کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۱

بسم ا...

نظرات 182 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

سلام استاد سلام مرتضی جان و سلام خانم رحیمی نژاد

تا کی غبار بی کسی جارو کنم آقا
می خواهم امشب باغزل جادو کنم آقا


اینکه ظهور جمعه ی آینده ات حتمی است
بگذار امشب با خیالش خو کنم آقا


یک لحظه چشمم را ببندم خوب شد حالا
بگذار یک تصویر تازه رو کنم آقا


حالا فقط یک ساعت دیگر تو اینجایی
من می روم تا شهر ر ا خوشبو کنم اقا


##


مردم پر از شوق اند باگل ،آینه ،اسپند
امروز حتی سنگ ها از شوق می گریند


وقتش رسیده تا ابد آرام می گیریم
از چشم های روشنت الهام می گیریم


امروز چشم هر کسی حساس خواهد شد
حالا غزل شاعرترین احساس خواهد شد


باید خدا را جور دیگر دید از امروز
از سنگ ها هم می شود گل چید از امروز


از آب، از آیینه ، رو می گیرم امروز
در آبی چشمت وضو می گیرم امروز

آیینه ها را پیش پایت فرش خواهم کرد
این خاک را چیزی شبیه عرش خواهم کرد

کاری کنم از آسمان باران ببارانند
نه ...نه گلاب قمصر کاشان ببارانند

###

ای کاش می شد چشمهایم بسته می ماندند
مردم کنار کوچه دسته دسته می ماندند

دستی خیال خفته ام را زیر و رو می کرد
این "مثنوی اشفته" ام را زیر و رو می کرد

آقا خجالت می کشم اینجا زمین است و
شرمنده وسع ما زمینی ها همین است و



باید که با دستان خالی منتظر باشیم
در کوچه های لا ابالی منتظر باشیم

اصلا خودت آقا برای ما دعا کن تا
با حال خوش ، نه خوش خیالی منتظر باشیم

این انتظار خسته و کج را بگیر از ما
کاری بکن در حد عالی منتظر باشیم

حتی اگر دیدار رویت سهم ماها نیست
آقا کمک کن چند سالی منتظر باشیم


سلام

حسین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

آقای عزیز مگه قرار نبود جناب عالی تو کلبه دموکراسی تو روز روشن نظر بدی؟
در ضمن جمعه یادت نره

مرتضی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

ارزیابی خود

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه سروران عزیز
سلام استاد
سلام خانم رحیمی نژاد
سلام امین
سلام حسین

استاد دلم واسه دانشکده علوم پایه تنگ شده
اونجا احساس آرامشی داشتم که اینجا ندارم
دلم می خواد هرچه زودتر از اینجا فرار کنم ولی نمی شه
یا موضوع پروژه ام عوض می شه یا کار به خنسی می یوفته

خانم رحیمی نژاد
گرچه یبشتر اوقات از یاد خدا غافلم اما اون لحظات کمی هم که یادش پروردگار عالم می یوفتم خودم و دوستان و اطرافیانم رو به دستش می سپرم
اول از همه عاقبت به خیری مون رو می خوام
دوم خوشبختی در دو دنیا
و ازش می خوام هوامون رو وسه اون زمانی که فراموشش می کنیم داشته باشه و لحظه ای به غیر وانگذاره

امین عزیز
امروز دلم گرفته بود. تو راه دانشگاه با امام زمانم درد و دل می کردم و ازش خواستم یه روزنه ای نشونم بده
ازت بابت شعری که در وصف آقا امام زمان (ع) گذاشتی ممنونم

حسین عزیز خرخون اعظم
به روی چشم
باور کن فرصت نکردم
استادم داره می ره مکه و مجبورم قبل از رفتنش مطالبم رو بهش تحیل بدم
آزمایشم هم که جواب نداده
البته دیشب راهنمایی های خوبی کرده که باید به کار بگیرم ببینم ی می شه!!!

دم همتون گرم
یا علی

سلام مرتضی
حب الوطن من الایمان

مرتضی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

به نام خدا
سلام به همه سروران عزیز
سلام استاد
سلام خانم رحیمی نژاد
سلام امین
سلام حسین

استاد دلم واسه دانشکده علوم پایه تنگ شده
اونجا احساس آرامشی داشتم که اینجا ندارم
دلم می خواد هرچه زودتر از اینجا فرار کنم ولی نمی شه
یا موضوع پروژه ام عوض می شه یا کار به خنسی می یوفته

خانم رحیمی نژاد
گرچه یبشتر اوقات از یاد خدا غافلم اما اون لحظات کمی هم که یادش پروردگار عالم می یوفتم خودم و دوستان و اطرافیانم رو به دستش می سپرم
اول از همه عاقبت به خیری مون رو می خوام
دوم خوشبختی در دو دنیا
و ازش می خوام هوامون رو وسه اون زمانی که فراموشش می کنیم داشته باشه و لحظه ای به غیر وانگذاره

امین عزیز
امروز دلم گرفته بود. تو راه دانشگاه با امام زمانم درد و دل می کردم و ازش خواستم یه روزنه ای نشونم بده
ازت بابت شعری که در وصف آقا امام زمان (ع) گذاشتی ممنونم

حسین عزیز خرخون اعظم
به روی چشم
باور کن فرصت نکردم
استادم داره می ره مکه و مجبورم قبل از رفتنش مطالبم رو بهش تحیل بدم
آزمایشم هم که جواب نداده
البته دیشب راهنمایی های خوبی کرده که باید به کار بگیرم ببینم ی می شه!!!

دم همتون گرم
یا علی

سلام مرتضی
حب الوطن من الایمان

مرتضی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

راستی امروز جلسه ی دفاع محمد منسوبی فرد هست
دعاش کنید سربلند از سر دفاعش بیرون بیاد
انشالله یه روز هم دفاع خودم
از همین الان همه تون دعوتین

راستی استاد شما قبول می کنید داور خارجی من باشید؟
می دونم جوابتون چیه!
ببین عزیز دلم کلاهم هم تهران بیوفته نمیآم بردارم چه برسه به اینکه بخوام بیام داور دفاع تو باشم
البته موضوع جدیدم دستیابی به دانش فنی سنتز یه ماده منفجره است

با کمال میل مرتضی

به محمد عزیز هم پیشاپیش تبریک می گم

مرتضی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
واقعا قبول می کنید؟
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم
استاد اینجا همه ی بچه هامون می شناسنتون
البته کو تا دفاع من. تازه موضوعم عوض شده.
تو دی یا بهمن ماهه
دعایم کنید هرچه زوذتر تموم بشه
امروز استادم گفت مرتضی تو خستگی رو خسته کرده.
خدا رو شاکرم که دو تا استاد نصیبم کرده که با مرامن، مردن، تکن، لنگه ندارن،با سوادن
کلمات هم کم میارن
تنها یه عامل باعث شد با تغییر پروژه ام کنار بیام اون هم وجود خود دکتر بیات بود.
اگه فردا کاره ای بشم شما دو نفر مهمترین الگو هایم هستین (البته الگوی اصلی مون مولا علی (ع) هست)

راستی داور داخلی محمد استادم بود. حسابی ورزش داد.
سجاد تشرفی و مهدی صابریان و بهنام جعفرطاری هم بودن

یا علی

سلام
مرتضی!
۱-علی (ع) جانشین تمام نداشتن های ماست.
۲-پس داشت می گفت دارم می رم مالک اشتر برای این بود!
۳-با تبریک مجدد به محمد عزیز

منتظر پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

هوالحی

سلام اقای صفردوست

خداقوت
پیروزی تیم کمیکار رو بهتون تبریک میگم.
انشاا... در همه مراحل زندگیتون موفق باشید.

حستون رو بعد از درد دل با امام زمان درک میکنم سبک میشی خیالت از بابت همه چیز راحت میشه. روزنه که کمه دستت رو میگیره از تو خاکی می بره به مسیر اصلی.
خیلی بی انصافیه که دل همچین کسی رو برنجونیم. از خودم شروع میکنم خداییش بنده بی لیاقتی هستم! اگه دوستم در حقم کوچکترین لطفی بکنه یا جبرانش میکنم و یا اگه از پسش بر نیام لااقل همیشه هواشو دارم و سعی می کنم نرنجونمش.
حالا با امامم که همیشه هوامو داشته و داره و هیچ وقت من رو به خودم وا نگذاشته چطور رفتار میکنم؟ وای خدا نکنه اگر یه جایی تو زندگی با بی فکری خودم به مشکلی برخورد کنم اون موقعست که طلب کار میشم!
مگه من ال نکردم؟
مگه من بل نکردم؟
من فلان کار رو کردم پس چرا ...؟

آه چی می کشه امام زمان!

خدایا کمکمون کن بتونیم دل اماممون رو شاد کنیم و کاری نکنیم که به حالمون گریه کنه. الهی امین

یا علی

حسین جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ

عمرى گذشت و راه نبردم به کـوى دوست


مجلس تمــــــــام گشت و نـــــدیدیــم روى دوست


گــــلشن معطّــــــــر است سراپا ز بوى یار


گشتیم هــــرکجــــــــــــــا، نشنیدیــم بــوى دوست


هر جا که مى روى، ز رخ یار، روشن است


خفــــــــاش وار راه نبـــــــــــــردیـــم ســوى دوست


میخوارگـــــــــــانِ دلشده ساغـر گرفتـه اند


ما را نَـــــــمــى نصیب نشـــــد از سبـــــوى دوست


گوش مـــــــــــن و تــو، وصف رُخ یار نشنود


ورنــــــــه جهــــــــان نـــــــدارد جــز گفتگوى دوست


با عـــــــــاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است


کاوش بس است این همــــه، در جستجوى دوست


ســــــاقى ز دست یار به ما باده مى دهد


بـــــــر گیـــــر مى، تـــــو نیز ز دستِ نکـــوى دوست



غزلی از امام خمینی (ره)

مرتضی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

ای کاش آشنایی ها نبود

دلبستگی ها نبود

تاریکی شب ،همیشه مهمان خانه ای نبود

آمدنی درکار نبود

ایکاش و هزاران ای کاش

گرهی بسته میان نگاه منو تو نبود

دستی به تمنای نوازش محتاج نبود

کلیدی برای گشودن قفل دل ها نبود

مهری بین شمع و پروانه نبود

ای کاش ...

و هزاران ای کاش

دانشجو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

در تکمیل شعر مرتضی

تنهایی یعنی اینکه وقتی برات اس ام اس میاد ، مطمئن باشی که از طرفه ایرانسله !!!

مرتضی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام دانشجو عزیز
تو با مجتبی دانشجو همکلاسی عزیزم نسبتی نداری؟
خیلی دلم براش تنگ شده
صاف و صادق تر از این بشر تا به حال ندیدم

مرتضی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

شرح حکایت
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

حسین دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به توپرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که : چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

منتظر دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:05 ب.ظ

خدایا با من قهری ...!!!
بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است ...
- خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
- بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان ...
- خدایا! سه رکعت زیاد است!
- بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و منو صدا بزن ...
- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم می پرد!
- بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله ...
- خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم .....
بنده اعتنایی نمیکند و مـیخوابد .....
- ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است، امشب با من حرف نزده است ...
- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید ...
- ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست ...
- پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است ...
- ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود ...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
وای نه ... !
خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد
و باز هم ... !

منتظر دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ

آدمها که هی بزرگ می شوند و دغدغه ها که هی کوچک... و من که هی بزرگ می شوم... و من که هی کوچک...
دوستی دارم که آدم بزرگیه و معمولا باهام حرفای خوبی می زنه و مراقبمه از دور و نزدیک. امروز می گفت حس می کنه دغدغه هام عوض شده عوض شدنی خوبی...!!!
و داشتم فکر می کردم چقدر کوچک شده ام... و داشتم فکر می کردم چقدر بزرگ شده ام...
و چقدر دلم برایت تنگ شده است... و چقدر نمی دانم چه کنم... و چقدر نگران لحظه ای هستم که دوباره جلویت می ایستم... و چقدر هیجان زده می شوم از مرور خاطره هایمان که تعریف می کنی... و چقدر عشقمان بزرگ است... و چقدر عشقمان عمیق است... و چقدر...
امشب شب دهوالارض است. امشب هم بیدار مانده ای. امشب من هم بیدار می مانم... برای خودم... برای خودمان... برای تو.

دحوالارض

زمین تولدت مبارک!

مرتضی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:23 ب.ظ

لذت زندگی

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

مرتضی پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ب.ظ

به نام خدا
سلام منتظر
خیلی وقته نبودی، رسیدن به خیر!
راستی از شریکت 13 خبری نداری؟

ممنون از مطالب قشنگت، کاش همیشه یاد خدا تو دلامون زنده بود
همیشه در حق خدای خودمون بدی کردیم و آخر سر به جای اینکه جبران کنیم فقط گفتیم:
خدا مهربونه و بنده هاشو دوست داره و مارو می بخشه
بابا انصاف هم خوب چیزیه
آهای مرتضی با تو هستمآآآآآ
به در نگو دیوار بشنوه یه بار هم به در بگو تا خودت بشنوی


راستی استاد امشب تصمیم گرفتم واسه دکتری آلی سمنان تلاشمو بکنم
گرچه دو تا مانع بزرگ سر راهمه
یکیش دفاعم و دومیش کار
شنیدم به دانشجوهای دکتری حقوق می دن، درست شنیدم؟
سمنان قراره به دکتری شیمی آلی چقدر بده؟
راستی چه خبر از آزمونی که گرفتین؟ سلمان چه کرد؟

نمی دانم!
به مصاحبه دعوت شده.

دانشجو جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام

نه نمی شناسمش,

مرتضی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند


آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند


آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران
می بینند


آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند


آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ
هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ
دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها
را می دانند


آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند


آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی
گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن
ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار،
فرصت سکوت را از خود می گیرند

مرتضی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

دکتر شریعتی

میخواهم بگویم
فقر همه جا سر میکشد
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست
طلا و غذا نیست

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود فقر ، همه جا سر میکشد

فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

روحش شاد

مرتضی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه عزیزانم

زمان جنگ پدرم از طرف ارتش شاهرود عازم به جبهه شد که جانباز شد.
دیروز برای تکمیل مدارک جانبازی اش باید می رفت شاهرود و چون دیگه توان رانندگی طولانی مدت رو نداشت قرعه به اسم من افتاد که ببرمشون
ولی رفیق نیمه راه شدم. سمنان پیاده شدم. البته نه برای خوش گذرونی. تو پروژه ام با یه سری مشکل و ابهام رو به رو شدم که نیاز به مشورت با دوستان داشتم (قابل توجه کسانی که حرفای جور و واجور زدن)

اول از همه رفتم پیش دکتر بهزاد. آخه خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و خفن دل تنگشون بودم. یه کاتالیستی می خواستم که واسم زنگ زدن و جورش کردن.
بعد مزاحم استاد گلم دکتر عموزاده شدم که خیلی بهم دید و ایده داد.
انشالله که خدا بچه هاشون رو حفظ کند.

بعد رفتم آزمایشگاه و با بچه ها بحث و مشورت کردم. اونها هم به نوبه ی خودشون کمکم کردن و حتی یه کمی ماده هم بهم دادن تا یه تستی بگیرم و خدا همشون رو خیر بده و توی زندگی موفقشون کنه (مخصوصا سلمان و محسن عزیز)

شب هم با خانواده برگشتیم تهران. حسین کیانی هم باهامون اومد. خدا حسین رو هم خیر بده. خیلی از تجربه شو در اختیارم گذاشت.

چند روز آینده هم می خوام برم پیش خانم دکتر نعمتی و
سجاد تشرفی و مابقی دوستان تا دست آخر با برآیند تمام کمک استادان و دوستان عزیزم، از شنبه کارم رو پیش بگیرم تا به یاری خدای متعال، گرهی از مشکلات مملکتم رو باز کنم.

در این راه به دعای خیر شما هم خیلی خیلی محتاجم
امیدوارم بتونم در آینده از خجالت همتون دربیام و جبران همه ی خوبی هاتون رو کنم.

رحیمی نژاد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام به استاد بزرگوار
سلام به همه
سلام به آقامرتضی
خوبید ؟
خدا به پدر گرامیتون سلامتی بده.
دکتر بهزاد استاد فوق العاده ای هستن این بار اگه دیدینشون سلام منم به ایشان برسانید
استاد عموزاده خوب بودن؟ استاد اگه کسی کمک بخواد دریغ نمی کنن.یادم باشه یه خاطره تعریف کنم:-)
انشاالله که کاراتون خوب پیش بره برا منم دعا کنید یه کم درس بخونم:-)

سلام
خوبه این بار زود اومدید!
ممنون
راستی به پدر سلام برسانید.

مرتضی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ

چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های امریکا در برداشت - ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود .
سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :
< تو یک قهرمانی >

فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند: خب پس تو کجایی هستی

< من ایرانی هستم >

فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت

مرتضی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

آرزوی بزرگ

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!

سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.

مرتضی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ

به نام خدا
من هر وقت رانندگی می کنم سر کسی که کنارم نشسته و کمربند نبسته داد می زنم
شخصش هم مهم نیست
اگه نبست ماشینو نگه می دارم و می فرستمش عقب بشینه
نهایت امر هم کتکش می زنم
چون:

وقتی اتومبیلی با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت به مانعی برخورد می‌کند:
در ۲ صدم ثانیه: سپر در هم می‌شکند. اتومبیل فشاری برابر سی برابر وزن خود را تحمل می‌کند.
در ۴ صدم ثانیه: راننده و سرنشینان هر کدام با فشاری برابر ۲ تن به جلو پرتاب می‌شوند.
در ۵ صدم ثانیه: بدن راننده با همان نیروی ۲ تنی با فرمان اتومبیل برخورد می‌کند.
در ۷ صدم ثانیه: سرنشین جلوئی به داشبورد می‌خورد
در ۹ صدم ثانیه: سر سرنشینان به شیشه اتومبیل برخورد می‌کند
در یک دهم ثانیه: سرنشینان عقب نیز به سرنشینان جلو می‌پیوندند!
یادتان باشد که هنوز ۹۰ درصد ثانیه اول باقی مانده….
کمربند ایمنی را ببندید چه در جلو نشسته‌اید و چه در عقب ماشین، چه در مسافت‌های کوتاه درون شهری، و چه در مسافرت‌های بلند جاده‌ای.

مرتضی یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ

شــــوهــــــر !!!! ...

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....
برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

مرتضی یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد.
قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود.
اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد.
اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد.
فصل باران فرا رسید، اگر کتاب ها به زودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید.
رئیس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.

روزی، کارمند جوانی از دفتر رئیس کتابخانه عبور کرد.
با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رئیس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا این قدر ناراحت است.
رئیس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی،
جوان پاسخ داد: سعی می کنم مسئله را حل کنم.

روز بعد، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون:
همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتاب های کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند

مرتضی دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
رسیدن بخیر
شرمنده کمی دیر شد
خدا به شما و خانوادتون هم سلامتی بده
خدا به همه سلامتی بده مخصوصا اونایی که رو تخت بیمارستان هستند

دلم واسه دکتر بهزاد خیلی تنگ شده بود. هروقت سمنان میرفتم نبودن.
کلاس نظریه گروه اولین بار ارائه می شد و چقدر تو این کلاس ما خاطره داشتیم
دکتر عموزاده هم شاخ شمشاد٬ سرحال و پرانرژی بودن.
بعضی از اخلاق هاش هم به ما دانشجوها منتقل شده!!!

چشم دعا می کنم ولی اصل رو فراموش نکنید که خدا می گه:
از تو حرکت و از من برکت
درس بخون تا من دعا خدا تو یادگیریشون کمکت کنه

یا علی

خدا را شکر!
ببین می تونی چشممون بزنی!

مرتضی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

یک داستان عجیب

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ...!

مرتضی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

لطیفه ای که کل جهان اینترنت را برانگیخت‏

چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های امریکا در برداشت - ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :
مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود . سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :< تو یک قهرمانی >
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
< من ایرانی هستم >
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت

سعید یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

--<قدر خانواده ات را بدان>--

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
-اووه !! معذرت میخوام...
-من هم معذرت میخوام
-دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد از آن روز در حال پختن شام بودم.
دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین که برگشتم به اوخوردم و تقریباً انداختمش. با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار"
قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم. وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت می کنی، اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار می کنی؟ برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی. آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه. هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی!
در این لحظه احساس حقارت کردم. اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم: بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم : دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت داد بکشم.
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
- من هم دوستت دارم دخترم و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو
گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن، میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو

***
آیا می دانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا می گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمی کنیم و نه خانواده‌مان!
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !! اینطور فکر نمیکنید؟!!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟؟

مرتضی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد»

توی کتاب «سه سال در دربار ایران» نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.
او نوشته :
ناصرالدین شاه سالی یکبار (آنهم روز اربعین) آش نذری می​​پخت و خودش درمراســــم پختن آش حضور می​یافت تا ثواب ببرد.
در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هریک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک میکردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده​ای دیگ​های بزرگ را روی اجاق میگذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره​گر کارها بود.
سر آشپزباش ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.
بدستور آشپزباش در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد و او می​بایست کاسه آنرا از اشرفی پرکند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند.
پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر میکرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت میشد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکــــــــــی از اعیــــان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خوب! بهت حالی میکنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد

رحیمی نژاد چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام استاد
خیلی ممنون
آره استاد دوران سختی رو میگذرونم اما به لطف خدا خوبم
۴ -۵ روزی میشد مریض بودم شدیدآ سرما خورده بودم اما الان بهترم کامپیوتر خونه هم از لطف داداش تعطیله :-) اومد درست کنه زد خراب کرد وقتم نداره درستش کنه قربونش برم یه سر داره هزار سودا در هفته فقط یه شب پیشمونه احساس میکنم خیلی دلم براش تنگ شده .
تنهای تنها شدم داداشم فقط داداش نیست دوستمم هست

اما من همیشه هستم استاد من اینجارو دوست دارم این وبلاگ کلی خاطره داره برام

آقا مرتضی سلام
خوبید؟ آره درس که حتمآ میخونم!!!!!
ولی شما نا امید نباشید دعا کنید:-)

سلام
به پدر سلام برسانید.

مرتضی یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه ی دوستان عزیزم
سلمان٬ امین٬ منتظر٬ بوی فیروزه کجائید؟ کم پیدائید؟
نکنه کلبه ی منو قابل نمی دونید؟
شاید مقصر خودم هستم که از اومدنتون تشکر نکردم و تشویقتون نکردم که باز هم بیاین!!!
من اگه بدونم اینجا رفت و آمد میشه مطالب بیشتر و داستانهای قشنگ تری واستون میارم
دست خانم رحیمی نژاد هم درد نکنه که هروقت به صندوقچه میاد یه سری به اینجا می زنه

راستی سلمان خان٬ شیرینی دکتری ات چی شد؟
فقط یه جور برنامه ریزی نکنی که تو محرم بیوفته. زودتر اوکی اش کن که ...
هر وقت دیدمت به خودت میگم

امروز خوشحالم که بعد از مدت ها رسوب گرفتم و دست از پا درازتر نمی رم خونه!!!
دعا کنید تکرار پذیر باشه و فردا ضدحال نخورم!!!

راستی دیروز سلمان دارابی تهران بود. با هم رفتیم دانشگاه تهران و تصادفا خانم غزاقی رو هم دیدیم. بعد رفتیم پیش بهنام جعفرطاری و کلی خوش گذروندیم!!!
سلمان واسم یه ماده آورده بود (SiO2)

استاد هوس کردم بیام سر یکی از کلاساتون و با هم کل کل کنیم. یاد یه خاطره ی بی ربط افتادم
ترم 4 واسه کنفرانس همش تو دفترتون بودم. استاد هم که اصلا ناهار نمی خورد و وقت هم نمی شد برم سلف.
یه روز حوالی ساعت 4 بعداز ظهر انقدر دلم قارو قور کرد که فکر کنم صداشو استاد شنید و واسم چندتا بیسکوئیت آورد. 4 - 5 تا ویفر خوردم ولی باز سیر نشدم.
شب که رفتم خونه به بچه ها گفتم اسیر کنفرانس رو دریابیم که دارم می میرم از گشنه گی. خدا خیر بده مامان میثم رو، نیمرویی واسم درست که تا به حال نخوردم

گفتم نیمرو یاد امین افتادم.
امین کجایی اون خاطره ی تاریخی ات رو تعریف کنی؟؟؟

خلاصه اینکه همتون رو دوست دارم
یا علی

مرتضی یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود ..
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند حضرت عزرائیل رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
حضرت عزرائیل گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .
فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با حضرت عزرائیل روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
حضرت عزرائیل جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!

مرتضی دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ

نیایش

خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه، از صبح نومید
در این شب رو سپیدم کن چو خورشید
تویی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریادخوان رس
به آب دیده ی طفلان محروم
به سوز سینه ی پیران مظلوم
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مان ها
به واپس ماندگان از کاروان ها
به وردی کز نو آموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی برآید
به ریحان نثار اشک ریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
که رحمی بر دل پرخونم آور
وزین غرقاب غم بیرونم آور

آمین

منتظر چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

مرغ را دانه باید و طفل را شیر؛ شاگرد را استاد باید و مرید را پیر.
ایمن باش که هلاک شوی، ایمن ان زمان شوی که با ایمان زیر خاک شوی.
طلب دنیا ، رنجوری است و طلب عقبی مزدوری و طلب مولا مسروری.
الهی همه تو، ما هیچ ؛ سخن این است : برخود مپیچ.
الهی گفتی کریمم، امید بدان تمام است. تا کرم تو در میان است ، ناامیدی حرام است.

آفرین پیر هرات
آفرین منتظر

ایمن باش که هلاک شوی، ایمن ان زمان شوی که با ایمان زیر خاک شوی.

منتظر چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام اقای صفردوست
خوبید؟

حضور هیچ کسی تو زندگی ادم اتفاقی نیست چون کار خدا بی حکمت نیست.
همیشه دوران دبیرستان دوست داشتم دانشگاه مشهد یا تهران قبول بشم چون هم از محیط سمنان خسته شده بودم هم زندگی خوابگاهی رو دوست داشتم .

اما حالا حاضر نیستم محیط سمنان و محیط گرم خانواده ام رو با هیچ جا عوض کنم و فکر میکنم یکی از حکمتهای قبولی من تو دانشگاه سمنان شاگردی دکتر عموزاده و دوستی با دوستان عزیزی همچون شماست که از خدا ممنونم برای این لطف بزرگش.

واقعا ممنوم از لطفتون اقای صفردوست.

امیدوارم همیشه موفق باشید.

یا علی

مرتضی چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

الهی همه تو، ما هیچ
سلام منتظر
رسیدن بخیر
منت به دیدگانم گذاشتی
نمی دونم قبلا گفته بودم یا نه اما دوست دارم باهات شریک بشم
تو به من چیزی دادی که تو این دنیا با ارزش تر از اون وجود نداره
گرچه بعضی جاها شکسته نفسی کردی اما همین نامت انگیزه دهنده است برای اهل دل، برای عاشقان مولا
یادم دادی که عاشق مولا باید عاشق فرزندش هم باشه و از نام و یاد اون غافل نشه
نام و یادی که تو این روزهای سخت به دادم رسیده.
امیدوارم که صاحب عصر برایم چیزی فراتر از یه نام و نشان باشد
امیدوارم که لایق غلامی یاران مخلص و 313 تن معروف مولا باشم
دعام کنید از شر وسوسه ها و نقشه های شوم ابلیسو شیاطین زمانه در امان باشم!!!
دعام کنید که افسار اعمالم رو به دست بگیرم و خوشنودی آقا امام زمان رو فراهم کنم
این روزها خیلی به خودم می گم که "مرتضی این کاری که کردی باعث شد دل حجت خدا شاد باشه یا از دستت اشک بریزه؟"
خدا به دادم برسه!

الهم عجل لولیک الفرج
یا علی

مرتضی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

خداوندا نمی دانم ...

در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گاه را تکیه گاه خویش سازم

نمی دانم خداوندا...نمی دانم

دراین وادی که عالم سر خوش است و جای خوش دارد

کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم

نمی دانم خداوندا

به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم

و می گریم خداوندا

دگر گیجم خداوندا

خداوندا تو راهم ده پناهم ده

امیدم ده خداوندا که دیگر نا امیدم من و می دانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستم بار است

ولیکن من که می دانم

دگر پایان پایانم

و می دانم که آخر بغض پنهانی مرا بی جان و تن سازد

چرا پنهان کنم دردم؟

چرا با کس نگویم من؟

چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟

همه یاران به فکر خویش ودر خویش اند گهی پشت وگهی پیش اند

ولی در انزوای این دل تنهاچرا یاری ندارم من که دردم را فرو ریزد؟

دگر هنگامه ترکیدن این درد پنهان است

خداوندا نمی دانم نمی دانم

ونتوانم به کس گویم... نمی دانم خداوندا

فقط می سوزم ومی سازم وبادرد پنهانی

بسی من خون دل دارم ولی بی آب وگل دارم

به پوچی ها رسیدم من

به این دوران نامردی رسیدم من

نمی دانم...

نمی جویم...

نمی پرسم...

نمی گویند...

نمی جویند...

جوابی را نمی دانند...

سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند

چرا من غرق در خویشم؟

چرا بی گانه از خویشم؟

خداوندا رهایی ده

کلام آشنایی ده

خداوندا آشنایم ده... خداوندا پناهم ده...امیدم ده...

خداوندا در هم شکن این سد راهم را که دیگر خسته از خویشم

که دیگر بی پس و پیشم

فقط از ترس تنهایی

هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم

وبا خود میکنم نجوای پنهانی...که شاید گیرم آرامش

ولی ان هم علاجی نیست

و درمانم فقط درمان بی دردیست

و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانی ست

منتظر پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

هوالحی

سلام استاد
سلام اقای صفردوست

ممنونم بابت تمام تعاریف و تعارفاتتون! اما من از خودم خبر دارم حداقل الان دیگه حسابی خودم رو شناختم اینهایی که گفتین در من نیست و اصلا هم شکسته نفسی نمی کنم.

هر چی هست تو وجود خودتونه اگه خودتون فردی با دلی پاک نبودین مثل خیلی های دیگه هرچی هم که تو گوشتون می خوندن هیچ اثری نداشت.

اما در مورد مشارکت فکر نکنم به درد شراکت بخورم.

یا علی

سلام

مرتضی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

روزی، بر فراز چراگاهی بزرگ ، گوسفندی با بره اش در حال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند وبره اش را بر انداز می کرد و می خواست به پایین بیاید و شکارش را بگیرد اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز درآمد. هنگامی که این دو رقیب همدیگر را دیدند با فریاد های خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند.
گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد. سپس به بره ی خود رو کرد و گفت :
" چه شگفت کودک من! این دو پرنده شکوهمند با هم نبرد می کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره مند شوند ! آیا وسعت این فضای بیکرانه برای هر دوی اینها کافی نیست؟ بره ی کوچک من! ای کاش هر چه زود تر بین برادران بالدارت صلح و دوستی بر قرار باشد!"
و بره در حالی که معصومانه به آن دو عقاب می نگریست این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار کرد .

جبران خلیل جبران

مرتضی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوشو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه.
اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "

درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "

درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "

واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!

مرتضی پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
نامه رو که خوند اشک هاش کل نامه رو خیس کرد.
یه روز، یه نفر ازش پرسید مزه قهوه نمکی چیست؟

و اون جواب داد؛:
"شیرینه"

نیما جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟

مرتضی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

به نام خدا
سلام
تشکر می کنم از منتظر و نیمای عزیز که قدم بر دیدگانم گذاشتن
خوش اومدین
بفرمائید یه لیوان چایی!!!
اگه خواستین نسکافه هم دارمآ

بچه ها!!!
کجائید؟ دلم واستون تنگ شده؟
کلبه ام سوت و کور شده، کسی نیت، چی شده؟ نکنه از دستم ناراحتید؟

منتظر عزیز دریغ از یک کلمه، هیچ کدوم از حرفاتو قبول ندارم...
حاظری تو این ایام کمکم کنی تا حال و هوای کلبه ام رو عاشورایی کنیم؟

رحیمی نژاد یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
خداوندا نمیدانم خیلی قشنگ بود
قهوه هم زیبا بود
ممنون از مطالب زیباتون
راستی کاراتون به کجا رسید میخوام برم دنبال جایزتون:-)
موفق باشید

منتظر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ

هوالحی

خدایا! ابراهیم را گفتی که عزیزترین فرزندش را قربانی کند و او اسماعیل را مهیای قربان کرد...
هنگامی که پدر کارد را به گلوی فرزندش نزدیک میکرد ندا امد دست نگه دار.
ابراهیم ازمایش خود را داد ولی اسماعیل هنوز به ان درجه تکاملنرسیده بود که قربان شود. زمان زیادی گذشت تا قربانی کاملی که عزیزترین ادم بود به درجه ارزش قربانی شدن رسید و در همان راه خدا قربانی شد و او حسین بود.
خدایا تو به من دستور دادی که در راه تو قربانی شوم فورا اجابت کردمو مشتاقانه به سوی قربانگاه عشق حرکت کردم .... اما تو می خواستی که این قربانی هر چه با شکوهتر باشد. لذا دوستانم را وفرزندانم را و عزیزترین کسانم را به قربانی پذیرفتی.... و مرا در اتش اشتیاق گذاشتی....

شهید دکتر مصطفی چمران

مرتضی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند.
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
نکته ها:
در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم.
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودیمان را جلا ببخشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد