کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۱

بسم ا...

نظرات 182 + ارسال نظر
رحیمی نژاد دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
نه کلبتون هنوز عالیه
یه کم هم که چنین احساسی دارید خلاصه گفته بودم من برگشتم و نمیذارم نظرات کلبتون بیشتر از کلبه ی منو بوی فیروزه بشه:-)
حالا دیدی حریف من نمیشی!!!:-)
وقت ندارم وگرنه خودم کمکتون میکردم اصلآ کلبمو تو این ماه تعطیل میکردم و با هم کلبتونو میکردیم کلبه ی عاشورایی
کلی هم باعث آرامش می شد
ولی چه کنم که خیر سرم مثلآ دانشجو هستم!!!!

سلمان رحمانی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ

به نام خدا
درود بر مرتضی عزیز
خدا قوتت دهد
مطالب زیبایی را خواندم
سپاس از زحماتت
سربلند و پیروز در پناه خدا

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

به نام خدا
سلام خانم رحیمی نژاد
آره کلبه ام عالیه چون خودم عالی ام
والا
داری اعتماد به نفسو!!!

استغفرالله
برید پیش کسی رجز بخونید که یکم ازتون بترسه نه من که اراده کنم یه روزه همه جارو می ترکونم
تازه! قوی ترین ماده منفجره موجود رو هم ساختم و حسابی مجهزم٬ با تفنگ آبی اومدی میگی کیو کیو!!!
مواظب باش ترکشم بهت نخوره
تازه کمک هم نمی خوام. منت به زور و بازوم
اگه به منتظر گفتم بیاد واسه این بود که یکم فکرشو درگیر کلبه ام کنم تا کمتر به مشکلش فکر کنه وگرنه من میونم با شریک توی جوب نمی ره. خیلی سختگیرم و پوست طرفمو می کنم (منتظر شانس آوردی قبول نکردی)
دانشجو هم دانشجوهای قدیم. این ورودی جدید ها حسابی ...
نمی گم لجت درآد

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام یک شیمیدان!

سلامی چو بوی خوش هیدروکربنهای آروماتیک برشما که همچون فلزات قلیایی
الکترون های وجودتان را سخاوتمندانه به من بخشیدید و مستحکم ترین پیوندقلبی
رادر من ، ایجاد کردید.....
من از با شما بودن چیزی فراتر از استوکیومتری زندگی ومولاریته ی شادیها
آموختم.... ممنونم

امیدوارم محلول زندگی تان همواره شفاف و معادلات زندگی تان پیوسته موازنه
شده و پیوند خانوادگی تان یونی ترین پیوندها و بختتان همواره به سفیدی سدیم
کلرید و محلول زندگی تان از عشق و محبت فراسیرشده باشد...

با بیشترین درصد خلوص دوستتان دارم وبا بالاترین غلظت مولال برایتان آرزوی
شادمانی دارم ....

تعادل در زتدگی هاتون برقرار و تابع موجتون همواره پر از امواج شادی و مهربانی

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ

ایمیل وارده از سلمان رحمانی
سلمان کجایی؟ دلم واست تنگ شده!!!
قدم کج کن این طرفا هم بیا

وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد ؛ مردم به این دستگاه تازه بی اعتماد بودند، برای همین ؛ سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم یکی - دو روزی پیام های خود را رایگان به شهر های دیگر بفرستند . وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی ها ضرب المثلی دارند که میگوید
" مفت باشد ؛ کوفت باشد "
یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال میکنند .همینطور هم شد . مردم کم کم و با ترس ؛ برای فرستادن پیام هایشان راهی تلگرافخانه شدند .دولت وقت ؛ چند روزی را به این منوال گذراند و وقتیکه تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد مخبر الدوله دستورداد بر سر درتلگرافخانه نوشتند:

از امروز حرف مفت؛ قبول نمی شود .

میگویند " حرف مفت " از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

ارنستو چه گوارا

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

گدا و استراتژی

هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام! «اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند»!

مرتضی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

بهترین نقاشی از آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، و بتدریج آنها را حذف کرد تا دو اثر ماند:
اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جای آن می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوه ها را نمایش می داد. اما کوه ها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوه ها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، شاید اصلا تگرگ و بارانی سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه بالاخره درباریان را جمع کرد و برنده جایزه را اعلام نمود: جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
"آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی دغدغه یافت می شود، آرامش آن چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

مداحی بر اساس نامگذاری روزهای دهه اول محرم

روز اول محرم : مسلم ابن عقیل علیه السلام
روز دوم محرم : ورود کاروان به کربلا ( ورودیه )
روز سوم محرم : حضرت رقیه علیها السلام
روز چهارم محرم : حضرت حر و اصحاب علیهم السلام - طفلان زینب علیهما السلام
روز پنجم محرم : اصحاب و عبدالله ابن الحسن علیهم السلام
روز ششم محرم : حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام
روز هفتم محرم : روضه عطش و علی اصغر علیه السلام
روز هشتم محرم : حضرت علی اکبر علیه السلام
روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
روز دهم محرم : روز عاشورا - حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام - حضرت زینب علیها السلام و شام غریبان
روز یازدهم محرم : حرکت کاروان از کربلا
روز دوازدهم محرم : ورود کاروان به کوفه
روز سیزدهم محرم : مصائب حضرت امام سجاد علیه السلام و زینب کبری علیها السلام در کوفه و مسیر شام

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

باز محرم رسید، دلم چه ماتمزده
کسی میان این دل، خیمه ماتم زده
باز محرم رسید، شدم چه حیران و مست
از این همه عاشقی، دوباره‎ام مست مست
باز محرم رسید، میکده‎ها وا شدند ت
مام عاشقانت، واله و شیدا شدند
باز محرم رسید، این من و گریه‎هایم
رفع عطش می‎کند، فرات اشک‎هایم

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

تقدیم به عاشقان سیدالشهدا
کل یوم عاشورا....کل ارض کربلا

به سینه هرکه تمنای کربلا دارد!!
همیشه در دل خود روضه ای به پادارد!!
کسی که عشق تو دارد دگرچه کم دارد!!
بدون عشق تو عالم کجا بها دارد!!

مرتضی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ

چرا محرم؟!

پیش از اسلام عرب، جنگ در این ماه را حرام می‌دانست و ترک مخاصمه می‌کرد؛ لذا از آن زمان این ماه بدین اسم نامگذاری شد و روز اول محرم را اول سال قمری قرار دادند.
در توضیح این که چرا ماه‌های دیگر که جنگ در آنها حرام است، محرم نامیده نمی‌شود می‌توان گفت: چون ترک جنگ از این ماه شروع می‌شد به آن محرم گفتند.
این ماه در مکتب تشیع یادآور نهضت حضرت سیدالشهدا و حماسه‌ جاودان کربلاست.
این ماه، یادآور دلاور مردی‌های یاران با وفای اباعبدالله الحسین (علیه السلام)، فداکاری‌های زینب کبری (سلام الله علیها)، حضرت سجاد (علیه السلام)، و همه‌ اسرای کاروان امام حسین (علیه السلام)، است. این ماه، یادآور خطبه‌ها و شعارهای آگاهی‌ بخش سالار شهیدان، نطق آتشین حضرت زینب (سلام الله علیها) و خطابه‌ غرّای زین العابدین (علیه السلام)، است.
این ماه، یادآور استقامت حبیب بن مظاهر و شهادت عون و جعفر است.
آری این ماه، ماه پیروزی حق بر باطل است.


محرم از منظر ائمه(علیهم السلام)

از امام رضا(علیه السلام)، چنین نقل شده است:
«وقتی محرم فرا می‌رسید، پدرم خندان دیده نمی‌شد، حزن و اندوه تا پایان دهه‌ اول بر او غالب بود و روز عاشورا، روز حزن و مصیبت و گریه ایشان بود.»

همچنین حضرت امام رضا(علیه السلام) درباره‌ عاشورا می‌فرماید:
«کسی که عاشورا روز مصیبت و اندوه و گریه‌اش باشد، خداوند قیامت را روز شادمانی و سرور او قرار خواهد داد.»


اعمال شب اول ماه محرم

۱ـ نماز: این شب چند نماز دارد که یکی از آنها به شرح ذیل است:
دو رکعت، که در هر رکعت بعد از حمد یازده مرتبه سوره‌ توحید خوانده شود.
در فضیلت این نماز چنین آمده است:
«خواندن این نماز و روزه داشتن موجب امنیّت است و کسی که این عمل را انجام دهد، گویا تمام سال بر کار نیک مداومت داشته است.»

۲ـ احیای این شب
۳ـ نیایش و دعا

التماس دعا

مرتضی چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

به نام خدا
سلام
تا همینکه خواستم حال و هوای کلبه ام رو عاشورایی کنم استاد یه کلبه مخصوص ساخت
پس به روال سابق برمی گردم
اما قبلش یه سوال خیلی مهم دارم
دوست دارم نظر همه رو بدونم
امیدوارم بیاین و لایق بدونین و نظر بدین

اگه بین حق الناس و حق الله مجبور باشید یکی رو انتخاب کنید چه می کنید؟
تو شرایطی بدی گیر کردم.
اگه بخوام حق الناس به گردنم نباشه و دل طرفمو بدست بیارم مجبورم گناه کنم و اگه بخوام گناه نکنم و پیش پروردگار شرمنده نباشم٬ دل شخص مقابل شکسته می شه و ناراحت و گریون و ... می شه

تا اینجا سعی کردم اسیر شیطان نشم و ازشخص مقابلم حلالیت بطلبم اما ناله و نفرین هاش پشت سرمه

لطفا کمکم کنید!!!

یا علی

منتظر چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

هوالحی

سلام استاد عزیز
سلام اقای صفردوست

خوبید؟

میگن خدا حق ا... رو میبخشه اما حق الناس رو هرگز چون حق مردمه!

به نظر من به حق الناس بچسبید.
چون شکستن دل بنده خدا هم گناهه البته اگه تقصیر شما باشه.
اما شما گفتین که با ادای حق الناس هم مرتکب گناه میشید
اگه طرفتون خدا پیغمبر و حلال و حروم سرش میشه براش شرایط رو توضیح بدین .

ببخشید این طوری میگم اما در کل به نظر من لزومی نداره شما برای بدست اوردن دل کسی مرتکب گناه بشید و مطمئن هم باشید اگه برای انجام کاری که اینطوری شمارو تو مخمصه انداخته دلیل خداپسندانه ای داشته باشید نفرین طرف مقابلتون اثری نداره.

انشاا... خداکمکتون کنه
موفق باشید
یا علی

سلام

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام آقا مرتضی
آقا مرتضی تجربه به من ثابت کرده هرچی خدا گفت بی چونو چرا باید قبول کرد هر جا به راهی رفتم که به راضی نبودن خدا ایمان داشتم و یا حتی شک داشتم جز ضرر و غم و اندوه چیزی نصیبم نشد خدا خیلی ساده گفته که چی باعث آرامشه ولی ماها باز دوست داریم خودمون بریم دنبال چیزی که آروممون کنه خیلی خنده داره دم از ایمان میزنیم ولی هنوز به راست گویی و دانایی و حکیم بودن خدا ایمان قلبی نداریم مثل کسی هستیم که داستانش توی همین وبلاگ توسط دوستان گذاشته شده بود مردی که از کوه سقوط میکنه به طناب دور کمرش آویزون میمونه خدا بهش الهام میکنه طنابو ببر تا زنده بمونی اما به خدا شک میکنه و به عقل خودش تکیه میکنه و بعد یخ میزنه و وقتی جسد یخ زده پیدا میشه میبینن فقط یک متر با زمین فاصله داشته و بریدن طناب مساوی با نجاتش بود.اگه ایمان دارید که بدست آوردن دل یکی باعث گناه خواهد بود کاری به دلش نداشته باشید من میگم حتی اگه شک هم دارید که گناه باشه این کارو نکنید
سخته اما شدنی
ایمان به خدا هر کار سختی رو ممکن میکنه
براتون آرزوی موفقیت میکنم اینو جدی میگم امیدوارم رنگارنگیه دنیا باعث نشه خدارو از یاد ببریم
هممون نیاز به توبه های واقعی داریم
یا علی
یا حسین

سلام

مرتضی جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام استاد
حالتون خوبه؟ یه سوال علمی داشتم!
معادل فارسی work-up چی میشه؟
می خوام تو پایان نامه ام بنویسم که تهیه سیلیکا سولفوریک اسید ساده، تمیز و بدون نیاز به work-up ندارد چون گاز هیدروکلراید به راحتی از محیط واکنش خارج می گردد.
اما خوب می دونید که تو متن نباید از کلمات انگلیسی استفاده کرد

سلام
نمی دونم!
اما تعریفش را یک بار تو وبلاگ گفتم.

در هر حال با عمل استخراج (قیف جدا کننده) ورک آپ نیز انجام می شود.

مرتضی یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام استاد
تشکر
ممنون. امروز استادم اومد دانشگاه. از خودش می پرسم.
work-up رو می دونم چی هست فقط نمیدونم تو پایان نامه ام از چه معادلی باید استفاده کنم
مجدد تشکر می کنم
تو این شبها میون عزاداری هاتون من رو هم دعا کنید

یا علی

منتظر دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ

گمان مبر کربلاییان با اب سیراب می شوند
عطش کربلا نه انست که ما می پنداریم..

**************
ارزویی در وجود ما نهاده اند
که تا به کربلا نروی
به ان نرسی!

نیما سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام مرتضی
ببخشید کمی دیر نظرمو میگم

فکر کن فکر کن فکر کن بازهم فکر کن بعد درست ترین کارو بکن

نمیدونم مشکلت چیه ولی من هرچی فکر میکنم موردی به ذهنم نمیرسه که حق ناس و حق الله رو مقابل هم قرار بده و این دو در یک راستااند اینو به یاد داشته باش که اگه حق ناس رو نادیده بگیری بازم گناه کردی یعنی حق الله رو زیرپا گذاشتی بنابراین حتما حتما حتما سعی کن به خدا بدهکار بشی نه به بنده خدا

دوستان اگه موردی سراغ دارن که این دو مسئله رو مقابل هم قرار می ده لطف کنن بگن تا من هم مطلع بشم چون برام نامفهوم

مهتاب جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
(من همون مهتاب کلبه درویشان هستم.)

باز محرم شد و دل‌ها شکست

از غم زینب، دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب تشنه شد

از عطش خاک کمرها شکست
آب در این تشنگی از خود گذشت

دجله به خون شد، دل صحرا شکست

قاسم و لیلا همه در خون شدند
این چه غمی بود که دنیا شکست

..........................................................

سلام من به محرم، محرم گل زهرا
به لطمه‌های ملائک به ماتم گل زهرا

- سلام من به محرم، به تشنگی عجیبش
به بوی سیب زمین غم و حسین غریبش

واقعا ازشما توی این روزای عزیز التماس دعا دارم.

مهتاب شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

از محرم شد و دل‌ها شکست
از غم زینب دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب تشنه شد
از عطش خاک کمرها شکست
آب در این تشنگی از خود گذشت
دجله به خون شد دل صحرا شکست
قاسم و لیلا همه در خون شدند
این چه غمی بود که دنیا شکست
محرم ماه غم نیست ماه عشق است
محرم مَحرم درد حسین است

بیت آخرش قشنگ بود گفتم دوباره بنویسم.

مرتضی شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ

به نام خدا
الهم صلی علی محمد و آل محمد

سلام به همه
با کمی تحقیق فهمیدم هرچیزی هم که حق الناس نیست
مثلا تو راه دانشگاه دلم نمی خواد به کسی کمک کنم و با موتورم برسونمش. حالا اگه اینجا یکی پیدا بشه و خدا لعنتش کنه که منو نرسوند اولا نه نفرینش گریبانگیرم می شه و ثانیا حق الناسی به گردنم نخواهد بود


تشکر می کنم از منتظر با جملات قشنگش
حق الناس مهم تره به شرطی که واقعا با فعل گناهی مرکتب ظلمی شد مثلا دزدی یا مال مردم خوری یا زبون تندی داشتن یا دل شکستن به شرطی که واقعا شخص مقابل خودش مسبب این امر نشه و باخیال پردازی ها و بی فکری هاش خودشو به رنج و عذاب نندازه
خدا بر همه چیز آگاهه. شما حاظرید برای رسیدن به آرامش٬ طرف مقابلتون رو وادار به هر گناهی کنید؟
حال اگه گفت گناه نمی کنم و دلتون شکست حق الناس شده؟


سپاسگذارم از خانم رحیمی نژاد بابت حرف های بسیار جذابشون
هرچی خدا گفت بی چونو چرا باید قبول کرد
ایمان به خدا هر کار سختی رو ممکن میکنه
اما حیف که ما این جملات را فقط موقع شعار دادن از بهر هستیم و وقتی به وادی عمل قدم میذاریم حتی یگانگی خدارو هم زیر سوال میبریم.


دست گل نیمای عزیزم درد نکنه از اینکه به فکر کردن تشویقم کرد
کسی گفت برو عبادت کن اما این تفکر بود که تونست نجاتم بده
و یاد این روایت قشنگ افتادم که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است
خدایا این دوستای خوب رو ازم نگیر و همیشه تنشون سلامت باشه!!!
اما نیما جان فکر کنم حق الناس بالاتر از حق الله باشه (نه در یک راستا) و اینکه آدمی باید تو زندگی اش سعی کنه جوری زندگی کنه که نه به خدا و نه به بنده ی خدا بدهکار بشه!!!

مشکل من این بود که اون بنده ی خدا خودشو به خواب غفلت زده و ازم انتظارهای نامعقولی داشت. هرچه سعی کردم بیدارش کنم نشد که نشد تا جایی که عذاب روح و روان خودم هم به میون اومد (یعنی حق النفس)
شد قوز بالا قوز
که خدا خیر بده مادرم رو
واقعا خدا چه جواهرهایی رو به ما عطا نموده
پدر و مادر
با مشورت با خانواده ام فهمیدم حق الناسی در کار نیست. در حقیقت اون شخص داره به خودش ظلم می کنه و این وسط من ظالم نیستم که حقی به گردنم باشه
خلاصه اون رو با حق النفس خودش تنها می ذارم و بیشتر از این به خودم و خدای خودم عذاب نمی دم

استاد اگه دوست داشتین شما هم نظری بدین
والا بد نیستآآآ

دم همتون گرم
یا علی
علی یار و نگه دارتون

سعدی:
من اگر نظر گناه است بسی گناه دارم

مرتضی شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام مهتاب خانم
من کم حافظه نیستم
میشناختم
انشالله فردا اگه جایی رفتی خودتو اینجوری معرفی می کنی
من همون مهتاب کلبه ی مرتضی هستم
والا
ها ها ها ها

خوش اومدی. قانون این کلبه اینه که کسی که اومد حق رفتن نداره
بماند که بوی فیروزه رفته اما شما بمون
به خانم رحیمی نژاد نگاه کن که همیشه میاد
راستی یه سوال پرسیده بودم. دوست داشتی و دلت خواست نظرت رو بده

داشتم به این فکر میکردم
"کلبه ی مهتاب"
نظرت چیه؟

یا علی

بوی فیروزه دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام داش مرتضی
حالتون چیطوره؟کشتی مارو عیبی نداره شیرینی هم باشه........در خدمتیم.......
اما حواست هست که دیگه یارانه هارو ورداشتن.... عیبی نداره دیگه شبا شام نمی خورم تو آزمایشگاهم چایی نمی خورم تا دیگه برای قند نداشتنم خجالت نکشم تازشم دیگه تا آخر نمی تونم یه روزم برم امامزاده آخه دیگه کرایه ی سعدی به امامو ندارم حالا با این اوصاف بازم شیرینی می خوای....
اگه پاسخت منفی :
چه داداش !آقا و با معرفتی!
در غیر اینصورت ......
خودت می دونیو وجدانت

مرتضی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام
به نام خدا
امروز ششمین نفری که فکر می کرد منظور سوال و حرفهایم با اون بوده زنگ زد
بابا قبل از اینکه زنگ بزنید یا اس.ام.اس بدین یکم فکر کنید که آیا منو مجبور به انجام کار گناهی کردین یا نه؟
اگه مجبور کردین از خودتون بپرسید که با انجام ندادن اون کار، ناله نفرینم کردین یا نه؟
اگه مجبور نکردین پس چرا تماس می گیرید؟ مگه به خودتون شک دارین؟

چرا یکم به رفتار و کردارهای خودمون فکر نمی کنیم؟
واسه چی این سوال رو اینجا پرسیدم؟ غیر از اینکه یکم به اعمال و رفتار خودمون فکر کنیم و ببینیم تا کجا پای خدا و حرفای خدا وایسادیم؟

بگذریم بعد از مدتها بوی فیروزه قدم رنجه کرده دور از رسم مهمون نوازیه که همش بخوام پا منبر برم. اول باید از مهمونم پذیرایی کنم!!!

بوی فیروزه عزیز
یا الله، از این ورا
نکنه آدرس گم کرده بودی؟
از اونجایی که طرفدار پروپا قرص طرح هدفمند کردن یارانه ها هستم هیچ کدوم از حرفاتو قبول نمی کنم چون پول همه ی اینایی که گفتی (شام و قند و کرایه تاکسی) رو به حسابتون ریختن. می دونم کمه اما اساس این طرح، صرفه جویی کردن من و توست
قسمت بزرگ اجرای این طرح به دست خود مردمه
پاسخ مثبته اما با وجدانی بسیار آسوده
چون به یه شکلات هم راضی ام
این هم از مرام و معرفتم
دیگه چی می گی؟

راستی به دوستت بگو با این کامنت آمار کلبه هامون یکی شد
مریضی ام خوب بشه میام اینجا همه رو می ترکونم!!!

یا علی

سلام
به به پس یعنی وبلاگ ما خواننده داره! و می تونه فرهنگ سازی کنه؟
ان شاالله

نیما سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

درود به همگی
میبینید استاد این مرتضی نمیذاره من ۲ روز چیزی نگم

مرتضی عزیز میخوام یکی دو روزی بگذره بعد شروع به انتقاد کنم که بسیار است . گفتم الان اگه چیزی بگم انگ همیشه مخالف رو بهم میزنی

به امید دیدار

سلام نیما
ممنون

مهتاب سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ


سلام اقا مرتضی

درمورد سوالتون ؛من اگر نظر گناه است بسی گناه دارم ؛

راستش درمورد کلبه مهتاب اگه منظورتون این است که به جمع

کلبه دارها اضافه بشم یه ذره که چی بگم خیلی میترسم از

عهدش برنیام.(راه ورسم کلبه داری رو بلد نیستم)وگرنه کلبه

مهتاب اسم قشنگی است.

بوی فیروزه چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام داش مرتضی
حرفات درست آخه من و آقامونو فعلا فقط از خانواده هامون تو یارانه جدا کردن. تازه حساب کردیم واسه نون فقط اگر هر کسی روزی ۲ تا نون بخره با پولی که واسه نون می دن باید ۵۰۰ تومن از جیب بزاره . ممنون از پذیراییت و استقبال گرمت داش مرتضی....
هر نوع شیرینی بخوای در خدمتیم آخه این شیرینیا برگشت پذیره...
(قن تو دلت آب شد...)
عمرا بذارم رقابت می کنیم...

مرتضی پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

نیما جان اول فکر کردم منظورت با حق الناس و ... است بعد که کامنتم رو دوباره خوندم فهمیدم که منظورت با یارانه ها و هدفمند کردن اونهاست
من کاره ای نیستم که می خوای نقدم کنی
من فقط یکی از این مردمی هستم که موظفم برای اجرای هرچه بهتر این طرح، کمک و همراهی کنم
مطمئنم انتقادت به نحوه ی اجراست نه خود طرح، درسته؟
اصلا یه پیشنهاد:
موضوع این بحث رو تو کلبه ی "دموکراسی تو روز روشن" موجود رتبه 4 مطرح کن تا با کمک همه به تحلیل بذاریمش!!!


بوی فیروزه عزیز
عروس خانم، فوضولی هام از خودت تموم شد، نوبت به آقاتون رسید، میشه بپرسم اسم و رسمشون چیه؟
همش 500 تومان؟ شماره حساب بده از یارانه ام واسه تون می فرستم!!!
البته اگه شماره حسابتون مثل آدرس ایمیل و عکسای پتروشیمی نشه (هنوز ته فلشم دارن خاک می خورن)
هوهو هاها قاه قاه وای دلم آی دلم
من خودم تصمیم گرفتم نون نخورم تا جبران پول بنزینم بشه، آخه از ماهی 4000 به 10.000 رسیده. 2000 هم کم میارم، شماره حساب بدم؟
حالا که تعارف زدی رک میگم که از شیرینی ناپلئونی خیلی خیلی خوشم میاد. قند دلم هم آب شده چون به قول استاد این شیرینی ها خفن خوردن داره
والا

رقیب می طلبم
بجنب که 3 تا عقبین. تازه 2 به 1 هم هستین پس دوبله میشه، یعنی 6 تا عقبین

مرتضی جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور

آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی

به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات اوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد

سهراب سپهری

نیما یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ق.ظ

درود به همه
چند نفرو گرفته بودن داشتن میبردن یکی رفت کنارشون ایستاد گفت مارو کجا میبرین
حکایت کار مرتضی ست
مرتضی با تحلیل تو دموکراسی تو روز روشن موافقم .عنوان میکنم ولی من بعد یکی دو تحلیل وارد میشم

مرتضی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

به نام خدا
سلام نیما جوووون
دلم واست تنگ شده (ماکارونی به سبک ایتالیایی رو میگم)
یادش بخیر!!!

نیما این کلبه رو از مطالب قشنگت لبریز کن که با حضور شماها این کلبه معنا پیدا می کنه
درود بابت حضورت

راستی کسی از امین و محسن محقق و منتظر و خانم رحیمی نژاد خبری نداره؟
سلمان هم از وقتی که دکتر شده این طرفا نمی یاد!!!

خلاصه به همتون سلام می کنم و امیدوارم خوش و خرم باشید

یا علی

سلام
محسن که نامرئی بود(ولی بود) اما امین کجاست؟
منتظر هست.

مرتضی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

مرتضی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

سیر تکاملی رفتار با دختر ها در خانواده (طنز)

سال ۱۲۳۰ :

مرد : دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم…. !!!

زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!

مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…


سال ۱۲۸۰ :

مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…

مرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …


سال ۱۳۳۰ :

مرد : چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم…

زن: آقا، تورو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…

مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی…

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …



سال۱۳۸۰ :

مرد: کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم…

زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).

مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!! (لطفا بد برداشت نکنید !!! )


سال ۱۴۰۰ :

زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه…

بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه !!!

[ بدون نام ] یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

بیچاره مامانه !!!!

رحیمی نژاد دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام به استاد گرامی
استاد از بهمن ماه می خوام از شما خواهش کنم یه کلبه ی نو برام بسازید یه فکرایی دارم اگه خدا بخواد و یاری کنه فکر کنم کلبه ی قشنگی بشه. ببخشید که هی میرم و می آم مشکلم خیلی بزرگ بود روح و روانمو بهم ریخته بود ولی به لطف خدا حل شد

سلام آقای صفردوست
حالتون خوبه؟ سرماخوردگیتون خوب شد؟ مشکلتون با دوستتون حل شد؟
من که همش تو وبلاگم کجا نیستم؟!!!!
آقای صفردوست این ماه امتحان دارم اما ماه بعد حریف میطلبم الان که من گرفتارم شماره ی نظرهارو مقایسه نکنید
راستی این پروژه ی شما به کجا رسید تموم نشد؟تمومش کنید دیگه بسه این قدر کار کردید قرار نیست تمام مچهولات رو شما پیدا کنید برای دانشجوهای بعدی هم کاری بذارید وگرنه نمی تونن مدرک بگیرن ها:-)

بوی فیروزه هم گرفتار امتحانهاست خبر رسیده معدل ۱۸ می خواد گفتم تا حواسشو جمع کنه اگه معدل ۱۸ نیاره حسابی دعواش می کنم منم به معدل ۱۴ و این که درسی رو نمره کم نیارم راضیم:-)چه کنیم هیچ وقت زیاده خواه نبودیم:-

موفق باشید

سلام
خداراشکر
چشم
ان شاالله

مرتضی دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..


چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد .
این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ

به نام خدا
درود بر مرتضی عزیز
خدا قوت
داستان عقابت زیبا بود هرچند قدیمی.
ما هستیم ولی درخور کلبه ی شما چیزی نداریم.
به یاری خدا پیروز و سربلند باشی
راستی تعداد نظرها که مهم نیست میدونی که!!!
در پناه خدا

منتظر سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

هوالحی

سلام اقای صفردوست

خوبید؟

من هرروز سر میزنم امایا حرفی برای گفتن ندارم یا فرصتش گفتنش رو ندارم.
ایشاا... بعد از کنکور بیشتر و فعالتر حاضر میشوم.

یا علی

مرتضی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:46 ب.ظ

شعری از زنده یاد فریدون مشیری



چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

مرتضی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ب.ظ

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد.
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."

سلیمان به مورچه گفت :
"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"

مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

ممنون مرتضی

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

به خدا گفتم :
بیا جهان را قسمت کنیم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دریا مال من موجش مال تو, ماه مال من خورشید مال تو


خدا خندید و گفت:
تو انسان باش، همش مال تو،منم مال تو

نیما چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام مرتضی
خوبی ؟ مگه قرار نبود بیای تحلیل کنی . نکنه
خلاصه من منتظرم شروع کنی
به امید دیدار

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

به نام خدا
سلام
کامنت آخر فراموش کردم اسمم را بنویسم
این متن رو خیلی دوست دارم. میون یکی از دست نوشته هام پیدا کردم (مال خودم نیست) و حیف اومد واستون نذارمش

اگه خوشتون اومد با نظرات و مطالب قشنگتون منو همراهی کنید

یا علی
... ... ... ... ... ... ... ...
... ... ... ... ... ... ... ...

آدمی دو قلب دارد !
قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر


قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...
با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد، می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود
زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .

خوشمون اومد. همراهی همراهی همراهی...!

استاد جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ق.ظ

سلام مرتضای عزیز

فرصتی شد نوشته هایت را مروری کردم. آفرین
مرتضی داری به یک پختگی زیبایی می رسی البته گاهی که احساسات بر تو غالب می شود...جاده خاکی می روی... شوخی کردم
واقعا مرحبا دیگر می توانی از پس تشکیل خانواده برآیی ان شاالله. اقدام کن دیگه!!!

یک بار دیگر تبریک می گویم به کمال رسیدنت را

من تو را به خاطر سلامتت دوست دارم مرتضی
دلم خواست بگم که اگه مردم بدونی.
خوشحالم که در خدمتت بوده ام ...
نمی دانم چرا این کامنت این طوری تمام شد فقط می خواستم بگم پخته شده ای...
آفرین

Mahoor شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

نه مرادم
نه مرید م
نه پیامم
نه نویدم
نه سلامم
نه علیکم
نه سیاهم
نه سپیدم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمایم
نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده ی پیرم
نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
نه چنین است سرنوشتم این سخن را من از امروز
نه گفتم
نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است ونه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتوی خود هیچ نبینی
و
گل وصل بچینی.....!

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

به نام خدا
سلام به خانم رحیمی نژاد
پیشاپیش کلبه ی نو رو تبریک می گم و امید دارم که کلبه ی قشنگی میشه

راستی تا دیروز آقا مرتضی بودم چی شده که امروز آقای صفردوست شدم؟
خدارو شکر حالم خوبه و سرماخوردگیم خوب شده
مشکل من با اساتید اینجاست نه با دوستام. وجود همین دوستان و دلگرمی هایی که می دن تحمل همچین اساتیدی رو راحت تر می کنه.

با من کل ننداز وگرنه یه روز بیخیال آزمایشگاه می شم و روتونو کم می کنمآآآآ
تازه ۲ به ۱ هم هستیم و گرفتاری من از شما که بیشتره٬ صبر کن وارد آزمایشگاه بشی اونوقته که می فهمی گرفتاری درس خوندنه (البته اگه درسی بخونی) یا آزمایش گذاشتن
این قسمت رو می تونی از بوی فیروزه بپرسی

معدل من ۱۷.۵ شد که اگه اون استاد نامرد بی منطق در حقم بی عدالتی نمی کرد ۱۸ بودم (نمره ی ۱۹ منو ۱۵ داد و بهونه اش تنبل بودنم بود٬ هنوز دارم فکر می کنم که مگه میشه یه دانشجوی تنبل نمره ی ۱۹ بگیره)
بوی فیروزه خدارو شکر سمنان همچین استادهایی نداره پس با توکل به خدا ۱۹ می گیری
خانم رحیمی نژاد ۱۸ و ۱۴ چی بود که گفتی؟ چرا انقدر خودتو و دوستتو دست کم میگیری؟

یا علی

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان جون
علی یار و یاورت٬ زود درستو تموم کن چون می خوام واسه دکتری ادامه تحصیل بدم و استاد و تو بشین استاد راهنمایم
اینو جدی میگم
فکرشو بکن جلوی دانشجوهات بجای اینکه صدات بزنم دکتر رحمانی بگم سلمان جون!!!
والا

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ

به نام الله
سلام و خیر مقدم به منتظر عزیز
خوشحالم که هستید و به کلبه ی خودتون سر می زنید
زودتر کنکورتون رو بدین و انقدر فرصت نظر دادن پیدا کنید که به استاد بگم اسم کلبه ام رو از مرتضی به منتظر اصلاح کنه
والا

یا علی

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام استاد
تمام کلبه هامو چک کردم و این اولین نظری بود که شما تو کلبه ام گذاشته بودین
هم ذوق کردم هم افتخار
از اینکه مطالبمو دوباره خوندین. ازاینکه واسم وقت می ذارید و بهم فکر می کنید. از اینکه نقاط قوت ام رو می گید تا به خودم بیام و نقاط ضعفم رو اصلاح کنم

مرسی استاد
دیروز تو کلبه ی منتظر اشکمو درآوردین و امروز تو کلبه ی خودم

اینجوری که شما وصفم کردین پس وظیفه ام سنگین تر شده مسئولیتم بیشتر شده

راستی پدر و مادرم هم به این باور رسیدن که دیگر می تونم از پس تشکیل خانواده بربیام اقداماتی هم کردیم اما اون کسی که از نظر قرآن باید هم کفو و هم کیشم باشه پیدا نشده
مسئله ی کار هم هست. ما قشر متوسطین جامعه همیشه باید رو پای خودمون بایستیم و امیدی به جیب پدر و مادر ندارم (البته امید به خدای متعال داریم)
دعا کنید که یه مورد مناسب قسمت و نصیبم بشه که مراحل رسیدن به کمال ام رو هموارتر کنه

منم شما رو دوست دارم و از اینکه می بینم شما هم متعاقبا دوستم دارین به خودم می بالم و احساس غرور می کنم

استاد یه جا رفتم خواستگاری و یک جمله در میون می گفتم افتخارم این است که شاگرد دکتر عموزاده بوده و هستم. اون خانم بیشتر از اینکه منو بشناسه شمارو شناخت
والا

گرچه مرگ حقه و دست خداست و مولا علی مارو خیلی خیلی به تفکر درباره مرگ نصیحت کرده اند اما شما چیزی از مرگ نگید. هنوز رسالت شما تموم نشده. خیلی ها مثل من هستن که به واسطه ی شما باید به پختگی برسن!!!
مولا می فرمایند چنان زندگی کن گویی که هرگز نخواهی مرد و چنان به مرگ بیاندیش گویی که همان لحظه قرار است بمیری
عمرتون جاوید و پر از خیر و برکت باشه. از خدای منان عاقبت به خیری خودتون و خانواده ی گلتون می خوام
آمین

استاد از خجالت آب شدم وقتی میگید "خوشحالم که در خدمتت بوده ام"
گرچه با جون و دلم می فهمم چی میگید اما دشمنای حسودمون (بترکه چشمشون ایشالله) عمق حرفتون رو درک نمی کنن
آهای حسودان منظور استاد اینه که خوشحاله منو بعنوان دانشجویش پذیرفته و من بیشتر خوشحالم که این افتخار شامل حال من شده

یاد خاطره ای افتادم. ترم آخر من و محسن و امید تو دفتر کمیکار بودیم که استاد بهمون زنگ زدین و گفتین بیایم دفترتون. وقتی رسیدیم واسمون چایی ریختین و گفتین دلم براتون تنگ شده و میشه (آخه فراغت از تحصیلمون نزدیک بود-اواخر اردیبهشت ماه بود) و مثل چهار تا دوست نشستیم و گپ زدین. شما شعر می خوندین و منو امید آفتاب مهتاب بازی می کردیم (شعر آفتاب مهتاب رو می خوندین)
یاد همه ی روزهای تکرار ناپذیر بخیر

استاد باز هم بیاین فقط منو اینجوری خجالت زده نکنید
و اعتراف می کنم که بینهایت لذت بردم
شما جای پدر می مونید و یه پسر احساس فوق العاده ای بهش دست می ده وقتی پدر اینگونه صادقانه ازش تعریف می کنه

دوستون دارم
خدارو شکر که شمارو دارم
خدارو شکر

یا علی

سلام
باز جاده خاکی زدی!

اما
۱-خوشحالم حدسم واقعی بوده (پس خانواده هم متوجه پختگیت شدن!)
۲-من که یادم نمی آد اما خوشحالم که این جمله را بهتون گفتم هنوز هم دلم واستون تنگ می شه.
می دونی چرا چون با حیایید و کسی که حیا ندارد ایمان ندارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد