کلبه درویشان ۴-سلمان رحمانی

به نام خدا 

سلام 

هر چند تابستان است و دوستان نیستند و من هم از دو روز دیگر ان شاا... ده روزی نیستم اما به نظرم خیلی ها منتظر این پست بودند. 

سلمان خوش آمدی 

استاد 

 

 

کلبه ی درویشان
به جهانی ندهم عالم درویشی را
که جهان غمکده ای در نظر درویش است

نظرات 231 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

مردى به نام (ابو ایوب انصارى ) محضر پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید و عرض کرد:
یا رسول الله ! به من وصیتى فرما که مختصر و کوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده ، عمل کنم .
پیغمبر فرمود:
پنج چیز را به تو سفارش مى کنم :
1- از آنچه در دست مردم است ناامید باش ! چه این که ، براستى آن عین بى نیازى است .
2- از طمع پرهیز کن ! زیرا طمع فقر حاضر است .
3- نمازت را چنان بخوان که گویا آخرین نماز تو است و زنده نخواهى ماند تا نماز بعدى را بخوانى .
4- بپرهیز از انجام کارى که بعدا به ناچار از آن پوزش طلبى .
5- براى برادرت همان چیزى را دوست بدار که براى خودت دوست دارى

مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

قال رسول الله(ص): کل امر ذی بال لم یبدا ببسم ا... فهو ابتر
هر کار با ارزشی که با نام خدا شروع نشود ناقص خواهد ماند.

بسم ا... یعنی با نام آن خدایی شروع کنید که رحمان و بخشنده و عالم و قادر مطلق است.

بسم ا... یک جریان مثبت و سازنده از آگاهی‌ها است. تنها لفظ نیست.

آغاز با بسم ا... یعنی طلب خیر و برکت و دوری از مکر شیطان.

اگر کاری با نام خدا شروع شود، ما را از وابستگی افراطی به نتیجه بی‌نیاز می‌کند و باعث بی‌توقعی و بی‌نیازی می‌شود.

·آغاز با بسم ا... یعنی رنگ خدایی زدن به کلیه اعمال، حرکات، رفتارها، احساسات و ...

خواب و بیداری، حرکت و سکون، نشستن و برخاستن، نگاه کردن و گوش دادن، خوردن و آشامیدن و در یک کلام، کل زندگی را می‌توان به زنجیره‌ای از حرکات الهی تبدیل نمود، حتی تکون اعمالی و اوداری کلها ورداً واحداً.

انسان ها با تمام عالم در ارتباط هستند. در آغاز هر کاری با بسم ا...، مهر قبولی آن را بزنید.

شرایط و آثار کارهایی را که با نام خدا شروع می‌شود قبل، حین و بعد از عمل، شناسایی کنید.

مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

هرکسی گمشده‌ای دارد،

و خدا گمشده‌ای داشت.

هر کسی 2 تاست،

وخدا یکی بود.

و یکی ؛ چگونه می‌توانست باشد؟

هرکسی به اندازه‌ای که احساس‌اش می‌کنند، هست.

وخدا کسی که احساس‌اش کند، نداشت.

عظمت‌ها همواره در جست‌وجوی چشمی‌ست که آن را ببیند.

خوبی‌ها همواره نگران، که آن را بفهمد.

و زیبایی همواره تشنه دلی‌ست که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی‌ست که در برابرش رام گردد.

و غرور در جست‌وجوی غروری‌ست که آن را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

اما کسی نداشت.



حرف‌هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

وحرف‌هایی هست برای نگفتن،

حرف‌هایی که هرگز سربه «ابتذالِِ» گفتن فرود نمی‌آورند.



... و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده‌ای دارد.

و خدا گمشده‌ای داشت.



شعر «گمشده»ی دکترعلی شریعتی

مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ

امام صادق (ع) فرمود:
هنگامی که آخرین فرد جهنمی، مجبور به رفتن در دوزخ شود به پشت سر خویش نگاه کند،
پس خداوند فرماید: "بازش گردانید"
چون بیاید خداوند فرماید: "بنده من! چرا به پشت سرت نگاه کردی؟"
گوید: "پروردگارا! چنین گمانی به تو نداشتم که مرا به دوزخ فرستی"
خداوند والامقام پرسد: "گمان تو به من چه بود؟"
گوید: "پروردگارا! گمان می کردم مرا ببخشی و در بهشت جایم دهی"
پس خداوند فرماید: "ای فرشتگان من! به سرافرازی و شکوه و نعمت ها و بلایا و بلندی مقامم سوگند که جز این لحظه، در تمام عمرش به من گمان خیر نداشت؛ و چنانچه لحظه ای در عمرش گمان نیکو به من داشت، او را با آتش دوزخ نمی ترسانیدم. دروغش را بپذیرید و وارد بهشتش کنید."

سلمان رحمانی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همگی

سلام امین عزیز
به روی چشم
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام بر ۷
حال شما خوبه دوست عزیز؟
خیلی خوش آمدی
سپاس از برای نظر دادنت
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام خانم رحیمی نژاد
طوری نیست
هرآنچه از دوست رسد نیکوست
می خونم
سپاس برای اینکه وقت می ذاری
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام مرتضی
شرمنده می کنی
خدا قوتت دهد
باشد که جبران کنیم
یا علی

سلمان رحمانی یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

عبدالله بن عباس به همراه امیرالمومنین (ع) از مدینه به جانب بصره می رفت تا با نیروی «جمل» جهاد کند و در ذی قار که اردوگاه سپاه حجاز بود، به خیمه ی علی (ع) رفت و دید که پیشوای مسلمانان با دست خویش «نعلین» خود را اصلاح کند. در این موقع امیرالمومنین (ع) یک لنگه از کفش کهنه ی خود را به طرف وی انداخت و گفت:
«- این به چند می ارزد؟»
«- به هیچ ...»
«- در این هنگام علی علیه السلام این سخنان را با لحن خطابه ایراد فرمودند:»
«به خداوند بزرگ و بی همتا سوگند یاد می کنم که این لنگه ی کفش فرسوده و دریده را از پیشوایی شما بیشتر دوست می دارم و در نظر من این کالای بی ارزش و ناچیز از عنوان <امیرالمومنین> ارزنده تر و پربهاتر است. پس بدانید که من در فشار این مسؤولیت شگرف کام نمی جویم و نام نمی خواهم و هدفی ندارم مگر آنکه حق را برانگیزم و باطل را پست و پایمال سازم.»
سخنان علی (ع) از نهج البلاغه به قلم جواد فاضل

سلمان رحمانی سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

داستان واقعی
در زمان های نه خیلی دور، همین نزدیکی های خودمون، استاد و شاگردی بودند که علیرغم اختلاف نظرهای همیشگی به خوبی در کنار هم فعالیت می کردند. روزی برای انجام اموری که سود دوطرفه برای هر دو داشت، شاگرد جهت انجام کاری مامور شد. در این فعالیت کلیه ی مخارج ایاب و ذهاب رو استاد به عهده گرفت. از آنجا که هزینه های مربوطه از محل اعتبارات تامین می شد، جهت بازگرداندن این هزینه ها، نیاز به فاکتوهای خرج و مخارج فعالیت مربوطه بود. شاگرد هم که کار خود رو بلد بود، همه ی اونها رو تهیه کرده بود تا در زمان مقرر تحویل استاد دهد. تمامی هماهنگی های لازم برای فعالیت مورد نظر انجام شده بود و تنها مرحله ی نهایی مانده بود. چون مرحله ی نهایی نیز همچون دیگر مراحل نیاز به هزینه داشت، کلیه ی فاکتورهای مورد نظر نزد شاگرد نگهداری شدند تا به طور یکجا تحویل داده شوند. پس از گذشت 1-2 ماه، مرحله ی آخر کار انجام شد. شاگرد در این روزها به فکر فاکتورها افتاد که آنها را کجا گذاشته است؟ کلیه ی مدارک خود رو جستجو کرد ولی اثری از آنها نیافت. پس از اینکه از یافتن آنها ناامید شده بود، به این فکر افتاد که خوب کاری ندارد که، زنگ می زنم به استادم و می گم که فاکتورها رو تحویل شما دادم و اگر هم که انکار کرد می گم که نه، من اونا رو تحویل داده ام، شاید شما یادتان نیست یا اینکه آنها را گم کرده اید. غرق در افکار شیطانی خود بود که ناگهان به یادش افتاد که دفتر یادداشتی دارد که گوشه ی کمد افتاده است و از قلم افتاده است. سریع به روی کمد رفت و درون آنرا نگاه کرد و فاکتوهای مربوطه رو یافت. به خودش گفت که چقدر انسان می تواند ضعیف باشد و مغرور که نتواند ضعف و خطای خودش را قبول کند، بلافاصله به فکر کتمان حقیقت و تبرعه ی به ناحق خودش افتاده است.
آری این انسان است، یادمان باشد که همه انسانیم و امیال نفسانی همیشه سراغمان می آید، مواظب باشیم که گرفتار آنها نشویم.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ


به نام او که نا امیدی از رحمتش کفر است
سلام استاد
خدا قوت
یه سوال! استاد اگه کسی به معنای واقعی وارسته از دنیا باشه، یعنی انسان معتقد و با وجدانی باشد و در جامعه اخلاق را رعایت کند، به حق خود قانع باشد و به حق کسی تجاوز نکند و ...، آیا بایستی گوشه ای بنشیند و دست به کاری نزند؟ مثلاً اگه به او پست و مقامی پیشنهاد دادند بایستی به بهانه ی دوری از امور دنیوی کناره گیری کند؟ یا اینکه از فعالیت ها و پیشرفت های اقتصادی دوری کند برای اینکه او وارسته از دنیاست؟
آیا اینگونه بهتر نیست که شخص مورد نظر در موقعیت های حساس قرار بگیرد و با تصمیم گیری های عادلانه موجب شادی خلق خدا شود؟
یا دست به امور اقتصادی بزند و سبب بهبود وضعیت زندگی چند خانواده شود؟

به نام خدا
سلام سلمان
سوال سختی است و نمی دانم از کجابه ذهنت خطور کرده است اما چند جمله می گویم که از نظر خودم صحیحند.
۱-بدیدم عابدی در کوهساری قناعت کرده از دنیا به غاری
بدو گفتم به شهر اندر نیایی که باری از دل خلقی گشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند (ما که جای خود داریم) اما
مرد آن است که با دیگران زندگی کند. با دیگران تعامل کند. و ... اصول را در این راه از دست ندهد.
۲-خداوند انسانها را به طرق گوناگون امتحان می کند یکی را با فقر یکی را با غنا. یکی را با سلامتی یکی را با بیماری. یکی را با پست یکی را با بی پستی و...
۳-به هر کس به اندازه وسعش تکلیف شده است (دقت شود)
۴-دو نوع فقر داریم یکی فقری که فخر است و یکی فقری که اگر از دری در آمد ایمان از در دیگر خارج می شود البته این مساله به فرد و نیز بند ۱ مرتبط است.
۵-از خدا بخواهید هم سعادت دنیا را داشته باشیم هم آخرت را-
خداوند می دهد.
۶- اگر ما به عهدی که با او بسته ایم وفادار بمانیم او ولمان نمی کند حتی اگر در دهان شیر برویم. البته این حرف درست امر سخت و اگر کسی مدعی آن باشد ادعای بزرگی است.
۷-دعا کنیم هرگز ما را با امتحاناتی که از عهده اش بر نمی آییم نیازماید.
و...

امید طاهری جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ب.ظ

در زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد. آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واج‌های : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند.

و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

به پیل می‌گوییم: فیل

به پلپل می‌گوییم: فلفل

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...

به پاداش هم می‌گوییم: جایزه

چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها

به گرگانی می‌گوییم: جرجانی

به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر

به لشگری می‌گوییم: لشکری

به گرچک می‌گوییم: قرجک

به گاسپین می‌گوییم: قزوین!

به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،

به چمکران می‌گوییم: جمکران

به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود

به چزاندن می‌گوییم: جزاندن

چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها

به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)

به کژ می‌گوییم: :کج

به مژ می‌گوییم: : مج

به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین

به کژدُم می‌گوییم عقرب!

به لاژورد می‌گوییم: لاجورد

فردوسی فرماید:

به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما مابه باژ می‌گوییم: باج

فردوسی فرماید:

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب به ژوپین می‌گوییم: زوبین

وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب،

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،

به ویرانه می‌گوییم خرابه به ابریشم می‌گوییم: حریر به یاران می‌گوییم صحابه!

به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!

به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!

به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)

به آرامگاه می‌گوییم: مقبره

به گور می‌گوییم: قبر

به برادر می‌گوییم: اخوی

به پدر می‌گوییم: ابوی

و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!

هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،

چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!

چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».

به خجسته می گوئیم میمون

اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!

چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!

چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت

...

و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!

به خانه می‌گوییم: مسکن

به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟

به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون

به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

به جای درازا می گوییم: طول

به جای پهنا می‌گوییم: عرض

به ژرفا می‌گوییم: عمق

به بلندا می‌گوییم: ارتفاع

به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر

به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ

به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن

به ایرانیان کهن می گوییم: پارس

به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!

به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!

به عجم (لال) می گوییم: گبر

چون میهن ما خاور ندارد،

به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!

به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب

و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!

چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)

تهران را می نویسیم طهران

استوره را می نویسیم اسطوره

توس را طوس

تهماسپ را طهماسب

تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)

همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها،

چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!

آسمان را عرش می‌نامیم!

استاد توس فرمود:

چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!

و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.

ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.

البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است.

سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.

با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟

فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند

جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین

اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟

و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟

به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟

به جای پررنگی بگویم غلظت؟

به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟

به جای بیماری بگویم علت؟

به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟

به جای شکوه بگویم عظمت؟

به جای خودرو بگویم اتومبیل

به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!

به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!»

به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، ...


...
وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و.... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، ...، چنگیز، تیمور، ...

و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و...

دانای(حکیم) توس فرمود:

بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم

به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین

رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی

به نوشابه می‌گوییم: شربت

به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت

به خاک می‌گوییم: تربت

به بازگشت می‌گوییم: رجعت

به جایگاه می‌گوییم: مرتبت

به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت

به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول

به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه

به پراکنده می‌گوییم: متفرق

...

به کاخ می‌گوئیم قصر، به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:

به خاک سپردن = مدفون کردن

دست به آب رساندن = مدفوع کردن

به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...

به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.

...

به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!

به کشاورز می‌گوییم: زارع

به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!

تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه

به نام خدا
سلام
با این متن امید در خیلی جاها موافقم در بعضی جاها مخالف
برخی قسمتهایش هم که من کاملا مخالف بودم سانسووووور شد البته نه به خاطر مخالفت بل که به خاطر مغایرت با سیاست های وبلگ.

استاد

سلمان رحمانی دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سلمان رحمانی دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ


به نام خدا
پروردگار مهربانم، ماه رمضان روزهای پایانی اش را سپری می کند اما من هنوز نفهمیدم که آمدنم از کجا و بهر چه بود؟
مبدا هستی ام از کجاست؟
پروردگارم کمکم کن راهم را بیابم، در مسیر این راه بارها به لغزش افتاده ام، می دانم که همیشه به یادم هستی، مرا به حال خود رها نمی کنی ولی چون مشکل از من است در راه لغزش دارم.
خداوندا، شب نشینی هایم مرا بیشتر به فکر فرو برده تا به نتیجه برساند، تو کمکم کن، کمک کن تا بی دلیل ترکت نکنم، کمک کن تا کار خطایم را توجیه نکنم.
کمکم کن تا ایمانم سست نگردد و به حکمتت ایمان بیاورم.
خدای عزیزم
تنها تو می دانی که چه می گویم، تحمل پذیرش سخن اشتباهم را به من عطا فرما.
خداوندا
نمی گویم که اگر تو بخواهی چرا که می دانم بندگانت را رها نمی کنی، می گویم که درکم را بالا ببر.

[ بدون نام ] دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

به نام او که نا امیدی از رحمتش کفر است

سلام امید طاهری عزیز
سپاس از برای مطلب مفیدت
راستی چرا ایرانیان اصل خود را فراموش کرده ان؟
من همیشه این سوال در ذهنم پیش می آید که چرا جامعه ای که فرهنگی غنی دارد بایستی اینگونه خود را به دیگر جوامع بچسباند؟
چرا خوبی را در دیگر فرهنگ ها جستجو می کنیم و از اصالت خود بی خبریم؟ راستی چرا ایرانی دارد نابود می شود؟
به هر حال ممنونم
بازم به ما سر بزن

سلام امین
خوش اومدی گرام
سپاسگذارم
بازم به ما سر بزن

استاد سلام
خدا قوت
یه سوال!
استاد اینکه برخی از مردم و شاید بیشتر مردم وقتی از اونا در مورد کاری که در پیش دارند سوالی می شود، می گویند اگر بدی از خدا نباشد و یا اگر خدا بخواد درست میشه، صحیح است؟
مگر از سوی خداوند به سوی بندگانش بد هم می آید؟ یا اینکه مگر می شود که خداوند خیر بندگانش را نخواهد؟

کمکم کن تا ایمانم سست نگردد و به حکمتت ایمان بیاورم.
خدای عزیزم
تنها تو می دانی که چه می گویم، تحمل پذیرش سخن اشتباهم را به من عطا فرما.
خداوندا
نمی گویم که اگر تو بخواهی چرا که می دانم بندگانت را رها نمی کنی، می گویم که درکم را بالا ببر.

مرتضی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

تـــعــریــف جهان سوم از قول دکتر حسابی! ...
از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.
من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.
به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد!

[ بدون نام ] دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام سلمان جان خوبی؟
دفاع کردی یا نه؟
کی باید دکتر صدات کنیم؟
مطالبتو مفصل خوندم موفق باشی

حسین دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ

فکر کنم یادم رفت اسممو بنویسم.
حسین بیدقی هستم. خوشبختم!!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام وقت بخیر

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آیینه

آنقدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره بین به تماشای من گرفت

آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم... شروع شد

سعید چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

سلام استاد گرامی.
سلام سلمان عزیز.
سلام دوستان صندوقچه‌ای.
این شعر رو می‌خوندم، یاد اینجا افتادم. دلم نیومد شما رو هم در لذت خوندنش سهیم نکنم :)
-----------------------------------------------------------------------

این که دل‌تنگ تو ام اقرار می‌خواهد مگر؟
این که از من دل‌خوری انکار می‌خواهد مگر؟

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده‌ی دیدار می‌خواهد مگر؟

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌‌شویم
اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر؟

من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تو اند
لشکر عشاق، پرچم‌دار می‌خواهد مگر؟

با زبان بی‌زبانی بارها گفتی: برو!
من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهد مگر؟

روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود
خانه‌ی دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟

مهدی مظاهری

سلام سعید عزیز
ظاهر شعر چیز خارق العاده ای ندارد(!) اما عجیب به دل می نشیند و رمز زیبایی اش همین است.
ممنون که نوشتی اش

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام آقای رحمانی
راستش چند وقتی هست مطالب رو نمی خونم الانم فقط اومد یه حالی بپرسم و یه سلامی بگم .
انشاالله که خوب و سلامتید.

سلام آقا سعید
چقدر تصویری که گذاشتید قشنگه:-) آخی آدم دلش میسوزه براش انگار تو یه عالم دیگست البته عالمش از عالم ما خیلی بهتره نه؟!!!!
کل شعرتون هم خیلی خیلی قشنگ بود
((روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود
خانه‌ی دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟))
اینو خیلی دوست دارم

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ

به نام خدا
سلام خدمت همگی

سلام مرتضی
سپاس از برای حضورت
در پناه حق

سلام حسین بیدقی عزیز
خوبم شکر
هنوز نه
به یاری خدا ۷ مهر ساعت ۱۰:۳۰ دفاع دارم
دکترا هم هنوز خبری نیست
۶ آبان آزمون دکتری دانشگاه سمنان امتحان می دم
هرچه خدا بخواد همونه.
تو چطوری مشتی؟ این ترم دانشگاه می بینیمت یا نه؟
سپاس از برای حضورت و اینکه از ما خبر می گیری
در پناه حق

سلام ناشناس عزیز
شعر زیبایی است
ممنون که میای و نظر می دی
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام سعید عزیز
خوشحالم که بعد از مدت ها به ما سر زدی اونم با یه شعر زیبا از نوع خودت
بسیار دلنشین است
با دیده ی دل هم که بنگری دلنشین تر هم می شود.
سپاس از برای حضورت
بازم به ما سر بزن
در پناه حق

سلام خانم رحیمی نژاد
حال شما خوبه؟
خوبم شکر خدا.
منم سرگرم کارای پایان نامه ام نمی رسم که دنبال کنم.

رحیمی نژاد جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام آقای رحمانی
خوبم یه کم نگرانم برای دانشگاه رفتن!!!
الحمدالله که خوبید
خوب به سلامتی ببینیم چه می کنید می خواید برای دفاعتون بیایم هی تشویقتون کنیم :-)
از شوخی گذشته اگه می شد می اومدم ولی نمی شه ولی براتون آرزوی موفقیت می کنم . شیرینی منو نخوریدا !!باید به خودم شیرنی بدید گفته باشم :-) سال ۹۶ اگه بیام چه خوشی خواهد گذشت وای چقدر شیرینی سال ۹۶ باید بخوریم!!!:-)
دست استاد درد نکنه:-)

سلام
تا ۹۶
آدم از فردا چه می دونه!
ان شاا...

رحیمی نژاد جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام استاد
انشاالله که برگزار میشه ما می آیم اول از همه شما رو میبینیم کلی خوشحال می شیم بعدم شیرنی هایی که قول داده شده رو می خوریم دوستان رو میبینیم کلی هم خوش می گذره به هممون .احتمالا دیگه اون موقع همه ازدواج کردن این ماجرا رو هیجان انگیز تر می کنه :-) شاید کوچولو هم داشته باشن !!! وای فکر کنید من که خیلی دوست دارم کوچولوی بعضی هارو ببینم حسابی سربه سرشون می ذارم :-)طفلکی ها:-) اون روز از دست من کچل میشن:-) لپ کوچولوشونم قرمز میشه تا میتونن دعوام میکنن منم کم نمی آرم :-)
هرچی خدا بخواد
استاد منم دعوتم دیگه ؟؟!!!!!!!!!۱

سلام
اگه عمری بود ان شاا... مراسم خوبی می شه
بله

حسین شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام سلمان
انشاا... که به خوبی از تزت دفاع کنی. منم اگه تهران نباشم میام.

سلمان رحمانی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

به نام پروردگار مهربان

سلام خدمت همگی
سلام خانم رحیمی نژاد
توکل به خدا کنید ان شا الله که درست میشه و موفق در درس خوندن و ادامه ی تحصیل.

اتفاقاْ الان اومدم که همه ی دوستان رو برای روز دفاع دعوت کنم. البته اونایی که تلفن دارم زنگ می زنم و به برخی هم ای میل و بقیه رو هم از اینجا.
به یاری خدا روز چهارشنبه ۷ مهر ساعت ۱۰:۳۰ آمفی تئاتر علوم پایه جلسه ی دفاعیه برگزار میشه.
همه ی دوستان برای حضور در این جلسه دعوتن.
خیلی خوشحال میشم که بچه ها تشریف بیارن هرچند که خیلی از دوستان خوبمون نیستن. آخه یا فارغ التحصیل شدن یا اینکه در این زمان سمنان تشریف ندارن ولی مابقی که هستند اگه تشریف بیارن خوشحال میشم.
در ضمن پذیرایییییییییییییییییی هم داریم.
خانم رحیمی نژاد
سر باغ های سمت ما اگه برید میگن که خوردن حلاله ولی بردن حرام. حکایت جلسه ی دفاع ماست.
در پناه حق

رحیمی نژاد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ

سلام اقای رحمانی
ممنون

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
سلمان بهت قول داده بودم بیام پس میام ولی با این طیف گسترده ای که واسه روز دفاعیه ات دعوت کردی جایی واسه من هست؟
نباشه من پررو تر از اینام. وای میستم
سلمان خان به مهمونای خارجیت ناهار هم باید بدیآ
نه اینجوری خرجت می زنه بالا
میخوای نصف نصف کنیم؟
دفاع من هم نزدیکه (تا آخر این ترم-البته اگه خواست خدا باشه ۶ترمه نشم)

سلمان یادته میخواستم با بچه های انجمن جلسه ای واسه معرفی رشته ام (شیمی پیشرانه) بذارم
اون جلسه کنسل شد چون سمنان اومدنم منتفی شد
نظرت چیه هماهنگ بشه قبل یا بعد از دفاعت این جلسه برگزار بشه؟
پاورپوینتی درست کردم که حیفه ارائه نشه
حداقلش اینه که به ابهت ماهواره امید پی می بریم

راستی خانم رحیمی نژاد من شیرینی خودمو واستون نگه می دارم
سر جدتون گریه زاری راه نندازی

مرتضی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

راستی سلمان و استاد عزیز
این همه راه نمیام که کف و هورا بکشم
میام که یه چیزی یاد بگیرم
و چون دو سال فیلد کاری ام کلا فرق کرده احتمال اینکه سوالای زیادی بپرسم٬ هست
اتفاق افتاده که سر جلسه ی دفاعی ۱۰تا سوال هم پرسیدم
اتفاق افتاده که سر جلسه ی ای هم سوال نپرسیدم

فلسفه ی من اینه:
کار ۲ساله ای که توی ۳۰دقیقه ارائه میشه رو باید سوال پیچ کرد
ندونستن عیب نیست اما نپرسیدن عیبه
و اگه چیزی نفهمم و نپرسم اول به خودم بعد به اونی که داره توضیح می ده ظلم کردم

سلمان رحمانی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

به نام خدا
سلام مرتضی عزیز
ما وظیفه امان است که دوستانمون رو دعوت کنیم، تشریف بیارن خوشحال می شیم، حداقل اینه که بعد از مدت ها خیلی از اونا رو می بینم. ان شا الله که مفید هم باشه.
اره مرتضی جا که زیاده، آمفی تئاتر علوم 120 صندلی داره، در خدمت همه ی دوستان هستیم.
ناهار رو هم یه کاریش می کنیم ولی زیاد صابون به دل نزنید ولی پذیرایی رو حتماً در خدمت هستیم.

در مورد سوالات که از نظر من هر کس هر تعداد سوال که می خواد میتونه بپرسه، هیچ مشکلی نداره، اتفاقاً خیلی هم بهتره، حداقلش اینه که ارزش کاری شخص مورد نظر مشخص میشه. نهایتش اینه که بلد نیستم و جواب نمی دم، بیشتر که نیست. ولی نمی دونم که از لحاظ وقت محدودیت داریم یا نه، از لحاظ سالن محدودیتی نیست ولی از لحاظ وقت هیئت داوران رو نمی دونم.
برای جلسه ی مربوط به خودت هم من حاضرم، ولی بعد از دفاع خودم باشه بهتره چون قبلش من وقت نمی کنم که خدمت برسم.
می بینمت ان شا الله
در پناه حق
علی علی

سعید پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

سلام سلمان جان. هرکس باید دنبال شعر خودش بگرده، شعری که خدا مختص خودش سروده!

سلام خانم رحیمی‌نژاد. فکر نمی‌کردم عکس آواتارم این همه فلسفی باشه D:

مرتضی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

ایمیل وارده از یک دوست
... ... ... ... ... ...

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
خیلی ترسیدم!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!!؟

حسین دهقان سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

آن که دل بگسلد از هر دو جهان درویش است
آن که بگذشت ز پیدا و نهان درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آن که دوری کند از این و از آن درویش است
نیست درویش که دارد کُلَه درویشی
آن که نادیده کلاه و سر و جان درویش است
حلقه‏ی ذکر میارای، که ذاکر یار است
آن که ذاکر بشناسد به عیان درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت نه که با ورد زبان درویش است
صوفی‏ای کو به هوای دل خود شد درویش
بنده‏ی همت خویش است چسان درویش است

اشنا یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

در مسلخ غم ، عشق به دادم نرسید !
بیچاره شدم ، عشق به دادم نرسید !
تعداد جراحت ؟! … به خدا نشمردم !!
چون هیچ رقم عشق به دادم نرسید !!
مستدام باشید و برقرار .

زیبا بود

یه دوست یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ

سلام آقای رخمانی
یه انتقادازتون داشتم امیدوارم سازنده باشد.
...
امیدوارم ناراحت نشید. ولی به شما نمیخوره ادم انتقادپذیری نباشید.ممنون ازدفاعیه خوبتون

سلام
انتقادتون را به ایشان منتقل می کنم.
ممنون
استاد

سلمان رحمانی سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام بر کسی که خودش را دوست نامیده است
...
دلم پر بود از این وضعیت سخن به درازا کشید.
ببخشید دیگه
راستی از تعریفتون سپاسگذارم ممنون که تشریف آورده بودی
در پناه یزدان پاک
یا حق

سلمان رحمانی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام
دوست عزیز پاسخت را کامل دادم ولی تایید نشد اگر مایلی تا حضوری جوابت را بدهم.
علی علی

یه دوست شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

بسمه تعالی
سلام آ قای رحمانی
ممنون از توضیحتون.راستی من هنوز قانع نشدم میشه بگید از چی دلتون پر بود که سخن به درازا کشید...آّخه بچه هایی که دفاعیه دارن خودتون که بهترمیدونید انقدر استرس ...استرس نگم بهتره ..هیجان دفاعیه رو دارن البته همره با یه ذره استرس(نمیشه نگفت استرس) که اگه یه سوالی ازشون پرسیده بشه یه ذره ممکن است تمرکزشون روازدست بدن.البته اینو قبول دارم که باید امادگی هر سوالی روداشته باشن ولیییی......
(میخوام همچنان ناشناس بمونم اگه جوابم روبدید ممنون میشم)

به نام خدا
البته او جواب می ده ولی الزاما شاید نتوانم تمامش را تایید کنم
در هر حال پیشنهاد می کنم مستقیم با خودش تماس بگیرید.

سلمان یک توصیه: برو درست را برای پنج شنبه بخوان سوالات کمی دیر شد بشود!

یه دوست شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

عالم وعابد
دانایی راپرسیدندفرق میان عالمو عابد چیست؟
دانا جواب داد:عالم سعی در نجات خویش از طوفان دادرد
عابدطوفان زدگان را نجات می بخشد.
یا علی

سلمان رحمانی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ


جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
که در او از مه شادی اثری نیست که نیست

شاید این قسمت من بود که بی کس باشم
که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست

بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست

شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست که نیست

کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست ....


سلمان رحمانی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال رخ تو
بجفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منست
برود از دل من وز دل من آن نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذورست
درددار چه کند کز پی درمان نرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود


یه دوست شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

من منم / همان من / منی که هستم / منی که دوباره هستم / منی که او رادارم / او همان است / او خدای من است او الله است / الله بزرگ است / خالق من است / خالق تو است / او خدا است / او الله است

[ بدون نام ] شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ


تقدیم به مولای قلب و جانم :

آقاجون سلام ما به صاحتت ........ به نگاه گرم و بی شباهتت

با یه گوشه ی نگات جون می گیرم ...... جون که سهله سر و سامون می گیرم

تو بهونه ی جوونیه منی .......... عشق خوب آسمونیه منی

تو بخوای چشمای تر میدم واست .......... اگر لب تر کنی سر میدم واست

ای که عطرت مثل سیبه ......... دلم از تو بی نصیبه

یه نگاه به سمت ما کن ......... ای غریبه ای غریبه

عمریه که مست و بیقرارتم من ، می دونی

عمریه که چشم به انتظارتم من، می دونی

تو بزرگ و کاملی من یه حقیرم آقاجون

حیفه از چشمای تو بوسه نگیرم آقاجون

ای که عطرت مثل سیبه ......... دلم از تو بی نصیبه

یه نگاه به سمت ما کن ......... ای غریبه ای غریبه
(اقاجون خیلی برام دعاکن)

یه دوست یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

امـیـزه ی نگــاه مـنـی تـو و نـقـطه ها

پیـشـانـی سـیــاه مـنـی تـو و نـقـطه ها

سـربـاز کیـش ومات تمـامـی خانـه ها

سـردار بی سپـاه مـنی تـو و نقـطه ها

دیوانگی نکـن به تـو زنجیـر بستـه ام

محکـوم بی گنـاه مـنـی تـو ونقـطه ها

کـارم قلـم گرفتـن وازتـو نوشتن است

انـشـای اشـتـبـاه مـنـی تـو ونـقـطه ها

وقتـی شکـست حادثـه دیوارهای شـهر

دیـوار تکـیه گـاه مـنـی تـو ونـقـطه ها

ای بت تو را به بتکده ی دل نشانده ام

معـبود وقبـله گـاه منـی تـو ونقـطه ها



[ بدون نام ] یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

خط فاصله
من تو سکوت حادثه ها خط فاصله

سرما هراس فاصله ها خط فاصله

شعر و شراب هاله ی مهتاب کوچه ها

بر جای پای خاطره ها خط فاصله

هر لحظه ای که رفت بجز اه و دم نبود

شد من تو ما و شما خط فاصله

انگار بین من و تو کشیده اند

یک خط بی عبور و یک خط فاصله

من شیشه اینه بی قاب بی حفاظ

سنگ سکوت دست جفا خط فاصله

شب خسته پنجره ها بسته صبح دور

دیوار سرد بین ما و شما خط فاصله

حرفی نمانده است میان نگاه ما

بنویس عشق کور دو تا خط غاصله

هموار نیست راه به بیراهه می رویم

پایان راه چاله به چا(ه) خط فاصله

سلمان رحمانی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام بر یه دوست
پاسخ را داده ام هر چند بار دیگه هم بنویسم پاسخ همین است دوباره بنویسم هم که نایید نمی شود.
من اصراری به گفتن نامت ندارم چون پاسخ می خواستی و اینجا تایید نشد گفتم که حضوری تشریف بیاوری اختیار با خودت.
فقط یکمی مختصر بگم که حق من و همه ی دانشجویان است که بعد از سخنرانی از فرد مورد نظر سوال بپرسند.
دلایل اینکه دلم پر بود رو نوشتم که تایید نشد
استاد عزیزم به روی چشم فقط همین یکبار بود جون نمی خواستم که اونی که خودش رو دوست خطاب کرده منتظر بمونه
تا بعد در پناه حق باشید
علی علی

ممنون

حسین یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام سلمان جان


عمرى گذشت و راه نبردم به کـوى دوست


مجلس تمــــــــام گشت و نـــــدیدیــم روى دوست


گــــلشن معطّــــــــر است سراپا ز بوى یار


گشتیم هــــرکجــــــــــــــا، نشنیدیــم بــوى دوست


هر جا که مى روى، ز رخ یار، روشن است


خفــــــــاش وار راه نبـــــــــــــردیـــم ســوى دوست


میخوارگـــــــــــانِ دلشده ساغـر گرفتـه اند


ما را نَـــــــمــى نصیب نشـــــد از سبـــــوى دوست


گوش مـــــــــــن و تــو، وصف رُخ یار نشنود


ورنــــــــه جهــــــــان نـــــــدارد جــز گفتگوى دوست


با عـــــــــاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است


کاوش بس است این همــــه، در جستجوى دوست


ســــــاقى ز دست یار به ما باده مى دهد


بـــــــر گیـــــر مى، تـــــو نیز ز دستِ نکـــوى دوست



غزلی از امام خمینی (ره)

یه دوست سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
من هم گفته بودم که سوال کردن سر دفاعیه حق همه دانشجوهلست.فقط توضیح آن شرایط خاص را خواستم که شما هم با وقت باارزشتون لطف کردید جواب من رو دادیدولی تایید نمیشد
از استاد عزیز هم واقعا ممنونم وشرمنده ازاینکه اگه مزاحم وقت شما وآقای رحمانی شدم.
یاعلی
موفق باشید.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام استاد
کجایید؟
چرا نیستین؟

یه دوست پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام استاد عزیز
منظورتون رواز اینکه گفتید کجایید؟ چرا نیستید نفهمیدم
میشه لطفا دوباره توضیح بدید تاجوابتون روبدم.
شرمنده
یاعلی.
با آرزوی موفقیت برای آقای رحمانی در امتحان دکتری.

یه دوست پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ

شرمنده استاد شدم
به دلیل اینکه پیام آخررو اشتباها خوندم (حواس جای دیگه ای بود)فکرکردم در جواب پیام من داده شده .به خاطرهمین گفتم منظورتون را نفهمیدم که گفتید:کجاییدوچرانیستید...وبه خاطرهمین اشتباها جواب دادم.
بازهم ازاستاد عزیزم عذر میخوام

یه دوست پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

تصور کنید اگر قرار بود هر کس به اندازه ی دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حاکم میشد ... ..... ناپلئون

یه دوست پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ

تغییر دنیا


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواد هام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد