کلبه خانم رحیمی نژاد و بوی فیروزه ۲

سلام 

بوی فیروزه و خانم رحیمی نژاد دو دوست صمیمی هستند که جور هم را می کشند و الحق که مطالبشان جذاب و خواندنی است. 

امیدوارم در صندوقچه ۲ هم در خدمتشان باشیم. 

ممنون 

استاد

نظرات 241 + ارسال نظر
رحیمی نژاد چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ

سلام استاد
استاد ممنون منم دوست ندارم چنین کلبه ای راه بیفته شوخی کردم .
استاد از یه چیز بدم می آد این که الکی بزرگم کنن به خدایی که به قلب ها آگاهه این تنها چیزییه که زندگی رو برام تلخ می کنه اوج ناراحتی های منم تو چند روز گذشته بی ربط با این موضوع نبود.
استاد بیشتر مطالبی رو که گذاشتم تو وبلاگ حفظ نیستم هیچ چیزیرو هم حفظ نمی کنم فقط با تمام وجود از خوندنه مطالبی که دوست دارم لذت می برم
بزارید همون دانشجوی ساده و کوچیک باشم تا خودم باشم ادا نباشم راحت باشم احساس صمیمیت بکنم نه بزرگی با بقبه یکی باشم نه بالاتر و البته نه پایین تر.
ناراحت نشید استاد بی جنبه نیستم فقط چشمم ترسیده نمی خوام اینجا هم که کلی دوسش دارم غریبه شه
ممنونم استاد بازم معذرت می خوام
از طلا بودن خسته گشته ایم مرحمت نموده مار ا مس کنید ( درست گفتم):-)


سلام به آقا مرتضی
کلو راه انداختی پس بسم الله:-)
به شخصیت من می خواید بخندید!؟! آفرین به خودم هر کسی استعداد خندوندنه دیگرانو نداره:-)
بله میدونم سنتون قد نمی ده آقا کوچولو!
پارسالو نمی دونم ولی امسال تو دل ما هم یه زنبیل گذاشتید!
چه جوری دعوام می کنید دیگه عصر عصر گفتگوست آقا مگه در جریان خبر های روز دنیا نیستید! (ولی باشه دعواتونم به جان می خریم:-)) ولی دعوای منم دیدنی می باشد ها:-) کلی مایه ی خنده بود در بین دوستان بوی فیروزه خواستی توضیحش با تو:-)
بخند همین خنده ها قشنگه :-)

به نام خدا
سلام
کاش همه بی ادعا بودند و راستگو

مثل اونها که جونشون را کف دست گرفتن تا ما زندگی کنیم
اما برخی پرمدعایند
پرمدعا و دروغگو

درست عکس شما

و اما بیت شما
از طلا بودن پشیمان گشته ایم
مرحمت فرموده ما را مس کنید

ممنون
استاد

رحیمی نژاد چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ

زندگی رسم خوشایندی نیست

در سکوتی دلتنگ

در حصاری مستور

عطر تنهایی من در همه جا پیچیدست

و هوس هوش مرا آکنده

با تمنای گناهی مبهم

مادر آگاه ز تنهایی من می پرسد :

تو چرا مثل عدم تنهایی؟

تو چرا کنج قفس هیچ نمی خوانی باز ؟

تا به آهنگ تو یکدم نفسی تازه کنم ،

شهر ما قبلگه عشق و وفا و غزل است ،

تو چرا تنهایی؟

واژه ها در به درند

ناتوانند به ادرک جنون

هیچ کس در این شهر

حس بی تاب مرا خوب نخواهد فهمید

که چرا اینگونه

داغ تنهایی یک آلاله

چشم پر عشوه گر یک نرگس

و غم شرق به غرب سوسن

بر دل گلشن من روییدست

دوست دارم که بگویم سهراب ،

زندگی رسم خوشایندی نیست

زندگی بالش یک خواب بلند ابدی است

زندگی طیف سفیدی است که آن سوی نهایت پیداست

زندگی تلخترین لحظه ی یک مردودی است

آری آری سهراب ،

زندگی هر چه که هست

زندگی رسم خوشایندی نیست ...

رند تبریزی

رحیمی نژاد چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

سلام بوی فیروزه ی عزیزم
باهات حرف دارم خیلی زیاد!
دنبال یه زمان خوب میگردم که جوابه همه ی محبتاتو بدم
منم خوشحالم که خوشحالی که هستم :-)

مرتضی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام استاد
بارها گفتم و باز هم میگم شخصیت شما، سلمان، امین، بوی فیروزه، خانم رحیمی نژاد و ... رو دوست دارم
چون خیلی به شخصیت خودم نزدیکه
و هرگز شخصیتی رو که دوست دارم تخریب نمی کنم
اون هم شوخی ای در گفته ی خود خانم رحیمی نژاد بود تا دیگه از این پیشنهادها نده!!!

ما ها در اوج بزرگی دوست داریم کوچیک باشیم و کوچیکی کنیم، خاکی باشیم و خاک بازی کنیم
ماها همگی از آدم های پررو و پرمدعای دروغگو نفرت داریم
که متاسفانه دور و برمون هم کم نیستن و تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که ازشون دوری کنیم
این وسط از روی حسادتشون فتنه هایی هم راه می اندازن ولی غافل از این هستن که خدا با ماست و این کارشون دوستی و محبت ما مستحکم تر می کنه


سلام خانم رحیمی نژاد
بسم الله
من غلط بکنم بخوام به شخصیت شما بخندم
حسودان به صمیمیت ما حسادت می کنن
چششون داره کور می شه
اسپند دود کنید
کور بشه چشم حسود
تو دنیای مجازی هم به قول استاد باید تحملمون رو بالا ببریم
نباید گوش به حرفشون بدیم که جز اذیت و آزار واسمون هیچ چیز دیگه ای در پی نخواهد داشت
آهای کسی که میآی نظراتو می خونی و خیلی ساده قضاوت می کنی سر جدت کل کل های دوستانه رو جور دیگه ای تعبیر نکن
با آبروی ما هم بازی نکن

خانم رحیمی نژاد
فقط یه زنبیل؟
انشالله سال دیگه جبران می کنم
یه تریلی 18چرخ پر از زنبیل خوبیه؟
فراموش کردن با کتک کاری گفتگوشون رو پیش می برن؟


سلام بوی فیروزه
به جاهای قشنگ فیلم رسیدیم
بیا این دعواهای خانم رحیمی نژاد رو تعریف کن بخندبم
هه هه
دوستت رو هم فیلم هم کردم

آی دلم
وای دلم

به نام خدا
سلام مرتضی
بارها گفته ام و بار دیگر می گویم تو با حیایی و این یک نشانه مهم ایمان است.
عکسش که کاملا صادق است یعنی کسی که حیا ندارد ایمان ندارد.
مطمئن هستم مرتضی.
این جملاتت معرکه بود که
ماها همگی از آدم های پررو و پرمدعای دروغگو نفرت داریم
که متاسفانه دور و برمون هم کم نیستن و تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که ازشون دوری کنیم
اما متاسفانه این طور آدمها بسیار وقیح و بی شرمند به زور می خواهند باتو چای بخورند. من هم که توی دهنشان می زنم. البته اول حمل بر سلامتشان دارم اما وقتی نفاقشان آشکار شد دیگر کاری با آنها ندارم.
در هر حال ممنون که متوجه می شوی

امین پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ب.ظ

سلام خانم بوی فیروزه شنیدن خاطره مذکور شنیدنی است بتعریفش
روی میز افطار شما این میوه‌ها گذاشته شده‌اند، که یکی را باید انتخاب کنید:

۱. سیب

۲. موز


۳.خیار


۴. هلو

اولین انتخاب شما کدام خواهد بود؟
لطفاً خوب فکر کنید و به میز غذا حمله‌ور نشوید!
این یک امتحان بزرگ است و نتیجۀ آن شما را متحیر خواهد کرد.
انتخاب شما چیزهای عجیبی در مورد شما خواهد گفت...
باز هم فکر کنید و قبل از انتخاب‌کردن به انتهای نامه نروید.
پس از انتخاب برای شناخت خودتان نتیجه را در انتهای نامه ببینید....
عجله نکنید، خوب فکر کنید!
â
â
â
â
با توجه به انتخاب شما...
سیب:
این یعنی شما شخصی هستید که دوست دارد اول سیب بخورد.

موز:
این یعنی شما شخصی هستید که دوست دارد اول موز بخورد.

خیار :
این یعنی شما شخصی هستید که دوست دارد اول خیار بخورد.

هلو:
این یعنی شما شخصی هستید که دوست دارد اول هلو بخورد.


امیدوارم که باانجام این تست شناخت بهتری از خودت به دست آورده باشی.
توجه به نتیجۀ این تست می‌تونه تو را به سمت آسودگی و درک و فهم و آرامش و سلامتی و ابدیت و حقوق بشر و پول و انرژی حق مسلم ما و... راهنمایی کنه، پس نسبت بهش بی‌تفاوت نباش.
همچنین من میدونم که الان خیلی دلت میخواد که منو پیدا کنید ولی دستتون به من نمیرسه و نمی‌تونی منو پیدا کنی، چون من خودم الآن دارم دنبال اونی میگردم که اینو واسم پیامک کرده بود! ساعات خوبی داشته باشی!

بوی فیروزه جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام استاد
باور می کنید اون حرفا مال داش مرتضی باشه!(شوخی کردم )


سلام داش مرتضی
اعظم قاطی کنه قاطی کرده هااااااا؟! اینو داشته باش!
یه بار به خاطر من دعوا کرد به بزن بزن نرسید آخه من اون سکانسو بیشتر دوس دارم..

هه هه ها ها هو هو ..... چگونه این اصطلاحات دشوار عرفانیت را هضم کنم. به راستی داش مرتضی؟!

بوی فیروزه جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ق.ظ

به دلیل استقبال بی نظیر شما روزه داران عزیز, ماه رمضان تا پایان مهرماه تمدید گردید !

.

به غضنفر میگن پاشو سحره ، میگه بزار بخوابم ، خودم فردا بهش زنگ میزنم !

نظریه فلسفی غضنفر درباره روزه:

انسان در این دنیا مسافری بیش نیست

و روزه بر مسافر واجب نیست !

.




.

.

مشترک گرامی به علت حلول ماه مبارک رمضان

از خوردن جگر شما تا هنگام افطار معذوریم

لطفا بعد از افطار در دسترس باشید !

.

.

.

به یارو میگن تو که روزه نمی گیری ، چرا سحری می خوری ؟

می گه نماز که نخونم، روزه که نگیرم ، سحری هم نخورم !؟

بابا مگه من کافرم!؟

.

.

.

یارو ! روزه میگیره از حال میره از پذیرایی در میاد !!!

.

.

.

طرف روزه می گیره، ۵ دقیقه به اذان روزشو میشکنه

می گن چرا اینکارو کردی؟ می گه خواستم به خدا ثابت کنم که می تونم اما نمی گیرم !

.

.

.

ماه رمضان بر تو ای دوست گلم که دم افطاری تخته گاز داری میری خونه مبارک باد !

جمعیت مبارزه با سوء تغذیه شدید !

.

ماه رمضان ماه صفا ، تعطیلی ، پرخوری ، بیکاری

و سیگار بعد از افطاری و تماشای سریالهای سرکاری مبارک باد !

.

.

.

به غضنفر می گن نظر شما راجع به ماه رمضان چیه ؟

می گه والا خیلی خوبه فقط یه ذره زولبیا بامیه اش رو زیاد کنن بهتر می شه !

.

.

.

ماه رمضونه یه وقت جایی نری که پیدات نکنم

آخه دارم دنباله ۶۰ تا گدا میگردم !

روی تو حساب کردم!!!

.

امین جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

می میرد این دریای ناآرام آرام

خاموش تنها بی صدا آرام ارام

من زنده رودم باتلاق گاوخونی

از دور می خواند مرا آرام آرام

چون عکس قرص ماه یک شب ته نشین شد

دربرکه ی جانم خدا آرام آرام

ای موج ها از تشنگی یک فوج ماهی

مردند روی ماسه ها آرام آرام

دریا عزادار است جاشوها بکوبید

بر سنج و دمام عزا آرام آرام

دریای ناآرام من آغوش واکن

تا جان دهد این رود ناآرام آرام...

آفرین

رحیمی نژاد جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام استاد
سلام بوی فیروزه
بوی فیروزه نگفتم تو تعریف کنی که اینو بگی من وظیفه ی دوستیمو انجام دادم ( ولی سر همون دعوا چقدر خندیدیم) میگم دقت کردی بعد دعوا هام همش می خندیدیم ( از بس با مزه دعوا می کنم!) از دعواهام نگو تا لجه آقا مرتضی در بیاد:-)
به دلیل استقبال بی نظیر: قشنگ بود بوی فیروزه ممنون و
طرف روزه می گیره، ۵ دقیقه به اذان روزشو میشکنه
می گن چرا اینکارو کردی؟ می گه خواستم به خدا ثابت کنم که می تونم اما نمی گیرم ! شوخییه تلخی بود
سلام آقا امین
خیلی جالب بود ولی آره خوبه که در دسترس نیستید وگرنه ...:-) کلی خندیدم بیشتر از این که خودتونم رفتید سر کار:-)
سلام آقا مرتضی
شما لطف دارید ما هم شخصیت دوستانی که نام بردید و شما رو دوست داریم( از شوخیتون ناراحت نشدم!)
انشاالله که همیشه هممون خوب و شاد و سلامت باشیم:-)
این چه حرفیه (تذکر:با هم کل کل داریم !نه؟) خواستم کم بیارید که آوردید:-)
الان برم اسپند دود کنم خانواده کلی شاخ در می آرن می گن اعظم چه احساس خود شیفتگی یی پیدا کرده ! ولی می گم ما شاالله لا حول ولا قوت الا بلله العلی العظیم( درست نوشتنشو بلد نیستم)
بله بعضی حرف ها دل آدمو بدجوری میسوزونه!
چیه زیاده یه زنبیل؟( هر آدمی که از غریبه به اشنا تبدیل بشه یه زنبیل تو دل ما میذاره حالا این زنبیلو چطور پرش می کنه با خودشه با دوستی و محبت یا با بدی و کینه! اگه با خوبی پر کنه به قول استاد باهاش چایی می خوریم واگه با بدی پر کنه زنبیلشو پسش می دیم و دیگه باهاش چایی نمی خوریم
خوبه هرچی بیشتر بهتر!
مواظب دلتون باشید آقا مرتضی راضی به دل دردتون نیستیم سپردم بوی فبروزه چیزی نگه:-) فقط به خاطر شماها باور کنید:-)

سلام

مرتضی جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه

سلام اولم به استاد عزیزم
شرمنده می کنید به خدا اما به قول خودتون چون آدمم خیلی خوشم اومد
مخصوصا وقتی این تعاریف رو بزرگی چون شما گفته
امیدوارم همینی که می گید باشم و باقی بمونم
آخه معتقدم انسان می تونه در کسری از ثانیه رنگ عوض کنه و مثل مار پوست اندازی کنه

سلام دومم به امین
من چون هلو رو انتخاب کردم اول رفتم جمله ی مربوط به هلو رو خوندم و فهمیدم که سر کاری بوده
یعنی به اندازه تو و ایضا خانم رحیمی نژاد و شاید استاد!!! سرکار نرفتم و فقط دعا کردم دستت به اونی که سرکارت گذاشته برسه
اما خونمون کسانی بودن که اساسی سر کار رفتن
باز هم ثابت کردی که ایول داری

سلام سومم به بوی فیروزه
استاد باور کرده گویا این شمایید که هنوز باور نکردید (جدی نگفتم)
بعضی ها ذاتا دیوونه اند که قاطی می کنن و بعضی ها هم واسه دفاع از حق قاطی می کنن!
من با دعوا کردن شدیدا مخالفم. بیشتر با صحبت (و کمی لبخند) مشکلات رو حل می کنم مگر اینکه گوشی بدهار نباشه اونوقته که داد می زنمُ مثل جریان دوماه پیش دایی ام.
خشونت هم که اصلا تو خونم نیست مگر اینکه قضیه ناموسی بشه اونوقته که خون هم می ریزم!!!
سمنان سه بار دعوا کردم اون وقتی که ترم آخر بودم. تو نظرای بعدی ام تعریف می کنم.
راستی با یه لیوان آب می تونید اون اصطلاحات دشوار عرفانیت رو هضم کنید !!!
قهقهه

سلام خانم رحیمی نژاد
رو چه حسابی فکر کردین لجم درمیاد؟
این شمایید که به قول خودتون بی جنبه اید نه من!!!
با این چیزا نه لجم در میاد و نه ناراحت می شم
جشن فارغ التحصیلی مون بودین؟یکی از جمله هایی که در وصف من بچه ها نوشته بودن این بود:
اصلا کم نمی یاره
حکایت شما هم شده حکایت جلوی قاضی و ملق بازی
والا
لا حول و لا قوه الا به الله العلی العظیم
واسه همینه که اون حرف ها رو زدم تا اولا دل خودشون بسوزه و دوما بدونن که دیگه دل ما با حرفاشون نمی سوزه. بدونن که دیگه حناشون پیش ما رنگی نداره.
اتفاقا برعکس٬ یه زنبیل واسه دوستی و محبت من خیلی کمه زود پر میشه.
جمله ی آخرتون نیاز به تفسیر داره

یا علی

بوی فیروزه شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ

سلامعلکم
امین خان ابراهیمیان
خیلی خوبه که اصلا شما رو نمیشناسم وگرنه مگه خدا بهت رحم میکرد.

دل تنگ

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دلتنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ

بوی فیروزه شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ق.ظ

سلام اعظم خوبم

اولا ممنون چه مطالبمو تایید کردی لطف کردی.

بهار که شد..

همه چیز برای از یاد بردنت آماده بود..

رویاهای بهاری..

پرواز خیال به آن بالاها..

نگاه آدم های جدید٬ دغدغه هایشان..

همه چیز آماده بود..

جز خودت...!

که بی خیال از دل عاشقم می آیی !

حرفی از آن روزها که بهاری نبود میزنی

بی خداحافظی میروی..

و من را در یک مسیر بی برگشت جا میگذاری..

میبینی چه ساده ؟ من میمانم در این راه ؟!

و تو مثل همیشه بی آنکه بپرسی با من می آیی! رفته ای..!

من مانده ام...بی تو...بی هدف..این راه را قدم میزنم تا برسم

به دو راهی دوباره بودنت..!

سلام نمیکنی ! حرفی هم نداری برای گفتن!

همه حرف هارا ! چه عاشقانه چه هوسناک گفته ای..

همین چند سال پیش ٬ همان شب ها..که درگوشی میگفتی:

قلبم موند زیر پات..نگاش نمیکنی! لگدش نکن..!

و من کودک میشدم..میخندیدم! و در کودکیم عاشق تر میشدم..

همه حرف هایت را گفتی!

مانده ام چرا خداحافظی بلد نیستی! چرا نمیگویی مثل همه که

خدا حافظ دخترک..تقدیر تقصیر کرد! منو تو عاجزیم !

نه !نمیگویی !

تو شکستن را بیش از دیگران آموخته ای..

تو باید باشی ..گاهی بیایی کنارم..خاطراتمان را ورق بزنی

که بوی کهنه کاعذ ها بی تابم کند..

تو باید باشی که اشک ها فرصت ماندن نداشته باشند..

تو باید باشی که از همه بشکنم..!

تو خودت اولین تیشه را زده ایی به ریشه ام..! دلسوزی گاه و بیگاهت برای چیست؟!

چقدر گفتند :وقت عاشق شدنت نیست مهسا..

رها کن ..که اگر دیر شود..

چقدر بغض کردم و گفتم دوستت دارم...!

و چقدر سخت اشک ریختم وقتی از خواب بیدار شدم و تو نبودی..

وقتی گفتند به آرزویت رسیدی و رفتی..!

چقدر گفتم:خدا یا..شکر

وقتی تو به سمت آسمان میرفتی و فکر ستاره شدن داشتی

من توی تختم به خود میپیچیدم و هیچکس طاقت شنیدن دوستش دارم را

از زبان من نداشت..برادرم هم کنارم بود ولی..بویی از تو نداشت..

رفته ای..مدت هاست رفته ای...

و من هنوز به آن روزها فکر میکنم..و تک تک لحظه هارا..

توی ذهنم مرور میکنم...!

مینویسم!

چون هنوز هم به یادت هستم!

راستی خدا! کاش ستاره ها بر می گشتند

بوی فیروزه شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ق.ظ

سلام داش مرتضی باید بگم واقعا از راهنماییتون ممنونم دکتر. راستی همیشه کم میاری قه قه می زنی؟
لبخند(به قول بعضیا)

رحیمی نژاد شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام
بوی فیروزه جان تایید نبود تشکر و سپاس بود
در بروی خود نبند
بر همه دنیا بخند
عمر ادمها کمه
فرصت آه و دمه
اشک گلها در بهار
قطره های شبنمه
چشم خود بر هم زنی
میرسد از ره بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال روزگار
زندگی با خوب و بد طی میشود
صبح فروردین شب دی میشود
لحظه ها را مگذران بی اعتبار
لحظه گردد ماه و سالی بیشمار
چشم خود بر هم زنید
میرسد از ره بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال روزگار

رحیمی نژاد شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز این چنین غمگین نیافت
باغ، هرگز این چنین تنها نبود

تاج های نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد در سینه تان
صبح می خندد خودآرایی کنید!
اشک های یخ زده، آیینه تان

رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!

روزگاری، شام غمگین خزان
خوش تر از صبح بهارم می نمود
این زمان حال شما، حال من است
ای همه گل های از سرما کبود !

روزگاری، چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه ی مهتاب را
این زمان دور از ملامت های ماه
چشم می بندم که جویم خواب را

روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه
خوش تر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود

روزگاری، هستی ام را می نواخت
آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه ی از آرزو لبریز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگی در لای رگ هایم فسرد
ای همه گل های از سرما کبود… !

مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ

بوی فیروزه ی عزیز
سلام
قهقهه من از اینه که بعضی ها در خیالات خودشون فکر می کنن کم آوردم
در حالیکه واقعیت چیز دیگه ای است
البته دلیایل دیگه ای هم داره
مثلا از کم آوردن دیگران هم خنده ام می گیره
اصلا دلم می خواد بخندم٬ حرفیه؟

مرتضی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ

«لبخند خدا»

لوئیزردن زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار وبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار مند و شش بچه شاد بی غذا مانده اند.
جان کانک هاوس(صاحب مغازه) با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی می خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت:« آقا شما را به خدا... به محض اینکه بتوانم پولتان را میاورم.»
جان گفت نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: « ببین خانم چه میخواهند خرید این خانم با من.»
خوار و بار فروش با اکراه گفت:« لازم نیست... خودم میدهم. لیست خریدت کو؟»
کوئیز گفت:« اینجاست »
« لیست خریدت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.»
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد... از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روز کفه ترازو گذاشت... همه با تعحب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خوارو بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روز آن چه نوشته شده است.
کاغذ لیست خرید نبود... دعای زن بود که نوشته بود:« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری... خودت آن را بر آورده کن.»
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همین جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت:« تا آخرین پنی اش می ارزید.»
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک چقدر است...

آفرین مرتضی
می خواستم پاسخی دیگر درخور مدعیان لافزن دروغین بنگارم دیدم متن این قدر لطیف است که خود گویاست.

امین چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

زاغکی قالب پنیری دید"

از همان پاستوریزه های سفید!

پس به دندان گرفت و پر وا کرد

روی شاخ چنار مأوا کرد

اتفاقا ازان محل روباه

می گذشت و شد از پنیر آگاه

گفت :اینجا شده فشن تی وی!

چه ویوئی !چه پرسپکتیوی!

محشری در تناسب اندام

کشتهء تیپ توست خاص و عوام!

دارم ام پی تریّ ِ آوازت

شاهکار شبیه اعجازت

ولی اینها کفاف ما ندهد

لطف اجرای زنده را ندهد

ای به آواز شهره در دنیا

یک دهن میهمان بکن ما را!

زاغ ،بی وقفه قورت داد پنیر!

آن همه حیله کرد بی تاثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفن!

پاس کردم کلاس دوم من

زیبا بود

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام استاد
سلام آقا امین
ممنون که سر زدید
خوشحال میشیم با دیدنه نامتون.

سلام آقا مرتضی
به به ، لجتون در اومده دیگه معلومه:-) خودتون بی جنبه اید (قهقهه)
نه نبودم ولی جشن فارغ التحصیلی آقای رحمانی اینا بودم ایشونم تو جشن ما حضور پررنگ داشتن ما مهمان رفتیم ولی ایشون اومدن و زحمت جشن کلی به دوششون افتاد(دستشون درد نکنه)
والا
بله شرمنده می کنید ، شما به من لطف دارید
هر وقت تفسیر کردید خبرم کنید!
ممنون که افتخار می دید مطلب میذارید

سلام

امین جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ

زنی را می شناسم من/که شوق بال و پر دارد/ولی از بس که پر شور است/دو صد بیم از سفر دارد/زنی را می شناسم من/که در یک گوشه ی خانه/میان شستن و پختن/درون آشپزخانه/سرود عشق می خواند/نگاهش ساده و تنهاست/صدایش خسته و محزون/امیدش در ته فرداست
..........................
زنی را می شناسم من/که می گوید پشیمان است/چرا دل را به او بسته/کجا او لایق آنست/زنی هم زیر لب گوید/گریزانم از این خانه/ولی از خود چنین پرسد/چه کس موهای طفلم را/پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است/زنی نوزاد غم دارد/زنی می گرید و گوید/به سینه شیر کم دارد/زنی را با تار تنهایی/لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی/نماز نور می خواند/زنی خو کرده با زنجیر/زنی مانوس با زندان/تمام سهم او اینست/نگاه سرد زندانبان/زنی را می شناسم من....

زنی را می شناسم من..../که می میرد ز یک تحقیر/ولی آواز می خواند/که این است بازی تقدیر/زنی با فقر می سازد/زنی با اشک می خوابد/زنی با حسرت و حیرت/گناهش را نمی داند/زنی واریس پایش را/زنی درد نهانش را/ز مردم می کند مخفی که/یک باره نگویندش/چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من/که شعرش بوی غم دارد/ولی می خندد و گوید/که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من/که هر شب کودکانش را/به شعر و قصه می خواند/اگر چه درد جانکاهی/درون سینه اش دارد/زنی می ترسد از رفتن/که او شمعی ست در خانه/اگر بیرون رود از در/چه تاریک است این خانه/زنی شرمنده از کودک/کنار سفره ی خالی/که ای طفلم بخواب امشب/بخواب آری/و من تکرار خواهم کرد/سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من/که رنگ دامنش زرد است/شب و روزش شده گریه/که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من/که نای رفتنش رفته/قدم هایش همه خسته/دلش در زیر پاهایش/زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من/که با شیطان نفس خود/هزاران بار جنگیده/و چون فاتح شده آخر/به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند/زنی خاموش می ماند/زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند/زنی در کار چون مرد است/به دستش تاول درد است/ز بس که رنج و غم دارد/فراموشش شده دیگر/جنینی در شکم دارد/زنی در بستر مرگ است/زنی نزدیکی مرگ است/سراغش را که می گیرد/نمی دانم؟/شبی در بستری کوچک/زنی آهسته می میرد/زنی هم/انتقامش را/ز مردی هرزه می گیرد

زنی را می شناسم من

زنی را....

«سیمین بهبهانی»

رحیمی نژاد جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام آقا امین
با این که با این شعر ها مخالفم باید بگم اولین شعری بود که واقعآ خوشم اومد چقدر زن ها و مادر ها مظلومند (البته نه همه ها) ممنون واقعآ خوشم اومد دستتون درد نکنه

رحیمی نژاد جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

سلام استاد
۳تا خبر دارم
اولی در مورد بوی فیروزه می باشد بذارید اول اجازه بگیرم ازش بعد بگم خبرای خوبه
دوم خانم صبوری شیمی معدنی پیام نور مشهد قبول شدن و خواهند رفت تبریک میگم بهش
سوم منم شیمی تجزیه پیام نور ابهر قبول شدم بابام اصرار داره میگه حتمآ باید بری (بابام عاشق تجزیه است )
استاد ارزش داره برم؟ بهتر نیست یه سال دیگه بخونم؟

سلام
مبارکه!
مبارکه
مبارکه
سال بعد ان شاا... جایبهتر قبول می شوید اما اگر تجزیه دوست دارید بروید
اگر نه هم پدر را راضی کنید.

موفق باشید

سلمان رحمانی جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ


آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می کنم

ه نام خدا
سلام یاران دبستانی
خدا قوتتان دهد
مطالبتان زیباست

خانم رحیمی نژاد
شرمنده می کنید
من یادم نمیاد که شما توی جشنمون بودید ولی دوستان دیگر (از آقایون) که بودند زحمت بسیار کشیدند
من که کاری نکردم اگر هم به نظر شما دوستان کاری از طرف من انجام شده از برای جبران دینی بوده که بچه های شما گردن ما داشتند. همین
موفق و موید در پناه حق

رحیمی نژاد شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام استاد
اجازه رو گرفتم بوی فیروزه عروس شدن بله رو دادن می خوان شریک زندگیشونو خوشبخت کنن:-) به سلامتی مبارک باشه
استاد حسرت به دلم موند که واقعآ یه بار بگم از یه درس خوشم می آد یا متنفرم( تنفر رو برای زبان به کار می برم ولی راستش زبانم دوست دارم)
احتمالآ می رم من درس خون نیستم باز شاید محیط دانشگاه باعث بشه انگیزه برای درس خوندن پیدا کنم بابامم به آرزوش میرسه!

آقای رحمانی سلام
می دونم ما تازه بعد جشن ۸۴ فکر کنم یه بار سلام علیک کردیم انتظارم نداشتم یادتون باشه . نمی خواد هوای بچه های مارو داشته باشید راستشو بگید اصلآ کمک نکردن درسته:-)
می خواید یه خاطره بگم؟
برا کارت دعوت قرار شد آقایون کارت بیشتری داشته باشن من شاکی شدم گفتم من باید همه ی دوستامو دعوت کنم دعوت نکنم ناراحت می شن دخترا حساسن ولی پسرا نه حالا اگه دوستای شما نیان زیاد ناراحت نمی شن!
بچه ها گفتن چند تا از آقایون باید حتمآ تو جشن باشن مثلا آقای رحمانی من شاکی شدم گفتم چرا باید ایشون باشن
دلیلشون این بود که به گردنشون حق دارید(الان خوشحالم که بودید )
و برای کارت بیشتر هم دلیلشون این بود که آقایون شیطون ترن جشنو قشنگ می کنن . یادش بخیر اون روزا چقدر خوب بود چقدر خندیدیم از بچه های کلاس ما خبر دارید ؟ کاش به وبلاگ سر می زدن استاد کار قشنگی کرد با ساخت وبلاگ می شد همیشه از هم خبر داشته باشیم!

مبارکه
هر چند تو کامنت قبلی مبارکه را گفته بودیم

مرتضی شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
آفرین
مبارکه
باری کلا
ایول به بابا
مگه میشه باب حرف بزنه و بچه گوش نده
ارشد وقت زیاد دارین می تویند واسه کنکور هم بخونید
به خانم صبوری هم تبریک منو برسونید

به به عروس خام
بوی فیروزه
کی می شه خبر دامادی منو بخونید؟
انشالله خوشبخت بشی
پشت بند داداش داری میری خونه ی بخت
مادرت که اینجوری خیلی تنها می شه
خدا صبرش بده
حالا عروسی کی هست؟
دعوتیم دیگه؟

راستی خانم رحیمی نژاد من هم به گردن بچه هاتون خیلی حق داشتم ولی دعوت نشدم
سلمان بهت حسودیم شد
احساس خود شیفتگی دارم

از دست این سجاد ابراهیمی و هاتف ایروانی اینجا هم آسایش ندارم
شب امتحانشون که می شه چنان مرتضی مرتضی ای می گن که نگو و نپرس اما همینکه جزوه ها رو گرفتن پررو بازیشون شروع می شه
من هم که ساده فقط می خندم
خلاصه سجاد بارها گفته:
مرتضی اگه دختر بودی می یومدم خواستگاریت
بماند چی جوابشو می دم
جاتون خالی یه شب رفتم خوابگاه تا خود صبح بیدار بودیم و خندیدیم

وای چقدر حرف زدم

امین یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام
تبریکات صمیمانه من را بابت قبولی خانم رحیمی و عروسی خانم بوی فیروزه صمیمانه پذیرا باشید
در این شبها اگر حال خوشی دست داد دوستان را هم فراموش نکنید.

رحیمی نژاد دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:32 ق.ظ

سلام اقا مرتضی
چقدر آفرینتون بهم چسبید ممنون:-)
انشاالله به زودی خبر ازدواج شما:-)
به همکلاسی های قدیم ما سلام برسونید.
بازم ممنون آقا مرتضی

رحیمی نژاد دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ق.ظ

سلام آقا امین
ممنون
امشب دعاتون کردم اتفاقآ اسمتونم آوردم امیدوارم دوستان من رو هم دعا کنن.

مرتضی دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
اولا که به امین حسودیم شد
خوشا به حالش که دعاش کردین و اسمشو آوردین

دوما ت کمیکار ساختن چند نوع چسب رو یاد گرفتم
چسبوندن رو خوب یاد گرفتم
البته چسبوندن چیزای خوب نه چیزایی بدی چون تهمت و افطرا و ... که تو خونم نیست

نوش جونتون
اگه خواستین بگین تا باز هم آفرین بچسبونم
یاد آفرین ها و صدآفرین هایی که تو دوران ابتدایی به کتابهامون می چسبوندن افتادم
مامان من که یه عالمه از این برچسب ها داره

هر وقت هم همکلاسی های قدیم شما به دست بوسی ام اومدم پیغامتن رو می رسونم

و خبر ازدواجم به این زودی ها نخواهد بود
اول درسم تموم بشه بعد یه کار خوب و کمی پس انداز و انشالله تا هم کفم پیدا شه ۲-۳ سالی طول می کشه

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

رحیمی نژاد دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام آقا مرتضی
وقتی اسم آقا امین یادم اومده پس اسم شما هم حتمآ یادم اومده!
مامان منم از این چیزا زیاد داره گاهی خوشم می آد ناخنک می زنم (به کسی نگید) :-)
لطف میکنید!
انشا الله موفق باشید هم دکترا بگیرید هم کار خوب هم یه زندگییه خوب داشته باشید.

ان شاا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ

تو لغت نامه دهخدا بهش میگن انگ گذاری (نسبت دادن مشخضه ای به چیزی یا کسی) ممنون دوست داشتنی هستین
----------------------------
هر روز که می گذرد عشق خاکستری تر میشود مانند انسان در حال مرگ

هر شب که می گذرد می خواهیم بگوییم همه چیز عادیست اما همه پیرتر سردتر و افسرده تر شده اند

انسان می داند باید بمیرد باز در دنیا سرگردان است
---------------------------------
دف دف زنان بیا به شبستان من برقص

هوهو کنان بچرخ و به ایوان من برقص

چون گردباد پای بکوب و به پای خیز

چرخان میان بهت بیابان من برقص

دست از میان باغچه ی من برآور و

نیلوفرانه بر لب ایوان من برقص

گیسو رها کن ای شب پیچیده زیر ماه

لختی ای آبشار پریشان من برقص

ای مستی همیشه به مینای من بچرخ

ای تلخی مدام به فنجان من برقص

عریان شو ای جهنم ناب ای گناه محض

آتش بزن به خرمن ایمان من برقص

مرداد آتشین من اسفند دود کن

اردیبهشت وار به آبان من برقص

الوند من نشسته و خاموش تا به چند

برخیز ای غرور فروزان من برقص...

مرتضی سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ

به نام خدا

سلام بوی فیروزه، عروس خانم
انقدر آقا داماد رو تو خرج ننداز، اول زندگی گناه داره به خدا!
چی؟ می خواست زن نگیره!
آره خوب حرف حساب جواب نداره اما یادش باشه این زنه که مردش رو به عرش اعلی می بره
مثل یکی از زن دایی هام نشی که مردش رو از عرش به فرش کوبوند (بر وزن کوبیدن)
خلاصه من آرزوی خوشبختیت رو دارم
تو این شبها هم دعات می کنم
این دوستت خانم رحیمی نژاد رو هم دعا می کنم که ارشد دوستای خوبی چون تو و خانم اسماعیل پور و ... (راستی از خانم اسماعیل پور خبری دارین؟ بگین دلمون واسش تنگ شده، کجایی بابا !!!) پیدا کنه که شبهای امتحان به دادش برسن

راستی رشته ی من دکتری نداره. با این سیسم آموزشی ای که اینها دارن دیگه علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم.
وقتی فکرش رو می کنم که حداقل 4 سال دیگه علاف بمونم اعصابم خورد می شه
الان باید در حین کار درس خوند. چرا اگه یه حقوقی می دادن که با این سن مجبور نبودم از بابام پول تو جیبی بگیرم حتما واسه دکتری (شیمی آلی) تلاشم رو می کردم!

امتحان دکترای آلی ۶/۸/۸۹

رحیمی نژاد چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام اقا مرتضی
ممنون از دعاتون
ادامه تحصیل بدین نذارید بی مسئولیتی دیگران شما رو از داشتن یه زندگییه بهتر دور کنه درسته ادامه تحصیل همه چیز نیست ولی ادامه بدین بهتره. به هر حال موفق باشید

آفرین

امین و مناجات خوابگاهی پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

مناجات خوابگاهی
منت خوابگاه را ـ قل و شر ـ که نبودنش موجب نیاز است و وجودش مساله‌ساز. هر نفری که بدانجا رود در قید حیات است و چون به در آید نزدیک ممات. چون در هر اتاق ده نفر موجود است و بر هر پنجره‌ای تخته‌ای واجب.
بنده همان به که ز قحطی جا روی به رهن یک اتاق آورد
لیک بفهمد اگر این را رئیس بر سر او چوب و چماق آورد
فریاد پیچ بی‌ملاحظه‌اش همه را رسیده و بانگ تلفن لحظه به لحظه‌اش همه جا کشیده. شب‌ها بعد از ساعت هفت احدی را رخصت ورود ندهند و دانشجوی تأخیری را در اولین فرصت به حراست هدایت کنند.
ای عزیز که با کمی تأخیر قصد رفتن به خوابگه داری
از نگهبان چگونه بگریزی تو که تنها همین گنه داری
گربه‌های بسیار را گفته که بساط تعقیب دانشجو بگسترانند و جیرجیرک‌های بی‌شمار را فرموده که شب تا صبح آواز بخوانند. بساط ورزش صبحگاهی به جای کپسول‌های گاز فراهم آورده و برای مطالعه چهارصد دانشجو اتاقی چون لانه گنجشک مهیا ساخته. دانشجوی فعال را در اثر شلوغی به دیوانه‌ای بدحال تبدیل کرده و اتاق تلویزیون به جهت حضور پوست تخمه تعطیل.
ابر و با د و مه و خورشید و فلک در کارند همه لیسانسه‌ها پس ز چه رو بیکارند؟
در خبر است که از سرور خادمان و مهتر مستخدمان و گروهی سوخته دل از جمع خودمان که هر گروه یک نفر از دانشجویان بخت برگشته پریشان حال به جانب یخچال روی آورد که جرعه آبی بخورد، دریابد که رندان آخرین بقایای مرغ و ماهی سردخانه را ربوده و به جای آن روی برفک‌ها واژه ویژه "زرشک" را حک نموده‌اند. یک روز تأمل ترم‌های گذشته می‌کردم و حسرت درس‌های ناخوانده می‌خوردم و صحن سیمای خویش به آب مژگان می‌شستم و بهر غیبت از کلاس بهانه می‌جستم و اندوه دیرینه در عمق جان می‌نهفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:


هر دم از عمر می‌رود نفسی از رفیقان ما نمانده کسی
ای که شش ترم رفت و در خوابی مگر این ترم هفت دریابی
یاد آن ثبت نام غوغایی خلق حیران برای امضایی
یک نفر در اتاق رایانه از شلوغی شدست دیوانه
دیگری بهر وام تحصیلی پر نموده سه فرم تحصیلی
وان دگر از برای شهریه جیب خود را نموده تخلیه
بگذر از خرید کفش و لباس تا که شاید کند دو واحد پاس
یک نفر در فغان ز نرخ کتاب دیگری از نخواندنش بی‌تاب
یک نفر در شلوغی سرویس از عرق گشته تا گریبان خیس
وان دگر شام سلف تا خورده شده زار و نزار و پژمرده
در شب امتحان که کتلت و ماست تا سحرگه میانشان دعواست
هر دو همچون دوای خواب آور برده هوش و حواس ما از سر
درس، سختست و مدرک امروز عالی را نموده خوش پاسوز
ای که دل بسته‌ای به این مدرک فکر فردا نکرده‌ای بی‌شک
رنج شغل و معاش در راه است عالمی زین قضیه آگاه است

بعد از تأمل این معنی، مصلحت آن دیدم که برای بقای ذات و ادامه حیات چاره‌ای بجویم و بهر مدرک خویش کوزه‌واره‌ای بیابم و جامه فارغ‌التحصیلان آشفته حال بپوشم تا به مدد آن در سایه مدرک خویش آبی زلال بنوشم


شاد باشین

رحیمی نژاد جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام استاد
سلام به همه
سلام اقا امین
خیلی قشنگ بود
خودتون نوشتید؟
فکر کنید من تو خونه ای که همش ۴ نفر بودیم بزرگ شدم پدر مادر برادر همه برا کارو تحصیل میرفتن و من معمولآ نصف روز خونه تنها بودم تازه همیشه یه اتاق داشتم که توش درس می خوندم با خودم خلوت می کردم فکر میکردم خلاصه کلی با تنهایی کیف میکردم!(واسه تنها موندنام کلی خاطره دارم )
وقتی اومدم سمنان زندگیم از این رو به اون رو شد ۴ سال درس نخوندم ولی همیشه گفتم و میگم خدا بهم رحم کرد که یه راه دور قبول شدم تو خوابگاه خیلی چیزا یاد گرفتم ولی خیلی هم درک دیگران برام سخت بود .
روز ثبت نام بچه ها سرو دست میشکستن برا گرفتن خوابگاه من از اول گفته بودم من خوابگاه نمی رم باید برام خونه بگیرید بابام راضی نبود میگفت خوابگاه باشی خیال ما راحت تره آخه به هم خونه ای داشتن هم رضایت نمی دادم می گفتم تنها خونه می خوام وقتی تلاش بچه ها رو برا گرفتن خوابگاه دیدم به خودم گفتم بذار یه ترم امتحان کنم شاید بد نباشه.
یادمه مامانم نتونست بیاد من تنها وسیله هامو بردم بالا (طبقه ی ۴) داشتم وسایلمو میبردم بالا که یه دختر خانم گفت بذار کمکت کنم منم تشکر کردم کفتم ممنون همین که یه طرف وسیلرو گرفت گفتم شما هم روز اول مامانتون نیومده بود!:-(
( مامانم یه بار اومده بود ولی چون دانشگاه خیلی برقرار نبود برگشته بودیم خونه بعد قرار شد اول مهر دوباره منو ببرن سمنان که دیگه مامانم مدرسه داشت بابا و داداشمم از کارشون زدن و منو بردن)
بعد فهمیدم این دختر خانم هم اتاقیمه:-) خانم صبوری و خانم بیضایی هم هم اتاقیم بودن هر دو خراسانی بودن و لهجه ی شبیه به هم داشتن وای اول که صداشونو شنیدم تو دلم گفتم خوب این جور که معلومه این دوتا باهم دوستن (آخه پیش هم جوری نشسته بودن گرمو صمیمی حرف میزدن که انگار یه 10 سالی همدیگرو میشناسن) روم نمیشد ازشون کمک بگیرم هر وسیله ای که می آوردم بالا می گفتن بیایم کمک می گفتم نه آخریشه ! (ولی نبود) چند بار این تکرار شد بعد یه مدت که دوست شدیم سر این کارم کلی خندیدیم:-) 2 هفته ی اول یه هم اتاقی داشتم که خیلی باهاش دوست شدم ولی بعد اتاقشو با دوستش عوض کرد آخه این دوست من خیلی آدم عجیبی بود خیلی صبور بود هم اتاقی های دوست دوستم خوب نبودن و دوستم برای نجات و آرامش دوستش جاشو با اون عوض کرد. ترم اول خیلی با خانم صبوری و خانم بیضایی نبودم همش اتاق دوست صبورم بودم( مثل مادر بود مهربون ، فداکار ، رازدار،روح بزرگی داشت ویژگی های خیلی خوبی داشت)
از دانشگاه یه راست می رفتم پبشش گاهی شب هم همونجا می موندم روزای امتحان مثل مادر مواظبم بود.:-)
از ترم 2 خانم صبوری و بیضایی رو کشف کردم (این دوتا هم خیلی دخترای خوبی هستن درک بالایی دارن همیشه از خدا به خاطر داشتنشون ممنونم. )( البته ترم 1 هم دوران خوبی داشتیم باهم ولی تو خیلی از برنامه هاشون نبودم ) از ترم 2 دیگه همه چیزمون یکی شد خرید رفتن درس خوندن غذا خوردن دیگه 3 نفر نبودیم شده بودیم 1 نفر:-)
یادش بخیر اتاق ما اتاق چایی بود هم خراسانی ها هم شمالی ها پاییه چایین:-) بعد کلاس گاهی اوقات بقیه ی بچه ها هم می اومدن پیش ما برا ی چایی یه سماور برقی یه کتری برقی یه چایی ساز سوزوندیم این 4 سال، دیگه ترمای آخر کارمون دوباره رسید به کتری و کبریت:-)
ترم 6 و 7خانم اسماعیل پور خانم بیضایی و صبوری و من هم اتاق شدیم چقدر اون دوران می خندیدیم
البته از ترم 2 با رویا دوست شدم دختر خیلی خوبیه ( کاش برگرده گاه گدار یه کامنت هم بذاره خوشحال میشم)
این چند نفر یعنی همون دختری که تو جابه جا کردن وسایل کمکم کرد و اون دوست صبورم و خانم اسماعیل پور و خانم صبوری و خانم بیضایی از بهترین دوستان و هم اتاقیهام بودن(البته ترم 5 اتاقمو عوض کردم که خداییش هم اتاقی های خیلی خوبی بودن دوتاشون دوستای صمیمیم شدن) ( من یه اخلاق بد دارم خسته میشم گاهی باید تنها باشم گوشه گیر میشم خانم صبوری و بیضایی این اخلاق من دستشون اومده و از من نمی رنجن می دونن دوستشون دارم ولی فقط دلم گرفته و باید تنها باشم )
ترم 2 و 3 دلم بد شکست 2 نفر که از دوستای دوست صبورم بودن هم اتاقم شدن فکر کردم دوستیم بعد فهمیدم که فقط هم اتاقی هستیم ترم 4 هم یه چیزای دیگه ای باعث ناراحتیم شد احساس می کردم دوست دارم از دوستام جدا بشم تا یه وقت از دست اونها هم دلم نشکنه می خواستم داشته باشمشون دنیا رو سرم خراب شده بود احساس خیلی بدی داشتم واقعیت هایی رو داشتم درک میکردم که تو محیط خونه ندیده بودم احساس تنهایی می کردم آخرش اتاقمو برای ترم 5 عوض کردم (ولی همش تو اتاق خانم صبوری و بیضایی بودم بازم باهم بیرون می رفتیم و تفریح می کردیم) یادمه این قدر حالم بد بود که می خواستم از هر چی که دوست دارم دل بکنم از کلاسای استاد عموزاده دیگه خوشم اومده بود و براشون هم احترام زیادی قائل بودم حتی خواستم این احساس رو هم خفه کنم یادمه برای استاد یه پیامک دادم برای خداحافظی ولی نمی دونم چرا استاد خودکشی معنی کرد(البته جز خودکشی هم نمی شد جوره دیگه ای معنی کرد استاد که از چیزی خبر نداشت !) تازه سر کلاس خوند شماره رو هم به یکی از بچه ها نشون داد اون لحظه خیلی ناراحت شدم ولی فهمیدم که هر حرفی 1000 تا معنی میتونه داشته باشه و 1000 تا برداشت.
خلاصه (این قدر میگم خلاصه شده یه متن این قدری حالا اگه نمی گفتم چی می شد:-))
خلاصه این 4 سال درس نخوندم ولی خیلی چیزا یاد گرفتم یکیشو چند وقت پیش رو کردم داداشم خندید گفت اعظم بیخود نیست معدلت 15 شده تو 5 واحد خوابگاهی گذروندی نه آفرین
:-))
الانم هی سر به سرم می ذاره میگه اعظم میتونی ارشد تجزیه رو بگیری ؟ تو برا گرفتن لیسانس همه ی مارو کشتی ! منم میگم اولآ من 7 ترمه تمام کردم دومآ معدلم15 شد از معدل تو که بهتره! سومآ الان خونم نه خوابگاه دوتایی می خندیم هی زرنگیهامونو به رخ هم میکشیم بابامم اون وسط طرف منو میگیره میگه نه اعظم زرنگه میتونه آی کیف میکنم طفلک داداشم:-)

سلام

[ بدون نام ] شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ق.ظ

سلام وقت بخیر
متاسفانه هنوز هجمه‌ها علیه استاد شجریان ادامه دارد و پخش نشدن دعای ربنای وی در صدا و سیما بازتاب‌های مختلفی دارد. خبرگزاری فارس، سروده امیرعاملی در مورد محمدرضا شجریان را منتشر کرد.در مقدمه این شعر آمده است:"در پاسخ به منافقانی که می‌خواهند با صدای سوخته‌ شجریان مردم ایران را تحقیر ‌کنند؛ مردمی که سرافراز و عاشقند مردمی که از جنس شقایقند."

و سروده ای از جنس ریا از یک ... (آقای امیر عاملی)
گم شدی آوازه خوان پیر ما
گم شدی آخر به زیر دست و پا

کرد بیگانه تو را ابزار خویش
خود شدی تا نور حق دیوار خویش

ربنایت چون خودت از یاد رفت
خیل شاگردان، هلا! استاد رفت

رفته‌ای از پیش ماها دور حیف
در سر پیری شدی مغرور حیف

مطرب عهد شبابم بوده‌ای
مزه نان و کبابم بوده‌ای

خوب می‌خواندی صدایت خوب بود
بعد تاج اصفهان مطلوب بود

می‏زدی چه چه برای شیخ و شاب
با نوای تار و تنبور و رباب

هست ساز اینک ولی آواز نیست
یک در گوشی به سویت باز نیست

تا نپیوندی عزیزم بر زوال
کاشکی بودی مرید اعتدال

مکر آمریکا تو را منفور کرد
زرق و برق غرب چشمت کور کرد

چونکه پیراهن دو تا شد بد شدی
مثل آن مطرب که بد می‌زد شدی

«سایه»ات فرموده بود آوازه‌خوان
که مرید پیردل باش و بمان

لیک ‌ای مطرب دریغا که غرور
کرد از مردم تو را صد سال دور

وقت پیری ناز کردی با همه
ناز را آغاز کردی با همه

ناز کم کن سوی ملت باز گرد
کم بگو ازیأس ای استاد زرد»

همچنین معاون سیما در اظهار نظری گفته است: معتقدم که شجریان دیگر صلاحیت حضور در قلب مردم را ندارد

مرتضی میرباقری(معاون سیمای صدا و سیما) که شب گذشته(اول شهریور) از پشت صحنه مجموعه تلویزیونی نون و ریحون بازدید می کرد؛ در جمع خبرنگاران و در پاسخ به سوال خبرنگار ایلنا درباره صحت و سقم پخش نشدن ربنای شجریان و دیگر آثار وی از صدا و سیما گفت: شجریان به دلیل مواضع ضدانقلابی که گرفته است و مواضع بدی که در رابطه با مردم خودش گرفته است؛ دیگر صلاحیت کافی برای حضور در قلب مردم را ندارد. او خودش چهره خود را مخدوش کرده است.

و اما به نظر من این هم یکی دیگر از وارونگی‌های زمان ماست که صدای شجریان از ما دریغ می‌شود و صداهای کلفت و خشن همراه با داد و هوار می‌رود روی مخ‌مان.

گم نشد آواز خوان پیر ما
گم نشد آخر به زیر دست وپا
تازه او این روزها پیدا شده
در دل ما تازه حالا جا شده
چشمه ای جوشان و رودی جاری است
ربنایش عامل بیداری است
ربنایش راز و رمز دیگر است
از همه او یک سر وگردن سر است
او کنار ماست اصلاً دور نیست
پیر ما یک ذرّه هم مغرور نیست
او صدای زندگی مردم است *
او برای چشمهامان مردم است
دیو جهل از صوت او در دلهره
بهر او شد ربنایش چون خوره
از سر سوز است های وهوی او
عاشقان حق مرید کوی او
او نبوده وامدار شیخ و شاب
بوده راه و رسمش از عهد شباب
گر که نازد ، ناز او را می خریم
باز هم آواز او را می خریم
یا خدایا یا خدایا می کنیم
روزه را با صوت او وا می کنیم
بشنو از «جاوید» تنها یک سخن
در کنار باز هرگز پر نزن
این قلمرو جایگاه پشّه نیست
خود بگو حالا ،(فلان ِزرد) کیست؟


به نام خدا
سلام

۱-هر چند سانسووووور کردم باز یک کلمه در رفت بگرد و پیدا کن. لطفا رعایت کنید.

۲-من به خاطر دعواهای سیاسی پیش آمده نمی گویم من هم از سالها قبل استاد را نمی پسندیدم با صدای شهرام ناظری بیشتر حال می کردم.

۳-مساله چیز دیگری است.

ممنون

حسین بیدقی دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام
هر چند نمی شناسمتون و فکر می کنم از ورودی های پایینتر از ما بودید ولی چون همه اهالی صندوقچه از دوستان ما هستند و بعد از کلبه مر تضی یه سری هم به شما زدم.مطالبتون رو هم خوندم.
موفق باشید

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام آقای بیدقی
ممنون که به این کلبه هم سر زدید
بله من ورودی ۸۴۲ هستم اسم شما رو خیلی شنیدم ولی خودتونو فکر نمی کنم دیده باشم ! هیچ تصوری از چهره ی شما ندارم
از این که وقت گذاشتید و مطالب رو خوندید ممنون
شما هم موفق باشید.
بازم بیاید اینجا می خواید شریک شید تو کلبه ؟؟؟:-)
کلبه ی خودتونه ها هروقت خواستید تشریف بیارید خوشحال می شیم.
به قول دوستانتون یا علی

بوی فیروزه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام علیک
احوال استاد؟
احوال برا بچ؟
منم به مرحمت شوما خوبم.
راستی از تبریکای صمیمانه ی همگی ممنونم. مجردا الهی زودتر به بخت حقیقیشون برسن و متاهلا هم از این خوشبخت تر باشن. الهی آمین.

علیک سلام
ممنون
عوض نشدیدها!

حسین شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
مرسی از لطفتون.
چیز خاصی از دست ندادید که منو ندیدید.
نه بابا منو چه به کلبه!!!
کلبه داشتن هنر و استعداد می خواد که من تو این مورد ندارم.( مگه نه استاد؟)
در هر صورت ما دورادور از کلبه شما و دیگر دوستان لذت می بریم. موفق باشید

استعداد داری
به گروه خونت نمی خوره!

البته بسیار کارهای مهم دیگه از دستت بر می آد.

سلمان رحمانی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ب.ظ

به نام نامی باران

سلام خدمت صاحبان کلبه
خدا قوتتان دهد

بوی فیروزه منم تبریک میگم
هرچند که شاید خیلی دیر شده باشه ولی شما به بزرگواری بپذیرید
البته من دانشگاه که دیدمتون می خواستم که حضوری تبریک بگم ولی واقعیتش روم نشد که بگم.
ان شا الله که خوشبخت بشید.

علی علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد