کلبه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه ۳

البته اگه برای بوی فیروزه وقتی مونده باشه! 

در هر حال بهش تبریک می گیم. آرزوی ما خوشبختی او و همه عزیزان است. 

ممنون

نظرات 137 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://pcsoftware.blogsky.com/

سلام
وبلاگ قشنگی داری
به من سر بزن
چیزایی که تو وبلاگم می تونی پیدا کنی:
رمان جدید
برنامه گوشی
بازی گوشی
تم گوشی
برنامه رایانه
وکتور گرافیکی
پذیرش درخواست طراحی هدر
فیلم
موزیک
عکس
فروشگاه
آپلود سنتر عکس

سلام

رحیمی نژاد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام استاد
ممنون بازم که شرمنده کردید
سلام بوی فیروزه ی عزیزم

سلام

سلمان رحمانی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه
نبریک میگم کلبه ی جدید رو.
موفق و موید در پناه حق

مرتضی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام علیک
ورژن ۳ کلبه تون رو تبریک می گم
انشالله تو این ورژن خبر عروس شدن خانم رحیمی نژاد رو بخونیم
در ضمن کلبه ی جدید مرتضی در راه هست

ان شاالله
ان شاالله به زودی

مرتضی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

از اون تمام نشدنی های همیشگی
ممنون مرتضی

امین دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام کلبه جدید مبارک در پناه حق

رحیمی نژاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام استاد
سلام آقای رحمانی
ممنون از تبریکتون
سلام آقا مرتضی
چی باید بگم به شما :-) باشه ممنون
ممنون از تبریک و متن قشنگتون
سلام اقا امین
ممنون از تبریکتون

سلام

منتظر سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

هشت ماهه هستی که این را برایت می نویسم. دلبرکی شده ای که امان از قلب بابا گرفته ای.دخترم دوست دارم بدانی شادی تو تنها آرزوی دل باباست. اگر بدانی وقتی با صدای بلند می خندی چطور دل بابا غنج می رود.این را می نویسم تا بعدها که بزرگتر شدی چه من باشم یا نباشم بدانی که بابا خنده های تو را چقدر دوست دارد.

بابا جان کودکان نسل من طعم زندگی را با طعم انتظار و اضطراب اشتباه می گرفتند، بوی غذای لذیذ و خوردنیهای خوشمزه برای ما با بوی باروت و دود آمیخته شده بود. کودکی آن روزهای ما در اضطراب و تشویش گذشت. صبح که می شد صبحانه را با دعا برای سلامتی بابا می خوردیم و شب وقتی به رخت خواب می رفتیم خدا را شکر می کردیم که هنوز خبر بدی از بابا نیامده، همه ما باورمان شده بود که باباها را خدا برای جنگیدن و شهادت خلق کرده.
جنگ که تمام شده بود وقتی می دیدیم همه بچه ها با باباهایشان به پارک می آیند و ما تنهاییم دلمان پر می شد از غم. آن وقت بود که بغض گلویم را می گرفت و آرام به بابا می گفتم، بابای بد.
نازدانه بابا، جوان تر که بودم احساس می کردم باباها علاقه کمی به بچه هایشان دارند. همیشه با خودم می گفتم اگر این طور نیست چرا بابای من، عمو و عمه هایت را تنها گذاشت و رفت. اگر ما را دوست داشت حداقل به خاطر دختری که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید می ماند.
اما حالا می توانم همه احساس پدرم را به خودم ، برادرم و خواهرهایم درک کنم. وقتی می بینم چقدر عاشقت هستم. وقتی با لبخندت قند دلم آب می شود و خانه نشین می شوم و از بیرون رفتن صرف نظر می کنم اطمینان پیدا می کنم که او هم مثل من عاشق کودکان قد و نیم قدش بود . او حتما آرزو داشت که دختری را که هنوز به دنیا نیامده ،ببیند و به آغوش بکشد.
دخترم باران، تفاوت بابابزرگ با بابا این هست که او به جز کودکان خودش عاشق همه بچه های ایران بود.

منتظر سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

هوالحی

سلام استاد عزیز
سلام خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه.

اومدم که بگم
۱.کلبه جدید مبارک
۲.ببخشید اگر این مطلب رو در کلبتون گذاشتم میدونم ارتباطی به کلبتون نداره.

یا علی

سلام

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

۱۳ سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

به نام خدا
کلبه جدیدی مبارک

بوی فیروزه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ

هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .


"هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره دل نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم (دکتر علی شریعتی)"
بدث


سلام
فکر می کردم این شعر از سعدی باشد!؟

بوی فیروزه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ق.ظ

به به! به مبارکی و میمنت
سلام هزارو سیثتا سلام
من شخصا به شدت متشکرم از استاد خوبمُ
اعظم رحیمی نژاد گل ُ داش مرتضی ُ سلمان خان (کاملا حس کردم اما همین جوری هم قبوله!!) و....

استاد ممنون بابت ارتقای ورژن کلبه! خیلی لطف کردید!
اگه وقت کم بیارم اول دل خودم می گیره.....

........
راستی کاش مسکنه مهر و به همین راحتی میدادن!؟



بابت رفقای گلی که قدم رو چش ما گذاشتن تشکر ! سلامت باشید!!!!!!!!!!شوماها اینجا سرورید.

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
چطوری عروس خانم
دنبال مسکن مهری؟؟؟
دوماد سرخونه مگه چه عیبی داره؟
اصلا تو برو پیش مادر شوهر زندگی کن٬ مگه چی میشه؟
باشه نزن. دعوای عروس و مادر شوهر (مخصوصا اگه خواهر شوهر هم داشته باشی) از قدیم الایام بوده و تا قیام قیامت هم هست

جلسه ی دفاع سلمان رحمانی هستی؟
اسمتو که نگفتی حداقل بیا یه سلام علیکی داشته باشیم
مثل خانم رحیمی نژاد نباشی که اون سری نیومد

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ

گـوسـفـنـد رشــوه ای

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.))

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))

رحیمی نژاد چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام به همه ی دوستان
سلام منتظر عزیز
اتفاقآ متن قشنگی بود کلبه ی ما چارچوب خاصی نداره گاهی شعر شاد گاهی غمگین گاهی متن عرفانی گاهی فلسفی گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی خاطره گاهی کلکل...
چارچوب فقط نذاشتن مطالب سانسوووووووری است. چرا وقتی میشه محدود نبود خودمونو محدود کنیم !!!!!!!!!!!
بازم تشریف بیاورید و هر چی دوست دارید بذارید انشاالله میخونیم
ممنون از تبریکتون
سلام ۱۳ محترم
ممنون از تبریکتون
سلاااااااااااااااااام بوی فیروزه ی عزیز نزدیک بود اسمو فامیلتو کامل بنویسما!!!!!!!!
تو وقت کم بیاری؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
حالا من که باید اول استراحت کنم بعد بخوابم شاید وقت کم بیارم:-)

سلمان رحمانی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ

به نام خدا
سلام بوی فیروزه
لطف داری شما
دیگه بایستی ببخشید
یا علی

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ

به نام خدا
سلام

خانم رحیمی نژاد
چرا همش دلم می خواد عین مجتبی دانشجو باهات کل کل کنم. شاید چون سادگی و صداقت رو در شما دو تا بیشتر از بقیه دیدم.
آخ که چقدر مجتبی رو دوست دارم و سر به سرش می ذاشتم و لجشو درمیاوردم
از کرامات مجتبی اینه که تو ورودی هامون اولین نفری بود که استاد سر کلاس با اسم کوچیش صداش زد (دومیش من بودم)

برگردیم سروقت رحیمی نژاد خودمون
اگه دفعه دیگه هواستو جمع کردی و اسم و فامیل بوی فیروزه رو کامل ننوشتی کلبه ات رو به آتیش می کشونم ...
خوردن رو هم جا انداختی تنبل خان
وای دلم واسه استادی که قراره شاگردش بشی می سوزه
حالا من روشو دارم به استادم میگم تا ساعت 11 صبح می خوابم و زودتر نمیام دانشگاه، شما چی می خواین بگین؟

یادمه مرتضی
نسبت مستقیمی به سادگی دانشجویان عزیزم دارد.
(البته ممکنه بعدا عوض بشه)

لمین پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ

فقط می خوام خبر بدم که هستم

خبر بدم کنارتون نشستم

قوی تر از قوی ترین قوی ها!

قبول بابا، دوباره خالی بستم

همین!

بارون و آسمون جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام
تبریک.
شرمنده دیر شد.

مرتضی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه مخصوصا خانم رحیمی نژاد
تو کلبه ی قبلی کامنت قشنگی گذاشته بودین که منو یاد گذشته ها انداخت
زمان دانشجویی من دوران پر فراز و نشیب زیادی داشت
روز اول کلاس هام بود. بعد از اولین کلاسم (شنبه - فیزیک 1 ساعت 15-17) بهنام جعفرطاری و حسن خورسی جلوم رو گرفتن و گفتن خونه داری یا نه؟
منم که یک هفته ای مهمون اتاق 106 خوابگاه بودم تا بتونم خونه پیدا کنم، گفتم نه و خوشحال می شم با هم رشته ای هایم هم خونه بشم.
خلاصه اون شب حسن برگشت دامغان و با بهنام وسایلمو از خوابگاه برداشتیم و راهیه خونمون شدیم که تو خیابون 17شهریور بود. (بهنام روزثبت نام خونه روقولنامه کرده بود و دنبال همخونه ای میگشت)
قرار داد خونه 4 نفره بود و ما تا اون روز 3 نفر شده بودیم و دنبال نفر چهارم می گشتیم.
یکشنبه صبح تو در و دیوار آگهی زدیم که به همخونه ای پسر نیاز داریم. به هرکی رسیدیم گفتیمو سفارش کردیم. ظهر وقتیکه رسیدیم خونه تلفن زنگ خورد و آدرس دادیم و نیم ساعت بعد یکی با پدرش اومد دمه خونه
محمد منسوبی فرد و پدرش
4 نفر شیمیست بطور کاملا اتفاقی با هم همخونه ای شدن.
اون شب من و بهنام و محمد و پدرش حسابی خوشی گذروندیم.
سه شنبه با بهنام برگشتیم تهران. یادمه 5شنبه نیمه شعبان بود.
صبح شنبه ی هفته ی بعد بهنام اومد خونمون. یه وانت گرفتیم، پر از وسیله (فرش و یخچال و ...) کردیم و راهیه سمنان شدیم و اینجوری شد که ما چهارتا زندگی دانشجویی مون رو شروع کردیم.

این داستان ادامه دارد ...

قشنگ بود

مرتضی سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه

استاد
تا یک ساعت دیگه راهیه سمنان میشم
منم و احسان کمالی
حسین دهقان و مهدی عابدی هم بعد ازظهر میان
امیدوارم ساعت 4-4:30 رسیدم دانشگاه ببینمتون
آخه دیشب خوابتون رو دیدم
اینجا نمی شه گفت٬ حضورا واستون تعریف می کنم

درضمن به لطف زحمات سلمان رحمانی عزیز فردا ساعت ۱۵-۱۷ (یعنی بعد از جلسه ی دفاعش) سمینار علمی-آموزشی "شیمی پیشرانه" برگذار میشه
استاد خواستم رسما ازتون دعوت کنم بیاین تا درس پس بدم
درسته 2ساعت از عمرتون میره اما انشالله به امید خدا و قدرتی که در خودم سراغ دارم، این عمر به هدر نخواهد رفت.
همون ماجرای زاهدان و سخنرانی و دکتر رییسی!!!

راستی اهالی صندوقچه همگی دعوتن
یعنی صاحب مجلسن و نیازی به دعوت ندارن
چه یه نفر چه صد نفر من زکات علمم رو می دم
بیاین خیلی خیلی سود کردین
نیاین هم چیزی رو از دست ندادین

یادتون باشه هدف معرفی مواد پرانرژی است که در این حین رشته ی جدید "شیمی پیشرانه" را معرفی می شه

می بینمتون

استاد حتما بیاین
بچه ها شما هم همینطور

یا علی

رحیمی نژاد چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام
آقا مرتضی شما به من لطف دارید ولی اعتراف میکنم که خیلی ساده و صادق هستم از دو رویی خوشم نمی آد.
زاده نشده کسی که بتونه کلبه ی منو بوی فیروزرو به آتش بکشد!!!!!! تازه اگه من هم اشتباه کنم استاد حواسش هست:-)
استاد من به من افتخار خواهد کرد !!!!!
من جای استاد شما بودم به خاطر این که تا ساعت ۱۱ می خوابید چیزی یادتون نمی دادم آخه آدم راست راست بر میگرده به استادش میگه من زود تر از ۱۱ نمی ام دانشگاه خودت می دونی دیگه استاد!!!!!!!!!!!
راستی خوردن زیاد تو برنامم نیست من ۲ تا کار اصلی دارم تو زندگی یکی خوابیدن یکی انجام کارایی که دوست دارم!.و تا الان که درس خوندن جز کارایی بوده که هیچ احساسی بهش نداشتم ولی الان فهمیدم چرا باید درس بخونم و چی می خوام اگه خدا بخواد ارشد حسابی درس می خونم.هدف پیدا کردم!!
خاطرتون قشنگ بود. یه خاطره:
آخرین ترم منو خانم صبوری و خانم بیضایی بعد از هر امتحان می رفتیم آب طالبی می خوردیم تمام امتحانای اون ترمو به عشق آب طالبیه بعدش می رفتیم می دادیم چه قدر خوش می گذشت چه قدر به کار خودمون می خندیدیم شبا تو سالن مطالعه به جای درس خوندن (مثلا شب امتحان بود) فقط سربه سر هم می ذاشتیم آخرین امتحان لیسانس امتحان تصفیه آب بود شب هیچی برای شام نداشتیم بچه ها گفتن میری چنتا چیپس و از این جور چیزا بگیری ؟ گفتم باشه . ولی رفتم یکی دو ساعته دیگه با کباب برگشتم چه قدر اون شب خاطره شد اون قدر خورده بودیم که به زور بیدارموندیم و درس خوندیم (چه ذوقی کرده بودن بچه ها آخه واقعآ همه گشنه بودیم:-))
برای همه ی دوستام آرزوی سلامتی میکنم .
امیدوارم سمینارتون خوب برگزار بشه که میشه:-)
من نمیتونم بیام ببخشید.

مرتضی چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
با اینکه خیلی خیلی خسته ام اما حیفم اومد نظر ندم

الان دانشگاه سمنانم. آزمایشگاه بچه های ارشد. با لپ تاپ حسین کیانی عزیز این نوشته ها رو مینویسم.

امروز دفاع سلمان رحمانی بود. دیشب مطالبش رو واسمون ارائه کرد و حسابی ورزش دادیم و تبادل علم کردیم.
خدارو شکر تو جلسه ی دفاعش یه جاهایی به کارش اومد.
من اینگونه جو ها رو خیلی دوست دارم که درباره موضوعی علمی هرکس هر تجربه ای داره میذاره وسط تا همه ازش استفاده کنن. کمتر جایی همچین جوهایی پیدا میشه.
سالن تقریبا پر بود. از اساتید و ما رفیقاش گرفته تا هم اتاقی ها و شاگرداش همه و همه اومده بودن.
البته جای صاحبان این کلبه هم خالی بود (نمی دونم شاید بوی فیروزه اومده بود. من که نمی شناسمش)ی خوام از خانم رحیمی نژاد که بدقولشون شدم. شیرینی ای نرسید که واستون کنار بذارم آخه پذیرای که اومد بهمون گفتن چیزی برنداریم تا به به همه نرسه.

بعد از ظهر هم یه سمینار علمی ارائه دادم. با اینکه ۳-۴ ساعت بیشتر اطلاع رسانی نکرده بودیم ولی بچه های زیادی اومده بودن که دمشون گرم٬ انگیزه ای شد تا سری بعد که سمنان میرم دست پرتر باشم
دم استاد هم گرم که بعد از کلاسشون اومدن.
بعد رفتیم دفتر استاد. حسین بیدقی و خانمشون هم اونجا بودن. البته اوج داستان حضور عیال استاد بود که برای اولین بار بود که از نزدیک می دیدمشون و جای بسی غرور و افتخار داشت.
استاد معارفه ی جالبی از ما (من٬ سلمان رحمانی٬ حسین دهقان و مهدی عابدی) داشتن که واسه من گفتن:
این صفردوست از کفر ابلیس هم معروف تره
جمله ی جالبی بود. به دل من که خیلی نشست.

الان هم که اومدم آزمایشگاه و تا سرویس بیاد از وقت استفاده کرده و این کامنت رو گذاشتم.
مختصر مفید وقایع امروز رو شرح دادم
تا ببینیم فردا دست سرنوشت با ما چه خواهد کرد

یا علی
قربون همتون
دمتون گرم

مرتضی پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام به همه
در کامنت قبلی یه پاراگراف غلطهای املایی ای داشت که لازم دونستم اصلاحش کنم

البته جای صاحبان این کلبه هم خالی بود (نمی دونم شاید بوی فیروزه اومده بود. من که نمی شناسمش). معذرت می خوام از خانم رحیمی نژاد که بدقولشون شدم. شیرینی ای نرسید که واستون کنار بذارم آخه پذیرای کم اومد بهمون گفتن چیزی برنداریم تا به به همه برسه.

اما دیشب بعد از اینکه رفتیم خونه بچه ها٬ سلمان سور مفصلی داد. جای همگان خالی مرغ خرید و با کمک همه ی بچه ها (۱۴نفر بودیم) به سیخ زدیم و جوجه کبابش کردیم.
چه شبی شد دیشب. خییل خوش گذشت.
انشالله سور دکتری و ازدواجش
یا علی

راستی خانم رحیمی نژاد من آدم دورویی نیستم
و جو سازی الکی هم نکنید. فردای شب قدر بود که تا ۱۱ خواب بودم و به استادم گفتم

جهان پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام بوی فیروزه عزیز...
تبریک منو هر چند که دیر شده بپذیر دو ماه آخر تابستون تا آلان اونقدر درگیر بودم که وقت نمیکردم درست حسابی به وبلاگ سر بزنم. الان که اومدم میبینم وای چه خبره تو بقیه کلبه ها........ خلاصه حسابی تبریک می گم

رحیمی نژاد شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
اشکال نداره شیرینی بهانه برای خوش بودنه وگرنه من زیاد اهل شیرینی خوردن نیستم (جوابایی که در برابر این درخواستم می گیرم برام جالبن بعضی ها سریع میگن چشم بعضی ها تلاش می کنن که شیرینی ندن بعضی ها کلی باعث هیجان میشن کلی کل کل میکنن و آخر شیرینی می دن خلاصه برخوردا جالبن برام؛ من از اونایی که حسابی باعث خنده و شادی می شن بیشتر خوشم می آد!!!
انشا الله ولی این دفه کل اهالییه وبلاگ سور می خوانا!!!!
خوب مگه من گفتم شما دو رویید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این دیگه تقصیر خودتونه خودتون گفتید تا ۱۱ می خوابید به من چه از اول می گفتید فقط شب قدر این کارو کردید!!!!
خوب جای استادتون بودم همه چی یادتون می دادم گریه نکنید حالا( خوب استادت نیستم وگرنه همش اشکتو در می آوردما)( چه توانایی ای برا این کار دارمو نمی دونستم!!!!)
( کلکل داریم دیگه؛ ناراحت نشید یه وقت ؛ بیشتر حرفام شوخی هستن ها)

مرتضی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام به صاحبان این کلبه
بوی فیروزه عزیز کجایی؟حداقل بیا شیرینی عروس شدنت رو بهمون بده!!
خانم رحیمی نژاد هم که خفن درس خون شدن جوری که حتی وقت سر زدن به کلبه اش رو هم نداره
انشالله که هر دوتون موفق باشید
یا علی

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام به استاد گرامی آقای دکتر عموزاده
حالتون خوبه استاد؟
استاد درسته دانشگاه قبول شدم ولی هنوز دلتنگ کلاسای درس شمام
سلام به آقا مرتضی
آقا مرتضی نه هنوز شروع به درس خوندن نکردم راستش 5 صفحه تجزیه دستگاهی خوندم همین و دیگر هیچ!!
به یاد دوستان هستم ولی مشکلاتی باعث شده کم سر بزنم انشا الله به زودی میشم همون خانم رحیمی نژاد به قول شما معروف!!!!!!!!!!!!!!!
با بوی فیروزه صحبت می کردم خدارو شکر خوشحاله خوشحاله.تازه به من گفت خدا خوب برای آدمای تنبل درست می کنه تو که همش کلاساتو می پیچوندی از شانست رفتی دانشگاهی که می تونی اصلآ کلاس نری!!!
راستی یه خاطره:
استاد یادم نیست کدوم درس بود ولی غیبتها رو خوندید من1 یا 2 جلسه غیبت داشتم اینقدر این موضوع عجیب بود که کلی ذوق کردم تو خوابگاه همش از خودم تعریف میکردم که من آلی فقط 2 جلسه غیبت داشتم باز شما بگید من تنبلمو کلاس نمی آم!!
پیام نور اگه درس نخونم افتادنم حتمی خواهد بود . عین بچه مدرسه ای ها 2 شب متوالی خواب دیدم رفتم سر جلسه ی امتحان و مثل همیشه درس نخوندم و سوالا اینقدر سخته که هیچ جوابی نمی تونم بدم و از ترس از خواب پریدم!!!:-)
راستی آقا مرتضی یکی از اخلاقای بد من اینه که در مورد دوستانی که شماره هاشونو دارم یه مدت از زنگ و sms دریغ نمی کنم و مثل بعضی ها نوبتی نمی کنمش ولی بعد دست نگه می دارم تا تقریبآ2 ماه اگه خبری از من نگیره و من هم از شانسش قاطی کرده باشم شمارشو حذف می کنم و باید خیلی تلاش کنه تا دوباره شمارش تو گوشیم ذخیره بشه!!!اگه شما (ببخشید ببخشید ببخشید)دختر بودید و شمارتون تو گوشیم بود فکر کنم هیچ وقت شمارتون حذف نمی شد. خیلی دوست خوبی هستید ،این زمونه کم پیدا میشن آدمایی که همیشه جویای احوال دوستانشون باشن . شما روح بزرگ و مهربانی دارید. امیدوارم دوستانتون قدر شما رو بدونن
واقعآ ممنونم از شما و استاد خوبم که همیشه جویای حالم هستید.
کمی دسترسیم به اینترنت محدود شده داداشم تحقیقات دانشگاهیش شروع شده و حق استفاده از اینترنت فعلآ با داداشمه، دانشگاه هم که قضیه ی ما میشه همون حسنی به مکتب نمی رفت هر وقت می رفت جمعه می رفت!
این ترم که انگار امکان استفاده از سایت دانشگاه رو هم ندارم تا ببینم ترم بعد چی میشه.
خلاصه به یاد همه ی بزرگواران هستم و آرزوی سلامتی برای همتون دارم.

سلام
ممنونم لطف دارید
سلام برسانید

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد

رسیدن به خیر

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

تنها تو را سرودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنیست

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم ..... تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم



و تو در پاسخ آبی‌ترین موج تمنای دلم گفتی:

"دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی..."

"ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشمان..."

"تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم"

همین بود آخرین حرفت



و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی ؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟

ولی رفتی.....

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می‌بارید

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری



لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری



آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری



با نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری



صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده، گریه‌های اختیاری



عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکتهای خماری



رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری



عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری



روی میز خالی من، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیتها، نامی از من یادگاری

آفرین

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

یک روز رسد خوشی به اندازه ی کوه / یک روز رسد غمت به اندازه ی دشت / افسانه ی زندگی چنین است گلم / در سایه ی کوه باید از دشت گذشت



رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه که نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

هر آنچه تو بخواهی ...
پروردگارا تو را شکر می کنم
برای تمام نعماتی که به من ارزانی داشتی
برای تمام روزهای افتابی و برای تمام روزهای غمگین ابری و بارانی.
برای غروبهای ارام وشبهای تاریک و طولانی
تو را شکر میگویم برای سلامتی و بیماری
برای غمها وشادیهایی که امسال به من عطا کردی.
تو را شکر می گویم برای تمام چیزهایی که مدتی به من قرض دادی و سپس باز پس گرفتی.
خدایا شکرت برای تمام لبخندهای محبت بار ، دستان یاری رسان ، برای همه ان عشق و محبت و چیزهای شگفت انگیزی که دریافت کردم.
شکر برای تمام گلها و ستارگان ، برای تمام فرزندان و عزیزانی که دوستم دارند.
خدایا تو را شکر میگویم برای تنهاییم ، برای مسائل و مشکلاتم ، برای تردیدها و اشکهایم ، چرا که همه اینها مرا به تو نزدیکتر کرد.
تو را شکر می گویم برای تداوم حیاتم ، برای اینکه سرپناهی در اختیارم نهاده ای ، برای غذایم و برای براورده کردن تمام نیازم.
امسال چه چیزی در انتظارم است.
پروردگارا همان را میخواهم.که تو برایم خواسته ای.
تنها از تو میخواهم،آنقدر به من ایمان عطا کنی تا در هر انچه بر سر راهم قرار میدهی تو را ببینم و خواستت را.
انقدر امید و شجاعت تا نومید نشوم و آنقدر عشق و محبت ... هر روز بیش از روز قبل ، عشق نسبت به خودت و انان که در اطرافم هستند.
پروردگارا ، به من بردباری ، فروتنی ، و تسلیم و رضا عنایت فرما ، خدایا مرا آن ده که مرا ان به ، و آنچه را که نمیدانم چگونه از تو بخواهم.
پروردگارا ، به من قلبی فرمانبردار، گوشی شنوا ، ذهنی هوشیار ، و دستانی ساعی عنایت فرما تا بتوانم تسلیم رضایت گردم و آنچه را که به کمال برایم خواسته ای بر دیده منت بپذیرم.
خدایا ، بر تمام عزیزانم برکت و بهروزی عطاکن و صلح و دوستی و ارامش بر قلوب انسانها حاکم گردان.
آمین

آمین

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

دلگیر نباش !

می‌دانم وقتی به این فکر می‌کنی که تنها شده‌ای، چقدر دلگیر می‌شوی، چه بغضی در سینه‌ات

می‌نشیند و چه اندوهی چشم‌هایت را خیس می‌کند. می‌دانم وقتی به آدم‌های رفته فکر می‌کنی و به

. خوشبختی‌هایی که در کویر گذشته‌ ترک خورده‌اند، چقدر پیر می‌شوی

کاش صبح که از خواب بیدار می‌شوی، بدانی که هم‌زمان با تو جهان متولد می‌شود، درخت دوباره نفس

می‌کشد، گل می‌شکفد و دنیا امید می‌زاید. کاش تا فاصله‌ی باز کردن پلک‌هایت، مطمئن شوی که این

. آخرین سیاهی جهان است و دیگر روی تاریکی را نخواهی دید

آری، جوان می‌شوی، اگر بدانی سهم دست‌های تو و من از عشق، بی‌نصیبی است و عشق برای ما

. تقسیم نمی‌شود، این ماییم که برای عشق‌هایمان قسمت می‌شویم

شاد می‌شوی اگر بدانی عشق کوچک‌تر از آن است که به تو چیزی دهد، به من چیزی دهد، به ما چیزی

دهد. عشق در هر سطحش از ما سهم دارد؛ همان‌طور که زندگی‌مان، سال‌هایمان، روزهایمان و

. لحظه‌هایمان از ما ارث می‌برند


بزرگ می‌شوی، وقتی بدانی چقدر بزرگی. حتی بزرگ‌تر از تمام عشق‌های ریز و درشت جهان

.پس دلگیر نباش! برای لحظه‌های آینده‌ات متولد شو، دوباره نفس بکش، گل کن و امید بزا

.فراموش نکن که هیچ‌گاه روی تاریکی را نخواهی دید

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

قشنگ بود گاهی منم ازین آرزو ها میکنم !!!
سلام خدا جونم...میشه من استفا بدم؟میشه من از زندگی سگی...از لبخندهای زوری...اشک ریختن شبانه در حالیکه بالشم رو گاز میگیرم استفا بدم...

میشه من از زندگی...کار...زن بودن...استفا بدم؟

میشه من دیگه به دنیا نیام؟میشه این زندگی که تموم شد من رو معاف کنی؟میشه همونجا ...برزخه بهشته؟جهنمه چیه که همه معلم های دینی ادعا میکنن از همه جزئیاتش خبر دارن همه پاداشها و جزا ها رو باهام حساب کنی؟؟؟؟؟

حالا اگه هم باید به دنیا بیام اقلا بذار مرد باشم...قدم بلند باشه...خیلی موفق باشم و خیلی اعتماد به نفس داشته یاشم...خدا جون میشه باز هم تک بچه باشم؟میشه بازم مامانم مامانم باشه؟بابام بابام باشه؟

خدایا میشه قبل رفتن دلمو خنک کنی و بذاری ببینم اونهایی که آزارم دادن به مجازات رسیدن؟؟؟؟؟حالا یه عذر خواهی کوچولو هم برام بسه باشه؟؟

خدا جونم ببخشین ها نمیخوام ازم دلگیر بشی...من ناشکر نیستم...این نامه رو هم پاره کن...فقط کمی دلم گرفته بود...جالا حالم خوبه...

دوستت دارم

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ

زندگی یک بازی درد آور است ؛

زندگی یک اول بی آخر است ،

زندگی کردیم اما باختیم ،

کاخ خود را روی دریا ساختیم ،

لمس باید کرد این اندوه را ،

بر کمر باید کشید این کوه را ،

زندگی را با همین غمها خوش است ،

با همین بیش و همین کمها خوش است ،

خون دل خوردیم و شاکی نیستیم ،

بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم



رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد



رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

خیلی از چیزا به نظرم تکراری می آد ولی تصمیم گرفتم توجه نکنم و هر چی که به دلم نشست بذارم بنا براین از پیش عذر خواهی میکنم


(( گفت و گو با خدا ))


در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.

خدا پرسید : (( پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی ))؟

من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید.

خدا خندید :

وقت من بی نهایت است......

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم : چه چیز بشر شما را متعصب می کند؟

خدا پاسخ داد : کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، عجله دارند که بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدتها، آرزو می کنند که کودک باشند.

....اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند و بنابراین ، نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دست های خدا دستم را گرفت، برای مدتی سکوت کردیم؛ و من دوباره پرسیدم :

به عنوان یک پدر، می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت: بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همهء کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند؛

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.

بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند.

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند .

من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفت وگو متشکرم.

آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت :

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم. (( همیشه ))

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

معبودا

مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن

تا کوچکی چیزهایی که ندارم، آرامشم را بر هم نزنند

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

جز خدا کیست که در سایه مهرش باشیم / رحمت اوست که پیوسته پناه من و توست

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

هر جا که افتاده ام ز پا، ناگه تو را کرده ام صدا / غافل که آندم هم مرا، نوعی هدایت کرده ای

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

یا رب رو سیاهم مکنی / محتاج گدا و پادشاهم مکنی / مو سیه ام کردی به رحمت خویش / با موی سپید رو سیاهم مکنی

(خیلی قشنگه )

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ

خدایا من چه سازم خسته ی راهی درازم / نه فرهادم که مرُد از داغ شیرین، نه ایوبم که با دنیا بسازم

رحیمی نژاد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

عشق یعنی:

عشق یعنی اشک توبه در قنوت / خواندنش با نام غفار الذنوب

عشق یعنی چشمها هم در رکوع / شرمگین از نام ستار العیوب

عشق یعنی سر سجود و دل سجود / ذکر یارب یارب از عمق وجود


حقیقت یعنی همین
چرا ما آدما فراموش میکنیم
خوبه خدا مارو فراموش نمی کنه وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد

رحیمی نژاد یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام



* اینکه آکواریوم در اتاق پذیرائی تو می گنجد دلیل بر بی قوارگی دریا نیست!


* آنکه برای خدا می جنگد برای شیطان صلح نمی کند.


* کاش می توانستم برای دل های تاریک از آفتاب انشعاب بگیریم.


* وجدان، بعد از بازنشستگی، حقوق بگیر شیطان می شود.


* کسی که برای زیبائی زنی با او ازدواج می کند مثل کسی است که به خاطر طرح روی جلد، کتابی را می خرد!


* چه کسی می گوید سفیدی دندان گرگ، زیباتر از سیاهی چشم آهوست؟


* غوطه زدن در مادیات صرف، مثل شیرجه رفتن در استخر بی آب است. در این صورت هر اندازه ماهر هم که باشد باز غرق شدنش امری بدیهی است!


* دوست دارم در کتاب قطور بشریت حاشیه ای خواندنی باشم تا سطری ملال آور از متن!



* گناه آفتاب چیست اگر ما شب را خوب نخوابیده ایم؟!



* تنهائی، تریبون اندوه است.


* اگر می خواهی سرگذشت کشتی های غرق شده را بشنوی، در یک روز آفتابی منظره آرام دریا را به یک آدم منفی باف نشان بده!


* من برآنم که قافیه "مرد" با "درد" اتفاقی نیست.


* وقتی لیاقت و جربزه شهید شدن در تو نباشد، شروع می کنی به نقد و ارزیابی انگیزه شهدا!


* حسود کرمی است که سرانجام زیر پای خودش له می شود!


* تملق ، رشوه معنوی است و رشوه، تملق مادی.


* سقوط بد است، حتی در یک دره سرسبز و دوست داشتنی!


* اگر همیشه رو به جلو حرکت کنی، از چاله چوله های پشت سرت در امانی.


* هیچ مکانی آنقدر شلوغ نیست که در آن نتوان با خدا خلوت کرد.



* در جناح مومنان شرط پیروزی، سپیدی باور است نه سیاهی لشکر.




* بعی ها فقط موقع عطسه کردن متوجه آفتاب می شوند!

علیک

من برآنم که قافیه "مرد" با "درد" اتفاقی نیست.


* وقتی لیاقت و جربزه شهید شدن در تو نباشد، شروع می کنی به نقد و ارزیابی انگیزه شهدا!


* تملق ، رشوه معنوی است و رشوه، تملق مادی.

رحیمی نژاد یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ




باز هم من زنده ام آه ای خدا متشکرم

باز باران بر غبار شیشه ها متشکرم

باز هم خمیازه و بیداری و صبحی دگر

دیدن آیینه و نور و صد ا متشکرم

باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم

فرصت دیدار تو در این فضا متشکرم

بار دیگر می توانم بو کنم از پنجره

یاس خیس خانه همسایه را متشکرم

کفش هایم را بپوشم شانه بر مویم زنم

کیف پولت را نمی خواهی ؟چرا، متشکرم

گرچه با این وقت پر گه گاه یادت می کنم

خاطرم جمع است می بخشی مرا متشکرم

من که بی تسبیح و بی سجاده ام از من بگیر

این تغزل را به عنوان دعا متشکرم

رحیمی نژاد یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

نمی دانید واقعا نمی دانیدچه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم،دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش رنگ ترین زن هاست را می زند

نمی دانیدچقدر لذت بخش است وقتی وارد مغازه ای می شوم و می پرسم:آقا!اینا قیمتش چنده؟و فروشنده جوابم را نمی دهد؛دوباره می پرسم:آقا اینا چنده

فروشنده که محو موهای مش کرده زن دیگری است و حالش دگرگون است،من را اصلا نمی بیند. بازهم سوالم بی جواب می ماندو من،خوشحال،از مغازه بیرون می آیم

نمی دانید واقعا نمی دانید چه لذتی دارد وقتی مرد هایی که به خیابان می آیند تا لذت ببرند، ذره ای به تو محل نمی گذارند

نمی دانید واقعا نمی دانید چه لذتی دارد وقتی شاد و سرخوش در خیابان قدم می زنید در حالی که دغدغه این را نداریدکه شاید گوشه ای از زیبایی هاتان،پاک شده باشد و مجبور نیستید خود را با دلهره به نزدیک ترین محل امن برسانید تا هرچه زودتر ،زیبایی خود را کنترل کنیدو زیبایی از دست رفته تان را به صورتتان باز گردانید

نمی دانید واقعا نمی دانید چه لذتی دارد وقتی جولانگاه نظرهای ناپاک و افکار پلید مردان شهرتان نیستید

نمی دانید واقعا نمی دانیدچه لذتی دارد وقتی در خیابان و دانشگاه و...راه می رویدو صد قافله دل کثیف همره شما نیست.

نمی دانید واقعا نمی دانیدچه لذتی دارد وقتی کرم قلاب ماهیگیری شیطان برای بدام انداختن مردان شهرنیستید

نمی دانید واقعا نمی دانیدچه لذتی دارد وقتی می بینی که می توانی اطاعت خدایت را بکنی ؛نه هوایت را.

نمی دانید واقعا نمی دانیدچه لذتی دارد وقتی در خیابان راه می روید؛در حالی که یک عروسک متحرک نیستید،یک انسان رهگذرید

نمی دانید واقعا نمی دانید چه لذتی دارد این حجاب

خدایا لذتم مدام باد

به نظر منتظر هم یک بار چنین گفته بود
کجایی منتظر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد