کلبه درویشان ۴-سلمان رحمانی

به نام خدا 

سلام 

هر چند تابستان است و دوستان نیستند و من هم از دو روز دیگر ان شاا... ده روزی نیستم اما به نظرم خیلی ها منتظر این پست بودند. 

سلمان خوش آمدی 

استاد 

 

 

کلبه ی درویشان
به جهانی ندهم عالم درویشی را
که جهان غمکده ای در نظر درویش است

نظرات 231 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ


فرار از جنگ خدا را به خشم آورد و نام را ننگین کند.

به شما، ای سربازان فداکار اسلام، ای جوانمردان آزاده ی عراق، در این موقع که به جانب شام بسیج کرده با تمام وسایلی که در دست دارید بر ضدّ بیداد و ستم آماده ی پیکار و نبرد شده اید لازم میدانم نکته ای چند گوشزد کنم:
پیش از همه چیز باید بگویم که حریف ما در این مبارزه فقط دو طایفه اند:
آنهایی که بر خلاف حق و عدالت مقام هایی را اشغال کرده اند که شایسته ی آن نیستند و بدین وسیله کبریا و غرور و ظلم وتعدی خود را می خواهند بر مردم تحمیل کنند.
و آنهایی که به قانون اسلام و حقوق جامعه وام بر گردن دارند و از ادای آن به گستاخی سر باز می زنند.
نیروی ما، یعنی طرفدار مظلومان و پشتیبان ضعفا، خود را مقروض می داند که تا آخرین حدِّ توانایی دست تبهکاران را از دامن ریاست و مقام کوتاه کرده، حق را به صاحبش برگرداند و شما مسوول ایفای این وظیفه ی بزرگ هستید.
این دنیای زیبا و دلپذیری که شما در آن منزل دارید، خانه ای زیبا و باصفاست ولی جای قرار و پایداری نیست. به کاروانسرایی می ماند که شب نشینان آن پیش و دنبال باید از آنجا رخت بربندد و مسکن خود به آیندگان بسپارند. اینجا میدان مسابقه و فعالیت است که جایزه ی آن را در سرای جاویدان آخرت از خداوند مهربان می گیرند.
هدف ما از هرج و مرج و کشاکش زندگی جز رضایت ایزد متعال و گزاردن نام نیک چیز دیگر نیست.
جدّیّت کنید که دین و وجدانتان سالم ماند و اگر در این راه جهانی فدا کرده اید، تاسف مخورید.
پاکدامنی و افتخار همیشه بر ثروت دنیا مقدم است زیرا با هزارها کاخ با شکوه و گنج های سیم و زر ممکن نیست آبروی ریخته را گرد آورد و دین تباه شده را مرمّت و جبران کرد.
خداوند برای آدمیزاد تقدیرات و سرنوشت هایی قرار داده که هرگز از چنگ آن فرار میسر نیست.
سخنان علی از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

بارها با خود اندیشیده ام که اگر من در زمان مولا می بودم در کدام سو بودم و چه می کردم
و بر خود لرزیده ام

خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار

امید طاهری شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم توی دستش او یک شکلات گذاشت توی دست من، من بچه بودم. او هم بچه بود. سرم رو بالا کردم سرش رو بالا کرد. دید که مرا می شناسد خندیدم. گفت: دوستیم؟ گفتم: دوست دوست. گفت: تا کجا. گفتم: دوستی که تا نداره. گفت تا مرگ. گفتم: نه نه نه تا نداره. گفت: قبول تا آنجا که همه زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشیم من و تو با هم دوستیم. خندیدم گفتم: تو براش تا هر جای که دلت می خواد یه تا بزار اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا سر اون دنیا ولی من اصلا تا نمیذارم. نگاهم کرد نگاهش کردم. باور نمی کرد. می دونستم اون می خواست حمتا دوستیمون تا داشته باشه دوستی بدون تا رو نمی فهمید.
گفت: بیا برای دوسیمون یه نشونه بذاریم. گفتم باشه تو بگذار. گفت: شکلات. هر بار که همدیگر را می بینیم یه شکلات مال تو یکی مال من باشه؟ گفتم: باشه.
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اون هم یه شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی دوستیم دوست دوست. من تندی شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اون رو می مکیدم. میگفت تو دوست شکمویی هستی و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندقچه کوچولوی قشنگ. میگفتم بخورش می گفت تموم میشه. می خوام تموم نشه برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدومش رو نمی خورد. من همه اش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلات هایت رو مورچه ها بخورند یا کرم ها اونوقت چکار می کنی؟ گفت مواظبشون هستم. گفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات رو میذاشتم توی دهنم و می گفتم نه نه نه تا نداره دوستی که تا نداره.
یک سال، دو سال، چهار سال، ده سال و بیست سال شده اون بزرگ شده ، من هم بزرگ شدم. من همه شکلات هام رو خورده ام. او همه شکلات هاش رو نگه داشته است. اون اومد تا امشب خداحافظی کنه، می خواد بره بره اون دور دورا میگه میرم اما زود بر میگردم. من میدونم میره و بر نمیگره یادش رفت شکلات رو به من بده. من یادم نرفت یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت یادش رفته بود صندقی داره برای شکلات هاش هر دو رو خورد.
خندیدم می دونستم دوستی من تا نداره می دونستم دوستی اون تا داره مثل همیشه خوب شد که همه شکلات هایم رو خوردم. اما اون هیچ کدومیشون رو نخورد. حالا با یه صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟

سلمان رحمانی شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام استاد
در مورد قصیده منم با شما هم عقیده ام ولی در مورد اشتباهات بایستی چک کنم برخی از آنها که واضح اند شاید از من بوده باشه.
من حتی نمی تونم چنین فکری کنم.
موهایه بدنم سیخ میشن.

سلام امید طاهری عزیز
زیبا بود
سپاس از اینکه اومدی و نظر دادی
بازم به ما سر بزن
در پناه حق
یا علی

مرتضی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیک

حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمودند:

سرور اعمال انصاف داشتن با مردم است، و همدردی نمودن با برادر (ایمانی) در راه خدا، و ذکر و یاد خدا در هر حال.

حضرت علی علیه السلام می فرمایند:

همدردی کردن برترین اعمال است.

و نیز فرمودند:

بهترین نیکی همدردی نمودن با برادران (ایمانی) می باشد.

علیک سلام

مرتضی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:

ان السعید، کل السعید، حق السعید من أحب علیا فی حیاته و بعد موته
همانا سعادتمند (به معنای) کامل و حقیقی کسی است که امام علی(ع) را در دوران زندگی و پس از مرگش دوست داشته باشد.

سلمان رحمانی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام مرتضی
خیلی خوش اومدی
زیبا بود و دلنشین.
بازم به ما سر بزن
علی علی

امید طاهری یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

سلام آقا سلمان گل
سعی میکنم اگر مطلب قشنگی داشتم حتما اینجا بنویسم.
تا بعد در پناه ایزد یکتا

سیمزغ دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ

سلام
...
استاد میخاستم ببینم امکانش هست که یک کلبه برای من باز کنیدتا توی اون درمورد شعار وشعار زدگی بحث کنیم.مقداری مطلب والبته زمان آزاد دارم تا این کلبه رو بچرخونم.فکر کنم به یاری خدا بحث های جالبی بشه .انشا الله

به نام خدا
سلام
بله ولی شرایط را می دانید؟
نظر به مقتضای سنی و ایضا شناختی که از نوشته های شما پیدا کرده ام ممکن است مجبور شوم قسمتی از نظرات را تایید نکنم در آن صورت اگرشرایط عوض شد ناراحت نشوید. خصوصا که عنوان مطلبتان نیز سانسور خورش ملس است!
در یک کلام سیاست و نظارت وبلاگ با من است.

موافقید بسم ا...

منتظر دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

هوالحی

سلام اقای رحمانی
کلبه ی جدید مبارک.
امیدوارم در این کلبه هم مثل قبلی ها موفق باشید

****

هر که با کریم کارش افتاد٬
بی شک٬ مهمان اوست؛
کار ما همیشه با توست؛
ما همیشه مهمانیم..


خودت خوب می دانی چرا بی توشه امده ام؛
مهمان که اب و نان نمی برد..


در دیار ما٬
از این که مهمان اب و نان بیاورد٬
نا خرسند می شوند؛
دست خالی به مهمانی ات امدم٬
تا ناخرسند نشوی..

مرتضی دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود . بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد .

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است .

اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .

دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود . پس خدا را با چشم می توان دید .

سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است . یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد .

چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به
او گفتند .

بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم .

چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت .
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی ؟
ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش
خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی .
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت .

امید طاهری سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

اما………گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی

محمد باسوتی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.mohammadbasouti.blogfa.com

سلام به عزیز دل انگیز. چه خبرا؟ مسجد سلیمان با فاو چقدر فاصله داره؟ در کدوم سمت؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ق.ظ

شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عالمی فرزانه فرمود
اگر دوزخ به زیر پوست داری
نسوزی گر علی را دوست داری
وگر مهر علی در سینه ات نیست
بسوزی گر هزاران پوست داری.

حلول ماه مبارک رمضان گرامی باد.
یاعلی

بسیار شعر عالی ای بود
ممنون
می خواهم ان شاا... کلبه رمضان بسازم.
کمک کنید.

[ بدون نام ] جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ

داستان حکایت بسیار جذاب گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.

به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.

ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.

بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.

نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!

اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’

پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’

نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،

باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.

به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.

با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.

آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!

او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!

فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛

اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد

و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد

که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛

او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند.

امین شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام وقت بخیر

یه روز یه فیزیکدان، یه زیست شناس و یه شیمی دان که شنا بلد نبودن برای اولین بار میرن به اقیانوس.
فیزیک دان میگه: "من میخوام درباره فیزیک امواج تحقیق کنم." و میپره تو آب و دیگه برنمی گرده.
زیست شناس میگه: " من میرم درباره گیاهان کف اقیانوس تحقیق کنم." و اونم به سرنوشت فیزیک دان دچار میشه.
شیمی دان چند ساعتی منتظر میشه و بعد توی دفترچه گزارشش مینویسه: " 1- آب دریا فیزیکدان ها و زیست شناس ها را در خود حل می کند. ..."


یه شیمی دان میره به یه داروخانه و میگه: ببخشید. میشه یه بسته " استیل سالیسیلیک اسید " بهم بدین؟
داروفروش میگه: منظورتون آسپیرینه؟
شیمی دان میگه: اوه، بله بله، این اسم لعنتی هیچ وقت یادم نمیمونه.

امید طاهری شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ http://mehr1384.blogfa.com

زمانی که شایعه ای را می شنوید و قصد انتقال آن به دیگری را دارید بحث کوتاه فلسفی زیر را در ذهن خود مرور کنید:



در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.



روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی درباره ی یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟



سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش " سه پرسش " است پاسخ دهی.



مرد پرسید: سه پرسش؟



سقراط گفت: بله درست است. پیش از اینکه درباره ی شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می کنیم.



نخستین پرسش " حقیقت " است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟



مرد پاسخ داد : نه، فقط در موردش شنیده ام.



سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.



حالا پرسش دوم: پرسش " خوبی و بدی " آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟



مرد پاسخ داد: نه، بر عکس…



سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟



مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.



سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم " سودمند بودن " است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟



مرد پاسخ داد: نه، واقعا…



سقراط نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟




به نام خدا
سلام
آفرین امید برای همین است که باید آدمها را در کوران روزگار شناخت
بسیاری بی هنران پرمدعای لافزن دروغگو هستند که برایشان هدف وسیله را توجیه می کند. دروغ می گویند و فریاد وا مذهبا سر می دهند. دزدی می کنند و فریاد آی دزد آی دزد سر می دهند. وقتی که آنها را با اعمالشان شناخبی دیگر حجت تمام است و نباید به آنها رحم کنی. ما از این داستان بهترش را داریم آن جا که علی (ع) می فرماید:
فاصله حق و باطل ۴ انگشت است.

و امید بدان
ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان

و شمشیر علی برای این لحظات بود.
و کسی که پیرو اوست باید بداند که فرمود:
آن جا که تندی ضرورت افتد اگر مدارا کنی زیان کرده ای.
این طور آدمها آدم فروشهای خوبی هم هستند.
اول از همه دوستانشان را می فروشند.
و ...

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام استاد
خدا قوت
با سلام به همگی عزیزانی که لطف داشتن و کامنت گذاشتن
بایستی ببخشید که من خیلی سرم شلوغه و نمی رسم که حداقل کاری که از دستم بر میاد و اونم قدردانیه رو انجام بدم.

سلام امید طاهری
سپاس از برای اینکه تشریف میاری و نظرات زیبا و مفید می گذاری
منو ببخش که به دلیل گرفتاری زیاد نمی رسم حتی از شما قدردانی کنم چه برسه به اینکه براتون کامنت بذارم
بازم به ما سر بزن

سلام مرتضی عزیز
سپاس از حضورت
در پناه حق

سلام محمد باسوتی
خوبم شکر
شرمنده هیچی نمی دونم

سلام ناشناس عزیز
سپاس از برای حضور و کامنت گذاشتنت
بازم ما رو از حضور خودت مستفیذ کن.
علی علی

سلام امین
خیلی ممنون از تشریف فرمایی شما سرور گرامی
بازم ما رو شرمنده کرده ای
باشد که جبران کنیم
یا علی

سلام سلمان
می دانم سرت شلوغه
ان شاا... ۶ آبان امتحان دکتراست
به همه دوستان خبر بده

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ

«او» بالاتر از اندیشه هاست
آی آنکه از پشت حجابهای غیب بر پیدا و پنهان ما آگاهی و در ماورای نور و ظلمت اسرار ناگفته را میشنوی و ارتعاش اندیشه را در پرده های لطیف مغز می بینی. تو را به یگانگی و عظمت می شناسم و بر آستان شکوه و قدرت تو پیشانی بندگی بر خاک میگذارم. تو را با دیدگان بینا نمی بینند ولی نادیده ات نیز نمی انگارند. فروغ جمال تو در قلب ها و عواطف شعله ی عشق می افروزد، اما جلوه ی دلبری تو از چشم انداز مستور است.
دستگاه خداوندی تو آن چنان بلند است که پرواز اندیشه از پیرامون آن محال باشد، ولی دست دلنواز و مهربان تو در اعماق دریاها و خمیدگی دره ها، کوچکترین و پست ترین ذرات وجود را مشمول نوازش و مهربانی خود قرار میدهد.
خداوندا، نه آن بلندی پر اوج و پنجه های ضعیف دست ما را از دامن لطف تو کوتاه می سازد و نه این رحمت عمیق و پهناور پایه ی عرش الوهیّت تو را فرو میآورد.
در فرازی که از فرود جدا نیست، خانه داری و با دورترین فاصله از نزدیکترین نزدیکان با جان ما، همخانه و همسایه ای.
حکیم خردمند تو را می شناسد ولی از حقیقت وجود و اسرار الوهیت تو آگاه نیست. بدو عصائی چوبین بخشیده اند تا استدلال کند و در ظلمات اوهام راه را از چاه بازشناسد. اما آن شاهپر بلند پرواز ویژه ی پروانگان عشق باشد که تا سرداق حلال تو بال زنند و در گرداگرد شمع حقیقت بگردند و یک لحظه آسیمه سر تسلیم شعله ی وصال گشته، در امواج بیکران نور و هستی شخصیت خود را محو سازند و پرتوآسا به خورشید بی زوال وحدت بازگردند.

سخنان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این باز بس گرانست
اسبی که تو را می برد به یک عمر
بنگر که به دست که اس عنانست
مردم کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیده ی ما خفتگان نهانست
افسانه ی گیتی نگفته پیداست
افسونگَریَش روشن و عیانست
هر غار و شکافی به دامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچه ی این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانه ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه، نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کُند می نمانَد
تا مستی و خواب تواش فسان است
بس قافله گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمه ی راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شوره زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست
خون خورده و رخساره کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن ولاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسه ی خودبین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست

پروین اعتصامی

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام به همه ی بزرگواران عزیز
در ادامه ی داستان های منطق الطیر به حکایت طاووس می رسیم:

حکایت طاووس
بهد از آن طاوش آمد زرنگار
نقشِ پرّش صد چه بل که صد هزار
چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوه ای آغاز کرد
گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست
گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک
یار شد با من به یک جا مارِ زشت
تا بیافتادم به خواری از بهشت
چون بدل کردند خلوتْ جای من
تخته بند پای من شد پای من
عزم آن دارم کرین تاریک جای
رهبری باشد به خُلدم رهنمای
من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود فردوسِ عالی جای من
من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه ای از پادشاه
گوی نزدیکیّ او این زان به است
خانه از حضرتِ سلطان به است
خانه ی نفس است خُلدِ پُر هوس
خانه ی دل مقصدِ صدق است و بس
حضرت حق هست دریایی عظیم
قطره ای خُردست جَنّاتِ نعیم
قطره باشد هر که را دریا بود
هر چه جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شب نم چرا باید شتافت
هر که داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذرّه باز
هر که کل شد جزو را با او چه کار
وانکه جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستی مردِ کلّی، کل ببین
کل طلب کل باش، کل شو کل ببین

منطق الطیر عطار نیشابوری

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام خدمت سیمرغ
خیلی خوش آمدی
سپاس از برای تشریف فرمایی
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام منتظر
خیلی خوش آمدی
مزین کردی کلبه ی فقیرانه ی ما را
بازم ما رو با حضورت خشنود کن
یا علی

چقدر خوب است که همیشه خوشبین هستی سلمان

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ


اگر می بینیم پیرو علی و کسی که برای علی اشک می ریزد و کسی که محبت علی در قلبش موج می زند، سرنوشت جامعه اش دردناک است، معلوم است که علی را نمی شناسد و تشیع را نمی فهمد، هرچند که ظاهراً شیعه باشد.
عوام زدگی بیماری ای است که حقیقت یک فکر و یا یک انسان را دگرگون می کند، در قالب فکر کوتاه خودش می ریزد و رنگ سنت ها و سلیقه ها و تربیت های شخصی خودش را به این مکتب تازه، به این مذهب تازه می زند و به کلی عوضش می کند. معنی «اسلام پوستینش را برعکس و چپه تنش می کند» این است. یکی از مواردی که به عنوان نمونه برای فهمیدن بیماری عوام زدگی می توان گفت، تلقی ای است که از انسان های بزرگ و شخصیت های برجسته ای که در مذهب ما وجود دارند، می شود. ارزش های واقعی یک انسان را درک نمی کنیم و مثلاً نمی دانیم علی چرا بزرگ است، فقط می دانیم که بزرگ است، می دانیم که عظمت دارد، می دانیم که از ما خیلی عالی تر و متعالی تر است. ستایشش می کنیم و به او عشق می ورزیم. اما چرا بزرگ است؟ چه بزرگی ها و چه فضیلت ها دارد؟ نمی دانم. بر اساس ملاکی که خود علی و مکتب او می دهد، او را تحلیل و ارزیابی نمی کنیم زیرا که اصولاً ملاک ها را نمی شناسیم. بر اساس سنت قدیمی خودمان و روحی که در جامعه مان نسل به نسل به ما به ارث رسیده ، علی را و مکتبش را می شناسیم. تمام فضائل او را در کرامات و معجزات و کارهای خارق العلده اش منحصر می کنیم و فقط به دنبال معجزات و کرامات می رویم.

علی تنهاست؛ اثر معلم شهید دکتر علی شریعتی

آفرین دکتر

سلمان رحمانی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ


«ای انسان ها! از راه هایی مروید که روندگان آن بسیاراند، از راه هایی بروید که روندگان آن کم اند.» انجیل

چرا که تاریخ تکامل، مال کسانی است که خودشان راه تازه انتخاب کردند، یا راه هایی برگزیدند که هنوز انسان ها و توده ی عوام که همیشه دنباله رو هستند، و همیشه دیگران برایشان فکر می کنند و تصمیم می گیرند، از آن راه ها نمی روند.

علی حقیقتی بر اساطیر؛ اثر معلم شهید دکتر علی شریعتی

امین یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ

به من بفهمون، کجای سرنوشتم؟ دارم می رم جهنم یا راهیه بهشتم، از این دو راهی، دل خوشی ندارم، یا می خورم به پاییز، یا می رسه بهارم، مثل ابرا همه اش تبعید می شم، با هیچ کوهی سر سازش ندارم، یه موجم که با دریا قهر کرده، بدون تو من آرامش ندارم... گمت کردم ولی غافل از اینکه، خدا با این بزرگی گم نمی شه، مواظب بودی از دستت نیافتم، هوام و داری و داشتی همیشه! دارم نابود می شم، دود می شم، بزار آتیش این دوری تموم شه، خودم دیدم همین نزدیکی هایی، نزار عمرم با جون کندن حروم شه...

رحیمی نژاد دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
خلاصه برگشتید کشتید مارو:-)
(به شما گیر می دم که شما به من گیر ندید ! آدمی زاد استو زرنگی:-))
خوبید ؟ خوشید؟ مطالبتونو هنوز نخوندم خوندم می آم نظر می دم !
خوش باشید! ( در مورد شما هم این جمله خاطره شد:-))

البته زیاد اذیتش نکنید
سرش خیلی شلوغه!
خدا قوت سلمان

رحیمی نژاد دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ

سلام استاد
سلام آقای رحمانی
استاد کجا من آقای رحمانی رو اذیت کردم!
روز جشن آقای رحمانی رو دیدم سلام علیکی کردیم و یه جمله گفتن خندم گرفت گرچه به خودشونم نگفتن ولی الان میگم تا شما هم بدونید:
با یه خاطره شروع می کنم:
خوش باشید و شاد باشید رو از داداشم یاد گرفتم یعنی اولین کسی که این دو تا رو به من گفت داداشم بود و از اونجایی که آبجی ها کشته مرده ی داداششونن خیلی به دلم نشست این هارو برای دوستای خوبم به کار بردم بعد از یه مدت گفتن که وقتی بهشون می گم خوش باشید احساس می کنن که از دستشون ناراحتم و دارم با عصبانیت اینو میگم ! در حالی که من وقتی احساس می کردم خیلی دوستشون دارم این جملاتو می گفتم!
خلاصه کلی مایه ی خنده و شادی شد برامون
حالا این آقای رحمانی به من گفتن خوش هستید؟! وقتی اینو گفتن اگه خجالت نمی کشیدم کلی می خندیدم و کلی سر به سرشون می ذاشتم !( ببخشید اقای رحمانی:-))
نظرهای من البته با اجازه:
در بیان فطرت ارواح: خوب بود
برگه ی پنجم: آقای رحمانی کتاب دا رو خوندید خیلی قشنگه من خیلی اهل کتاب خوندن نیستم ولی این کتابو شب تا صبح بیدار می موندم و می خوندم روزا هم همین طور داداشم دادش در اومده بود :-)
پیش بقیه گریه نمی کنم ولی وقتی این کتابو می خوندم همه گریه هامو دیدن!
سلام به همگی دوستان: آقای رحمانی از این که برگشتید خوشحالیم شک نکنید . آقای رحمانی ادمو می ترسونید حرفای منو به دل نگیرید قهرم کردید رو قهرتون نمونید لطفآ:-)
باید ها و نباید های زندگی : خیلی قشنگ بود استاد
به به چه مناجاتی : خیلی کیف کردم جالب بود آقا امین
آقای رحمانی داستان سیمرغ قشنگه ولی خوندنش خیلی حوصله می خواد! تازه کنجکاو شدم ببینم چی میشه که خورد توذوقم با متن در بیان سلوک منتظره ادامش بودم اخه:-) یه خط خوندم تا فهمیدم ربطی به داستان نداره:-)بارون و آسمون مناجاته خیلی قشنگی بود و وقتی آدم احساس تنهاییش عمیق میشه بهترین عزیزان و دوستانشم نمی تونن آرومش کنن جز خدا که وقتی آدم میگه خدا انگار روحش که داشت خودشو به درو دیوار جسم می کوبید آروم می گیره و زانوهاشو به بغل میگیره و آروم اشک میریزه و دلش به وجود خدا آروم میگیره و چه قدر در این لحظه آدم از گناهانی که داره شرمنده میشه و اگه امید به مهربونی و بخشش خدا نداشت روش نمی شد دوباره بگه خدا با ترس و امید میگه خدا و منتظر میمونه
کلام بلبل: بلبل اولش دوست داشتی بود برام، یعنی ازش خوشم اومد ولی هدهد یه حرفی زد که بدم نبود عشق به چیز فانی خیلی زیبا نیست
ولی راستش من احساس می کنم خدا با دیدن این محبت ها و دوست داشتن ها و عشق ها کلی کیف میکنه اصلا خدا خودش گفته که اینارو برای ما ادما خلق کرده آدم باید بتونه دوست داشتن رو با یک چیزی که قابل دیدن و لمس کردنه تجربه کنه تا بفهمه دوست داشتن چه شکلی تا بفهمه خدایی که نشانه هاش این قدر دوست داشتنی هستن خودش باید چقدر دوست داشتنی تر باشه تا بتونه به چنین خدایی عشق بورزه و این جوری اگه یک بار به چیزی و یا کسی بگه دوستت دارم صد ها بار به خدا میگه دوست دارم ( زیاد حرف زدم تا شما باشید رو احساس آدم انگشت نذارید:-))
در بیان صحبت: خوب اینم جواب من:-) من خیلی وقته حرف نزدم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم! ولی اگه نخونید ناراحت نمی شم این آزادی رو براتون قائلم:-)
خیلی قشنگ بود اقای رحمانی ، کوتاه بود ولی پر از نکته
در بیان میل و ارادت و محبت وعشق: ای درویش! اگر این مسافر عزیز بمهمان تو آید، عزیزش دار! و عزیز داشتن این مسافر آن باشد که خانۀ دل را از جهت این مسافر خالی گردانی، که عشق شرکت بر نتابد؛ و اگر تو خالی نگردانی، او خود خالی گرداند.
ای درویش! از عشق حقیقی- آنچنانکه حق عشق است- نمیتوانم نوشت، که مردم فهم کنند و کفر دانند
خاطر خوشنود :خیلی قشنگ بود داشتم فکر میکردم چطور این لذتی رو که بردم بیان کنم دیدم که استاد هم کلی از این شعر لذت بردند آفرین آقای رحمانی خدا در آخرت به فقیران نگاه می کند و می گوید مپندارید که من در دنیا شما را حقیر کرده بودم و شما را فراموش کرده بودم شما اکنون توجه مرا نسبت به خودتان دیدید و کاش با تمام وجود باور کنیم که این دنیا تموم میشه و فقط باید خوب ماند( من گاهی یادم میره! یه دوست تازه پیدا کردم باهاش دردو دل میکردم از شدت ناراحتی یه جمله ای گفتم در جوابم گفت کفر می گی ! راست می گفت دوست خوب نعمت خداست براش آرزوی سلامتی می کنم)
حکایت طوطی: طوطی چه خودخواه بوده:-)
فرار از جنگ: جدّیّت کنید که دین و وجدانتان سالم ماند و اگر در این راه جهانی فدا کرده اید، تاسف مخورید.
دیگه خیلی چیزارو می دونم باید عمل کنم ولی چقدر سخته
شکلات: آره دوستی تا نداره با ادمای خوب هرچقدر بمونی و دوستی کنی کمه و با آدمای بد ...
یاد یه خاطره افتادم با بچه ها رفته بودیم اتاق استاد استاد به ما خوردنی دادن تا شب نگهشون داشتم می خواستم یادگاری باشه ولی شب طاقت نیاوردم همشونو خوردم :-) ولی الان خاطره ی قشنگی شده برام که مورچه ها هم نمی تونن بهش بزنن:-)
آقا مرتضی: خیلی جملات قشنگی بود آدمی که بتونه همیشه توقلبش مهربونی نگه داره و نگاهش پر از محبت باشه من فکر میکنم از همه به خدا نزدیک تره
تا همین جا خوندم دیگه چشمام خسته شده. :-)
خوب آقای رحمانی اینم نظرات گران بهای ! من:-)
راستی استاد شدید ؟ تبریک میگم
استاد دستور دادند که کمتر شما رو اذیت کنم منم که حرف گوش کن!
موفق باشید

خانم رحیمی نژاد
سلام
مثل یک دانشجوی خوب که استادش بهش جریمه غیبت داده(!!!) همه را از سر نوشتید!
آدم تشجیع می شه دوباره همه رو بخونه.
این قدر سحت نگیرید ولی ممنونم
بدون تعارف می گم اگه همه مثل شما بودن دنیا گلستان بود.
جدی می گم.
موفق باشید.
استاد

سلمان رحمانی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام استاد
خبر خوبی بود چشم تا اونجا که بتونم به همه خبر می دم
استاد ظاهراْ باز کسی چیزی گفته که سانسور شده ولی بذار هر کی هرچی می خواد بگه
من فکرامو کردم و برگشتم با وجود همه ی این بحث ها که قبلن هم کم نبود
استاد ما عادتمونه که در ابتدا با همه خوب باشیم تا خلافش ثابت بشه ولی خدای نکرده اگه خلافش ثابت بشه انوقت دیگه...
خدا قوت به شما بده که اینهمه کامنت رو با هم می خونید
در پناه حق

سلام خانم رحیمی نژاد
خیلی خوش آمدی. خوشحال شدیم از حضورت
من در خدمت دوستانم هستم
افتخار می دید که می خواهید وقت بذارید و مطالب این کلبه رو بخونی
منتظر مطالب شماهم هستم
بازم به ما سر بزنید
در پناه یزدان پاک

ممنون سلمان
ان شاا... روزهای بهتری هم در راهه.

سلمان رحمانی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

منم آن موج بی آرام و سرکش
که سرگردان به دریای فریبم
مرا دیگر رفیق و همدمی نیست
به شهر نا به سامانی غریبم
با غرور و با شتاب، بر سینه ی نرم آب، دیوانه می خزیدم
در غایت خودخواهی، بر انبوه سیاهی، جز خود نمی شنیدم
خروشان و بسته چشم
با کوله باری از خشم
می رفتم از خشم خود
دنیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی
از خود افسانه سازم
اما ز بازی زمان
گمراه و غافل بودم
در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم
در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود درهم شکسته
آری من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته
××××××××××
پیچیده طوفان در وجودم
شد پاره از هم تار و پودم
در لحظه های واپسین پیک اجل آمد مرا
افتادم و از پا نشستم
××××××××××
بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا
چون شیشه ای درهم شکستم
گفتم به خود ای موج سرگردان کآخر
بنگر به خود چه بودی و اکنون چه هستی
حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت
آخر به دست صخره ی ساحل شکستی
××××××××××
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود درهم شکسته
آری من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته

سلمان رحمانی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

حکایت بط
بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیر الثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاک روتر پاک تر
کرده ام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افگنده بر آب
همچو من بر آب استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی
زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیابم در جهان بی آب سود
زانکه زاد و بود من در آب بود
گرچه در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب همدم داشتم
آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام
چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار
زنده از آبست دایم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست
من ره وادی کجا دانم بُرید
زانکه با سیمرغ نتوانم پرید
آنکه باشد قلّه ی آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام
×××××××××××××××××××××××××××××××××
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گردِ جانت آب چون آتش شده
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطره ای آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهرِ هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت

منطق الطیر عطار نیشابوری

سلمان رحمانی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

داستان کبک
کبک بس خرّم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخْ منقارِ وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می بُرّید بی تیغی کمر
گاه می گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته ام
بر سر گوهر فراوان گشته ام
بوده ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفتِ این آتش چو سر بیرون کند
سنگْ ریزه در درونم خون کند
اتشی دیدی که چون تاثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی تاخیر کرد
در میان سنگ و آتش مانده ام
هم معطّل و هم مشوّش مانده ام
سنگ ریزه می خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحابِ من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنکه بر سنگی بخفت و سنگ خَورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خَست
زانکه عشق گوهرم بر کوه بست
هر که چیزی دوست گیرد جز گهر
مُلک آن چیز باشد بر گذر
ملکِ گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیارِ کوهم و مردِ گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر هر گوهری تر یافتم
چون رهِ سیمرغ راهِ مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گِلست
من به سیمرغ قوی دل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش بر نتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی گوهر کجا آید به کار
××××××××××××××××××
هدهدش گفت ای چون گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار پر تو خونِ جگر
تو به سنگی باز مانده بی گهر
اصلِ گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهنْ دل از سودای سنگ
گر نمانده رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنکه در رنگی بود
هر که را بوییست او رنگی نخواست
زانکه مردِ گوهری سنگی نخواست
منطق الطیر عطار نیشابوری

سلمان رحمانی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

داستان همای
پیش جمع آمد همایون سایهْ بخش خسروان را ظلِّ او سرمایهْ بخش
زان همایی بس همایون آمد او کز همه در همّت افزون آمد او
گفت ای پرّندگان بحر و بر من نیم مرغی چو مرغان دگر
همّتِ عالیم در کار آمدست عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفسِ سگ را خوار دارم لاجرم عزّت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایهْ پرورد من اند بس گدای طبع نی مردِ من اند
نفس سگ را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالیْ مقام
آنکه شه خیزد ز ظلِّ پرِّ او تا ز ظلّش ذرّه ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من بس بود خسروْ نشانی کار من
×××××××××××××××××××××
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین بیش از این برخود مخند
نیستت خسروْ نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی خویش را از استخوانی برهانیی
من گرفت خود که شاهان جهان جمله از ظلِّ تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز جمله از شاهی خود مانند باز
سایه ی تو گر ندیدی شهریار در بلا کی ماندی روزِ شمار

منطق الطیر عطار نیشابوری

مرتضی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ق.ظ

سلام سلمان خان
...
و سلام بر امید عزیزم
چه حکایت جالبی اما حیف که هیچ گوش شنوایی واسه شنیدنش وجود نداره
ما عادت کردیم چیزهایی رو بگیم که نه حقیقت دارند و نه خوب اند و نه حتی سودمند اند ...
و باور کرده ایم که ترک عادت موجب مرض است

و سلام بر خانم رحیمی نژاد
مغزم منفک شد وقتی نظرتون رو خوندم
چقدر عریض و طویل بود
دمتون گرم
آرزوی هر برادری دیدن شادی خواهرشه. والا ما هم از ایم امر مستثنا نیستیم (گرچه بارها و بارها متهم هم شدم)
خدا رو شکر که حب خواهرم تو دلم هست نه کینه و دشمنی
خدا رو شکر با تمام وجود دوسش دارم (حال بقیه خوششون بیاد یا نیاد) و یه چیز دوطرفه است
راستی
وقتی تو کوچه پس کوچه های تهران قدم می زنید و از چهارراه سرچشمه به سمت مولوی می رید٬ نگاهتون می یوفته به یکی از پل های هوایی که روش نوشته:
انسان تنها موجودی است که از نعمت خندیدن برخوردار است
و اونجاست که بی اختیار لبخند می زنی
خوش باشید و شاد باشید و درکنار خانواده لبخند بزنید

یا علی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام امین عزیز
خیلی خوش اومدی و سپاس از برای نظر دادنت
بازم به ما سر بزن

سلام مرتضی
سلمان خالی بگی خیلی راحت ترم عزیز دل برادر
سلمان خان رو بوی فیروزه میگفت البته قدیما
بقیه اش رو نمی بینم ولی به هر حال خیلی خوش اومدی
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلمان رحمانی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
حال شما خوبه؟ بسیار شرمنده کردید با خوندن مطالب این کلبه
می دونم که خیلی وقت میگیره ولی شما لطف کردید.
استاد لطف دارن خانم رحیمی نژاد شما به دل نگیرید
خاطره ی زیبایی بود. اگه باعث شادی کسی شده باشم خوشحالم.
کتاب رو نه ولی pdf این مطلب رو دارم نمی دونم کتابش هم هست یا نه. همش رو خوندم.
لطف دارید شما.
دوستی های پاک و با صداقت پایانی ندارند.
به هر حال خیلی ممنونم که اینهمه وقت گذاشتید
نظراتتان واقعاً گرانبها و سازنده اند
استاد که نه این هم از الطاف دکتر عموزاده است البته یه حکایت جالبی داره این لفظ استاد سلمان که اینجا مجال گفتنش نیست
شاید یه روزی حکایتش رو کامل تعریف کردم
البته چون یه قسمت موضوع دکتر عموزاده است با اجازه ی دکتر.
بازم به ما سر بزن
علی علی

سلمان عزیز
حکایتش صندلی داغی را می طلبد.
ولی من مانده ام چرا برخی این قدر وقیح و پر مدعا هستند.
البته می دانم.
می دانم.

امید طاهری سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

ملاصدرا می گوید:


خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان


اما به قدر فهم تو کوچک می شود


و به قدر نیاز تو فرود می آید ..............

امید طاهری چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ

سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی رادید کهبا چکش و قلم به جان او افتاده است...

بوی فیروزه چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ق.ظ

سلام سلمان خان قدیم و جدید نداره !
به قول بچه ها گفتی یه دونه اییی!!!

مرتضی چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام سلمان
یا یه حرفی رو نزن یا اگه می زنی تا آخرش بگو
من شخصا هم پایه ی شنیدن حکایت تو و هم صندلی داغی ای که استاد می گه هستم
بزن بریم !!!

نه سلمان
کماکان بزرگواری کن و اجازه بده این مساله را من مدیریت کنم.
ممنون

رحیمی نژاد چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
ممنون چه جوابه بلندی دادید:-)خوشحال شدم
در مورد کتاب دا اولاش خیلی اشک آدمو در می آره بخصوص اخلاقای خیلی قشنگه داداش علی مگه نه؟! شهادته بابا و داداش علی هم خیلی دردناکه قلبه آدم از جا در می آد
موفق باشید

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
از امروز تصمیم گرفتم که هر بار که می خوام چیزی بنویسم با نام خدا آغاز کنم. البته اگه یادم بمونه!!!

سلام امید طاهری
سنگتراش زیبا بود غرور و حرص و آز انسان است که چنین مشکلاتی را بوجود می آورد
کنترل نفس بسیار مهم است
من مطمئنم اگه راه کسی درست باشه و در جهت صحیح تلاش کنه پست و مقام به دنبال شخص میاد
به هر حال سپاس از برای حضور و نظراتت
ببخشید که من نمی تونم جبران کنم
بازم به ما سر بزن
در پناه حق

سلام بوی فیروزه
لطف داری شما
سپاسگذارم
یکی از بزرگترین نعمت هایی که خداوند به انسان میده دوستان نیک صفته
بازم به ما سر بزن
علی علی

سلام مرتضی عزیز
اینجا رو شرمندتم مرتضی
می دونی که من سرم بره حرفم نمی ره
قول دادم که در این مورد هیچگونه اشاره ای نکنم و حرفی نزنم
اونایی که تو اصل ماجرا بودن حتی التماس هم کردند ولی من هیچی نگفتم چون مسئله خیلی حساس بود و هست
بایستی عذر منو بپذیری

محتشم خیالت راحت باشه
از ما صدایی در نمیاد
محکم محکم هستم (به لطف خدا)

به هر حال سپاسگذار از برای حضورت
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام خانم رحیمی نژاد
خواهش می کنم بیشتر از این ما رو شرمنده نکنید
به پای شما که نمی رسیم
راستی سری قبل یادم رفت بگم هر چقدر که می خواهید حرف بزنید اینجا برای این چیزا به کسی گیر نمیدن.
بازم به ما سر بزنید
خوش باشید؛-)
در پناه یزدان پاک

مرتضی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام استاد
چرا ناراحت می شید؟
والا شوخی کردم!

دیشب خوابتون رو دیدم
خیلی خاطرم نیست خوابم چی بود اما همینقدرشو یادمه که از دستم ناراحت بودین.

راستی شنیدم می خواین افطاری دعوت کنید
مثل همون سال 27ام ماه مبارکه؟
دلم واسه اون مرغ خوشمزه تون تنگ شده
اولین باری که بود که او مدلیش رو می خوردم
نگید آخرین بار هم بوده!

یا علی

سلام مرتضی
ناراحت نشدم
خیر باشه
تو را به خدا این قدر خجالتم نده برخی بی هنران لافزن پر مدعا که خداوند توی سرشان زده (البته من خیلی خوشحال نیستم) متوجه صداقت تو نیستند.
در هر حال ممنونم

مرتضی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام سلمان خان
ایول
به داشتن دوستی چون تو افتخار می کنم
من اون کامنت رو از سر شوخی گذاشتم
راستی به محتشم بگو از ما هم صدایی درنمی یاد
گوش کنه ببینه چیزی می شنوه

هان اشتباه کرد
از اینجا نمی شه صدایی شنید
فقط می شه خوند
ما هم که چیزی نمی نویسیم

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ب.ظ

به نام خدا
سلام مرتضی
لطف بسیار دارید شما
شرمنده می کنید
می داند
علی علی

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ب.ظ


داستان همای
پیش جمع آمد همایون سایهْ بخش
خسروان را ظلِّ او سرمایهْ بخش
زان همایی بس همایون آمد او
کز همه در همّت افزون آمد او
گفت ای پرّندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همّتِ عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفسِ سگ را خوار دارم لاجرم
عزّت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایهْ پرورد من اند
بس گدای طبع نی مردِ من اند
نفس سگ را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالیْ مقام
آنکه شه خیزد ز ظلِّ پرِّ او
تا ز ظلّش ذرّه ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسروْ نشانی کار من
×××××××××××××××××××××
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین بیش از این برخود مخند
نیستت خسروْ نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوانی برهانیی
من گرفت خود که شاهان جهان
جمله از ظلِّ تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایه ی تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روزِ شمار

منطق الطیر عطار نیشابوری

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ


حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لبِ دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لبِ دریا نشینم دردمند
دایماً اندوهگین و مستمند
ز آرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لبِ دریا بمیرم خشکْ لب
گرچه دریا می زند صدگونه جوش
من نیارم کرد ازو یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
ز آتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
چون غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنکه او را قطره ی آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل

×××××××××××××××××××

هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخست آب او را گاه شور
گاه آرامست او را گاه زور
منقلب چیزست و ناپاینده هم
گه شونده گاه باز آینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خُرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هر چون غوّاص ره دارد درو
از غمِ جان دَم نگه دارد درو
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کو وفاداری نداشت
هیچ کس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند ترا پایان کار
می زند او خود ز شوق درست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را می نیابد کام دل
تو نیابی هم ازو آرام دل
هست دریا چشمه ای از کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او

منطق الطیر عطار نیشابوری

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ


حکایت کوف
کوف آمد پیش چون دیوانه ای
گفت من بگزیده ام ویرانه ای
عاجزی ام در خرابی زاده من
در خرابی می روم بی باده من
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوّش یافتم
هر که در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست
در خرابی جای می سازم به رنج
زانکه باشد در خرابی جای گنج
دور بردم از همه کس رنج خویش
بو که یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رَستی این دل خودرای من
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانه ای
عشق گنجم یابد و ویرانه ای

××××××××××××××××

هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کآمدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر
عشق گنج و عشق زر از کافریست
هر که از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قومِ سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بَدَل

منطق الطیر عطار نیشابوری

امین پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام سلمان جان به کلبه ام سر بزن داداش با کلی حرفهای جدید به روزم

در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد
در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است

امین جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ

خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن

خوشا ترانه شدن بی صدا سفررفتن *

سری تکان بده بالی دمی لبی حرفی

چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن

چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار

خوشا چو تیغ به مهمانی خطررفتن

زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار

خوشا به پای دویدن خوشا به سررفتن

دراین بسیط درن دشت چون سپیداران

خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

چه انتظار بعیدی است بیشتر ماندن

چه آرزوی بزرگی است زودتررفتن

به جرم هم قدمی با صف کبوترها

خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن

برو برو دل ناپخته ام که کار تو نیست

به بزم می سر شب آمدن ....سحررفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست

پی شکار مضامین تازه تر رفتن ...

سعید بیابانکی

7 جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

غرق افکار منفیم
موج مثبتم موج زندگی کجاست؟
سایه ام چرا تکی,غمین و بی عبور
نقش دیوار غصه هاست؟
من کجا من چه وقت گم شدم
که چهره های آشنا خاطره شده
در نگاه قابهاست؟
موج مثبتم موج زندگی
بیا و روشنی ببخش
وگرنه این اسیر اضطراب
تا همیشه در متن و در حواشی
اتفاقات این دیار نا کجاست

رحیمی نژاد جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
چشم ولی سرتون درد می گیره ها اخه من اگه بخوام حرف بزنم دیگه حالا حالا ها ساکت نمی شم
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین بیش از این برخود مخند
نیستت خسروْ نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان

غرور چیز بدییه

حکایت بوتیمار: خیلی خیلی قشنگ بود از همه جالب تر بود برای من تا اینجا

حکایت کوف:
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد