بدون نام ] یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ

آی آدمها

که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دایم دست و پای میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتید دست ناتوانی را

سلمان رحمانی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

رحیمی نژاد چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام
سلام
سلام
سلام
این همه محبت رو چطور باید جبران کنم؟
گرفتارم برام دعا کنید
دلم میخواد جواب کلمه کلمه ی حرفاتون و محبت هاتونو بدم اما فعلآ نمی تونم شاید بین دو ترم این کارو کردم فقط برام نخندید که چرا اینقدر دیر جواب دادم
اسم دوستان رو نیاوردم تا سر فرصت قشنگ حال احوال پرسی کنم
خیلی خوشحالم این وبلاگ باعث شده دوستای خوبی داشته باشم
استاد ممنون

مرتضی چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
اولا به شریکت بوی فیروزه بگو نمی خواد جواب کامنت هامو بده؟
دوما منظورت از دوستای خوب که با من نبودی، من که در مقابل سلمان و امین و استاد و ... پشیزی هم نیستم
اینجوری بگی فکر کنم بهتره که
"خیلی خوشحالم این وبلاگ باعث شده دوستای خوب و بدی داشته باشم"
بالاخره جاهایی عدو می شود سبب خیر

تو دلم دعاتون کردم و بلند آمین گفتم
انشالله به حق این روزهای عزیز گرفتاریتون ختم به خیر شود

مرتضی
کمی در لغاتی که استفاده می کنی دقت کن
شکسته نفسی ات نباید سبب توهین به کرامت انسانی ات بشود
(لغت پشیز)
ممنون از تو که با وجود سن جوانی احساسات نوجوانان را داری
قدرش را بدان اما از آن بهتر استفاده کن.
ممنون
استاد

امین پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

سلام به خانم رحیمی نژاد در مورد مرتضی باید اعتراف کنم یکی از معدود نفراتی که دیدم هنوز کودک درونش نفس می کشه و شاید همین موضوع باعث شده که درست مثل کسی که مهره مار داره همه رو به خودش جذب می کنه دوست داشتنی هستید. ای ول

خانم رحیمی من از شما تلخی ندیدم که از شما ناراحت باشم هر جایی هستید خندان و منصور و مسرور باشید.


تو می دانی که حتمن ، دوست دارم

نه سرپایی ، که قطعن ،دوست دارم

سند هرگز نخوردستی دل من

بخر با عشق - نقدن - دوست دارم



لسان الغیب درجایی به من گفت :

"منم از سر به دامن ، دوست دارم! "



اگر ...
...، دوست دارم



تو ...

که عرفن وار و شرعن ،دوست دارم



"نیوتن" ساخت قانون های جالب

یکی شان را شدیدن ،دوست دارم



کنش با واکنش همراه باشد...

جواب عشق گفتن ، دوست دارم



بیا با هم رویم از این ولایت

تو را تا ناف لندن ،دوست دارم



اگر لندن توان مالی ات نیست

از...

به ضعف چشم دشمن ، دوست دارم

تورا در گفتمان های سیاسی

سرِ تخمه شکستن ، دوست دارم

قلم با تیپ تو دارد ترادف

تورا کتبن ،شفاهن ،دوست دارم

چه گوریل انگوری باشی ، چه بشکه

چه معمولی و مانکن ،دوست دارم

همه دانند کار دل همین است

تورا با حس سوسن ،دوست دارم

...


نصیحت گوش کن کاین "دُر " بسی به !

از آنهایی که عمرن، دوست دارم

قناعت کن به این احساس خالص

همین یک بار... لطفن ...دوست دارم

برای قافیه زن می شوم ...وای!

بگو مادر که : " یک زن ،دوست دارم"


دمت گرم و دلت خوش باد بامن

من این را اتفاقن ، دوست دارم

مرتضی را الحق والانصاف خوب تعریف کردی.

رحیمی نژاد شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام به استاد گرامی
سلام به همه ی دوستان
می خواستم بعد از امتحان ها جواب بدم نمی تونم تحمل کنم باید جواب بدم (درس کیلویی چند )

سلام منتظر عزیز
آبجی جونم ممنون که تو حال خرابم هوامو داشتی و برام یه متن قشنگ گذاشتی انشاالله همیشه تو زندگیت شاد و سلامت باشی.ممنونم ازت

سلام آقا حسین
ممنون از تعریفاتون نه اینجوری نیست اگه ایمانم قوی بود و خدارو قشنگ حس میکردم اینقدر بیخودی برای هر چیزی غصه نمی خوردم اما خدا رو شکر با خدا بیگانه هم نیستم (کم کم دارم از دست خودم عصبانی میشم کلی غم تو وبلاگ آوردم اینجا باید خندید و شاد بود ؛توبه؛)
شعرهاتون هم قشنگ بود ولی برا شعر دوم آخرش بنویسید گشتیم بود بگرد هست طفلک آقا مرتضی رو نا امید نکنید :-)
ممنونم آقا حسین از لطفتون

سلام آقا امین
ممنون که همیشه هستید
آره منم از چادرای رنگی خوشم می آد توی شمال هنوز مردم تو محله ی خودشون با جادر گلی بیرون میرن اما بخوان برن شهر چادر مشکی بر میدارن من عاشق لباسای محلی هستم ولی همه بهم میخندن یه روز به مامانم گفتم دوست دارم تو یه خونه ی گلی (کاه گلی) زندگی کنم مامانم خندید گفت چیز بهتری نبود از خدا بخوای :-) تازه عاشق اسبم دوست دارم یه خونه داشته باشم با یه حیاط بزرگ گه هیچ نامحرمی اونجا نباشه با یه خونه ی کاه گلی که وقتی بارون میاد بوی بهشت ازش بلند بشه سوار اسب بشم لابه لای درختا اسب سواری کنم و با طبیعت یکی بشم
یه چیزی بگم بخندید اولین بار که داشتیم میرفتیم ابهر برای ثبت نام آرزوی تازه ای پیدا کردم دلم خواست یه روز چوپان باشم با یه عالمه گوسفند تو طبیعت زیر آسمون آبی تنها من باشمو خدا داد بزنم اسم خدارو جالبه نه :-)
ممنونم آقا امین از محبت هاتون

سلام آقای رحمانی
ممنون که سر میزنید
اسمتونو می بینم خوشحال میشم
بازم ممنون که به یاد ما هم هستید


سلام بوی فیروزه
به به چه عجب اومدی
ولی انگار نیومده رفتی
آقا مرتضی جواب می خواد زود جوابشو بده وگرنه دعوات میکنما:-)
(خوب گفتم آقا مرتضی:-))
چه کارا میکنی کم پیدایی مواظب خودت باش آبجی جونم
راستی شعری هم که برام گذاشتی عالی بود چقدر خندیدم خیلی دوست دارم همیشه شاد باشی:-)

واما
سلام آقا مرتضی
دست نوشته هام هیچ نوع ارزش ادبی ای ندارن فقط احساس خودم در کلماته (به نظر خودم کودکانه) هستند
آقا مرتضی شما خیلی با احساس هستیدا کسی تا حالا اینو بهتون گفته؟
نمی خواستم ناراحت بشید همین الان با خودم عهد بستم جز شادی چیز دیگه ای تو وبلاگ نیارم بهتره اینجا از دست غم دور بمونه:-)
واما در مورد بوی فیروزه ارتباطمون کمی کم شده اما دوستیمون سر جاشه انشاالله سر بوی فیروزه خلوت بشه همه چی عادی میشه
و اما در مورد یادداشت آخرتون
میشه کمی خودمونی تر حرف بزنم آقای باجنبه ناراحت نشیدا:-)
ببخشید من معذرت میخوام شرمنده ام
خیلی دیوونه ای
دیوونه دیوونه دیوونه
شما چه بدی ای در حق من کردی که باید دوست بد باشید
من که جز خوبی چیزی ندیدم
حالا خوبه برا هرکی یادداشت می ذارم اسم شمارو هم توش می یارم
استاد و آقا امین درست میگن شما آدم فوق العاده ای هستید
من کلآ با آقایون راحت نیستم استاد رفتار منو تو دانشگاه دیده تازه آقای رحمانی هم دیده .اینجا تو وبلاگ اگه راحتم اول به خاطر استاد که میدونم آدم خوبی هستن و بزرگتر این وبلاگن
دوم دیدم آدمای اینجا خیلی پاکن و استاد حواسش هست که کی تو وبلاگ می آد و کی میره .
شما تنها کسی هستید که خیلی باهاتون راحتم چون اصلآ با صحبت کردن با شما حس بدی بهم دست نمی ده من به این جور آدما که پاکن و نگاهشون و رفتارشون و گفتارشون آزار دهنده نیست میگم مثل بچه دبیرستانی میمونه (منظورمم همونیه که استاد و آقا امین میگن کودک درونتون زندست و هنوز مثل یه نوجوان پاکو صافید)
چرا با این حرفا می خواید ناراحتم کنید
وقتی تو باورم خوب بودن یکی رو قبول دارم اگه خودش از خودش بد بگه دوست دارم خفش کنم :-) یه بار دیگه از این حرفای تلخ بزنید جدآ خفتون میکنما:-)
آقا مرتضی دوست خوب خوبه خودشو بکشه هم بد نیشه
من میگم شما خوبید دیگه خود دانی هر جور دوست داری در مورد خودت فکر کن !!!!
من آدم نمیشم این همه حرف زدم اما هنوز دلم خنک نشده انگار اون چیزی که می خواستم بگم هنوز نتونستم با این کلمات بیان کنم آقا حرف اول و آخر شخصیت شما برام قابل احترامه پس لطفآ خودتونو زیر سوال نبرید.

خیلی حرف زدما
استاد شما چی میکشید از دست ما:-) هر کدوممون یه مدلیم مدیریت وبلاگم کار سختی هستشا.
خسته نباشید استاد جدآ خدا قوت
همیشه سلامت باشید
راستی خاطره هم یادم هست قولشو دادم حتمآ تعریف میکنم:-)



نوشته های شما آدمو به گزیه می اندازه...همین

امین یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ

نگاه ساده‌ی مرا چرید و رفت سطر بعد

نشد اسیر قافیه ، پرید و رفت سطر بعد

از آن زنی که رو‌به‌رو همیشه فخر می‌فروخت

کمی هوس به رایگان خرید و رفت سطر بعد

شریک دزد بوده و رفیق قافله ، ولی

عذاب سرخ عشق را چشید و رفت سطر بعد

ببین ! پلیس زندگی همیشه دیر می‌رسد

و دزد لحظه‌های من دوید و رفت سطر بعد

نشست توی این ردیف و خط تیره‌ای عمود

به روی خط سینه‌ام کشید و رفت سطر بعد

و پیش پای زندگی ، کمی جلوتر از شما

به خط واحد خدا رسید و رفت سطر بعد

و روی بیت آخرم که سطر آخرش نبود

تمام هستی مرا جوید و رفت سطر بعد

منتظر دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

هوالحی
سلام استاد عزیز
سلام به همه،خواهر گلم خانم رحیمی نژ‍اد،اقای دکتر رحمانی،اقای صفر دوست واقای دهقان و ...
خوب هستید؟
ببخشید از این که چند وقت نبودم، گرفتار مشکلی هستم که نمیدونم عقوبت الهی است یا امتحان الهی برای تمام ادعاهایی که تا حالا کردم یا نتیجه اشتباه خودم. نمیدونم خلاصه هر چی هست متاسفانه خیلی جاها زدم تو جاده خاکی اما به لطف خدا وکمک دوستانم که معتقدم وسیله ای از طرف خداهستن اومدم تو راه اصلی. گاهی بدجوری از خدا گله کردم و کلی باهاش دعوا کردم اما بعد از چند لحظه دلم به حال تنهایی خدا سوخت البته تنهایی خدا که نه،تنهایی خودم که جز خدا هیچ کسی رو ندارم و شرمنده شدم از نمک نشناسیم ، اون همه خوبی رو در عوض یه مشکل فراموش کردم و پشیمون از اشتباهم، دوباره برگشتم به درگاه خودش اخه کسی روندارم جز او. حالا که سه چهار ماه از شروع اون گرفتاریم میگذره به یه چیزایی رسیدم که شاید اگه این مشکل نبود هیچ وقت به هیچ کدومشون نمی رسیدم. مهمتر از همه حضور خدا رو تو زندگیم حس کردم،بیشتر از همیشه. هر وقت از خونه میزنم بیرون حس میکنم خدا قدم به قدم پشت سرم میاد و هوامو داره اما وقتی به زندگی خودم فکر می کنم شرمنده میشم و می خوام بشینم های های به حال خودم گریه کنم.
به این رسیدم که دنیا به قول امام علی (ع) ارزشش کمتر از اب بینی بز است.
به این رسیدم که نباید از ظاهر افراد قضاوت کرد .
متاسفانه در این مدت باافراد دنیا طلبی که برای مال دنیا به اب و اتیش وجانماز اب میکشیدن برخورد داشتم . افراد ریا کاری که متنفرم از امثال ایشان. افرادی که دلم می خواست بتونم ازشون فرار کنم و برم جایی که هرگز امثالشون رو نبینم.
به این رسیدم که تو این دنیا هیچ چیز ارزش ناراحت کردن عزیزانم رو نداره چون در این مدت بدترین صحنه عمرم رو با ناراحتی عزیزترین فرد زندگیم دیدم.
حالا فهمیدم که چقدر غم رو دوست دارم، غمی که ارامشی به من میده که در هیچ شادی به ان نرسیدم. غمی که نمیذاره فریب خوشیهای زودگذر این دنیا رو بخورم.
حالا دوست دارم تنها باشم تنهای تنها،تا بتونم تو تنهایی هام فکر کنم، به خودم، به کارهام، به مشکلات هم نوعانم، میدونم کاری از دستم بر نمیاد اما حداقلش اینه که خدای خودم رو به خاطر نعمتهاش شکر میکنم و مشکلات همنوعانم رو فراموش نمیکنم.
فراتر از همه اینها علی رغم تمام داشته هام کمبودی رو در وجودم حس کردم که امیدوارم و دعا میکنم و دعا کنید خدا کمکم کنه که بتونم این کمبود رو جبران کنم.

استادخیلی خدا رو شکر میکنم برای نعمت بزرگ شاگردی شما و دوستی با تمام دوستانم تو صندوقچه.

از امروز هر روز میام انشاا...

التماس دعا

به نام خدا
سلام منتظر عزیز
این جملاتی که گفتی به راحتی می تواد برای هر یک از ما پیش آید:

به این رسیدم که نباید از ظاهر افراد قضاوت کرد .
متاسفانه در این مدت باافراد دنیا طلبی که برای مال دنیا به اب و اتیش وجانماز اب میکشیدن برخورد داشتم . افراد ریا کاری که متنفرم از امثال ایشان. افرادی که دلم می خواست بتونم ازشون فرار کنم و برم جایی که هرگز امثالشون رو نبینم.

اما یک مطلب امروز خوندم که به من امید می بخشه:
خوندم که آیت الله العظمی اراکی...:
آیت الله اراکی فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت
خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت
نه
با تعجب پرسیدم
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد
هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم
منبع: سایت همت آنلاین به نقل از کتاب آخرین گفتارها

خدا آخر و عاقبت همه ما را به خیر کنه.
استاد

امین سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام استاد
و یه سلام ویژه به منتظر
سلامی به لبان خندان همچون پسته ات و به زبان بال و پر نبسته ات و به قلب به ظاهر شکسته ات و به کشتی افکار به گل نشسته ات و به نثر از زمانه خسته ات و به رشته های از هم گسسته ات که به مجموع به زیبایی درگاهت همت گمارده و نمکی خاص به خود گرفته و از نقص برائت جسته و بر شاخسار تلخی نشسته و موجبات انقباض خاطر هر رهگذری را فراهم آورده است.
به اندازه آبی که در لیوان انتظار آدم تشنه را می کشد منتظر کامنتهایت هستیم منتظر اما کامنتهایی شیرین تر چرا که اصلا خوب نیست در تلخیت تاریخ مصرف لبخندهایمان سپری شود اینطور نیست؟

سلام امین

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما زجا ببرد

اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد