کلبه مرتضی (ورژن ۲)-شماره ۱

بسم ا...

نظرات 182 + ارسال نظر
رحیمی نژاد یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام استاد
سلام آقا مرتضی
تبریک میگم
این جور که معلومه این کلبه قرار خیلی جدی باشه منم سعی میکنم به این موضوع دقت کنم
موفق باشید دوست گرامی

سلام

مرتضی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه دوستان و عزیزان و سروران
روزتون بخیر
امیدوارم که ایام به کامتان باشه
تشکر میکنم که از همه اهالی صندوقچه که با حضورشون قوت قلب بهم می دن
و از خدای منان توفیق عمل می خوام تا بتونم از کلبه ی جدید سرفراز بیرون بیام

امروز دلم از این روزگار نامرد به تنگ اومده. در حق هرکی خوبی می کنی آخرش خنجری تو قلبت فرو می کنن
به نازم خدا رو که با تمام خنجرهایی که به سمتش روانه می کنیم باز هم ندا سر می نهد
باز آی
صد بار اگر توبه شکستی باز آی
منم مرتضی کسی که هزاران بار توبه شکسته
به درگه ات آمده ام٬ راهم میدی؟
سلام خدا جون
منم همون بنده ای که اگه لحظه ای رهایش کنی می ره دنبال هوا و هوسش
منم همون بنده ای که بارها سرم به سنگ خورده و هنوز آدم نشدم

سلام خدا جون
زیر بار فشار امتحاناتت کمرم خم شده
بهم قدرت بده
تا اولا شیاطین زمانه رو کنار بزنم
دوما نیتم را خالصانه و در راه قدم بردارم تا آخر کار مثل همیشه سرافکنده و خجل زده ات نباشم

خدا جون من جز تو کسی را ندارم
بارها اینو فراموش کردم و دست به غیر تو دراز کردم
و هربار خوار و ذلیلم کردن
خدا جون فقط تویی که به من عذت می دهی

باز هم به در خانه ات اومدم
با دلی خون و چشمی پر از آب
امیدوارم دست رد به سینه ام نمی زنی

معبود من
محبوب من
به یگانگی ات قسم دوستت دارم
به بزرگی ات قسم دوستت دارم

سنگینی بار گناهان شانه هایم را خم کرده
به کرم خودت منو ببخش
و لحظه ای منو به خودم وا مگذار
خدا طاقت تحمل لحظه ای عذابت را ندارم

به من گفتن مهربونی
خیلی خیلی خیلی زیاد
فراتر از فکر بشر
همچون پدری که فرزندش را در آغوش میگیرد منو دریاب

با تمام بدی هایم
با تمام گناهانم
همچنان دوستت دارم
و چشم امیدم به جود و کرم توست

مرتضی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ

ایمیل وارده

راز خوشبختی در زندگی مشترک

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند٬ به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
عروس خانم روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، ۲ تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :
"این بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:
"این دومین بارت"
بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :
"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:
"این بار اولت بود"

مرتضی سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام خدا جون
می گن جواب سلام واجبه
واسم سوال شده که آیا این واجب بودن فقط واسه ما زمینی هاست یا شامل حال بالایی ها هم می شه
اگه بشه چی میشه
اونوقت میرم همه جا داد می زنم که خدای بزرگ جواب سلام بدترین بنده شو هم داد.
آی اونایی که خوبید چرا منتظر نشستید٬ صداش بزنید تا جوابتون رو بده
مطمئن باشید جواب میگیرید آخه جواب منو داد

مرتضی سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
به قول سلمان دارابی که خیلی خیلی دلم واسش تنگ شده:
کی مرتضی جدی بوده که این دفعه ی دومش باشه!!!
من همون آدم سابقم چون فطرتم همون فطرت سابقه
اما یکمی تغییر کردم
امروز پوز یکی از اون پرمدعاها رو به خاک مالوندم
البته با خنده خنده
هرچی وسیله می خواست بهش می دادم. ابزار کارمو هم بهش دادم. انقدر پر رو و پرمدعا بود که وقتی رفتم پسشون بگیرم گفت: تو که چیزی بهم ندادی و از اینجور حرفها.
خلاصه از اونجایی که وسیله چندتا چندتا داشتم بی خیالش شدم تا اینکه اومد گفت دستمال کاغذی می خوام.
منم گفتم:
یه تیکه کاغذ بردار. روش بنویس امروز دو عدد دستمال کاغذی از مرتضی قرض گرفتم و تعهد می کنم فردا پسش دهم. تهش هم امضا کن و تاریخ بزن.
خودتون می تونید مابقی ماجرا رو حدس بزنید.
اینجور مواقع انسان های پرمدعا شروع به داد زدن و فحاشی می کنن و من هم فقط بهشون می خندم و بیشتر حرصشون رو درمیارم.

منو باش!
اومدم از خانم رحیمی نژاد تشکر کنم که به کلبه ی ناقابلم سر زد٬ کلی داستان سرایی (و به قول محسن محقق مارکوپولو فرافکنی) کردم
شاد و سربلند باشید

یا حق
یا علی

به نام خدا
سلام مرتضی
اگر پس از تنبیه کسی با خودت و خدای خودت خلوت کردی و پشیمان نبودی بدان که کار به قاعده انجام داده ای.
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد (رگ زن) که جراح و مرهم نه است

استاد

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام به همه
سلام استاد
حرفی برای زدن ندارم فقط چون بعداز مدت ها سر زدم خواستم یه سلامی عرض کنم.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
موفق و موید باشید.فعلا خدا نگهدار.

سلام

مرتضی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ

اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و....
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

سلام به همه
چیه؟ داستان تکراری بود؟
اگه به عمق داستان فکر کنیم می فهمیم که چه آدمهای فراموشکاری هستیم.
اینکه فراموش کرده ایم برای چه آفریده شدیم
اینکه وقتی یک نفر هم که پیدا شده که بهمون عشق بورزه٬چگونه خون به دلش میکنیم!
الهم عجل لولیک الفرج

مرتضی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»

ارادتمند
خانم نات کینگ ‌کول

مرتضی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ

سلام مجدد
اول به ژروردگار عالمیان
دوم به فرستاده ی او ٬ختم الرّسل٬ محمد مصطفی (ع) و خاندان پاک و مطهرش
و سوم به شما عاشقان ولایت و امامت

داشتم ایمیل هایم رو چک می کردم که این جمله نظرم رو جلب کرد:

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد

و یاد حدیثی از مولا علی (ع) افتادم که بارها گفتمش، ساقی کوثر، حیدر کرار، فاتح خیبر می فرمایند:
خوشبخت کسی است که وقت اندیشیدن به بدبختی ها را نداشته باشد

در پناه حق، زیر سایه ولایت شاد و سربلند باشید
یا علی

سعید پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

دوستی میگفت حین ِ قدم زدن چشمش به جمله ای روی دیوار افتاده که نوشته بود:‏
"خدا مرده است " ‏ :امضا ، نیچه
چند قدم جلوتر یکی در جواب ِ آن ، روی دیوار نوشته بود :‏
"نیچه مرده است " :امضا ، ‏ خدا !!!‏

خیلی قشنگ

مرتضی یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.
نیمه‌های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می‌رسید.
مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:
این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم.
چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.
ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم.
مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.
ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.
مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود....
چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود.
سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.

اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می‌گوید: “سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو... لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. ”

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه‌ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.

مرتضی یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

معجزه ای دیگر از قرآن مجید

دانش بشری به تازگی اثبات نموده که آب ٧١٫١١١ % و خشکی ٢٨٫٨٨٩ % از کره زمین را فراگرفته است. جالب است به دفعات کلماتی که در قرآن کریم ظاهر شده اند نگاهی داشته باشیم:

دریا ٣٢ مرتبه و زمین (خشکی) ١٣ مرتبه
حال:
دریا + خشکی ۴۵ = ٣٢+۱۳

دریا: ۷۱.۱۱٪=۴۵/(۳۲)

خشکی: ۲۸.۹۹٪=۴۵/(۱۳)

١٠٠% = دریا ( ٧١.11 %) + خشکی(۲۸.۹۹ %)

به نام خدا
سلام
ممنون مرتضی
به قول مولا عجایب قرآن هرگز کهنه نمی شوند وهمواره ابعاد جدیدی از قرآن کشف می شوند.
من می اندیشم برخی از ما آدمها چقدر باید کم لطف باشیم که دیده بر این معجزات می بندیم. والله با کتمان حقیقت به خود ظلم می کنیم.
امیدوارم آن که خیلی دوستش دارم این مطلب را بخواند و بدون تعصب فکر کند.
برای یک لحظه بیندیشد که اگر استغفرالله همه چیز خواب و دروغ بود که انسان باخدا ضرر نکرده اما اگر یک در صد هم احتمال درستی بدهد آیا منطق حکم نمی کند که تسلیم حق شویم؟
ممنون
استاد

منتظر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

هوالحی

لیوان را زمین بگذار

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. انرا بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند: 50 گرم،100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت:من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است،اما سوال من این است:اگر من این لیوان اب را چند دقیقه همینطور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. استاد پرسید:خب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟یکی از شاگردان گفت:دستتان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام ان را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا گفت:دستتان بی حس میشود.عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت خیلی خوب است. ولی ایا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه. استاد گفت پس چه چیزی باعث درد وفشار روی عضلات می شود؟من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم همین است. اگر انها را چند دقیقه در ذهنتان نگه داریداشکال ندارد.اگر مدت طولانی تر به آن فکر کنید به درد خواهند امد. اگر بیشتر از ان نگهشان داریدفلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است،اما مهمتر ان است که در پایان هر روز و پیش از خواب انها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می اید، برایید!
یادمان باشد که لیوان را همین امروز زمین بگذاریم. زندگی همین است.

رهگذر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ

یه جاهست که بایدوایستی
یه جا هم هست که باید در ری
اماخدانکنه جای این دوتا باهم عوض شه که دیگه تا آخرعمر بدهکارخودتی.

شمس دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ق.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

گاهی گمان نمی کنی و می شود، گاهی نمی شود که نمی شود، گاهی هزار دوره بی اجابت است ، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود،گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود

محمد منسوبی فرد دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

با سلام خدمت همگی
مطلب قرآن جالب بود...اما میخواستم یه پیشنهاد بدم!!
اگه ممکنه برای مطالب(خصوصاْ) مطالب مذهبی اگه امکانش باشه رفرنس بذاریم.... تا خدای نکرده شبهه ای پیش نیاد..
در ضمن میخواستم به استاد به خاطر چاپ کتاب جدیدشون تبریک بگم... نسخه ای از اون رو آقای صفردوست به شیوه ای خاص به من فروختن... با تشکر
به امید سلامتی و سعادت همگی

سلام
ممنون
یعنی به همان قیمت خرید؟!!!

مرتضی دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»
پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»
مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

صدای اعتراض دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

سلام اقای دکتر

من از دانشجوهای آلی هستم و اعتراض دارم :

این درست است که ما اولین دوره بودیم و گروه هنوز تجربه ی چندانی در مورد این گرایش نداشته اما به نظر شما داشتن درس ................................هست ظلم به ما نیست؟ سه واحدی که می توانست یکی از دروس مفید برای ما باشد حالا باید به گذراندنش به این شکل وقت ما بگذرد .
شاید بگید دیر اعلام کردیم اما با توجه به این که دکتر ... ......دارد پس امکان نوشتن نامه و امضای دست جمعی نبود. ضمن اینکه اجبار به نشستن سر کلاس را هم باید به آن اضافه کرد!!!!

به هر حال می دونم که کاری نمی شه کرد اما شاید حداقل این اعتراض بتونه برای دوره های جدید مفید باشه.

سلام
نه زود هم اعلام می کردین من کاری نمی تونستم کنم.
یعنی فقط می تونستم منتقل کنم که الان هم این کار را ان شاا... می کنم.
وقتی من را وزارت به عنوان هیات علمی قبول دارد گزوه نمی تواند به من درس ندهد. اما همان گونه که عرض کردم منتقل می کنم.

ممنون

حسین دهقان سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ

سلام به همگی
میخواستم به اون قولی که دادم عمل کنم
پس قرار شد یک سلسله مباحث را با دوستانی که تمایل دارند به بحث در باره آن پیش بگیریم تا ببینیم خدا چی میخواد.
توصیه من حقیر اینه که همونطور که محمد منسوبی عزیز دلم گفت حتما منابع خودتون رو درج کنید
میخواهم اگه اجازه بدید موضوع اول رو من انتخاب کنم

"بازگشت به هویت ایرانی"

هر عزیزی که فکر میکنه در این باره حرفی برای گفتن داره لطف کنه و خوشحالمون کنه
البته استاد شما باید پای ثابت قضیه باشید.

مرتضی میخوای تو همین کلبه شروع کنیم یا به استاد بگیم یه کلبه جدید واسه این کار بسازه؟

به نام خدا
سلام حسین
۱-چشم ولی زیاد رو من حساب نکن
۲-اگه کسی قدر نوشته هات رو ندونست (مثل کلاسات) پوست کلفت باش.

ممنون
استاد

حسین دهقان سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ

به نام خدا

میشه گفت تقریبا همه ما دوست داریم هویت ایرانی خود را زنده کنیم.هویتی که به ما قدرت میدهد به ما عزت میدهد به ما..........میدهد
اما این هویت چه بوده کی از بین رفته یا کمرنگ شده و علت آن چه بوده؟
اصلا آیا چنین چیزی بوده ؟ اگر بوده چگونه بوده؟ تعریف شما از آن چیست و چه تجسمی از آن دارید؟
آیا ما در ایران باستان هویت داشتیم یا وقتی مسلمان شدیم یا الان یا بعدا!!!!!
ملاک الصاق هویت و عزت و قدرت و شرف به سینه یک ملت چیست؟
اینها سوالاتی ست که من دارم
لطفا جواب بدهید

مرتضی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام به پروردگار عالمیان
سلام به شما خلیفه الله٬ اشرف مخلوقات
دو سه هفته ای می شه که موضوع پروژه ام عوض شده و از اونجایی که می خوام ۶ ترمه نشم٬ تخته گاز تو آزمایشگاه دارم کار میکنم و از اینکه نرسیدم این مدت به کلبه ام رسیدگی کنم عذر می خوام.
تشر می کنم از دوستانی که اومدن نظر دادن

صدای اعتراض عزیز
شما اگه سه واحد زوری داری می گذرونی ما که ترم اولمون کلا زوری بود (یعنی ۹ واحد)
هنوز که هنوزه نفهمیدم ریاضیات مهندسی پیشرفته و ترمودینامیک پیشرفته چه دخلی با شیمی مواد پرانرژی (پیشرانه) داشتن
البته ما هم رویه تو رو پیش گرفتم و اعتراض پشت اعتراض
ولی خودت هم خوب می دونی که همیشه اولین ورودی ها گوشت قربونی می شن

محمد عزیز
مثل اینکه صنعت خیلی روت تاثیر گذاشته و تو هم شدی عین اونا که هیچ چیزی رو قبول نمی کنن مگر اینکه واسشون مقاله رفرنس بدی! مقالاتی که سراسر دیتا سازی و دروغ و کلک هستن و خودشون هم اینو خوب میدونن.
بعضی اوقات حرف ها گزارشی از تجربه و زحمت خود آدم هست. ما اگه به همدیگه احترام نذاریم انتظار داریم دیگران (غربی ها) به ما احترام بذارن؟

حسین عزیز٬ موجود رتبه ۴
مگه قرار نشد یه کلبه ی باشه که همه صاحابش باشن نه من و تو؟
مرد مومن استاد اول این کلبه رو شریکی ساختن اما با توجه به قرارمون زنگ زدم و غرغرهاشو به جون خریدم (استادو که میشناسی؟) و خواستم که تصحیحش کنن حالا اومدی منو ضایع می کنی؟
یه کلبه جدید باشه بهتره
چون یهو وسط بحث شعری داستانی خاطره ای می ذارم که بحث رو خراب می کنه
نظر من اینه که یه کلبه صرفا جهت اینگونه مباحث باشه بهتره
البته اگه صلاح رو در این می بینید که اینج بحث بشه من هیچ حرفی ندارم ولی کلبه ی مرتضی کجا و کلبه ی بحث و گفتگو کجا!!!

و استاد عزیز
اگر عجایب قرآن کهنه می شدند که دیگر اسمش رو معجزه ی پیامبر نمی گذاشتن و مثل تورات و انجیل و ... قرآن رو هم یه کتاب آسمانی معمولی می خواندند.
یادمه دوم دبیرستان که بودم معلم عربی ام گفتن که دانشمندان از تو آیات قرآن دمای ذوب آهن رو کشف کردن
و این یعنی معجزه ای دیگر از قرآن
اما متاسفانه با قرآن به این عظمت بیگانه ی بیگانه ایم

یا علی

مرتضی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست ؟ "

(( فریدون مشیری ))

مرتضی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:58 ب.ظ

دوازده پیــــام از عشـــــــق

تقدیم به متولدین دوازده ماه سال


متولدین فروردین
که به جهان بیاموزید که عشق "معصومیت" است و از جهان بیاموزید که عشق "اعتماد" است.


متولدین اردیبهشت
که به جهان بیاموزید که عشق "صبر و تحمل" است و از جهان بیاموزید که عشق "بخشش و گذشت" است.


متولدین خرداد
که به جهان بیاموزید که عشق "آگاهی" است و از جهان بیاموزید که عشق "احساس" است.


متولدین تیر
که به جهان بیاموزید که عشق "فداکاری" است و از جهان بیاموزید که عشق "آزادی" است.


متولدین مرداد
که به جهان بیاموزید که عشق "شور و نشاط" است و از جهان بیاموزید که عشق "فروتنی" است.


متولدین شهریور
که به جهان بیاموزید که عشق "نیاز" است و از جهان بیاموزید که عشق "کمال" است.


متولدین مهر
که به جهان بیاموزید که عشق "زیبایی" است و از جهان بیاموزید که عشق "هماهنگی" است.


متولدین آبان
که به جهان بیاموزید که عشق "هیجان" است و از جهان بیاموزید که عشق "تسلیم شدن" است.


متولدین آذر
که به جهان بیاموزید که عشق "صمیمیت" است و از جهان بیاموزید که عشق "وفاداری" است.


متولدین دی
که به جهان بیاموزید که عشق "عقلانی" است و از جهان بیاموزید که عشق "از خود گذشتگی" است.


متولدین بهمن
که به جهان بیاموزید که عشق "اغماض" است و از جهان بیاموزید که عشق "یگانگی" است.


متولدین اسفند
که به جهان بیاموزید که عشق "رحم و شفقت" است و از جهان بیاموزید که عشق "همه چیز" است.

مرتضی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

عشق خیس شدن دو دلدار در زیر باران نیست
عشق اینست که من چترم را روی دلدار بگیرم و او نبیند
نبیند و هرگز نداند که چرا در زیر باران خیس نشد

انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست
انتخاب با خودتان هست
تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخندمی زنیم نه شکایت می کنیم فقط احمقانه سکوت می کنیم

بچه بودیم دخترا عاشق عروسک بودن و پسرا عاشق مردهای قوی
بزرگ شدیم دخترا عاشق مردای قوی شدن و پسرا عاشق عروسکا

خوشبختی مثل یک توپ است وقتی در حرکت است به دنبالش می دویم و وقتی ایستاده است به آن لگد می‌ زنیم

التماس به خدا جرأت است
اگر برآورده شود، رحمت است
اگر برآورده نشد حکمت است

التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود، منت است
اگر برآورده نشود، ذلت است

آرام باش ، توکل کن، تفکر کن، آستین ها را بالا بزن آنگاه دستان خداوند را میبینی که زودتر از تو دست به کار شده اند

پروانه اغلب فراموش می کند که روزی کرم بوده است

در کوهپایه های عشق دستت را به کسی نده تا از ان نترسی که در ارتفاعات دستت را رها کند

مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نیست و مرد کوچک تکبر دارد ولی وقار ندارد
بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند

مرتضی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ

ایمیل وارده از سلمان رحمانی عزیز

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

شمسی سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://chemistry881semnan.blogfa.com

در تصاویر حکاکی شده برسنگ های تخت جمشید هیچ کس عصبانی نیست،هیچ کس سوار بر اسب نیست،هیچ کس را در حال تعظیم کردن نمی بینید، هیچ وقت برده داری در ایران مرسوم نبوده است. در بین این صد ها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد. این ادب اصیلمان است: نجابت ،قدرت، احترام، مهربانی، خوشرویی.


(متاسفانه منبع ندارم)

مرتضی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام استاد
یه نکته ای رو جا انداختم
کتاب را به همان شکل و فرمی که بهم فروختین به محمد فروختم (البته ۵۰۰تومان ارزون تر)

سلام
می بایست به همان قیمت می فروختی!!!

حسین دهقان چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام
اقا مرتضی ما مخلصیم
حالا چرا میزنی؟!
میخواستم از اول اول نظر همه تو این بحث ها درج بشه و صحبتهایی که قبلا کردیم مکتوب بشه تا بعدا کسی زیرش نزنه.
پس استاد عزیز لطف کنید و یه کلبه برای بحث بچه ها بسازید
اگه موافق باشید اسمش رو هم بگذارید "دموکراسی تو روز روشن!!!"

به نام خدا
سلام
چشم
تازه از سمینار آلی بابلسر رسیدم (جمعه ساعت ۱۸)
ان شاا... به زودی

مرتضی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

پروردگارم
مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم
تو قلب بیگانه را می شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای

(دکتر علی شریعتی)

مرتضی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ

نه مرادم
نه مریدم
نه پیامم
نه کلامم
نه سلامم
نه علیکم
نه سپیدم
نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم
نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت نه به رنـگ است و نه بـو
نه به هــای است و نه هــو
نه به این است و نه او
نه به جـام است و سَبـو
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای
نه یک پای
هَمه‌ای
با هَمه‌ای
همهمه‌ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

(مولانا جلال الدین رومی بلخی)

محمد منسوبی فرد شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

با سلام
مرتضی جان
من قصد جسارت نداشتم-فقط خواستم در مورد حساسترین مسائل زندگیمون (یعنی همون مسائل مذهبی و قرآنی)مستند حرف بزنیم... تا خدای نکرده اگر حرفی زدیم و ارتباطش دادیم با قرآن یا رسول ا... و فرداش خلاف اون حرف ثابت شد...نعوذباا...دشمنان بواسطه ی حرف ما مقدسات رو زیر سوال نبرن...
چه ایرادی داره اگه مطلبی از قرآن یا سیره یاهل بیت رو میخونیم یه مختصر تحقیقی هم در منابع انجام بدیم... تا به این واسطه زمینه ی سواستفاده ی دشمنان از بین بره
با تشکر

محمد منسوبی فرد شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

یه روز یه ترک بود ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد

او برای مردم ایران ، آزادی می خواست

و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.


یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند

اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را

و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.


یه روز یه اصفهانی بود...

اسمش حسین خرازی

وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.


یه روز یه ...
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و ... !

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی

مرتضی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

تغییر نگرش ! ...

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
او پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
او به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

حسین دهقان شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام
استاد ما منتظریمااااااااااااااا
کلبه ی:"دموکراسی تو روز روشن"

راستی 2شنبه واسه دفاع جلال میام
چون این چند وقته بچه های پشت کنکوری مدام ازم سوال میپرسن گفتم بهتره 2شنبه که اونجا هستم باهاشون یه صحبتی بکنم
اگه شما هم دیدیشون بهشون بگید تا بتونم امثال هم مفید باشم.بازم جز زحمت چیز دیگه ای واستون ندارم...

تا 2شنبه یا علی

چشم

مرتضی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همه

حسین عزیز-خرخون اعظم-موجود رتبه ۴
نزنمت چه کنم؟
حسابی آبروی منو پیش استاد بردی
دیگه حرفام واسه استادخریدار نداره
اسم جالبی انتخاب کردی حسین!

سلام استاد
این کلبه ی گفتگو رو کی می سازید؟
من و حسین و بقیه صرفا یک نظر دهنده هستیم
کارشناس نیستیم که بخوایم صاحب کلبه باشیم
فقط نظر میدیم و با هم مباحثه میکنیم تا در این بین چیزی یاد بگیریم
دلیل امتناع من از شکل گیری بحث در کلبه ام همینه

سلام محمد عزیز
با حرفات موافقم
اگه الان تو اینترنت گشتی بزنی یه عالمه تفسیرهای جعلی (و بعضا آیات جعلی) پیدا میکنیم
نمی دونی ایمیل هایی دستم میرسه که مغزم سوت میکشه
به قبر ائمه هم رحم نمی کنن
در ضمن تا از مطلبی مطمئن نشم وارد وبلاگ نمیکنم

یا علی

مرتضی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

مرتضی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

به نام خدا
سلام موجود رتبه 4
"امسال" درسته نه "امثال"
یه ویراستار لازم داری مخصوصا واسه کلبه ی جدیدت
والا!!!

سلام
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر هر آنکه هست گیرند!

مرتضی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ

مصاحبه شغلی
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز
تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.

مرتضی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

کارمند تازه وارد
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

اشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»

مرتضی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

زندگی پس از مرگ
رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟
کارمند: بله!
رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می‌خواهد شما را ببیند، همان که دیروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.

زنگ تفریح
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»

مرتضی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
نکته:
برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها
را نمی‌شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها
گرفته و اجرا می‌کنند.

[ بدون نام ] یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:32 ب.ظ

سلام
حالا دفاع جلال چه روزی و کی هست؟؟

سلام
فکر کنم فردا
مطمئن نیستم

دانشجو یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

جالب بودن

آشنا دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید :
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید ...

..........

.........

........

........

......

.....

....

...


قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود :

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می‌مانیم.

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمی‌خو اهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم.....

مرتضی سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ

لطفا کسی به این سوالات امام صادق جواب دهد!

اندرزهاى دهگانه

مردى از امام صادق علیه السلام نصیحتی خواست! آن حضرت به او فرمودند:


1- اگر خداى تعالى روزى را به عهده گرفته است غصه خوردنت براى چیست؟!

2- اگر روزى تقسیم شده است، حرص و آز براى چیست؟!

3- و اگر سنجش (در قیامت) حق است، پس ثروت اندوزى براى چیست؟!

4- و اگر عوض دادن خداى تعالى حق است، پس بخل ورزیدن براى چیست؟!

5- و اگر کیفر الهى آتش دوزخ است، پس گناه براى چیست؟!

6- و اگر مرگ حق است، پس شادمانى براى چیست؟!

7- و اگر (کارنامه) اعمال بر خدا عرضه مى‏شود، پس فریب براى چیست؟!

8- و اگر گذر کردن بر صراط حق است، پس خودپسندى براى چیست؟!

9- و اگر تمام چیزها به قضا و قدر است، پس اندوه براى چیست؟!

10- و اگر دنیا ناپایدار است، پس اعتماد و آرامش به آن براى چیست؟!

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام آقا مرتضی
خوبید؟
چه خبرا؟
آفرین کلبت از کلبه منو بوی فیروزه جلو زد(البته فعلآ)
حالا گفتم عجله نکن برای پایان نامت نه این که یه ترم عقب بندازیش!!
یه وقت غصه نخوریدا حتمآ حکمتی توش بوده هر وقت تموم شد جایزتون سر جاشه براتون می فرستم قول میدم.
زندگی همینه مهم اینه که در هر شرایطی بگی خدارو شکر .
شما انسان معتقد و با ایمانی هستید مطمئنم با توکل کردن به خدا الان حالتون از منم بهتره مگه نه؟:-)
براتون آرزوی موفقیت می کنم.
راستی ممنون که جویای حالم شدید و به کلبه ی منو بوی فیروزه سر زدید این مدت شما تنها کسی بودید که یادی از ما کردید ممنونم

رسیدن به خیر

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

نگاهی به درخت سـیب بیندازید. شاید پانـصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟

ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»

اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد. به ما می گوید:

« اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»

از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:

باید در20 مصاحبه شرکت کنید تا یک شغل بدست بیاورید.

باید با 40 نفر مصاحبه کنید تا یک فرد مناسب استخدام کنید.

باید با پنجاه نفر صحبت کنید تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروشید.

باید با صد نفر آشنا شوید تا یک دوست خوب پیدا کنید.

وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم. قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.

در یک کلام:

افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.

رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

درد من از حصار برکه نیست ...

درد من از زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است ...



رحیمی نژاد چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است ؛

دلم برای رفیقان بی ریا تنگ است ...

مرتضی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند. آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند و متاسفانه انشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا ۱۰۰ میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون …
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن دقیقا در مقابل انشتین ایستاد.
انشتین شمرد ۹۷,۹۸,۹۹,۱۰۰
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش
ایستاده.
انشتین فریاد زد نیوتون بیرون(سوک سوک نیوتون بیرون( سو ک سوک).
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم.
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن
تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست…
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام…
که منو نیتون بر متر مربع میکنه
از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره پاسکال سوک سوک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد