کلبه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه ۲

سلام 

بوی فیروزه و خانم رحیمی نژاد دو دوست صمیمی هستند که جور هم را می کشند و الحق که مطالبشان جذاب و خواندنی است. 

امیدوارم در صندوقچه ۲ هم در خدمتشان باشیم. 

ممنون 

استاد

نظرات 241 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ب.ظ

یه زمانی این شعر مزمزه زیر لبم بود نمی دونم چرا اما این شعرو دوست داشتم شاید چون سریال معصومیت از دست رفته دوست داشتم

باور کن باور کن تنها ماندی دلا

دردا من دردا تو دردا از عشق ما

باور کن باور کن غربت را غصه را ای آشنا

باور کن می میری می سوزی در گناه

سرگردان بی سامان بی یاور بی پناه

مرگت را باور کن تنها بی تکیه گاه ای همصدا

می سوزی می سازی با دردی اینچنین

بی شعله بی آتش بی باور بی یقین

دلها را باور کن باور کن یارا

بوی فیروزه چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام استاد نه خسته! چه مکه؟خوری؟
سلام سلام سلام به همگی مرسی که اینقدر سراغمو گرفتید آره من زندم.
سر سبز باشید همه دوستای خوبم الهی هیچ امتحانیو واسه خودت بزرگ نکنی که نتونی پیروز شید.
اعظم جان ببخش اصلا سر نزدم. آقا مرتضی مرسی زبان گویای من هستید وقتی من نیستم باشد که جبران کنم.

به نام خدا
سلام
خدا را شکر

رحیمی نژاد چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
ممنون از اطلاعاتتون
بله طفلک خواهرزاده هاتون!!!!!!!!!!!!!!!
موافقم
گفتم که چون شما گفتید حتمآ!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی اینجا نشه گفت جای دیگه هم نمیشه گفت بر خلاف تصور شما من اینجا آزادی بیشتری دارم .شرمنده
بله ممنونم.

رحیمی نژاد چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام به استاد گرامی
و سلام به دوستان خوب
آقا امین از این که به ما سر میزنید ممنون
شعر های زیبایی بودند داغ دل آدمو تازه میکنن.
باز هم لطف کنید مطلب بزارید ممنون میشیم.
چلیبا(اگه درست نوشته باشم!معنیش چییه؟؟)
ممنون از این همه عذرخواهی
من هم عذر خواهی میکنم که شما این همه عذر خواهی کردید!!(:-) شوخی کردم)
ممنون که افتخار میدید و تو کلبه ی خودتون مطلب میذارید. ممنون
همگی موفق باشید

مرتضی چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
در جواب "سلام شوما دو تا اینجایید! باز دارید کل کل می کنید ادامه بدید با مزه است" باید سه نکته رو به ضتون برسونم:
1- ما همه جا هستیم، اینجا اونجا همه جا
2- اگه دوست داشته باشین با شما هم کل می ندازیم٬ بسم الله ...
3- باور کنید کل انداختن کلا بامزه اس به شرطی که دو طرف جنبه اش رو داشته باشن. من که دارم شما و خانم رحیمی نژاد رو نمی دونم !!!

یا علی

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
گفتم دیگه مزاحم بچه های 88 ای نشیم و اینجا جواب حرف هاتون رو بدم

پرسیده بودین "چرا وقتی آقایون احساس دارن کمتر نشون و باید همیشه ما رو به خاطر احساس داشتن محکوم کنن؟ "

جواش رو از چند بعد میشه داد:
1- بعد عقلی: در هنگام مواجه با مشکلات، آقایون بیشتر عاقلانه رفتار می کنند و خانم ها بیشتر احساسی. تجربه ثابت کرده که مشکلات بایستی عاقلانه رفع شوند درنتیجه آقایون تو این ضمینه موفق تر هستن و متاسفانه از این موقعیتشون سوء استفاده می کنند.
2- بعد احساسی: که فکر می کنم قبلا مفصل توضیح دادم. مردهای قدیم احساسات رو نشانه ی ضعف خودشون می دونستن و قدرت رو توی زور و بازو می دونستند و این خصیصه رو نسل به نسل به فرزندانشون متقل کردن.
3- بعد اجتماعی: به همون دلیل که احساسات رو برای مرد بد می دونن، زن رو به عنوان موجودی عاقل قبول ندارن و چون مردها خودشون رو قدرتمند می دونن به خانم ها زور می گن و جز احساسات چماق دیگه ای پیدا نکرن که بکوب تو سرشون.
متاسفانه همونجور که تو اجتماع مردها رو احساسی نمی دونن زن هم عاقل نمی دونن ولی من و شما خوب می دونیم که هیچکدوم اینها درست نیست.
4- بعد خلقت انسان: خدا مرد و زن رو آفرید تا نقطه ی کمال هم باشن. قدرت رو به مرد داد تا بار مشکلت زندگی ر به دوش بکشه و احساسات رو به زن داد تا مهر محبت و عطفت رو سراسر زندگی پخش کنه.
زندگی صرف کار کردن یا صرف محبت کردن نیست، اون زندگی ای لذت بخشه که همه چیزش در حال تعادل باشه.

با این همه توضیحاتی که دادم اما جواب اصلی نیست
فقط می تونم تو یه کلمه توضیح بدم
" غرور "
بله غرور
این غرور مردهاست که بهشون اجازه نمی ده احساستشون رو بیان کنند.

پرسیده بودین "حالا چرا قهر میکنید؟"
من اگه اهل قهر کردن بودم خیلی وقت پیش باید قهر می کردم
معتقدم که با قهر هیچ مشکلی حل نمی شه. باید باشم و حقم رو بگیرم یا اگه حقی رو ضایع کردم بازخواست بشم.

گفتید "بحث ها رو دختر پسری کردم"
اولا من پسرم و هر چقدر هم که ادعا کنم سعی می کنم این اتفاق رخ نده، نمی تونم چون پسرم و روحیات دخترها رو لمس نکردم.
شایدمطالعه داشته باشم، شاید بتونم ادعا کم که حتی شما رو از خودتون بشتر می شناسم اما اول و آخرش مرد هستم و در وجودم روحیات مردانه موج می زنه نه روحیات زنانه.
از من انتظار داشته باشن که مراعات کنم ( و باور کنید که همیشه تلاشم رو می کنم ) اما انتظار نداشته باشید مثل یه دختر باهاتون رفتار کنم.
چه بخوام و چه نخوام باز خصوصیات مردنه ام بارزتره!!!

درباره ی شوخی؛
من کف دست رو بو نکردم ببینم کدوم شوخی ام ناراحتتون می کنه. اینجا دوتا راه حل هست:
1- دیگه باهاتون شوخی نکنم
2- شما کمی جنبه تون رو بالا ببرید و ظرفیت شنیدن هر چیزی رو داشته باشین ( یادتون باشه من ظرفیتش رو دارم که می گم پس از بابت من خیالتون راحت باشه )

یه نصیحت برادرانه:
احساسات رو نقطه ی ضعف خودتون ندونید و آتو دست افراد سودجو ندیدن

کف کردم انقدر حرف زدم
شما چی؟

یا علی

بوی فیروزه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام سلامت باشید آخرین پنشنبه ی بهاریتون بخیر.
خدارو شکر ایشاا... همیشه روبراه باشی استاد.

سلام
ممنون
بسیار ممنون

بوی فیروزه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

هنوز کلبه از حالو هوای عروسیو دیلیلییییی دست دست ... ...
در نیومده اعلام کنم عروسی داداش منم ۸ مرداد ....
سلام آقا مرتضی ُ اسم پسر عموی منم مرتضی است تازه اونم به تازگی ازدواج کرده. ایشاا.. دومادی شوما

اییییییییییییییییییییییی چقد خاله زنکی شد.. ببخشید.
من فکر کنم کل کل و دوست ندارم ولی دوست دارم سر به سر بقیه بذارم .
دوست دارم دوستانه و انسانی برخورد کنیم و صمیمانه بهترینها رو برا هم بگیم من با کل کل کردن شاید بخواهم چیزی که فکر می کنم درسته القا کنم که پذیرشو در طرف مقابل کم میکنه. بهترینها مفید ترین ها که برای آینده لازمه.

تبریک

بوی فیروزه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

چلیپای عزیز یکم از اسم فامیل یا ...بگو دیگه.... دستت درد نکنه شعر توپی بود.خوشحالمون میکنی بازم بهمون سر بزنی.
مادر بچه ها کجا بچه هارو ول کردی رفتی خوب دلمون تنگ شد.
۶ جلسه غیبت حذف میشیا ... نه دلم نمیاد ....

چلیپا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام معنی چلیپا رو در زبان اوستایی باید جستجو کرد و به چند معنی کاملا متفاوت است که می گم خدمتتون
۱- یکی از صورت‌های فلکی کوچک در میان ۸۸ صورت فلکی امروزی است و با اینحال یکی از جالب توجه ترین صورت‌های فلکی است.
این صورت فلکی از سه سمت توسط صورت فلکی قنطورس احاطه شده‌است. چلیپا زمانی ، جزئی از قنطورس شمرده می‌شد اما از قرن پانزدهم از آن جدا شد، بعد از سفر آمریگو وسپوچی به آمریکای جنوبی در سال ۱۵۰۱. وسپوچی نقشه دو ستاره را کشید ، آلفا سانتور و بتا سانتور که تماما جزئی از چلیپا شناخته شدند .این صورت فلکی از دو جهت صورت فلکی ای استثناییست.این صورت فلکی با وسعت ظاهری حدود 68 درجه مربّع کوچک ترین صورت فلکی است.و در ضمن چگالی اختری ای حدود 19.12 دارد که به طوری غیر عادی زیاد و بی مانند است که دلیل دیگر استثنایی بودن این صورت فلکیست.

۲-چلیپا به معنی صلیب است و قبل از اینکه صلیب در میان مسیحیان نماد شود در میان زرتشتیان ایرانی تبار صلیب (چلیپا) نماد نور روشنایی پاکی است.زرشتیان معتقدند که نماد صلیب مسیحیان از چلیژای آنان گرفته شده و برای اثبات ادعای خود نگارهه ای سفالین منقوش به نگارههای چلیپا در مرودشت دو کیلومتری تخت جمشید و تپه گلیان نزدیک فسا را دلیل ادعای خود می آورند و البته این نکته هم قابل ذکر است که دور چلیپا (بر خلاف صلیب که مادر پسر روح القدس به عنوان نماد پاکی و معصومیت قرار دارد) آب باد خاک آتش عناصر چهارگانه قرار دارند و آنها را گرامی می داشته اند بعد از اسلام نیز اگر چه این نماد به فراموشی سپرده و نماد مسیحیان قلمداد شد اما در نقوش اسلامی هنوز هم می توان چلیپا را دید مثالی که خودم دیدم آرامگاه میر نشانه در بازار کاشان که نام مقدس {علی} با طرح چلیپا حک شده است

۳- در اشعار بسیاری از بزرگان چلیپا به دو معنی مختلف بروز و ظهور پیدا کرده یکی هاله نور در ظلمت (درست مثل هاله ای نور که وقتی در اتاقتان هستید و در اتاق نیمه باز است تا انتهای سالن کشیده می شود)
استعاره از زلف بلند یار که با گره های صلیب مانند به پشت بسته شده باشد.

امیدوارم اطلاعاتم به دردتون خورده باشه

ممنون از توضیحات جامعتون
دو قسمتش برای من تازه بود.

بوی فیروزه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ



روزی تو خواهی آمد


روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلـــــــم بشویی غمهای روزگـــــاران

تو روح سبز گلـــزار گل شاداب بی خـــار
مرا از پا فکنـــــــده شکســـــتنهای بســیار

تو یاس نو دمیــــــــــــده من گلبرگ تکیـده
روزی آیی کنــــارم که عشق از دل رمیده

تـــرا نادیدن مـــا غــم نباشد کـه در خیلت به از ما کــم نباشـــــد
من از دست تو در عالم نهم روی ،ولیکن چون تو در عالم نباشد

روزی تو خواهی آمد از سوی مهـــــــربانی
اما زمن نبینــــــی دیگر به جا نشـــــــــانی


بوی فیروزه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

لیست حرفهایی که می خوام خدمتتون عرض کنم سروران من:
اگه افتخار بدید انخاب بفرمایید.

۱-عقرب هم بدون اجازه ی خدا نیش نمی زنه.

۲-شعر برای عشق واقعیم

۳-نظر سنجی راجع ...

از تبریکتون ممنون استاد خوبم.


التماس دعا

بارون وآسمون شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ

«و خداوند شما را از شکم مادرانتان بیرون آورد، در حالی که هیچ چیز نمی دانستید و برای شما گوش و نیروی شنوایی، دیده و نیروی بینایی و قلب آفرید؛ باشد که شکرگذار باشید».

و صد افسوس ای مهربان خالق من، که چشم بر آن چه تو نپسندیدی گشودم و به نوایی که تو بدان راضی نبودی، گوش سپردم و خاطره ای که تو زینهار داده بودی، به دل راه دادم و این نه آن شکری بود که تو خواستی و نه آن عملی که بدان امر نمودی و چه زود خواهد آمد، آن روز که این دیده و دل در برابر تو به شهادت زشت کاری من زبان بگشایند. خدایا! مددی که بازگردم و این دل و این دیده را، آن گونه که تو بخواهی آینه نکویی ها سازم. کدورت گناه به غفران تو از آن بشویم و به نور عبادت تو جلایش دهم.

مرتضی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ

سلام بوی فیروزه
من مورد اول رو انتخاب می کنم

عقرب هم بدون اجازه ی خدا نیش نمی زنه

مشتاقم ببینم چی می خوای بگی

بوی فیروزه دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ

سلام به سلامتی آینه و باران
سلام به سلامتی نور وعشق
سلام به تو به هر انچه هست روشن.

چه عجب بارون وآسمون چشام ۷۵٪ ضعیفتر شد تا بیاین به ما سر بزنید.
مرسیییییییییییییییییییییییییییییی

آقا مرتضی گلی به جمالت آخه این موضوع یه اتفاق تازست اگه شوما نمی گفتی می یخید.

مرتضی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

سلامی به قشنگی سلام های بوی فیروزه

فیروزه خانم یکم توضیح بده ببینم چی می گی، من گیج شدم!!!
کدوم موضوع تازه است و اگه نمی گفتم می یخید؟

توضیح لطفا
توضیح خواهشا

قاصدک سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

قاصدک


سلام


ژرژ هربرت میگه : یا درست حرف بزن ؛ یا عاقلانه سکوت کن

من ترجیح میدم عاقلانه سکوت کنم

ولی یه حرف کوچولو

منم مثل مرتضی مورد ۱ رو انتخاب میکنم

مرتضی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام استاد
می شه بپرسم کامنتم چه ایرادی داشت که تایید نشده؟

بوی فیروزه گفتی " این موضوع یه اتفاق تازه است اگه شما نمی گفتی می یخید "
متوجه منظورتون نشدم اگه امکان داره بیشتر توضیح بدین

سلام مرتضی
یادم نمی آد.
چک کردم
شرمنده از قلم افتاده بود.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام
خدا مارو برای هم نمیخواست فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما ماله ما نیست فقط خواست نیمه امونو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ خدا از حسرت ما باخبر بود
خودش مارو برای هم نمیخواست خودت دیدی دعامون بی اثر بود
چه سخته ماله هم باشیم و بی هم
میبینم میری و میبینی میریم
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه میشه زنده باشه نه بمیرم
نمیگم دلخور از تقدیرم اما
تو میدونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید میرسیدیم
داره رو دست ما میمیره این عشق
تموم لحظه های این تب تلخ خدا از حسرت ما باخبربود
خودش مارو برای هم نمیخواست خودت دیدی دعامون بی اثربود
خدا مارو برای هم نمیخواست فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ماله ما تنیست فقط خواست نیمه امونو دیده باشیم


[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ

خیابونا چراغونی ، همه عالم به مهمونی
چه تاریکی دل من باز ........چه داغونی!
سکوت یه شب تب دار ، نگاهم تا سحر بیدار

رحیمی نژاد سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام استاد
سلام بوی فیروزه
سلام دوستان
بوی فیروزه در مرد عقرب بگو و خواست خدا
ممنون از همه ی دوستان

سلام

بوی فیروزه پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ

سلاممممممممممممممممممممممممممم
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللام
سسسسسسسسسسسسسسسلام
سلامعلکم
ایشالا استائ و برا بچه ها روبرا دیگه ! دعاگوی همتونم پیش خدا.
بابا من می گم خیلی ارادت دارم ....استاد دستون درد نکنه زندمون کردی امتحان توپی بود.
استاد کاش بازم درس داشتیم. دلگرفتگی آخر لیسانس تو دلم می آید.

سلام

بوی فیروزه پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ق.ظ

ممنونم همه ی دوستای گلم که با قلمتون کلبه ی دلمونو روشن کردید!
آقا مرتضی منظورم همین مورد اول . من فیروزه خانمم؟؟؟
قاصدک کم میای ولی اومدنت همیشه موج موثبت داره. چشم.
اعظم خانم . الان می گم.
خدامارو برای هم نمیخواست.........
چه داغونی؟
علیک سلام. چرا آخه!
شعر ی که نوشتی دوست دارم اما تلخ چون حقیقته!
الهی هیچ وقت تاریکی تو دلت نشینه دوست من.

بوی فیروزه پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ

بنا بر خواهشات انجام شده توسط عده ای حالا میگم:

عقرب هم بدون اجازه ی خدا نیش نمیزنه.
روز چارشنبه ی هفته ی قبل پس از گریپاژ اساسی در امتحان اول جهت عزیمت به منزل سوار قطار گشتم.
بعد از رسیدن رفتم دوش گرفتم خوش و خرم زدیم بیرون. تو حال خودم بودم که داداشم داد زد عقربببببببببببببببب!!!!!!!!! رفتم پیشش عقربو بهم نشون داد نگهاش کردم فهمیدم همون جسم بی ارزش نارنجی رنگ که از لای لباسام افتاد زمینو اصلا تحویلش نگرفتم عقرب بود .
بچه ها خدا می دونه چقد من خوابیدم این ور اونور پریدم حتی اگه مدت کوتاهی تو لباسام می بود منطقی بود نیشم بزنه !خدارو شکر! وقتی واسه مامانم گفتم با خونسردی گفت: عقربم بدون اجازه ی خدا نیش نمی زنه.

بوی فیروزه پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ

امان از دست مامانا(مادر شوهرا)

مادر داماد : ببخشید شما کبریت دارید ؟

مادر عروس : وا ... کبریت واسه چی ؟

مادر داماد : واسه اینکه پسرم سیگارش رو روشن کنه . !

مادر عروس : مگه داماد سیگاریه ؟

مادر داماد :سیگاری که نه . هر وقت مشروب می خوره . سیگار هم حتما باید باهاش بکشه. !

مادر عروس : پس داماد مشروب هم می خوره ؟!

مادر داماد :همیشه که نمی خوره . هر وقت تو قمار می بازه مشروب می خوره !

مادر عروس :پس داماد قمار باز هم هست !؟

مادر داماد : خودش که این کاره نبود . دوستاش تو زندان یادش دادند .

مادر عروس : پس داماد زندان هم رفته ؟!

مادر داماد : آره معتاد بود انتداختنش زندان .

مادر عروس : پس داماد معتاد هم هست !

مادر داماد : آره زنش لوش داد .

مادر عروس : زنش!!!!!!!!

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام
بابا بوی فیروزه میشه بگی کلآ چند نوع سلام در دنیا وجود داره؟!!!!!!!:-)
خوبه از رو کنجکاوی تو اینترنت دنبال این موضوع عقرب نگشتما!!!!!!!
خدارو شکر که به خیر گذشت. اگه تو رو نیش میزد حالا جدای این که درد میکشیدی و یا جونت به خطر می افتاد (که این ها اصلآ مهم نیست!!) من دیگه نمیتونستم ببینمت و این مسئله ی خیلی مهمی میدونی که!!!!
بوی فیروزه ببخش که مطلب نمی ذارم و از تو ممنونم که نمی ذاری کلبمون از رونق بیفته. جبران میکنم میدونی که.چی کنم دیگه.
در مورد دوتا موضوع دیگه هم میشه حرف بزنی فضولیم گل کرده
راستی چه مادر داماد راست گویی همه اگه روراست بودن این جور مواقع عالی میشد نه؟!!


رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام قاصدک گرامی
احسنت به شما
ولی ما منتظر حرف های شما هستیم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام چلیبا
ممنون از این که اسمتو برامون معنی کردی
برامون مطلب بذاری خوشحالمون میکنی.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام بارون و آسمون عزیز
خیلی متن قشنگی بود کلی کیف کردم
از این جور مطلبا اگه داشتید بذارید قول میدم حتمآبخونم.
ممنونم

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
ممنون که به کلبه ی ما سر میزنید و با تمام بدی های من(فقط من نه بوی فیروزه) باز هم ما رو فراموش نمی کنید.
(ضایعم نکنی بگی به خاطر بوی فیروزه (فقط بوی فیروزه نه تو) می آم):-)

بوی فیروزه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ

شعر برای عشق واقعیم........

حس خوبی دارم به تو که نزدیکی
میشه دستاتو گرفت توی این تاریکی

میشه تا آخر عمر با خیالت سر کرد
میشه عاشق موندو عشقو باور کرد

تا تو هستی همه چی ممنوعست
عشق دل کنده از این کوچه باغ بن بست

بغض یک دنیارو از دلم کم کردی
من فقط من بودم منو آدم کردی

عشق بی حادثه نیستُ من خیانت کردم
اگه یادم باشی زود بر می گردم

ُُای خدایی که برام تو شبا فانوسی
هول می شم وقتی تو منو می بوسی


مرتضی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام
بوی فیروزه

با اینکه هنوز مصرانه سر حرف های قبلی ام هستم اما به اصرار دوستان و زنگ روی زنگ٬ مجبور شدم واسه جشنتون بیام ( البته دلم هم می خواست بیام آخه دلم واسه خیلی از رفیقام تنگ شده مخصوصا امید طاهری و سجاد تشرفی )
بوی فیروزه خوشحال می شم که شما رو هم ببینم
نم گاو پیشونی سفیدم. عالم و آدم منو می شناسن ولی من شما رو نمی شناسم.خوشحال می شم بیاین خودتون رو معرفی کنید.

خانم رحیمی نژاد سلام
ممنون که بهم یادآوری کردین
باور کنید این بار فقط به خاطر بوی فیروزه ( فقط بوی فیروزه نه شما ) اومدم

جواب حرف هام رو هم ندادین
کلی وقت گذاشتم تا اونارو نوشتم
حداقل تکلیفم رو مشخص می کردین

امیدوارم که چهارشنبه بتونم ببینمتون
فرار هم نمی تونید بکنید چون سجاد ابراهیمی با منه و همکلاس قدیم شما ( البته اگه بیاین سمنان )

جهان سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام ...
من هم فردا همراه خواهرم (ورودی ۸۴ حقوق)تو جشنتون شزکت می کنم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ق.ظ

من فقط عاشق اینم

نقشه مقشتو بدونم

الکی بگم : " چی شد پس ؟! "

تو بگی که : " چه می دونم ! "

من فقط عاشق اینم

کلی قرض بالا بیاری

دو سه روز پیدام نشه تا

ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم

از گرسنگی نمیرم

اِنقَدَر زنده بمونم

تا که حالتو بگیرم

من فقط عاشق اینم

وقتی از همه کلافم

....

من فقط عاشق اینم

وقتایی که با تو تنهام

پودر فلفلو بریزم

توو غذای تو ، سرِ شام

عاشق اون لحظه ام که

من بخندم و بشینم

حواست به من نباشه

ورجه وورجتو ببینم

من فقط عاشق اینم

الکی یهو نمیرم

اِنقَدَر زنده بمونم

تا که حالتو بگیرم
------------------------
من فقط عاشق اینم

که تو رو یه شب ببینم

قیچی وردارم و فوراَ

نوک شعراتو بچینم!

من فقط عاشق اینم

که بیای کامنت بذاری

تو بگی : " بیا وب من "

من نیام خانم رحیمی
----------------------------------
در مسلــک عـارفــان تــو را هــو بکشند

دلـبــاخــتــگــان شـبــیــــه ابــرو بکشند

یک شب به کلبه امین مهمان شو

بـگـــذار تــرانـــه هــا تـــو را بــو بکشند

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ

سلامآقا مرتضی

(جواب حرف هام رو هم ندادین
کلی وقت گذاشتم تا اونارو نوشتم
حداقل تکلیفم رو مشخص می کردین)


آقا مرتضی من همیشه جواب شمارو زود میدم این شما هستید که بعد یه قرن می اید و جواب می دید
یادم نمی آد آدرس دقیق بدید تا بازم بخونم و جوابتونو بدم.
البته اگه منظورتون در مورد پاسخ شما به شکایت من در مورد شوخی شماست باید بگم جواب شما این قدر ناراحتم کرد که دیگه جوابی نداشتم بدم البته نه این که بد گفته باشید نه شما حقیقت رو گفتید و حقیقت گاهی خیلی تلخه.
به قول شما شما اگه هرچه قدر خانم ها رو بشناسید باز هم آقا هستید و کامل نمی تونید ما خانم ها رو درک کنید بدبختی من یا شایدم خوشبختی من در اینه که فقط محبت همه چیز برام نیست .شخصیت ها برام خیلی مهمه
مثلا(با اجازه) با این که استاد گاهی اساسی حال آدمو می گیرن ولی من شخصیتشونو قبول دارم....
نمیدونم دارم داغون جواب میدم مامانم هی داره صدام میکنه باید برم بقیش بدن.شرمنده.

سلام
ممنون از لطفتون
می دونم که دانشجویان عزیز و بی ادعای من این جور مواقع مرا به بزرگواری خودشون می بخشند.
اونهایی که نبحشند ازشون عذر خواهی می کنم و دیگر اصطلاحا باهاشون چایی نمی خورم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام مجدد
آخراش از موضوع پرت شدیم.
ببینید اقا مرتضی من براتون احترام زیادی قائلم حالا اگه گاهی بد اخلاقی میکنم به خاطر چیه؟؟؟؟؟ منم نمی دونم!!!!!!!!!!
منم جواب شما رو تو سلام دانشجویان من دادم که نیاز به تکرار نداره.
دقت کردید که محیط وبلاگ داره به خاطر ما یه کم عوض میشه ؟ ممکنه که بعضی ها (از جمله خودم) از این جور بحث ها خوششون نیاد بیاید به دیگران هم حق بدیم و حکایت شعر مطلب های زیبا و چیزایی بذاریم تو کلبه ها که همه دوست داشته باشن مثل متن های کلبه ی جدیدتون.
تازشم ممنونم که اومدی جشن حالا درسته به خاطر ما نیومدی ولی بازم ممنون این قدر خوشحال شدم منو نشناختید!!!!!!!!

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:58 ب.ظ

سلام جهان گرامی
خیلی ممنون از لطفت جشنتون ما رو دعوت کن ما می آیم.

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

سلام امین آقا
ممنون
چشم شما نیا من میآم مزاحم کلبتون میشم البته با اجازه.

امین پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

گاه چه ساده می شود نگاه را خلاصه کرد

سپید را عبور دا د .... سیــاه را خلاصه کرد

به خنده لب گشود باز که آه را خلاصه کرد

به نیتی درست و پاک گناه را خلاصه کرد

قدم به آسمان نهاد و راه را خلاصه کرد ...

---------------------------------------------------------------

نان را از من بگیر ، اگر
میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .

گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که می کاری ،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز میکند ،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید .

...

بخند بر شب
بر روز ،
بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره ، بر این دختر بچه* کمرو
که دوستت دارد ،
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم ،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند ،
نان را ،
هوا را ،
روشنی را ،
بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم ...
پابلو نرودا

رحیمی نژاد جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام استاد
همین اخلاقتونو دوست دارم .

سلام امین آقا
ممنون زیبا بود

به نام خدا
سلام
ممنون از لطفتون
بد نیست بدانید که معمولا هم این آدمای پرمدعا دوست دارند به زور با آدم چایی بخورن و چون محلشون نمی ذاری باهات دشمن هم می شن.
خوب بشن!!!

رحیمی نژاد جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ب.ظ

آخ گفتید استاد.
ولی واقعآ :خوب بشن.

بوی فیروزه شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ق.ظ

خوشبختی داشتن دوست داشتنی ها نیست دوست داشتن داشتنی هاست.


کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .


نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی



بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.



نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی



اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.



نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی



بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.



نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!!
بابی

بوی فیروزه شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ق.ظ

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:



دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20
کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده


نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.


اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم


وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند


یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،


یکیشون داد زد:


ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود.

امین یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ق.ظ

یک نفر شل تر از آب و مایعات

در شبی دور از نشاط و سور وسات

یک ورق آورد با خودکار بیک

چون بدش می آمد از بوی دوات

با خط خر چنگی اش چیزی نوشت :

" حاسبو اعمالکم قبل از ممات "

گفت با خود : "من چه کاری کرده ام ؟

توی این دنیای پر از منکرات ؟"

گفت وجدانش جوابش : " هیچ چیز !

پاک پاکی تو ،به ارواح بابات !"

داد پاسخ او به وجدانش : "ببین !

من که می دانم تو می سوزه کجات ؟!

می نویسم یک به یک اعمال خود

تا بفهمی نیستم بی انضباط (!)

من فقط ده بار کردم اختلاس

عاقبت هم بند "پ " دادم نجات

زیر آبی هم زدم خیلی ، ولی

کار من بوده ست رفع ضایعات

زیر میزی هم که مُد بود آن زمان

می گرفتم باز مثل رشوه جات

چون که شطرنجم حسابی خوب بود

پست بد خواهان نمودم کیش ومات

با دوتا انگشتر خوب و عقیق

من شدم عضو گروه صالحات

در خیابان ،پشت خط ، یا پشت رُل

هم مزاحم بوده ام ،هم لات وپات

با دروغ وتهمت وهرچی که شد

تیکّه می انداختم بر خوشگلات

توی فیلم جمع مال آنچنان

با زرنگی من نخوردم تیغ کات

کار هیچ انسان نکردم روبراه

یک پاپاسی هم ندادم من زکات

کار من رقص وچت و مه واره بود

چیست یاسین ونماز وذاریات ؟ "

تا که اوضاع تباهش شد مرور

دید فهرست گناهان لانگ شات

پس همانجا شد ول و جانش پرید

بی حساب آخرت کردش وفات !

بوی فیروزه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ق.ظ

این داستانو حتما بخونید.

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم

بوی فیروزه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام

دلم قطره ای بی تپش بیش نیست.


" شاید بتوانید دست و پای مرا به غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید ولی افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آورید" . جبران خلیل جبران



" زن کودکی است که با اندک تبسم خندان و با کمترین بی مهری گریان می شود" . هرود
شاخ پربار سر بر زمین می نهد و عظمت آن هم چنان در فروتنی او جلوه گر است" . گاندی



" تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی کنیم" . سانتابان



" همت آن است که هیچ حادثه و عارضه ای، مانع آن نگردد" . ابن عطا



" مرد بلند همت تا پایه بلند به دست نیاورد از پای طلب ننشیند" . کلیله و دمنه



" صاحب همت در پیچ و خم های زندگی، هیچ گاه با یاس و استیصال رو به رو نخواهد شد" . ناپلئون

بوی فیروزه یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ

سلام استاد!
سلا برابچ!

راز خوشبختى در این است که بدانید دیگران دلیل خوشبختى شما هستند" . لرد تنیسون

سلام

امین یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ

...و عشق بود که آغاز قصه تنها بود

و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را

به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را

و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد

که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد

و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد

خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد

خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد

به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟

خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد

و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد

و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد

و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد

و شمس شد که بتابد به جان مولانا

و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد

برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد

برای بردن دل روز بعد لیلا شد

و کم کم آمد و آواز هر قناری شد

و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد

نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا

قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا

و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود

همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود

وعشق بود که هر قصه را بهم می زد

و عشق بود که این غصه را رقم می زد:

شهاب بودی و در شام من رها بودی

سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی

«طنین غلغله درروزگار افکندی»

سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی

صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت

برای خواب تغزل صدای پا بودی

غزل چو زورقِ بی ناخدا خدا می خواست

برای زورقِ بی ناخدا خدا بودی

غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت

غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی

ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم

«ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی»

خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی

خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی

و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم

و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم!

جهان دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد...
حالا کو تا جشن ما!
به روی چشم...حتما دعوتتون می کنم.

بوی فیروزه دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم زخیال


دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند ؟ مگر نسیم شمال


تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال



اگر مراد نصیحت کنان ما این است

که‌ترک دوست بگوییم ، تصوریست محال


به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به در نرود همچنان امید وصال


حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده‌ی خونین نبشته صورت حال



سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی ست

که ذکر دوست نیار به هیچ گونه ملال



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد