کلبه درویشان ۴-سلمان رحمانی

به نام خدا 

سلام 

هر چند تابستان است و دوستان نیستند و من هم از دو روز دیگر ان شاا... ده روزی نیستم اما به نظرم خیلی ها منتظر این پست بودند. 

سلمان خوش آمدی 

استاد 

 

 

کلبه ی درویشان
به جهانی ندهم عالم درویشی را
که جهان غمکده ای در نظر درویش است

نظرات 231 + ارسال نظر
سلمان رحمانی جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

به نام خدا
سلام بر همگی
سلام بر یه دوست
خیلی لطف می کنی که میای و نظر میدی
ممنون از دعای خیرت
نه شما و نه هیچ کس دیگه که اینجا میاد و نظر میده و سوال می پرسه مزاحم نیست! اینو مطمئن باشید.
بازم به ما سر بزن و با کامنت های خودت ما رو مستفیذ کن.
در پناه یزدان پاک

سلمان رحمانی جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ


هیچ کس در دل تاریکی شب
با چراغی به سراغم نرسید
هیچ کس موقع پژمردن برگ
با گلی تازه به باغم نرسید
هیچ کس بازو به بازویم نداد ای روزگار
گل پریشان شد زمستان شد بهار
از جوانی نیست چیزی یادگار

هیچ کس این روزها هم درد و هم رازم نشد
آگه از درد من و دل سردی سازم نشد
باد زیر بال پروازم نشد

هیچ کس
هیچ کس هیچ کس

اشنا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

لذت داشتن یه دوست خوب تو یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون

قهوه زیر برفه! درسته که هوا رو گرم نمیکنه ولی دل آدمو گرم می

کنه.

[ بدون نام ] یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ

شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سر گشته نبود
سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود...

[ بدون نام ] یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:24 ب.ظ

افلاطون میگه هر وقت نتونستی کسی رو فراموش کنی یعنی هنوز در خاطر او هستی

سلمان رحمانی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

به نام خدا
سلام آشنا
سپاس از برای آمدندت و ممنون از اینکه نظر دادی
زیبا بود امروزه چنین است
بازم به ما سر بزن

سلام ناشناس آشنا
خیلی خوش آمدی
بازم به ما سر بزن
در پناه یزدان پاک

منتظر دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ

هر کسی دوتاست ...
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ... ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور ...
اما کسی را نداشت ...

و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند ...
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ...
و با نبودن چگونه توانستن بود ... ؟
و خدا بود و با او عدم بود
و عدم گوش نداشت ...

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم ...

و حرفهایی است برای نگفتن ...

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند ...
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت ...
درونش از آنها سرشار بود ...
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ... ؟

و خدا بود و عدم ...

جز خدا هیچ نبود ...
در نبودن ، نتوانستن بود ...
با نبودن نتوان بودن ...
....
....

و خدا تنها بود ...

هر کسی گمشده ای دارد

و خدا گمشده ای داشت ...

دکتر علی شریعتی

منتظر دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ

خدایا ...!
من در این سکوت سنگین و مطلق شب به آستان تو آمده ام
آنقدر نیازمندم که یارای گفتنم نیست
آنقدر غرق دریای تمنایم که دلم را فراموش کرده ام
آنقدر اسیر مشتی خاکم که راه آسمان را گم کرده ام
امشب آمده ام اما نه مثل هرشب... کوله بارم پر از گناه و دستهایم خالی
من از تو می خواهم ... بر حال پریشمانم رحم کنی و به من از لطف خویش نظر کنی
چشمهایم من ملتمسانه امیدوار به چشمهای توست

سلمان رحمانی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

به نام خدا
سلام خدمت منتظر
خیلی زیبا بود
استفاده کردیم
ولی افسوس که چنین است
راستی چرا چنین است؟
خیلی خوشحال شدم که اومدی بعد از مدت ها به ما سر زذی
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا
علی علیپ

یه دوست چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ


غمی غمناک

شب سردی است ومن افسرده/ راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست وچراغی مرده

میکنم تنها از جاده عبور

دورماندند زمن آدمها سایه ای از سردیوار گذشت

غمی افزود مرابرغمها

فکرتاریکی واین ویرانی بی خبرآمد تا با دل من

قصه هاسازکندپنهانی نیست رنگی که بگویدبا من

اندکی صبرسحرنزدیک است

هردم این بانگ برارم بر دل

وای این شب چقدرتاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کوکه بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

شعر از:سهراب سپهری

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ


یه روز یه فیزیکدان، یه زیست شناس و یه شیمی دان که شنا بلد نبودن برای اولین بار میرن به اقیانوس.
فیزیک دان میگه: "من میخوام درباره فیزیک امواج تحقیق کنم." و میپره تو آب و دیگه برنمی گرده.
زیست شناس میگه: " من میرم درباره گیاهان کف اقیانوس تحقیق کنم." و اونم به سرنوشت فیزیک دان دچار میشه.
شیمی دان چند ساعتی منتظر میشه و بعد توی دفترچه گزارشش مینویسه: " 1- آب دریا فیزیکدان ها و زیست شناس ها را در خود حل می کند. ..."


یه دوست شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ


بدین دودیده حیران من هزار افسوس

که بادو آیینه رویش عیان نمی بینم

قدتوتا بشدازجویباردیده من

به جای سروجزآب روان نمی بینم


(حافظ)

سلمان رحمانی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ

به نام خدا
درود بر یه دوست
بسیار سباسگذارم از اینکه به ما سر زدی
بازم به کلبه ی درویشی ما سر بزن

خداوند مهربانم
به من قدرت ایستادگی در مقابل نفس عطا فرما تا مرا از تملق مواضع تهمت دور کند.
به من کمک کن تا وجدانم آسوده باشد.

علی علی

سلمان رحمانی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ


ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران

گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران


محمدرضا شفیعی کدکنی

سلمان رحمانی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ


از تو می‌پرسم، ای اهورا

می‌توان در جهان جاودان زیست؟

(می‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر که را نام نیکو بماند،

جاودانی است



از تو می‌پرسم، ای اهورا

تا به دست آورم نام نیکو

بهترین کار در این جهان چیست؟

(می‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به فرمان یزدان سپردن

مشعل پر فروغ خرد را

سوی جان‌های تاریک بردن


فریدون مشیری

اشنا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

داستان کوتاه : پیرمرد عاشق - هرگز زود قضاوت نکن


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

اشنا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

آیینه ها دچار فراموشی اند

و نام تو

ورد کوچه ی خاموشی

امشب

تکلیف پنجره

بی چشمهای باز ِ تو روشن نیست!

شعر : مرحوم قیصر امین پور روحش شاد و یادش گرامی باد

سلام اقای رحمانی
ممنون از پاسختون.چشم حتما دوباره سر میزنم.فقط خواستم بگم من اون اشنادر کلبه سعید نیستم برایه اینکه سوء تفاهم ایجاد نشه از این به بعد بانام
(پاییز) براتون مطلب میفرستم....خدانگهدار

پاییز چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

شعر شیمیایی

چرا...؟

چرا چون باز مغلوب اسیدی ؟ چرا غرقی به بحر ناامیدی ؟

چرا بیهوده پنداری شب و روز ؟ چرا حسرت چرا صدآه جان سوز؟

مگر گاز نجیبی گوشه گیری ویا اکسنده ای کاهش پذیری

چرا پیوند ایمان را بریدی ؟ مگر عالم تر از خالق تو دیدی؟

تفکر کن به هر برگی که خوانی که شاید ارزش خود را بدانی

تو با ارزش تر از الماس هستی چو دل داری پر از احساس هستی

جهان چرخد به گرد هسته او همه ذرات شده وابسته او

چو یک دم ذره ای از او جدا شد همان دم او عدم شد بر فنا شد

گر استرخوش عطر و خوش بوست اسید والکل هردو آیت اوست

کاتالیز گونه بر قله نظر کن به سرعت خط پایان را گذر کن

به اکسایش الکل را آلدهید کرد گهی شادت کند گاهی دهد درد

کتون را از الکل دوم بنا کرد که لوکاس نوع الکل را جدا کرد

ببین اورا به هر برگی که خوانی که شاید از عقوبت خود را برانی


سلمان رحمانی پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ب.ظ

به نام خدا
سلام آشنا
خیلی خوش آمدی
هر کس که هستی ما در خدمت هستیم مهم حضورت است اینها الفاظ و القاب است آنچه که باعث شده که شما اینجا باشب با ارزش است و پایدار.
از اینکه میای و نظر میدی سپاسگذارم
سالم و شادمان در پناه یزدان باشی
علی علی

آرام جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ق.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com

سلام
چند روز پیش تو کلبه 3 یه کامنت گذاشتم،فرمودند:اونجا بیات شده شاید شما اون کامنت را نبینید،پس دوباره اینجا مینویسم،
اول اینکه نوشته های خوبی دارید.
دوم چراشما یه وبلاگ جدا نمیزنید اخه خوندن مطالب به این صورت کمی کسل کننده میشه.
سوم اگه افتخار میدید به کلبه محقرماهم سری بزنید.

سلمان رحمانی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ق.ظ

به نام خدا
سلام آرام عزیز
خیلی خوش آمدی و سپاس از برای نظر دادنت
آری کلبه ی ۳ دیگر قدیمی شده است و من هم خیلی وقته که به اونجا سر نزدم
سپاسگذارم
راستش رو بخوای خیلی تو این فازا نیستم. همچنین وقت کافی هم ندارم
سر زدم
بازم به ما سر بزن
خوشحال میشم
در پناه خدا

مهتاب شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی

تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟



پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز

تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟



نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی

همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی



تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟

تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

رحیمی نژاد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام آقای رحمانی
حالتون خوبه؟
تبریک میگم انگار دیگه باید دکتر صداتون کنیم
موفق باشید

شما هر طور دوست دارید می توانید فکر کنید.
تا آن جا که من می دانم نتایج اعلام نشده اند.

یه دوست شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ

خدایا:

به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم

و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم

بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم

اما آنچنان که تو دوست داری

چگونه زیستن را تو به من بیاموز

چگونه مردن را من خود خواهم آموخت

یه دوست شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ


نمی دانم پس از مرگم چه خواهم شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم خوشش را

در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدینسان بشکند دا ئم

سکوت مرگبارم را


دکترعلی شریعتی

یه دوست شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

راستی طی این چند روزی که نبودم کلبتون چقدر شلوغ شده (افراد جدید اضافه شدن)

ایشالله همیشه همین طور باشه .

یا حق

سلمان رحمانی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همه ی دوستان عزیز
از اینکه کلبه ی درویشی ما رو قابل دونستید و به ما سر زدید سپاسگذارم
بازم به ما سر بزنید

سلام خدمت مهتاب
خیلی خوش آمدی
شعر زیبایی بود
تا که هستم قدرم ندانی که کیستم
روزی سراغ بخت من آیی که نیستم
بازم به ما سر بزن

سلااااااام خانم رحیمی نژاد
خیلی خیلی خوش آمدی
از اینکه بعد از مدتها به کلبه ی درویشان اومدی خوشحالم
نه دوست عزیز
هنوز زوده نتایج نهایی رو اعلام نکردن
همیشه شادمان باشید

سلام یه دوست
سپاس از برای آمدن و نظر دادنت
دوستان همیشه لطف داشتن و دارن
بازم به ما سر بزن

همگی در پناه خدا باشید

یک آشنا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام.
خیلی خیلی خیلی خیلی مطالبتون قشنگه.
آدم با خوندنشون احساس آرامش می کنه.
پیشنهاد می کنم که خودتون یه وبلاگ جداگانه بزنین.
راستی دکتراتون مبارک.
شیرینی یادتون نره.

سلام
نتایج اعلام نشده.

آرام دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com

سلام
گاه آدمیان آنقدر به سوگ از دست داده هایشان مینشینند،که تمام فرصتهای پیش رویشان را نیز از دست میدهند
و گاه آنچنان غرق رویاهای دست نیافتنیشان میشوند،که شیرینی لحظه های کنونی را نمیچشند.
...............................................................
راستی آپ کردم.

یه دوست دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ

سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود

و اوج سبز درختان به کوچه میریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است

ن از سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ

به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه

من از ستره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی

ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد

تو هیچ می بینی
دوباره می پرسم

ستاره اما از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد

نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین

مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان
که من تمامی شب

در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون

به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح

به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟

باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود

به پرسشی که ندارد جواب مینگرد
بگو

صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا

ستاره می لرزد
بگو

مگر تو بگویی
در این رواق ملال

کسی چون من به نماز شکایت استاده است
ستاره می سوزد

ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم

آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد

فریدون مشیری

سلمان رحمانی دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

به نام خدا
درود آرام
زیبا بود
خوشحال شدم از آمدنت
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

یه دوست سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ


سلام آقای رحمانی

دکترشدنتون رو تبریک میگم.واقعا شایستتون بود.

از این به بعد باید بگم سلام آقای دکتر؟

راستی ما که شیرینی قبولیتون رو نخوردیم کی بهمون

شیرینی میدین؟

مهتاب سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ


سلام آقای رحمانی

(قبولیتون رو توآزمون دکترا تبریمک میگم /فکرکنم تا الان نتایج

اعلام شده باشه/راستی ماکی بیایم شیرینی قبولیتون

روبخوریم؟)

شرمنده از اینکه میخوام دومین بار حضورم تو کلبتون را با یه

انتقاد شروع کنم....

نمیدونم قیافه شما اینطور نشون میده که بعداز موفقیت های

بزرگ خیلی مغرور نشون میدید(شرمنده ازبه کاربردن لفظ

مغرور) یا اینکه ذاتا آدم خوش خلق و خوش برخوردی هستید؟

یه مسئله دیگه اینکه شما طوری برخورد نمیکنید که یک

دانشجوی کارشناسی هم به خودش این جرآت رو بده که بیاد

واز تجربیاتتون و چه طور موفق شدنتون در آزمون ارشد ودکترا

استفاده کند.(البته کار بزرگی انجام دادید اقای دکتر )ولی حیف

این تجربیات شما نباشه که به بعد از شما منتقل نشه؟(فکر

میکنم یک دانشجوی کارشناسی باید از تجربیات فرد موفقی

چون شما استفاده ببره.

ولی ...

(شرمنده اگر تند انتقاد کردم چون دلم خیلی پر بود)

سلمان انسان مغروری نیست
زمان زمانی است که به قول غربی ها انسانهای کول را می پسندند و من انسانهای کول را نه این که دوست نداشته باشم- با آنها چای نمی خورم.

یک شیمیست چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ

چقدر زود باور هستیم!

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.

۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است

۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.

۵- باعث فرسایش اجسام می شود

۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد

۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است



از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و

اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

سعید چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

خودت را نبین که آدم روزهای ِ همیشه ای؛
روزهای خوب و روزهای بد
روزهای خوشی و روزهای ناخوشی
روزهای نیاز و روزهای بی نیازی.
اغلب آدمها
آدم روزهای خوبند
همراه روزهای خوشی
رفیق روزهای نیاز...
همین که روزهای خوبت تمام شود،
می روند
همین که خوشی هایت بگذرد،
فراموشت میکنند
همین که نیازشان بر آورده شود،
کاری به کارَت ندارند
تو اما
آدم روزهای همیشه ای
آدم روزهای خوب
آدم روزهای بد
آدم روزهای ِ...

سعید عزیز
به نظر تو هم این چنینی (یا امیدوارم که این گونه باشد)
هر چند هنوز کامل نمی شناسمت
ممنون

آرام جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ق.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com

من نمی گویم در این عالم
گرم پو،تابنده،هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک،روشن،
مثل باران،
مثل مروارید باش.
فریدون مشیری
.....................................................................
سلام ممنون که سر می زنید،دوباره آپ کردم،خوشحال میشم اگه باز به من سر بزنید.

سلمان رحمانی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

به نام خدا
درود به همه ی دوستان که لطف داشتند و نظر دادند
از اینکه می آیید و سر می زنید خوشحال میشم
خوشحال میشم از اینکه هنوز هستم زنده هستم

سلام یک آشنا
سپاس از اینکه آمدی و نظر دادی
توی این وبلاگ آشنا زیاد اند نمی دانم شما کدامشانی؟ آخر چند وقت پیش قرار بود که یک آشنا با نام پاییز نظر بگذارد آیا شما همانی یا شخص دیگری؟
لطف دارید شما شاید برای شما چنین باشد برخی نظرات متفاوت دارند
نتایج رو ۲ شنبه ی هفته ی قبل اعلام کردند
خیلی سپاسگذارم
به یاری خدا که شما هم در تمامی مراحل زندگی موفق باشید
در مورد وبلاگ هم من خیلی توی این فازا نیستم
بیشتر همینطوری دوست دارم
در ضمن خیلی هم وقت ندارم که یه وبلاگ رو بچرخونم
بازم به ما سر بزن
در پناه یزدان

سلام یه دوست
خیلی سپاسگذارم ان شا الله شماهم در تمامی مراحل زندگی سرفراز باشید
من در خدمت دوستانم هستند
همون روزی که اعلام کردند (دوشنبه ی قبل) شیرینی دادم
خیلی خوش اومدی
بازم به ما سر بزن
خوشحال میشم
در پناه پروردگار مهربان

سلام خدمت مهتاب عزیز
خیلی خوش آمدی
سپاس از برای تبریکت
لطف خدا بود ان شا الله که بتونم در مسیر صحیح هدایتش کنم
خواهش می کنم
من خوشحال میشم از اینکه می آیید و نظر می دید و سپاسگذار خدا از اینکه شماها راحتید و اینگونه عیب ها را منتقل می کنید.
در مورد این موضوع که فرمودید خودمم نمی دونم شاید قیافه ی من اینطور نشون بده ولی یادم نمیاد که کسی سوالی کرده باشه ازم (در هر موردی) پاسخ را می دانستم و جواب ندادم!!
اتفاقاْ خیلی هم خوشحال میشم اگر چیزی بلد باشم و به کسی یاد بدم حال اگر کسی نمیاد و سوال نمی پرسه اون دیگه مقصر من نیستم. در مورد موفقیت هم چیزی ندارم بگم.
شما دوستان لطف دارید.
بازم به ما سر بزن
خوشحال میشم.
در پناه یزدان پاک

سلام بر یه شیمیست
سپاس از برای حضورت
زیبا بود
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

درود بر سعید عزیزم
من اینهمه نیستم
تو خیلی لطف داری
من اگر کاری از دستم بر بیاد برای دوستانم دریغ نمی کنم
شما که بیشتر از یه دوست هستید و طبق تعریف خودم رفیق هستید
پاینده باشی
بازم به کلبه ی درویشان ما بیا
منتظرت هستم
سالم و شادمان در پناه یزدان پاک

سلام آرام
سپاس از برای آمدنت
زیبا بود
بازم به ما سر بزن
به روی چشم
در پناه خدا

مرتضی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

به نام خدا
سلام به سلمان عزیزم
خیلی وقت بود که تو کلبه ات مطلبی نذاشته بودم
امروز همینجوری اومدم ببینم چه خبره
از مهتاب یه نقدی شنیدم که چون تورو خوب می شناسم نتونستم جلو خودم رو بگیرم

مهتاب عزیز
رفاقت من و سلمان داره ۷ ساله می شه و جز خاکی بودن چیز دیگه ای از این بشر ندیدم
شما اول خواسته ات رو با سلمان در میوم می ذاشتی و اگه کمکتون نمی کرد بعد می یومدی نقد می کردی!
البته شاید هم پرسیدی و جواب نگرفتی که اینجا نقدت به جاست اما بدون که این طبیعی هست که بچه های ارشدی ها و دکتری ابهت بیشتری نسبت به بچه های کارشناسی داشته باشن. مثل بچه دبستانی و بچه دبیرستانی می مونه

می دونی بعضی اوقات انقدر فکر خودم درگیر پروژه ام هست که صدای مادرم رو هم نمی شنوم. شاید سلمان هم اینگونه باشه و صدای شما رو نشنیده باشه!

واسه موفقیت و رسیدن به درجات بالاتر علمی شخصی هست به نام حسین دهقان که من و سلمان رو هم درس می ده. چرا از اون کمک نمیگیرین؟
اگه می خوای کنکور بدی حتما از حسین کمک بگیرید که متخصص ایناست نه من و سلمان

مهتاب عزیز
اینکه چجور سلمان موفق شده دلیلش واضحه
از هم دوره ای های ما فقط کسانی ارشد قبول شدن که کلاس برایشان مهم بود. واسه وقت گذرونی و بچه بازی سر کلاس نمی یومدم. واسه هدفشون تلاش کردن و سخت درس خوندن!
این قانونه که بدون تلاش و کوشش نمی شه ارشد یا دکتری قبول شد. یا توی مسابقات کمیکار اول شد. یا مقالات بین المللی چاپ کرد و یا ...
راستی مگه سلمان استاد آزمایشگاه شماها نیست؟
چرا سر کلاساتون موقع های بیکاری ازش مشورت نمی گیرید
یادش بخیر چقدر ما با اساتیدمون (مثل آقای ربانی٬ خانم شهرکی٬ خانم دکتر نعمتی٬ دکتر سلیمانی٬ مهندس عربی و ...)

امید طاهری شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام اقا سلمان گل
اومدم تبریک بگم و برم انشا الله در تمامی مراحل زندگی موفق باشی و امیدوارم شیرینی فارغ التصیلی دکترات رو بخوریم.

مرتضی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ

ایمیل وارده از سلمان عزیزم

انسانها چهار دسته اند:

1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.


2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌اشان یکی است.


3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

دکتر علی شریعتی

حسین بیدقی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

سلمان جان سلام
از شنیدن خبر قبولیت خیلی خوشحال شدم.امیدوارم همیشه موفق باشی

مهتاب شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ


سلام اقا مرتضی

راستش واقعیتش رو بگم من به خاطر ابهت اقای رحمانی نرفتم تا ازشون سوالی بپرسم.
من هنوز با ایشون از الی ندارم ایشالله ترم بعد آز الی دارم با اقای رحمانی.
راستی من چه طور میتونم از اقای دهقان روببینم وازشون کمک بگیرم ؟ایشون رو نمیشناسم.
خیلی دوست دارم جای شماها باشم.
ممنون از راهنماییتون اقا مرتضی وشرمنده اکه جسارتی به اقای رحمانی شد.

حسین دهقان شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام

از این موفقیتت خیلی خوشحال شدم. امیدوارم تداوم داشته باشه و همیشه سرفراز باشی.

سلمان رحمانی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

به نام خدا
درود بر دوستان عزیز
سلام مرتضی عزیز
خیلی ممنون از اینکه آمدی
شما لطف داری
بازم بیا
در پناه خدا

سلام امید طاهری گل
خیلی ممنون ان شا الله شما هم در تمامی مراحل زندگی موفق باشی
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

سلام حسین بیدقی عزیز
خیلی ممنونم
خوشحالم که اومدی
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

سلام حسین دهقان
خیلی ممنونم
به یاری خدا همیشه در پناه خدا کامیاب و شادمان باشید
بازم به ما سر بزن
یا علی

سلام بر مهتاب
خیلی خوش آمدی
دوستانم لطف بسیار دارند
من ابهتی ندارم یعنی چیزی ندارم که به آن بنازم که سبب ابهت شود
من در خدمت دوستانم هستم (البته در حد توان)
راستی معلوم نیست که ترم بعد من آز آلی داشته باشم یا نه!!! ولی بقیه اساتید خیلی بیشتر از من میتوانند کمکتان کنند. در واقع من در مقامی نیستم که با ایشان مقایسه شوم.
بازم به ما سر بزن
خوشحال میشم
در پناه خدا باشید
یا علی

یه دوست یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

زلال نورش جاری است

در آینه‌ها، زلال نورش جاری است
در مسجد جمکران حضورش جاری است

در خلوت عشّاق دل افروخته نیز
انوار دل آرای ظهورش جاری است



در بهار می آیی

و متن بودن دنیا نمی‌شود تکمیل
میان این همه شمع و دعا و اشک و دخیل

پرنده، نور، هوا، آسمان، بهانه توست
تویی بهانه حق، جمکران بهانه توست

تو گفته‌ای که شبی در بهار می‌آیی
پس از همیشه این انتظار، می‌آیی

ممنون

آرام دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://aramkiyanfar.blogfa.com

چه میرود بر سر دلهایمان در این روزگار؟؟؟
چه میرود بر سر وجدانمان در این زمان؟؟؟
....................................................
سلام،بچه ها یه سر به این وب بزنید متوجه میشید من چی میگم.http://blog.sabayepedar.net
برای صبا کوچولو دعا کنید.

سلمان رحمانی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

به نام خدا
سلام خدمت دوستان عزیز
استاد خدا قوت

سلام یه دوست
خیلی خوش آمدی
سپاس از حضورت
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

سلام آرام
سپاس از حضورت
دعاگوییم
البته همه محتاج به دعا هستیم
بازم به ما سر بزنید
در پناه خدا

ممنون

سلمان رحمانی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

به نام خدا
سه حکایت جالب

شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند . نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی برگشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم ، بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بیست تومن بقیه رو آوردم برات ! ضمنا، این خودکار هم توی جیب پالتوت بود



میرسونمت

یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید: چرا اینقدر عجله داری؟
شاملو گفت: می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم.
پرویز شاپور گفت: من میرسونمت.
شاملو پرسید: مگه ماشین داری؟
شاپور گفت: نه! اما چتر دارم.



مراعات همسر

همسر حمید مصدق - لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حمید بیماری قلبی دارد. لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید.
خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت: به احترام لاله خانم است.

خیلی زیبا

مرتضی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
مخصوصا آقا دکتر عزیز خودم
کور بشه چشم حسود
اسپند دود کنید واسه این تاج سر ما
بترکه چشم دشمناش

مهتاب عزیز سلام
چند شب پیش جوابت رو مفصل دادم اما برق به ناگه قطع شد. مجدد اونایی رو که یادمه می نویسم:

چندتا سوال
۱- درست حدس زدم که ترم ۳ای هستین؟
۲- منو می شناسید؟
۳- مهتاب اسم مستعارتونه یا اسم کوچیکتون؟
۴- جنبه تون چجوریه؟

برگردم سر بحث اصلیمون
حقشه دعواتون کنم؟ آخه وقتی از قیافه ی غلط انداز سلمان ترسیدین چجوری درباره ی شخصیتش قضاوت کردین؟
این حرفم منوط به سلمان نیست٬ کل آدمهارو می گم!

از الان هم نمی خواد فکرتو مشغول ارشد کنید. ژاس کردن درسای لیسانس در اولویته. البته یه نیم نگاهی هم باید به ارشد داشته باشین
ترم ۶ و ۷ زمان خوبی واسه ارشد خوندنه

حسین دهقان هم پیدا کردنش کاری نداری
همینجاها بگردی ایمیل اش رو گیر میاری

ما بقیش رو یادم نمی یاد
یه خاطره هم بود که از قول حسین گفتم و چون الان عجله دارن بعدا تعریف می کنم


راستی استاد سلام
مخلصیم

یا علی

سلام

نیما دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

درود به سلمان عزیز
خیلی خوشحال شدم خبر قبولیت رو شنیدم
باارزوی موفقیت های بیشتر به امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد