رمضان مبارک-کلبه دوری و دوستی-۲ (خانمها طالبی-شمسی-ماهور)

به نام خدا 

سلام 

من ممنونم از این سه دوست که با توجه به این که خود وبلاگی زیبا دارند اما کماکان در این جا نیز فعالند.

نظرات 202 + ارسال نظر
طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ

ای خدا مرا این عزت بس که بنده ی تو باشم
این فخرم بش که پروردگارم تو باشی
تو آنچنانی که من دوست دارم
پس مرا آنسان که می خواهی بگردان

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ

جواب سلام را با علیک بده
جواب تشکر را با تواضع
جواب کینه را با گذشت
جواب بی مهری را با محبت…
جواب ترس را با جرأت
جواب دروغ را با راستی
جواب دشمنی را با دوستی
جواب زشتی را به زیبایی
جواب توهم را به روشنی
جواب خشم را به صبوری
جواب سرد را به گرمی
جواب نامردی را با مردانگی
جواب همدلی را با رازداری
جواب پشتکار را با تشویق
جواب اعتماد را بی ریا
جواب بی تفاوت را با التفات
جواب یکرنگی را با اطمینان
جواب مسئولیت را با وجدان
جواب حسادت را با اغماض
جواب خواهش را بی غرور
جواب دورنگی را با خلوص
جواب بی ادب را با سکوت
جواب نگاه مهربان را با لبخند
جواب لبخند را با خنده
جواب دلمرده را با امید
جواب منتظر را با نوید
جواب گناه را با بخشش
و جواب عشق چیست جز عشق؟
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار
مطمئن باش هر جوابی بدهی ،یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز می گردد.

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ

پائیز


از چهره طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را



پائیز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟



جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟



در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم



پائیز، ای سرود خیال انگیز

پائیز، ای ترانه محنت بار

پائیز، ای تبسم افسرده

بر چهره طبیعت افسونکار

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 ب.ظ

مرگ زندگی من نیست!
مرگ من انتقامی است که زندگی من ، از جعل کننده ی نام خودش می گیرد‍!!!
من میمیرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد!...
مرگ من، عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد...!

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ

دور از این هیاهو

دلم کویر می خواهد و

تنهایی و سکوت و

آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.

نه دیوار،

نه در،

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،

نه پایی که در نوردد مرزهایم،

نه قلبی که بشکند سکوتم،

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،

نه روحی که آویزانم شود.

من باشم و

تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند

و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !

از : فریبا عرب نیا

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که
بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ

آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.

طالبی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟؟....
باید با عشق در این دنیا زندگی کرد تا زمینه ساز زندگی اخروی خود باشیم، نه با ترس و هراس از دنیای دیگر به زندگی در این دنیا ادامه دهیم.
پس تا در این دنیا هستیم، به هم دیگر عشق بورزیم، صفا کنیم،نهایت لذت را ببریم و خداوند بزرگ را به خاطر آفرینش حکیمانه و مدبرانه خویش، حمد و سپاس گوییم .
صادق هدایت

چه زیبا!

ممنون خانم طالبی از مطالب زیبایتان

استاد شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

...امانمیدانم چرابعضی هایشان دروغ میگویندوغیبت میکننددرحالی که میدانندمیشنوی ،میدانندکه می بینی وگناه میکنند،میدانندکه هستی اماحضورت را راانکارمیکنند،میدانندکه حضورداری اماحق راناحق میکنند،بااین همه مدعی اندکه ...

خداوندا!
ما را از شر دروغ وریا درامان نگهدار

شمسی یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ




خدایا می شود گاهی صدها بار مادرم را از خود می رنجانم، صدها بار به او بدی می کنم، صدها بار قلبش را می شکانم...
ولی او صدها بار مرا می خواند، صدها بار مرا مورد محبت خود قرار می دهد، دوباره برایم دعا می کند، دوباره به من لبخند می زندو بدیهایم را فراموش می کند.
حال تو ای مهربان مهربانان
ای آفریننده خوبی ها
ای آفریننده مادر
مرا به خاطر بدی هایم نمی بخشی...؟!

شمسی یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ



تلفن((یک صدای آشنا))

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمه ما تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود «اطلاعات لطفآ» بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
- انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به «اطلاعات لطفآ» زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....

نوستالژیک بود

شمسی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ



روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت. اما برادر دیگر تنها زندگی می کرد.
در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.»
او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد. در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»
تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد.
سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.
در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند.
کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.
........................................................................................................
اگر در یاد کسی باشید کسی هم به یاد شما هست.


طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ب.ظ

سلام استاد.خوب هستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مطلب زیر از دکتر حسابیه.
عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

خدا را شکر

ممنون

راستی چند روزی نیستم.
کنفرانس آموزش شیمی
زنجان.

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ

خدایا تنها به یاری تو امید دارم... رشته ی امیدم را مگسل...
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خودمحورند...

ولی آنان را ببخش...

اگر مهربان باشی، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند...

ولی مهربان باش...

اگر شریف و درستکار باشی،فریبت می دهند...

ولی شریف و درستکار باش...

نیکیهای امروزت را فراموش میکنند...

ولی نیکوکار باش...

بهترینهای خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچگاه کافی نباشد،

و در نهایت می بینی که هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است

نه میان تو و مردم...

"دکتر علی شریعتی"



آفرین

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ

..................................................
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...
قلب من خانه ی خداست
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم خداوند همواره با من است...چون...
قلب من خانه ی خداست...

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ب.ظ

دوره ارزانیست:
دل ربودن ارزان ....
دل شکستن ارزان....
دوستی ارزان است........
دشمنیها ارزان! ..........
چه شرافت ارزان........
تن عریان ارزان.......
آبروقیمت یک تکه نان و دروغ ازهمه چیزارزانتر.
قیمت عشق چقدرکم شده است،
کمترازآب روان!
وچه تخفیف بزرگی خورده قیمت هرانسان....

و دروغ ازهمه چیزارزانتر
و دروغ ازهمه چیزارزانتر
و دروغ ازهمه چیزارزانتر

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:43 ب.ظ

به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید.
عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ

باز باران,

بی ترانه,

گریه های بی بهانه

,میخورد بر سقف قلبم,

باورت شاید نباشد,

خسته است این قلب تنگم.

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ب.ظ

ما را زفهمیدن عشق غافل کردند

فهمیدن عشق را چه مشکل کردند

انگار کسی به فکر ماهیها نیست

سهراب بیا که آب را گل کردند

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ب.ظ

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست میخندم بازهم میخندم آنقدر میخندم که غم از روی رود

طالبی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم. گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و ...

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم. زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام.
گفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است. پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود.
چنین‌ کردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است.
به‌ اینجا که‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم، آن‌قدر که‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یکریز بدوم. اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن. خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است. دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود.
راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.
عرفان نظر آهاری

آشنا سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ

این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
(امین پور)

سلام
ببخشید بابت دیرکرد
کنفرانس آموزش شیمی بودم.

شمسی سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ می‌ترسم، این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دارم، کاری به کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم، چرا باید از این افکار رنج ببرم؟

استاد در جواب گفت : چه کسی به تو گفته که توداری زندگی می کنی؟

جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام; نفس می کشم ;حرف می زنم; راه می روم و تصمیم می گیرم.
استاد ادامه داد:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی، بلکه فقط زنده هستی. علایمی که تو از آن یاد می کنی، دلیل بر زنده بودن است؛ اما زنده بودن دلیل بر زندگی کردن نیست.
جوان پرسید:پس چگونه باید زندگی کنم؟
از کجا بدانم که دارم زندگی می کنم یا فقط زنده ام؟

استاد در پاسخ گفت: نعمت زندگی همانند چشمه نوری است که از درون، وجود تو را نورانی می کند، زمانی که تو از این منبع نورانی، زندگی دیگران را هم نورانی کردی و در ظلمت و تاریکی آنها، شمع امیدی در دلشان روشن نمودی، آن زمان است که با تقسیم نور دلت، به راستی زندگی می کنی. از علایم این کرامت تو، آن است که لبخند شادی را بر لبان انسان های محتاج بنشانی، خوشبختی آنها را شاهد باشی، آنها را از بند برهانی و حس کنی که در شادی آنها شریک هستی، اما.....

اما کسی که تمام خوبی ها، شادی ها، ثروت ها و خوشبختی ها را برای خودش بخواهد و کسی را در آنها سهیم نسازد، در واقع مرده است.

جوان به سخنان استادش گوش داد، اما هنوز جواب یک سؤال برایش مبهم بود.
پس پرسید: چه کسی مرا در شادی ها، خوبی ها و ثروتش با خود شریک می سازد؟

استاد از این سؤال لبخندی زد و ادامه داد:
تا زمانی که آن چشمه نورانی در دل تو روشن است، تو احساس شادی و خوشبختی خواهی نمود و در واقع روشن شدن آن نور به معنی این است که تو مورد نظر و توجه واقع شده ای. وقتی دل تو نورانی و روشن است، تو دیگر احساس نیازی به نور نخواهی کرد؛ چرا که تو خود منبع نوری،پس آن زمان از مرگ بیمی نداشته باش؛ چرا که تو همیشه زنده ای و زندگی خواهی کرد

شمسی سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ

ایمیلی از ماهور!!



خاطره ایی از استاد ما ؛ دکتر شفیعی کدکنی چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش

طالبی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم

سرشار می کند

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست.

طالبی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ

یادت باشد قبل از هر پرش بلند خوب به زیر پایت نگاه کنی.
یادت باشد دوست داشتن خود یکی از رموز آرامش است.
یادت باشد شکست فرصتی برای شروع دوباره است.
یادت باشد خندیدن درمانگر بسیاری از دردها و رنج ها است.
یادت باشد کسی برنده است که هرگز تسلیم مشکلات نشده
است.
یادت باشد حسادت ورزیدن مانع رشد و موفقیت بیشتر ما می شود.
یادت باشد خوشبختی حس توست نه ابزار دور و برت.
یادت باشد اضطراب مانع پیروزی است.
یادت باشد برای تحقق رویاهای خود باید تلاش کنی.

شمسی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ

تبلیغات باورنکردنی




حساب سپرده‌ی کوتاه مدت موسسه اعتباری مزرعه آخرت

فقط تا آخر عمر فرصت دارید! با افزایش حساب عمل صالح از پاداش‌های بیشمار ما بهره‌مند شوید. جهت افزایش حساب به شعب خیرو دستورات دین مراجعه کنید تا فرصت باقی است بشتابید!


لازم نیست شما کاری انجام دهید!
لازم نیست شما کاری انجام دهید فقط کافی است چندتا کار مثل دروغ، غیبت، تهمت و ... را 1575;نجام ندهید تا از خدمات متنوع و نامحدود ما بهره‌مند شوید برای دریافت لیست کارهای حرام به کتاب‌های واجبات و محرمات و توضیح المسائل مراجعه نمایید.


سود باورنکردنی
سود 700 برابر برای صدقات ناچیز شما شماره تماس: نیازمندان درنزدیکیتان


کتاب‌های آمادگی آزمون شب اول قبر
درس و نکته و چندین سال، سوال نکیر و منکر شب اول قبر را بدون استرس بگذرانید!
شماره تماس: کتاب منازل الاخرة نوشته استاد شیخ عباس قمی



جوائز باورنکردنی
کافیست با سیستم نماز، یک پیامک به خالق هستی بزنید تا نام شما در لیست مؤمنین ثبت شده و از مزایای بیشمار آن بهره‌مند گردید



بهترین خریدار
ما بخشی از دارای‌های شما را گرفته و درعوض پاداش نامحدود می‌دهیم. شماره تماس: آیه 155 سوره بقره



درمان انواع بیماری‌ها
درمان انواع بیماری ها بویژه روحی و قلبی، استرس، بی ‌خوابی و ... شماره تماس: قرآن کریم



برآورده شدن تمام آرزوهایتان
ما شما را وارد جایی می‌کنیم که به تمام آروزهایتان خواهید رسید فقط کافی است آگهی های فوق را باور کنید! البته می‌توانید باور نکنید در این صورت عواقب آن که یکیش پشیمانی ابدی است به عهده‌ی خودتان است

شمسی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ

تصویر ذهنی


شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.


هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید

امین پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ http://miniboo3.blogfa.com/

سلام

کسی که گوش مرا می کشید مادر بود
کسی که در بغلم می لمید مادر بود
کسی که آب به قنداقه بست من بودم
کسی که زحمت شستن کشید مادر بود!
کسی که چهره من می نواخت با سیلی
اگر ز بنده صدا می شنید مادر بود
کسی که شیر برایم خرید بابا بود
کسی که شیر مرا سر کشید مادر بود!
کسی که در عوض پروراندن بنده
فقط به تیپ خودش می رسید مادر بود...
تمام آنچه که گفتم مزاح وشوخی بود
چرا که سوژه شعر جدید مادر بود!
کسی که خلد برین را بدون سرقفلی
ز محضر خود ایزد خرید مادر بود!

---------------------

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه"
برج پنجاه طبقه ساخته ای یعنی چه

تو که دیروز سوار خر و قاطر بودی
زیر پا مرسدس انداخته ای یعنی چه

حاصل خون دل و دود چراغ است الحق
یک قران رشوه نپرداخته ای یعنی چه

دیپلم ات ناقص و با یک جهش استثنا
سوی کاندید شدن تاخته ای یعنی چه

می پرستند کسی مثل تو را هندی ها
"قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه"

واسطه ، عالم بالاست گمانم حاجی
با خودش ساخته و پاخته ای یعنی چه


شمسی جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ب.ظ

شیطان مسؤل فاصله هاست

گفت:«کسی دوستم ندارد. می دانی چقدر سخت است، این که کسی دوستت نداشته باشد؟

تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن ...!»

خدا هیچ نگفت.

گفت:«به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف

می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم. زشتی جرم من است.»

خدا هیچ نگفت.

گفت:«این دنیا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها.مال قاصدک ها. مال من نیست.»

خدا گفت:«چرا، مال تو هم هست.»

خدا گفت:«دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست.اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن «تو» کار ی دشوار است.

دوست داشتن،کاری است آموختنی؛ و همه کس رنج آموختن را نمی برد.

ببخش کسی را که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مؤمن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است.

مؤمن دوست می دارد، همه را دوست می دارد؛ زیرا همه از من است و من زیبایم و زیبایی، چشم های مؤمن جز زیبایی نمی بیند.زشتی در چشم هاست.در این دایره هر چه هست، نیکوست.

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود.شیطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین مباش "

قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست...

آشنا جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ

ساختن روح

آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند .

شمسی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ق.ظ

حسنی به روایت امروزی


حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سیما جون ،نه رعنا جون
نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود
تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !
باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم
به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم
گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها
گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی
گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی ؟!
نه که نمی دم
چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم
اما تو چی ؟
نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه
پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری ،از اون بالا
نگاه می کرد توو کوچه را
داد زد وگفت : اوی ! بی حیا
برو خونه تون تورا بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز وتیزه
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟
من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟
نه جانم
چرا نمی ای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
حسنی یهو مثه جت
رسید به یک کافی نت
آن شد ورفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!
هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟
تو دنیای مجازی
علافی کرد وبازی
خوشحال وشادمونه
رفت ورسید به خونه
باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو
درست وراست وریس کرد
رفت و توو کوچه فیس کرد
یه زن گرفت وشاد شد
زی زی شد و دوماد شد

شمسی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،
او مجبور میشود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

مهربان باشیم

شمسی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ق.ظ

یک عدد نان سنگک، از دوره ی دویست تومانی، در فریزر مانده، کاملا سالم، بدون کپک،
به بالاترین پیشنهاد فروخته می شود. قیمت پایه 300 تومان

کارشناس: و لذا شاهد هستیم که کاهش افزایش پیدا کرده
مجری تلویزیون: ؟؟؟؟!!! منظورتون این هست که کمتر شده؟
کارشناس: یعنی بیشتر کم شده
مجری: یعنی با کاهش رو به رو هستیم؟
کارشناس: نرخ کاهش افزایش یافته
مجری: ... بله ... ادامه بدیم ...

الناز توی فیسبوکش نوشت:
امرو نشستم تو تاکسی
مرده گفت
میشه با تلفنتون یه زنگ بزنم
من اون لحظه خیلی به نظر زرنگ اومدم از نظر خودم که گفتم
بگید شماره تونو بگیرم
گفت ، گرفتم
موبایل خودش زنگ خورد
پیاده شد
دود از کله ی ابلهم بلند شد
به راننده گفتم
ما چقد ساده ایم به قرآن
راننده هه گفت : نخیر خانوم
شما ساده ای
ما نیستیم
بعله

یارو با شلوار جین پاره و موهای فشن و خواهر و مادر خفن تر از خودش اومده خواستگاری خواهرم،
میگه من می خوام همسر آیندم چادری باشه

پونصد تومان بهش دادم فالمو میگیره میگه آینده تاریکی در پیش داری! میگم جدی میگی؟؟؟
میگه یه هزاری بده شاید یه روشنایی پیدا شه


میری رستوران بین راهی دستشویی، میای بیرون یه نفر دنبالت میدوئه که آقا پولش!!! میگی آخه آقا جان این دستشویی هم کثیفه، هم چاهش گرفته، هم صابون نداره!!! یارو چنان داد و فریاد میکنه انگار دزد گرفته!!! آخر مجبور میشی پول رو بدی


قبل از ١٢ بخوابیم میگن مرغی، بعد از ١٢ بخوابیم میگن جغدی، رأس ١٢ بخوابیم میگن بمیر بابا با این سر وقت خوابیدنت...
چه غلطی کنیم بالاخره؟


طرف با هزار بدبختی از خورد و خوراک زن و بچش زده پنجاه تومن جور کرده سر عقد بده به بچه برادرش
اونوقت فامیلای دختره میخونن چرا بیشتر ندادی ؟ چرا ویلا ندادی ؟


بچه هه تا دیروز واسه باباش چشم-چشم-دو ابرو میکشید ، امروز شاخ و شونه میکشه



تو تاکسی بودیم، بعد راننده هه اومد از یه فرعی تو اصلی بپیچه به راست، از 5 نفر آدم تو ماشین 4 نفر سمت چپو نگاه کردن که ببینن ماشین میاد یا نه. تنها کسی که نگاه نکرد راننده بود


اولین جلسه ی کلاس بود، استاد اسامی بچه ها را یکی یکی می خواند، رسید به اسم «بارانه». شخص مورد نظر را که پیدا کرد پرسید: واسه چی بارانه؟ دختر جواب داد: واسه اینکه روز تولدم بارون میومده ! برادر اهل دلی از ته کلاس گفت: خوبه اون روز آفتابی نبوده

طالبی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ

مه شب پریشب ،گشتم دچار کابوس
زنگی زدم به حافظ ،از داخل یه پنت هاوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجایی الان؟ ،گفتا : خودم ندانم
گفتم : بگیر فالی ،گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم متن های رپ ساسی
گفتم : ز دولت عشق ،گفتا : که کودتا شد
گفتم : رقیب؟؟ ،گفتا : آن هم کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ کافی شاپ است یا فست فود؟
گفتا : شده ستاره در فیلمای هالیوود
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا : که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا : ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : توی خیابون مخ می زند هم اکنون
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی یک LED به جایش
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : لکسوس ، بی ام و ، یا بنز نوک مدادی؟
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟

گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : توی خیابون مخ می زند هم اکنون
یا این که توی سوراخ مرده است از خجالت
اما به صد وقاحت لافد به صد ضلالت

شمسی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ


واقعیتهای بامزه

به هر کس که دوست میداری بیاموز که تابستان از زمستان گرم تر است
و به هر کس که بیشتر دوست میداری بفهمان که اودکلن کار حمام را نمیکند

.
.
.
پشتکار رو از اون ساعتِ زنگداری یاد بگیر که تادهنتو سرویس نکنه، صداش قطع نمیشه
.
.
.
وقتی مو توی غذا باشه ، فرقی نمیکنه مژه ی دلبر باشه ، یا سیبیل اکبر
.
.
.
.
زندگی به تعداد لحظاتی که توش نفس می کشی نیست!
به تعداد لحظاتیه که توش نفست بند میاد!
.
.
.
.
وقتی قرار است آخرش همه کارها خراب شود چه فرقی می کند کی پَت باشد کی مَت

شمسی چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ

آیا میدانید
اگر ۹/۹/۹۰ ازدواج کنید
نهمین سالگرد ازدواجتان میشود ۹/۹/۹۹
انجمن خلاقان بیکار !

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

Longtime: در حمام ، زمان پیچیدن لونگ را گویند
Long time no see: !دارم لونگ می‌‌پیچم ، نگاه نکن
San Jose: به ترکی‌ ، شما خوزه هستید
San Antonio: به ترکی‌ ، شما آنتونیو هستید
MacBook: کتابچهٔ راهنمای حجاج
Comfortable: بفرمایید سر میز
Burkina Faso: برو کنار وایسا
His friends: دوستان هیز
Parkinson: پسر سرایدار را گویند که در اتاقکی در پارکینگ زندگی‌ می‌کند
Velocity: شهری که مردم آن از هر موقعیتی برای ولو شدن استفاده می‌‌کنند
Categorize: نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ می‌‌شود
The man who owns a locker: مرتیکه لاکردا
Acrobat reader: ژیمیناستی که موقع اجرا گند می‌‌زند
Black light: سیانور
Refer: فرکردن مجدد مو
Good setting: آن سه چیزِ نیک را گویند : گفتار نیک - کردار نیک -پندار نیک
Switzerland: سرزمینی که مردمانش زیاد زر می‌‌زنند اما به دل‌ می‌‌نشیند
Accessible: عکس سیبیل
Very well: رها و آزادو افسارسرخود و بی تکلیف و سرگشته و بی جا و مکان
Beta-dine: نسخهٔ آزمایشی‌ یک دین که برای مدتی‌ ترویج می‌‌شود و به مرور زمان تصحیح می‌‌گردد
Avatar: تلفیقی است از آواز ،ساز ایرانی‌ و تصاویر سه بعدی که در پس زمینه پخش می‌‌شوند
Subsystem: صاحب دستگاه
Jesus: در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند
Moses: در اصفهان به موز گویند
UNESCO: یونس کجاست؟
George: در تبریز به گرگ می‌گویند
Good Luck: چه لاکِ قشنگی‌ زدی
Good Luck on your exams: به هنگام امتحانات لاکِ قشنگی زده بودی
Legendary: ادارهٔ محافظت از لجن و کثافات شهری
New York: نوشهر را گویند
Communication Board: کامیونی چه زمانی‌ شن را برد ؟
What the hell: !چه دانهٔ خوشبویی
Cambridge: شهری که تعداد پلهایش کم است

شمسی پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ


براساس داستانی، روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: "آب بسیار بدمزه است." ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است! استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی ومن خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود وهیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

طالبی جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

بنال ای دل که در نای زمان، فریاد را کشتند
بهین آموز گار مکتب ارشاد را کشتند
اساتید جهان باید به سوگ علم بنشینند
که در دانشگه هستی، بزرگ استاد را کشتند . . .

شهادت ششمین شمع روشنگر و وصی پیغمبر، تسلیت باد.

طالبی جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ


احادیث امام جعفر صادق ( ع ) :
حدیث 1 :امام جعفر صادق (ع) : سلیمان دیلمی می گوید : به امام صادق - علیه السلام - عرض کردم فلانی در عبادت و دیانت و فضیلت چنین و چنان است . فرمود : عقلش چگونه است ؟ گفتم نمی دانم . فرمود : پاداش به اندازه عقل است .
محمد بن سلیمان الدیلمی عن أبیه قال : قلت لابی عبدالله - علیه السلام - فلان بن عبادته و دینه و فضله ! فقال : کیف عقله ؟ قلت : لا أدری : فقال : ان الثواب علی قدر العقل .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 12
حدیث 2 :
امام جعفر صادق (ع) : عاقل ترین مردم خوش خلق ترین آنهاست .
أکمل الناس عقلا أحسنهم خلقا .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 27
حدیث 3 :
امام جعفر صادق (ع) : پیامبر خدا (ص ) فرموده است : ما گروه پیامبران مأموریم که با مردم به اندازه عقل خودشان سخن بگوئیم .
قال رسول الله (ص ) : إنا معاشر الانبیاء أمرنا أن نکلم الناس علی قدر عقولهم .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 27
حدیث 4 :
امام جعفر صادق (ع) : شخصی از امام صادق - علیه السلام - پرسید عقل چیست ؟ فرمود : چیزی است که به وسیله آن خدا پرستش شود و بهشت بدست آید . آن شخص گوید : گفتم پس آنچه معاویه داشت چه بود ؟ فرمود : آن نیرنگ است ، آن شیطنت است ، آن نمایش عقل را دارد ، ولی عقل نیست .
قال رجل له - علیه السلام - ما العقل ؟ قال : ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان . قال : قلت : فالذی کان فی معاویة ؟ فقال : تلک النکراء ، تلک الشیطنة ، وهی شبیهة بالعقل ، و لیست بالعقل .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 11
حدیث 5 :
امام جعفر صادق (ع) : ابن سنان گوید به حضرت صادق - علیه السلام - عرض کردم : مردی هست عاقل که گرفتار وسواس در وضو و نماز می باشد : فرمود چه عقلی که فرمانبری شیطان می کند ؟ گفتم : چگونه فرمان شیطان می برد ؟ فرمود از او بپرس وسوسه ای که به او دست می دهد از چیست ؟ قطعا به تو خواهد گفت از عمل شیطان است .
عبدالله بن سنان قال : ذکرت لابی عبدالله - علیه السلام - رجلا مبتلی بالوضوء و الصلاة و قلت : هو رجل عاقل ، فقال : أبو عبدالله و أی عقل له و هو یطیع الشیطان ؟ فقلت له : و کیف یطیع الشیطان ؟ فقلت له : سله هذا الذی یأتیه من أی شیء هو ؟ فانه یقول لک من عمل الشیطان .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 13
حدیث 6 :
امام جعفر صادق (ع) : پیامبر خدا فرموده است : ای علی هیچ تهیدستی سخت تر از نادانی و هیچ مالی سودمندتر از عقل نیست .
قال - علیه السلام - : قال رسول الله : یا علی لا فقر أشد من الجهل ، لا مال أعود من العقل .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 30
حدیث 7 :
امام جعفر صادق (ع) : کسی که تعقل نکند رستگار نمی شود .
لا یفلح من لا یعقل .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 31
حدیث 8 :
امام جعفر صادق (ع) : میان ایمان و کفر فاصله ای جز کم عقلی نیست . عرض شد : چگونه ای پسر پیغمبر ؟ فرمود : بنده خدا در حاجت خود متوجه مخلوق می شود ، در صورتی که اگر با خلوص نیت متوجه خدا شود آنچه خواهد در نزدیکتر از آن وقت به او رسد .
لیس بین الایمان و الکفر الا قلة العقل قیل : و کیف ذاک یا ابن رسول الله ؟ قال : إن العبد یرفع رغبته الی مخلوق فلو أخلص نیته لله لأتاه الذی یرید فی أسرع من ذلک .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 32 - 33
حدیث 9 :
امام جعفر صادق (ع) : کسب دانش واجب است .
طلب العلم فریضة .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 35
حدیث 10 :
امام جعفر صادق (ع) : چون خدا خیر بنده ای خواهد ، او را در دین دانشمند کند .
اذا أراد الله بعبد خیرا فقهه فی الدین .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 39
حدیث 11 :
امام جعفر صادق (ع) : کسی که احادیث ما را روایت کند و دلهای شیعیان ما را استوار سازد ، از هزار عابد بهتر است .
الراویة لحدیثنا یشد به قلوب شیعتنا أفضل من ألف عابد .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 40
حدیث 12 :
امام جعفر صادق (ع) : یا عالم باش ، یا دانشجو و یا دوستدار اهل علم و چهارمی ( یعنی دشمن اهل علم ) مباش که به سبب دشمنی آنها هلاک شوی .
اغد عالما أو متعلما أو أحب أهل العلم ، و لا تکن رابعا فتهلک ببغضهم .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 41
حدیث 13 :
امام جعفر صادق (ع) : راجع به قول خداوند " به درستی که فقط علماء از خداوند می ترسند " فرمود : مراد از علماء کسانی هستند که کردارشان مطابق با گفتارشان باشد و کسانی که این چنین نباشند ، عالم نیستند .
فی قول الله عز و جل : " انما یخشی الله من عباده العلماء " قال : یعنی بالعلماء من صدق فعله قوله و من لم یصدق فعله قوله فلیس بعالم .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 44
حدیث 14 :
امام جعفر صادق (ع) : چون مؤمنی که عالم به دین است بمیرد ، رخنه ای در اسلام افتد که هیچ چیز جای آن را پر نمی کند .
اذا مات المؤمن الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمة لایسدها شیء .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 46
حدیث 15 :
امام جعفر صادق (ع) : همانا مردم چون نمی پرسند هلاک می شوند .
انما یهلک الناس لانهم لا یسألون .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 49
حدیث 16 :
امام جعفر صادق (ع) : از دو صفت پرهیز کن که هرکس هلاک شد به خاطر این دو صفت بود . بپرهیز از این که طبق رأی و نظر خویش به مردم فتوی دهی یا به آنچه نمی دانی عقیده دینی پیدا کنی .
ایاک و خصلتین ففیهما هلک من هلک : ایاک أن تفتی الناس برأیک أو تدین بما لا تعلم .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 52
حدیث 17 :
امام جعفر صادق (ع) : مفضل گوید : به امام صادق (ع ) عرض کردم : اهل نجات به چه علامت شناخته شود ؟ فرمود : آن که کردارش موافق گفتارش باشد .
قال المفضل بن عمر : قلت له - علیه السلام - لم یعرف الناجی ؟ قال : من کان فعله لقوله موافقا .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 56
حدیث 18 :
امام جعفر صادق (ع) : چون عالم دنیا را دیدید نسبت به دینتان متهم بدانید ( بدانید که دینداریش حقیقی نیست ) . زیرا دوست هر چیزی گرد محبوبش می گردد .
اذا رأیتم العالم محبا لدنیاه فاتهموه علی دینکم فإن کل محب لشی ء یحوط ما أحب .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 58
حدیث 19 :
امام جعفر صادق (ع) : هفتاد گناه جاهل آمرزیده شود ، پیش از آن که یک گناه از عالم آمرزیده شود .
یغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل أن یغفر للعالم ذنب واحد .
اصول کافی ، ج 1 ، ص 59
حدیث 20 :
امام جعفر صادق (ع) : کسی که چهل حدیث از احادیث ما را حفظ کند خدا او را روز قیامت عالم و فقیه مبعوث می کند .
من حفظ من أحادیثنا أربعین حدیثا بعثه الله یوم القیامة عالما فقیها .
اصول کافی ، ج 1 ص 62

نقل از : http://frh.mihanblog.com .

چقدر عمیق:

...گفتم پس آنچه معاویه داشت چه بود ؟ فرمود : آن نیرنگ است ، آن شیطنت است ، آن نمایش عقل را دارد ، ولی عقل نیست .



فاعتبروا یا اولی الابصار!



" به درستی که فقط علماء از خداوند می ترسند " فرمود : مراد از علماء کسانی هستند که کردارشان مطابق با گفتارشان باشد و کسانی که این چنین نباشند ، عالم نیستند.


مفضل گوید : به امام صادق (ع ) عرض کردم : اهل نجات به چه علامت شناخته شود ؟ فرمود : آن که کردارش موافق گفتارش باشد .

شمسی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

هفته دفاع مقدس گرامی باد
**********************
اتل‌ متل‌ یه‌ بابا * که‌ اسم‌ او احمده‌
نمره‌ جانبازیهاش‌ * هفتاد و پنج‌ درصده‌

اونکه‌ دلاوریهاش‌ * تو جبهه‌ غوغا کرده‌
حالا بیاین‌ ببینین‌ * کلکسیون‌ درده‌

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌ * هزار تا معبر زده‌
حالا توی‌ رختخواب‌ * افتاده‌ حالش‌ بده‌

بابام‌ یادگاری‌ از * خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌
با یاد اون‌ موقعا * ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌

آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌ * درد دل‌ بابارو
میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌ * کشتند بچه‌هارو

«هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌ * زخمیهارو بیاری‌
یکی‌ یکی‌ روبازو * تو آمبولانس‌ بذاری‌

درست‌ جلوی‌ چشمات‌ * یه‌ خورده‌ او نطرفتر
با شلیک‌ مستقیم‌ * ماشین‌ بشه‌ خاکستر»

گفتن‌ این‌ خاطره‌ * بدجوری‌ میسوزوندش‌
با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌ * کاشکی‌ که‌ پر نبودش‌

آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ * نون‌ و پنیر و پسته‌
هیچ‌ تا حالا شنیدی‌ * تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟

میدونی‌ بعضی‌ وقتا * تانکا قناصه‌ بودن‌
تا سری‌ رو میدیدن‌ * اون‌ سرو می‌پروندن‌

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟ * میدونی‌ دوشکا چیه‌؟
میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟ * یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد * «ومارمیت‌» رو خوند
تانک‌ اونو زودتر زدش‌* یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند

یه‌ بچه‌ بسیجی‌ * اونور میدون‌ مین‌
زیر شینهای‌ تانک‌ * لِه‌ شده‌ بود رو زمین‌

خودم‌ تو دیده‌بانی‌ * با دوربین‌ قرارگاه‌
رفیقمو میدیدم‌ * تو گودی‌ قتله‌گاه‌

آرپی‌جی‌ تو سرش‌ خورد * سرش‌ که‌ از تن‌ پرید
خودم‌ دیدم‌ چند قدم‌ * بدون‌ سر می‌دوید

هیچ‌ می‌دونی‌ یه‌ گردان‌ * که‌ اسمش‌ الحدیده‌
هنوزم‌ که‌ هنوزه‌ * گم‌ شده‌ ناپدیده‌

اتل‌ متل‌ توتوله‌ * چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌
اگر پاهات‌ نلرزید * نترسیدی‌ قبوله‌

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی‌ * نلرزید اصلاً پاهاش‌
جلو گلوله‌ وایستاد * زُل‌ زده‌ بود تو چشاش‌

گلوله‌ هم‌ اومدو * از دو چشم‌ مردونه‌
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد * بوسه‌ای‌ عاشقونه‌

عاشقی‌ یعنی‌ اینکه‌ * چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت‌ * چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره‌ * چون‌ عاشق‌ خداشه‌
بجای‌ مردم‌ خدا * مشتری‌ چشماشه‌

یه‌ شب‌ کنار سنگر * زیر سقف‌ آسمون‌
میای‌ پیش‌ رفیقت‌ * تو اون‌ گلوله‌ بارون‌

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌ * برات‌ خالی‌ می‌بنده‌
میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌ * درد میکشه‌ می‌خنده‌

چفیه‌ رو ور میداری‌ * زخم‌ اونو می‌بندی‌
با چشمای‌ پر از اشک‌ * تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی‌

انگاری‌ که‌ میدونی‌ * دیگه‌ داره‌ می‌پّره‌
دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین‌ * داره‌ اونو می‌بره‌

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش‌ * با سوز و آه‌ و با شرم‌
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون‌ * فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌

میزنی‌ زیر گریه‌ * اونم‌ تو آغوشته‌
تو حلقه‌ دستاته‌ * سرش‌ روی‌ دوشته‌

چون‌ اجل‌ معلق‌ * یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره‌
هزار تا بذر ترکش‌ * توی‌ تنش‌ میکاره‌

یهو جلو چشماتو * شره‌ خون‌ می‌ گیره‌
برادر صیغه‌ایت‌ * توبغلت‌ میمیره‌

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری‌ * یواش‌ یواش‌ و کم‌کم‌
راوی‌ یک‌ خبرشی‌ * یک‌ خبر پراز غم‌

به‌ همسفر رفقیت‌ * که‌ صاحب‌ پسر شد
بری‌ بگی‌ که‌ بچه‌ * یتیم‌ و بی‌پدر شد

اول‌ میگی‌ نترسین‌ * پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌
افتاده‌ بیمارستان‌ * زخمی‌ شده‌، نمرده‌

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات‌ * قلبتو می‌سوزونه‌
یتیمی‌ بچه‌ شو * از تو چشات‌ میخونه‌

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو * لحظة‌ تحویل‌ سال‌
رفته‌ بودیم‌ تو سنگر * رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال‌

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی‌ * همه‌ چشارو بستم‌
دستهاتوی‌ دست‌ هم‌ * دورسفره‌ نشستیم‌

مقلب‌ القوب‌ رو * با همدیگر می‌خوندیم‌
زورکی‌ نقل‌ ونبات‌ * تو کام‌ هم‌ چپوندیم‌

همدیگر و بوسیدیم‌ * قربون‌ هم‌ میرفتیم‌
بعدش‌ برا همدیگر * جشن‌ پتو گرفتیم‌

علی‌ بود و عقیلی‌ * من‌ بودم‌ و مرتضی‌
سید بود و اباالفضل‌ * امیرحسین‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها * فقط‌ مرتضی‌ مونده‌
همونکه‌ گازخردل‌ * صورتشو سوزونده‌

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها * مگه‌ قرار نذاشتیم‌
همیشه‌ با هم‌ باشیم‌ * نداشتیما، نداشتیم‌

بیاین‌ برا مرتضی‌ * که‌ شیمیایی‌ شده‌
جشن‌ پتو بگیریم‌ * خیلی‌ هوایی‌ شده‌

می‌سوزه‌ و می‌خنده‌ * خیلی‌ خیلی‌ آرومه‌
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌ * کار منو تمومه‌

مرتضی‌ منم‌ ببر * یا نرو، پیشم‌ بمون‌
میزنه‌ تو صورتش‌ * داد میزنم‌ مامان‌ جون‌

مامان‌ میاد ودست‌ * بابا جون‌ و میگره‌
بابام‌ با این‌ خاطرات‌ * روزی‌ یه‌ بار میمیره‌

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ که‌ * قلب‌ اونو سوزونده‌
مصلحت‌ بعضی‌ها * پشت‌ اونو شکونده‌

برا بعضی‌ آدما * بنده‌های‌ آب‌ و نون‌
قبول‌ کنین‌ به‌ خدا * بابام‌ شده‌ نردبون‌

الله اکبر!

ممنون از انتخابتون.


فقط احتمالا به جای
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌ * کار منو تمومه‌

باید
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌ * کار منم تمومه‌

یاشه.

فریده فریدونیان شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

شازده کوچولو می گفت :

گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود

اما ماندنی بود .

این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود.

لطفا خودتان را بیشتر معرفی کنید.

شمسی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی ..................... با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا .................. تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن ............... عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم ......... راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش ..........عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن ........................ در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش ................... فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم ............. گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق .....عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع) .......... گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید

شاعر : گمنام

شمسی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:43 ب.ظ

سلام استاد
امروز اولین روز ترم جدید بود. اولین کلاس مون هم ِآلی۳ بود. یکم غریب بود ولی عادت می کنیم.
از ترم قبل انقدر دلم می خواست وقتی ترم داره شروع میشه یه روز قبل از کلاس آلی۳ بیام تو وبلاگ ازتون بپرسم استاد فردا کلاس تشکیل میشه؟!!
ولی قسمت نبود

سلام
موفق باشید. حالا جالبه درسی که از دکترا قرار بود ارائه بدیم و به خاطر اون شیمی آلی شما به من نرسید اشتباه شده بود(!) و ارائه نشد. در هر حال قسمت را کاریش نمی شه کرد.
خوشبختانه استاد بسیار خوبی دارید.

ممنون

فریده فریدونیان یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ب.ظ

با سلام
من از دوستان خانم شمسی هستم.ایشون این وبلاگو به من معرفی کردن.برای آشنایی بیشتر من نفت میخونم.خیلی کار قشنگی کردین.مطالب اینجا واقعا خوندنیه.موفق باشین.

سلام
خوش آمدید
باعث افتخاره
خوشحالیم که مطلب می نویسید.
ممنون

شمسی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام استاد
این اشتباه جالبه؟! برای من کابوسه!!
خیلی غم انگیزه :-(

سلام

شمسی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ق.ظ

قلب زمین
آی دونه دونه دونه / نون و پنیر و پونه / قصه بگم براتون؟ / قصه ای عاشقونه؟


یه وقت نگین دروغه / یه وقت نگین که وهمه / اون که قبول نداره / نمی تونه بفهمه


بریم به اون فصلی که / اوج گرمی ساله / ماجرای قصه مون / داخل یک کاناله



کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
پر از میدون مینه


یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه


اون یکی پا نداره
روی زمین افتاده
اون یکی رو ببینین
چقدر قشنگ جون داده


رنگ و روی اون یکی
از تشنگی پریده
همون که روی پاهاش
سر دو تا شهیده





اونجا که نوزده نفر / کنار هم خوابیدن / ببین چقدر قشنگن / تمامشون شهیدن


یکی ازش خون میره / ببین چقدر آرومه / فکر می کنم که دیگه / کار اونم تمومه

مجتبی پا نداره / سر علی شکسته / مجید دمر افتاده / کریم به خون نشسته




گلوله و گلوله
انفجار و انفجار
پاره های بچه ها
قاب شده روی دیوار


هر جا رو که می بینی
دلاوری افتاده
هرجا جگر گوشه
یه مادری افتاده


حالا تو بهت این دشت
میون فوج دشمن
از اون همه دلاور
فقط رضا بود و من


آی قصه قصه قصه
اتل متل توتوله
خمپاره و آر پی جی
نارنجک و گلوله



صورت مهدی رفته / مصطفی سر نداره / رضا نعره می کشه / خیز برو ، خمپاره


این جمله توی گوشم / مونده واسه همیشه / التماس رضا رو / فراموشم نمیشه


الو الو کربلا / پس نخودا چی شدن؟ / یاور دو به گوشم / بچه ها قیچی شدن



کربلا ، کبوترا
از تو قفس پریدن
ما آذوقه نداریم
مهمونامون رسیدن


کربلا جون به گوشی؟
جواب بده برادر
بی سیم اینطور جواب داد:
‹‹ الو به گوشی یاور؟


چیزی نداریم که تا
سر سفره بذاریم
یاور دو به گوشی؟
دیگه غذا نداریم››


رضا منو نیگا کرد
صورتشو تکون داد
بغضی کردشو بی سیم
از توی دستش افتاد



عجب کربلائیه / نشون به اون نشونه / عطش نعره می کشه / پنج روزه تشنه مونه !


پنج روزه که میجنگیم/کشته می شیم،می میریم/بی سیم میگه:‹‹عقبگرد››/ولی عقب نمی ریم

رضا تشنه و زخمی / به زیر نور آفتاب / من از پی گلوله / دنبال یک قطره آب


هیچی پیدا نکردم
خسته شدم نشستم
برای چند لحظه ای
هر دو چشامو بستم


دیدم که توی باغی
شهیدامون نشستن
می خندن و می خونن
درهای باغ رو بستن


چه باغ با صفایی
درختها از جنس نور
نهرهایی از عسل
کاخ هایی از بلور


عجب باغ بزرگی
چه باغ رنگارنگی
پر از صفا ، پر از عشق
عجب باغ قشنگی



بالهای ملائک / روی دست بچه ها / جامهایی از شراب / توی دست بچه ها


من و رضا از بیرون / توی باغ رو می دیدیم / صدای بچه ها رو / اینجوری می شنیدیم :


‹‹ آهای آهای بچه ها / اینجا عجب حالیه / بچه ها هستن ولی / جای شما خالیه ››



صدا پیچید تو عالم
صدا رو می شنیدم
یهو با یک صدایی
از توی خواب پریدم


رضا نعره می کشید
آهای آهای بسیجی
تانک ها دارن می رسن
بدو بدو آر پی جی


تانک بعثی خودش رو
پشت کانال رسونده
نعره کشیدم رضا !
گلوله ای نمونده


رضا سرش رو با بغض
روی سجده میذاره
خشابی تو دستاشه
دستو بالا میاره !



دستو میاره بالا / انگار داره جون میده / می زنه زیر گریه / خشابو نشون میده


میگه ببین خدایا/ روحیه ها عالیه ! / ولی چکار باید کرد ؟ / خشابمون خالیه


صداش یهو بند میاد / توی دست یک شهید / عینهو یک معجزه / یه گولٌه آر پی جی دید



رو بسوی اون شهید
خندید و سر تکون داد
یواشی گفت مرتضی
گلوله رو نشون داد


حرف اونو گرفتم
نگاهشو فهمیدم
جون تازه گرفتم
سوی شهید دویدم


و ناگهان صدایی
صدای سرد سوتی
و ناگهان خمپاره
و ناگهان سکوتی


رضا یهو نعره زد
بی شرفا اومدن
ماسکو بذار مرتضی
که شیمیایی زدن



سینه م پر از آتیش شد / چشمامو هم گذاشتم / اومد یه شیمیایی / ماسک ، ولی نداشتم


لبخند زدم و گفتم / ماسک نداریم رضا / نعره کشید حرف نزن / نفس نکش مرتضی


چفیه تو آب بزن / حمله شیمیاییه / گفتم داری جوک میگی / قمقمه ها خالیه



رضا پرید ماسکشو
گذاشت رو صورت من
نعره کشیدم رضا
ماسکتو خودت بزن


خندید و گفت مرتضی
برادرم بی خیال !
من رو گذاشتش و رفت
رفتش بالای کانال


نفهمیدم چه چیزی
قلب اونو می آزرد
نفهمیدم واسه چی
پیرهنشو درآورد


رضا نعره می کشید
بی شرفا ، با شمام
کانال هنوز مال ماست
بیاین ،بیاین ، من اینجام



دوشکاچی از روی تانک / اونو هدف گرفتش / کار رضا تموم بود / نعره کشید و گفتش


بیاین بیاین من اینجام / گردان هنوز روی پاست / بیاین بیاین ببینین / کانال هنوز مال ماست


گلوله های دوشکا / هزار هزار ده هزار / رضا دوید سوی تانک / و ناگهان انفجار ...


فضای توی کانال
ز دود و گاز پر شد
هیچی دیگه ندیدم
نفهمیدم چطور شد


خلاصه توی کانال
اون روز عجب حالی بود
آهای غنیمت خورا
جاتون عجب خالی بود


یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اونکه قبول نداره
نمی تونه بفهمه


قصه فرود نداره
فراز قصه اینه
گلوله آر پی جی
هنوز روی زمینه



هر کی می خواد خدافظ / هر کی می خواد بمونه / باید تموم عالم / این حرفها رو بدونه


باید اینو بدونه / گردان هنوز روی پاست / هنوزم که هنوزه / قلب زمین مال ماست


آهای آهای با شمام/ گردان هنوز روی پاست / هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست





*** سروده مرحوم ابولفضل سپهر***

آفرین
خدایش بیامرزاد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
دوستای گلم و استاد عزیز

.................................................

هرگاه دیدی در اوج قدرت هستی به حباب فکر کن.

سلام
سعی کنید اسمتان یادتان نرود!

شمسی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ب.ظ

ما که را گول زدیم؟ بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم

و قسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم ما به هم بد گفتیم

ما حقیقتها را زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما میپرسم :

ما که را گول زدیم؟؟

آبی است که از سر خود گذرانده و آتشی است که بر خرمن خود زده ایم!

چه حسابی باید پس بدهند دروغزنان ریاکار!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد