عید مبعث مبارک-کلبه دوری و دوستی (خانمها طالبی-شمسی-ماهور)

به نام خدا 

سلام 

در شب بعثت پیامبر رحمت (که متاسفانه ایشان نیز به نوعی از نظر من مظلوم واقع شده اند) کلبه این سه تفنگدار افتتاح می شود. 

ان شاالله که گرم باشد و پایدار. 

 

ممنون 

استاد

نظرات 202 + ارسال نظر
طالبی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ

دنیا را بد ساختند کسی را که دوست داری تو رو دوست نداره، کسی که تورا دوست دارد تو دوستش نمیداری، اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست میداردبه رسم و آیین هرگز به هم نمیرسندو این رنج است زندگی یعنی همین.

طالبی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
و اگرنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

و رنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

طالبی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ب.ظ

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به
نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما.

طالبی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ

دوست خوبم شمسی جون سلام.
در جوابت باید بگم من خودمم تمایلی به رنگ مشکی ندارم.ترجیح میدم هر رنگی بپوشم غیر از مشکی.
اما موضوع اینه که تو جامعه ی ما رنگ چادر مشکیه و بعضی ها میگن چرا چادر مشکی سر میکنین.(احتمالا منظورشون اینه که چادر سر نکنین )چرا؟چون مشکیه.افسردگی میاره.در صورتیکه امروزه اکثر لباسها حتی لباسهای مراسم شادی هم مشکیه.اگه چادر مشکی افسردگی میاره پس چرا این لباسای مشکی افسردگی نمیاره؟به نظرم موضوع اینه.

راستی.از ماهور چه خبر.کم پیداست.نکنه تهرانو به آتیش کشیده خبر نداریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شمسی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:35 ب.ظ

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که...
خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید

ماهور شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااام
سلام مقدسه خانوووووم مگه ما جرات داریم جایی رو به آتیش بکشیم ؟ جراتشم داشته باشیم بدون تو و شمسی اصلا مزه نمی ده.صبر میکنم با همدیگه آتیش سوزی راه بندازیم.
چقدر تو منو دوست داری چقدر تو حرف گوش کنی آخه من چطوری از خجالتت در بیام؟نه تو بگو!! میل میفرستی بعد بلافاصله تو وب خودمون با کلبه میذاریش؟ مقدسه جونم مهر من میام هاااااااا

طالبی-شمسی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ

سلام ماهور جون.کجایی؟تو فیس بوک؟یا جای دیگه؟بابا هی میگی مطلب ندارم چرا از اون شعرهای خوشگل که تو کلبه بچه ها(مثلا درویشان،مرتضی و منتظر و...)میذاری واسمون نمیذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلمون واست تنگ شده.باز به شمسی خبر میدی بیاد نت ولی من چی.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ

مقدسه جان بهت گفتم تکذیب می کنم اومدم تکذیب کنم . هر چند خیلی هم چیز وحشتناکی ننوشتی با این حال اینجانب!! در کامنت به نام طالبی شمسی هیچ گونه دخالتی ندارم اسم منو جعل کردن اونجا نوشتن . (خومونیم ها !!اصلا فکر نمی کردم اینجا بذاریش!!)
هر کس با هرکسی می خواد دعوا کنه منو وسط قاطی نکنید اهل خشونت نیستم!

ماهور جان اگر منظورت منم که باید از خجالتم در بیای باید بگم زرشک!! متن به اون جالبی رو بدم شما بذاری تو کلبه؟ فقط برات میل کردم گفتم شاید نه به صندوقچه سر بزنی نه به وبلاگ خودمون حداقل یه جا خونده باشی اطلاعات عمومیت افزایش پیدا کنه .

سلام
یعنی خانم طالبی کامنت را گذاشته بوده؟

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

وسعت درک
کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ، روی ساحل نوشت :
" دریا دزد است "
مردی که از دریا ماهی گرفته بود ، روی ساحل نوشت : "دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است "
موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت : " برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم "

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟



سهراب سپهری

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ

تفاوت گفتاری پسر و دختر در پای تلفن و بعد از آن

گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم... می بینمت خوشگم... بوس بوس بوس

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر

بعد از قطع کردن تلفن :
دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه

جالب بود

طالبی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد...

طالبی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ

کاش میشد خانه ای از مهر ساخت
مهربانی را در آن سرمشق کرد
کاش میشد بر جدایی خشم کرد
شاخه های نسترن را با تواضع پخش کرد

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ب.ظ

سلا استاد
بله کامنت کار خانم طالبی بود . تلفنی گفت به اسم هر دومون می ذاره گفتم اگر این کار رو بکنه شراکت تو این حرف رو تکذیب می کنم و کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام

شمسی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ

موقع ارسال متوجه شدم «م» سلام جاموده!!

ببخشید. سلام

سلام

امین یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام. برایتان آرزوی موفقیت می کنم یک نامه از سید علی صالحی و یک غزل تقدیم می کنم --- یا علی

حال همه ی ما خوب است. /ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور /که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.
با این همه عمری اگر باقی بود٬ /طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد /و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود/میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است /اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی /ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام /خانه ای خریده ام /بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار.../هی بخند

بی پرده بگویمت /چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد /فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد

باد بوی نامهای کسان من میدهد.

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه /نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، /بی حرفی از ابهام و آینه، /از نو برایت مینویسم:

حال همه ی ما خوب است، /اما تو باور نکن!
"سید علی صالحی"

------------------

کى به پایان برسد درد، خدا مى داند
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند
مردم شهر همه منتظر یک نفرند
چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند
برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند
راز این مرثیه زرد خدا مى داند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است رهاورد، خدا مى داند
-------

شمسی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ب.ظ

ریل های قطار

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک را انتخابی درست فرض کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه جامعه شناسی چطور... ؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در جامعه ما و در سیاست ما اتفاق می افتد. اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان افراد جامعۀ امروزی خودمان فرض نمود که بخاطر یک عده ای اقلیت، زندگی و عمرشان تباه می شود و آن یک فرد آگاه هم که در دم کشته می شود و تنها آدم های کودن و نادانی که با حماقت خود یک جامعه را فنا نموده اند و مخالفشان را هم بدست دیگری از بین برده اند زنده می مانند.

آفرین

طالبی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام استاد.خوب هستین؟
سلام شمسی جونم.تو چطوری؟
چی رو الکی تکذیب میکنی.خوبه خودت لو دادی.تو تلفن گفتم اسمتو مینویسم میخواستی قبول نکنی.مگه من اسباب بازیم که میگی( خومونیم ها !!اصلا فکر نمی کردم اینجا بذاریش!!).شوخی کردم.به هر حال با این چیزا ماهورجان نمیاد تو کلبه.باید شیوه ی جدیدی در نظر بگیریم.
دقت کن بگیریم نه بگیرم.

سلام
خدا را شکر

طالبی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ب.ظ

من از خدا خواستم!

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی!

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است!


من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است!


من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد!

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد!

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی!

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری!

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : سرانجام مطلب را گرفتی ... !

طالبی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ب.ظ

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشک... دیوانگی فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم... چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!! یک ..... دو ..... سه ... همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به میان ابرها رفت . هوس به مرکززمین به راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت ! طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق . آرام آرام همه قایم شده بودند ودیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد مخفی کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد که... عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست. دیوانگی فریاد زد ، دارم میام، دارم میام همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود! بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است... دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد . صدای ناله ای بلند شد ... عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت ... شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یارمن باش ... همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم . واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند!... چون چشم عشق کوره و دیوانگی راهنمایش میکند.....

از آن متن های زیبای تمام نشدنی

طالبی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

میگویند عمر عقاب از همه پرندگان همنوع خود درازتر است ...
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد
باید تصمیم دشواری بگیرد ..
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش
دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و ...
پرواز برای عقاب دشوار می گردد ...
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد ...
یاباید بمیرد ...
و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا
نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نو ک از جای کنده شود ...
سپس ٬
باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬
سپس باید چنگال های خود را را از جای برکند ...
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬
چنگال های تازه ای در آیند ٬
آن وقت شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند ...
سرانجام ٬ پس از 5 ماه
عقاب پروازی را که
تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...

و 30 سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟
بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬
عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم
می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم ...

طالبی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ

بی نگاهی آشنا قد می کشد دلتنگی ام
ساکن دهکوره تندیس های سنگی ام
هیچ ابری اسمان من نشد باران بگو
کی تلنگر می زنی بر شیشه دلتنگی ام

شمسی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام به همگی
مقدسه جان هر پروژه ای برای کشوندن ماهور به اینجا داری (دقت کن داری!!) باید دو سه هفته ای عقبش بندازی . قراره چشم هاشو لیزیک کنه کامپیوتر براش منوعه . این دفعه دیگه کلا تو نت نیست . دیروز آنلاین بود ولی هیچی نمی دید!!!!!!!!!!!!!!!!

شمسی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ

پاسخ علی‌‌اکبر دهخدا به درخواست مصاحبه صدای آمریکا



دعوت سفارت آمریکا از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا
19 دیماه 1332 تهران
آقای محترم- صدای آمریکا در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر خودتان را اعلام فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد .
ضمناً در نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد.
بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال به عمل خواهد آمد.
با تقدیم احترامات فائقه :
سی. ادوارد. ولز
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا

************ ********* ********* ********* ********* ********

پاسخ استاد علی اکبر دهخدا

جناب آقای سی. ادوارد. ولز،
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا
نامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .
شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده آمریکا، مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده من نتیجه ندارد ...
و چون اجازه داده اید که نظریات خود را دراین باره بگویم واگرخوب بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم : بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسیا مملکتی به اسم ایران هست که در خانه های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد ...
یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ایران می آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد، و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.
و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون، و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می شود.
اینهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا به طوری که انگلیسی ها ایران را معرفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند ...
در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.
علی اکبر دهخدا

آفرین دهخدا

نوستالژیک است؟!

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ق.ظ

خدای من
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین ، دوست دارمت ...گفت: عزیزتر از هر چه هست من هم دوست دارمت

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ق.ظ

بهترین هدیه خداوند


جبرئیل نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: ای پیامبر! خداوند تبارک و تعالی مرا با هدیه‌ای به سوی تو فرستاده است که پیش از تو ، به کسی چنین هدیه‌ای عطا نفرموده است. رسول خدا (ص) فرمود: آن هدیه چیست؟


گفت:صبر و شکیبایی و حتی بهتر از صبر.


حضرت رسول پرسید: بهتر از صبر چیست؟


جبرئیل گفت:خشنودی (به ارادة الهی) و بهتر از آن .


حضرت پرسید: بهتر و نیکوتر از رضا چیست؟


جبرئیل گفت:پرهیزکاری و نیکوتر از آن.


حضرت پرسید: بهتر از اخلاص چیست؟


جبرئیل گفت:یقین و بهتر از آن .


حضرت پرسید: بهتر از یقین چیست؟


جبرئیل گفت: راه وصول به درجة یقین ، توکل بر خدای عزوجل است.


حضرت پرسید: توکل بر خدای عزوجل چگونه است؟


جبرئیل گفت: رسیدن به این آگاهی که مخلوقات نمی‌توانند به انسان نفع یا ضرری رسانند و یا به او بخشش کنند و یا مانعی در برابرش باشند. به کار بردن این آگاهی باعث ناامیدی (و دل کندن) از مخلوق می‌شود.


اگر بنده‌ای چنین باشد، کاری برای غیر خداوند انجام ندهد، جز به خداوند به کسی امیدوار نشود ، از کسی غیر از او نترسد و به هیچ کس جز خداوند، چشم طمع نورزد ؛ و این معنی توکل است .


حضرت پرسید: ای جبرئیل! تفسیر صبر چیست؟


جبرئیل گفت:صبر یعنی داشتن حال یکسان در ناراحتی و خوشحالی ، تهیدستی و توانگری و گرفتاری و سلامت . صبر یعنی شکایت نکردن به مخلوقات از آنچه که از بلا و گرفتاری به ایشان می‌رسد .


حضرت پرسید: تفسیر قناعت چیست؟


جبرئیل گفت: قانع شدن به آنچه که از دنیا می‌رسد . قانع شدن به چیز کم و شکر گفتن برای اندک .


حضرت پرسید: تفسیر خشنودی چیست؟


جبرئیل گفت: خشنود کسی است که چه دنیا به او برسد و چه نرسد ، بر خداوند خشم نگیرد و به اندکی از عمل خوب ، از نفس خود راضی نشود .


حضرت پرسید: ای جبرئیل تفسیر پرهیزکاری چیست؟


جبرئیل گفت: پرهیزکار کسی است که دوست بدارد آنچه را خداوند دوست دارد . دشمن بدارد آنچه را خداوند دشمن دارد . از حلال دنیا کناره بگیرد و به حرام آن توجه نکند ؛ زیرا در حلال دنیا حساب است و در حرام آن عقاب .


بر همه مسلمانان ترحم نماید همچنان که به نفس خود ترحم می‌کند . از پرحرفی کناره بگیرد همچنان که از مردار بدبو دوری می‌کند . از زرق و برق دنیا اجتناب کند تا مبادا او را فرا گیرد . آرزویش را کوتاه کند و مرگش را در نظر آورد .


حضرت پرسید: تفسیر اخلاص کدام است؟


جبرئیل گفت: مخلص آن کسی است که از مردم چیزی نخواهد تا آن را بیابد . و هنگامی که آن را یافت ، راضی شود . هر گاه چیز اضافه‌ای در نزد او بماند ، در راه رضای خدا بدهد . کسی که از بندگان چیزی درخواست نکند ، به راستی که به بندگی خداوند اقرار کرده و هر گاه چیزی بیابد ، راضی است و خداوند هم از او خرسند است .


حضرت رسول پرسید: تفسیر یقین چیست؟


جبرئیل گفت: صاحب یقین ، کارهایش برای خداست ، چنان عمل می‌کند که گویی خداوند را می‌بیند و اگر خدا را نمی‌بیند ، خدا او را می‌بیند

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ق.ظ

هیچ می دانید که
آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟



خدا می داند، ولی ...
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود.

و آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود!

سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که
حیات را از یاد برده باشیم.

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ

کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقیقت بگشایم
خدایا
.یاریم کن که مرغ خسته دلم راکهدیری است دراین قفس زندانی است
دراسمان آبی عشق توپروازدهم
خدایا
.پروردگارا
.یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگهدارم
خدایا
.توخود می دانی که بدترین دردبرای یک انسان
دورماندن ازحقیقت خویشتن
ورهاشدن
.پس توای کردگار بی همتا
مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم
تابتوانم روزبه روزبه تو که سر چشمه تمام
حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شوم
خدایا
.همیشه گفته ام که تورادوست دارم
.حالا هم باتمام وجود فریاد می زنم

خدایا

.دوستت دارم...دوستت دارم

.دوستت دارم

شمسی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ق.ظ

قاصدکهر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .
قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .
عرفان نظرآهاری

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ق.ظ

میگی: پس کو، پس کو این خدا؟
میگم: تو اگه شک داری، چرا دنبالش می گردی؟
میگی: خسته شدم بس که صداش کردم.
ازت می پرسم: اون خسته نشد بس که صداتو شنید؟ چرا صداش می کنی؟
میگی: بهش نیاز دارم، می خوام کمکم کنه.
میگم: اگه امروز که تو دنبالش می گردی، به¬ خاطر نیازته، اون یه عمره که سراغتو می گیره بی¬ اون که بهت نیازی داشته باشه. یه عمره که کمکت میکنه بدون اون که توقعی ازت داشته باشه.
می پرسم: مطمئنی علت جستجوت فقط نیازته؟
سکوت میکنی و توی فکر میری.
بهت میگم: اما من فکر میکنم دلیل اصلیش این نیست.
می پرسی: پس چیه؟
میگم: اگه الان دنبالش می گردی و صداش میکنی، در واقع اون صدات کرده و خواسته سراغشو بگیری، اما تو باز بجای جواب دادن به صداش، دنبال جواب صدات می گردی.
میگی: پس چرا صداش میکنم، جوابی نمیده؟
میگم: منتظری صدای جوابشو بشنوی؟ اون صبح تا شب و شب تا صبح، داره باهات حرف می زنه، از دریچه¬ معجزه¬ دیدن چشمات، شنیدن گوشات، حرف زدنت، نفس کشیدنت، مراقبت و حمایتت و...
فراموش کردی؟! پس چشماتو ببند و یه روز با چشمای بسته زندگی کن. یه دنیای تاریکو تصور کن؛ اگه نمی تونستی هیچی رو ببینی، اگه هیچ صدایی رو نمی شنیدی، اگه نمی تونستی حرف بزنی...
راستی فاصله¬ به¬ زبون آوردن این «خدایا» تا «خدایا» گفتن بعدیت، چقدره؟
تو داشتن این نعمتا، رد پای چه کسی رو می بینی؟ کسی غیر از اون که الان می پرسی کجاست؟ مهمتر از همه وقتی با امید، دعا میکنی، وقتی خدا رو صدا میکنی، این خودِ خداست که پنجره¬ دلت رو به خودش باز کرده. این خودِ خداست که به ضیافت دیدارش، دعوتت کرده. چقدر واسه شرکت توی این ضیافت آماده¬ ای؟ چه هدیه¬ ای واسه میزبانت می بری؟
یه دل شکسته؟ یه دل بیقرار؟ یه دل پاک؟ یه دل پشیمون؟ یه دنیا گلایه؟ ناشکری یا سبد سبد تشکر از محبتای نابش؟
نکنه اونقدر سرت شلوغ شده که حتی متوجه نشی مهمون خودِ خدایی. می بینی من و تو کاری واسه خدا نکردیم، اما بگو کدوم خوشبختی و نعمتی تو زندگیمون داریم که سرچشمه ¬اش از رحمت اون نباشه و پیش از همه، اون واسمون ظهورشو نخواسته باشه؟
چرا گاهی دچار اشتباه میشیم و فکر می کنیم گواهِ بودن خدا، اینه که هر چی ازش می خوایم و همون جور که طلب کردیم، بهمون بده یا خیلی زود دعامونو مستجاب کنه؟ یه وقتایی همین ندادناش یا دیر دادناش، دلیل بودن خداست.
اگه خوب هواتو داره که واست بد پیش نیاد، اگه چیزی خواستی که خدا واسه خاطر خودت، واست نخواسته، دلیل موجه ای نمیشه که بی تأمل بگی: «پس این خدا کجاست؟»
یه وقتایی تو دردسر گم شدنا، تنها شدن و تنها موندنا، یه میانبر کوتاه واسه رسیدن به خداست.
اگه بازم دلت شکست، اگه یه بغض شیشه¬ ای تو خونه¬ گلوت نشست، بدون که این ضیافت، یه دعوتنامه از سوی خداست واسه شرکت توی یه ضیافت دوباره برای دیداری بی واسطه و نزدیک با خودِ خدا
درسته روی این دعوتنامه هیچ نشونی قید نشده، اما پیدا کردن محلش، کار آسونیه. اگر چه به ضیافت باشکوهی دعوت شدی، اما نبایست مکان برگزاریش، جای دوری آن سوی ابرا یا تو اوج آسمونا باشه.
گاهی باشکوه ترین ضیافتا، جایی خیلی نزدیکتر، مثلاً تو قلب خودمون برگزار میشه. خدا همین جاست؛ به همین نزدیکی، نه فقط حالا بلکه در تمام لحظه¬ ها، حتی در تمام ذره¬ های کائنات.
بیا صداش کنیم، اما هرگز از خودمون دور نبینیمش؛ ازش کمک بخوایم، اما شیوه و راه حل کمکش رو خودمون واسش تعیین نکنیم و به خودش واگذار کنیم.
به جای اصرار واسه اونچه خودمون می خوایم، ازش چیزی رو بخوایم که اون برامون می خواد و بهش اعتماد کنیم. آخر جمله های درخواستیمون اضافه کنیم:
«اگه تو خدای مهربونم که به همه چی واقف و آگاهی، داشتنشو به صلاحم میدونی، بهم عطا کن! اگه نه، چیزی که خودت واسم صلاح میدونی، مقدر کن.»
و هر چی در مقابل این درخواست بهمون بخشید، صمیمانه ازش تشکر کنیم و یادمون باشه از کسی کمک خواستیم که امین تر، قدرتمندتر، بخشنده ¬تر و خیر¬خواه¬ تر از اون، نزدیکتر و مهربون تر از اون، هیچ کجا وجود نداره؛ اون که از روی بزرگیش، روی هیچ کدوم از بنده هاشو زمین نمیندازه.
اون مطمئن ترین کسیه که همیشه هست و هیچ وقت درخواست کمکمونو رد نمیکنه.

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.
"عرفان نظر آهاری"

طالبی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ

ابوحمزه ثمالی از یکی از امامین همامین ، روایت کرده است که : امیرالمومنین ( ع ) روزی خطاب به اصحاب خود فرمود : کدامیک از آیات کلام الله مجید نزد شما امیدوار کننده ترین است ؟ بعضی گفتند :
« همانا خداوند مشرک را نمی آمرزد و می آمرزد پایین تر از شرک را برای کسی بخواهد - - - سوره ی نساء ، آیه ی 48 »
حضرت فرمود : نیکو آیه است ، اما امیدوار کننده ترین آیات برای غفران و آمرزش معاصی نیست .
عده ای دیگر گفتند آیه ی : « و کسی که به کاری زشت بپردازد یا ستم بر خویشتن کند و سپس از خدا آمرزش خواهد ، بیابد خداوند را آمرزنده ی مهربان - - - سوره ی نساء ، آیه 110 »
حضرت فرمود : نیکو آیه است ، اما آیه ی مورد نظر نیست .
بعضی دیگر گفتند آیه « بگو ای بندگانم که با گناه با نفس خود اسراف می ورزید ، از رحمت خدا مایوس نباشید ، چون خداوند جمیع گناهان را می آمرزد . - - - سوره زمر آیه ی 53 »
حضرت فرمود : نیکو آیه است ، اما آیه ی مورد نظر نیست . آیا آیه ی دیگری نمی دانید که به نظر شما امیدوار کننده ترین آیات قرآن باشد ؟
اصحاب عرض کردند : نه یا امیرالمومنین ، به خدا سوگند چیزی در نزد ما نیست که بخوانیم .
امام فرمود : از حبیبم رسول خدا ( ص ) شنیدم که فرمود : « امیدوار کننده ترین آیه در قرآن این آیه ی شریفه است : و بپای دار نماز را هر دو سر روز و پاره هایی از شب . - - - سوره هود ، آیه ی 114 »
سپس پیامبر ( ص ) فرمود : « یا علی ، به خدایی که مرا بشیر و نذیر قرار داد و مبعوث به رسالت گردانید ، اگر یکی از شما به وضو قیام کند ، گناهان و معاصی او از اعضای بدنش فرو می ریزد تا وقتی که با صورت و قلب خود متوجه قبله شود ، از قبله و نمازش بر نگردد مگر آنکه جمیع گناهان او بریزد و هیچ گناهی بر صحیفه عملش باقی نماند همچون روزی که از مادر متولد شده باشد و هرگاه ما بین دو نماز گناهی از او صادر شده باشد با خواندن نماز آمرزیده شود و از گناهان پاک گردد . »
آنگاه پیامبر نمازهای پنجگانه را که موجب آمرزش هستند ، شماره کرد و فرمود : « یا علی ، بدان که منزلت نمازهای پنجگانه برای امت من مانند نهری است که بر در ِ خانه ی یکی از شما باشد . اگر شخصی بدنش چرکین باشد و هر روز پنج بار در نهر شستشو کند آیا چیزی از آن چرکها باقی خواهد ماند ؟ سوگند به خدا ، نمازهای پنجگانه برای امتم چنین است که تمام گناهان را پاک می کند و تیرگی قلبشان را می برد .

ممنون
گاهی به این رجاها نیاز داریم تا از نفس نیفتیم

مزدارانی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:38 ب.ظ

فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم

امروز، دیروز نیست

و فردا امروز نمی‌شود ..

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ

راهکار مدیریتی مدیر برای نجات از سقوط بالگرد

مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بال گردی که در صدد نجات آن ها بود ، آویزان بودند . طناب آن قدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند . کمک خلبان با بلندگوی دستی از آن ها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند . البته ، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود .
در این هنگام ، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند . او گفت : چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و در مورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد !
به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر ، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

شمسی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ب.ظ

داستان مرد صادق و مرد بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد ، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی ؟ جواب می داد : یک ساعت بیش تر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم ، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم . یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید .
***
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود .
***
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواهند تحویل دهد ، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست . یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم تر شده اند . مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد . ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می شد ، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد .
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد . وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت ، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم . سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد . تا حالا چند بار مادرش مرده بود ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند .
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست . او الان یک بازیگر است .

شمسی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام به همگی
به به خانم مزدارانی. ممنون . خیلی قشنگ بود.


ماهور جان مگه چشماتو لیزیک نکردی؟ دختر تو نت چی کار می کنی؟ ( کلبه مرتضی و منتظر را عرض می کنم!) . میای پای کامپیوتر اونوقت میگی دعا کنید شماره چشام برنگرده؟!!

سلام
ان شاالله برنگرده! (تا با خیال راحت برگرده)

شمسی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ

و اما عشق

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام


طالبی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ

کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
***********
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنی
کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشم هایش تر شویم
***********
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سرخشان عادت کنیم
***********
کاش شب وقتی که تنها میشویم
با خدای یاس ها خلوت کنی
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
***********
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
***********
کاش مثل آب، مثل چشمه سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنیم
***********
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب های نقره ای را نشکنیم
***********
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پیدا کنیم
***********
کاش رسم دوستی را ساده تر
مهربان تر، آسمانی تر کنیم
***********
کاش اشکی قلبمان را بشکند
با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
***********
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود
مریم حیدرزاده

طالبی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ب.ظ

بر نیلگون آسمان هستی
بر فراز آشیان فرشتگان
برچکاد رنگین کمان
در قلب کتاب سبز خدا
یک سخن نگاشته اند:
معبد دل را پاکیزه دار
تا
معبود بیاید و در آن محمل گزیند!

طالبی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

طالبی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
"سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)"
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

طالبی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ب.ظ

روزه ، تمرین کلاس زندگی
درس ایثار و خلوص و بندگی
روزه ، زنجیر هوا گسستن است
دیو و بت های درون بشکستن است
ماه در خودنگری و خودکاوشی
لب فرو بستن ، نگفتن ، خاموشی
درک مسکین از دل و جان کردن است
زندگی همچون فقیران کردن است
قهرمان صحنه تقوا شدن
همچو ماهی زنده دریا شدن
ماه میهمان وضیافت برخدا
جام بخشش ، ماه سرشار ازعطا.

مارا به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما مبارک.توی سفره های افطار و سحرتون هیچ کس رو فراموش نکنید.مخصوصا آقامون امام زمان و همه ی مریضها.التماس دعا.

قاسم دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ http://www.ghasem1502.blogfa.com

ماهور دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام استاد خوب هستید؟
سلام شمسی.سلام مقدسه.خوبین؟
من هفته پیش قرار بود لیزیک کنم دیر شد نشد.اما این 4شنبه میرم .مقدسه میدونستی چه حالت قشنگی میشه وقتی یه متولد بهمن بین یه متولد خرداد و مرداد بشینه؟به این موضوع بیشتر فکر کن!!!
شم30 نظر مثیتت چیه دخترم؟

سلام
خدا را شکر
ممنون

دوست محمدی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ

بسمه تعالی

عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم ، مدتی هست نگاهم

به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست

فرا رسیدن ماه رمضان ، ماه بارش باران رحمت الهی مبارک

****التماس دعا****

شازده کوچولو دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

روزی شیخ چک میل همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت چیست ؟



فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود بدود و پاچه مردم همی گیرد





و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتندی

شازده کوچولو دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ



مریدان گفتند یا شیخ! قیمت زرد آلو آذربایجان ۵۵۰۰ گشته
شیخ فرمود خب نخرید
مریدان سر به دیوار کوفتندی





مرتضی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

به نام خدا
سلام به اهالی این کلبه

دلم می خواست مطلبی قشنگ بذارم اما وقتی با این حقیقت تلخ رو به رو شدم حیفم اومد واسه شما هم نذارم


ایمیل وارده از یه دوست

از هر 2 تا تبلیغ تلویزیون یکی تبلیغ بانکه ،، ولی مردم هر روز فقیر تر میشند

از هر 2 روز هفته یکیش تعطیله اما باز مردم افسرده تر میشند

از هر 2 نفر توی خیابون یه نفر لیسانس داره اما باز مردم بیکار تر میشند

از هر 2 تا خونه یکیش نوسازه اما مردم باز بی خانمان تر میشند

از هر 2 نفر یکی دماغش رو عمل کرده اما باز قیافه ها زیبا نمیشند

از هر 2 نفر یکی حاجی شده اما باز مردم بی خدا تر میشند !

وامصیتبا وااسلاما سیاه نمایی می کنی ای کورباطن قدرناشناس ...!!!

این نمونه ای از لاطاعلات لافزنان هیدروژن صفت است. آنها که خود را کر می دانند و عقل کل
آنها که بر شاخ نشسته اند وبن می برند
آنها که چون هدف برایشان وسیله را توجیه می کند از هر ماکیاولیستی ماکیاولیست ترند.

وگرنه من جز خیرخواهی در این کامنت نمی بینم.

اصحاب صندوقچه! گفتم که بشناسید و بدانید چرا اصحاب صندوقچه اید
هر چند می دانید.

شمسی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ

ماهور جان داشتیم؟ نظر مثبتم کاملا منفیه!من وسط نمیشینم!

شمسی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ب.ظ

سام استاد
یه چند وقته چه چیزی می خوام بگم یعنی یه جورایی می خوام بپرسم باز می گم ولش کن ! آخه هی می خوام از ماجراهای انجمن سال 88-89 فاصله بگیرم هی به خودم می گم به من ربطی نداره کاری نداشته باشم باز یه چیزی می بینم فضولیم گل میکنه!
فکر می کنم از اون کامنت هایی بشه که دوباره پشت بندش شروع کنید به گذاشتن برگی از تاریخ . شاید هم چیز خاصی نباشه ها !!!!!!! .............................

یه سوال ؟! این انجمن به بهانه ایمن نبودن آزمایشگاه ها هم اساتید رو اذیت می کردن ؟

سلام

هرچه می خواهید بپرسید. دانستن حق شماست و تمام حرف من هم (خصوصا برای صندلی داغ و مناظره رو در رو) همین بوده است. بر خلاف سیاه کارانی که شعار شفافیت می دادند و مکر می کردند.

عده ای بودند که وصفشان بارها و بارها رقته است.

تا زمانی که جنبه نهی از منکر و امر به معروف و شفافیت و پاسخگویی و اصلاح بود نه تنها مخالف نبودیم که موافقت داشتیم و من علی الخصوص سعی داشتم آنها را اصلاح کنم (یعنی بهترین سیاست راستی است) اما بنا به دلایل عدیده ای که می توانید از لابلای صندوقچه ها دریابید بنای برخی از اول بر تخریب و شانتاژ بود و نه اصلاح. وقتی حجت تمام شد-در آن جو وحشتناک-واقعا وحشتناک- که هرکسی جرات به میدان آمدن نداشت خود را جلوی گروه قرار دادم و گذشت آنچه گذشت! درآن شرایط تاریک به تایید همه-کسی را جز من یارای باطل کردن نیرنگ پلیدشان نبود و خدا را شکر که رو سفیدم کرد. (این من بودم که به فرمایش مولا و روش او چشم فتنه شان را از حدقه در آوردم و خدا را شکر. صد هزار بار شکر) شما می دانید که من از منم منم زدن بی زارم اما در برابر این قوم لافزن پرمدعای سیاهکار باید رجز خواند. رجز. از لانه ها درشان می آورم! حالا حالاها کارشان دارم!
کجا رفتند مدعیان دروغین؟
چه شدند لافزنان!
کجا شد پرچم سرخشان!
بارها به آنها گفته ام و رجز خوانده ام. کجا رفتند به قول خودشان مردان میدان!

بگذریم تعدادی بودند که بنا به دلایل عدیده به هرچیزی یند می کردند و یه نام گروهی که گقتید نبودند اما برخی افراد خاص بودند که آنها را دروغزنان لافزن هیدروژن صفت می نامم و سردمدار بودند دو تیغه قیچی بودند که در ظاهر تضاد انگیزشان یه قول شهید مطهری برای قطع کردن یک ریشه حرکت می کردند!
خواستید حضوری مراجعه کنید بیشتر بگویم البته می دانید که من معمولا اسمی از کسی نمی برم ولی به قراین به راحتی می توانید بفهمید. حتما برخی مدارک را بخواهید به شما نشان دهم!

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد