کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۱

بسم ا...

نظرات 182 + ارسال نظر
مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من همچو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و ترا به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با ترنمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

مریم حیدر زاده

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

ایمیل وارده از یک دوست


رویاهایت را به من بسپار
من ناجی آنها خواهم شد
اگرچه حقیقتی برای آنها نیست
اگر چه رویاهایت در کودکیشان خواهند مرد
اگر چه آنها هم زمان شامل حالشان خواهد شد
رویاهایت را به من بسپار
رویاهایت همانند ناقوسی به صدا در خواهند آمد
اگر تو بخواهی
مرا با آنها عهدی است که گسستنی نیست
اگرچه رویاهایت رویا نیست
اما قسم به رویاهایت آنها را به حقیقت پیوند خواهم زد
رویاهایت را به من بسپار

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.
معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد
وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت:
این هم آقا معلمه، الان مرده

واقعیتی است.

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ

عروسک


چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!"
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.
" پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.
"بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.

" پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!
" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم.

بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"
بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری."
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
" فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم.

بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

مردی در عالم رویا فرشته ای دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

درست شب قبل از اعدامش!


آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.

ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!

ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!

من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!

اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!

من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

اداورد با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!

من: چی شده؟

فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!

من: بگو

فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

من: چه کاری؟

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.

من: خوب!

فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.

من: خوب من چیکار کنم؟

فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!

من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟

فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!

من: نگران نباش!

صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

زندگی...

زندگی یک ارزوی دور نیست

زندگی یک جست و جوی کور نیست

زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!

زندگی کن زندگی افسانه نیست.

گوش کن...!!

دریا صدایت میزند!

هر چه نا پیدا صدایت می زند!

جنگل خاموش میداند تورا.

با صدایی سبز می خواند تورا.

اتشی در جان توست.

قمری تنها پی دستان توست.

پیله ی پروانه از دنیا جداست.

زندگی یک مقصد بی انتهاست.

هیچ جایی انتهای راه نیست!

این تمامش ماجرای زندگیست...!!!

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

عجب خوش شانسی!

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بر گشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیر مرد کودن!
چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سر زمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که...؟

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

معنی دوم عشق


روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود
زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند .
شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند .
وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش در جستجوی آب و خاک بودند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید :
" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ "
جوان لبخندی زد و گفت : " من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است .
او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند .
در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است . "
شیوانا پوزخندی زد و گفت : " عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است .
عشق پاک همیشه پاک می ماند !
حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد .
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند . آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند . برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو ! "

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

کاش میشد عشق را به آدمی آموخت

اشک بر چشمان جوان سرازیر شد . از جا برخاست .
لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت .
بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند . در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید .
اما هیچ کس از بین نرفت .
روز بعد جوان به در مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد . شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت :
"نام این شاگرد جدید معنی دوم عشق است .
حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم
خیال میکنم آنچه باید باشم هستم در حالیکه آنچه هستم نباید باشم

زنده یاد احمد شاملو

نیما یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

درود به همه
مرتضی من خیلی وقته که هستم ولی اولها فقط میخوندم . یادته که بهت گفتم درگیر کارهایی هستم. ولی فقط یه روز نبودم
۱۵ آذر رفتم سمنان استاد دیدم با اینکه وقت نداشت نیم ساعتی پیشش بود سلمان عزیز رو دیم . با باسوتی هم رفتیم ناهار خوردیم ولی زمانی که برگشتم گرمسار دیگه نبودو تمام خوشی های اونروز زهرم شد
بهرحال ازاین به بعد هستم

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده !

اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده !

اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده!

حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهایی خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده .

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!
بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...
بیا تا دل کوچــــــــــکم را خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!
خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!
بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!
خدایـــا کمـــک کـــن که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..
کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...
مبـــادا بمیـــرد...!!!

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم چون خورد میشه میشکنه و آهسته میمیره

یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره

یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم

یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره

یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو چون شاید دیگه هیچکس مثل اون دوستمون نداشته باشه

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

با تمام وجود گناه کردیم، اما نه نعمتهایش را از ما گرفت ، نه گناهانمان را فاش کرد

بیندیش اگر اطاعتش کنیم چه میکند

آفرین

مرتضی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

"دیگو" با دریا آشنا نبود. " سانتیاگو" او را برد تا اقیانوس را کشف کنند. روزها به سوی جنوب سفر کردند. یه روز عصر، "سانتیاگو" به " دیاگو" گفت: پشته آن تپه ها، دریاست .
قلب پسرک از هیجان تپید و بی آنکه منتظره کسی بماند، به میان شن ها دوید و ناگهان، در برابر اقیانوس بود.

چنان عظیم بود، چنان درخشان بود، که پسرک گنگ ماند . وقتی صدایش را باز یافت، فریاد زد: چقدر بزرگ است ! کمکم کن تا نگاهش کنم!
و استاد چنین تفسیر کرد: همان طور که هیچ کس نمی تواند به ما کمک کند تا اقیانوس را بنگریم، نمی توانیم از چشم های هیچ کس برای فهمیدن و تمییز آن چه بر ما رخ می دهد، یاری جوییم .

پائلیو کوئیلیو

رحیمی نژاد دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ

سلام به بررگواران
سلام استاد
سلام آقا مرتضی
آقا مرتضی ممنون ار تبریکتون و ممنون ار حمایت های برادرانتون
تبریک میگم این پختگیتون رو آفرین پس خواستگاری هم رفتید پس به رودی شیرینیی اردواج شما رو هم میخوریم انشاالله .
نوشته هاتون رو خوندم با این که اصلآ وقت ندارم و تمام درسام نخونده مونده دلم نیومد نظر ندم خیلی متن های قشنگی گداشتید اشکمو در آوردن کاش بعضی چیرای دنیا رو می شد تغییر داد بعضی حسرت ها خیلی بزرگن و تنها راه حل برای تحمل فکر نکردنه وگرنه هر ثانیه که یاد آدم می آد آدم از درون خالی میشه و فقط دوست داره کاش همه چی خواب باشه و یا دنیا زود تموم شه بگزریم راستی شما آقای مرتضی صفر دوست هستید مگه نه؟!!! راستش میخواستم دیگه هیچ کسی رو با اسم کوچیک صدا نزنم ولی حالا که براتون مهمه و دوست دارید بهتون بگم آقا مرتضی چشم بازم میگیم آقا مرتضی:-)
براتون دعا میکنم یه زن خوب خدا بهتون بده شما هم مثل داداشه خودم منم خواهرتون (یادتون نرفته که من میشم خواهر بزرگتر احترام یادت نره:-)ها ها ها)امیدوارم زنی بگیرید که زیبایی باطن داشته باشه تو زندگی مشکلات زیاده زنی گه خودش از نظر روحی آرامش داره و ایمانش هم خوب باشه هم بهتر آرامش به شما خواهد داد هم برا دنیا شما رو عذاب نمی ده
شما یه جایی گفتید من خیلی حساس و عاطفی هستم حالا من میگم شما فوقالعاده روحیه ی لطیفی دارید واقعا از خدا می خوام زنی بهتون بده که مثل شما روحش لطیف باشه سنگ دل نباشه راستش دخترای سنگ دلم کم نیستن تو انتخاب دقت کنید و حتمآ از خانم های خونتون مشورت بگیرید چون هر کسی جنس خودش رو بهتر می شناسه.
با آرزوی شنیدن خبرای خوب و شیرین از جانب شما آقا مرتضی داداش مرتضی:-)

سلام
رسیدن به خیر

امین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام استاد مرتضی و خانم رحیمی
مرتضی خبریه خانم رحیمی میگه به زودی شیرینیی ازدواج شما رو هم میخوریم انشاالله به هر حال من و آکشم در خدمتیم بادا بادا مبارک..........
دلم گرفته وشعرم شبیه باران است
غزل که نه٬دوسه سطری سخن به یاران است

دلی گرفته و شعرو دو چشم بارانی
وشاعری که زکارزمانه حیران است

کدام واژه سرآغاز حرف من باشد
درون سینه باران سخن فراوان است

حکایت من دلخسته نقل دلتنگی است
حکایت من از این فصل برگ ریزان است

تهی شده دل انسان زعشق حضرت عشق
وعشق های دروغین برای جبران است

کسی به فکر غم دیگران نمی افتد
یکی فسرده و غمگین٬ یکی غزلخوان است

یکی تهی ز غم پول و غرق ثروت پوچ
یکی گرسنه شب وروز در پی نان است

شکستن دل مظلوم کار آسانی است
بگیر دست ویقین دان که کار مردان است

در این زمانه که بازار عاشقی سرد است
در این زمانه که انگار قحط ایمان است

خدا کند که" شهیدان" زیادمان نروند
وگرنه نقطه ی آغاز خط پایان است

"شهید"٬واژه ی سرخی میان آتش وخون
همان که دین ووطن نزد اوبه ازجان است

همان کسی که جهان باتمام وسعت خود
برای چشم خدابین او چو زندان است

شده سر من وتو گرم حضرت شیطان
گنه برای من وتو چقدر آسان است

زمان برای مناجالت با خدا اندک
چه ناسپاس وستم پیشه نسل انسان است

کجاست منجی شبهای تار ٬یارکجاست؟
کجاست او که بهاری پس زمستان است؟

ستون ارض وسماء٬آرزوی منتظران
همان کسی که خود آیه های قرآن است

همان کسی که میان قنوت ابری خویش
شبانه بهر گناهان شیعه گریان است

بنال شاعر دلخسته از گناهانت
که گونه های گل فاطمه تر از آن است

ببار٬ناله بزن٫اشک غم به دامن ریز
بخوان دعای فرج را٬غزل پریشان است

زیبا بود

مرتضی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ

به نام خدا
سلام امین جوووووووووووووووووووووووووووووووووون
خانم رحیمی نژاد بیاد ببینه نصفه فامیلی شو قورت دادی سر من جیغ می کشه!!!
اول نظرهای قبلی (کامنت استاد) رو می خوندی بعد آبکشتو صیقل می کردی!

خیلی وقته نبودی، نمی گی دلم اندازه ی یه گنجشکه؟؟؟؟
راستی یکمی روغن خوب واسه چرخ دنده های زمونه ات دارم، می خوای بیام روغن کاریشون کنم؟

آه، خدای من
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

امین شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

سلام مرتضی جان دلم واست اندازه سوراخ جوراب همون مورچه شده عزیزم
خانم رحیمی نژاد ما صمیمانه نژاد شما رو به رحیم و بخشنده بودن می شناسیم پس عذرمان را بپذیرید

در سیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟

حالی ست مرا بر اثر مرحمت دوست

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی...
-------------------------------------------------------

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود

من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم

آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر

هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست

دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟

کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

***

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟

کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود..

مرتضی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

مرتضی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ب.ظ

از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه آن جالب بود
سؤال از این قرار بود:
نظر خودتان را راجع به کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟
و جالب اینکه کسی جوابی نداد
چون
در آفریقا کسی نمی دانست 'غذا' یعنی چه؟
در آسیا کسی نمی دانست 'نظر' یعنی چه؟
در اروپای شرقی کسی نمی دانست 'صادقانه' یعنی چه؟
در اروپای غربی کسی نمی دانست 'کمبود' یعنی چه؟
و در آمریکا کسی نمی دانست 'سایر کشورها' یعنی چه؟

مرتضی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .


قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟


قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...


قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم

مرتضی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه
استاد و دوستان عزیز مخصوصا دکتر جوووون و موجود رتبه4

سلمان دارابی عزیز حدود نیم گرم از (CH3)4 N (OH) که یه نمک آمونیوم نوع چهارم هست نیاز داره
کسی هست که از این ماده داشته باشه؟
در ضمن جای OH هر چیز دیگه ای هم بود مهم نیست

یه روز SiO2 می خواستم که واسم یدا کرد و امروز وظیفه خودم می دونم این ماده رو واسش جور کنم
اگه هزینه ای هم داره متقبل می شم

قربون دست همتون
اگه نداشتین بگین که جای دیگه دنبالش بگردم

یا علی

سلام

مرتضی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت :
مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

منتظر یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

هوالحی

سلام اقای صفردوست
خوبید؟

مطلب اخرتون خیلی جالب بود
به نظر من فریب خوردن از کسی که به او اعتماد داشته ایم نتیجه سادگی ایست که در کلبه درویشان امده است چرا که اگر سادگی نبود فریب نمیخوردیم و ...

مرتضی یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ

داستانی پند آموزروزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم

الله اکبر!
مرتضی نتیجه گیری اش معرکه است!
می گم پخته شدی! این در مطالب انتخابی ات هم نمود دارد.

مرتضی دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

منتظر عزیز حرفتو قبول که فریب خوردن نشونه ای بر سادگی ما آدم هاست اما به نظر ساده باشیم و فریب بخوریم بهتره یا اینکه پیچیده و فریبکار باشیم
البته اینجا بحث ظریفی به میان میاد که انسان ها بایستی در عین سادگی عاقل باشند تا گول فریبکاران رو نخورند و اگه گول خوردند٬ دیگه نمی شه بهشون انسان ساده گفت چون انسانی ابله و احمق هستند.
فکر کنم یه نشونه ی انسان های احمق٬ ظاهر ساده شان باشه
نظر تو چیه؟

ممنون که مطالب کلبه ام رو می خونی و نظر می دی٬ جای خانم رحیمی نژاد خالیه!!!

یا علی

آفرین مرتضی
ساده باید بود
اما احمق نه

مومن کیاست دارد.

البته کامنت منتظر هم خلاف این را نمی گفت

مرتضی دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد

نمی تونم احساس ذوق و شعفم رو از اینکه مورد تعریف و تمجیدتون قرار گرفتم پنهان کنم اما بیشتر از این حس زیبا٬ می ترسم که این پختگی به سوختگی تبدیل بشه و اصطلاحا ته بگیرم!!!
توکل بر خدا٬ انشالله که عاقبت هممون ختم به خیر بشه

شاید بعضی ها خندشون بگیره اما واسه کلبه ام روحم رو وسط گذاشتم٬ اگه مطلبی با روحم ارتباط برقرار کرد اینجا می ذارم وگرنه ...

استاد نمی دونم چه حکمتیه تو کار خدا که جسم آدمی از هم دوره ولی روحشون نه!!!
نعمت دوست داشتنه٬ مگه نه؟
لحظه ای چشمم رو بستم و خودم رو تو دفترتون حس کردم٬ جایی که هر قت با هزاران دلهره و اضطراب و تشویش اومدم با آرامشی لاینوصف مواجه شدم
و علت چیزی نیست جز اینکه قلبا و با تمام وجود دوستتون دارم
و این حس رو دو طرفه دیدم
حسی که در استاد راهنمایم ندیدم و با تمام ارادتی که بهشون دارم و بارها زبونی گفتم که چقدر دوستشون دارم اما این آرامش رو در دفترشون حس و تجربه نکردم

دلم واستون تنگ شده
دیشب خونه داییم بودم و ماجرای کل کل شیرینی خوردن شما و نیما بنی جمالی رو واسشون تعریف کردم
یادتون هست؟
در بیشه گمان مبر که خالی است
شاید که پلنگ خفته باشد

یا علی

یا علی!

مرتضی دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

قدرت عجیب یک کودک

کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

مرتضی دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ

به نام خدا
سلام
گرچه این داستان تکراری است اما ارزش دوباره خوندن رو داره چون ما همیشه آرزوی چیزی بزرگتر و قویتری درایم در حالیکه غافل از اینیم که خودمان از همه چیز قوی تر و بزرگتریم
یا علی

سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد